در این فایل استاد عباس منش با توضیح آیاتی از سوره اعراف، مفهوم “هدایت” یا “گمراهی” را در عمل توضیح می دهد. گوش دادن به آگاهی های این فایل، از یک طرف ما را از افکار و باورهای محدود کننده ای آگاه می سازد که منجر به گمراهی ما از مسیر نعمت ها شده و به قول خداوند “برای سختی ها آسان کرده است” و از طرف دیگر، باورهای قدرتمند کننده ای را به ما می شناساند که پروراندن آنها در ذهن، موجب ورود به مدار خداوند، دریافت هدایت های این نیرو و ” آسان شدن برای آسانی ها ” می شود.
بخشی از سرفصل آگاهی های این فایل شامل:
- مفهوم فروتنی در برابر خداوند و ارتباط آن با ” احساس خود ارزشمندی درونی “؛
- مفهوم غرور مخرب و ارتباط آن با “گمراه شدن از راه راست”؛
- “مقایسه”، دروازه ورود به مسیر گمراهی است؛
- “مقایسه”، فرد را از صلح درونی با خودش خارج می کند؛
- راهکاری برای کنترل افکاری که منجر به “حسادت” یا “مقایسه” می شود؛
- چقدر از اینکه “چه افکاری منجر به ایجاد چه احساسی در شما می شود”، آگاه هستی؟!
- چه جنس افکار، احساس خوب را ایجاد می کند و چه افکاری، منجر به احساس بد می شود؛
- “حسادت”، از کدام باور محدود کننده نشات می گیرد و به چه شکل فرد را از مسیر دریافت نعمت ها خارج می کند؛
- ریشه “حسادت”، احساس بی ارزشی درونی است و منجر به تصمیمات و رفتارهایی می شود که فرد را به احساس بی ارزشی بیشتر می رساند؛
- کلیدهایی هدایتگر در آیه 32 سوره نساء؛
- مفهوم “تسلیم بودن دربرابر خداوند” و نتایج این ویژگی شخصیتی؛
- “مغرور بودن در برابر هدایت های خداوند” و عواقب این ضعف شخصیتی؛
- ساختن چه ویژگی های شخصیتی، موجب تشخیص و دریافت هدایت ها می شود؛
- چرا تسلیم بودن در برابر هدایت های خداوند، نه تنها ضروری بلکه “حیاتی” است؟!
- نقطه شروع تحول زندگی فرد؛
- شیطان همواره از در “ناسپاسی”، وارد می شود؛
- ارتباط “ناسپاسی” با “گمراهی”؛
- ارتباط “سپاسگزاری” با “هدایت به صراط مستقیم”؛
- چگونه از مدار شیطان خارج شویم و وارد “مدار خداوند” شویم؛
- تفاوت فرکانس ” احساس سپاسگزاری ” با سایر احساس های خوب؛
این فایل آگاهی بخش را بشنوید، در آن آگاهی ها تامل کنید، سپس درسهای سازنده آن را در بخش نظرات با سایر دوستان خود به اشتراک بگذارید.
منتظر خواندن نظرات تاثیرگذار تان هستیم
منابع کامل درباره آگاهی های این فایل:
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری چگونه به راه راست هدایت می شویم یا از آن دور می شویم980MB94 دقیقه
- فایل صوتی چگونه به راه راست هدایت می شویم یا از آن دور می شویم93MB94 دقیقه
به نام خدای عشق
نفس
جیگر …
دوست داشتنی …
و همه چیز
همه چیز واقعا …
که عاشقشم ….
و هرچی دارم از اونه …
وای خدای من …
نمیدونید چقدر خوشحالم…
جوری که کلی کار دارم ولی گفتم حتما باید این کامنتو بنویسم …
یک داستان هدایتی بی نظیر …
Tab برای خداوند …
خدایا من تسلیمممم
Tap tap ….
دیگه روزی هزار بار میزنم روی شوندو چشمام رو میبندمو میگم tap tap
ای جاننننننن
…
….
…….
درحالی که این ها را مینوشتم…
گفتم بزار ببینم من تسلیم هستم به انگلیسی چی میشه …
و زدم …
اومد …
I surrender
من تسلیمم
همون موقع چشمم به یک فیلمی با عنوان
آهنگ بسیار زیبای من تسلیم هستم با زیرنویس فارسی
زدم روش ….
آنچنان این آهنگ روی روح و روانم تاثیر می گذاشت که اشک از چشمانم جاری شد و فقط میگفتم
I surrender
I surrender
ازت می خوام تو هم قبل از اینکه ادامه ی کامنت رو بخونی توی گوگل سرچ کنی
آهنگ بسیار زیبای من تسلیم هستم با زیرنویس فارسی
اخخخخ
قربونت برم که اینقدر خوبی خدای قشنگم …
اصلا …اصلا دیگه نمیتونم فعلا چیزی بگم …
اینقدر که احساساتی شدم و ….
فقط می خوام دیگه با اون حرف بزنم الان …شاید این اتفاق و این هدایت رو که موجب این حال خوب الان منه جای دیگه یا همین جا تعریف کردم
امیدوارم بتونید حتی 1درصد از حسی کخ دارم رو با این شعر تجربه کنید …عاشقتونم …
I surrender
به نام خدای نفسم که هرچه دارم از اوست
سلام به یکی دیگر از برداران عزیزم در این خان اده ی عباسمنش …
سلام مهدی عزیزم …
ممنونم از کامنت زیبایت …
چقدر خوب گفتی …
وقتی داشتی میگفتی من از بچگی مقایسه شدم …این کلماتت منو برد به بچگی ام …خداروشکر مادر من خیلی سعی میکرد که این کارو نکنه …و بیشتر فامیل منو با بچه های خودشون مقایسه میکردن و من هیچ وقت دلیلش رو نفهمیدم ….
مثلا من میگفتم به خدا من عادی هستم …من کار خاصی نمیکنم ولی از همون اول همه ی فامیل برای بچه هاشون منو مثال میزدن …حتی یادمه کلاس سوم چهارم بودم که دختر دختر خالم که یه سال از من کوچیک تره اومده بود قایمکی کشو کمدم رو میکشید بیرون تا ببینه نمیشه یا نه …خی من نه ناراحت شدم نه خوشحال و در تعجب بودم که آخه چرا و بعد انگار یه چیزی توی ذهن من تداعی شد که این مامانش اینقدر تو رو زده توی سرش …
اینقدر بهش گفته از ملیکا یاد بگیرو اینا که می خواد ببینه تو واقعا اینقدر خوب و تمیز و مرتب هستی یا نه ….
این قضیه مال 10 سالگی بود …قبل از روزی که تخریب عزت نفسم شروع شد و یادمه تقریبا در حین اتفاقات و شرایطی که هربار عزت نفسم کمتر میشد و احساس لیاقت در من کم کم میشد یه روز خونه ی مادر بزرگم من هس سوالات ریاضی سخت میپرسیدم تا همون دختر دختر خالم نتونه جواب بده تا بهش ثابت کنم من ریاضی از اون بهتره و من از تو بهترم … و آخر این مکالمه توی همون زمان بچگی …یه لحظه انگار به خودم اومدم و گفتم می خوای خودتو برتر از اون ببینی …یا می خوای حس بدی بهش بدی …ملیکا به یاد بیار خودت هم وقتی یکی اینطوری می خواد از زاویه ی بالا بهت نگاه کنه یه جوری بدت میاد از اون طرف که دور میشی و حتی دوست نداری باهاش حرف بزنی …برای همین اون موقع دیگه مکالمه رو ادامه ندادم تموم شد ولی همیشه توی ذهنم بود که برم و ازش معذرت خواهی کنم که برای یک لحظه هم حتی می خواستم حس بدی بهش بدم …
و جتی یه روز رفتم بهش گفتم که من یه معذرت خواهی بهت بدهکارم و من یه لحظه اون روز می خواستم ثابت کنم که تو ریاضی خوب نیست و من از تو بهترم …و اینطور نبود و تو واقعا سوالات رو به خوبی جواب میدادی و اشتباه کردم …نمیخوام حس بدی به خودت پیدا کنی …
اون لبخندی به من زدو گفت نه بابا …
اینقدر خانوادم منو با تو مقایسه کردن که نگو …و تو سرم زدن …
تو همیشه انگار بهتر از من بودی با اینکه هیچ وقت وقتی با من بودی بد رفتاری یا حالت پز دادن نداشتی ….
من اون موقع خیلی تعجب کردم …
حس میکردم پدرش اط پدر من بهتره …پولدار تره …و امکانات حتی بهتر من رو داشت …ولی با من مقایسه می شد ؟
البته که اینقدر خانوادم به من لطف داشتن همیشه و اینقدر خوب با من رفتار میکنند که حتی اگر توی مهمونی ها یه غریبه بیاد حتما کنجکاو میشه که من کیم ؟
و چقدر حس خوبی داره وقتی احساس ارزشمندی و احساس خوب رو به دیگران انتقال میدی …
یه چیزی هست …وقتی استاد داشتن درباره ی دانشگاه و اینکه چقدر خوب با همه ارتباط گرفتن میگفت …اولش این باور محدود آوند که خب من که پسر نیستم …ه مثلا اینقدر ارتباط سازی کنم …
و اینا …
بعد امروز به خودم گفتم برای چی اینقدر بهونه میاری !
تو با دخترای کلاسم یه سلام و علیک درست حسابی نداری …
چیکار به پسرا داری …تو خودتو درست کن …ارتباط درشت حسابی بگیر …نشونه گذاری کن که اسما رو بتونی یاد بگیری ….
احساس ارزشمندی بده …زیاد کن ارتباطات رو تا دانشگاه رفتن برات راحت تر و لذت بخش تر بشه …
تا دلت باز بشه …
تو با خودت هستی درسته ولی باید بتونی ارتباط بسازی….
با هم ترمی هات …
میدونی ولی آخه انگار اصلا محلشون با من فرق میکنه …انگار مادرشون با من متفاوته ….
وای خدای من …
این چه فکری بود …
آخه دختر تو به قانونمندی خدا و این جهان اعتماد کنی ؟
اگه توی فرکانس تو نبودن که اصلا هم کلاسی تو نمیشدن …
هم کلاسی تو …
بغل دستی تو نمیشدن …
ایمان داشته باش…بلند شو …از این فرصت دانشگاه استفاده کن ارتباط سازی کن …تو که اینقدر خوب بلد بودی …یچ شده ؟ با عالم و آدم به خوبی ارتباط میگرفتی…..
چت شده …چرا بهونه میاری …دیگه انگار با ارتباطی که با اون استاد گرفتی عصبانی شدی
…
یا فکرای بد میکنی …یا ترس داری …
اصلاااااا
چرا فکر میکنی با هر جنس مخالفی صحبت کنی تبدیل به رابطهی جدی میشه …
یا اونا ممکنه فکر بد کنند …یا اینو یه جورایی نخ بدونن….
وای وای ….
برای همین اینقدر هول شدم وقتی اشتباهی تولد یکی از همکلاسی ها رو تبریک گفتم اول فکر گردم دختره بعد فهمیدم پسره اینقدر هول شدمو حتی خودمو بهش نرفتم معرفی کنم …
خدا هی میگفت برو خودتو معرفی کن …ولی من میگفتم نه بابا ولش کن …اگه می خواد بدونه من کیم اون منو پرسو جو کنه …
….از این چیزای بی خودی …با اینکه از بی عزت نفسی منه که من خودمو حتی نرفتم معرفی کنم …
وای وای …منو بگو که چه مغرورانه میگفتم نه من دیگه عزت نفسم رفته بالا ….
برای همینه که من توی اون اجلاس اصلا حتی حوصله ی صحبت هم نداشتم ….
بالاخره با یکی دوتا میتونستم حرف بزنم ایده بگیرم
..برای همین توی اون نمایشگاه نانو اصلا حتی روم نمیشد که برم صحبت کنم ….
افکار مخرب
من کوچیکم از قیافم معلومه که سن کمی دارم …من هیچ اطلاعی از این نانو و اینا ندارم یوهو ضایع میشم یوهو فلان میشه بوهو یه چیزی میپرسن بلد نیستم …
وای خدایاااااااا
دوباره همون اشتباه همیشگی که وقتی فکر کنی دیگه میدونی دیگه کار نمیکنی روی خودتو و دور میشی از مسیر درست ازت ممنونم
در پناه لله یکتا باشید
به نام خدایی که هرچه دارم از اوست …
سلام سحر عزیزم…
خواهر عزیزم در این خانواده ی بزرگ عباسمنش …
امیدوارم هرجا که هستی حالت عالی باشه …
ممنونم از کامنتی که گزاشتی ….
وقتی داشتی میگفتی که
مقایسه نکنم. فقط سرم تو کار خودم باشد.این میتواند بمن آرامش بدهد
به یاد آوردم درخواستی که از خدا داشتم رو …
وقتی برای کار در اینیستاگرام آموزشی خریدم اون استاده که البته یکی مثل خودم بود داشت میگفت باید برید رقباتون رو چک کنید برید ایده بگیرید …و فلان و بیسار …
بعد من یکم اون آموزش ها رو با نتایج استاد چک کردم …
گفتم آخه چطور ممکنه …
بعد از خدا پرسیدم
..گفتم خدایا الان که استاد موفقیت و استاد رشد شخصیت توی این ایران هست ولی چی میشه که یک نفر مثل استاد عباسمنش اینقدر فابریک اینقدر اسپیشیاله ….
چطور آموزش های استاد اصلا کپی نیست یا ایده هاشون اصلا عینش رو کسی نیاورده
..چطور صحبت های استاد خاص و فقط مال این فرده …چطور استاد الان اینقدر قدرتمند داره کار میکنه ولی حتی کسایی که عینا از روی استاد. کپی میکنند و شاید خیلی بیشتر استاد هم تلاش میکنند ولی نتیجه ای نمیگرند …
یادمه اولا که با این موضوعات آشنا شده بودم اون اولین استاد من میگفت ما یه گروه مخفی داریم که توی اون فعالیت میکنیم …یاد میگیریم …میگفت منم یه روز عین تو بودم بی هدف و بعد آروم اروم روی خودم کار کردن …آموزش دیدم …و الان به این جایگاه رسیدم
..
منم مثل تو یه استاد داشتم و فلان و اینا …
من از همون روز اول به خدا گفتم خدایا ببین …من می خوام مثل اینکه به تو وصل شدم که منبعی …می خوام به اون اصلی وصل بشم …نه اینا که این پایین پایینا فعالیت میکنند…
من می خوام اون اصلیه …اون خاصه …به اون وصل بشم
میخوام آگاهی های خالص رو دریافت کنم…که بعد از 4 سال الان اینجام …و خدارو شکر واقعا …
خدایاشکرت …
خلاصه که الان
میفهمم فرق استاد با بقیه چیه …
اینکه روی خودت تمرکز کنی …
بعد حالا از خدا میپرسیدم خب اگه من رقبا یا کسایی که توی حوضه ی من کار میکنند چک نکنم از کجا ایده بگیرم ؟ چطور رشد کنم …
چطور بفهمم توی این حیطه کجام ؟…
و این فایل جواب تمام اینا رو داد …
بعد از اون یه لحظه انگار خدا بهم گفت …
مگه ایده نمی خوای …
مگه خاص بودن رو نمیخوای …
خب من برای تو کافی نیستم مگه ؟
من هستم دیگه …
نیازی به ایده ی رقبا نیست که …
من به تو ایده های خاص رو میدم
..
من منبعم …
اگه یه کسی توی حیطه ی کاری تو یه کار و ایده ی به درد بخور داره و انجام میده و نتیجه میگیره …این ایده و این کار رو هم من گفتم بهششش
…….
تو چرا منو باور نمیکنی چرا می خوای از روی دست اون کپی کنی …بابا …من اینجام …
من بهترشو به تو میدم …تو فقط بیا پیش من …تو فقط خودتو لایق تر کن …تو فقط خودتو رشد بده …
من هستم …
بعدشم …تو میگی که می خوای بدونی توی این حوضه ای که می خوای کار کنی یا علاقه داری جایگاهت کجاست …
هرجااااا
هرچی ….
می خوای بدونی جایگاهت چیه ؟
ببین خودت کجایی…
ببین آیا امروز یه ذره بهتر شدی توی این حوضه
ببین آیا بهترین خودتو داری ارائه میدی ؟
ببین آیا واقعا با تمرکز روی کارت داری کار میکنی …
ببین آیا ایده هایی که بهت میدم رو اجرا میکنی …؟
می خوای مقایسه کنی مقایسه کن عزیزم …اشکالی نداره …ولی خودتو با خودت مقایسه کن …
من هر روز ایده های بیشتر و بهتر رو بهت میدم …
آیا تو هر روز بهتر و بهتر میشی ؟
خودتو مقایسه کن …
ولی با خودت …
با دیروز خودت …
از خودت بپرس …
به خودت بگو این خدای من هر روز داره به من ایده ی بهتر و کار ساز تر میده ولی آیا من هر روز خودمو رشد میدم که بتونم دریافتش کنم …
ملیکا !
تو اگه منو باور کنی …
و فقط جلو بری …فارق از اینکه رقبا چیکار میکنند تمرکز کنی و بهترین خودت باشی …
من دست آدما رو میگیرم میارم پیش تو …
اصلا من همه کار ها رو میکنم …
پول میارم
ثروت میارم
ایده میارم
انسان های فوق العاده رو برای راحتی کار برای تو میارم
چی می خوای ؟
شهرت ؟
ثروت ؟
آزادی؟
چی فقط تو بگو …
من همه رو برای تو میارم ..
همه چیزو بهت میدم …
فقط تو حرکت کن …
تو اجرا کن
تو ایمان داشته باش
تو رشد کن
مقایسه نکن
هی اینو اونو چک نکن …
من میتونم از نازکی تار های عنکبوت تا بال پرنده به تو ایده بدم …ایده های جدید … برات منطق بیارم …
تو فقط منو باور کن ..
….
.
ای جان دلم که اینقدر خوب صحبت میکنی …
عاشقتم من خدای عزیزم …
ممنونم سحر برای این کامنتت که باعث شد صدای خدارو بلند تر بشنوم…
دوستت دادم
منتظر نتایج بی نظیرترین هستم …
در پناه لله یکتا باشید
به نام خدایی که هرچه دارم از اوست …
سلام برادر عزیزم
سلام حمیدرضا ی عزیز
امیدوارم هر کجا که هستی حالت عالی باشه …
یکی دو هفته پیش
یه مشکلی در محل کارم گه البته دیگه اونجا نمیرم به وجود اومد …
و مدیر اونجا با عصبانیت با همه بخورد کرد و کلی اتفاق بد افتاد. باعث شد که حتی دو تا از بهترین اساتید اونجا اینقدر حالشون بد بشه که بزارند برن و بگن ما دیگه اینجا کار نمیکنیم…
خلاصه من یکم فکر کردمو گفتم …خب شاید منم اگه جای این مدیر بودم و میفهمیدم بدون اطلاع من همچین اقداماتی میشده عصبانی بشمو و این برخورد رو کنم و قطعا همین میشد …بعد با خودم فکر کردن ولی یه مدیر نباید اینطوری باشه …
پس …باید چیکار کرد؟
بعد گفتن خب …قضیه از این قراره که بدون اجازه ی من یا اطلاع من وسیله از این شرکت برده شده …
ولی من که از بقیه ماجرا خبر ندارم …
باید چیکار میکردم …
باید ذهنمو کنترول میکردم و با تمام این افراد تک به تک صحبت میکردم…و ازشون میپرسیدن جریان چیه …به چه دلیلی این کار انجام شده آیا کس دیگه هم میدونسته یا نه …و دوم اینکه به طرف به شرایط طرف نگاه میکردم ….
اگر اینجور میشد …اول اینکه خیلی اعتماد. همکارا به من زیاد تر میشد …دوم اینکه اینقدر اوقات تلخی نمیشد که اونا بزارند بزن که الان بعد دو هفته گویا شکایت و بگیر و ببند اینا شده …و سوم اینکه همه چیز به خوبی و خوشی رفع میشد و مشکل اصلی که حالا مشکل اساتید و بدهی شرکت به اونا بوده رفع میشد …
اون روز یکی یکی داشتم خودمو جای مدیر میزاشتم و توی ذهنم میخاتم که باید همچین کاری بکنم …
وقتی صحبت هام تموم. شد از خودم پرسیدم خب
اینا درست .
ولی آیا منم اگر در اون شرایط بودم باز ذهنمو اینقدر میتونستم کنترول کنم که با این دانش و این آگاهی بتونم اوضاع رو مدریت کنم ؟
……
اگه توی اون شرایط بودم…..!
نه؟
نه!
وای خدای من …همون روز یه نگاه به خودمو خدا کردمو گفتم باید روی خودن کار کنم …
خدایا …تو کمکم کن …من می خوام یه مدیر باشم …می خوام سنجیده رفتار کنم …ولی چطور ؟ تو کمکم کن …
بعد از چند روز هدایت شدم به یکی از کامنت های یکی از دوستان …و اونجا خدا به من گفت …
ت اگر در مدار مقاومت و تقلا قرار بگیری ، به هدایت و راه حل آسون و درست و سنجیده دسترسی نداری …همون روز یه برگه ی کوچیک برداشتمو روش همین جمله رو نوشتمو بعد زیرش بزرگ نوشتم …
آیا دارم مقاومت میکنم ؟
آیا دارم تقلا میکنم ؟
اگه اره پس به فکر و راه حل و کار و عمل سنجیده دسترسی ندارم …پس هیچ کاری نکن و اول خودتو آروم کن و فکرتو کنترول کن ….
……
و این فایل بی نظیر که بهم گفت …دربارهی روابط …
سوال کن ..با آرامش و سنجیده دلیل بخواه و زود قضاوت نکن …
صحبت کن …90 درصد مسائل با صحبت کردن حل میشه ….
.
همین جمله ی بالا باعث شد …
مطمئن تر بشم …
از اینکه اگر به روزی
استادم و رئیسم ازم خواست باهاش صحبت کنم …مقاومت نکنم …اگر دلیل ازم خواست …سنجیده و بدون مقایسه بگم …
و حتما دربارهی. موضوعی که اینقدر چند ماهه درگیرش بودم در رابطه با همین فرد …ازش بپرسن و دلیل بخوام که چرا اون اقدام رو انجام داد
…
فعلا که نیستش …
و فکر میکنم دیگه نتونم ببینمش …ولی
.
فکر نمیکنم منو بتونه فراموش کنه ..
مثل من گه هنوز نمتونم فراموش کنم …
ولی امیدوارم کارش حل بشه …
….
خداروشکر واقعا …
عاشقتم …
ممنونم برای کامنت زیبایت که یاد آور این جملات خداوند شد ….
درپناه الله یکتا باشید …
منتظر نتایج بینظیرترین هستم ..
به نام خدایی که هرچه دارم از اوست …
وقتی به این فکر میکنم که یه خانواده ای هست …
که اینقدر آگاه و دوست داشتنی اند …
و اینقدر نزدیک اند که دوری و فاصله هیچ اهمیتی نداره …
وقتی میام توی سایت و کامنت هاتون رو می خونم آنقدر غرق در خوشحالی میشم …
گویا اینجا مهمانی باشکوهی هست که هرلحظه که دوست داشته باشی میتونی بیای توش و فارق از اینکه کی هستی و چند سالته یا چقدر راهت درسته یا چقدر ایرانتو نشون دادی با افرادی باشی که آگاهی های خدایی و گفته های خدا رو بدون قضاوت و بدون هیچ چیزی بیان میکنند…آنقدر صادق هستند که فارق از اینکه چقدر اشتباه کرده باشند یا چقدر کم بتونن آگاهی ها رو درک کنند سعی میکنند در عمل ایمان خودشون رو نشون بدن .و آنقدر زیبا میگویند که دوست داری ساعت ها به کامنت ها خیره بشی و بگی منم می خوام همین کارو بکنم یا منم این اشتباه رو کردم باید اصلاح کنم یا وای چه نکته ای چقدر خوب شد که گفت ….
وقتی از سپاسگزاری صحبت میکردید…و میگفتید که نباید برامون عادی بشه که چیزی که قبلا ارزوش رو داشتیم …..یه نگاه به خودم کردم …
به کامنتی که دارم می خونم به اون عباسمنش دات کامی که بالای صفحه گوگل نوشته به وقت آزادی که دارم به موبایلی که دستمه به هنسفیری بلوتوثی که توی گوشمه به دانشگاهی که داخلش به کاپیشنی که پوشیدمو منو گرم میکنه …به کیفی که جلوه…به عینکی که روی چشمم…به کفش های راحت و زیبایی که دارم …به مانتو زیبایی که پوشیدم …به دستان زیبایی که دارم باهاش مینویسم به علمی که باعث میشه حرف بزنم و این کامنت رو بنویسم به اشکی از چشمام از خوشحالی جاری میشه که حتی نمیزاره درست ببینم …به خنده ای که روی لب هامه …به حس خ بی که دارم فارق از اینکه دیشب چقدر خوابیدم یا درس خوندم یا …به ….
به خدایی که اینقدر نزدیک خودم حس میکنم ….
به صدای قلبم که هر لحظه دارم بهش میگم من تسلیمم
به دیدن این طبیعت
به زیبایی این چمن ..
به داشتن این دندان ها …
وقتی همه اش را میبینم….
شگفت زده می شوم از داشتنش …
دقیقا همین هارا می خواستم …
خدایاشکرتتتتتتتت
خدایاشکرت ….
خدایاشکرتتتت
ممنونم ازتون
در پناه لله یکتا باشید
دوستون دارم
منتظر نتایج بی نظیرتون هستم
به نام خدایی که هرچه دارم از اوست
سلام سمیرا جانم
سلام خواهر عباسمنشی من …
امیدوارم حالت عالی باشه ..
چقدر زیبا به صلح درون رسیدی …
چقدر تحسین کردم …
خداروشکر
خداروشکر به خاطر این حس دوست داشتنی که داری
..
وای خدای من
.
.
چقدر این صدا طلایی بود ….
این صدایی که با این نوشته درونم تکرار میشد …
اصلا نتیجه رو رها کن راه حل پیدا کردن براش رو رها کن هر چی بیشتر به ناخواسته توجه کنی مثل باتلاق بیشتر فرو میری….
وای خدا جون …
انگار خدا بهم میگفت…
ببین نتیجه رو ول کن فقط ایمان نشون بده و حرکت کن …خودم حل میکنم ..
خودم راضی میکنم …خودم آدمای درست رو میارم پیشت و امشب یه نشونه دیدم و چقدر خوشحال شدم …
عاشق این خدای هدایتگرم که حواسش بهم هست …
ممنونم که اینجا این کامنت زبا رو نوشتی
برات بهترین ها رو ارزو ها دارم دختر …..
منتظر نتایج بی نظیرت هستم …
در پناه. الله یکتا باشید …
به نام خدایی که هرچه دارم از اوست
سلام طیبه جانم
سلام عزیز دلم
سلام خواهر زیبا و دوست داشتنی من …
چقدر ذوق کردن …
چقدر هر لحظه که کامنتت رو میخوندم پر از حس خوب میشدم …
چقدر هدایت
چقدر عمل
چقدر ایمان درون تکتک کلماتت موج میزد
…
چقدر زیبا تعریف میکردی …این داستان زیبا ترین داستان و کامنتی بود که می خوندم …
بابا…چه زیبا مینویسی …
عاشقتم دختر …
نمیدونم یوهو چی شد که هدایت شدم به این کامنتت …
اصلا مغزم ترکید ….
الان …بعد از خوندن این کامنت بسیار زیبایت …انگار خدا بهم گفت …
ببین …دوباره افتادی توی سیکل حس بد …
دوباره افتادی توی سیکل عجله …برای همین کل روزتون از دست دادی …
یوهو دیدی شب شد …
انگار با داستان تو خدا بهم میگفت
ببین ملیکا….
ببین …
من هدایتگرم ….
من روزی رسانم ….
من ایده میدم …
توکلت به من باشه …
دوباره همه ی کارو رو می خوای خودت با چنان عجله ای بری که هیچ اتفاقی هم نیوفته ؟
آروم باش …
به من توکل کن …
باورتو درست کن …
چیکار به بقیه داری …
حالا اون پولم دادی …ایده ی جدید گرفتی …
آروم باش …
نگران چی …یه قرون دوزار ؟
من میلیارد ها بهت میدم …
نگران نباش …
اروم باش …روی خودت و اهدافت تمرکز کن …
چیزایی که بهت الهام میکنم رو انجام بده …به بعدش یا نتیجه چیکار داری ….
ول کن همه چیزای فرعوووو
….
ای جان دلم
که اینقدر خوشگل صحبت میکنی …
…نمیدونم واقعا چی بگم ….
فقط با تمام وجود ازت ممنونم ….
ابتدای کامنتت …
هدایت هات …
اینکه خدا بهت میگه برو سراغ نقاشی …ول کن همه چیزو …
حتی داستانی که درباره ی مادرت گفتی که حاضر نبود تا الان موبایل لمسی دستش بگیره …با کلی بهونه …
ولی الان با انگیزه ی درآمد داره تلاش میکنه و فیلم میگیره …
به خودم گفتن…
ببین ملیکا …
امروز از چندتا موضوع فرار کردی …تو هیچ تفاوتی با مادر طیبه نداری …همش داری فرار میکنی…غافل از اینکه چقدر این موضوع به سودته
و چقدر کارو برات راحت میکنه ..
و تو اگه حرفه ای بشی میشی نفر اول ….
یه انگیزه ی درست حسابی پیدا کن ….
راستی …
اون قسمت که گفتی …
من دوچرخه رو چقدر خوب یاد گرفتم …
الان بعد 1و نیم ماه چقدر عالی از موانع گذر میکنم …
و اینکه همه چیز با هدایت و تکرار تمرین درست میشه و بهتر و بهتر میشه …
به خودم گفتم…
ببین ملیکا …
تو مگه الان یه هدفی نداری ؟
که الان 1 ماهه دیگه می خوای همه چیزو بزاری کنار …
و بری دنبالش
..
مگه نمیگی الان وقت زیادی نداری …
ولی آخه دختر تو یه کار ساده رو هم هر روز براش انجام نمیدی …
تو چرا حداقل اونو نمینویسی توی دفتری یا کاغذی چیزی و هر روز یه ربع بهش فکر نمیکنی که واضح و واضح تر بشه ….
خدا ادامشو میگه تو بنویس …تو شروع کن به نوشتن اصلا ….خدا اینکه چی بنویسی رو بهت میگه …
نگران چی ؟
پاشو پاشو …
پاشو بردار …
اینقدر فرار نکن …
این ایده ی تو با تو رشد میکنه …
نمیشه بشینی بگی چون شرایط محیا نیست منم بهش فکر نمیکنم …
یا حالا هر وقت شرایطش رو داشتم …
هیچ روزی نمیاد به خدا که اینکارو بکنی …
پاشو یه قدم هم شده …از فکر کردن گرفته تا نوشتن تا کشیدن تا ساخت باور تا کار غیر فیزیک تا حتی فیزیکی …هر چی …پاشو یه کاری بکن …
مگه نمیگی علاقه…
خب …
به خودت نگاه کن …
یه ماهه اون رفته و تو فقط دربارش چند تا شعر غمگین و ساختی …دیگه خودت نیستی …رفتی توی فاز نادرست …
خودتو …فراموش کردی و وانمود میکنی که خوبی و اهدافت رو دنبال میکنی …
پاشو …
همه چیزو فراموش کن …
آهنگای غمگین مزخرفو پاک کن …
و به هدفت فکر کن و سعی کن هر روز حداقل یه جز از اونو واضح تر کنی …
کتاب بخون …
یادداشت کن …
رویا هایی که رویا نیستند رو بخون و با هدایت ادامه بده …
…….
ای جان ️ دلم
عاشقتم …ممنونم طیبه جونم …
اینا رو همه رو کپی میکنم توی نت گوشیم تا داشته باشم و بخونم …
ممنونم ازت …
برای کامنت زیبایت …
عاشقتم …
مشتاقانه
منتظر نتایج بی نظیرترین هستم
مرسی که هستی
در پناه لله یکتا باشید …
به نام خدایی که هرچه دارم از اوست
سلام طیبه ی عزیزم …
یه دقیقه تقدیر و تشکر میزارم کنار و چیزی که برام تداعی شد رو می خوام تعریف کنم …
توی یه بازار …
یه جایی شبیه سوله …
تو یه جای خلوت بودی …البته هنوز باز نشده بود و افراد کمی داخل بودن …
تا اینکه من با یه جمعیت زیادی …وارد اونجا شدیم …
همه جا انگار تاریک بود و تو اون جا انگار تک تک …روشن روشن بودی …
یکم دور بود ولی انگار فقط …
نمیدونم چطوری بگم …
یه جوری که با اینکه دور بود ولی خیلی نزدیک به نظر میرسید …
تو با دو تا بادکنک قلبی قرمز براق هلیومی که این طرف و اون طرف میزت بود از همون اول که با جمعیت وارد شدیم به ما چشمک میزد …من بدون توجه به بقیه با یه جمعیت زیادی به طرف تو اومدیم …
آدما و فروشنده های زیادی بودن ولی میگم انگار اونا تاریک بودن و تو روشن …مثل وقتی که یه بازار بزرگی باشه و همه ی مغازه. ها درشون بسته باشه و چراغ مغازه ی تو روشن …
و من تو رو دیدم و با خوشحالی بهت نزدیک و نزدیک تر میشدم ….
.
.
وای خدای من …نمیدونم یوهو چی شد …
ولی وقتی داشتم ابن جملاتت رو میخوندم این تصویر یوهو تداعی شد …
گفته بودی ؛
فرع یعنی اینکه تو افکارت داری به ورودی شلوغ بازار فکر میکنی
فرع یعنی به فروش بیشتر فکر میکنی
باید به اصل که خداست فکر کنی تا به راحتی کارهاتو انجام بده
و اینجا که برام نوشتین
و تو اگه حرفه ای بشی میشی نفر اول ….
یه انگیزه ی درست حسابی پیدا کن ….
اینو درک کردم که من اگر تو توحیدی عمل کردن به خدا و اینکه خدا همه جا برای من مشتری میشه ،حرفه ای عمل کنم و قدم بردارم ،خدا هم حرفه ای تر از اون چیزی که فکرشو میکنم برای من به بی نهایت طریق و ساده در اون مکان خلوت بازار مشتری میاره
و این سبب میشه انگیزه ای باشه برای من تا ایمانم قوی بشه و آروم باشم و درسهایی که باید یاد بگیرم رو یاد بگیرم
.
نگاهم و چشمم به صفحه ی موبایل بود ولی من جایی دیگر …
.
.ممنونم که برام کامنت گذاشتی…راسش قبل از اینکه کامنت تو رو بخونم رفتم کامنت خودمو خوندم .
.وای خدای من …
کامنتت عالی بود ….
حرفای خدا …موفقیت ها …
به تاریخش که نگاه کردم دیدم مال تقریبا 10 روز پیشه …
اون روز بلند شدم .
.میزمو مرتب کردمو نشستم پای نوشتم …و شاید باورت نشه …همین که اراده کردم و شروع کردم به نوشتن…من نمینوشتم که خدا مینوشتم…
من با تعجب به صفحه ی دفترم نگاه میکردم و با چهره ای متعجب جملاتم رو تکرار میکردم …
جوری این ایده زیبا و واضح هر لحظه کامل تر و زیبا تر میشد که به معنای واقعی اشکم در اومد …که وسطش کلافه شدمو خندم گرفته بود و به اشکام میگفتم برید کنار ببینم ادامش چی میشه…
آخ عاشقتم خدای هدایتگرم …
مطمئنم این کامنت در بهترین زمان به دستت میرسه …
بار ها و بار ها بازم باید کامنتت رو بخونم …
ممنونم برای بودنت …
چقدر خوب و دوست داشتنی و فوق العاده هستی …
عاشقتم …
منتظر نتایج بی نظیرت هستم آجی طیبه …
در پناه لله یکتا باشی عزیز دلم …