پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 8 - صفحه 20

534 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    سعید حاج هاشمی گفته:
    مدت عضویت: 955 روز

    بنام الله مهربان

    سلام برهمه

    امروز با خوندن چنتا از کامنت دوستان عزیزم ک واقعا سر صبح کیفم رو کوک کرد و ب قول خودمون دلم حال اومد ترغیب شدم ک منم ی چند سطری حرف بزنم و بنویسم آخه خیلی وقتا این ذهن سعی میکنه ک کار خیلی خیلی ساده رو چنان بزرگش کنه و سخت ک بیخیال انجامش میشیم و منم الان حتی همینجوری ک دارم تایپ میکنم باهاش درگیرم و دارم بهش غلبه میکنم ک چی میگی تو مگه قراره من چیکار کنم الان نشستم روی مبل پنکه داره بهم باد میزنه شرایطم خیلی هم عالیه و فقط میخوام با انگشتام روی صفحه ی گوشیم تایپ کنم، اونم چی ؟ حرفای دلم رو ،

    نکته ی اصلی اینجاست ک استاد سوال کردن و گفتن ترسهاتون رو بنویسید

    و من الان اومدم بگم یکی از بزرگترین ترسهام همین بوده تا الان ک واسه کامنت نوشتن تووی سایت همیشه ترس اینو داشتم ک نکنه بد بنویسم و نتونم حق مطلب رو ادا کنم و بقیه بخندن ب کامنتم

    ترس بعدی همونی ک استاد گفتن ترس از مورد سوال و در جایگاه جواب قرار گرفتنه واسه من

    ب طور مثال چند سال پیش ماشین من رو دزدیدن و 2 روز بعد با سارق ماشین پیدا شد و سارق رو هم گرفتن و من واسش شکایت کردم وطبیعتا حق کلا ب من داده شد و ایشون محکوم شده و ملزم ب پرداخت خسارت‌هایی ک ب من زده بودشده و تا چند وقت پیش هم زندان بودو الان با قید وثیقه آزاد شده

    حالا بعد تقریبا 2 سال گذشتن از این موضوع چند روز پیش ی ابلاغیه اومد روی گوشیم ک از شما دعوت شده در فلان تاریخ مقرر بیایید دادگاه برای بررسی پرونده و مشخص شدن تکلیف پرونده ، از روزی ک این ابلاغ اومده با اینی ک صد در صد اطمینان هست ک من در این جلسه محق هستم و اون بنده خدا سارق و محکوم ،ولی ترس اینکه آیا قرار چه سوالی بشه و اصلا برای چی این جلسه قرار برگزار بشه وجود منو گرفته ،

    این مثال رو زدم ک اینجوری از جایگاه جواب دادن همیشه از مدرسه گرفته تا الان این ترس بی مورد همراه من بوده .

    ترس بعدی من اینکه نسبت ب کاری ک دارم انجام میدم یا حرفی ک دارم میزنم بقیه نظرشون چیه آیا خوششون میاد یا ن بدشون میاد یا الان در موردم چی میگن ک این کارو انجام دادم یا فلان حرف رو زدم و درگیر این مسئله میشم .

    یکی دیگه از ترسهام دادن نظر و پیشنهاد تووی جمع هستش .

    ترس بعدیم از لمس حیواناته و بزرگترین ترسهام تووی این معقوله روب رو شدن با مار و دیدنش از نزدیک ک واسم ترسناک هستش .

    ترس بعدی ک خیلی با خودم کلنجار رفتم ک ن اینجور نیست ولی وقتی ک خودم رو واکاوی میکنم میبینم ک هست اینه ک زمان در حال گذر هستش و من اونجور ک باید ب موفقیت‌هایی ک مد نظرمه دست پیدا نکردم و نگرانم ،

    بطور مثال بعد از اینکه سال 98 خونم رو واسه راه اندازی یه کسب و کار فروختم و ی تورم بزرگ ب ملک خورد و من هم نتونستم تووی اون کار اونجور ک باید رشد کنم و حتی الان دیگه نمیتونم اون خونم رو هم بخرم ترسم اینه ک آیا بازم میتونم خونه داربشم؟ آیا شرایط جور میشه ک ب شرایط حتی قبلم برگردم؟ و

    اینها ترس هایی بود ک خودم رو ک زیر رو میکنم میبینم باهاشون درگیرم و از خدا میخوام ک کمکم کنه ک با درست قدم برداشتن تووی مسیر درست و تعهد ب همشون غالب بشم.

    ودر عین حالی ک اینا رو میگم از بچگی تا الانی ک حدود 39 سالمه همیشه ی همیشه یه چیزی تووی قلبم و روحم منو نوید ب روزهای خوب می‌داده و میدونم و مطمئنم ک با توکل ب خدا و تعهد درست و درمون در مسیری ک پیش رومه ک میدونم اگه الان تووی این مسیر هستم هم ب واسطه ی همون دید و نور امید و همون بشارت روزهای خوب هستش ب هرآنچه ک میخوام میرسم انشاالله

    پایدار و سالم و ثروتمند و سعادتمند باشید در دنیا و آخرت .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  2. -
    محمدرضا جعفری ندوشن گفته:
    مدت عضویت: 1707 روز

    سلام خدمت استاد عزیزم وخانم شایسته و تمام همراهان خودم.درسایت زیبا و بهشتی.

    من بسیار از انتقاد شدن میترسم. دوست دارم همیشه وهمه جا از کارهایم تعریف و تمجید شود…وکسی از من ایراد و اشکال نگیرد. واین ترس باعث نگرانی بدخلقی و بسیاری شرایط ناگوار در زندگی ام می‌شود..نمیدانم با این مسئله چکار کنم..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  3. -
    فائزه احمدخانی گفته:
    مدت عضویت: 859 روز

    سلام ب روی ماه استاد عزیزم و بانو شایسته بزرگوار و دوستان خوبم

    قبل از هرچیزی یه داستان کوتاه از اتفاقی ک امشب برام افتاد رو بگم خدمتتون امشب با یکی از دوستانمون قرار شد ک بریم برای شام بریم پارک و چون محرم هست و اون دوستمون و همسرشون مذهبی هستن من موقع آماده شدن و لباس پوشیدن ترس اومد سراغم ترس از اینکه باید لباس بلند بپوشم لباس مشکی بپوشم حجاب زیاد بگیرم تا اون دوستمون به من اخم نکنه یا حرفی درموردم نزنه و کلییی ترس دیگه… تو کل مدت زمانی ک بیرون بودیم داشتم ب این رفتارم فکر میکردم ک کاااملا از ترس بود ترس از فکر دیگران، ترس از طرد شدن، ترس از اینکه دیگران دوسم نداشته باشن، درموردم حرف بزنن و اینکه من باید اونهارو راضی نگه میداشتم.

    ایییننن همهههه ترس در یک تصمیم اشتباه نهفته بود و من این تصمیم رو از سر ترسی ک از فکر دیگران نسبت ب خودم داشتم گرفتم ، و حالا این فقط یک نمونه ش بود الان داشتم با خودم میگفتم ببین چققققققققققدر تصمیم دیگه و رفتارهای دیگه هم در طول روز از خودت بروز میدی فقط و فقط ب خاطر ترس هات و این یعنی نبود ایمان و این یعنی به علت داشتن ترس چه تصمیم های احمقانه ای ک تو زندگیم میگیرم و چققققققققدر خنده دار…

    و این شد ک الان ک ساعت نزدیک ب 4 صبح هست هدایت شدم ب شنیدن این فایل بینظیر از استاد با عنوان((ترس)) خدایا شکررررت شکرت ک تو این بنده ترسوت رو هدایت میکنی و دعوت میکنی ب(( ایمان)) به قوی بودن…

    و امان از انسان فراموشکار ، امان از انسان ترسو …

    ک هررررچی میکشم از همین ترس ها و نبود ایمانه

    هرررچی میکشم از سر همین فراموشکار بودنم هست این ک ب رااااحتی یادم‌ میره ایمان چیه… کجا باید شجاعتم رو نشون بدم و برم تو دل ترس هام

    بخدااا ک تماام این حرف هارو دارم ب خودم میزنم و بس…

    ب لطف خداوند مهربان و استاد عزیزدل اگر بخوام فکر کنم درمورد خودم و بگم درمورد ترس هام اول از همه تعددشون من رو متعجب میکنه و بعضا ترس های احمقانه و واهی ولی ب هر حال چیزیه ک من باهاشون درگیرم و باید باااااااید اصلاح بشن

    اولین و بززززرگترییین ترس کل زندگیم حتی از سن کم این بود ک از داشتن یک رابطه صمیمی یا رابطه عاطفی ب شدددت ب شدددددت ترس دارم بهتره بگم وحشت دارم از اینکه شروع یک رابطه در ذهن من مساویه با شروع مورد سوء استفاده قرار گرفتن و اول زجر و گریه و ناراحتی و جدایی و انزوا و….

    ترس از آدمهای جدید چون نمیشناسمشون پس ممکنه بهم آسیب برسونن برای همین تعداد دوست هام ب شدت کمه و رابطه خاصی با هیچ کسی ندارم

    ترس از اینکه نکنه آدمهای اطراف من نامناسب باشن؟ پس باهاشون دوست نمیشم و رابطه ای رو شروع نمیکنم تا آسیبی بهم نرسه

    ترس از مکانهای جدید و ناشناخته و ترس از گم شدن

    ترس از افکار دیگران درمورد خودم ، اینکه بقیه چ فکری درموردم می‌کنن ؟نکنه از من خوششون نیاد؟ نکنه کسی دوستم نداشته باشه؟ نکنه نکنه نکنه…

    نکنه بقیه فکر کنن من بد سلیقه هستم…

    ترس از اینکه نکنه فلانی ازم ناراحت بشه نکنه دلش ازم بشکنه و ب خاطر همین موضوع من کلی جاها حرفی نمیزنم و سکوت میکنم در صورتی ک باااید حرف بزنم و از خودم دفاع کنم ولی…

    امان از ترس ک اجازه نمیده و اون ب جای من تصمیم ب عمل میگیره

    ترس از تجربه جدید ک نکنه خوب در نیاد ،نکنه ب ضرر من باشه، نکنه برام حرف درست بشه، نکنه منو ب مسیر اشتباه ببره فلان تجربه و…

    ترس از تنهایی ،ای خدااا ترس از تنهاییی

    این ترس خییلیییی روی زندگیم و کنترل ذهنم تاثیر های بدی گذاشته ،چون میترسم تنها بمونم پس مجبور میشم با افرادی وقت بگذرونم ک کاملا نامناسب هستن و کل فضای ذهن من با حرف های مضر اونها پر میشه و هرلحظه کنترل ذهن برای من سخت تر و ترس هام بیشتر و بیشتر میشه

    ترس از آینده مالی ام ترس از اینکه قراره چه اتفاقاتی برای من و خانوادم بیوفته بیشتر ترسم برای خانوادم هست برای پدرم مادرم برادرم ،ترس از اینکه اگر من کنارشون نباشم چ اتفاقی قراره براشون بیوفته؟؟؟….

    ترس از مسخره شدن ،و همین باعث میشه و اجازه نمیده ک من (( خودم باشم)) و داااااائم باید اَداد دربیارم تا مسخره نشم و از خودم دور تر و دورتر میشم.

    ترس از داشتن صداقت و صافی با دیگران ، من ب این باور دارم ک ((اگر من با هر کسی صاف و صادق باشم روراست باشم ،قطع ب یقین و حتتماااا اون فرد با من دو روئه و ب من بد میکنه و جواب خوبی حتما بدی هست و خوبی های من همییییشهههه بی جواب میمونه و هییچ کس قدر خوبی های من قدر صداقت من رو نمیدونه و درنهایت باید ب من نامردی بشه)) و الگوی این باور سمی من پدرم هست ک ب تازگی متوجه ش شدم و ب همین دلیل با داشتن این باور من از داشتن صداقت با دیگران میترسم و سعی میکنم خیلی در روابطم صداقت ب خرج ندم

    ترسِ از دست دادن هم خییییلیییی زیاد برای من بزرگه و هررررچیزی رو ک دارم دوروبرم ترس دارم وحشت دارم ک از دستشون ندم و جالبه ک حتی از بودنش و داشتنشون هم لذتی نمیبرم و این ترس ک یک روزی از دستش میدم ،لذت بودنشون رو هم از من‌ گرفته

    ترس از تاریکی، هنوز هم فکرهای عجیب غریب ب سرم‌ میزنه وقتی تو تاریکی قرار میگیرم و موقع خواب دائم از خواب میپرم و میترسم

    ترس از پول داشتن و پولدار شدن چون فکر میکنم دیگران مسخرم میکنن و هی میخوان بپرسن از کجا اوردی این پولارو؟؟؟

    ترس از مردها و پسرها چون از بچگی مادرم بهم گفته زن ها موجودات ضعیفی هستن و کالای لذت رسوندن ب مردها هستن و مردها هم‌ موجوداتی قوی و نافهم و سوء استفاده گر هستن و اگر گیرت بندازن بیچارت میکنن

    (( البته با عرض عذرخواهی فراوون از تمام آقایون عزیزی ک کامنت بنده رو میخونن ، همگی عزیزدل من هستین، محترم و شریف و دوست داشتنی هستین برای من ، ولی چ کنم ک این باور من هست و دارم روش کار میکنم ک دیگه از شما مخلوقات مهربون و خوب خدا نترسم ک همگی فاااارغ از جنسیتمون تکه ای وجود پاک خداوند هستیم و همگی خوبیم))

    ترس از اینکه هیییچ جنس مذکری از من خوشش نمیاد با بهتره بگم من هیییچ جذابیتی برای دیگران و ب خصوص جنس مخالف ندارم و این من رو میترسونه

    ترس از یادگرفتن چیزهای جدید ک نکنه خوب یاد نگیرم، نکنه دیگران از من تو یادگیری فلان موضوع بهتر عمل کنن؟…

    ترس از بودن دریک جمع مردونه و صحبت کردن با آدمها

    من در زبان انگلیسی خیلی خوب هستم و ب شدت میترسم به دیگران آموزش زبان انگلیسی بدم چون فکر میکنم نمیتوتم خوب آموزش بدم، نمیتونم خوب و درست مطلب رو به فرد نقابل برسونم و این ترس میاد سراغم ک اگر خوب آموزش ندی مجبور ب بازگشت وجه میشی و مورد تمسخر دیگران قرار میگیری، ترس از اینکه کلیییی استاد و معلم زبان و آموزش دهنده های بهتری از من وجود دارن ، کی میاد از من زبان یاد بگیره؟؟ و همین باعث میشه بترسم و نتونم از این توانایی بینظیرم در جمعی تعریف کنم در صورتی ک اطرافم کلللللیییی آدم وجود دارن ک میدونم مشتاق یادگیری زبان هستن،ترس از اینکه کسی بابت آموزش های من پول نمیده و باید مجانی کار کنم و از طرفی هم‌مادر من کلااا یاد گرفته و ویژگیش این هست ک نمیتونه کسی رو تشویق کنه و بعضی اوقات مسخره هم میکنه ، میترسم ک من رو هم مسخره بکنه ک هرچند امروز این کار رو هم کرد، چون قرار شد من به فردی زبان انگلیسی رو آموزش بدم ک چندین سال از من بزرگتر هست و مادرم سر همین موضوع من رو مسخره کرد ،چون فکر میکنه من علم کافی رو در زبان انگلیسی رو ندارم در صورتی ک من علم کافی برای آموزش دادن رو دارم و ب همین دلیل خیلییییی ناراحت شدم و ترسم هم بیشتر…

    ترس از تنها گذاشتن خانوادم و مهاجرت کردن چون فکر میکنم ک باید کنار خانوادم باشم و اگر من نباشم یه سری کارها خوب پیش نمیره ،یه جورایی بهتر بگم نشستم جای خدا و دارم ب جای خدا برای خانوادم تصمیم میگیرم و اجازه نمیدم خداوند خداییشو بکنه…

    ترس از آینده ، ترس از نکنه نشه ها…ترس از فردا…ترس دور شدن از خداوند و مسیر درست، ترس از اینکه نکنه نتونم تغییر کنم و زنوگیم رو تغییر بدم و بعد در همین حال بمیرم… ترس از اینکه نکنه مثل پدرم و گذشتگانم زندگی کنم

    ترس از اینکه نکنه کسی دوستم نداشته باشه…

    ترس از ازدواج ترسِ برنیومدن از هزینه های ازدواج و اینکه تو ایران کلا باب هست ک مادر شوهر و خواهر شوهر، عروس رو بیچاره میکنن و کرم میریزن ب عروس و زندگی مشترکش

    از طرفی هم از داشتن رابطه هم میترسم اینه ک خیلیی جالبه برام…

    از اینکه یک رابطه عاطفی داشته باشم ب شدت وحشت دارم چون با باورهای سمی و خطرناکی ک دارم فقط ویژگی های ناجالب و بد طرف مقابلم رو بیرون میکشم و ب راحتی اون فرد رو برای خودم یک شیطان میکنم و وجه شیطانی و پستش رو بیرون میکشم نسبت ب خودم و همیین باعث ترس و وحشت زیاد من شده ک باعث شده همیشه من تنها باشم و اگر هم وارد رابطه ای بشم داااائما ترس دارم و این ترس ها درنهایت باعث جداییمون میشه و این ب خاطر ویژگی خود من هست

    ترس از اینکه حتتما کسی ک با من در رابطه عاطفی هست فرد کس دیگه ای رو هم ب غیر از من دارم و دقیقا همین فکر و همین ترس باعث میشه برام اتفاق بیوفته

    ترس از اعتماد ب دیگران ک هرربار ب هر کسی اعتماد کنی بی اعتمادی میبینی و اصلا انگار این یک قانونه ک باااایددد به اعتمادم بی اعتمادی بشه، اگر نشه تعجب میکنم

    اگر کسی با من خیلی مهربون باشه مثلا از دوستانم یا فامیل ، اونجاست ک این ترسم کار میکنه ک حتتمااا یه کاسه ای زیر نیم کاسش هست و میخواد یه پاپوشی یه حرفی برام دربیاره یا چیزی ازم میخواد ک باید براش انجام بدم یا حتتمااا آدم دورویی هست و الان داره نقش بازی میکنه واسه من

    ای خداااا ک هرررچی بگم از ترس هام کم گفتم فقط باید بگم نبود ایمان ،ترس چ ها ک با آدم نمیکنه…

    فقط از خداوند میخوام بهم قدرت بده بهم ایمان بده بهم کمک کنه ک بتونم تو دل این ترس هام برم ک بیشترینش هم ترس در روابط هست و بتونم روی شیرین زندگی رو ب خودم بچشونم و ببینم ک همه چیز انققدر ساااده بوده و فقط من بودم ک تو لاک ترس هام قایم شده بودم

    از خداوند برای همههه دوستان عزیز هم هدایت و ایمان میخوام انشالله خداوند کمکمون بکنه ک با ایمان تو دل ترس هامون بریم و ریشه شون رو پیدا کنیم و رفعشون کنیم و جایگزینشون کنیم با ایمان با شجاعت با شهامت تا بتونیم لذت زندگی کردن با ایمان و آرامش رو تجربه کنیم الهی آمین

    عاااااااااااااشقتونم استاد عزیزم خانم شایسته زیبارو و دوستان خوبم

    بازهم‌ تشکر فراااااوااااان از استاد خوبم بابت این فایل درجه یک و بینظیر ممنونم ک بازهم دری از درهای هدایت رو ب رومون باز کردین بهترین ها نصیبتون استاد عزیزم

    همگییی درپناه الله یکتا شاد و سلامت و با ایمان و ثروتمند و خوشبخت و سعادتمند در دنیا و آخرت باشید .

    خدانگهدارتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
    • -
      گلاله خسروی گفته:
      مدت عضویت: 877 روز

      سلام دوست عزیز من به نوبه خودم بهتون تبریک میگم چون اعتماد به نفستان خیلی خوبه وتونستین هرچی رو که تو ذهنتون بودروبگین من خودم واسه نتیجه گرفتن از آموزشها نظر بفرستم که نتونستم چراکه ذهنم گفت این همه مرد بیان چگونگی فایق شدن به یه درد زنونه روبخونن زشته البته فک کنم از نداشتن عزت نفس..

      از طرفی من تمام عمرم انسان صادقی بودم وهستم، دروغ گفتن ترسو اضطراب داره و از طرفی وقتی فرکانس دروغ رو به دنیا می‌فرستی دنیا هم از همون جنس برات توزمینه های مختلف می‌فرسته ..من این رو بلد بودم و خواستم بگم بازم ممنون

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  4. -
    میم کیانی گفته:
    مدت عضویت: 1868 روز

    سلام و سپاس گزارم برای مطرح کردن این موضوع ،

    ترس ، ترس خیلی منو عقب نگه داشته تو زندگیم

    من خیلی جاها از خیلی موقعیت ها ترسیدم و جالبه بدونین همیشه هم بیان کردم که میترسم…

    من ازدواج کردن میترسم ازینکه به تملک کسی بخام دربیام میترسم ازین که مال کس دیگه یی بشم میترسم ازینه که آزادی زمان و علاقه م رو بخام از دست بدم میترسم ازینکه نکنه روی خودم خط بکشم همه ی زندگی رو بخام صرف شادی و خوشایند کس دیگه یی کنم میترسم به همین خاطر همیشه پس زدم محبت و مهر ادم ها رو همیشه بهانه اوردم برای ازدواج نکردن همیشه ادعا کردم که ب همدم بودن کسی نیازی ندارم در صورت که داشتم …ب همراهی کس دیگه نیاز داشتم ..‌اما این ترس ها مدام باعث شده هی خط بکشم رو خواسته هی کتمان کنم هی بگم نه مهم نیست چیزی نیست و اینا…

    من از ناشناخته ها میترسم ازینکه برم یه جای جدید یه شهر جدید یه کشور حدید حتی اشنا و هم کلام شدن با آدم جدید همیشه ترسیدم ازین همیشه فرار کردم ازین اما نه انگار دنیا پر ازین موقعیت ها ی جدید و ناشناخته س من قلبا خواستم تجربه های متنوع و با حالی داشتم باشم شناخت وسیع از جهان و ادم ها داشته باشم اما لعنتی این ترس انگار دست و پای منو بسته …من فهمیدم که باید ازاد کنم خودمو از شرش..

    من از تغییر میترسم …ازینکه که یه روتین بخاد بهم بخوره کل مزاج و روح و روان من بهم میخوره ..جالب اینجا س که من همیشه به دنبال تجربه ی و معاشرت با ادم های جدید و چشیدن و حس کردن موقعیت ها و جاهای جدیدم

    اما،

    اما،

    لعنتی این ترس

    منی که سرشار از توانمندی و خلاقیتم

    سال های سال غل و زنجیر کرده یک جا…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  5. -
    میثم شهریاری گفته:
    مدت عضویت: 1769 روز

    به نام خداوند وهاب

    سلام به استاد و بانو شایسته

    سلام به دوستان عزیز

    الگوی تکرار شونده ترس:

    من هنوز در در مقابل تغییر مقاومت دارم

    و میترسم از یک سری تغییرات با اینکه تو این مسیر بهتر شدم.اما هنوز جای کار دارد

    نمیدانم یک جاهایی هست که باید تغییر کنم اما ترس دارم و یه جورایی هم زور میزنم برای تغییر باز هم داوطلبانه نمیرم تو دل ترسم با اینکه میدونم راهش همینه رفتن تو دل ترس

    حتی شده به خودم گفتم شاید تو دنبال خواسته هات خیلی نیستی که انگار بهم بر بخوره.وتا حالا فایده نداشته شاید من تو این مورد با چک و لگد های بیشتری بخورم.

    از ناشناخته ها هم میترسم و با اینکه متوجه شدم خیلی اوقات ناشناخته ها برام خیلی بهتر بودن.

    حالا با همه این وجود من واقعا دوست دارم شرایط بهتری در زندگی داشته باشم.

    و هدف کلی من رسیدن به آزادی مالی،زمانی و مکانی هست و شادی، سلامتی و آرامش

    به هر حال من مسیرم رو ادامه میدهم

    با تمام کم کاری هام و واقعا حاضر نیستم بهترین روزهای قبل از آشنایی با استاد رو با بدترین روزهای بعد از آشنایی با استاد و این مسیر زیبا عوض کنم.

    خدایا هدایتم کن تا از سپاسگذاران باشم.

    موفق باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  6. -
    سلدا گفته:
    مدت عضویت: 715 روز

    توی این داستان همه چیز برای من جدید بود، یعنی از تریل ها، از موتورسواری، از خود موتور، از لباسا، از همه چی، ولی نکته ش اینجاست ک من دوس داشتم اینو تجربه کنم و میترسیدمم ولی گفتم ک آقا بالاخره باید بر ترس ها غلبه کرد، آروم آروم باید بری تو دل ترس ها، و خیلی بزرگ شدم بعد از اینکه تو دل این ترسا رفتم.(سفر به دور امریکا قسمت 81)

    درودی از جان این فایلی بود که من امروز به نشانه خودم هدایت شدم و دقیقا موضوع رفتن به دل ترس ها بود ؛ و وقتی به صحبت های جناب عباسمنش گوش دادم نتونستم برای هدفها و مسائل زندگیم خیلی نتیجه گیری کنم ولی متوجه شدم دارند به دوره دوازده قدم اشاره میکنند و سرکشی کوچکی به ان دوره هم کردم و خسته و غمگین به خواب ظهر هنگامم رفتم ؛ بیدار شدم با خودم کمی تو آگهی های دیوار طبق معمول دنبال کار گشتم و دیدم نتیجه نداشت باز به این سو انسو سرکشی میکردم بی حوصله و غمگین و پر از ترس از فردایی که نیامده و اگر بیاید چگونه بگذرد باز مثل دیروز و باز تکرار و تکرار همین روندی که هنوز برای من خیلی نتایج موفقیت امیزی که بگویم دستاورد و رسیدن به ارزوها و خواسته هایم یا زندگی همراه امید و عشق باشد نیست که نیست ، با خودم گفتم امروز نمیخواد بری کلاس درس استاد عباس منش امروزو استراحت کن فردا که سر کار طبق معمول مشتری نداری و بیکاری و تنهایی اونجا میتونی مطالعه کنی و گوش بدهی و تمرین کنی ؛؛؛ اما طاقتم نیومد با خودم گفتم اون روز دیدم تو سایت نوشته چطور شروع کنیم از کجا شروع کنیم خب برم ببینم دوباره مرور کنم ببینم شاهد چه ماجراهایی باید باشم … پس دوباره وارد سایتمون شدم و صفحه اول دیدم که از الگوهای تکرار شونده 8 و کلمه بزرگ ترس نوشته ؛ با خودم گفتم چرا امروز در سایت انقدر با موضوع ترس دارم راهبری میشوم نکنه گیر و گره کارم اینجاست و خیلی پنهانه که نمیتونم ببینمش و باعث این سکون و عدم پیشرفت خیلی خیلی مشهود در زندگی من شده ، خلاصه فایل باز کردم و سخنان ناب حقیقتا ناب و کامل استادم رو با دقت گوش دادم و جالب اینجاست اول فایلو که گوش دادم دیدم همین فایلو صوتی دانلود کرده بودم و دیشب همین حرفهارو تو پیاده رویم داشتم میشنیدم با خودم گفتم بزار حالا که هی داره تکرار میشه باز دوباره دقیق تر گوش بدم وقتی به آخراش میرسید با خودم گفتم وا چرا من اینارو دیشب نشنیدم چرا این سوالات رو اصلا متوجهش نبودم ؛ خلاصه کلام اینبار شروع کردم با دقت بیشتر لز دیروزم سوالات رو نوشتن نکته هارو نوشتن و جواب ها رو نوشتن و همزمان کامنت ها و خوندن و فکر کردن و هی دیدن و شنیدن و فهم کردن

    اکنون ترس هایی رو یافتم که میخواهم اینجا برایتان بنویسم خیلی ظریف و حساس و عمیق که همیشه همراهم هستند اما بلد نیستم باهاشون چکار کنم که دارم در آموزش های عزیزان دلمون یاد میگیرم هرروز بیشتر از دیروز ….

    در ادامه ترس های من :

    _ برای همیشه ترس از جاهای ناشناخته داشتم

    _ ترس از دور شدن از آدم هایی که می شناسم و همیشه اشنایی کامل با هم داشتیم ، دارم

    _ ترس از ارتباطات جدید و پدید اومدن مشکلات زندگی حاد بخاطر ارتباطات جدید با ادمهای ناشناخته دارم

    _ ترس از دور شدن از خانواده

    _ ترس از دست رفتن خانواده

    _ ترس متلاشی شدن خانواده

    ترس مردن پدر و از دست دادن موقعیت فعلی ترس از قرار گرفتن در عزاداری های خانوادگی و متوقف شدن زندگی

    _ ترس دیدن تنهایی و ضعف پدر

    _ ترس بدبخت شدن پدر

    _ ترس داشتن فرزند

    _ ترس از بدهکاری

    _ ترس از تغییر نکردن زندگی امروزم

    _ ترس از اینکه زندگی من همینطور مثل همیشه ادامه داشته باشه و هرچه تلاش میکنم فکر میکنم به خدا میسپارم هیچ نتیجه ای نداشته باشه ،

    _ ترس از اینکه سه ماه دیگه هم همینطور در تنهایی و مجرد بودن باشم با مرد دلخواهم اشنا نشوم که بخواد حقیقتا با من زندگی کنه باهام حرف بزنه با هام زندگی کنه ازدواج کنه

    _ ترس از اینکه هنوز و هنوز از طرف مردهایی که مشخصات مورد علاقه ام رو دارند دیده نشوم مورد توجه شون واقع نشم و باز ترس از اینکه با مردی رابطه بگیرم که نخواد باهام ازدواج کنه بهم احساس علاقه کنه ولی بگه من از ازدواج بدم میاد نمیخوام ازدواج کنم یا شرایط ازدواج نداشته باشه هدف ازدواج نداشته باشه اینجوری من احساس نالایقی میکنم احساس میکنم لایق و شایسته ی ازدواج موفق و پایدار و زندگی موفق و پایدار و خوب نیستم

    یا احساس میکنم لایق و شایسته ی مردهای شایسته و موفق نیستم

    اینجوری همیشه این الگوی دیده نشدن مورد علاقه توجه قرار نگرفتن یا اینکه احساس میکنم بعضی مردها میترسند به من پیشنهاد ازدواج بدن یا مورد علاقه شون هستم ولی اصلا ترس دارند بخوان ازدواج کنند میترسند خودم حتی میترسم از مسایل مختلف مربوط به ازدواج در رابطه با خانواده ها از اینکه خونه مون آبرومند نباشه چالش هایی که ایجاد میشه در مراحل ازدواج و اشنایی های ازدواج پدری که هیچ وقت پول نداشته هزینه های مهمان هارو برای ازدواج مدیریت کنه و من خودم که هنوز پس انداز و درامد کافی ندارم که از پس هزینه های ازدواج بر بیام

    _ ترس از عدم لیاقت و شایستگی در محل کارم با نداشتن فروش خوب و بعد به تناسب نداشتن پورسانت و همچنان بر مدار کمبودها بودن

    حقیقتا این ترس ها در مقابل باورهایی که این روزها در خودم ساخته ام و دارم میسازم خیلی کمرنگ شده اند و من فقط نوشتم تا ببینمشون و دیدم که باز ته ناخوداگاهم این مسایل هست

    و اینکه

    ترس های من کاملا شبیه ترس های پدرم هست

    من بسیار میترسم که زندگی من شبیه زندگی پدر و مادرم شود

    بسیار میترسم که زندگی مشترکی که با پدرم و در خانه پدریم دارم دوباره با ازدواجم هم اتفاق بیوفتد

    میترسم همسری ازدواج کنم که بسیار محدود فکر کند و به فردایی بهتر ساختن امیدی نداشته باشد کسی که مجبور بشوم از او منت گرفتن پول را هرروز تجربه کنم میترسم که احساس بی لیاقتی و بی ارزشی بسیاری مرا دچار کند و مرا لایق و شایسته نداند بنابرین نه محبتی در کار باشد و نه عشقی و نه همدلی و احساس خوش بختی ….

    باز هم ممنونم توکل به خداوندی که هدایتگر من است و اگر هدایتی هست پس قطعا اتفاق های بهتری که از پیش افتاده و بهشتی که باید در ان باشم برایم ساخته شده چون من این روزها خیلی به قران رجوع میکنم و نمیدونم کدوم ایه بود که خداوند فرموده بودند

    انها که مومن هستند و بر نیکی ها خوبی ها هستند انها از قبل هم بهشتی بوده اند و ما بهشت را برایشان فراهم کرده ایم

    و باز من این مفهوم را به نحوی دیگر از زبان استاد جان شنیدم که فرمودند :

    وحی آمد کاین چه فکر باطل است

    رهرو ما اینک اندر منزل است

    پس ترس ها به قول دوست عزیزمون اقای خوشدل در همین کامنت ها فقط مارو از نزدیک شدن به خداوند و فرکانس الله دور مینماید

    پس باز هم با عشق و به عشق در محضر الله ادامه میدهیم تا زودتر یابنده ی آن چیزی که نمیدانیم اما باید بدانیم تا از بندش رها شویم باشیم

    به امید خداوند

    بسیار بسیار بسیار از اساتید مهربان و عزیزم متشکرم و سپاسگزارم که انقدر بی وقفه و عاشقانه مارو در مسیر فرکانس الهی با کلام آگاهانه عمیق و همراه با مهر بسیار نگه میدارند

    الهی صدهزار مرتبه شکر شکر شکر

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 18 رای:
  7. -
    Fatima گفته:
    مدت عضویت: 814 روز

    به نام خدا

    ردپای 93

    سلام استاد جان و دوستای عزیزم

    برخلاف شما من تو شناسایی الگو ها خوب نبودم ،یه چیزایی دستگیرم شده بود اما بعد از برطرف شدن اون چالش انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ،خلاصه که تازه داره دستم میاد داستان از چه خبره

    مثلا اوایل خیلی نیاز بود فکر کنم ای خدا الگو من چی بود ؟

    اما الان مغزم خودش میره پرونده هارو چک میکنه و شب میزاره رو میز ،که بفرما اینم یه دسته گل دیگه

    یکی از این ترس ها برای من ،ترس از مهم شدن بود !راستش کلمه که به ذهنم میاد همینه!تو عالم بچگی دیده بودم که وقتی مهم بشی وقتی یه کاری بلد باشی وقتی ثروتمند بشی همممممممه بهت کار میگن همش سوال دارن همش التماس دعا دارن !

    واس همین الگو من شده بود که قبل از وقوع حادثه بگم فلان کار بلد نیستم :)

    حالا لفظی میگفتم بنی آدم اعضای یک دیگرند و….

    اما حسی که از محیط میگرفتم حس اجبار بود !حس وظیفه !

    مثلا تو کار فنی خوب باشی ،آچار فرانسه همه ای ،هرچی میشه میان سراغت

    یا رانندگی خوب ،یه طوری میشی راننده شخصی بقیه

    یا اگه دکتر بشی همه هر جا بری ازت سوال میپرسن !

    الان خیلی ریز این الگو میاد سراغم که اصلا نگو چیا بلدی !یا نه اصلا تو فلان کار جلوتر نرو که حرفه ای بشی

    یادآوری خوبی بود استاد ازتون ممنونم

    الگو ترس دیگه برای من ،ترس از اتفاق نیفتاده اس با توجه به اتفاقات که برای کس دیگه افتاده

    اینم حاصل محیطه!و ورودی ها ،تو هر جمعی بشینی مدام در حال ترسوندن تو اند

    جوری که یک شادی بی ترس نتونی تجربه کنی

    مثال میخوای مستقل شی ،واااای میدونی بیرون پر گرگه و…

    گوشی میخری ،واااای بیرون رفتی اصلا گوشیت در نیاری پر دزد

    طلا میخری وااای کجا نگه میداری ،نندازیااااا دست فلانی تو خیابون قطع کردن طلاهاش در آوردن

    میخوای فلان کار استارت بزنی واااای نکنیا فلانی ورشکست شد

    و همینطور درخ های هرز که مدام تو سرت میگن نکنه فلان شه نکنه بیسار شه نکنه نکنه نکنه….

    از عمد دو مثال از ترس هایی زدم که حاصل ورودی های ماس

    تا بیش از پیش درک کنم ،آقا جان کجای کاری ؟بجای توجه به لباس شمسی خانم تو مهمونی ،حواست باشه چی به خورد ذهن مبارک میدی !

    اگه فردا همینا اتفاق افتاد نشینی بگی دیدی دیدی ،حتما چیزی بوده که من میترسیدم یا شمسی خانم تو مهمونی اخطار داد دیگه

    نخیر !اگه تو حواست به ورودی باشه نه کیفت ،اصلا تو مدارش قرار نمیگیری

    یه ترس معنوی هم بگم !

    ترس از ابراز محبت به خدا :))))))

    میدونم عجیبه!اما وقتی از لحاظ فرکانسی از خدا دور بشی و یهو بخوای حس دروونیت ابراز کنی که انگاری خدارو قلبا دوست داری

    اون کلمات آنقدر نا آشنا و غریبه که ترسی وجودت میگیره ،نکنه دارم سر خدا کلاه میزارم ؟نکنه احساسم اشتباهه؟نکنه چون کارم گیر بوده دارم از این کلمات استفاده میکنم و فردا روز از نو روزی از نو؟

    خب این ترس منبعش شرک و شیطانه و میخواد هر جوری هست بگه آقا نرو نرو در بسته شده !

    خبر نداره ،خدا وجودت شاید قطره باشه که مسیر گم کرده اما آب راهشو پیدا میکنه و میره سمت مسیر اصلی

    خداروشکر

    در پناه خدا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 18 رای:
  8. -
    مریم رنجبر گفته:
    مدت عضویت: 1031 روز

    به نام خداوند بخشنده ی مهربان ….

    سلام خدمت استاد عزیزم وبانو خانم شایسته دوستداشتنی..

    ودوستان خوب وصمیمی دراین سایت توحیدی…..

    سوال…………….

    چه ترس‌هایی دارید که هنوز نتوانسته اید،برانهاغلبه کنید و همچنان ازمواجه شدن باانهافرارمیکنید؟

    ترس‌هایی زیادی دروجودم هست .که مثل .

    مثالهای خودشماست استاد .اما

    مثلا ..مثل طرد شدن از رابطه میترسم…

    البته العان ترس از طرد شدن تورابطه برام خیلی کمتر شده …

    قبل ازاشنایی با قوانین ..به شدت احساس ضعف تواین موضوع داشتم ..

    شایدم بیشتراین ترس برمیگرده به دوران کودکیم .

    مادرم هروقت میخواست تنبیهم کنه می‌گفت دوستم نداره،ومن حتی اجازه نداشتم اونو مادرخطاب کنم…

    این یکی ازناخوشایندترین چیزهایی بودکه تجربه کردم .

    واسه همین همیشه سعی میکردم به هر قیمتی که شده باهرکسی من جوری رفتارکنم که طردم نکنه..

    ویه جورایی چون ته ذهنم این باور بود که اینها هم همون رفتارمادرم وباهام انجام میدن‌ درنهایت ..

    اکثراواقاتم همینطور میشد ومن همیشه درحال عذرخواهی از اطرافیانم بودم …

    واقعا شاید دلیل خاصی نداشت کارخاصی هم نمی‌کردم ولی اون ترسه همیشه باهام بود وهمش دنبال این بودم توروابطم که بگردم ببینم طرفم یه وقت ازم‌ناراحت نباشه …..

    مبادادیگه نخواد بامن بمونه.نکنه ازم‌ناراحت شده ،نکنه متوجه نبودم هواسم‌نبود حرفی زدم …

    العانم هست این موضوع تووجودم .ولی دیگه مثل قبل بهش نگاه نمیکنم واگه این باورسراغم بیاد حتما باباوربهتربهبودش میدم وسعی میکنم اون احساس لیاقت رو‌توروابط برای خودم هی پررنگش کنم …

    این موضوع ترس از طرد شدن تورابطه با همسرم هم خیلی زیاد بود ….

    چون ایشون هم مثل مادرم تابه بحثی بینمون پیش میومد می‌گفت .باید ازاین خونه بری بایدازمن جداشی …

    منم انگارکه داشتن جونمو ازم‌میگرفتن وواقعا احساس بدی داشتم ….

    ولی وقتی قانون رو فهمیدم خدارو فهمیدم خودم رو شناختم …

    دیگه ازاون ترس توروابطم با همسرم اصلاخبری نیست ..

    واصلا هیچ ترسی دیگه واقعا تواین موضوع ندارم …

    وجالبه ازوقتی که من این ترس رو ازخودم دورکردم نه تنها بحثی حرفی دعوایی یکساله اصلا باهم نداریم .حتی

    همسرم اصلا دیگه این حرفها روبهم نمیزنه …

    ومن باخودم گفتم خدایا من جزازتو ازهیچ‌کس نمی‌ترسم تهش میخوادچی بشه جدابشم‌ عیب نداره میشم بقیشم خداهست .اصلا نگران هیچی نیستم چون معجزه ی این نترسیدنها رو‌دیدم

    واقعا من دیگه ترسی ندارم ..خدایا هزار بارشکرت

    چون خدامنو‌ازاد ورهاخلق کرده.من قدرت خلق زندگیم رو دارم ومیتونم هرجورکه دوست دارم زندگیم روخلق کنم ..

    واصلا وقتی من باورهام رو تغییر بدم نیازنیست من دنبال کسی باشم .اون آدم مناسبه خودش میاد توزندگیم .چون لایق یه روابط زیباتر و بهتر هستم

    اونایی هم که توفرکانسم نیستن حتی نزدیکترین افراد بهم ازم‌دورمیشن به راحتی ….

    وچقدر ازوقتی بااین باور دارم زندگی میکنم آسوده وسبک شدم خدایا هزاران بارشکرت ……..

    مورد بعدی درمورد شکست خوردن هست ..

    تواین موضوع توی کارو دارمد یه کم ترس دارم …

    ولی اونقدر مثل قبل زیاد نیست که اصلا بترسم‌واقدام هم‌نکنم ..نه بلکه یادگرفتم اگرهم‌میترسم‌ اتفاقا برم توترسم مثلا تهش چی میخواد بشه یه سرمایه گذاشتم میخواد ازبین بره ..

    یاکسی ازم‌خرید نکنه …

    ویااصلا سرمایه ندارم شروع نکنم …

    واقعا دیگه اینجوری بهش نگاه نمیکنم ..

    نمی‌گم اصلا ترسی ندارم نه ولی العان بهتر میتونم حلش کنم ..چون راه حلش رو‌میدونم چیه واسه همین ترسهام کمترشده ،شجاع ترشدم ..

    یکی دیگه ازترسهام تنها موندن توخونه بود …

    چون خونمون توروستاست دور ور خونمون کلا بازه محیطش بازه .کلی هم سگ وحیون وحشره هم هست …

    ویه مدت یه شرایطی پیش آمدکلا تنها بودم خونه وحتی شبها ولی باتوکل به خدا واون ایمان به غیب داشتن ..

    که خدا هست وحافظ جان وماله منه ومن درامنیت وحفاظت بینهایت خداهستم ..

    باعث شد ترسهام‌خیلی کم بشه ..

    حتی ترس از سگها و گربه ها حشره ها…

    وحتی بعضا اگه حسم‌بهم بگه میرم سمت حیوانات ونوازششون میکنم وسعی میکنم بیشتر این ترسهارو ازخودم دورکردم….خدایا ازت سپاسگذارم به خاطر همه چی …….

    موردبعدی هم ترس از تغییر هست ..

    قبلا واقعا ترس بیشتری داشتم خیلی زیاد …

    ولی العان اگه اتفاقی بیوفته که مثلا قرار باشه کاری انجام بدم …..

    مثلا میخواستم برم عروسکهام رو انقلاب بساط کنم برای فروش ..کاری که تاحالا تجربه نکرده بودم و داشتم تنهایی میرفتم که دخترم خیلی تعجب کرد وگفت واقعا میخوای تنهایی بری گفتم آره باید برم وپاروترسهام بزارم ..

    چون می‌خوام قوی ترباشم چون می‌خوام بدونم تجربه یه کسب وکاراین مدلی چه جوریه ودرنهایت دخترم یا میل خودش خواسته ای خودش بامن همراه شد .

    حتی اگر اونم نمی‌آمد من بازمیرفتم واصلا راحترهم بودم ولی ایشون بارضایت خودش آمدویه تجربه جالب رو باهم داشتیم .وخیلی بهمون خوش گذشت اونروزم…..

    شاید هنوز هم اون ترسها هست شاید جوری که صدای قلبم رو می‌شنوم …ولی یه شجاعت لذت بخشی

    یه شهامتی تووجودم خلق شده که کمکم می‌کنه قدم بردارم ..

    ونگران نباشم ونترسم وقلبمو آرام می‌کنه .وازخدا بینهایت واسه تک تک تغیراتم سپاسگذارم…….

    احساس ترسهای من تواکثرچیزها هست …

    ولی خیلی العان کمترشده …

    ویه جوری شده که بااینکه میترسم ..ولی وقتی باهمون ترسهامیرم وشروع میکنم و انجامش میدم برام‌ لذت بخشه..

    اون حس شجاعتی که خداوند به قلبم داده ..

    اون ایمانه که خدا هست وحسش می‌کنم .

    خیلی بهم قدرت حرکت میده …

    خدایا ازت سپاسگذارم به خاطر همه چی ….

    استاد عزیزم ازت بینهایت سپاسگذارم به خاطر تمام فایلهای بینظیرت واسه همه ی آموزهای توحیدیت …واسه وجودت ازتون سپاسگذارم ..

    وخیلی قلبی دوستت دارم ️️

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 19 رای:
  9. -
    بازیار گفته:
    مدت عضویت: 885 روز

    سلام بر استاد عباس منش بزرگوار و خانم شایسته عزیز و همه اعضا سایت.

    من هم ترسهای زیادی داشته ام که قبلا آنها را بررسی کردم و خیلی ها شان از بین رفته اند.

    ولی عمده ترین ترسهای من ترس از تغییر و ترس از ناشناخته ها است و چون در چیزهای آشنا برای من یک امنیت کاذب وجود دارد بنابر این بیشتر مواقع ذهن من درگیر ترس میشود و میگوید تغییر و سراغ ناشناخته ها رفتن ارزش ریسک کردن ندارد. که البته یکی از دلایل بزرگ ترسهای من ضعف ایمانم است که امیدوارم با عضویت و بودنم در این سایت

    ارزشمند ایمان من رشد کند و قوی شود تا بتوانم بر ترسهایم غلبه کنم.

    مسئله دیگر در مورد تغییر این هست که من در برابر تغییر مقاومت میکنم.

    جمله ای هست که میگه:«هر گاه درد تغییر نیافتن از ترس از تغییر یافتن غلبه کند من دست از مقاومت بر میدارم.»

    و اینجا هست که حرف استاد در مورد اهرم رنج و لذت صدق میکند

    البته هر چند منظور استاد بیشتر ترسهای منفی و مخرب هست

    ولی به نظر من یک سری ترسهای مثبت هم هس که در زندگی میتواند کمک کننده باشد مثل ترس از تصادف یا خطرات دیگر که من به اسم نترسیدن یا شجاعت خودم را در معرض آسیب قرار ندهم.

    در پناه حق باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  10. -
    سید ساسان حسامی گفته:
    مدت عضویت: 1888 روز

    به نام خدای مهربان

    سلام به استاد عزیز

    ادامه سوال هایی که خودمون دلیل افکار و رفتارمون دلیل موفقیت یا عدم موفقیت همین سوال عالی هست که شما میپرسید و دوستان جواب میدن و با خواندن هر کدوم از اونها به فکر فرو میرم که اون ترمز هایی که شما مگید یا همون پاشنه های اشیل چیا هستن و اما(ترررررس)ارس از هر تغییر جدید ترس از رفتن به جای ناشناخته یا کاری جدید انجام بدی مثل یه نرم افزار جدید که باهاش کار کنی و چقدر کارت رو سریعتر انجام بده ولی میچسبی به همون قبلی به همون جایی که از قبل رفتی بلدی مثلا مسافرت کلا به دو تا شهر نمیری یه جا جدید ببینی استاد این جمله شما تو کتاب رئیا های که رویا نیستن اونجا شب رفتید داخل چادر بیرون نمیمومدید وفقط اون گفتگو ذهنی شما بهتون گفت ایمان ندارید و شما بهش غلبه کردین بارها و بارها به خودم گفتم یاداوری کردم و خیلی جاها طعم شیرین اونو چشیدم وقتی یه شرایط جدید یا کار جدید انجام دادم و میدونم حلاوت شیرینی رفتن تو دل ترس ها چیه که فقط پوچ و خالی هست هم از نظر اعتماد به نفس هم از نظر مالی اما پاشنه اشیلم ترس و نقطه امن خیلی وقت میخوام بیام بیرون از نقطه امن و میدونم چه نعمت هایی اون بیرون هست مهاجرت از شهرم رفتن و انجام دادن یه کار جدید با اینکه الان همه چیز عالی و میتونه خیلی خیلی بهتر باشه از اینکه هست الان دارم مینویسم دوره عالی عزت نفس تو ذهنم مرور میشه از اینکه و قتی همه چیز خوبه باید تغییر کنی نباید بزاری این شرایط به اصطلاح خوب تو رو اسیر کنه از اینکه چرا نتونستم اگهی بازرگانی انجام بدم با اینکه استادم با تاکید گفت و اگر انجامش ندی یعنی اجازه دادی ترس بر تو مستولی بشه یعنی اینکه نمی خوای تغییر کنی اما هر بار خواستم انجامش بدم یه بند خیالی جلوم گرفت و از خودم ناراحت شدم اما همین الان به خودم قول دادم شروع کنم شده از یه نفر اگر میخوان تعییر کنم بزرگ فکر کنم کوچیک قدم بر دارم تا از خودم راضی باشم .

    ممنون استاد از شما بابت درک این اگاهی ها و نشر اون خدایا شکرت به خاطر این فضا و این دلنوشته هایی که میخونم وبه خودم جرات خود افشایی میدم و میدونم اولین قدم پذیرش این مشکل هست تا برطرف بشه استاد عزیز براتون ارزوی عمر پر خیر برکت دارم و این خواسته هر روز من موقع تمرین اینه هست شما و این سایت یکی از سپاسگزاری هر روزه من هست

    خدایا شکرت

    یا حق

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای: