عمل به قوانین خداوند، چگونه زندگیمان را متحول می کند

سرفصل آگاهی های این فایل شامل:

  • شرایط سخت، نتیجه ناآگاهی از قوانین خداوند و در نتیجه، عمل نکردن به آنهاست. اما به محض آگاهی از قوانین و اجرای آنها، شرایط زندگی از همه لحاظ، متحول می شود؛
  • قوانین خداوند به گونه ای تعبیه شده که به ما آزادی کامل برای خلق شرایط دلخواه در زندگی را داده است؛
  • چرا برخی از افراد شرایط سختی دارند؟
  • آگاهی هایی که کمک می کند شرایط بسیار سخت، تبدیل به بهشت دلخواه شود؛
  • تا زمانیکه در مسیر هماهنگ با قوانین حرکت می کنی و کانون توجه خود را کنترل می کنی، هر اتفاقی با هر ظاهری و هر فردی با هر نیّتی، به نفع شما کار می کند؛
  • اتفاقات به خودی خود معنایی ندارند، نحوه نگاه ما به آن اتفاقات، به آنها معنا می بخشد. بنابراین، کار ما کنترل عملکرد دیگران نیست، کنترل کانون توجه خودمان است؛
  • چقدر از دلیل رفتارهای خود آگاه هستی؟!
  • چقدر نگران دیدگاه دیگران درباره خودت هستی؟!
  • چقدر دلیل رفتارهای شما، تایید شدن توسط دیگران است؟!
  • اعراض کردن از ناخواسته ها، یکی از مهم ترین ارکان هماهنگی با قوانین خداوند است؛
  • طبق قانون، به هر چه توجه کنی، اساس آن جنس از توجه را به زندگی ات دعوت می کنی؛
  • کنترل کانون توجه = توجه به خواسته ها + اعراض از ناخواسته ها؛
  • تغییر باورها، به خوبی خود را در تغییر عملکرد و رفتار ما نسبت به قبل، نشان می دهد؛
  • ادامه یافتن رفتارهای درست در مسیر درست، هر شرایطی با هر درجه از نادلخواهی را، تغییر می دهد؛
  • باورهای ایمان ساز؛
  • تا وقتی در آرامش قلبی به سر می بری- که نتیجه کنترل ذهن است- هر قدمی در این مسیر، به اندازه هزاران قدم، سازندگی دارد؛
  • چگونه با عمل به یک اصل ساده از قوانین، به احساس بی نیازی برسیم؛
  • مهم ترین قدم برای شروع سازندگی؛
  • مسیر رسیدن به خواسته ها از دل “توجه کردن به داشته ها” پدید می آید؛
  • تشخیص هدایت های خداوند و پیروی از آنها؛

منابع بیشتر درباره آگاهی های این فایل:

دوره احساس لیاقت

منتظر خواندن نظرات و آموخته های شما از این فایل، در بخش نظرات هستیم

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری عمل به قوانین خداوند، چگونه زندگیمان را متحول می کند
    513MB
    75 دقیقه
  • فایل صوتی عمل به قوانین خداوند، چگونه زندگیمان را متحول می کند
    72MB
    75 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

743 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «شهرزاد» در این صفحه: 2
  1. -
    شهرزاد گفته:
    مدت عضویت: 2191 روز

    سلام به استاد عزیزم، خانم شایسته نازنین و تک تک دوستای دوست داشتنیم.

    امروز داشتم داستان هدایت خودم و چند تا از کامنتهای قبلیم رو میخوندم :) کِیف کردم :)) چقدر خوبه که انقدر دختر پُر حرفی هستم و چقدر خوبه که اینا رو توی سایت نوشتم که خودم یادم بمونه و با یادآوریشون لذت ببرم از مسیر طی شده :)

    این چند وقته با مرور امتحانی که توی آخرین کامنتم نوشتم و اینکه عنقریب بود که از مسیر خارج بشم، خیلی احساس نمیکردم ایمانم قوی باشه و شاید به خاطر همینم یک ماهی هست که کامنت ننوشتم :) هروقت خواستم کامنتی بذارم شیطان میگفت «بیا برو بابا تو همونی هستی که یه ذره دیگه روت کار میکردم الان ور دلِ خودم نشسته بودی، چی میخوای بنویسی؟ با چه رویی میخوای بنویسی؟» :) خودمونیم ولی حرفاش یوقتهایی منطقی بنظر میاد :)

    حتی خیلی با خدا هم صحبت نمیکردم، مکالماتم در حد یه خدا رو شکر بود و احساس میکردم خدا زیاد باهام حال نمیکنه :) یه شکرِ خجالت زده میگفتم و خاموش میشدم :)

    میدونستم این حس از طرف ذهنه برای جدایی من از اصلم ولی نمیدونستم چطور از پسش بر بیام…

    دیروز که این فایل اومد و نوشتم، انگار یهو دیوار فروریخت… دیواری که بین خودم و خدا کشیده بودم… شروع به نوشتنِ کامنت، اولین قدم بود برای فائق اومدن به این حسِ شاید عذاب وجدان… و حالا گفتم اوکی پس رمز کار همینه، «نوشتن»… نوشتن و یادآوری ابراز عشقهایی که خدا همیشه بهم داشته… حداقل اون عشقهایی که من از طریق دریافت نعمتها حس و لمسش کردم…

    و امروز از ظهر با مرور داستان هدایتم و‌ خوندنِ دوباره یک سری کامنتهای قبلیِ خودم دوباره یادم اومد چقدر خدا دوستم داره و اونی که فاصله گرفته منم نه اون :) اون همیشه بهم نزدیک بوده و هست… چه اون بچگیها که هزاران بار از هر خطری حفظم کرد، چه بعدها که از طریق استاد عباسمنش هدایتم کرد … دو بار کامنت گذاشتن روی یک فایل دو روز پشتِ هم منطقی نیست؟ من الان نیاز به منطق ندارم! نیاز دارم به کمک به خودم برای جاری شدنِ این عشق در وجودم… چجوری؟ با یادآوری…

    یاد روزهای اولی افتادم که تازه با استاد آشنا شده بودم و حتی هندزفریم درست کار نمیکرد ولی عاشقانه فایلهای استاد رو گوش میدادم… یاد اون موقعها که خیلی هم دور نیست و ماشین نداشتم و تو صف بی آر تی فایلهای استاد رو گوش میدادم و همین که یه صندلی خالی تو اتوبوس پیدا میکردم یه دور کامل با تسبیح شکرگزاری میکردم :) یاد اون موقع که تو کار از یه کارمند معمولی که هیشکی نمیدیدتش، ارتقا رتبه گرفتم فقط با معجزه خداوند :) اولین پاداشی که توی کارم گرفتم مبلغش 14 میلیون بود، یادمه ساعت یه ربع به ده شب رفتم توی تخت فایل استاد رو پلی کردم و چشمام رو بستم که بخوابم که مدیرعامل پیام داد «اگه بیدارید لطفا با من تماس بگیرید»… تماس گرفتم و گفت میخوایم بهتون پاداش بدیم 14 میلیون و من از ذوق دیگه نمیتونستم بخوابم اومدم آهنگ بلاچاو رو که اون موقع رو بورس بود گذاشتم روی تکرار و 45 دقیقه نان استاپ بالا پایین پریدم و با ذوق رقصیدم و مامان با اشک شوق نگام میکرد و دست میزد :)) همون ماه اون 14 تومن رو گذاشتم رو پس انداز قبلیم و با 60 میلیون یه ماشین 206 خوشگل نوک مدادی خریدم و از بی آر تی سواری ارتقا پیدا کردم به 206 سواری :)

    هر روز صبح که سوار ماشینم میشدم 7 مرتبه آیه الکرسی میخوندم و 4 قل رو هر کدوم 7 بار میخوندم :) از کنار بی آر تی ها که رد میشدم فقط شکر میکردم و شکر :)

    بعد دوباره ارتقای شغلی گرفتم :) یه دفتری دارم که نوشته بودم “خداوندا سپاسگزارم که در کنار درآمد ریالیم، ماهیانه 2000 دلار به راحتی درآمد دارم” این رو زمانی نوشته بودم که اصلا درآمد دلاری نداشتم و حقوقم بعد از کلی افزایش تازه رسیده بود به 8 میلیون تومن :) پیش پیش خدا رو شکر میکردم و خداوند رقم زد درآمدم دلاری بشه و الان عدد 2000 دلار و حتی چند برابرش که اون موقع برام رویا بود الان به لطف الله دیگه شوخیه :)

    یه زمانی وقتی با سهامدارهای شرکت جلسه داشتم برا اینکه استرس نگیرم بدون خوندن آیه الکرسی و فوت کردن به خودم تو جلسه نمیرفتم :) فکر نمیکردم با آموزه های استاد خیلی زود انقدر اعتماد بنفسم زیاد بشه که محکم جلوشون بشینم و بگم میخوام بیزینس خودم رو راه بندازم و اونا با دستپاچگی سعی کنن هر جور شده جلومو بگیرن :) آخرشم برا اینکه کم نیارن گفتن اگه رفتی دیگه نمیتونی پشت سرتم نگاه کنی و باز من قلبم قرص بود :) و جالب اینکه یه ماه پیش پیام داده بودن که اگه دوست داری بیا یه جلسه صحبت کنیم برگردی :) و من میدونستم برگشتی در کار نیست چون به لطف خدا دیگه الان آقای خودم و خانم خودمم و درآمد عالی دارم :)

    وقتی تصمیم گرفتم بیزینس خودم رو راه بندازم چقدر سختم بود با مشتریها تماس بگیرم و بگم از شرکت قبلی رفتم :) و خدا خودش یه سری مشتری جدید فرستاد که من اصلا به ذهنم هم خطور نمیکرد :) حتی نمیدونستم بخاطر مشکلات بانکیِ ایران چطور باید یه صراف مورد اعتماد پیدا کنم که تو امارات از مشتریها پول بگیرم و اونم خدا هدایت کرد اونم با کمترین هزینه کارمزد که اصلا خودمم باورم نمیشد :)

    اوایل آشنایی با استاد سر یه جریانی خونمون رو فروختیم و بلافاصله قیمتها افزایش پیدا کرد و خونه بعدی که تونستیم بخریم یه خونه 60 متری بود تو محله نه چندان خوب… ولی اون موقع به شدت ایمانم قوی بود و یادمه وقتی ناراحتی مامان رو دیدم بهش گفتم «واقعا غصه میخوری؟ استاد میگه وقتی داریم رو خودمون کار میکنیم هر چی پیش بیاد به نفعمون میشه… مطمئن باش بهترشو میخریم…» و حالا یه خونه 135 متری نوساز تک واحدی داریم تو محله خوب با سه تا اتاق خواب و آشپزخونه رویایی با پنجره هایی که بخاطر ویوش هیچوقت دلمون نیومد پرده نصب کنیم :) غیر ازون یه خونه 80 متری با دکور فوق العاده زیبا هم باز یه جای خوب خریدیم که شهروز ساکنش شد :) بعد یه زمین تو یه شهرک عالی اطراف دماوند :) بعد اول ماشین خودم رو ارتقا دادم به یه شاسی بلند و بعدش ماشین مامان رو هم عوض کردم :) یادمه اول که ماشین خودم رو عوض کردم وقتی تو خیابون یه ماشین مدل ماشین خودم رو میدیدم با ناباوری به خودم میگفتم واقعا من الان سوار همچین ماشینیم؟! :) قبل ازینکه ماشین مامان رو عوض کنم به بابا زنگ زدم «گفتم لطفا بیا ماشین مامان رو به نام من بزن، مدلش مال سال هشتاده خیلی داغونه میخوام بفروشمش رو پولش بذارم برا مامان ماشین بهتر بگیرم» جواب منفی داد… خدافظی کردم و به خدا گفتم خودت پولش رو برسون. انقدر مدتش کوتاه بود که باور کردنی نیست و بدون فروش ماشینی که به نام بابا بود، یه ماشین عالی مدل ماشین خودم برای مامان هم خریدم :)

    هنوزم هروقت سوار میشه دعام میکنه :) و چقدر کِیف میده :) حتی بیشتر از هر خریدی که برای خودم داشتم اون بهم چسبید :)

    برای تولد مامان بردمش طلا فروشی و گفتم گرونترین دستبندش رو برداره :) چیزی که یک زمانی برام رویا بود :) و الان دیگه خرید طلا و دستبند خیلی عادی بنظر میاد :)

    اقامت دبی رو گرفتن و باز کردن حساب بانکی هم خیلی هدایتی اتفاق افتاد… بعد از یه مدت زندگی در دبی که آروزی چندین چند سالم بود، تازه فهمیدم چقدر به طبیعت علاقه دارم و با وجودیکه دوست دارم توی دبی و شهرهای دیگه خونه و امکانات داشته باشم ولی در اصل دوست دارم زندگی اصلیم توی طبیعت باشه و فقط هر از گاهی برای تفریح به دبی و شهرهای دیگه دنیا سفر کنم…

    و حالا زندگی در آرامش و کار آنلاینی که توی باغ زیبامون انجام میدم… توی طبیعت ناب و لای عطر درختها توی ویلای زیبا و باشکوهمون… مامان هم کارش از طریق اقامتگاه زیباییه که توی باغمون راه انداخت…

    هروقت اراده میکنیم میریم سفر :) چندوقت پیش برای یک سفر کاری داشتم درخواست ویزای هند میدادم، توی فرم نوشته بود «کشورهایی که در دو سال گذشته بهشون سفر داشتید رو بنویسید» و یادم اومد خداوندا شکرت که چه سفرهای رویایی داشتم، امارات، ترکیه، سنگاپور، هند، تایلند، کنیا، چین، اندونزی…

    میدونم اینا رو زیاد گفتم و شاید برای دوستان تکراری باشه ولی قلب خودم رو روشن میکنه تا یادم باشه خدا هیچوقت ازم دور نیست… :)

    خداوندا سپاس بابت مسیر زیبام تا امروز… مرسی که مسیر رو راحت کردی… ببخش اگه با ترسهام گاهی ازت دور میشم و ممنون که باز تویی که بهم نزدیک میشی… مرسی که تاب نمیاری فاصله بینمون رو… مرسی که چند سال پیش به استاد هدایتم کردی و مرسی که باز هم از طریق استاد بارها و بارها به راه راست رهنمونم شدی و نذاشتی از مسیر خارج شم…

    استادم تشکر از شما که در کلمات نمیگنجه… فقط بدونین که هروقت وصل میشم به پروردگار صحبت از شما هست و دعا برای برکت وجود و سلامتیتون…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 235 رای:
  2. -
    شهرزاد گفته:
    مدت عضویت: 2191 روز

    سلام به استاد عزیزم ، خانم شایسته نازنین و دوستان عزیز.

    استاد با اینکه هر روز سایر فایلهاتون رو میبینیم ولی باز انگار دلتنگیم و وقتی فایل جدید میاد همگی ذوق میکنیم. خدا انشالله حفظتون کنه.

    «هیچکس هیچ قدرتی در خلق زندگی ما نداره مگه اینکه ما باور کنیم که داره، مگه اینکه ما بترسیم، مگه اینکه ما باج بدیم، مگه اینکه بهش توجه کنیم، مگه اینکه ما بهش فکر کنیم، مگر اینکه ما باهاش بجنگیم…»

    میخوام از یه امتحانی که جدیدا شدم بنویسم… یعنی چند وقته میخوام بنویسم ولی مطمئن نبودم اعتراف بهش درست باشه :) امروز که دیدم استاد فایل جدید گذاشته تصمیم گرفتم بنویسم. از امتحانی که ناخودآگاه قدرت توی ذهنم از خداوند گرفته شد و نزدیک بود که از مسیر خارج شم…

    توی ماه اپریل یعنی حدود 6 ماه پیش یه فروش 4500 تنی به هند داشتم. خریدار 20 درصد پیش پرداخت برام زد. باید خرید رو از کارخونه انجام میدادم. با یکی از تریدرها که از دوستامه صحبت میکردم که گفت فلانی جدیدا تو اصفهان کارخونش رو گسترش داده و داره قیمتای پایینی به نسبت بقیه میده و کیفیتش هم خوبه.

    اسم طرف رو نشنیده بودم ولی این دوستم میگفت بابای این آقا قبلا کارخونه داشته و مقدار کم کار میکرده حالا پسرش کارخونه رو تحویل گرفته و گسترش داده و داره خوب کار میکنه و قیمت هم پایین میده که زودتر جاشو تو بازار باز کنه. پرسیدم تو خودت باهاش کار کردی؟ گفت “آره زود هم بار رو تحویل داده.”

    از صرافی هم که باهاش کار میکردم راجع بهش پرسیدم و اون هم تاییدش کرد.

    امتحانی دو تا تناژ کوچیک 160 تنی یعنی 320 تن از همین کارخونه ای که دوستم میگفت خریدم تا خودم مطمئن شم.

    قیمت پایین، سرعت تحویل بالا و‌ کیفیت عالی.

    اعتمادم جلب شد و برای خرید 4500 تن 20٪ براش یکجا پیش پرداخت زدم که عدد بزرگی میشد. به غیر از من، همون دوستم و یه خانم دیگه هم همزمان ازش تناژ بالا خرید کردند.

    اون موقع مطلع نشدم ولی بعدا از طریق صرافم فهمیدم ظاهرا با عدد مجموع پیش پرداختها وسوسه شده و به جای اینکه با اون پول مواد اولیه بخره و تولید کنه و بارها رو تحویل بده، مقدار زیادی شمش طلا خریده. البته قصد کلاهبرداری نداشت، فقط از نظر خودش با اون پیش پرداختها سرمایه گذاری کرده بود تا دو هفته بعدش قیمت بالاتر بفروشتشون و مواد اولیه بخره. اما پیش بینیهاش درست از آب در نیومد و دو هفته بعد قیمت طلا اومده بود پایین و قیمت مواد اولیه بعلت افزایش قیمت نفت رفته بود بالا و بعبارتی ضرر کرده بود :)

    باز طمع کرد و هی دست دست کرد که قیمت طلا بره بالا بعد بفروشه. سرتونو درد نیارم اما خلاصه ش اینکه باری که باید ماکزیمم یک ماهه تحویل میشد، تحویلش 5 ماه و نیم طول کشید و جالب اینکه به جای اینکه خسارت تاخیر در تحویل بده، هزینه های سنگین انبارداری رو هم پای مشتریها از جمله من زده بود. از طرف دیگه انقدر تحویل بار رو طول داده بود که کرایه کانتینر از بندرعباس به هند هم حدود 50٪ بالا رفته بود که اونم بعهده من بود چون فوب خریده بودم و سی اف آر فروخته بودم یعنی کرایه نه بعهده کارخونه بود نه بعهده مشتری، بعهده شخصِ شخیصِ خودم بود :) تقریبا هر دو سه روز با اون آقا تماس میگرفتم برای پیگیری بار و از هر 10 تا تماسم یکیش رو جواب میداد و لحن صحبتش هم یجوری بود که بیشتر شوخیهای سبک میکرد تا اینکه جواب درستی داشته باشه و بعدا شنیدم کلا با همه خانمها همین رفتار رو داره. با وجودیکه به شدت تلاش میکردم روی نکات منفی تمرکز نکنم اما اعتراف میکنم خیلی رو مخم بود و حتی یه بار از کوره در رفتم. خداوند به شدت یارم بود که خریدار هندی تماس گرفت و گفت قیمتها افزایشیه و قصد نداره الان این بار رو توی هند بفروشه و میخواد دیرتر بفروشه که سودش بیشتر باشه، و از من خواست اگه میتونم بار رو دیرتر بفرستم که توی هند هزینه انبارداری نده :) منم گفتم چشم :)) یعنی کارخونه بار رو نمیداد و خریدار فکر میکرد طبق درخواست خودش من بار رو نمیفرستم :)) و به همین خاطر هم قبول کرد افزایش کرایه رو تقبل کنه که باز اینم کار خدا بود :)

    اما با وحود این همه یاریِ خداوند باز نگران بودم نکنه طرف اصلا فِلِنگ رو ببنده و در ره و من بمونم پیش پرداخت قلمبه که از مشتری گرفته بودم و به کارخونه داده بودم!

    اونجا خودمو سرزنش کردم که چرا شرکتم رو فقط توی دبی ثبت کردم و توی ایران شرکت ثبت شده ای ندارم که حداقل بتونم قانونی اقدامی بکنم.

    به چشم یه درس بهش نگاه کردم و رفتم دنبال کارای ثبت شرکت. ولی در نهایت بدون نیاز به اقدام قانونی طرف 4000 تن رو طی پارتهای 500 تنی تحویل داد و حالا فقط مونده بود 500 تنِ آخر.

    500 تن آخر در حال بارگیری بود که متوجه شدم این آقا در کمالِ حواس پرتی ، یکی از 500 تنها رو قبل ازینکه پول باقیمونده 80 درصدش رو بگیره بلافاصله بعد از اتمام بارگیری برام آزاد کرده و حتی توی جدول وضعیت پرداخت هم اونو پرداخت شده از سمت من در نظر گرفته و اصلا حواسش نیست که من هنوز بهش پرداخت نکردم :))

    گوشی رو برداشتم بگم این باری که ازاد کردی حتی بهم صورتحساب هم ندادی. اما قبل ازینکه شماره رو بگیرم دوست عزیزمون شیطان سر و کله ش پیدا شد :)

    اول اینطوری شروع کرد:

    «صبر کن شهرزاد! بار که به مشتری تحویل شده تو هم که پولو از مشتری گرفتی. اینم که خودش حواسش پرته. پس عجله نکن، بذار 500 تنِ آخر هم تحویل بده خیالت راحت شه. ندیدی هنوز بار فلانی و فلانی که همزمان با تو ازش خرید کرده بودند رو تحویل نداده؟ بذار این 500 تنِ آخر هم تحویل بده بعد یه دفعه دو تا رو با هم باهاش تسویه میکنی…»

    اون روز پول رو ندادم و زنگ هم نزدم ولی اصلا حس خوبی نداشتم و دلم آشوب بود. فرداش به اون آقا زنگ زدم ولی قبل ازینکه حرفی در این مورد بزنم، گفت یک سری هزینه ها پیش اومده و خیلی ضرر کرده رو این پروژه و بشینیم با هم صحبت کنیم ضرر زیان رو نصف نصف کنیم.

    خونم به جوش اومد. به خاطر طمع خودش و خرید شمش طلا با پولای ما ضرر کرده بود و حالا به جای عذرخواهی بابت این همه تاخیر و هزینه انبارداری و کرایه و غیره، میخواست تو بقیه ضررهاش هم منو شریک کنه!

    دوباره شیطان اومد :« دیدی گفتم؟! ببین این کلا آدم حسابی نیست! پول اون 500 تن رو‌نگه دار تا اگه پارت آخر رو بعد از تسویه آزاد نکرد که ضرر زیان بگیره، تو هم خسارت رو ازین پول کم کنی»

    دوباره تاثیر گذاشت ولی باز تا فرداش دلم آشوب بود و حسم بد.

    فردا برای دلداریم اینجوری گفت: « الان برا چی حست بده؟ اصلا چی شد که این آدم قالتاق حواسش پرت شده که از تو پول نگرفته؟ نمیفهمی کار خداست؟ اون داشت به تو ضرر میزد و حالا خدا کاری کرده خیلی بیشتر از ضررهاش دست تو پول داشته باشه…»

    ….

    سرتونو درد نیارم دیگه تا فرداش پا رو ازینم فراتر گذاشت که «پول تو 6 ماه دست این یارو بوده حالا بذار پول اونم 6 ماه دست تو باشه. نمیخوای که کلا ندی! تو هم 6 ماه دیگه پولشو بده! اینجوری با هم بی حساب میشین! میتونی بدون اینکه به سرمایه کارت دست بزنی به راحتی با این پول تو دبی یه آپارتمان عالی بخری با ویوی دبی مارینا! یا اصلا میتونی برا شهروز یه مغازه 200 متری تو بازار مبل بگیری… شایدم اصلا تا اون موقع اندازه همین پول رو پروژه های دیگه سود کردی و راحت پولش رو دادی. یا اصلا همونطور که اون به جای تحویل کل بار، بار رو خرد خرد داد تو هم پولش رو خرد خرد میدی» و خلاصه این داستان تا ظهر فرداش ادامه داشت. دیدم داره زورش هی زیاد و زیادتر میشه و از حس بد منم کم کم کاسته میشه!

    قضیه رو به مامان گفتم و ازش مشورت خواستم. جا خورد! فقط یک جمله گفت :

    «اگه استاد عباسمنش بود بنظرت چیکار میکرد؟ »

    پیام دریافت شد… از خودم خجالت کشیدم که اصلا چرا این افکار به ذهنم خطور کرده؟ یعنی خدای من انقدر ناتوانه که برای خرید آپارتمان تو دبی و مغازه برا شهروز پول مردم رو‌ ندم؟! بعد ازین همه کاری که برای من کرده هنوز انقدر راحت ایمانم یادم میره؟ درسته اون بنده خدا حواسش نیست ولی خدا که حواسش هست… دلم به این خوشه که اگه یادش بیاد هم قانونی دستش به جایی بند نیست؟ خدای من نیاز به قانون داره؟! مگه استاد نمیگه از هر کاری که کوچکترین خلاف و پنهانکاری داره دوری کنید؟ توجیه پیدا میکنم برای پنهانکاری و تعهد نکردن به عهدم؟ از خسارت میترسم؟ خدای من قدرت نداره نذاره کسی پول زور ازم بگیره؟ اصلا خدای من قدرت نداره میلیونها برابر بزرگتر ازون رو بهم بده؟!

    نذاشتم یک دقیقه هم بگذره و شماره طرف رو گرفتم و گفتم یادت رفته برای فلان پارت صورتحساب بفرستی و اشتباهی آزاد کردی. باورش نمیشد اول فکر میکرد اشتباه میکنم اما در نهایت بعد از کلی توضیحات فهمید و با ناباوری گفت «دمت گرم که گفتی… »

    پولش رو زدم و رسید پرداخت رو براش فرستادم و زیرش یه پیام نوشتم «تو هم لطفا مرد باش باز هزینه اضافی از من نگیر»

    و جواب داد «غلط بکنم» :))

    چند روز بعد پارت آخر رو هم تحویل داد و همه چیز به خیر و خوشی تموم شد در حالیکه اون دو‌ نقر بنده خدای دیگه که همزمان با من ازین بار خریده بودند هنوز موفق نشدن بارهاشون رو بگیرن.

    گاهی وقتها بعد از یه مدت کار کردن رو خودمون فکر میکنیم الان دیگه مسیر راست رو میدونیم و بهش پایبندیم ولی باز تو یه سری موقعیتها ممکنه بزنیم به جاده خاکی… این تلنگری بود که بفهمم هنوز خیلی باید رو خودم کار کنم…

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 448 رای: