توجه: توضیحات این فایل شامل یک بخش مقدمه و سپس یک سوال است.
بخش ” مقدمه ” در تمام مجموعه قسمت های ” پیدا کردن الگوهای تکرار شونده ” یکسان است اما در انتهای این توضیحات، در هر قسمت یک ” سوال متفاوت ” پرسیده می شود. (یعنی هر قسمت از این مجموعه، مقدمه یکسان اما سوال متفاوتی دارد)
لازمه درک سوال و پاسخ به آن این است که مقدمه را حتما بشنوید. هرچند در هر قسمت که دوباره مقدمه را می شنویم، از زاویه ی دیگری آن را درک می کنید که در نهایت به درک کلی ما از این اصل کمک می کند و می توانیم پاسخ های دقیق تری برای سوالات پیدا کنیم.
و اما سوال این قسمت از مجموعه ی ” پیدا کردن الگوهای تکرار شونده “
سوال: چه الگوهای تکرار شونده ای در بازخوردهایی که افراد از رفتار و عملکرد تان به شما می دهند، می توانید پیدا کنید؟
بعنوان مثال ممکن است پاسخ فرد این باشد که:
افراد معمولا به من می گویند:
- آدم خوبی هستی اما خیلی بدقول هستی و نمی توان روی حرف و قول شما حساب کرد؛
- آدم خوبی هستی اما نامنظم هستی یا به بهداشت فردی خود اهمیت نمی دهی؛
- آدم خوبی هستی اما در مراوده با دیگران، دوست داری فقط درباره خودت صحبت کنی و مجالی به دیگران برای صحبت کردن نمی دهی؛
- آدم خوبی هستی اما هر بار کارهایی که باید انجام دهی را فراموش می کنی و می گویی: “یادم رفت”
- و…
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل: دوره کشف قوانین زندگی
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در بروزرسانی اخیر این دوره و نحوه خرید را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 10181MB22 دقیقه
- فایل صوتی پیدا کردن الگوهای تکرار شونده | قسمت 1021MB22 دقیقه
سلام به استادای عزیزم و خانواده دوست داشتنی عباسمنشی
من یک هفته ی فوق العاده شلوغ و پرکار رو پشت سر گذاشتم و اصلا نتونستم بیام کامنت بنویسم
ولی فایلا رو دیدم و تا جایی که تونستم کامنت هم خوندم و مثل همیشه کلی لذت بردم و چیز یاد گرفتم
خواستم همینجا بدین وسیله یه آپدیت به دوستان بدم;) اگه یادتون باشه من داشتم کارم رو عوض میکردم،
خداروشکر به خوبی و خوشی از اون شرکت قبلی درومدم (زیاد از شرایطش راضی نبودم ولی با کمک و هدایت خدا سعی کردم کانون توجهم رو کنترل کنم و خداروشکر همه چی به خوبی و خوشی گذشت) روز آخر مدیرمون یه کیک کوچولوی خوشگل هم گرفت و یه خاطره ی خوب شد برام، همین یه کار کوچولو خییییلی برام ارزش داشت و خیلی خدارو شکر کردم بابتش.
روز سه شنبه اول آگوست رفتم شرکت جدید
اینجا همه کارمنداش ایرانی نیستن و مجبورم انگلیسی هم حرف بزنم و بشنوم… این یکی از خواسته های من بود و فکرشم نمیکردم که اینجوری و به این خوبی محقق بشه، همش تو ذهنم این بود که مثلا اونایی که تو فروشگاه کار میکنن، که همش با مردم در ارتباطن و مکالمه روزمره انگلیسی دارن چقدر خوبه براشون، تو اون شرکت قبلی هم چون حقوق کمی میگرفتم و وحشتناک کارم زیاد بود بعضی وقتا با خودم فکر میکردم خب من با این حقوق برم برای یه کار جنرال اپلای کنم هم این حجم کار اضافی رو ندارم (من تقریبا هرشب و هر آخر هفته اضافه کاری میکردم) هم در معرض زبان هستم. ینی من درواقع تو ذهنم این بود که برای کار تو محیطی که تعامل انگلیسی هم داشته باشی، خب یا باید تو یه شرکت غیر ایرانی کار کنی که کلا زبانشون انگلیسی هست، که اون رو اصلا بهش فکر هم نمیکردم چون زبانم زیاد خوب نیست و اصلا خودم رو در اون حد و اندازه نمیدیدم که همچون جایی کار کنم، یا اینکه همین کار جنرال و تو فروشگاه و اینا… اصلا فکرشم نمیکردم که تو یه شرکت ایرانی با رییس و مدیر ایرانی و همکارای میکس ایرانی و غیر ایرانی مشغول بشم که بیشتر کلاینتهامون ایرانی و ارتباط با مشتری به فارسی هست ولی با همکارا یکی درمیون فارسی و انگلیسی باید صحبت کنیم. ینی قشنگ همون چیزی که من بهش نیاز داشتم و به بهترین شکلی که میشد بشه… الان که دارم مینویسم خودم موندم از لطف و صنع خدای!
خلاصه ماجرای اینترویوی اول و بعدم دوم و اون حس خوبی که بعدش داشتم رو تو یه کامنت دیگه تعریف کرده بودم…
دو هفته مشغول پروسه ی تحویل کار بودم و سه تا از پرونده ها رو هم چون به مراحل نهایی رسیده بودن گفتم خودم کاراشو انجام میدم برای سابمیت، از طرفی هم از همون فرداش قرار بود برم سرکار و 9 و نیم تا 5 و نیم سرکار بودم و غروب که میرسیدم خونه باید وقت میذاشتم رو این پرونده ها، که عملا بیشتر کاراشون موند برای آخر هفته. این هفته گذشته ما دوشنبه هم تعطیل بودیم خداروشکر، به قول معروف لانگ ویکند داشتیم. من شنبه و دوشنبه رو کامل کار کردم، و البته اینم بگم که اون وسط یکشنبه خیییلی خیییلی خوش گذشت با خواهرام رفتیم ساحل و تفریح و حسابی رفرش شدیم.
دوشنبه شب ساعت 11 بود فکر کنم دیگه کارو تعطیل کردم، ینی دیگه نمیکشیدم:) ولی از فکر اینکه “وای خدایا این کارایی که رو دوشم سنگینی میکردن و این باری که چند هفته به دوش میکشیدم داره تموم میشه” انقدر خوشحال بودم که خستگی هم حس نمیکردم… یاد فایلای استاد میفتادم که راجع به هدف داشتن و انگیزه داشتن میگفت، که وقتی یه هدف و انگیزه ای داری خستگی هم حس نمیکنی، وقت نداری مریض هم بشی… دقیقا من دوشنبه صبح که از خونه خواهرم میومدیم خونه خودمون کمرم درد میکرد، شبش انگار بد خوابیده بودم کلا پشتم درد میکرد، ولی وقتی مشغول کار شدم اصلا درد هم یادم رفت، غروب که رفتم برای تنفس دو دقیقه تو پارک قدم بزنم یادم افتاد عه من صبح چه کمردردی داشتم ولی دیگه اصلا حسش نمیکردم:)
خلاصه… ازون سه تا پرونده تا دیروز عصر کار دوتاشون رو کامل کردم و یکی هم امشب تا الان مشغول بودم، الان که دارم مینویسم اینجا ساعت 11 و نیم شبه. بعد از اینکه کارم تموم شد اومدم تو سایت یه سری زدم ببینم فایل جدید اومده یا نه که نیومده بود، دلم میخواست بیام کامنت بنویسم یه حس خوبی داشتم یه جور احساس شعف و رضایت (اونم تو اوج خستگی!) ولی دودل بودم یه کم، چون خیلی خسته بودم و دیر بود،یه دفه چشمم به ساعت افتاد دیدم 11:11 ست، گفتم دیگه واجب شد بیام بنویسم:)
همین دیگه، خانواده عزیز و دوست داشتنیم:) دوست داشتم از حسم و از کار جدیدم و اینکه خدا چجوری خواسته ها رو واقعا “من حیث لانحتسب” جور میکنه براتون بنویسم:)
احساس میکنم اینجا، این محل کار، قراره یه نقطه عطفی برای من باشه، ینی تصمیم گرفتم که باشه، دارم اینجوری کُد مینویسم که باشه. همونطور که تصمیم گرفتم دوره کشف قوانین برای من اون دوره هه باشه که نتایج بزرگ و شگرف میگیرم:)
به امید خدا
شب و روز همگی به خیر