عمل به قوانین خداوند، چگونه زندگیمان را متحول می کند

سرفصل آگاهی های این فایل شامل:

  • شرایط سخت، نتیجه ناآگاهی از قوانین خداوند و در نتیجه، عمل نکردن به آنهاست. اما به محض آگاهی از قوانین و اجرای آنها، شرایط زندگی از همه لحاظ، متحول می شود؛
  • قوانین خداوند به گونه ای تعبیه شده که به ما آزادی کامل برای خلق شرایط دلخواه در زندگی را داده است؛
  • چرا برخی از افراد شرایط سختی دارند؟
  • آگاهی هایی که کمک می کند شرایط بسیار سخت، تبدیل به بهشت دلخواه شود؛
  • تا زمانیکه در مسیر هماهنگ با قوانین حرکت می کنی و کانون توجه خود را کنترل می کنی، هر اتفاقی با هر ظاهری و هر فردی با هر نیّتی، به نفع شما کار می کند؛
  • اتفاقات به خودی خود معنایی ندارند، نحوه نگاه ما به آن اتفاقات، به آنها معنا می بخشد. بنابراین، کار ما کنترل عملکرد دیگران نیست، کنترل کانون توجه خودمان است؛
  • چقدر از دلیل رفتارهای خود آگاه هستی؟!
  • چقدر نگران دیدگاه دیگران درباره خودت هستی؟!
  • چقدر دلیل رفتارهای شما، تایید شدن توسط دیگران است؟!
  • اعراض کردن از ناخواسته ها، یکی از مهم ترین ارکان هماهنگی با قوانین خداوند است؛
  • طبق قانون، به هر چه توجه کنی، اساس آن جنس از توجه را به زندگی ات دعوت می کنی؛
  • کنترل کانون توجه = توجه به خواسته ها + اعراض از ناخواسته ها؛
  • تغییر باورها، به خوبی خود را در تغییر عملکرد و رفتار ما نسبت به قبل، نشان می دهد؛
  • ادامه یافتن رفتارهای درست در مسیر درست، هر شرایطی با هر درجه از نادلخواهی را، تغییر می دهد؛
  • باورهای ایمان ساز؛
  • تا وقتی در آرامش قلبی به سر می بری- که نتیجه کنترل ذهن است- هر قدمی در این مسیر، به اندازه هزاران قدم، سازندگی دارد؛
  • چگونه با عمل به یک اصل ساده از قوانین، به احساس بی نیازی برسیم؛
  • مهم ترین قدم برای شروع سازندگی؛
  • مسیر رسیدن به خواسته ها از دل “توجه کردن به داشته ها” پدید می آید؛
  • تشخیص هدایت های خداوند و پیروی از آنها؛

منابع بیشتر درباره آگاهی های این فایل:

دوره احساس لیاقت

منتظر خواندن نظرات و آموخته های شما از این فایل، در بخش نظرات هستیم

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری عمل به قوانین خداوند، چگونه زندگیمان را متحول می کند
    513MB
    75 دقیقه
  • فایل صوتی عمل به قوانین خداوند، چگونه زندگیمان را متحول می کند
    72MB
    75 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

743 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 10
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 720 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 18 مهر رو با عشق مینویسم

    اجازه داری کار قلاب بافی و گل سر رو در کنار نقاشی و تمرین کلاس رنگ روغنت ادامه بدی

    اما

    باید زمانت رو درست مدیریت کنی و اول نقاشیاتو انجام بدی بعد گل سر ببافی

    تا وقتی مادرت از سفر میاد

    یعنی تا اواسط آبان میتونی بسازی و ببری بفروشی

    وقتی مادرت برگشت باید کار رو تحویل مادرت بدی و خودت شروع کنی با نقاشیات و فروششون به ثروت برسی

    اول باید اولویت اول رو که نقاشی هست رو انجام بدی و بعد به کارهای بعدی که اولویت دوم هستن برسی

    و سعی کن سریعتر کارهای قلاب بافی رو به چند نفر بسپری که دیگه خودت اصلا چیزی نبافی

    دیشب که خدا بهم گفت برو نشانه ات رو ببین و من رفتم از سایت نشانه ام رو انتخاب کردم و این فایل بود که

    فقط روی خودت سرمایه گذاری کن

    موضوعش تصمیم گرفتن بود و درک هایی که داشتم در فایل

    عمل به قوانین خداوند، چگونه زندگیمان را متحول می کند – صفحه 35

    نوشتم و این نشانه میدونم که چندین روز ادامه داره و باید بیشتر بهش فکر کنم و پیامای خدا رو دریافت کنم

    و استاد میگفت که اگر دو دلی یا شک داری درمورد چیزی سریع تصمیم بگیر

    تصمیم بگیر تا عضله تصمیم گیریت قوی بشه

    و طبق نشانه های قبلش که بهم گفته شده بود از پولت بگذر درمورد کیفیت کارم هم تاکید شده بود

    من اینجوری فهمیدم که دیگه نباید فروش گل سرارو ادامه بدم

    و من از این فایل درک هایی داشتم که خدا بهم گفت دیگه نرو فروش گل سر و وقتی میبینی نمیتونی به کار نقاشیت برسی دیگه نرو

    شاید اگر میتونستی زمانت رو مدیریت کنی اجازه میدادم تا فروش گل سر رو تا مدتی ادامه بدی

    اما تو هنوز درسش رو یاد نگرفتی و بلد نیستی و باید یاد بگیری

    و چون الان بلد نیستی ،پس باید به حرفم گوش بدی و این کار فروش گل سر بافتنی رو خودت شخصا کنار بذاری و

    شروع کنی قدم برداری برای مدیریت زمانت که اولویت رو اول انجام بدی

    و بعد شروع کنی دیگه فقط نقاشیاتو بفروشی

    تاکید میکنم

    فقط نقاشی

    و باورهاتو نسبت به نقاشی و مشتری فراوان برای نقاشی که خیلی خیلی راحت انجام میشه و نشتری میشن برای نقاشیات و هر باور قدرتمندی که میخوای رو بنویسی و تکرار کنی

    در این مورده که تو ، طیبه ، میتونی که بزرگ بشی و رشد کنی

    به من اعتماد کن من بیشتر از اینا رو به تو میدم

    بعد داشتم به درآمدم فکر میکردم

    که تو این یک ماه 23 میلیون شد و من در عمرم انقدر درآمد در ماه ندیده بودم

    نهایتش بشه 4 میلیون

    درسته هر هفته میانگین درآمدم بین 5 تا 7 میلیون بود تو این یک ماه و یک هفته ای که رفتم

    البته از اول 800 تمن بود الان با بیشتر کردن گل سرا و متنوع کردنم شده 7 میلیون که جمع یکماه 23 میلیون بود

    درسته فروششم خوبه و نجوای ذهنم و البته خودمم نمیخواستم این فروش خوبو از دست بدم ولی به خودم میگم

    طیبه ،خدایی که وقتی ،تو هیچ پولی نداشتی شهریه کلاست رو که 2 میلیون و 200 شده رو بهت عطا کرد تا بپردازی و حتی قرار بود کلی رنگ روغن که هزینه هر رنگ 1میلیون و 250 بود رو هم نداشتی و بماند که چه چیزهایی هم نداشتی که خدا با این ایده که بهت گفت برو جمعه بازار و اونجا بفروش و تو اجرا کردی

    تو یک ماه از صفر ، که تو حساب بانکیت پول نداشتی ،

    درسته از فروش وسیله هات پول میومد حسابت ولی خرید میکردی برای نقاشیات در راه پیشرفتت و پولی تو حسابت نمیموند،

    به یکباره تو یک ماه که فقط 4 روزش رو ، فقط جمعه ها 4 تا جمعه رفتی برای فروش 23 میلیون بهت عطا کرد

    همون خدا ،اگر الان به حرفش گوش بدی و این فروش گل سرا که فروشش خوبه رو رها کنی ،صد در صد مطمئن باش بهت بیشتر از اینا هم عطا میکنه

    وقتی به همه تجربه های قبلم که خدا هدایتم کرد و بی نهایت نعمت بهم عطا کرد فکر میکنم ،بیشتر میتونم کنترل کنم ذهنم رو ، که به خودم بگم نه دیگه من نمیفروشم

    ولی داشتم به خدا میگفتم که خدایا کلی کاموا خریدم اونا رو چیکار کنم ؟؟ 4 نفر الان دارن برای من کار میبافن و امروز که رفتم تیکه های گل سرارو که بافته بود ازش تحویل بگیرم و 390 بهش پول دادم ، گفت خدا خیرت بده خیلی پول لازم بودم و با کاری که تو برام دادی و پولشم خوبه من خیلی خوشحال شدم

    البته که من هیچی نیستم و خداست که روزی آدما رو میرسونه و من هیچ کاره ام که بخوام بگم من پول دادم اینم به خودم یادآوری میکنم که طیبه هیچی نیستی ،هیچی

    اینو یادت باشه

    عاجزی در برابر خدا

    عاجزی از اینکه فکر کنی میتونی زندگی کسی رو تغییر بدی

    پس خوب حواست باشه

    و وقتی بهش گفتم که نمیدونم و نمیرسم احتمالا دیگه نفروشم ،ناراحت شد و گفت وای نه و از این حرفا

    خدایا یه راهی بهم نشون بده که من خودم، اگر قراره انجامش ندم ،بسپرم به یه نفر و خودم شروع کنم از فروش نقاشیام ثروت و درآمد داشته باشم و زمان بیشتری روی نقاشی و پیشرفتم در مهارت نقاشی بذارم

    چون من چند ساعت قبلش از ته ته دلم گفتم کاش میشد بیشتر زمانم رو برای نقاشی بذارم

    چون واقعا برام اهمیت داره

    و درسته کلاس میرم ولی نمیتونم خوب براش زمان بذارم و تمرین کنم و احساس میکنم بیشترین انرژیمو میذارم برای قلاب بافی و ساختن گل سر

    و از خدا خواستم راهی بهم نشون بده

    و خدا با این فایل بهم فهموند که دیگه ادامه نده و ایمانت رو در عمل به من نشون بده و از 7 میلیون درآمد در هفته بگذر و درسته که اگر ازش بگذری هیچی نداری و پولی نداری

    ولی مطمئن باش منی که برای تو این ایده قلاب بافی رو دادم مطمئننا ایده نقاشی هم بهت میدم که بیشتر از قلاب بافی درآمد داشته باشی

    وقتی این پیام خدا رو دریافت کردم ،یه ترسی هم که تو ذهنم مدام بهم تکرار میشد این بود که تو از نقاشی نمیتونی پول در بیاری و این نگرانم میکرد

    و اینجا بود که فهمیدم باید بیشتر روی باورهای قدرتمند کننده درمورد نقاشی تمرکز کنم

    و بسپرم به خدا خودش مثل همیشه کارهارو برای من انجام میده

    من شب فکر کردم و صبح که بیدار شدم گفتم خدا خودت کمکم کن تا بهت چشم بگم

    من دلم میخواد هرچی تو بگی همون بشه

    من که هیچی نمیدونم تو آگاهی و دانا ، تو برای من بخواه

    و گفتم درسته نجواهای ذهن نمیذاره درست به حرفت گوش بدم ولی تو انقدر قدرتمندی که نمیذاری نجوای ذهن حرف بزنه و کلام خودت رو بالا میبری

    کمکم کن

    بعد داشتم یه کاری میکردم که یهویی یادم اومد باید جمعه برم جمعه بازار و آینه دستی که برای مشتری رنگ کرده بودم رو بگیرم و چون سهل انگاری کرده بودم و هفته پیش رنگشو اشتباه رنگ کرده بودم ، باید از مشتری بگیرم و بیارم درستش کنم و هفته بعدش ببرم

    این یهویی بهم یادآوری شد

    پرسیدم که خدایا الان من چیکار کنم برم برای فروش و آینه رو بگیرم یا نرم و فقط برم آینه رو بگیرم

    باز شروع کردم به گفتن اینکه

    کلی کاموا گرفتم خدا

    چند نفر خانم برای من دارن قلاب بافی میکنن

    کارتخوان خریدم و تازه فقط یه روز ازش استفاده کردم

    الان تو بهم گفتی دیگه قلاب بافی رو ادامه نده و نرو جمعه بازار برای فروش

    و شروع کن که از نقاشیات درآمد داشته باشی

    من هیچی نمیدونم خدا

    خودت راهی بهم نشون بده

    اگر اجازه بدی این جمعه میرم ، اگرم بگی به هیچ عنوان نباید بری برای فروش ، نمیرم

    بعد من اینارو گفتم و رها کردم تا خدا نشونه بده بهم

    داشتم کارامو انجام میدادم و از صبح نشستم ، تا روی بومی که گرفته بودم جدول کشیدم و قرار بود رنگ بسازم و داخل جدولارو که برای رنگ شناسیه پر کنم و رنگ بسازم

    چرخه رنگ ، رنگ شناس رو

    نمیدونم دقیقا کی بود و چی شد

    بهم گفته شد به مادرت بسپر ادامه فروش قلاب بافی رو

    من به مادرم زنگ زدم و گفتم مامان من دیگه نمیخوام بفروشم

    مامانم تعجب نکرد

    چون که مادرم از وقتی من وارد سایت عباس منش شدم و قبلش حال ناخوب منو میدید و وقتی دید که از وقتی وارد سایت عباس منش شدم چقدر تغییر کردم و آروم شدم و فعال تر شدم

    انگار رفته رفته هرچی بهش میگفتم تعجب نمیکنه و راحت تر قبول میکنه

    مثلا اون زمان که خدا بهم گفت دیگه نباید پفیلا بفروشی و به مادرم گفتم ،یادمه اولین بار که گفتم مامان، یه حسی بهم گفت پفیلا نفروش ، منم میگم چشم

    اونموقع یادمه مامانم گفت : تو هم یه روز یه جوری یه روز یه جور دیگه

    تو که تازه شروع کردی ذرت گرفتی الان میگی نمیفروشم ؟؟

    اوایل ازم ناراحت میشد میگفت که تو هم خودتو مسخره کردی

    درسته بهش میگفتم از طرف خدا حس میکنم بهم گفتا میشه ، چون اوایل این بود که من دقیق نمیدونستم از طرف خداست یا نه ولی به اینکه آرومم میکرد اعتماد میکردم و هرچی گفته میشد چشم میگفتم

    الان میفهمم که اگر من اونموقع ها چشم نمیگفتم الان نمیتونستم چشم بگم و ظرف وجودم بزرگتر بشه

    خداروشکر میکنم که کمکم کرد تا عمل کنم و ایمانم رو در عمل نشون بدم

    ولی به مرور که یکم پیش رفتم و میدید که میگفتم مامان اون حسی که بهت گفتم و از سایت عباس منش که شنیدم آگاهیارو و دارم با خدا حرف میزنم ،اون حس خداست که داره باهام حرف میزنه

    رفته رفته مادرم دیگه تعجب نکرد از حرفام

    چون شاهد پیشرفتم بود و خدارو قبول داره که همه کار برای ما انجام میده ، و اتفاقاتی که بعد گوش دادن به این حس ،میفتاد

    الان که نوشتم ، این حرفا رو حس کردم

    جالبه اوایل ورود به سایتم که تصمیم گرفتم دقت کنم تا بلکه منم یه روز مثل استاد عباس منش صدای خدا رو بشنوم

    اونموقع فقط حس میکردم و کمتر میشنیدم و وقتیم میشنیدم میگفتم یعنی این صدای خدا بود هدایتم میکرد ؟؟

    ولی الان خدا واضح باهام صحبت میکنه جوری که یه وقتایی من میگم و حرفم تموم نشده یه صدایی عین صدای خودم باهام گفتگو میکنه و قشنگ حرف میزنیم

    منی که اوایل ورود به سایت نمیتونستم باور کنم که خدا با استاد عباس منش صحبت میکنه ،الان قشنگ ،من و خدا هر روز داریم باهم گفتگو میکنیم

    شده که دعوام کرده گفته مگه بهت نگفتم این کارو انجام نده

    یا گفته بغلم کن و من محکم خودمو بغل میکنم

    یا اینکه از بی نهایت طریق نشونه هاشو بهم میگه و باهام حرف میزنه و …

    حتی وقتی بهم میگه بغلم کن ،یا وقتی میگم دوستت دارم

    سریع قبل اینکه دوستت دارم ربّ من از زبونم جاری بشه میشنوم یه صدایی عین صدای خودم ملایم و آروم میگه منم دوستت دارم بنده من ،عشق دلم ،طیبه جانم

    یادمه چندین بار پیش اومده بود میگفتم نکنه خودمم که دارم جواب خودمو تو دلم میدم

    مثلا وقتی میگم دوستت دارم ربّ من

    میشنوم منم دوستت دارم بنده من عشق دلم

    اوایل سوال میپرسیدم و میگفتم نکنه خودم دارم جواب خودمو میدم ،که انقدر این سوال رو پرسیدم و گفتم خدا کمکم کن

    که یه رور وقتی داشتم این حرفو میگفتم شنیدم که نه این منم که باهات حرف میزنم و دارم هدایتت میکنم خیالت راحت

    فقط به احساست نگاه کن

    احساست که خوبه من دارم باهات صحبت میکنم و راهنماییت میکنم

    وقتی من به مادرم جریانو گفتم هیچی نگفت ،گفتم مامان میخوای فروش گل سرارو بهت بدم ؟؟؟

    اولش گفت من که خونه خواهرتم تا اواسط آبان نمیتونم الان برگردم

    چون قراره ادامه رفتنم پیش اون سیدی که به گونه ام روغن میزنه تا چربی زیر پوستم خوب بشه باید تا آبان ادامه بدم رفتنمو نمیتونم برگردم

    بهم گفت صبر کن من بیام بهم یاد بده، باشه انجام میدم

    بهم گفت فقط تا وقتی من میام خودت انجامش بده و ببر جمعه ها بفروش تا وقتی من اومدم کار رو به من بدی

    بهش گفتم مامان من صفر تا صدشو بهت میدما ،من دیگه نمیخوام هیچ کاری از فروش گل سر رو به عهده بگیرم

    متعجب شد گفت آخه مگه من میتونم همه کاراشو انجام بدم ؟؟؟

    گفتم چرا نتونی مامان بهت یاد میدم

    چون من باید از طریق نقاشی درآمد داشته باشم

    بهم گفت پس یعنی دیگه من نقاشیاتو نمیفروشم؟؟؟

    گفتم نه دیگه تو از این به بعد فقط گل سر بافتنی میبری جمعه بازار میفروشی ،البته اگر بخوای

    و من هم نقاشیامو باید ببرم

    الان فعلا هیچی نمیدونم که چیکار باید بکنم تنها چیزی که میدونم اینه که باید این کار رو رها کنم تا قدم بعدی بهم گفته بشه

    و تو دلم گفتم ،خدایا تو بهم میگی چیکار کنم، منتظر هدایتت هستم

    بعد که همه چیز رو به مادرم گفتم ، گفت کارتخوانم بهم میدی ببرم ،گفتم آره میدم هرچقدر فروش داشتی پولت رو میدم

    خیلی خوشحال شد گفت چرا که نه خودم‌با خانمایی که برای تو قلاب بافی انجام میدن حرف میزنم و سعی میکنم خودم درست کنم و ببرم بفروشم

    اینجا بود که فهمیدم خدا اجازه داده تا آبان ماه هم برم جمعه بازار و تا اون موقع باید اولویت اول ،یعنی انجام تمرینات نقاشیم رو اول انجام بدم و وقتی مادرم برگشت دیگه برای فروش گل سر نرم

    فقط و فقط باید نقاشیامو ببرم

    میدونم که خدا مسیر رو برای من هموار تر از الان میکنه و ایده های ناب بهم میگه

    و پر قدرت برای ساخت باورهای قدرتمند کننده در مورد نقاشی ادامه میدم

    وقتی به نقاشی کشیدن فکر میکنم آرامش عمیقی میاد سراغم و بی نهایت از خدا سپاسگزارم که این موهبت رو در این جهان هستی به من عطا کرده

    وقتی با مادرم حرف زدیم و گفت که قراره بلیت بگیره و جمعه بیاد خونه و دوباره شب بلیت دارن باید با خواهرش برن مشهد و وسط هفته دوباره برمیگرده و میره خونه خواهرم تا اواسط آبان برگرده خونه

    جالبه خیلی جالبه

    اینکه از وقتی من تغییر کردم خانواده ام هم تغییر کردن

    مادرم مشتاق تر شده و دوست داره کار کنه

    برادرم که معلم خطاطی هست و یه جای دیگه کار میکنه و خیلی وقت بود دوست نداشت اونجا بمونه الان تصمیم گرفته بیاد بیرون و آخر این ماه براش شروع جدید از فصل زندگیش هست و فقط به کار خودش تدریس و فروش آثارش فکر میکنه و دیگه خودش کارش رو شروع کنه و به فکر کار کردن و تابلوهای بزرگ نوشتن و فروششون هست

    چقدر خدا باحاله

    یادمه استادعباس منش میگفت تو یه فایلی که اگر یه نفر تو یه خانواده ای تغییر کنه و از درون خودش رو بشناسه و آگاه تر بشه و عمل کنه ،روی خانواده اش هم تاثیر میذاره این تغییرش و این برای جهان هستی هم صدق میکنه

    و اگر اشتباه نکنم ، استاد میگفت که حتی خدا گفته دقیقا یادم نیست از کی بود ،که به خدا گفته بود به فلان قوم عذاب نازل میشه و خدا گفته نه

    تازمانی که تو در اونجایی و افراد خوب دراونجا هستن به اون قوم عذابی نازل نمیشه

    نمیدونم درست یادم مونده یا نه

    ولی میخوام اینو بگم که از وقتی من تو این یکسال شروع کردم جدی تر از فایل های استاد شروع کردم و تاجایی که عمل کردم نتیجه رو دیدم که آدمای اطرافم به شدت تغییر دارن میکنن و عوض میشن

    به یکباره خیلی از افکار خانواده ام و اطرافیان و حتی فامیل و آشنا و غریبه تغییر کرد

    و این فقط یه جواب داره و اونم اینه که من دارم به قوانین تا جایی که ممکنه عمل میکنم و تغییر کردم و نتایج رو دارم زندگی میکنم

    و یادآوری همه اینا من رو بیشتر مشتاق تر میکنه تا این مسیر رو ادامه بدم

    وقتی با مادرم حرفمون تموم شد و خداحافظی کردیم ، داشتم از خدا میپرسیدم که چه فایلی رو گوش بدم و رندم رفتم از گالری گوشیم انتخاب کنم

    دستمو رو یه فایل که گذاشتم

    مروری بر آموزش‌های استاد عباس‌منش در سال 87 | قسمت 1

    و باز کردم و گوش دادم

    دقیقا درمورد تصمیم گیری ، داشت صحبت میکرد

    به خودم گفتم طیبه این یعنی چی؟؟؟؟

    دقیقا خدا حساب شده دستتو آورد روی این فایل که بهت بگه وقتی تصمیم گرفتی سریع عمل کن و وقتی مادرت برگشت خونه ،سریع تر کارقلاب بافی رو بهش بسپر

    و به نقاشی و طراحیت برس

    بعد تا شب هی داشتم گوش میدادم این فایل رو و رنگ میساختم برای چرخه رنگ و جدولای رنگ چرخه رنگ شناسی

    نمیدونم دقیق کی بود یهویی بهم گفته شد این هفته که پول به حسابت اومد سریع یه سایت باز کن و تمام نقاشیاتو بذار و اونجا برای فروش بنویس قیمتاشو

    وقتی اینو دریافت کردم به خودم گفتم ببین طیبه

    این ایده که تو گوگل سایت باز کن رو یادته اوایل ورودت به سایت عباس منش دریافت کرده بودی ولی اونموقع هیچ پولی نداشتی و میخواستی با قرض این کار رو انجام بدی و وقتی به مرور گذشت و تکاملت رو کم کم طی کردی متوجه شدی که ایده هایی که در شرایط الانت هست رو باید اجرا کنی و این ایده رو رها کردی

    و حالا وقتشه که سایت بزنی

    چون قشنگ بهم گفته شد سایت بزن

    الان وقتشه

    و من ان شاء الله اگر خدا بخواد جمعه بعد فروشم سعی میکنم یاد بگیرم و چالش باز کردن سایت به اسم خودم رو انجام بدم

    و هفته پیش بهم گفته شده بود که برم تو پانزده خرداد ، با طلا سازها صحبت کنم تا طرح های طراحی طلا و جواهراتم رو نشونشون بدم

    و من این هفته پیش رو ، رو اگر خدا بخواد میرم و طرحامو میبرم نشون میدم

    این دوتارو باید انجام بدم تا قدم بعدی بهم گفته بشه

    من باید ایمانم رو در عمل نشون بدم و اواسط آبان ماه دیگه هیچ کاری از ساخت گل سر و فروشش رو انجام ندم ،چون خدا بهم گفت که هیچ کاری در این باره نباید انجام بدی و فقط باید اصل خارپشتی رو بهش عمل کنی

    چند روزیه از 12 مهر من اجازه رفتن به گام سوم رو ندارم

    بارها شده که خواستم بیام و بنویسم ولی گفته میشه اجازه نداری ادامه بدی گام به گام خانه تکانی ذهن رو

    و باید وقتی شروع کنی به گوش دادن گام سوم که اصل خارپشتی رو شروع کرده باشی و عمل کرده باشی به اینکه فقط به عشقت نقاشی زمان بذاری و دیگه گل سر نبافی و فقط و فقط به نقاشی و طراحی زمان بذاری و برای فروش نقاشیات بری جلو در مدارس و بهت میگم قدم بعدیت چیه

    اول قدم هاتو که باید برداری رو بردار

    مطمئن باش قدم ها و ایده های در مدار ثروت در مورد عشقت نقاشی بیشتر بهت گفته میشه

    تو فقط ایمانت رو در عمل نشون بده تا ببینی خدا چی برات رقم میزنه

    رها باش تا بهت داده بشه

    بگذر از پول و ثروت و هر آنچه که باید بگذری تا پول و ثروت فراوان به سمتت بیاد

    و به یاد بیار جریان سیم کارت ایرانسلت رو که تو این دو هفته تصمیم گرفتی رهاش کنی

    و گفتی خدا من دیگه نمیخوام این سیم کارت رو ، میرم یه سیم کارت جدید میخرم

    و دیدی که خدا تو یه روز کاری کرد تو بری خدمات ایرانسل و به یکباره سیم کارتی که به نام پدر دوستت بود و سال 98 فوت کرده بود و ایرانسل تو این دو ماه مسدودش کرد و به طرز معجزه آسایی بدون نیاز به هیچ گونه پیگیری ، که حتی دوستت هم که 18 سال بود دوست بودین و هرچی میگفتی قبول میکرد و به یکباره گفت نمیتونه کاری برات انجام بده،

    چجوری خدا کمکت کرد به راحتی به نامت شد سیم کارتی که 14 سال داشتی

    به سرعت سیم کارت به نامت شد

    همه اینارو یادت بیار و آروم باش و پول رو هم رها کن مطمئن باش پول سمت کسی میره که بگذره و رهاش کنه

    تو نیاز به هیچ چیزی نداری چون همه چی داری طیبه

    خیلی خوشحالم که خدا هر روز داره درس هایی که قراره یاد بگیرم رو بهم میگه و منم تمام سعیمو میکنم تا عمل کنم و ایمانم رو به خدا نشون بدم

    بعد که فایل هدایتی خدا رو گوش دادم

    بعد از ظهر داشتم با خواهرم حرف میزدم بهش گفتم من از ماه بعد دیگه نمیرم برای فروش گل سر

    با یه لحن مسخره گونه ای گفت ،پس چی شد ؟؟ خودت گفتی که افراد موفق عقب نشینی نمیکنن وادامه میدن ، داشتی برای من هی از افراد موفق میگفتی

    الان تازه کارتخوان گرفتی نمیخوای بری؟

    منم با تو کارتخوان خریدم میخوام فردا برم

    گفتم نه بهم الهام شده که نرم

    مسخره ام کرد و گفت توام با این الهامات ،مسخره کردی خودتو

    هی میگی الهام شد این کارو انجام بدم

    الهام شد اون کارو انجام ندم

    و من دیگه هیچی نگفتم وسکوت کردم

    ترجیح دادم ساکت باشم ،چون نیازی به توضیح ندیدم

    شب وقتی داداشم از سرکار برگشت خونه گفت دختر استادم دستبند میسازه و میفروشه و خرج خودشو در میاره و دانشجوی دندانپزشکیه ، وقتی شنید تو میری جمعه بازار ازم خواست که دستبنداشو بهت بده تا اگر میشه در کنار کارات بفروشی و سودی هم برای خودت برداری

    وقتی اینو گفت من سریع گفتم من دیگه نمیرم برای فروش تو جمعه بازار

    گفت چرا ؟ پس خرج کلاس و وسایل نقاشیتو از کجا میاری

    تو دلم گفتم خدا خودش جورش میکنه تا الان چجوری جور کرده ،خیالم راحته

    من هیچی نمیدونم فقط اینو میدونم که باید چشم بگم و هرچی خدا گفت انجام بدم

    گفتم نمیرسم به نقاشی و طراحی هام وقت بذارم

    یهویی برگشت گفت خب مدیریتت درست نیست

    تو اول باید اولویت اولت رو در اول هفته انجام بدی بعد اینکه شنبه از سر کلاست اومدی خونه و تمرین کلاس رنگ روغنت رو انجام بدی و بعد بشینی گل سر بسازی

    تو کارای کلاست رو نگه میداری آخر هفته و مضطرب میشی که شنبه کلاس دارم

    اونجا بود که با حرف داداشم خدا بهم فهموند که اولی کار تو پیشرفت اینه که باید اولویت اول که مهم ترین چیزه رو انجام بدی تا بعد زمان برای چیزهای دیگه بذاری

    و حرف استاد یادم‌میومد که میگفت شما اولویت اول رو انجام بده بعد خود به خود میبینی چقدر وقت داری برای کارای دیگه

    آخرای شب بود دوباره رندم یه فایلی رو انتخاب کردم

    همین لحظه بهترین زمان برای شروع است

    اینجا استاد میگفت که از اون چیزی که الان داری شروع کن

    این فایل بارها تو این یکسال برای من نشونه اومد و هر بار یه چیز متفاوت ازش درک کردم و الان هم اینو درک کردم که

    الان شروع کنی اینبار شروعت فرق داره

    مثل چند ماه پیش نیستی

    چند ماه پیش سخت بود برات که به خدا اعتماد کنی و ایمانت رو در عمل نشون بدی

    ولی الان خیلی راحته برات چون بارها کمک های خدارو دیدی و ایمانت قوی شده و میتونی به راحتی در عمل نشون بدی ایمانت رو تا این مسیر تکاملت به سمت تسلیم بودن در لحظات بیشتر ، چند برابر و بی نهایت بشه

    تکاملت رو تا اینجای مسیر طی کردی ،مطمئننا خدا برای از این به بعدت هم بهترین هارو چیده

    تو فقط عمل کن به این حرف خدا و محکم تر از قبل قدم هاتو بردار

    بعد من هی داشتم به این دو تا فایل گوش میدادم

    و تا نصف شب داشتم رنگای چرخه رنگ رو میساختم

    و با هر رنگی که میساختم میگفتم وای خدای من چه رنگایی داره از دل سه رنگ اصلی ، قرمز و آبی و زرد در میاد و بارها خدا رو شکر کردم که من دارم با عشق کار میکنم

    وقتی دارم از روزی که به آگاهی های سایت گوش میدم ،فکر میکنم میبینم که یه سری چیزا که برای استاد عباس منش رخ داده ،برای من هم رخ میده

    مثلا

    من هیچ پولی نداشتم و یک ماه و نیم پیش به یکباره خدا ایده بافت گل سرارو بهم گفت و من بافتم و در یک ماه که فقط 4 تا جمعه رو رفتم برای فروش 23 میلیون به حسابم اومد

    وقتی داشتم یه یه فایل استاد گوش میدادم ،میگفت که من پولی نداشتم و ایده تدریس دوره تندخوانی بهم گفته شد و کلی فروش داشتم و از چیزی که مربوط به کارم نبود یهویی کلی ورودی مالی اومد

    دقیقا برای منم اینجوری شد ،از قلاب بافی گل سر که ربطی به نقاشی نداشت من تو یک ماه 23 میلیون درآمد داشتم

    حالا هم خدا یهویی بهم گفت دیگه نیاید گل سر بفروشی

    با اینکه ار فروش گل سر راحت میتونم تا چند ماه و ادامه دار درآمد 28 میلیون در ماه داشته باشم

    ولی بهم گفته شد دیگه ادامه نده و چند تا فایل رو بهم نشونه داد که دیدم استاد میگفت که خدا بهش گفت دیگه تند خوانی رو از سایت بردار

    که پر فروش بود

    و کلی چیزای دیگه که وقتی دقت میکنم میبینم هرچی که باعث پیشرفت و رشد ظرف وجود استاد عباس منش شده برای من هم به شکلای دیگه رخ میده

    این یعنی اینکه مسیرم درسته و خدا به راحتی برای من هرآنچه که بخوام عطا میکنه و بگم موجود باش موجود میشه

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  2. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 720 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 18 مهر رو با عشق مینویسم

    فقط روی خودت سرمایه گذاری کن

    نشانه من بود

    اومدم اینجا بنویسم چون مرتبط بود با این فایل و گام به گام خانه تکانی ذهن

    متعجب موندم

    نمیدونم چی بگم

    واقعا هیچی نمیدونم

    راستش یه بغض هم گلومو گرفت یهویی

    چرا یهویی این پیامو دریافت کردم؟

    ساعت 00:51 بامداد روز 18 مهر هست

    و من الان نزدیک نیم ساعته دارم فکر میکنم

    و به خدا میگم

    این همه کاموا خریدم

    این همه گل سر بافتم

    این همه به خانمایی که تازه شروع کردم و بهشون کار میدم کاموا دادم برام ببافن

    و حتی جوری شد که کارم سبک تر بشه و به نقاشی و طراحیم برسم

    این همه زمان گذاشتم برای بافتش ، تا جمعه برم جمعه بازار

    حالا بهم میگی جمعه نرم جمعه بازار ؟؟

    تازه من کارتخوان گرفتم

    فروشم هر هفته میانگین 7 میلیونه

    تازه من اگه نرم خواهرم ،مادرم ،برادرم میگن چی شد نرفتی این هفته هم قراره با خواهرم برم، اونم کلی گل سر بافته

    هنوزم مات و مبهوت این دریافتم

    نمیدونم چیکار کنم البته ته ته دلم میدونما

    باید چشم بگم

    اتاقم به غیر از وسایلای نقاشیم ، پر از کاموا شده و الان 100 تا گل سر بافتم

    خدایا کمکم کن که یادم بدی چجوری چشم بگم

    الان که از اینجا به بعد دارم مینویسم ساعت 6:8 صبح هست و من بیدار شدم و بازهم مات و مبهوتم و میپرسم یهویی چی شد گفتی نرو جمعه بازار ؟؟

    ته ته دلمم میدونم که باید چشم بگم

    من داشتم رد پامو مینوشتم رد پای روز 16 مهر و نمیدونستم تو کدوم فایل باید بذارمش

    دیشب از خدا پرسیدم ،تو بگو کجا باید بنویسمش و چه پیامی قراره بهم بگی تا بهش عمل کنم

    واول رفتم تو جستجوی سایت

    نوشتم ببخش چیزی نیاورد

    نوشتم کیفیت

    بازم چیزی نیاورد

    چون میخواستم ببینم که چیز مرتبطی اگر بود تو همون فایل بنویسم

    چون دو تا جمله در روزم پر رنگ بود

    یکی خدا بهم گفت از پولت ببخش

    یعنی وقتی که کمکی میکنی یا در هر جایی میبخش ،میگی که خدا من میدونم که بیشترشو بهم میدی

    پس میبخشم

    که تو یکی از فایلای تیکه ای استاد از اینستاگرام تو روز دوشنبه 16 مهر که میرفتیم دوشنبه بازار خرید ونیم ،دیدم

    و استاد تو فایل کوتاه اینستاگرام میگفت که

    اگر میخوای در عمل باورت رو نشون بدی

    باید بتونی پولتو ببخشی

    کسی که میبخشه ، داره به خدا اینو میگه

    من که میدونم پول زیاد میاد

    پس میبخشم

    انگار خدا با نشون دادن این تیکه از حرف استاد عباس منش رو بهم نشون داد تا تکاملی با فکر کردن بهش برسم به منظور نهایی خدا

    من تا دیشب فکر میکردم که منظور خدا این بوده که چون دارم یاد میگیرم کمک کنم و ببخشم از پولم ،اینو بهم نشونه داده

    و تو این چند روز در کنار این جمله که از پولت ببخش

    کیفیت هم بهم گفته میشد

    که تو بهترینی تو کارت و کیفیت رو باید داشته باشی

    ولی با درک دیشبم و قبل دیدن نشانه ام پیامش اون بود

    ولی بعدِ دیدن نشانه ام همه چی تغییر کرد

    وقتی داشتم فکر میکردم یهویی به دلم عین یه برق اومد که برو نشانه ات رو تو سایت بزن

    منم گفتم چشم و رفتم

    تو دلم گفتم حتما زندگی در بهشت یا چیز دیگه میاد و یعنی چی میتونه باشه؟؟؟

    همین که باز کرد نوشته بود

    روی خودت سرمایه‌گذاری کن

    من رد پای روز 16 مهرم رو اونجا گذاشتم و ذخیره کردم تو سایت

    و حتی نوشتم که :

    اومدم قسمت نشانه ام و این فایل اومد ، باید گوش بدم و میدونم‌ که صد در صد مربوط بوده به این رد پام که هدایت شدم به اینجا

    قطعا یه حرفی برای من داره

    وقتی شروع کردم به گوش دادن فایل ، استاد در مورد یه نفر صحبت میکرد و میگفت باید تصمیم بگیری

    منم پیش خودم گفتم چه تصمیمی آخه من که الان راضیم و فروشم خداروشکر خوبه و کلی گل سر بافتم که جمعه به جمعه میبرم میفروشم و حتی پول کلاس نقاشیم و رنگایی که خریدم جور شده و چند تا دنگم مونده فقط بخرم و بعدش پولی که دستم بیاد جمع میشه

    فقط یکم که نه ،بیشتر ته ته ته دلم میخواد که از طراحی ثروت مند تر بشم و سفارشاتم از طریق نقاشی باشه

    اولای فایل هیچ پیامی رو نه درک میکردم نه میفهمیدم

    استاد که داشت صحبت میکرد، میگفتم این فایل چه ربطی به موضوع رد پای من که از پولت ببخش و کیفیت بود داشت

    الان یادم اومد

    تصویر یه مرد نقاش اومد جلو چشمم که تو این یکی دو روزه تو اینستاگرام دیدم که داره نقاشی میکشه

    و نقاشیاش میلیارد دلاریه و ته دلم گفتم خدا من دلم میخواد نقاشیام مثل این به فروش برسن میلیارد دلاری

    وقتی برای این نقاش دیمین هرست شده برای منم میشه

    حتی تو آثار برجسته اش نقاشیش به عشق خدا بوده

    الان تازه یادم اومد از خدا درخواستشو کردم که بگه چیکار کنم

    چجوری نقاشیام و تابلوهایی که بهم الهام کرده رو به قیمتای بالا ازم بخره ؟ چه کارهایی باید انجام بدم

    وقتی یکم نوشتم دوباره خوابیدم و 8 صبح بیدار شدم

    الانم دارم مینویسم

    وقتی بیدار شدم و رفتم سر و صورتمو بشورم

    یهویی مثل برق اومد جلو چشمم که این هفته باید آینه دستی مشتری که تو جمعه بازار بهش تحویل دادم و بهم پیام داد که اشتباه رنگ کردم رو دوباره ازش بگیرم و بیارم درست کنم و دوباره بهش برگردونم

    به خدا گفتم اجازه دارم این هفته رو هم برم جمعه بازار ؟؟؟

    که هم آینه دستی شو بگیرم بیارم رنگ کنم و هم یه بارم برم گل سرایی که درست کردمو بفروشم

    اگر اجازه دارم بگو اگر اجازه ندارم نمیرم

    چون وقتی من این فایل رو تا آخر گوش دادم قشنگ دریافت کردم که دیگه نباید برم جمعه بازار وگل سر بافتنی بفروشم

    دیروز به اینم داشتم فکر میکردم

    من هی میخواستم برم تو گام سوم خانه تکانی و اونجا رد پامو بنویسم ،ولی بهم اجازه اش داده نمیشد

    و اصل خارپشتی موضوعش بود و بهم گفته میشد تو رعایتش نکردی نمیتونی بری گام سوم

    و باید روی نقاشیات تمرکز کنی و حرکت کنی و قدم برداری تا اصل خارپشتی رو اجرا کنی و در نقاشی پیشرفت کنی

    تو دو کار نمیتونی انجامش بدی چون تمرکزت یک ماه و نیمه که رفته روی قلاب بافی گل سر

    و تو فایل که استاد میگفت من یاد تک تک حرفای استاد عباس منش میفتادم

    که میگفت دوره های تند خوانی رو که ازش پول خوبی درمیاوردیم و عالی بود ،یهویی بهم گفته شد تند خوانی رو از سایت حذف کن و با توجه به مخالفت های اطرافیان ،تند خوانی رو حذف کرد استاد

    یادمه اون روزی که من ایده گل سر رو ار خدا گرفتم ،دقیقا به همین تند خوانی استاد فکر میکردم و میگفتم ببین برای منم عین استاد عباس منش شد

    قلاب بافی هیچ ربطی به نقاشی نداشت

    خدا ایده شو بهم داد تا من با پولی که از فروشش داشتم بتونم رنگای رنگ روغنم رو بخرم

    و کلی چیزای دیگه بخرم

    الانم امروز بهم گفته شد دیگه گل سر نفروشم و نقاشیمو ادامه بدم

    حتی این جمله استاد عباس منش به زبونم جاری شد که طیبه الان وقتشه

    اگر میخوای در عمل باورت رو نشون بدی

    باید بتونی پولتو ببخشی

    کسی که میبخشه ، داره به خدا اینو میگه

    من که میدونم پول زیاد میاد

    پس میبخشم

    و من تازه اینو درک کردم از این جملات بالا که

    باید بتونم از فروش 7 میلیونی در هفته رو بگذرم و با اینکه میدونم اگر ازش بگذرم هیچ خبری از بعدش که قراره چه اتفاقی بیفته ندارم ،ولی ببخشم و پولو رها کنم

    تو دلم همون صدای قشنگ میگفت که مگه دیروز نمیگفتی که من میدونم تو بی نهایتشو بهم عطا میکنی

    پس الان وقتشه باید در عمل نشون بدی

    و دیگه جمعه بازار برای فروش گل سر نری

    ایمانت رو در عمل بهم نشون بده تا ببینی چه کارهایی که برای تو انجام میدم

    تو قسمتی از فایل استاد گفت بنویس که چی برای من ارزش داره ؟ خواسته هاتو خوب بشناس تا زندگیت متحول بشه

    تصمیم بزرگ رو بگیر

    من از زندگی دقیقا چی میخوام

    من برای چی زنده ام

    هدف هام چیه

    رسالت من چیه

    چی منو خوشحال میکنه در این لحظه ؟

    چه ارزش و اولویت هایی دارن هر کدوم از این ارزش ها تو مغز ما ؟

    وقتی اینا رو میشنیدم فقط یه جواب میومد و میگفتم

    نقاشی

    نقاشی

    نقاشی

    و داشتم گل سر میبافتم و گوش میدادم که گفتم من فرصت نکردم درست بشینم پای نقاشیام

    و وقتی گل سر میبافتم همه اش فکرم پیش نقاشیام بود و میگفتم کاش بشه زمان بیشتری براش بذارم

    و انگار با وجود اینکه پول خوبی هم تو این یکماه دستم اومد ولی دلم جایی بود که نقاشی بود و با کشیدن نقاشیم حالم خوب میشد

    و انگار این فایل رو خدا بهم نشونه داد که من رو آگاه کنه و بگه که تصمیم بزرگت رو الان بگیر و یادت باشه

    وقتی تو این یک هفته رها و تسلیم شدی و عاجز بودی و گفتی من سیم کارت رو نمیخوام ،میرم یه سیم کارت دیگه میخرم

    چجوری ورق برگشت و سیم کارت که بیشتر از 10 سال داشتیش و مسدود شده بود ،در عرض یک روز فعال شد و به نامت شد

    به یاد بیار و الان وقتشه که از فروش هفتگی که جمعه به جمعه میری جمعه بازار و 7 میلیون تقریبا درآمد داری که در ماه 4 تا جمعه رو حساب کنی 28 میلیون میشه

    از این بگذر

    تصمیم بزرگ رو بگیر

    مگه نمیگی من که میدونم خدا تو بهم‌میدی بیشترشم بهم میدی پس دیگه نرو جمعه بازار پل طبیعت

    حتی وقتی بهم گفته شد دیشب دیگه نرو جگعه بازار

    یه لحظه ترسیدم گفتم چجوری پول کلاسامو بدم

    که به سرعت بهم گفته شد

    مگه از اولین روزی که رفتی کلاس تا الان چجوری جور شده ؟ یادت بیار که هر بار میگفتی به طرز شگفت انگیزی هزینه کلاس رنگ روغنت و بعد رنگات جور شد و خدا همه اینارو انجام داد

    قشنگ میشنیدم که خدا داشت دیشب باهام صحبت میکرد و این حرفا رو میگفت

    میگفت من که تا اینجا رسوندمت بالاتر از اینا رو هم میرسونمت به جاهایی که خودت خواستی حتی بالاتر از اون و بی نهایت تر ار اونم میرسونمت

    فقط کافیه که اینجا که بهت گفتم دیگه نرو برای فروش جمعه بازار و از 7 میلیون و 28 میلیون در ماه بگذر

    تصمیم بگیر و تسلیمم باش و بگذر تا قدم بعدی و حتی بی نهایت تر از 28 میلیون بهت عطا میکنم

    وقته دیگه بگذری

    استاد عباس منش در فایل روی خودت سرمایه گذاری کن که میگفت

    همین الان باید قطع بشه

    در یک شب تصمیم گرفتم

    فرداش من رفتم بندر عباس

    رفتم گفتم اشکالی نداره میرم تو شهر جدید ،یه کار جدید پیدا میکنم

    کاری هم نداشتم اونجا و تاحالا نرفته بودم بندرعباس

    فقط میدونستم این وضعیتی که توش هستم با اینکه درآمدش الان خوبه ،با اینکه کار خیلی راحتیه با اینکه همه فن و فنونشو بلدم ،راحت میتونم این کارو انجام بدم

    رفتم بندر عباس و از صفر شروع کردم

    و بعد به نتیجه رسیدم که باید برم تهران و در فضای بزرگ شروع کنم و وقتی به این نتیجه رسیدم تمام وسایلارو رایگان دادم رفت

    و گفتم از پسش بر میام

    و این ایمان رو در خودم داشتم که خداوند دست منو رها نخواهد کرد

    بار من بر روی زمین نمیمونه بالاخره درست میشه و به سرعت اومدم تهران

    و بعد که خواستم مهاجرت کنم هم به همین سرعت تصمیم گرفتم

    وقتی داشتم به این صحبتای استاد گوش میدادم

    قشنگ بهم گفته میشد که تو هم باید تصمیم بگیری و سریع باشی

    و درسته مات و مبهوت بودم دیشب ولی وقتی فکر کردم به این نشونه ها

    گفتم ببین خدا خوب بلده چجوری برات بچینه

    خدایی که این ایده رو بهت داد تا تو بتونی تو یه ماه چیزایی که نیاز داشتی رو بخری

    همون خدا خیلی بیشتر از اینارو هم بهت عطا خواهد کرد

    پس دیگه گل سر نباف

    وقتی سعی کردم که چشم بگم گفتم خدا ،پس خودت بهم‌بگو چطوری باید نقاشیام به قیمت بالا به فروش برسن

    و من جهش بالاتر از این ایده که از فروش گل سرا درآمد داشتم ،به درآمد بالا برسم از عشقم نقاشی

    و یه لحظه به زبونم جاری شد 70 تمنت میشه 700 میلیون

    نمیدونم منظور دقیقش چی بود از این 70 میشه 700

    درسته یه درکی کردم و اون اینه که 70 گل سر میفروختم

    و اگر تصمیم بزرگ رو بگیرم و ایمانم رو در عمل نشون بدم و از پول بگذرم

    همین 70 هزار تمن میشه 700 میلیون

    و بالاتر از اون

    نمیدونم چجوری ولی خدایی که این درک هارو بهم میده صد در صد بهم میگه بعدش چیکار کنم

    پس من سعی میکنم که چشم بگم و تسلیمش باشم

    و ازش میخوام که کمکم کنه تا تسلیمش باشم

    فقط تو یه چیز دو دل هستم و ازش میخوام نشونه بده که این هفته جمعه که باید از مشتریم آینه شو بگیرم و بیارم درستش کنم ایرادشو و هفته بعد ببرم و تحویلش بدم

    این دو هفته رو گل سر ببرم برای فروش یا نه ؟؟؟

    اگر بهم اجازه بده میبرم و اگر اجازه نده نمیبرم و فقط میرم تحویل میگیرم آینه دستی رو و برمیگردم خونه دوباره هفته بعد میبرم بهش میدم

    هرچی خدا بخواد همون خیره برای من

    منتظر نشونه اش هستم

    آخرای فایل استاد گفت خدا با شجاعانه

    جسارت تو نشون میده که چقدر خدا در واقع حمایتت خواهد کرد

    هرچقدر جسور تر باشی

    شجاع تر باشی

    به این معناست که با ایمان تری

    و هرچقدر که با ایمان تر و جسور تر باشی و شجاع تر باشی

    نتایج بهتری میگیری

    هدایت بیشتری دریافت میکنی از پروردگار

    هرچقدر ترسو تر باشی مردد تر و دودل باشی نشان دهنده بی ایمانیه

    به همین نسبت هم از دریافت نعمت ها و الهامات خداوند به دورید

    تصمیمتو بگیر بازخوردشو بگیر

    پاش وایسا

    حرکت کن

    الان وقتشه ایمانت رو نشون بدی و مطمئن باش که خدا نعمتش رو بی نهایت تر از الان که درآمدت تو یک ماه به یکباره 6 برابر شد در صورتی که هیچ پولی نداشتی

    مطمئن باش اگر الان عمل کنی و ایمانت رو در عمل نشون بدی

    بی نهایت ترش رو دریافت خواهی کرد

    مطمئن باش

    اینو از زندگی استاد عباس منش ببین و به خودت بگو که چه تصمیم هایی گرفته و الان در چه جایگاهی قرار گرفته

    پس عمل کن و در عمل ایمانت رو به خدا نشون بده طیبه

    خدا بهت عطا میکنه هر لحظه

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 720 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 15 مهر رو با عشق مینویسم

    خدا بهترین نگهدارنده است و او مهربان ترین مهربانان است

    فَاللّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ»

    این پیامِ اول صبح خدا برای من بود

    من امروز صبح که بیدار شدم یکم کامواهارو مرتب کردم و هر چی که لازم بود با خودم خواستم ببرم برای ورکشاپ رایگان طراحی مدل زنده که تو پاساژ کلاسی که میرفتم بود ، برداشتم تا برم اونجا

    قبلش گفتم اول برم حسن آباد تا کامواهایی که لازم داشتم بگیرم و برای خواهرمم کاموا بخرم ، بعد از اونجا برم تجریش

    درسته بارم سنگین میشد، ولی باید میرفتم، چون برگشتنی دیر میومدم و مغازه های حسن آبا میبستن

    وقتی از خونه بیرون اومدم و خواستم از مسیری که نزدیکتره با بی آرتی برم مترو و از اونجا میرم تجریش ،برم ،

    ولی خدا بهم گفت از این مسیر نه برگرد

    قشنگ این صدا رو شنیدم و سریع مسیرمو عوض کردم و از مسیر طولانی رفتم

    پیش خودم گفتم خدا ،چرا گفتی از این مسیر طولانی برم ؟؟

    جالبه الان خندم میگیره ،چون که من به کلی فراموش کرده بودم مسیری که من میخواستم برم اصلا پیچیده تر بود که بخوام برم حسن آباد

    و خدا سریع یادم انداخت تا من مسیرمو عوض کنم و از مسیری که طولانیه به تجریش از اون مسیر برم که بعدش متوجه شدم من میخواستم برم حسن آباد و این مسیر طولانی به سمت تحریش امروز برای من مناسب بوده

    و وقتی میخواستم از مسیر اول که به مترو و مسیر تجریش نزدیکتره برم حواسم به رفتن به تجریش بود نه حسن آباد

    از خدا ممنونم که حواسش به همه چیز هست

    وقتی رفتم، به درخت توتی که جریانشو در رد پاهام نوشتم که همیشه تو ایستگاه بی آر تی سلام میدم ،سلام دادم و نشستم

    داشتم به خدا فکر میکردم که سرمو بلند کردم و رو برومو نگاه کردم مدرسه دخترونه که دیوارشو تازه رنگ کرده بودن دیدم و نوشته بود

    خدا بهترین نگهدارنده است و او مهربان ترین مهربانان است

    فَاللّهُ خَیْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمینَ»

    وقتی معنیشو خوندم خندیدم و سپاسگزاری کردم

    و سوار بی آر تی شدم رفتم

    وقتی رسیدم حسن آباد یکی یکی کامواهارو خریدم

    جالب بود سه نفر منو صدا کردن و گفتن خانم کمکمون میکنی؟؟ ما کاموا چی بخریم و یا میگفتن میخوایم رو تختی ببافیم چقدر باید کاموا بخریم یا میخوایم عروسک ببافیم چه کاموایی برای شروع وار مناسبه

    منم میگفتم نمیدونم و تاحالا انجام ندادم که بهم گفتن از نایلونایی که دستته متوجه شدیم بافنده ای

    من خندیدم و گفتم نه من کارای ریز میبافم روتختی نمیبافم

    با یه دستم تخته شاسی نقاشیمو گرفته بودم و با یه دستم دو تا نایلون بزرگ کاموا

    یکی از خانما پرسید کار نقاشی هم انجام میدی گفتم بله و آدرس پیجمو بهش دادم

    وقتی کارم تموم شد وایساده بودم ، یهویی گوشیم زنگ زد و از خدمات ایرانسل بود

    جریانشو تو رد پاهای چند روز پیشم، تو این 10 روزه نوشتم

    چون دیروز گفته بودن، بهم زنگ میزنن تا خطم رو فعال کنن ، که دوستم بهم داده بود و به نام پدرش بود و پدرش سال 98 فوت کرده بود و جدیدا ایرانسل سیم کارتمو مسدود کرده بود و جریانات بعدش که همه رو نوشتم تو رد پاهای قبلیم

    گوشیمو جواب دادم و یه خانم بهم گفت ساعت 12 تا 1 خط ایرانسلتون فعال میشه و برین خدمات ایرانسل و بگین که به نامتون بزنن

    چی داشت رخ میداد ؟؟؟؟؟؟؟

    خدای من

    هنوزم باورم نمیشه

    همه مولفه ها کنار هم قرار گرفته بودن و اون بوووووووم که استاد میگفت رو ، داشتم تجربه میکردم

    خیلی خوشحال شدم و وقتی برگشتم تا با مترو برم تجریش داشتم به تک تک این روزا فکر میکردم

    میگفتم طیبه ببین بدون اینکه نیازی باشه که به دوستت التماس کنی از شهرستان با مادر و خواهرش بره و سیم کارت رو به نام مادرش بزنه و بعد دوباره تو بری شهرستان و بگی سیم کارت رو به نامت بزنن

    و همه اینا کلی زمانبر و هزینه بر بود برای تو

    و زمانی که دیروز و توی این 1 هفته پیش، که شنبه هفته پیش حدود 8 روز پیش، تصمیم گرفتی که رها کنی و گفتی اصلا نمیخوام

    من این سیم کارتو نمیخوام

    و خدا خیلی قشنگ و راحت هدایتت کرد

    حتی یادت نبود که باید بری خدمات ایرانسل و خدا دیروز یادآوری کرد و تو رفتی و کارت به سادگی و راحتی و طبیعی ترین حالت ممکن انجام شد

    چی شد یهو ؟؟؟؟چی عوض شد ؟؟؟ چی داشت رخ میداد ؟؟؟

    بازم باید امروز تاکید میکردم به خودم

    چون من یه اصل رو آخر کار متوجه شدم و زمانی که عاجز بودنمو فهمیدم و گفتم اصلا نمیخوام همه چیز به یکباره عدض شد

    یاد حرفای استاد عباس منش میفتم که کلی مثال میزد و حضرت موسی که عاجز بودنشو گفت و زندگیش تغییر کرد

    دیروز برای من درس بزرگی بود تا سعی کنم اصل رو یادم باشه و بگم هرچی خدا بخواد ، و رها باشم

    چقدر من خوشحالم خدایا شکرت

    وقتی من رفتم مترو تا خط عوض کنم ، جا بود و نشستم و اصلا به کل فراموش کردم باید تو امام خمینی خط عوض کنم

    به خیال خودم فکر میکردم که میره تجریش

    کنارم یه دختر نشسته بود چند بار پرسید به ایستگاه سر سبز رسیده و خانما میگفتن نه

    من یه لحظه گفتم چرا میگه سر سبز؟؟؟ این که تجریش میره !!!!

    تو دلمم میگفتم حتما اشتباه سوار شده !!نگو خودم اشتباه داشتم میرفتم و خبر نداشتم

    و وقتی رسید دانشگاه علم و صنعت سرمو بلند کردم دیدم خط آبی هست سریع پیاده شدم

    انقدر تو مترو خندیدم

    چون محو فکر کردن به اتفاقات و عجز خودم و تسلیم شدنم به خدا بودم و حواسم نبود کجام و به کجا میرم

    چی شده بود ؟؟ من اگر طیبه قبل آگاهیم بودم مدام خودمو سرزنش میکردم که چرا حواست نیست و اشتباه رفتی و زمین و زمان رو مقصر میدونستم

    ولی اینبار داشتم عمیقا میخندیدم و میگفتم درسته من توجه نکردم ولی خدا ،شاید تو میخواستی که من زود نرسم به تجریش

    چون هنوز ساعت 12 نشده بود ومن باید 1 میرفتم خدمات ایرانسل تجریش

    دوباره برگشتم و رفتم امام حسین پیاده شدم و از هفت تیر رفتم تجریش ، درسته راه طولانی شد ولی خب من داشتم تو اون بازه زمانی با خدا عشق میکردم و باهم حرف میزدیم و توجهم به نکات زیبا بود

    وقتی رسیدم تجریش 1 بود و رفتم خدمات ایرانسل با دو تا نایلون بزرگ قلاب بافی ،

    همین که من رفتم داخل، مشتری داشتن نشستم و منتظر موندم و بعد کار من رو آقایی که دیروز انجام داد ،اومد و پرسید که امروز از ایرانسل بهت زنگ زدن و من گفتم بله

    و کارت ملی مو خواست تا سیم کارت بابای دوستمو که بیشتر از 12 سال دست من بود رو بدون نیاز به رضایت دوستم و یا کارای دیگه به راحتی انجام بشه و به نام من شد

    خیلی ساده و راحتی و به سریعترین زمان ممکن

    وای خدای من داشتم پرواز میکردم

    و از طرفی حیرت زده بودم که من خواستم و وقتی مولفه ها کنار هم قرار گرفت

    موجود شد

    این من بودم که داشتم تمام اتفاقات زندگیم رو رقم میزدم

    در صورتی که دو ماه پیش هر کاری میکردم و هی به دوستم زنگ میزدم به مادر دوستم زنگ میزدم تا برن و کارامو انجام بدن ولی نمیشد که نمیشد

    در اصل من داشتم شرک میورزیدم و باید این مسیر هارو میومدم تا درس هامو بگیرم و بدونم که عاجزم

    درسته زبانی میگفتم خدایا کارامو به تو سپردم ولی دلی شرک داشتم و لحظه ای که فهمیدم تصمیم گرفتم بگم نمیخوامش هرچی که تو صلاح بدونی همون بشه برای من خدا

    یادمه چند وقت پیش که شروع کردم به تکرار باورایی که نوشته بودم و تکرار میکردم که من لیاقت داشتن سیم کارت ایرانسل رو دارم چون من ارزشمندم و سال هاست این سیم کارت دست منه و برای منه

    یه لحظه گفتم خدا بهم باوری بده که بتونم راحت تر رها بشم از هر چیزی

    و این برام خیلی بزرگتر بود

    یادمه استاد میگفت : اول از چیزای کوچیک شروع کنید و از خدا بخواین که بهتون عطا کنه و کم کم میبینید که هرچی میخواین میشه، کم کم چیزای بزرگتر میخواین

    و این درخواستم برای من در حد مدار الانم خیلی بزرگ بود

    چون تقریبا این خواسته ام نشدنی بود تو ذهنم و همه شرایط به ضرر من بود و اصلا دوستم راضی نمیشد بره کاراشو انجام بده و همسرش مانعش میشد که حتی با من که دوستیمون 18 ساله بود قطع رابطه کرد

    و الان که به راحتی به نامم شد

    تاکید میکنم بر روی اصل

    چون من تو این دوماهی که سیم کارتمو مسدود کرده بودن و باورای قوی رو تکرار میکردم هیچ اتفاقی نمی افتاد

    وقتی هفته پیش متوجه شدم دارم تقلا میکنم و شرک میورزم و سعی دارم که از طریق دوستم این کار رو حل کنم و کاملا عاجز شدم و گفتم نمیخوام اصلا

    و گفتم خدا هیچی نمیخوام ،هیچی ،اصلا این سیم کارتم نمیخوام برای خودت

    میرم یه سیم کارت جدید میخرم

    که خدا کم کم هدایتم کرد تا هفته بعدش برم دوباره به خدمات ایرانسل و همه چیز به نفع من شد

    اصل

    اصل

    اصل

    اصل

    اصل

    اصل

    اصل

    تازه میفهمم استاد عباس منش چی میگفت

    اصل

    همه چیز اصله

    همه چیز خداست

    وقتی تکاملت رو در ایمان آوردن به خدا طی میکنی ،رفته رفته معجزه ها رخ میده

    یادمه اوایل، سوالم این بود، چجوری باید به خدا ایمان بیارم و اعتماد کنم و تسلیمش باشم

    و اینو میشنیدم که استاد عباس منش میگفت

    اصلا عجله نکنید حتی در تسلیم بودن هم، باید تکاملتون طی بشه و از قران تکامل پیامبر و باقی داستان های پیامبرارو بارها تو فایلا میشنیدم

    و خدا قشنگ مرحله به مرحله بهم داره یاد میده چجوری تسلیم ترش باشم

    منی که یک سال پیش تو خیلی از مسائل شرک داشتم

    و الان خیلیاشون تبدیل به توحید در عمل شدن و دارم تسلیم میشم

    خدایا سپاسگزارتم

    و این رو یادم باشه که به اندازه ای که هر روز دارم تلاش میکنم و قدم برمیدارم به همون اندازه دارم رشد میکنم

    خدایا بی نهایت شکرت

    وقتی همه کارامو انجام دادن و الان سیم کارت به نام خود خودمه و حتی گفت دائمیش میکنم که دیگه هیچ مساله ای برای سیم کارتت پیش نیاد

    همه چیز به نفع من رخ میده خیلی راحت

    من ازشون سپاسگزاری کردم و رفتم بیرون کمی بلند تر گفتم خدای ماچ ماچی من ازت سپاسگزارم ربّ من

    یه صدای ذوقی هم از خودم در آوردم

    خندم میگیره چون من هیچ وقت از این رفتارا بیرون انجام نمیدادم ولی الان به راحتی بلند سپاسگزاری میکنم

    و رفتم ورکشاپ و وقتی رسیدم با کاموا ها تو دستم ، چند تا از استادا به کامواها نگاه میکردن و من سلام کردم و رفتم به همکلاسیم که داشت کار میکرد سلام دادم و اومدم که بشینم

    موضوع این هفته ورکشاپ این بود که تو تراس پاساژ که خیلی بزرگ بود همه هنرمندا نشسته بودن و داشتن محیط بیرون تجریش رو میکشیدن

    منم نشستم و چون دیدم درست نبود زاویه دیدم ، دوستم جلوی من نشسته بود و من شروع کردم به کشیدن حالت کار کردن دوستم و بعد از پنجره ای که بیرون دیده میشد یه قسمتشو کشیدم

    خیلی تجربه قشنگی بود

    اولین بار بود همچین چیزی میکشیدم

    وقتی کارم تموم شد بردم عکسشو استادم ببینه گفت پیشرفت داشتی ولی بیشتر تلاش کن و خوشحال بود از اینکه ما میریم ورکشاپ و به هنرجوهای دیگه اش که داشت کار میکرد باهاشون من و دوستم رو تعریف کرد که چقدر تو این 8 هفته تغییر کردیم

    وقتی با کاموا ها برگشتم خونه تو راه پیراشکی شکلاتی خریده بودم به عنوان شیرینی برای سیم کارتم

    وقتی داشتم رد میشدم یه آقایی دیدم که همیشه تو خیابون میشینه و شرایط جسمانیش از نظر سلامتی نامساعده وقتی رد شدم یه لحظه حس کردم باید بهش پول بدم

    سریع از کیفم برداشتم و یه صد هزار تومانی بردم گذاشتم کنارش

    قشنگ داشتم افکارم رو میشنیدم

    اون لحظه گفتم خب خدا ، من برای تو میدم و بعد برای خودم ،

    چون میدونم که از این بیشترشو بهم عطا میکنی و میاد به دستم و به حسابم و من همین الان که به تو وصلم بی نهایت ثروت و دارایی دارم

    انقدر میاد که بی نهایته

    الان که گفتم یاد حرفای چند روز پیشم افتادم

    تو این چند هفته که کارتخوان رو سفارش دادیم تا بیاد برسه دستمون تو خلوت خودم و یا وقتی راه میرفتم تو خیابون و یا وقتی با خواهرم حرف میزدم

    میگفتم وای خدا فکر کن من الان کارتخوان گرفتم و همه اینا کار خداست

    یادم باشه که هیچی نیستم

    و از این به بعد انقدر پول به حسابم میاد که نمیتونم صفراشو بشمرم

    و انقدر میبخشم که میدونم بی نهایت ترش به حسابم میاد

    وای خدایا سپاسگزارم ازت و همه اینارو که میگفتم میخندیدم و عمیقا اون صفرایی که میگفتم نمیتونم بشمرمشون رو تو تجسمم تو اون لحظه نمیتونستم بشمرم و حتی شمردنمم میومد جلو چشمم

    جدیدا وقتی به خواسته هام فکر میکنم و درموردشون صحبت میکنم عمیقا حس سرور و شادی دارم و عمیقا حسشون میکنم جوری که واقعو احساس میکنم دارمشون

    خدایا بی نهایت سپاسگزارم ازت

    وقتی برگشتم خونه وسایلامو باز کردم و نشستم کامواهارو درست کردم و خواهرم رفته بود نون بخره اومد و چای گذاشتیم و پیراشکی شکلاتی رو خوردیم

    و بعد کامواهامونو مرتب کردیم

    یکم بعدش مادر بزرگم اینا اومدن و دیدیم عموم برای من 5 تا رول کاغذی کارتخوان آورده

    خیلی خوشحال شدم و عموم گفت از زمان مغازه مون داشتیم ،دیدم کارتخوان دارین گفتم برای هر کدومتون 5 تا بیارم

    هر موقع تموم شد بهم بگین بیارم

    خداروبی نهایت سپاسگزارم که این همه لطف داشت بهمون

    و همه جیز رو به راحتی بدست میارین

    به راحتی

    میگیم موجود باش موجود میشه

    البته که اصل رو در راس همه چیز قرار بدم

    وقتی رفتن من دوباره کارامو انجام دادم و خوابیدم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 21 رای:
  4. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 720 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 14 مهر رو با عشق مینویسم

    +برو خدمات ایرانسل ، سریع

    ×خدا ، نمیشه بعدا برم؟ واقعا الان بارم سنگینه فردا حتما میرم

    +نه، باید سریع تر بری

    × و من چشم گفتم و اتفاقات ناب بعدش

    که پیام خدا این بود برای من ، وقتی رها بودی و گفتی هرچی تو بگی

    منم هرچی تو خواستی رو بهت دادم

    وای این جمله رو که میخونم حالمو ناب تر میکنه

    امروز این پر رنگ ترین گفته خدا به من بود

    انقدر مسرور و شاد بودم که وسط خیابون همه اش میخندیدم و هیچ توجهی به اطرافم نداشتم

    هر کس نگام میکرد ،عجیب نگام میکردن ولی اصلا برام مهم نبود و حرف میزدم با خدا و میخندیدم

    حالا در ادامه با جزئیات بیشتر مینویسمش تا همیشه یادم باشه که این باور رو در من قوی میکنه

    .که من همه کارهامو به خدا بسپرم

    امروز صبح که بیدار شدم ،چون دیشب نیاز به استراحت داشتم خوابم برد و از جمعه بازار اومده بودم ، خوابیدم

    و صبح سریع بیدار شدم و تمرین رنگ روغنم رو انجام دادم

    وقتی حاضر شدم تا برم تجریش، کلاس رنگ روغن

    تو دلم گفتم، خدا من امروز میرم خدمات ایرانسل و برای بار آخر جریان سیم کارتی که دوستم 14 سال پیش بهم داده بود و و سال 98 باباش فوت کرده و با توجه به فرکانس های خودم که تو رد پاهای قبلیم نوشتم فرستاده بودم ، سیم کارت مسدود شد ، من هرچی به دوستم گفتم ، نرفت کارمو انجام بده و چون ازدواج کرده بود همسرش نمیذاشت جایی بره و با دوستاش صحبت کنه به کل دوستی چند ساله مون قطع شد تو این دوماه

    و من مدام به مادرش زنگ میزدم و هر بار مادرش میگفت دوستت کار داره و نگو که کار نداشت و همسرش اجازه نمیداد

    و من با یه سیم کارت مسدود نمیدونستم چیکار کنم و از مرداد ماه مسدود شده بود و این شماره رو به مشتریام داده بودم و البته شماره شو دوست داشتم

    و هفته پیش که تو رد پام نوشتم که میخواستم به نام من زده بشه ولی خدمات ایرانسل گفتن نمیشه و اگر قبل مسدودی میومدی میتونستیم کاری انجام بدیم و سیم کارت رو به نامت بزنیم

    و الان واگذار میشه به یه نفر دیگه

    و من همه اینارو به خدا گفتم و گفتم خدا هرچی تو بگی ، من از تو میخوام اینبار من امروز میرم اگر شد و قبول کردن که به نامم بزنن که هیچ ، اگر نشد یه سیم کارت دیگه میخرم

    انگار سری های قبل من به غیر خدا چشمم بود که کارمو انجام بدن و مدام به دوستم زنگ میزدم و دوستم جوابمو نمیداد ،میگفتم خدایا چی شده دوستی که حاضر بود برای من همه کار انجام بده، الان داره جوابمو نمیده

    و همه اش به فرکانس هام و درخواست هام مربوط میشد که گفته میشد خودت درخواستشو دادی تا از دوستت فاصله بگیری

    و این پاسخ جهان هستی به درخواستت بود

    و من پذیرفته بودم و آروم بودم ولی از طرفی دوست داشتم سیم کارت به نامم زده بشه

    من تو این دو سه ماه ، شروع کردم به تکرار اینکه من لیاقت داشتن این سیم کارت رو دارم و سیم کارت به نام من زده میشه و به راحتی انجام میشه همه کاراش و خدا کاراشو انجام میده

    بعد دو ماه که هفته پیش ،خدمات ایرانسل گفت نمیشه از خودم سوال کردم

    گفتم چرا با تکرار باورایی که برای به نام من شدن سیم کارت تو دوماه تکرار میکردم اتفاقی نیفتاد ؟؟؟

    و با فکر کردن که هفته پیش متوجه شدم، من رهاش نکردم

    و هفته پیش که عاجز بودنمو دیدم ،وقتی از ایرانسل اومدم بیرون گفتم اصلا نمیخوامش

    من دیگه این سیم کارتو نمیخوام هرچی شد شد

    خدا ،اصلا میرم یه سیم کارت جدید میخرم

    و این حرفو در کل هفته پیش به خودم میگفتم و قشنگ رها شده بودم و میگفتم اگر تو بخوای بهم میدی پس من اسراری به داشتن این شماره ایرانسل ندارم

    خلاصه من اینو گفتم و درخواستمو برای بار آخر به خدا اعلام کردم

    و گفتم امروز میرم هرچی شد خیره و من به خیر تو محتاجم

    بعد که میخواستم حاضر بشم داشتم سیم گل سرارو درست میکردم تا برای برگ بافتن حاضر بشن و با خودم ببرم و تو مترو ببافم ، یهویی یاد 10 درصد از درآمدم افتادم که استاد عباس منش میگفت ده درصدشو برای خدا کنار بذارین

    یهویی به خودم گفتم اصلا چی شد من باورم تغییر کرد که گفتم حاضرم که مالیات درآمدم رو هرچقدر که بشه با کمال میل به دولت پرداخت کنم و خدا انقدر زیاد بهم میده که مالیاتش رو هم به دولت میدم و هم 10 درصدشو به خدا

    که البته یادآوری کنم به خودم که هیچی از این ثروتا برای من نیست و برای خداست که بهم عطا کرده .

    بعد داشتم همینجور فکر میکردم که بهم گفته شد

    تو لحظه ای که شروع کردی 10 درصد درآمدت رو برای خدا کنار بذاری این محدودیت تو که نمیخواستی مالیات بدی و مدام ترس داشتی و میگفتی چرا باید پول بدم به دولت و خیلی باورای محدود دیگه

    همه اینا برداشته شد و تو سعی کردی اول به منبع اصل همه اینا پرداخت کنی ده درصد درآمدت رو و خدا کاری کرد که تو تمام باورهای اشتباهت رو به یکباره بدون اینکه بخوای باوری براش بسازی و هر روز تکرار کنی ،تغییر کنه

    بعد برام سوال پیش اومد

    گفتم مگه میشه باوری رو که قوی هست تکرار نکنم و به یکباره اون باور محدود قوی بشه؟

    که باز هم خدا جوابمو داد و گفت آره ، وقتی تو منو تو همه کارهات قرار بدی ، منم کاری میکنم که به یکباره محو بشه هر

    آنچه که محدود بود و مانع بزرگ شدن ظرف وجودی رشدت میشد

    آره تو تصمیم گرفتی به منبع تمام ثروت جهان هستی ده درصد درآمدت رو بدی و مشتاق بودی تا پرداخت

    یه چیزیم هست

    من همیشه وقتی برای خدا و به خاطر خدا کمکی میکردم و یا میخواستم درآمدی که داشتم در راه خدا خرجش کنم ، بازم یه حسی داشتم که نگران بودم پولم تموم بشه

    ولی اینبار اصلا اون حس رو هم نداشتم و کاملا راضی و آگاه به اینکه من هیچی ندارم و هرآنچه دارم از آن خداست و من کیم که بخوام بگم من درآمدم رو برای خدا نمیدم

    بعد حاضر شدم وبوم هامو برداشتم و رفتم ، از نونوایی دو تا نون گرفتم و رفتم سوار بی آر تی شدم و برم مترو

    وقتی رسیدم تجریش تو دلم با خدا حرف میزدم یهویی گفتم خدایا دوستت دارم ممنونم ازت ،سرمو بلند کردم رو به آسمون و تا گفتم دوستت دارم دیدم دو ابر شکل قلب شدن

    وای بهترین لحظه زندگیم بود سریع عکس گرفتم و گفتم ممنونم ،منم عشقتو دریافت کردم

    و وقتی راه افتادم یکم جلو تر سه نفر داشتن گیتاز میزدن و میخوندن و یه برگه گذاشته بودن که برای من جمله ای بنویس

    من میخواستم برم بنویسم و سایت عباس منش رو بگم و بنویسم به این سایت سر بزن و هیچ صدایی نشنیدم که نه نرو و میشنیدم که آره میتونی

    ولی تو دلم گفتم استاد عباس منش گفته این آگاهی هارو به کسی نگید ،همینجور داشتم فکر میکردم که برگردم بنویسم یا نه دیدم یه نفر از سمت چپم داره کنار من میاد و نگاهم میکنه برگشتم سمتش دیدم همکلاسی رنگ روغنمه و یهویی خندید منم خندیدم

    گفت طیبه کجایی؟

    من داشتم چند دقیقه نگاه میکردم تو خودت بودیا اصلا حواست به اطراف نبود

    گفتم آره داشتم‌ فکر میکردم

    بعد باهم رفتیم سر کلاس و وقتی کلاسمون شروع شد استادم کارای همه مونو دید و همه مون رنگ شناسی رو که جدول باید میکشیدیم رو اشتباه رنگ کرده بودیم ولی استادم به من گفت دوتا جدولت درسته و یکیش رو درست رنگاتو نچیدی

    و به یه دختر که کارش از من کمی اشتباهش بیشتر بود به اون گفت بچه ها بهش دست بزنید ولی اصلا به من نگفت دست بزنن

    من اونجا تو دلم گفتم چرا استادم میگه طیبه عالی کار کردی و درسته ولی نمیگه دست بزنن برای من

    خب منم مثل همکلاسیم درست کار کردم

    و درک میکردم که طیبه نیاز به تشویق دیگران نداشته باش و حواست باشه هر روز نسبت به دیروزت پیشرفت بکنی

    و اواسط کلاس استادم گفت وای بچه ها هیچ کس مثل طیبه درست کار نکرده بود

    و یه کار جدید و اولین کارمونو با رنگ شروع کردیم

    وقتی کلاسمون تموم شد من رفتم تا بوم بخرم و وقتی گرفتم میخواستم قلمو بگیرم یه لحظه یادم اومد که من باید بوم بزرگ بگیرم فلمو رو گذاشتم سرجاش و گفتم ممنونم من فردا میام میخرمش

    یهویی دیدم صاحب مغازه گفت بردار قلمو رو بعدا پولشو میاری ،گفتم نه فردا میام میخرم و گفت نه اصلا من دلم میخواد بهت هدیه بدم

    من اینو شنیدم گفتم نه نه نمیخوام فردا پولشو میارم بعد بازم گفت نه هدیه هست

    به دوستم رفتم با خنده گفتم وای ببین بهم قلمو داد

    یهویی دیدیم یه قلمو دیگه آورد و داد به دوستم گفت اینم برای شما ،هدیه هست دوستم گفت نه آخه چرا گفت دوست داشتم به هردوتون هدیه بدم

    ما خیلی خوشحال شدیم و تشکر کردیم و میدونم که همه اینا کار خداست و بی نهایت ازش سپاسگزارم

    همکلاسیم داشت هی قلمو رو بوس میکرد و میگفت میرم خونه کار میکنم مرسی خدا مرسی

    وقتی رفتم و به جلو در ورودی بازار تجریش که رسیدم و خواستم برم سمت مترو

    یه صدای خاص و قشنگ به سرعت گفت برو ایرانسل و کارتو انجام بده

    گفتم خدا میشه من امروز نزم دو تا بوم دستمه و سنح

    گینه وسایلام

    که شنیدم نه باید بری و سریع انجامش بدی همین الان برو

    گفتم باشه حتما خیری هست که میگی همین الان برم و چشم گفتم و رفتم

    وای یعنی بمباران میشدم با عدد 74

    چرا بمباران؟؟؟

    چون که این عدد بین من و خداست و هر کاری که انجام میشه و به نفع من هست یا بهم میگه انجامش بده این عدد رو نشونه میده تا من پیامشو دریافت کنم

    بعد من با هر قدمی که تا خدمات ایرانسل رفتم میدیدم ماشینا از جلوم رد میشن تو پلاکتشون عدد 74 هست وای یعنی دیوونه اش شدم

    فقط میخندیدم یهویی بلند گفتم خدا چه خبره ؟؟؟؟

    با اینکه میدونستم چه خبره ولی باز میپرسیدم چه خبره؟؟

    چیکار داری میکنی و ازت سپاسگزارم و من که هنوز تو راه بودم و نرفته بودم حرف بزنم درمورد سیم کارت ،میدونستم که کارم انجام میشه و سیم کارت به نامم زده میشه

    وای الان میگم یه عالمه ذوقشو دارم

    تو راه انقدر حس اطمینان داشتم که فقط سپاسگزاری میکردم

    و میگفتم تو چقدر باحالی آخه

    وقتی نزدیک خدمات ایرانسل شدم گفتم خب خدا

    من که بهت گفتم من دیگه اون سیم کارتو نمیخوام

    هرچی خیره و تو بگی همون بشه و من محتاج خیر توام

    و انگار کامل رها شده بودم و خودمو حاضر کرده بودم برای گرفتن سیم کارت جدید

    با اینکه حس اطمینان داشتم که اون سیم کارت که به نام بابای دوستم بود که فوت کرده و مسدود شده بود ، به نامم زده میشه

    ولی باز گفتم خدا هرچی تو بگی

    وای خدای من از اینجا به بعدش ذوق بیشتر داره یه جیغ عمیق از ته دل که تو آسمونا باشی

    من رفتم داخل و سلام دادم و گفتم یادتونه هفته پیش اومدم درمورد مسدود شدن سیم کارتم بهتون گفتم؟؟؟

    دیدم کارمنداش با لحن بسیار مودبانه و عالی بهم گفتن که بله بله

    اتفاقا رئیسمون هفته پیش گفت چرا گفتین نمیشه ، بهش میگفتین بیا سیم کارتو به نامت بزنیم

    الان که دارم‌مینویسم این حس رو کردم

    که انگار خدا اون هفته این کارو کرد که من رها بشم و به خودم بیام تا بعدش کارهامو که به خدا سپردم و گفتم من اصلا سیم کارتو نمیخوام ،خدا این هفته سیم کارتو بهم داد

    بعد مشخصاتمو گرفتن و گفتن که فردا از ایرانسل بهتون زنگ میزنن و وقتی زنگ زدن بیاین اینجا تا به نامتون بزنیم

    و بعد گفتم من میتونم یه سیم کارت ازتون بخرم ؟ گفت آره ولی صفرش 950 هست و اگر بخوای از شماره هایی که واگذار شده بهت بفروشیم 66 تمنه و میتونی بخری

    بعد من بهش گفتم میتونم شماره شو خودم بگم ؟؟

    گفت بگو

    گفتم 27 داشته باشه و 70 و 74

    بهم گفت داریم ولی یه عددش کمه

    و بعد یه عدد گفت و گفتم خوبه و سیم کارت گرفتم

    جدا از سیم کارت بابای دوستم که قرار بود تا فردا از مسدودی دربیاد و به نامم زده بشه

    سیم کارت دیگه خریدم که برای کارتخوان استفاده کنم

    وقتی کاراشو انجام داد بهم گفت چه خبره همه چیزت 74 داره

    خندیدم و گفتم آخه تو روز تولدم تو شناسنامه ام تو گواهی رانندیگیم همه شون 74 دارن

    خندید و گفت

    اصلا نمیدونم چرا بهت اجازه دادم شماره سیم کارت رو خودت انتخاب کنی

    من به هیچ یک از مشتریا اجازه نمیدم خودشون انتخاب کنن ولی نمیدونم چی شد به تو گفتم باشه

    و اونجا بود که گفتم تو دلم خدا میدونم که کار تو بود ازت ممنونم و سپاسگزارم

    خس

    حس خوبی داشتم ،تو دلم داد میزدم و میگفتم خدایا شکرت همه چی به نفع من رخ میده

    و وقتی کارامو انجام دادن و اومدم بیرون بلند گفتم ربّ من سپاسگزارم

    و گفتم چی شد یهو ورق برگشت

    تا هفته پیش همه چیز به ضرر من بود !!!!!

    ولی الان تو یه روز همه چی عوض شد

    و تنها و تنها یک جواب شنیدم

    که تو رها شدی ازش ،دیگه نخواستیش

    و وقتی میگی نمیخوام و هرچی خدا بگه ،خدا خواسته تو بهت میده به راحتی

    یاد اون حدیثی افتادم‌که خدا چند وقت پیش تو اتوبوس بهم گفت و بعدش نشونه 74 رو بهم داد تا درمورد خواسته ام تایید کنه

    و گفت وقتی کامل رها بشی از خواسته ات بهت عطا میشه

    و اون حدیث این بود

    قالَ اَمیرُالمُؤمِنین علیه السلام: اَوْحَى اللّه ُ اِلى داوُودَ: یا داوُودُ! تُریدُ وَ اُریدُ وَ لایَکُونُ اِلاّ ما اُریدُ ، فَاِنَ اَسْلَمْتَ لِما اُریدُ اَعْطَیْتُکَ ما تُریدُ وَ اِنْ لَمْ تُسْلِمْ لِما اُریدُ اَتْعَبْتُکَ فیما تُریدُ وَ لا یَکُونُ اِلاّ ما اُریدُ.

    امیرالمؤمنین علیه السلام فرمود: خداوند متعال به حضرت داود علیه السلام وحی فرمود: اى داود! تو مى خواهى، من هم مى خواهم ، ولى جز آنچه من مى خواهم نمى شود. پس اگر تسلیم آنچه من مى خواهم بشوى، آنچه را هم، تو مى خواهى عطایت مى کنم. امّا اگر تسلیم آنچه من مى خواهم نشوى، در آنچه خودت مى خواهى تو را به رنج مى افکنم و جز آنچه هم که من بخواهم نخواهد شد

    من باز هم رفتم پیداش کردم تا اینجا بنویسمش دوباره وقتی خوندمش گریه کردم

    من دقیقا امروز گفتم هیچی نمیخوام من سیم کارتو نمیخوام و تسلیمش بودم تماما

    و این تسلیم بودنو از نتیجه دریافت کردم که بهم گفته شد اگر تسلیم نمیشدی بهت داده نمیشد این سیم کارتی که از مسدودی درآوردن

    و قراره فردا به نامت زده بشه

    خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم

    وقتی به مفهوم این حدیث فکر میکنم اینو درک میکنم که من تا هفته پیش تسلیم خدا نبودم و مدام به دوستم‌زنگ میزدم یا به مادرش که کارمو انجام بدن و با اینکه زبانی میگفتم خدایا به تو سپردم خودت حلش کن ولی درونی تسلیم نبودم

    و طبق این حدیث

    امّا اگر تسلیم آنچه من مى خواهم نشوى، در آنچه خودت مى خواهى تو را به رنج مى افکنم و جز آنچه هم که من بخواهم نخواهد شد

    قشنگ من دارم این کلمات رو میفهمم

    چون این چند روزو داشتم حسش میکردم

    و من این یک هفته رو از عاجز بودنم تصمیم به تسلیم بودن کردم و گفتم من هیچی نمیدونم اصلا نمیخوامش

    و وقتی نخواستمش بهم داده شد

    اما اگر همچنان تسلیم نمیشدم خدا دوباره منو به خدمات ایرانسل نمیبرد و کاری میکرد که فراموشم بشه و نرم و دیگه سیم کارت واگذار میشد به یه نفر دیگه

    ولی وقتی تسلیم شدم ورق برگشت تو یه روز

    تو یه لحظه

    حتی من به کل فراموش کرده بودم‌برم خدمات ایرانسل

    که خدا سریع یادم آورد و گفت باید همین الان بری اونجا و کارت درست میشه

    و با این الهامش یه اطمینان شدید قلبی بهم داد که من با اطمینان برم اونجا و همه چیز اون چیزی شد که من میخواستم

    امروز خدا داشت به من درس خیلی خیلی بزرگی رو یادم‌میداد

    که تسلیم بودن بود

    یاد حرفای استاد عباس منش تو فایل

    «تعهد به خواسته» یا «رها بودن» نسبت به آن؟!

    یادمه چند ماه پیش بارها این متن رو خوندم و تلاش میکردم بفهممش

    امروز عملی من درکش کردم و فهمیدم

    و امید دارم که برای همه خواسته هام امروز رو به یاد بیارم و سعی کنم رها بشم و تسلیمش باشم

    یاد حرف استاد عباس منش میفتم که میگفت میخواست یه خونه بگیره و رها بود ،با اینکه دوست داشت اون خونه رو داشته باشه ولی رها بود

    و وقتی تسلیم بود خدا بهش عطا کرد اون خونه رو

    و من دقیقا امروز اینو یاد گرفتم

    و از خدا کمک میخوام که در باقی خواسته هام هم کمکم کنه تا عمل کنم و تسلیم باشم

    من کل راه رو تا خونه کیف میکردم حس فوق العاده عالی داشتم

    وقتی برگشتم‌ خونه دوباره سپاسگزاری کردم ، یکم قلاب بافی کردم و کمی زودتر خوابیدم

    خدایا شکرت

    برای تک تک خانواده صمیمی عباس منش بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 41 رای:
  5. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 720 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز جمعه 13 مهر ماه 1403 رو با عشق مینویسم

    اول خلاصه ای از درآمد امروزم ، از جمعه بازار رو بنویسم تا در ادامه جزئیات این روز پر از عشق رو بنویسم

    امروز خدا به من 7 میلیون، بی نهایت ثروت عطا کرد

    و فروشم فوق العاده و بی نهایت بود

    پیام امروز خدا برای من : که با دیدن همون درخت توت، که جریانشو تو رد پاهام نوشتم ،فهمیدم و درک کردم که

    تغییر کردی ، و بزرگ شدی و با هر عمل کردن و قدم برداشتن ،شاخ و برگ هایی که دیگه نیاز نداری بهشون و مانع از رشد تو میشن و باید ازت جدا بشن ، تا ظرف وجودت رشد کنه و بزرگ بشی ، اون شاخه هایی که نیاز به حذف داشتن به کلی حذف شده و برگ های جدیدی قراره رشد کنه و شاخ و برگ هایی میمونن که به رشدت کمک میکنن

    تو امروز یه شروع جدید داری و صفحه جدید از زندگیت شروع شده که مدارت تغییر کرده و تو در مدار خاص و جدیدی هستی که اگر، بیشتر و بیشتر به قوانین خدا عمل کنی و قدم برداری و همینجوری پر قدرت تر ادامه بدی از این بهتر و بی نهایت ترین های عشق و زیبایی و ثروت و شادی و سلامتی و آرامش بیشتر و بیشتر رو دریافت خواهی کرد

    پس یادت باشه مهم ترین چیز

    1 . عمل کن و سریعتر قدم بردار

    2. با دیدن تک تک این اتفاقات شگفتی که برای تو رخ میده و همه رو خدا انجام داده برات، هر لحظه یادآور شو به خودت

    3. سپاسگزاری همراه با احساس فوق العاده اش رو داشته باش و هر لحظه از خدا تشکر کن

    4. با دیدن همه این اتفاقات عالی و ناب ایمانت رو به خدا بیشتر و بیشتر کن و تسلیم تر باش و سعی کن که رها باشی

    5. باز هم آگاهانه توجه و تمرکزت رو به زیبایی ها بده و کنترل کن ذهنت رو و هرچی بیشتر سمت من بیای و قدم برداری منم بی نهایت تر محدودیت هاتو ازت میگیرم

    تا تو حرکتی نکنی من در کمک کردن به تو نمیتونم کاری انجام بدم ،تو باید هر لحظه ارم بخوای که کمکت کنم و عاجز بودنت رو به خودت یادآور بشی که به کمک نیروی عظیم و قدرتمندی چون الله یکتا نیاز داری تا بتونم قشنگ و طبیعی و ساده برات بچینم

    ،و این شروع، بهترین هارو برای تو رقم میزنه و هوشیار باش ، که تو ،طیبه ،آگاهانه در این مسیر بسیار زیبا و نورانی که خدا هر لحظه به تو کمک میکنه و کارهاتو انجام میده ، متواضعانه حرکت کنی ، یادت باشه که هیچی نیستی ،هیچی

    و همه این تغییر مدارهارو خدا برای تو انجام میده

    و ازت ممنونم که به من اجازه دادی که هدایتت کنم و ربّ تو از لحظه ای که اجازه رو از تو گرفت خیلی خیلی قشنگ برای تو میچینه مطمئن باش

    الان تو آرام تر از قبل از لحظه لحظه زندگیت لذت ببر و باهام حرف بزن

    خیلی دوستت دارم طیبه

    وای خدای من الان که دارم مینویسم دارم گریه میکنم و عمیقا میخندم و نشستم تو مترو و دارم میرم تجریش ورکشاپ نقاشی و الان که دارم این رد پای روز جمعه رو مینویسم یک شنبه هست

    روز جمعه انقدر نیاز به استراحت داشتم که وقتی رسیدم خونه سرمو رو بالش گذاشتم خوابیدم ولی الان دارم با عشق مینویسم تک تک لحظات ناب و پر از عشق جمعه رو

    سپاسگزار ربّ ماچ ماچی خودم هستم

    اینو بدون که خیلی سریع تر از اونچه که فکرشو میکنی به همه چیز میرسی، انقدر ساده و راحت و طبیعی که بگی موجود باش موجود میشه ،همین الانش همه چیز رو داری

    پس پر قدرت ادامه بده

    من کل دیشب رو نخوابیدم و تا صبح داشتم سفارش مشتری رو که از جمعه بازار ، یکی از فروشنده ها بهم آینه جیبی نقاشی شده سفارش داده بود رو رنگ میکردم

    و بعدش شروع کردم به بافت 10 تا گل آفتاب گردان

    وقتی اینارو بافتم تو دلم میگفتم خدا هر ده تارو باید ازم بخریا چون میبینی دارم تلاش میکنم پس برام مشتری میشی و بعد چند تا قورباغه ای که تیکه های بافتنی هاشو خانما برای من بافتنه بودن و تحویل داده بودن رو با چسب چسبوندم و گل سرارو حاضر کردم

    و همه کارامو تو طول شب انجام دادم

    خیلی جالبه منی که قبلنا نمیتونستم زیاد بیدار بمونم ولی خدا کاری کرده که من فعال تر باشم و تلاش کنم

    وقتی صبح شد و من کارامو انجام دادم

    در طول شب تا صبح یه صدایی میشنیدم که نرو اگر بری فروش نداری و از این حرفا

    منم میگفتم کارتخوان گرفتم و اولین روزیه که کارتخوان دستمه

    قبل شنیدن این نجواها من یه لحظه فکر کردم که الان کارت خوان گرفتم فروشم بیشتر میشه و یه جورایی عامل فروش بالاتر رو تو خرید کارتخوان دیدم و شرک ورزیدم ، ولی سریع خدا منو به خودم آورد و به خودم اومدم و گفتم نه این حرفا چیه

    شرک نورز

    یادت باشه که این خداست که هرلحظه بهت کمک کرد و حتی خود کارتخوان رو بهت عطا کرد و ایده هر آنچه که باید بری انجام بدی رو بهت گفت

    و از خدا معذرت خواهی کردم و گفتم ببخش

    و بعد که کل شب رو این نجواهارو میشنیدم که فروش نمیرن نرو جمعه بازار ،یه لحظه فکر کردم که خدا داره باهام صحبت میکنه که با توجه به شرکی که داشتم اجازه رفتن به جمعه بازارو ندارم

    ولی این صدا انقدر ضعیف بود که من رو متوقف نکرد

    من حاضر میشدم و یه حس تردید و شکی داشتم که آیا این پیام از طرف خداست یا نه

    به احساسم نگاه کردم و دقت کردم به پیامی که شنیدم

    و دقیقا این پیام بود

    که فروش نداری و نرو اگر بری هیچی نمیفروشی

    گفتم خدا من از استاد عباس منش شنیدم که تو دل رو آروم میکنی

    وقتی صبح که حاضر شدم برم جمعه بازار و گل سرامو بفروشم ،مدام یه صدایی دوباره میگفت نرو من فکر میکردم از طرف خداست گوش ندادم ولی اون صدا مثل تجربه های قبلم نبود

    وقتی از طرف خدا میشنیدم که نباید جایی برم ،اون صدا بلند تر و بلند تر میشد و واقعا نمیذاشت که من برم و قدم از قدم بردارم

    ولی اینبار این صدا با اون فرق داشت که سبب شد گوش ندم به حرفش و برم

    و انقدر ضعیف بود که مانع از رفتنم نشد

    و من گفتم خدا من میرم و تو همراهم هستی

    وقتی از خونه اومدم بیرون گفتم یه نشونه بهم بده که بدونم برم جمعه بازار یا نرم

    باز شک داشتم که نکنه خدا میگه نرو و من دارم میرم

    یهویی دیدم پلاک ماشین 74 هست

    انگار مهر تایید رو گرفتم از خدا

    آخه هر وقت من از خدا چیزی میخوام خیلی خیلی زیاد شده که خدا با نشون دادن این عدد و عدد 974 تایید میکنه و درست بودنش رو بهم گفته و من انجامش دادم

    وقتی رفتم ایستگاه بی آر تی دیدم همون درخت توتی که میرم و باهاش صحبت میکنم و جریانشو تو رد پام گذاشتم ، شاخ و برگاشو زدن و درخت توت بزرگتر شده بود

    قبلا قدش کوتاه تر بود الان که دیدم شاخ و برگاشو زدن تازه دیدم چقدر بزرگ شده

    همین که دیدمش گفتم ببین چقدر بزرگ شدی و همه نوشته هایی که اول رد پام نوشتم بهم گفته شد

    که طیبه هر دو دارین بزرگ میشین و شاخ و برگ تو هم حذف شده و قراره یه رشد جدید داشته باشی

    ببین برای اینکه مشخص بشه تو بزرگ شدی و ظرف وجودت بزرگتر شده و مدارت تغییر کرده ،باید یه سری چیزا حذف بشن و از بین برن

    مثل همین درخت که شاخ و برگاشو زدن تا حذف بشن و بزرگ شدنش تازه به چشمت اومده در صورتی که قبلا میگفتی بزرگ شده ولی انقدر احساس نمیکردی

    الان که شاخه هاش حذف شده و تنه اصلیش به چشمت دیده شد تازه میگی وای کی تو انقدر بزرگ شدی و من متوجه نشدم

    و البته اون شاخه هایی که الان حذف شدن در رشد درخت سهیم بودن که این خودش قسمتی از تکامل هست

    و اینم در نظر بگیر که تو هم مثل همین درخت ،که الان یه سری چیزا حذف شدن از زندگیت ی6 سری رفتاراتو دیگه انجام نمیدی و … ،جزئی از مسیر تکاملت بودن و سپاسگزار خدا باش که اون ها بودن که تو رشد کنی

    من بارها تو این یکسالی که آگاهی های این سایت رو سعی کردم عمل کنم چندین بار پیام شروع جدید رو خدا بهم داده

    و انگار که هرموقع از یه مداری میرم به مدار بالاتر که دراون مدار بهترین ها هست، شروع جدیدش بهم گفته میشه

    مثلا آخرین باری که بهم گفته شد شروع جدید هست 1 مهر بود و الان 13 مهره و دوباره بهم گفته شد

    وقتی رفتم رسیدم مترو، دیدم یه عالمه خانم تو قطارن و یهویی متوجه شدم که همه دارن میرن برای تشییع ،یا دقیق نمیدونم برای چی رفتن که رهبر یه کشورو شهید کرده بودن

    از وقتی این آگاهی های سایت رو هر روز گوش میدم دیگه هیچ چیزی از جهان بیرونم نمیدونم

    خداروشکر میکنم که تمام زندگیم شده با خدا حرف زدن و گوش دادن به این آگاهی ها

    بعد همینجوری وایسادم جلو چند تا دختر که نشسته بودن، کل قطار پر بود از خانمایی که همه چادری بودن

    یه لحظه گفتم بابا چادریا که از این گل سرا نمیخرن

    حالا بماند که تا دو سال پیش دقیقا روزی که تصمیم به تغییر کردم و پا تو مسیر آگاهی گذاشتم چادری بودم و من مانتویی شدم و تغییراتم شروع شد

    همه خانما به گل سرا نگاه میکردن و میپرسیدن که چیه

    بعد دختر بهم گفت که میخوای بذاری رو پای من ،ازش تشکر کردم و بهش دادم تا نگه داره یهویی دیدم شروع کردن به نگاه کردن و گفتن ما میخوایم خرید کنیم

    و ازم 520 هزار تمن خرید کردن و من اولین بار تو مترو کارتخوان رو برای فروش استفاده کردم

    خیلی خوشحال بودم از اینکه خدا بهم کارتخوان رو عطا کرد و ازش سپاسگزارم

    بعد که رسیدم حقانی ،همه جا پر پلیس بود و هیچ کس تو بازار نبود خیلی کم میومدن

    من وقتی دیدم کسی تو بازار نیست شروع کردم به گفتن اینکه ،دیدی گفتم خدا بهت گفت نیا برای همین بود

    تصمیم گرفتم برگردم خونه بعد تصمیم عوض شد خواستم برم مصلی امام خمینی که اونجا جمعیت زیاد بود و به فکر خودم و عقل ناقصم گفتم اونجا ازم میخرن و جمعیت زیاده و اصلا خدا رو یاد نکردم

    وقتی راه افتادم و رفتم مصلی امام خمینی دیدم همه دارن حرفای نا خوبی که همیشه تو اینجور جاها میگن رو میگفتن که قبل آگاهیم خودمم میگفتم

    و من میدیدم که دارم اذیت میشم

    پیش خودم گفتم خدایا جای من اینجا نیست ،درسته که من میخوام تو جای پر جمعیت بفروشم ولی اگر قرار باشه با تکرار حرفشون فرکانس من بیاد پایین ،من ترجیح میدم نفروشم و بگذرم از پولش که احساسم ناخوب نشه

    و نجوای ذهنم میگفت نرو بمون و اینجا میخرن ازت ، بازار بری هیچ کس نیست ،ولی من نموندم

    به خدا گفتم من میرم همون جمعه بازار پل طبیعت و ترجیح میدم اونجا باشم و حالم خوب باشه تا اینکه اینجا باشم و فرکانسم با شنیدن حرفای آدما درمورد آمریکا بیاد پایین

    و تو برای من مشتری میشی میدونم

    وقتی برگشتم جمعه بازار هنوز خلوت بود و نشستم اونجا و بعدش زیر آفتاب رو پله ها نشسته بودم و دیشبو نخوابیده بودم انقدر خوابم میومد که چشمامو بستم و هی سرم میفتاد و خوابم میگرفت ، سریع چشمامو باز میکردم

    .بعد تصمیم گرفتم برگردم خونه ،چون تمرین کلاس رنگ روغنم هم مونده بود میخواستم برگردم تا کار کنم

    ولی خدا نمیخواست من برگردم خونه ، جوری رقم زد و چید برای من که من بمونم

    بعد قرار بود آینه مشتری رو بهش تحویل بدم بهم گفت وایسا جلو در ورودی بازار میام ازت آینه رو میگیرم که اومدنش یک ساعت طول کشید

    من به خدا گفتم ببخش منو اگر امروز شرک ورزیدم خودت برام مشتری شو و به یکباره انگار از همه جا انقدر مشتری اومد و انقدر جمعیت زیاد شد که متعجب شده بودم

    جمعه بازاری که تعداد آدماش کم بودن به یکباره زیاد شدن

    گفتم چی شد تا ساعت 2 کسی نبود اینجا ،چی شد یهو این همه آدم اومدن

    و فقط یه چیز رو درک میکردم که خداست که داره بهت کمک میکنه و وقتی ازش معذرت خواستی و به اشتباهت پی بردی که شرک ورزیدی و طلب بخشش کردی و خواستی کمکت کنه

    به یکباره جمعیت زیاد شد

    فقط یه حرف استاد عباس منش میاد به یادم

    و اینه که میگفت تو با خدا باش به خدا وصل باش ،خدا خودش همه کاراتو انجام میده

    خدایی که برای حضرت محمد اون همه آدم رو آورد برای تو هم میاره

    و واقعا به چشم داشتم میدیدم که چجوری یه عالمه آدم اومدن بازار

    و هی پشت سر هم مشتری میومد و کارای جدیدی که بافته بودم قورباغه و جوجه و مینیون و آفتاب گردان فروش رفتن و خدا پشت سر هم برای من مشتری میشد

    از تک تک مشتری ها یه چیزی یاد میگرفتم

    چند تاشو بخوام بگم

    مثلا یه زن و شوهر اومدن مرد گفت برای همسر من یه جوانه بده و از جوانه هایی که خدا ایده شو بهم داد و با زنجیر قلب آویزونش کردم و تو قلب نوشته بود لاو ، اونو برای همسرش گرفت و یکی هم برای همسر دوستشون که باهم بودن

    و میگفت میخوام ببینم که چقدر بهت میاد و زیبا میشی و انقدر خانمش ذوق میکرد که با دیدن رفتار مرد به زنش پر میشدم از عشق و حس خوب و این باور در من قوی تر شده و هر بار که میرم برای فروش مردهایی ازم خرید میکنن که برای زن و یا بچه هاشون که بی نهایت احترام و ارزشمندی رو به زن هاشون و دخترهاشون منتقل میکنن و با چنان عشقی خرید میکنن که قوی میشه این باور که هستن مردان زیادی که به خانواده و همسرشون احترام میذارن و عاشقانه عاشق هم هستن و ارزشمندی رو اول به خودشون و بعد به همسرشون منتقل میکنن

    من سعی میکنم که بیشتر به رفتارای مشتریام دقت کنم و از وقتی شنیدم استاد عباس منش میگفت که من به رفتار انسان ها دقت میکنم انگار اینجوری تو حافظه ام ذخیره شده که منم دقت کنم و بگردم دنبال خوبی ها و نکات مثبتشون و به خودم بگم که ببین جهان هستی پر از مردانی هست که انقدر دانا و ارزشمندن که ارزشمندی رو با فرکانسشون به همسرشون انتقال میدن

    بعد یه مشتری داشتم که گفتن برای دخترمون عکس میگیریم بفرستیم هر چی خودش بگه همونو بخریم

    بعد دخترش آفتاب گردان خواست و مادرش میخواست جوانه بخره

    پدرش گفت نه دخترمون که عکسشو براش فرستادم آفتاب گردان پسنیدیده و به انتخابش احترام بذاریم و براش اونی رو که میخواد رو بگیریم

    و به همسرش گفت اگر از جوانه خوشت میاد بگیریم برای خودت یا اونم بگیریم برای دخترمون

    اونجا بود که ازشون یاد گرفتم که احترام بذارم به نظر آدما و حق انتخاب رو همیشه یادم باشه که هرکس میتونه خودش انتخاب کنه نه اینکه به زور بخوام چیزی رو به کسی بدم

    وایساده بودم جلو آفتاب روی پله ها دیدم یکی بهم سلام کرد چهره اش آشنا بود ،گفت من هفته پیش ازت گل گرفتم الانم اومدم خرید کنم ، بازم گل میخوام که بهم گفت هفته پیش گلات برگ داشتن الان نداری ؟ گفتم نه ندارم

    و گفت هفته بعدش میام و ازت میخرم

    برام جالب بود از بین اون همه فروشنده که تو بازار از گل سرا میبافتن از گل سرای من میومد میخرید

    و حتی این بهم یادآوری شد که از وقتی تو تمرکزت رو از روی فروشنده های دیگه برداشتی یا اینکه از روی دنبال دیدن سرای بقیه که میگشتی ببینی چه کسی از گل سر فروشنده های دیگه خریده ،برداشتی اونموقع مشتریت زیاد شد

    یه مشتری هم اومد یه خانم با یه دختر بسیار ناز و زیبا بود به دخترش گفت چی میخوای خودت بردار

    دخترش 5 سالش میشد

    و من ظرف گل سرارو برداشتم و گرفتم سمت دختر بچه

    یهویی دستشو برد سمت گل سری که 140 قیمتش بود

    من به مادرش گفتم اینا 140 هست اگر میخواین از 70 بردارین

    مادرش یه حرف قشنگی زد

    گفت نه دیگه همین ،وقتی دخترم انتخابش این گل بوده منم براش همینو میخرم

    و همه اینا توش احترام و حس ارزشمندی داشت و حس لیاقت میدیدم توی رفتار مادرش

    که وقتی به عهده فرزندش میذاره دیگه نمیبینه که دخترش چه قیمتی رو برداشته همونو براش میخره

    عین این میمونه که خدا بی نهایت ثروت داره و به ما میگه این قوانینه و همه قوانین رو تو ظرفی مثل ظرف گل سرای من گذاشته و میگه انتخاب کن طیبه

    و حق انتخاب رو به عهده من میذاره و من خودم دونسته یا ندونسته از قوانین میرم سمت هرچی که دوست دارم بر میدارم و خدا میگه که نه من مانعش نمیشم

    خودش برداشته

    وای خدای من الان که مینوشتم این بهم گفته شد که برخورد خدا مثل این مشتریت هست که الان‌ وقتشه یاد بگیری و بفهمی این موضوع رو

    اینکه حرف استاد هم بهم یادآوری شد که میگفت

    ما خالق زندگی خودمونیم

    یعنی خدا همه چیز رو داده ،این ماییم که با افکار و باورها و فرکانس ها و رفتار و اعمالمون هرچی بخوایم رو برمیداریم و به سمت خودمون میکشیم و خدا بی چون و چرا بهمون میده

    وای خدای من تو یه حرف مشتری چقدر چیز یاد میگیرم من و وقتی به تک تکشون فکر میکنم و میام مینویسم بازم کلی چیز یاد میگیرم

    که حتی خیلی از آگاهی هارو وقتی میام رد پامو مینویسم بهم گفته میشه

    وقتی وایساده بودم و مشتری میومد یه دختر اومد باهام حرف زد گفت که من میخواستم بیام اینجا بفروشم ولی نمیذارن شما چجوری وایسادین و میگفت میترسم و درست نمیتونست وسایلاشو نشون بده ،بهش گفتم هیچی وقتی میان میگن خانم اینجا واینستا یکم میرم دور میزنم و دوباره برمیگردم همینجا

    بهم گفت بار اوله داره میاد برای فروش

    و بعد یه پسر حدودا 15 ساله اومد که گیره تق تقی و گردنبند استیل میفروخت و اومد باهام حرف زد گفت اولین بارشه اومده بازار و اگر دو سه تا بفروشه میره خونه شون

    من داشتم فکر میکردم میگفتم چرا دو نفر هم زمان اومدن و گفتن بار اولشونه و وقتی بیشتر فکر کردم دیدم خدا اینارو فرستاده تا بهم بگه ببین طیبه

    قشنگ ببین

    یادته بار اولت بود و خجالت میکشیدی بیای دست فروشی و با تردید مثل این دختر و اون پسر آروم میگفتی نقاشی دارم و نشون میدادی کاراتو ؟؟

    و اونجا بود که خدا رو شکر کردم که چقدر مدارم تغییر کرد و به دختر گفتم که من پارسال زمستون میاوردم پفیلا و جاکلیدی میفروختم کنار مسجد و الان چقدر مدارم تغییر کرده

    از یه دختری که استخاره میکرد کجا پفیلاهاشو بذاره برای فروش و چجوری بفروشه و از خدا کمک میخواست و اوایل حرف زدنم با خدا بود و تازه میشنیدم حرفای خدا رو تبدیل شدم به یه دختری که تاره شروع کرده کارآفرینی رو

    و رفتارش با آدما و ارتباط برقرار کردنش خیلی خیلی پیشرفت کرده به نسبت اون سالی که شروع کردم به تغییر

    و من داشتم همه اون روزا رو در اون لحظه مرور میکردم و خداروشکر میکردم

    وای چقدر من تغییر کردم

    خدایا شکرت

    مکان همان مکان بود

    ولی ایده فروش وسایل به مرور زمان با تکامل من روز به روز تغییر کرد

    اول پفیلا

    دوم پفیلا +جاکلیدی

    سوم نقاشیای خودم اضافه شد

    و بعد از بازار پانزده خرداد کش مو و چیزای دیگه خریدیم اضافه کردیم کنار وسایلامون

    و بعد رفته رفته خدا ایده گل سرارو بهم داد که جهش چند برابری من از اینجا شروع شد که با فروش گل سرا کارتخوان گرفتم

    با این یادآوریا ، چقدر داره خدا تکامل رو بهم یاد میده

    اینکه میگه عجله نکن ،و آرام هم اگر پیش بری مطمئن باش خونه ای که میسازی یه خونه محکمه

    بعد وقتی من تا غروب وایسادم کلی فروش داشتم

    و یه چیز خیلی جالب تر اینکه من همه اش داشتم با خدا حرف میزدم و مشتریایی که میومدن به همه میگفتم پر برکت باشین

    الان دیگه بعد گذشت دو سال از روزی که من تمرین میکردم هرخریدی که انجام دادم آگاهانه بگم پر روزی باشین

    الان ناخودآگاه جزئی از رفتارم شده و سریع میگم پر برکت باشید یا پر روزی باشین

    و وقتی مشتری ها میومدن و من میگفتم پر برکت باشین ، یهویی متوجه شدم من دارم مدام توی دلم میگم پر برکت باشی خدا

    وقتی اینو فهمیدم انقدر خندیدم گفتم وای من اولین باره دارم میگم پر برکت باشی خدا

    این یعنی چی ؟ یعنی اینکه من درک کردم که تویی که داری همه کارارو برام انجام میدی و از منبع همه این خوبی ها این حس رو گرفتم که بگم پر برکت باشی

    وقتی مشتریا کارت میکشیدن و انقدر مشتری زیاد میومد که هی کارت میکشیدم

    دائم این تصورم یادم میومد که من از وقتی کارتخوان رو گرفتم تجسم میکردم که انقدر زیاد من دارم کارت میکشم که پشت سر هم مشتری میاد و من فقط کارت میکشم ، حتی خودمو اون لحظه میدیدم که هی کارت میدن دستم و منم دارم کارت میکشم و واضح این تصویر رو میدیدم

    و دقیقا همین هم شد

    من هی داشتم کارت میکشیدم و میخندیدم

    و یه چیز جالب که فهمیدم تغییر کردم

    قبلا هر کس قیمت میپرسید و یا نمیخرید نگران بودم که تا شب همه رو تموم کنم و تخفیف بدم

    ولی اینبار اصلا هیچی برام مهم نبود یه جورایی حس اطمینان عمیقی داشتم که آروم تر از همیشه بودم

    و یه تجسمی که کرده بودم

    میگفتم مشتریایی میان که ازم تعداد بالا میخرن و حتی سفارش میدن به تعداد بالا

    و امروز سه نفر اومدن تا تعداد بالا بخرن

    و یکیشون فقط خرید کرد و خیلی جالب بود برای من

    با دخترش اومد گفت میخواد برای گالریش بخره و ببره بفروشه

    بهم گفت 20 تا بردارم چند حساب میکنی که من بعدش تعداد بالا سفارش بدم

    از زبونم در اومد گفتم 55 آخرشه و گفت باشه و انتخاب کرد و 16 تا برداشت و آدرس پیجم و شماره مو دادم بهش که سفارشی داشت بهم بگه

    انقدر پر بود از درس هایی که از مشتریا گرفتم که خیلیاشو یادم نمونده ولی به خاطر تک تکشون خداروسپاسگزاری میکنم

    نمیدونم شاید فقط باید همینا گفته بشه

    وقتی نزدیک غروب شد راه افتادم و کم کم رفتم سمت مترو و برگشتم

    داشتم فکر میکردم گفتم 7 میلیون فروش داشتم

    پس نتیجه میگیریم که صدایی که صبح شنیدم صدای نجوای ذهنم بود ، گفتم خدا من چرا متوجه نشدم که تو نبودی

    و من اولین فکری که میکردم این بود که هفت میلیونو ده درصدشو حساب میکردم که ببینم چقدر میشه تا سهم خدا رو کنار بذارم مثل هر هفته که این کار رو انجام میدم

    انگار داره جزئی از وجودم میشه

    چقدر خوشحالم از اینکه تغییر ‌کردم

    منی که قبلا پول دستم میومد دلم نمیومد به یکی بدمش و یا چیزی بخرم که مدام به این فکر بودم که پولم تموم میشه و یا اینکه به کسی کمک میکردم ته تهش به این فکر بودم که پولم تموم شد

    ولی الان اولین فکرم پرداخت 10 درصد از درآمدم به خداست ، و وقتی پولی رو خرج میکنم یه اطمینانی دارم که خدا بیشتر از اینو بهم عطا میکنه

    وقتی آدما ازم خرید میکردن دیگه پولامو نمیشمردم یه حسی بهم میگفت و اطمینان میداد که فروشت فوق العاده میشه و من آروم بودم و اصلا به شمردن پولام فکر نمیکردم

    وقتی رسیدم خونه انقدر خوابم میومد که خوابم برد و قرار بود تمرین رنگ روغنم رو کار کنم که فرداش کلاس داشتم که خوابم برد و تا صبح خوابیدم

    و صبح به حسابم از شاپرک بانک یک جا واریزی ها اومده بود و تسویه کرده بودن

    خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم که این همه لطف داشتی و داری

    بعد من داشتم به فروش دو هفته قبلم که 7 میلیون بود و هفته بعدش 5 میلیون شد طبق شرکی که ورزیدم فکر میکردم و گفتم ببین الان دوباره برگشتی روی 7 میلیون و سعی کن دیگه آگاه تر باشی به رفتارات و فکرات تا خدا بهت بیشتر عطا کنه و خدا رو هر لحظه یاد کن این خداست که به تو عطا میکنه

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  6. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 720 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    دیروز که رد پام رو در گام دوم خانه تکانی ذهن گذاشتم و نوشتم که : الان میفهمم چرا خدا بهم گفت برگرد از گام اول شروع کن

    چون من گام پنجم بودم و روز 5 مهر قشنگ حس کردم که گفته شد ادامه نده این گام هارو

    برگرد عقب و از اول شروع کن

    وقتی این حرف رو دریافت کردم ،نجوای ذهنم گفت برگردی عقب، از بقیه عقب میفتی

    هر روز فایل میذارن و نمیتونی برسی به بقیه

    ولی یه آگاهی و اراده بزرگتر از نجوای ذهن هست که قشنگ هدایتم کرد و من چشم گفتم به حرفش و برگشتم از گام اول شروع کردم

    و این هم بهم گفته شد که عجله ای برای سریع گوش دادن به فایل ها نداشته باش

    هر فایل رو سعی کن چندین بار گوش بدی و بعد بری گام بعدی

    الان من ، از 5 مهر تا به امروز که 12 مهر هست ،یعنی یه هفته هست که گام یک و دو رو گوش دادم و رد پام رو براش نوشتم

    و میدونم که این بهترین تکاملیه که میتونم طی کنم ،نه اینکه بخوام خیلی سریع گام هارو طی کنم و هیچ تغییری درمن ایجاد نشه

    امروز که اومدم سایت، دیدم فایل جدید اومده

    خوشحال شدم و سریع دانلود کردم تا گوش بدم

    جالبه من وقتی دیدم درمورد دیدگاه یکی از دوستان ،قراره استاد صحبت کنه نجوای ذهنم و بعد خودم گفتم چرا از دیدگاه من نمیخونه و گفتم کاش دیدگاه منم بگه

    وقتی تا نصفه ها گوش دادم گفتم نه طیبه ، واقعا خداروشکر که دیدگاه این دوستمونو گفتن ، چون خیلی چیزا ازش یاد گرفتم و به خودم گفتم تو حتی از این دوستمونم مدارت بالاتر بود ، و گفتم وقتی داشتی از صفر شروع میکردی

    در مورد یه سری چیزا که وقتی شمردمشون تو دلم مثلا گفتم این دوستمون خونه نداشت چیزی برای خوردن نداشت

    ولی من وقتی وارد این سایت شدم خیلی چیزا داشتم مثلا سقفی بالای سرم داشتم که خونه تو تهران داریم و ماشین داداشم بود که با خانواده عزیزم باهم پر از لحظات عشق رو داریم با برادرم و مادرم دو تا خواهر دارم که هر دوشون بی نهایت عالی هستن

    ما حقوق پدرم رو که معلم زبان انگلیسی بود و فوت کرده رو داریم

    داداشم حقوق معلمی خط خوشنویسی رو داره و سلامتیم همگیمون و من یه اتاقی دارم که خود خود بهشته و کلی وسیله توشه که اگر بخوام قیمت بذارم نزدیک 200 میلیونی میشه انقدر که وسیله نقاشی و از قدیم که ماشین فلزی میفروختم برای خودمم برداشتم و نگه داشتم و خیلی نعمت و چیزای دیگه که خدارو شکر کردم

    و سپاسگزاری کردم و از خدا طلب بخشش میکنم که این همه نعمت داشتم و وقتی این فایل رو اولشو گوش دادم یه لحظه یه فکری رد شد از ذهنم که انقدر پنهان بود که متوجهش نشدم که ناشکری بوده و گفتم منم که هیچی نداشتم و از صفر شروع کردم چرا از دیدگاه من ،استاد صحبت نمیکنه

    نگو داشتم شرک میورزیدم و ناسپاسی میکردم

    و الان که نوشتم متوجهش شدم

    من اونموقع که شروع کردم به آگاهی های این سایت ، همه چی داشتم و نمیدیدمشون

    خداروشکر که الان بعد یکسال آگاهتر شدم و عمیقا سپاسگزارم و سعی میکنم بیشتر سپاسگزاری کنم

    از دیشب که رد پام رو در گام دو گذاشتم هی یادم اومد که من چرا ننوشتم که من تو عمرم درآمد 23 میلیون درماه رو ندیده بودم و امروز اولین باری بود که تو عمر 32 ساله ام انقدر درآمد داشتم ، که تو این دو هفته که نمیرسیدم به کارای نقاشیم برسم و تمرین کلاسیم عقب میمون

    از خدا سوالی کردم که چه کاری باید انجام بدم تا وقت بیشتری برای نقاشی هام بذارم

    که خدا ایده کار آفرینی رو بهم داد و گفت آگهی بچسبون تو محله تون و شروع کن از کم به چند نفر کار بده تا کارت سبک تر بشه و بتونی به نقاشی کشیدن و تمرینات برسی

    که وقتی شروع کردم به کارآفرینی و 4 نفر الان برای من کار میکنن و قلاب بافی کارای بافتنی که هر جمعه میبرم میفروشم رو انجام میدن

    هرچقدرم میخواستم تلاش کنم نهایت درآمدم در ماه بعضی مواقع ، با نقاشی و کارای هنری دیگه ،فوق فوقش میشد 4 میلیون

    ولی الان این ماه یعنی از 9 شهریور تا 9 مهر درآمدم 23 میلیون بود

    تو این چند ماه که داشتم تلاش میکردم و قدم برمیداشتم دقیق یادم نیست ولی بخوام حدودی بگم درآمدم در ماه 4 میلیون میشد اونم متغییر بود و بعضی ماه ها 4 میلیون بود

    ولی الان من چی دارم میبینم

    23 میلیون ، یه چیزی حدود 6 برابر شده بود

    دیشب که فقط پولایی که تو 5 تا جمعه از فروش جوانه های بافتنی ،خدا بهم عطا کرده بود رو جمع کردم

    دیدم شد 23 میلیون

    یهویی چشمام گرد شد

    گفتم وای یعنی من کل ماه که 30 روزه

    فقط تو 5 روز 23 میلیون درآمد داشتم؟؟؟؟

    یادمه دو هفته پیش که 7 میلیون فروش داشتم و با پول اونروز کارتخوان گرفتم ،داداشم گفت تو ، تو یه روز رفتی برای فروش ولی حقوق یک ماه من که 10 میلیونه رو نزدیکش شدی و وقتی دیشب جمع کردم 23 میلیون شد

    خودم داشتم فکر میکردم که از حقوق یه کسی که از صبح تا شب کار میکنه و کل 30 روز رو میره هم ، بیشتر بود درآمدم

    حتی شوهر خواهرم و خاله ام و مادربزرگم هم متعجب شده بودن شوهر خواهرم میگفت از حقوق یه ماهم بیشتر درآوردی

    و مادر بزرگم مشتاق شده بود تو سن 85 سالگیش اونم براب من ببافه و بهش هزینه شو پرداخت کنم

    الان یهویی یادم اومد

    چند ماه پیش که مدارس تعطیل شد و من نرفتم جلو در مدارس برای فروش کارام ، نمیدونستم چجوری باید بفروشم نقاشیامو و میخواستم این سه ماه رو برم تو مترو از این غرفه های ماسک فروشی ،فروشنده بشم که 10 میلیون در ماه بگیرم و از صبح تا شب برم

    ولی خدا جوری هدایتم کرد که به کل مسیرم تغییر کرد

    خدا چقدر قشنگ و مهربون و بزرگ و عظیمه و قدرتمند

    الان که مینوشتم این بهم گفته شد که

    طیبه پول درآوردن خیلی خیلی راحته تو مولد ثروت هستی و میتونی که با مهارت هات ثروت خلق کنی و تو میتونی زندگیت رو هرجور که دوست داری خلق کنی و تو میتونی خیلی ساده و راحت و به طبیعی ترین شکل ممکن درآمدت بی نهایت بشه

    و وقتی برای استاد عباس منش و خیلی از افراد موفق شده ،مطمئن باش برای تو هم میشه

    البته درسته کل پولایی که تو این 5 روز در ماه که 23 میلیون بود دستم اومد و تو گام دوم خانه تکانی هم نوشتم که رفتم کارتخوان گرفتم ،5 تا رنگ ِرنگ روغن گرفتم که هر کدوم 1 میلیون و 250 هستن و کلی بوم و قلمو و تخته شاسی و چیزایی که نیاز داشتم برای کارم گرفتم

    وهمه اینارو من از دی ماه باید میخریدم و چون مدارم در دریافت ثروت نبود، نمیتونستم بخرمشون و فقط شهریه کلاس رنگ روغنم رو میتونستم پرداخت کنم و خورد خورد که پول دستم میومد جمع میکردم و یه رنگ میگرفتم

    ولی الان تو دو روز من 5 تا رنگ خریدم

    روزی که رنگ خریدم انقدر ذوق داشتم و خدارو شکر میکردم که بهم بی نهایت ثروتشو داد تا هر آنچه که نیاز دارم رو بخرم و من وقتی رنگ گرفتم از ذوق رنگارو بغل کردم و گفتم خدایا مرسی که پول رنگارو دقیقا به وقتش جور کردی و فردا قراره رنگ شناسی شروع بشه و من خریدمشون

    وقتی دارم فکر میکنم به تمام این چیدمان خدا

    به اینکه من دقیقا دو هفته زمان داشتم که رنگ روغن هامو بگیرم ،چون استاد رنگ روغنم گفته بود کی رنگ نگرفته حتما بگیره، دو هفته بعد رنگ شناسیه و باید رنگاتونو بخرید و همه گرفته بودن تو کلاس به جز من

    یادمه اون روز گفتم ،من نمیدونم خدا ،خودت منو آوردی و هدایت کردی به یادگیری رنگ روغن که 7 سال پیش انقدر مدارم پایین بود که نمیتونستم یادبگیرم و با اینکه عشق و علاقه شدید به نقاشی داشتم و برای خودم نقاشی میکشیدم و تو پیج اینستاگرامم هم میفروختم ولی نمیشد ادامه بدم و پیشرفت کنم

    و کلی بهانه میاوردم و یکی از بهانه هام این بود که من پول کلاس رو نمیتونم برسونم و اون موقع استادم که فهمیده بود بهم گفت بیا من رایگان بهت یاد میدم تو فقط بیا، من به کسایی که میبینم ذوق و علاقه شو دارن حاضرم رایگان یاد بدم و من نمیتونستم این محبتش رو قبول کنم چون مدارم انقدر پایین بود و اون موقع هیچ آگاهی نداشتم دقیقا سال 96 بود که فقط 6 ماه رفتم کلاس طراحی و دیگه ادامه ندادم و تلاشی برای قدم برداشتن نمیکردم

    البته تلاش میکردما ،پیج اینستاگرام داشتم و نقاشیامو می فروختم ولی انقدر باورام محدود بود که رها کردم عشقی رو که از بچگی عاشق نقاشی کشیدن بودم

    به قول استاد عباس منش که میگه عاجزیم در تغییر دادن دیگران و دقیقا استادم حتی گفت بیا رایگان بهت یاد بدم و من اون سال این محبتشو نمیتونستم قبول کنم و خجالت میکشیدم و ادامه ندادم

    ولی وقتی این دو تا زمان رو باهم مقایسه میکنم میبینم که تو هردو زمان من پول نداشتم برای شهریه کلاس

    چی تغییر کرد که الان مصمم و با اراداگه و انگیزه دارم هر روز تلاش میکنم که کارامو بفروشم و هزینه کلاسای نقاشی رو پرداخت کنم .

    و فقط یه جواب میاد

    و اونم قدرت باور هست

    باور به اصل و ربّ و صاحب اختیارم که خودش جور میکنه و باورهام تغییر کرده بود که من رو خدا هدایت کرد سمت تجریش تا برم و به استادم نقاشیایی که خدا بهم الهام کرده بود و دو تا تابلو کشیده بودم رو نشونش بدم و یهویی پرسیدم کلاس رنگ روغن میتونم بیام

    گفت بیا و از 9 دی من رفتم

    حتی وقتی گفت بیا من هیچ پولی نداشتم و وقتی پرسیدم شهریه چقدره ،گفت 1400 که تو دلم گفتم این بار دیگه نمیذارم به تعویق بیفته ،باید کار کنم و تلاش کنم و این راه رو ادامه بدم

    و رفته رفته با گوش دادن به این آگاهی ها و عمل کردن بهشون تا جایی که تونستم همه چی تغییر کرد

    و من سپاسگزارم از خدای ماچ ماچی خودم که هرچقدرم ماچش کنم و ازش تشکر کنم بازم کمه

    وقتی میگم ماچ ماچی بیشتر وقتا میشنوم که بغلم کن و خودمو بغل میکنم و میگم خدا جونم دوستت دارم

    خیلی حس خوبیه ارتباطم با ماچ ماچی ترین ربّ جهان هستی

    بی نهایت ازش سپاسگزارم

    و بالاخره خدا 9 دی ماه سال 1402 منو هدایت کرد به کلاس رنگ روغن

    و من اون روزی که استادم گفت حتما رنگاتونو بگیرید گفتم خدایا من نمیدونم مشکل خودته خودت منو آوردی اینجا ،خودتم باید تا دو هفته دیگه هزینه رنگامو بدی

    جالبه اون دو هفته که استادم گفت شروع رنگ شناسیه شد یک ماه

    و ما روی یه تابلو چند دست دیگه کار کردیم و به تعطیلی افتاد و من توی این یک ماه که به خدا گفتم من نمیدونم خودت باید پولشو بفرستی و به این فکر میکردم که پول 5 تا رنگ میشه 7 میلیون و رنگای دیگه رو هم بعدا میخرم

    ولی 7 میلیون که درنظرم بود شد 23 میلیون .

    وای من الان فکر میکنم واقعا حس عجیبی دارم

    چی فکر میکردم چی شد

    من اون روزا به تاکید خدا شروع کردم که باورایی که با صدای خودم ضبط کرده بودم رو گوش میدادم و همزمان احساسم رو خوب و تصور میکردم با تکرارشون

    چون خدا بهم فهموند که در کنار صحبت کردن با من و انجام تمرینات و قدم برداشتن باید باوراتو قدم برداری و قوی کنی تا بتونم بیفزایم ظرف وجودتو و بزرگت کنم

    که مثلا میگفتم مشتری های من حاضرن بیشتر از مبلغی که من میگم رو پرداخت کنن

    و نشونه اش میومد و من میرفتم جمعه بازار و اونجا مشتری هایی میومدن که قیمت کارم 70 بود 100 میدادن و میرفتن

    و من با دیدن نشانه ها باورم قوی تر میشد که ادامه بدم و بیشتر با احساس خوب همراه تجسم داشته باشم

    یا اینکه میگفتم مشتریام خیلی راحت خرید میکنن و افراد ثروت مندی هستن ودقیقا من هدایت شدم به جمعه بازاری که ثروتمندا میان و خیلی راحت خرید میکنن

    یادمه چند ماه پیش، که فقط با خدا حرف میزدم و به فایلا گوش میدادم و قدم برمیداشتم ،فقط میرفتم جمعه بازار و یا یکشنبه بازار و یا پارک های پایین شهر یا منطقه وسط تهران

    و مشتریام متفاوت بودن

    ولی از وقتی شروع کردم در کنار همه اینا و همه قدم برداشتنام باورهامو جدی تکرار کنم و هر روز با احساس خوب تکرار میکردم و الگوهاشو به خودم معرفی میکردم و نشانه هاشو که میدیدم تایید میکردم که داره جواب میده ، به یک باره همه چی تغییر کرد

    تو این یک ماه

    مشتریام تغییر کردن

    من رفتم تو جمعه بازار بالای شهر تهران که انسان های ثردتمندی که حاضر بودن چند تا چند تا خرید کنن و حتی انقدر ارزش کارای دستمو میدونستن که حاضر بودن بیشتر از قیمتش پرداخت کنن و تحسین کنن کارمو

    و ارزش کارمو میدونستن و میگفتن که کار دست ارزشش بیشتره

    یادمه چند وقت پیش یکی از فامیلامون گفت طیبه از کار نقاشی و فروش وسیله های کار دست، بیا بیرون ،برو تو یه شرکتی کار کن تو هم که امور بانکی و حسابداری خوندی برو یه جا کار کن ،نقاشی برات هیچی نمیشه یا این کارای دستی که انجام میدی

    و خودش یه پیشنهادی بهم داد که بیا درمورد موضوعی برای من کار کن

    مطمئن باش صد در صد بیشتر از نقاشیات پول در میاری که حدود ده میلیون بود

    یادمه اون روز اولش قبول نکردم و بعد یه لحظه نجوای ذهنم گفت تو که پول نداری ولی من خندیدم و تو دلم گفتم ،نه ،من دارم به آگاهی های سایت گوش میدم و سعی میکنم عمل کنم به آگاهی هاش

    درسته الان در مداری هستم که ثروتم کمه از نظر پولی ولی من از همه نظر ثروتمندم و خداست که ثروت اصلی من هست و بهترین دارایی من

    کافیه که من تلاش کنم بیشتر سعی کنم به خدا باورم رو قوی کنم که میتونه برای من همه کار انجام بده

    و از اونجایی که استاد عباس منش رو الگوی خودم در همه جنبه ها گذاشتم و خیلی از افراد موفق دیگه ، اینا باعث میشد که من ادامه بدم و بگم وقتی برای اونا شده صد در صد برای منم میشه

    بعدشم هیچ وقت اینجوری نمیمونه و من با تلاشم مدار هام رو تغییر میدم

    و خدا تو این راه کمکم میکنه ثانیه به ثانیه و صدم به صدم ثانیه اش رو

    و من وقتی این فایل رو تا دقیقه 47 گوش دادم حس کردم باید بیام اینجا درموردش بنویسم

    اینکه صفر صفر بودم از نظر مالی و نمیخواستم به داداشم و مادرم بگم پول کلاسامو بدین که ماهی حدودا خرج من 10 میلیون میشه

    و با عمل به آگاهی ها که از 7مهر ماه سال 1402 که از اون روز تولد آگاهی من بود که شروع کردم هر روز دارم به فایلا گوش میدم و سعیمو میکنم عمل کنم ،و وقتی به همه این روزا برمیگردم و مرور میکنم تکاملم رو ،میبینم که بله

    مسیرم درسته و نتیجه رو که دیدم و حرفی که الان شنیدم از استاد که تو فایل جدید گفتن که اگر میخوای ببینی تغییر کردی یا نه

    تغییرات در رفتار خودشو نشون میده و وقتی ثبات پیدا میکنه نتایج هی بزرگ و بزرگتر میشه

    و من هر روز دارم نتایجم رو میبینم

    مثلا قبلا اگر اتفاقی یکی دستش یا پاش میخورد به وسایلم و میفتاد عصبانی میشدم و واکنش نشون میدادم ولی چند روز پیش مووجه شدم که تغییر کردم و تو مترو این اتفاق افتاد و من همون ثانیه اول خودمو کنترل کردم

    تو دقیقه 32 که نتایج رو استاد گفت

    و بعد گفت نگران افکار دیگران نباش

    چند روز پیش داشتم به بحث حجاب فکر میکردم و اینکه به خودم گفتم ، طیبه تو که الان متوجه شدی حجاب هیچ عذابی تو قرآن نداره و اینو درک کردی که با توجه به عرف جامعه باید لباس بپوشی

    که استاد عباس منش تو فایلای حجاب میگفت که اگر من جای شما باشم طبق اون جایی که دارین زندگی میکنید لباس میپوشیدم تا اذیت نشم

    پس چرا هنوز به فکر حرف مردمی

    مثلا من دوست داشتم همیشه ار لباسایی که کمی کوتاه تره بپوشم ولی همیشه مانتوهای از زانو به پایین میگیرم و حس میکنم اگر کمی کوتاه تر بپوشم مردم حرف درمیارن .

    درصورتی که من سال 1401 بود فکر کنم که تغییر اولیه ام از اون سال شروع شد و مهر ماه من چادر دیگه سر نکردم و آگاه شدم و حرف مردم برام اهمیتی نداشت و مانتویی شدم

    ولی الان دوباره یه سری باوراهست که من دارم به حرف مردم فکر میکنم و باید روی خودم کار کنم

    و بعد ر4ته رفته در سال 1402 هدایت شدم به این سایت پر از عشق و تغییرات اصلیم از اینجا شروع شد

    خدایا شکرت

    تو دقیقه 41 که گفتین سه ماهه نیستین و بچه ها گفتن که خبری ازتون نیست

    من یه لحظه پیش خودم گفتم من اصلا این حس رو نداشتم چون هر روز دارم میشنوم فایلاتونو و حس میکنم هر روز میبینمتون با اینکه فقط صداتونو گوش میدم کمتر میشه که فایلای تصویری رو نگاه کنم

    انقدر من تو این یکسال هر روز و هر لحظه دارم فایلا رو گوش میدم و یه وقتایی سفر به دور امریکا یا زندگی در بهشت رو میبینم واقعا حس میکنم هر لحظه هستین

    و همیشه سعی میکنم از شما الگو برداری کنم و به قوانین عمل کنم و سریع قدم بردازم تا نتایج رو به سرعت ببینم

    به قول خودتون هرچقدر بیشتر و سریع تر عمل کنید و قدم بردارید سریعتر به نتیجه میرسید

    برای شما و خانم شایسته عزیز و تک تک دوستان بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 41 رای:
  7. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 720 روز

    به نام ربّ

    سلام آقای بابایی

    سپاسگزارم از شما که وقت ارزشمندتونو گذاشتین و رد پامو خوندین

    خوبی و خوب دیدن در وجود خودتون هست که این همه خوبی دیدین سپاسگزارم از شما

    چند روز پیش که دیدم برام کلی پاسخ اومده چون داشتم تمریناتمو انجام میدادم فرصت نشد بیام جواب دوستان رو بنویسم

    الان یهویی حس کردم که باید بیام و بخونم و از اول که پاسخ شما رو خوندم به اواسط حرفاتون که رسیدم

    حس کردم باید دوباره رد پای خودمو بخونم

    بعد اومدم به نوشته های شما

    وقتی اینجا نوشتین که

    رفتارت شبیه یه دختر 6 سالس که با دوست فرضیش که هر لحظه کنارشه (خداش) خیلی راحته و اینقدر خوب باهاش زندگی میکنه و ازش درخواست میکنه که یه ادم بزرگسال که میبینه ذوق میکنه براش

    حی خوبی داشت برام

    و یه چیز جالب تر رو یادم انداخت ،من جدیدا دیگه حرف هیچ کس برام اهمیتی نداره ،که مثلا وقتی بلند بلند با خدا حرف میزنم اطرافیانم متعجب میشن

    یه بار خواهرم گفت طیبه چی داری میگی

    گفتم هیچی با خدا بودم و خندیدم

    یا وقتی بیرون میرم و با خدا تو دلم حرف میزنم یهویی میخندم و میبینم مردم با تعجب نگام میکنن

    چند باری تو خیابون که حرف میزدم و میخندیدم

    نجوای ذهنم گفت دیوونه شدی الان همه فکر میکنن یه تخته ات کمه و از اون آدمایی هستی که دیوونه ان

    ولی من بهش بی توجهی کردم و گفتم هرچی دلشون میخواد بگن

    منو خدا دیوونه خودش کرده ،اگر هم بگن دختر دیوننست و خود به خود داره حرف میزنه و میخنده

    مهم نیست

    بگن

    چون من دیوونه یه قدرتی شدم که همه کار برای من کرد تو این یکسال

    از وقتی بهش اجازه دادم هدایتم کنه

    زندگیمو زیر و رو کرد

    و مگه میشه هر آدمی همچین ربی رو داشته باشه که عشقش شده که ثروت بی نهایت داده بهش که سلامتی و آرامش بی نهایت داده رو دیوانه وار دوستش نداشته باشه و ار خودش بی خود نشه

    یادمه یه روز که رفته بودم حسن آباد 50 هزار تمنی رو دستم گرفته بودم و میخواستم یه کاموا بخرم

    همینجور داشتم با خودم و خدا حرف میزدم ،میگفتم ببین 50 تمنی تو خیلی ارزشمندی برای من

    تو الان پول یه کاموایی و از یه کاموا 2 میلیون و 500 قراره ثروت خلق بشه و خدا رو سپاسگزاری میکردم و پول رو به قفسه سینه ام چسبونده بودم و جلو در مغازه داشتم باهاش حرف میزدم و نازش میکردم و یهویی پولو روبروی صورتم گرفتم و گفتم خیلی سپاسگزارم ربّ من و ذوق کردم

    همین که برگشتم سمت خیابونو نگاه کنم دیدم یه پسر زیبا رو که صاحب یکی از مغازه ها بود نشسته رو موتور و متعجب داشت نگام میکرد

    تعجبشو که دیدم شروع کردم به خندیدن

    وای چقدر من خندیدم

    خیلی حس خوبی داره که با خدا و خودت باشی و هیچ چیز و هیچ کس برات اهمیتی نداشته باشن

    و خودت و خودت و خودت باشی

    چند رور پیش که نوشته هاتونو خوندم متوجه این نوشته تون نشدم

    خداوند محصولی رو میخره که همیشه با کیفیت باشه و کیفیت خوبش ثابت و رو به رشد باشه

    همین که الان خوندم بهم گفته شد

    یادته دیروز هر فایلی گوش میدادی و تو اینستاگرام فایلای آگاهی و افراد موفق رو دیدی در مورد کیفیت بود

    کیفیت کارت رو بالا ببر و کیفیت عمل کردن به آگاهی های این سایت رو بیشتر کن و قدم بردار پر قدرت تر ار همیشه

    از شما سپاسگزارم که برای من نوشتین و کلی از نوشته هاتون برای خودم تحلیل کردم که چه چیزی باید از شما یاد بگیرم و در عمل سعی کنم اجرا کنم

    بی نهایت عشق و شادی و سلامنی و آرامش و ثروت وهر آنچه که خیر هست رو از خدا برای شما میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  8. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 720 روز

    به نام ربّ

    سلام کبری جان

    خیلی خیلی سپاسگزارم از محبتت و وقت ارزشمندی که برای خوندن و نوشتن برای من گذاشتی

    الان اومدم رو یه صندلی نزدیک خونه یه خانمی که برام قلاب بافی انجام میده نشستم و منتظرم بافتنیارو بیاره و داشتم رد پای روز 15 مهرم رو مینوشتم و توی سایت گذاشتم و دیدم چند تا پاسخ اومده برام

    وقتی به پاسخ شما هدایت شدم و خوندم اشک تو چشمام جمع شد

    وقتی برام نوشتین

    علی (ع) می‌فرماید دونوع رزق داریم: یه رزقی که تو باید دنبالش بری با سختی

    و رزقی که به دنبال تو می‌آید با آسانی

    داشتم اینو تجربه میکردم و شما با تکرار این فرمایش امام علی بهم یاد آور شدین که مسیرم درسته و ادامه بدم و پر قدرت ادامه بدم و همه چیز رو به اصل ، رب و صاحب اختیارم بسپرم

    و بی نهایت خداروسپاسگزارم که دوستانی در این سایت پر از آگاهی هستن که با حرف هاشون خیلی چیزا یاد میگیرم و بی نهایت ازت سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  9. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 720 روز

    به نام ربّ

    سلام بر شما دوست آگاه و خانواده صمیمی عباس منش

    سپاسگزارم که وقت با ارزشتون رو گذاشتین و رد پام رو خوندین و برام نوشتین

    بی نهایت سپاسگزارم از شما

    ممنونم بابت فرکانس های زیبایی که برام ارسال کردین در قالب دعا و حس خوب

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  10. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 720 روز

    به نام ربّ

    سلام خدیجه جان

    ازت سپاسگزارم که وقت ارزشمندتو برای خوندن رد پام گذاشتی و برای من نوشتی

    الان من بیدار شدم شنیدم صدای ایمیلم اومد ،دیدم برام پایخی اومده

    جدیدا وقتی پاسخی میاد خیلی خوشحال میشم

    چون میدونم که برای من پیامی داره که برای ادامه دادن مسیرم بسیار موثر هست و منو در ادامه این راه و مسیر پر از عشق مصمم تر میکنه

    اینجا که نوشتین

    مطمعنم که موفق میشی دوست من.به تمام خواسته هات میرسی

    خیلی پیغام خاصی بود

    این روزا زیاد دریافتش میکنم و حس میکنم که هرچقدر که من قدم هامو سعی کنم بیشتر بردارم و سریعتر عمل کنم ،سریعتر هم رخ میده

    بی نهایت از شما سپاسگزاری میکنم

    خیلی دوستتون دارم عضو خانواده ارزشمندم در این سایت زیبا

    بی نهایت ثروت و سعادت و زیبایی در دنیا و آخرت و سلامتی و آرامش و شادی برای شما باشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: