چگونه به راه راست هدایت می شویم یا از آن دور می شویم - صفحه 1

882 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 20
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 695 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 11 آذر رو با عشق مینویسم

    اولین بار بود من و خدا دوتایی تو پل طبیعت قدم برمیداشتیم

    و باهم لذت میبردیم از مسیر بهشتیش

    چرا میگم اولین بار ؟؟؟؟

    چون هیچ وقت من با خدا و به یاد خدا در این مکان بهشتی روی پلِ به این عظمت راه نرفته بودم

    درسته که قبلا وقتی میدیدم عظمت پل رو ، میگفتم قدرت خدارو ببین که این پل عظیم وایساده در این ارتفاع زیاد

    اما توجهم به خدا نبود

    اما این بار عمیقا خدارو حس میکردم در کنارم

    دقیق یادم نیست آخرین بار کی رفتم پل طبیعت تا از روی پل رد بشم

    درسته که از پارسال هدایت شدم به پل طبیعت و تکاملی فروشم رو از پفیلا

    و بعد پفیلا و جاکلیدی

    و بعد آینه دستیا و زیرلیوانی و گردنبند ای نقاشی شده ام ،مرحله به مرحله پیش رفتم

    و بعد گل سرای جوانه و قورباغه و گل قلاب بافی شده

    و الان هم گفت گوشواره و گردنبند انار رو بیارم اینجا تو پارک آب و آتش بفروشم

    اما سمت خود پل نمیرفتم و فقط نزدیک مترو حقانی و کنار مسجدش و روبه روی اون ساختمون نیمه کاره اش وایمیستادم و الان تو جمعه بازارش میرم

    ولی امروز بعد مدت ها به اذن خدا و ایده ای که داد ، رفتم سمت پل طبیعت

    نمیدونم چجوری بگم

    جمعه که خدا از طریق بی نهایت دستش از طریق یه خانم بهم گفت باید برم بوستان آب و آتش منم چشم گفتم و با اینکه هیچی نمیدونستم که قراره چی بشه ، رفتم

    در ادامه با جزئیاتش این روز بهشتی، در مکان بهشتی رو مینویسم که چه لذتی داشت و چه درس هایی یاد گرفتم که باید سعی کنم در عمل اجرا کنم

    الان گفتم مکان بهشتی

    وای خدایا از روزی که خدا تاکید کرد از اوایل آذر ماه که سریال زندگی در بهشت و سریال سفر به دور آمریکا رو حتما شروع کن و ببین و من سعی کردم ببینم و لذت ببرم و خودم رو در مکان هایی که استاد و مریم جان بودن تصور کردم و قشنگ‌ میدیدم خودم رو در اون مکان های بهشتی

    و هدایت شدم به پل طبیعت و منظره زیباش

    الان فهمیدم که چرا بعد چند سال من تونستم برم پل طبیعت و راه های پر پیچ و خم درختی و زیباش رو ببینم

    من در مدار رفتن به این مکان قرار گرفتم تا برم و لذت ببرم از تک تک لحظه هاش

    ربّ من ازت سپاسگزارم که در مدار دیدن این مکان بهشتی قرارم دادی

    امروز صبح روز یکشنبه ، من با تمام عشقم بیدار شدم و تمرین ستاره قطبیم رو نوشتم و احساسم رو همراه نوشته هام به تصویر کشیدم و تصویر رو واضح میدیدم با هر نوشته ام و روزم رو آغاز کردم

    وقتی حاضر شدم تا برم سر ورکشاپ ، ساعت حدود 9:30 راه افتادم و یکم دیر تر رسیدم تجریش

    تو قطار که بودم داشتم به خدا فکر میکردم که یهویی جا باز شد و نشستم رو صندلی و دیدم یه نوشته از بالای میله دیده میشه که تبلیغات مترو هست ، اون نوشته درست وسط میله افتاده بود که نمیشد بخونم ولی قرمزیشو که دیدم فهمیدم یه قلب قرمزه

    سرمو خم کردم تا نوشته شو بخونم

    دیدم نوشته بود دوستت دارم و یه قلب قرمز کنارش

    خوشحال شدم و گفتم منم دوستت دارم ربّ من

    همون لحظه داشتم به فایل دعای کمیل گوش میدادم دقیقه 49 بود

    خدا بهم گفت دوستت دارم

    خدا مراقب من بود

    که استاد در فایل میگفتن خدا مراقب تو هست

    گفت دوستم داره تا من بیشتر ازش انرژی بگیرم

    وقتی رسیدم تجریش ، میخواستم از اون پیراشکیای شکلاتی بخرم حس میکردم که نباید بخرم و گفتم چشم و رفتم سنگک گرفتم و بردم تا موقع طراحی با خرمایی که از خونه برداشته بودم بخورم

    وقتی رسیدم ،به همه استادا سلام دادم

    وای جالبه ، یه استاد ، وقتی منو دید با لبخند دستشو برد بالا و دست تکون داد و سلام داد ،گفت سلام خوبی ؟؟؟

    انگار هم سن من بود و دو تا دوست خیلی صمیمی که همدیگه رو میبینن و ذوق میکنن و لبخند میزنن و بهم سلام میدن همدیگرو دیدن ،دقیقا اینجوری بود رفتاراش

    با اینکه حدودا 8 یا 10 سالی فکر کنم از من بزرگتر باشه و استاد نقاشیه

    ولی انقدر صمیمی و گرم سلام داد که ذوق داشت

    وای چی دارم هر روز میبینم

    استادا دارن سلام میدن اونم با خوشرویی و با ذوق

    حتی منو نمیشناسن و من فقط هنرجوی استاد رنگ روغنم هستم اما این استاد یه جور خاص داشت سلام میداد

    همه اش کار خداست ،خدا داره با بی نهایت دستاش بهم میفهمونه که طیبه دختر خوبی شدی ، مودب تر از قبل شدی و با احترام شدی ، پس حقته که انسان ها بهت احترام بذارن و سلام بدن بهت و عشق ربّ و صاحب اختیارت رو از طریق بی نهایت دستانم به تو هدیه بدم و ببخشم

    گفتم هدیه ، یاد نوشته هر روزم در تمرین ستاره قطبی افتادم

    هر روز دارم مینویسم خدایا دلم میخواد یه هدیه خاص ازت بگیرم و فکرم میرفت به اینکه چیزی باشه که درمورد نقاشی باشه و خوشحال بشم ولی خدا بیشتر از اونو برای من خواسته

    یه خوشحالی عمیق تر

    که الان متوجه شدم که عشق رو به من هدیه داده

    وای ، اصلا به این فکر نکرده بودم که هدیه خاص میتونه عشق خدا باشه ،از طریق بی نهایت دستانش

    و شکر گزار این همه محبتش هستم

    وای خدای من ، طیبه چند سال پیش ، طیبه دو سال پیش بلد نبود یه سلام بده به آدما، یا عمیقا و با فرکانسش لبخند بزنه و لبخندش مصنوعی و از ظاهر نباشه ، که این سبب میشد هیچ کس تحویلم نگیره و میگفتم کسی دوستم نداره

    درسته آدما بهم میگفتن حس خوبی ازت میگیریم و خوش قلبی اما یه سری فرکانسایی که میفرستادم سبب میشد که این فرکانس های ناخوبم به خودم برگرده

    این من بودم که سبب تمام اتفاقا میشدم

    طیبه دو سال قبل با ارتباط برقرار کردن ضعیف و خجالتی بودنش و باورهای محدودی که درمورد ارتباط برقرار کردن با آدمای آشنا و ناشناس و غریبه داشت و بلد نبود حتی یه سلام ساده رو بگه ، سبب میشد که جهان اطرافش انسان هایی رو سر راهش قرار بده که هیچ ارزش و احترامی بهش نمیدن

    اما الان چی دارم میبینم ،کاملا فرق کرده انسان های اطرافم

    و حتی انسان هایی که هنوز میبینمشون و در فامیل و یا آشنا هستن به طرز عجیبی با احترام با من صحبت میکنن

    همه با احترام

    همه مودب

    همه خوش رو

    همه لبخند به لب

    همه صمیمی و خدا گونه

    همه دوست داشتنی و مهربان و جذاب

    وای خدای من شکرت ، چقدر خوشحالم که یادآوری کردی که این من بودم که تغییر کردم و جهان اطرافم تغییر کرد و دارم این همه خوبی رو تجربه میکنم

    و هیچ عامل بیرونی نبود در این همه دیدن زیبایی ها

    من از درون تغییر کردم که جهان بیرونم رو به این زیبایی دارم میبینم

    وقتی به مدل ورکشاپ رایگان این هفته نگاه کردم دیدم یه پارچ برنجی و صندوقچه برنجی و کتاب گذاشتن و زاویه ای که حس خوبی داشتم برای طراحی، انتخاب کردم و صندلی آوردم تا بشینم و طراحی کنم

    وسایلامو گذاشتم و سنگک رو به همه استادا تعارف کردم و بعد نشستم و یکم سنگک خوردم و رفتم پیش استاد طراحی و بهش گفتم امروز چه مدلی هست

    و برگشتم و طراحی رو شروع کردم

    به طرز عجیبی من تمرکزم بیشتر شده

    از وقتی صبح که بیدار میشم و تمرین ستاره قطبیم رو مینویسم به طرز شگفت انگیزی تمرکزم در طراحی بالا رفته و سرعتم بیشتر شده

    من در عرض دو ساعت طراحی رو کار کردم و هی میرفتم و میومدم و تا ساعت 6 کل کار رو تموم کردم و با جزئیات کار کردم

    وقتی رفتم تا کارم رو به استادم نشون بدم ،گفت : طیبه دقت کردی داری پیشرفت میکنی

    و تحسین کرد و گفت که آفرین این معلومه پشت کار داری و عالیه

    و بعد خداحافظی کردم و رفتم

    امروز قرار بود مادرم بره بوستان آب و آتش و من بعد ورکشاپ رایگان ،برم پیشش

    به مادرم که زنگ زدم گفت تازه رسیده پل طبیعت و منم گفتم که میام

    تو مترو بودم و وایساده بودم تا قطار بیاد که چشمم افتاد به یه نوشته

    کار امروز رو به فردا مسپار

    گفتم‌چه کاری ؟ و حس کردم همه کارهامو حتی ایده هایی که بهم داده میشه اگر هم نتیجه ای نگیرم باید برم و اجراش کنم

    تا قدم بعدی بهم گفته بشه

    و وقتی اذان مغرب گفته شد رسیدم پل طبیعت

    بعد مدت ها ، نمیدونم چند سال شد که سمت پل طبیعت نرفته بودم

    و البته اولین باری بود که با حس خوب میرفتم

    و با خدا میرفتم و قدم برمیداشتم

    همیشه وقتی میرفتیم با خواهرم یا مادر و فامیلامون میرفتیم

    الان یادم اومد آخرین بار سال 1400 بود فکر کنم که با خواهرم و همسرش و فامیلامون رفتیم و دیگه نرفتیم

    همیشه هم یه خلاء حس میکردم در پل طبیعت و اون نبود عشق در وجودم بود

    با دیدن دخترا و پسرایی که باهم میرفتن و میدیدم به همدیگه عشق میورزن ،اذیت میشدم و میگفتم کسی رو ندارم که منم باهاش بیام پارک و کسی دوستم نداره و چهره ام رو هم نازیبا میدیدم که چون زیبا نیستم کسی دوستم نداره

    که همه اینها باورهای محدود اون سالهای من بود که انقدر قوی بودن که سبب میشدن خودمو بی ارزش بدونم و عزت نفس و اعتماد بنفس پایینی داشته باشم و خودمو دوست نداشتم ، و این اجازه رو بدم که کسی دوستم نداشته باشه ، چون خودم خودمو دوست نداشتم

    در صورتی که الان بی نهایت عاشق خودمم وتا جایی که تلاش کردم با خودم به صلح رسیدم و نتیجه رو دارم میبینم و میدونم این راه بی نهایت هست و هر روز بیشتر هم میشه ،اگر تلاش کنم بیشتر با خودم در صلح باشم و عاشق خودم و خالق این عظمت بزرگ باشم راه ادامه داره و لذت بخشه

    یادمه اون موقع انقدر خجالتی بودم که جاهای شلوغ که میرفتم از دورنم خیلی اذیت میشدم و حس میکردم همه منو نگاه میکنن ،درصورتی که این من بودم که با این افکار خودمو اذیت میکردم ، و مانع از لذت بردنم از اون مکان زیبا میشدم

    اون روزا خودمو دوست نداشتم و با خودم در صلح نبودم

    و همیشه با یک خلاء درونی میرفتم و هیچ لذتی نمیبردم

    چرا؟؟؟

    چون مدام با حسرت به دخترا و پسرا نگاه میکردم و میگفتم کی میشه منم ازدواج کنم و کسی دوستم داشته باشه

    الان که به افکار اون روزا فکر میکنم خندم میگیره

    من نیازی به عامل بیرونی نداشتم ،نیازی به یک نفر که بیاد و خوشحالم کنه و باهم بریم پارک و یا از بودن در کنارش لذت ببرم نداشتم ، من نیاز داشتم تا خودمو پیدا کنم

    تا خودمو دوست داشته باشم و با تنها بودن با خودم لذت ببرم

    و خدا رو شکر میکنم که سال 1401 اون اتفاق و اون صحبت هایی که نتونستم بگم و دوست داشتم یه نفر رو تغییر بدم و همه این خجالتی بودنم که سبب میشد حرفم رو نتونم بگم ، تضادی شد تا من شروع کنم به تغییر و همون سبب شد من تغییر کنم و در این مسیر پر از عشق قدم بردارم

    خدایا شکرت

    الان خندم میگیره ، چون من با هر قدمم داشتم با خدا صحبت میکردم تو مسیر پل طبیعت تو دل تاریکی شب و میخندیدم و لذت میبردم

    چون یه عشق عظیم تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم پیدا کردم

    و دیگه نه تنها حسرت و احساس تنهایی نمیکردم و نمیکنم

    بلکه لذت میبرم از تنهاییم

    (داخل پرانتز بگم تو این یک سال که وارد سایت استاد عباس منش شدم و دارم روی خودم کار میکنم ، شده که من یه وقتایی دلم بخواد که کسی کنارم باشه و شده که باز هم احساس تنهایی کنم ولی سعی کردم به افکار اون لحظه ام دقت کنم و ببینم که چه چیزی باعث شد که من دوباره اون احساس های حسرت و نداشتن عشق زمینی رو داشته باشم و سعی کردم که پیدا کنم باورهای محدود رو

    و باز هم همچنان دارم سعیمو میکنم

    و میدونم که حتی در اینکه با خودم به صلح برسم هم راه بی نهایت هست

    و من الان خودم رو با یک سال قبلم مقایسه کردم ، که من چقدر تغییر کردم و به صلح رسیدم با خودم ،که لذت میبرم از تنها بودنم و هم صحبت شدنم با خدا

    و این باور رو که استاد میگفت سعی میکنم تکرارش کنم که من از تنها بودنم لذت میبرم و اگر کسی باشه که عزیز دلم باشه و آزادانه در کنار هم زندگی کنیم و عشق بورزیم ،هم ،با در کنارش بودن، لذت میبرم

    دقیق جمله استاد یادم نمونده ولی اینو نوشتم تا یادم باشه)

    تو اون مسیر نه تنها احساس تنهایی نداشتم بلکه داشتم با خدا صحبت میکردم و باهم قدم میزدیم در این بهشت زیباش و با دیدن هر دختر و پسری که از رو بروم رد میشدن و عشقشون رو میدیدم از اعماق وجودم لذت میبردم و میگفتم عشقتون افزون باد و از خدا براشون طلب عشق بی نهایت میکردم

    این درخواست دیگه شده جزئی از وجودم

    چون خیلی وقته با دیدم دختر و پسرای عاشق ،لذت میبرم و کیف میکنم و براشون بهترین هارو میخوام

    وای الان متوجه شدم ، وقتی ایده اومدن به پارک آب و آتش سمت پل طبیعت رو از یه خانم دریافت کردم با خودم گفتم که یعنی چه چیزی در انتظار من هست و چی باید بفهمم از این ایده

    و رها بودم درسته که گفتم میخوام گوشواره و گردنبندای انارم به فروش برسن و درخواستشو کردم ، اما گفتم اگر هم جشنواره انار برم و نتیجه نگیرم صد در صد برای من یه درس داره که سبب رشد من بشه و یا پیامی داره

    که یکی از پیام هاش همین بود که من رشد کردم و عشق رو در خودم و خدا رو پیدا کردم

    وقتی از جلوی اون ساختمون نیمه کاره کنار مسجد خرمشهر که پارسال وایمیستادم و پفیلا میفروختم ،میگذشتم ،متوجه شدم بنر بزرگ چاپ شده به دور ساختمون کشیدن ، که چون نیمه کاره هست نمای بیرونش با بنر زیباتر بشه

    وقتی رد میشدم به جایی که پفیلا میفروختم نگاه کردم و خداروشکر کردم که از اون روز و قدم برداشتن های اون روز بود که هدایت شدم به جمعه بازارش و الان هدایت شدم به پارک آب و آتش برای فروختن گردنبند و گوشواره انار تو جشنواره انارش

    من تخته شاسیمو هم با خودم داشتم و گفتم اگه بشه طراحی میکنم

    تو راه پر بود از تابلوهای جدید

    اولین تابلو

    نوشته بود

    ساده دال داره ،سخت دال نداره

    برد دال داره ، باخت دال نداره

    همینجور هی نوشته هایی که د داشتن رو روی بنرا و تابلوهای چراغ دار هرچند قدم یکبار تو مسیر پل میدیدم

    حس کردم این نوشته ها یه پیام بزرگی برای من دارن ولی متوجهش نشدم

    هی نوشته تابلو هارو میخوندم

    امید دال داره ،افسوس دال نداره

    هی میپرسیدم خدا اینا یعنی چی ؟؟؟؟؟

    و بعد دیدم برای بیمه دال هست که اسمش دال هست

    ولی حس میکردم یه پیامی داره تو دل این نوشته ها ، ولی نمیدونستم چی !؟

    رهاش کردم و به راهم ادامه دادم و گفتم اگر قراره درک کنم به وقتش خدا درکش رو بهم میده

    پس از مسیر لذت ببرم

    (داخل پرانتز بگم که من که الان دارم رد پای روز یکشنبه 11آذر رو مینویسم ، الان ساعت 11شب 14 آذر هست

    یکم کارام زیاد بود و نتونستم بیام تو گوگل درایوم بنویسم

    تمام درک هایی که در روز دارم رو به صورت تیتر مینویسم که وقتی اومدم بنویسم یادم باشه و جزئیاتش رو خدا بهم یادآوری میکنه ، که شده وقتی شروع کردم به نوشتن ، حتی ریز ترین هارو هم به یادم آورده و نوشتم

    من هیچی نیستم ،هیچی

    این خداست که این همه با ریز ترین اتفاقا به من درس های بزرگی میده تا سعی کنم در عمل اجرا کنم و سبب رشدم بشه

    که اگر عمل نکنم هیچ وقت رشد نمیکنم

    و بعد گذست دو روز فهمیدم که پیام این دال ها چیه که در رد پای روز 13 آذر مینویسمش ،چون پیامش رو بعد دو روز دریافت کردم )

    وقتی رسیدم به دوراهی وسط راه نماز خونه بود ،گفتم وضو نگرفتم ، ولی یادم اومد آب دارم و رفتم وضو گرفتم با اون آب و نمازمو خوندم و راه افتادم رفتم سمت پل طبیعت

    انقدر شبش زیبا بود

    انقدر زیبا بود

    اولین بار بود شب تنهایی و در پاییز داشتم در مسیر پر پیچ و خم بهشتی پل طبیعت با خدا قدم برمیداشتم و از مسیر لذت میبردم

    تک تک برگ درختا طلایی و زیبا دیده میشدن و منم دقت میکردم به همه جا

    و آهنگ‌ گوش میدادم

    وقتی رسیدم به پل دیدم هیچ کس روی پل نیست

    اولین بار بود که میدیدم هیچ کس روی پل طبیعت نیست

    همیشه که میرفتیم پر جمعیت بود و دوست داشتم یه بار تنها باشم روی پل و الان تنها بودم با خودم و خدا

    هوا سرد و سوز داشت و همه جا سکوت بود ، که البته کمی صدای ماشینایی که از اتوبان رد میشدن شنیده میشد

    من وایسادم و عکس گرفتم و دیدم تو مسیر پل ، دختر و پسرای عکاس وایسادن و میگن عکس بگیریم ازتون

    و من با خوشرویی سپاسگزاری کردم و تشکر کردم

    و به راهم ادامه دادم

    خیلی حس خوبی داشتم ،وقتی به پل نگاه میکردم عظمت خدارو میدیدم و آهنگ بی کلام ملاقات با خدا رو گوش میدادم

    یه لحظه پایین اتوبانو نگاه کردم

    از لای کف پل زمین اتوبان که ماشینا رد میشدن دیده میشد

    یه لحظه گفتم ببین طیبه تو چقدر الان داری با اطمینان قدم میذاری روی این پلی که چندین متر با زمین فاصله داره و مطمئنی که پل محکمی ساخته شده و داری از مسیرش و زیبایی های اطرافش لذت میبری

    و از خودم پرسیدم

    آیا همینقدری که مطمئنی به سازه پل و محکم قدم هاتو برمیداری و لذت میبری

    به خدا هم تسلیم هستی؟؟؟؟

    و جوابم نه بود

    چون من تازه تو این یکسال دارم یاد میگیرم تسلیم خدا باشم و تا جایی که قدم برداشتم به همون اندازه دارم تسلیم میشم ،به قول استاد به اندازه قدم هایی که برمیدارین نتیجه رو میبینین ، نه یه ذره بیشتر و نه یه ذره کمتر

    وباورهای محدود زیادی دارم که انقدر باید روی باورهام و تغییر شخصیتم کار کنم تا هر روز سعی کنم تسلیم تر باشم

    و از خدا درخواست کردم کمکم کنه تا با اطمینان این مسیر لذت بخش زندگی در این جهان هستی رو به خودش بسپرم

    وقتی نزدیک جشنواره انار میشدم ، یه مکانی بود که نوشته بود خانه کبوتر، دیدم همه کبوترا داخل اون خونه که شبیه به برج ،هستن و توی قفسن

    با خودم گفتم چرا اینجا زندانیشون کردن ولی بعد گفتم حتما روزا آزاد میکنن و شبا براشون جا میدن

    تا اینکه نگاهم به بالای برجشون افتاد وایسادم تا عکس بگیرم متوجه شدم که بالای برج پنجره های مربعی شکل هست که کبوترا از اونجا میرن و میرن پایین قسمت قفس مانندش جا داره که کاملا آزادانه خودشون به خونه شون برن و بیان

    چقدر زیبا بود این خونه

    چقدر زیبا طراحی کرده بودن که برای کبوترا خونه ای باشه که در دل این بهشت زیبا ،شب ها در آرامش بخوابن و پنجره های کوچیک که بالای برج بود ،از اونجا بتونن بیان بیرون

    خیلی حس خوبی داشتم خیلی زیبا بود

    کل مسیر رو کیف کردم ، از تک تک صندلی های جذابی که داشت و بی نهایت زیبا بود این پارک

    من داشتم با عشق باحالم ،ربّ ماچ ماچیم لذت میبردم و انقدر سرشار از عشق بودم که نه تنها حس نمیکردم تنهام

    بلکه حس بی نهایت عشق رو داشتم

    و همینجور لذت میبردم تا اینکه در هر قدمم صندلی های زیبایی رو میدیدم که بسیار زیبا طراحی شده بودن و ساخته شده بودن و زیبایی پارک رو بیشتر و بیشتر کرده بودن

    وقتی رسیدم به ورودی گذر آب و آتش مادرم نشسته بود کنار یه درخت و گل سراشو گذاشته بود روی سکو رفتم و گفت تو بشین من میخوام برم بگردم داخل جشنواره انارو

    همه جا پر نگهبان بود و کاری نداشتن یکم که وایسادیم دو نفر خرید کردن و فقط گل سرای مادرمو خرید کردن و انارای منو هیچ کس نگرفت

    نقاشیامو نبرده بودم

    تخته شاسیمو برداشتم و رفتم یه مجسمه اسب بود تندیس بزرگی که روی اسب فکر کنم رستم بود ، دقیق یادم نموند توضیحات اون مجسمه رو

    وقتی رفتم تا طراحیش کنم حالت کلی اسب رو درآوردم خیلی لذت بخش بود

    توی اون سرما که دستام به سختی حرکت میکرد که یخ زده بودم ، مداد گرفتم دستم و تو اون نیمه تاریکی شب که سمت مجسمه چراغ نبود و نور اطراف فقط میتابید ، نشستم رو سکو و شروع به طراحی کردم

    جدیدا وقتی کمی مهارتم بیشتر شده در طراحی مدل زنده ،بیشتر دلم میخواد بشینم و طراحی کنم

    بعد رفتم پیش مادرم و مادرم رفت چای بخره و برگشت و بعد مادرم رفت نمازشو بخونه که دیدم یه نگهبان زیبا رو و مودب اومد وانقدر صورتش نور داشت راستش نتونستم که به چهره اش نگاه نکنم ،خیلی نورانی بود صورتش و انقدر زیبا بود

    خدا چقدر زیبا نقاشیش کرده بود و بی نهایت مودب بود

    گفت ببخشید بی ادبی نباشه ،از مسئولامون دیدن از دوربین و بهم گفتن به شما بگم که جمع کنید وسایلاتونو

    منم گفتم باشه و بذارین مادرم بیاد چشم میریم

    وقتی مادرم اومد و رفتیم داخل بازارچه غرفه ها رو نگاه کردیم ،کلی خوراکی میدادن ومیگرفتیم میخوردیم

    مادرم ارده خرید و یکم بعدش به مراسم انارشون نگاه کردیم و برگشتیم

    از مسیر پل طبیعت رفتیم و دیدم یه شهر نت بانک شهر هست و گفتم مامان بیا من پولمو از کارتم بفرستم به کارت دیگه ام

    دو تا هم نگهبان بودن

    وقتی داشتم انتقال میدادم شنیدم نگهبانا اومدن و به مادرم سلام دادن ، به مادرم گفتن جمع کنید ، مادرم گفت دخترم وایساده داره کار بانکی انجام میده

    و شنیدم که نگهبان گفت دخترت هست

    این طراحیارو دخترت انجام میده

    مادرم گفت بله

    من وقتی تخته شاسیمو گذاشته بودم روی سکو باد خورده بود و رفته بود به برگه ای که مجسمه کشیده بودم تو ورکشاپ

    همین که برگشتم نگهبان یه جوری نگاه میکرد و گفت لطفا جمع کنید تو پل طبیعت نمیذارن که بفروشین

    منم گفتم بله میدونپ و داریم میریم

    من داشتم وسایلامو برمیداشتم که گفت شما افغانی هستی ؟

    من اون لحظه خداروشکر خودمو کنترل کردم و لبخند زدم گفتم من ترک زبانم و پرسید طراح هستی گفتم بله و با لبخند گفتم بعد کلاس طراحیم اومده بودم اینجا کارارمو بفروشم که همکاراتون نذاشتن

    اون لحظه یه حس ناخوبی داشتم ،خیلی دوست داشتم عصبانیتم رو نشون بدم و بگم افغانی خودتی ،یا بهش بگم یه سوال دارم شما معتادین و اگر ناراحت میشد میگفتم به همون اندازه که شما ناراحت شدین با حرف من ،منم با حرف شما که گفتی افغانی هستی ناراحت شدم که از چهره ام قضاوتم کردی

    و همه این فکرارو بعد اینکه رد شدیم از نگهبانا داشتم مرور میکردم تو ذهنم

    که بهش بگم درسی باشه برات که دیگه کسی رو از چهره اش قضاوت نکنی

    ولی خودمو کنترل کردم و رفتیم

    ولی خوب میشناختم خودمو

    نمیتونستم فرار کنم از این رخ داد و الگوی تکرار شونده

    از خودم پرسیدم چرا هنوز این موضوع تکرار میشه ؟

    طیبه فکر کن ،فرار نکن از این الگوی تکرار شونده

    درسته که اون فرد نباید به زبون میاورد و صد در صد با این حرفش به خودش ظلم کرده نه تو

    اما تو هم دست کمی از اون نداشتی فکر کن ببین چه رفتارایی داشتی که الان انقدر بهم ریختی و داری تو ذهنت حرف جمع میکنی تا اگر بار دیگه کسی این حرفو گفت بهش بگی معتادی ؟؟؟

    و هر جا میری برای فروش یه نفر بهت میگه افغانی هستی یا از اتباع هستی یا کجایی هستی ؟؟؟

    چرا ؟؟؟

    چرا داره تکرار میشه طیبه؟؟؟

    صد در صد خودت مسئول این اتفاقی و داری از شنیدنش اذیت میشی

    چه باوری داری که سبب اذیت و ناراحت شدنت میشه .

    الان که مینوشتم یاد یه باور محدود افتادم

    که از بچگی شنیدم که افغانستانی ها انسان های درستی نیستن

    و کلا چیزای خوبی درموردشون نشنیده بودم یا از بچگی میدیدم همه افغانستانی هارو مسخره میکردن و تا یکی رو میدیدن میخواستن مسخره کنن میگفتن افغانی هستی

    یا تو تلویزیون که تو سریالا از افغانستانی ها به عنوان کارگر تو فیلما بازی میکردن و اسماشون شنبه و دوشنبه و جمعه بود

    خیلی مسخره میکردن و من خودمم دروغ چرا ،خودمو به بقیه جامعه وصل کرده بودم و داشتم مسخره میکردم و حتی با دوستا و فامیل ویه وقتایی شوخی میکردیم و دوشنبه و جمعه میگفتیم به همدیگه و لهجه هاشونو مسخره میکردیم

    اما وقتی کسی رو میدیدم افغانی هست سعی میکردم مسخره نکنم ،اما پشت سرشون مسخره میکردم و منم یکی میشدم عین بقیه آدمایی که مسخره میکردن

    اما تو ذهنم میگفتم ببین چقدر شبیه افغانستانیاست و قضاوتش میکردم شاید اصلا اصلاتا از یه شهر دیگه بود و من تو دلم قضاوتش میکردم

    خدایا منو ببخش و از تو میخوام به تمام انسان های افغانستانی سلامتی و شادی و آرامش و عشق و ثروت عطا کنی

    الان ببین چه چیزایی یادم اومد

    تا حالا به این رفتارام دقت نکرده بودم و یادم نبود که من سال ها بود داشتم به مسخره ادای اونارو درمیاوردم

    و از وقتی اومدیم تهران خیلی بهم نمیگفتن

    ولی میگفتن که مشهدی هستی یا خمینی هستی یا افغانی و من شدیدا عصبانی میشدم

    تا اینکه شروع به تغییر کردم و استارت کار دست فروشی رو برای اینکه تکاملم طی بشه و ایده ها شو خدا بهم داد رو رفتم و هر جا میرفتم حداقل یه نفر میگفت افغانی هستی

    و من باز عصبانی میشدم

    بارها تو رد پاهام نوشتم که میگفتن و من ناراحت میشدم

    یادمه یکی دوماهه که تصمیم گرفتم دیگه درمورد این موضوع تو سایت ننویسم و گفتم چرا مینویسم و بهش توجه میکنم ،حتما توجه میکنم هی بهم میگن افغانی هستی

    تا اینکه دیدم داره تکرار میشه

    و امروز پرسیدم چرا؟؟؟؟

    من که توجه نکردم و درموردش صحبت نکردم

    نگو مسئله ریشه داره در چند سال پیشم و الان که نوشتم چرا

    به یک باره این رفتارهایی که داشتم اومد جلو چشمم

    من بودم که به مسخره ادای افغانستانیارو درمیاوردم

    من بودم که به مسخره با فیلمایی که میدیدم ادای اونارو با لهجه شون درمیاوردم

    الان میفهمم چرا این برای من تکرار میشه

    به قول استاد عباس منش به هرچی توجه کنی

    درموردش صحبت کنی

    فرکانسشو بفرستی

    همونی میشی که فرکانسشو فرستادی

    من ندونسته و نا آگاهانه از قانون با مسخره کردن ، این فرکانس رو فرستادم که جهان هستی آدمایی رو سر راهم قرار بده که بپرسن افغانی هستی

    در صورتی که از بچگی تا به سن 24 سالگیم که شهر خودم بودم یا مهمون میومدیم تهران هرکس میدید ما رو میگفت چقدر شبیه ژاپنیا هستین

    وای چقدر چیزا داره یادم میاد

    یادمه وقتی بچه بودیم همه که به فیلم اوشین نگاه میکردن ،مارو که میدیدن میگفتن چشمای شما هم شبیه ژاپنیاست و بادامیه و ما هم کیف میکردیم که چشمامونو و چهره مونو شبیه ژاپنیا میبینن انگار یه جور افتخار بود که شبیه خارجیا باشیم

    خدایا شکرت که بهم گفتی که چه افکاری داشتم از سال ها قبل که سبب این الگوی تکرار شونده میشد

    الان دوباره یادم اومد

    حتی وقتی اومدیم تهران و دیدیم تو تهران افغانستانی زیاد هست دوباره مسخره کردیم

    نگو داشتم خودم با دست خودم کاری میکردم که یه روز جهان هستی افرادی رو سر راهم قرار بده که فکر کنن افغانستانی هستم

    حتی خود افغانستانی ها هم وقتی میومدن ازم خرید کنن میگفتن همشهری و یادمه یه بار عصبانی شدم گفتم من همشهریت نیستم ،من ترک زبانم

    یه جواب بسیار بسیار هوشمند و قوی بهم داد

    گفت باشه هم شهری نیستی ولی همه مون که از یه خداییم

    تفاوتی با هم نداریم ،یکی هستیم

    اونجا بود که فهمیدم دارم اشتباه میرم ، ولی اون روزا از خودم نپرسیدم تا از ریشه حلش کنم

    بعد اینکه این حرفو بهم گفت یادمه چندین بار که آدما میپرسیدن افغانی هستی و میگفتم نه ،درموردشون حرفای ناخوبی میزدم و من میگفتم همه ما انسانیم و یکی هستیم

    ولی باز هم اذیت میشدم

    وقتی بیشتر فکر میکنم میبینم که چرا وقتی شهرستان بودیم کسی نمیگفت یا اینکه میومدیم تهران و خونه فامیلامون میموندیم همه میگفتن شبیه ژاپنیا هستین

    پس ایراد کار از خودمه ، من مسئول تک تک این تکرار شدن ها هستم و هیچ ناراحتی نباید از تک تک آدمایی که این حرف رو بهم زدن ،داشته باشم

    از این به بعد باید این باور رو بسازم که همه انسان ها ،حتی افغانستانی ها هم پاره ای از وجود خدا هستن

    و با دیدن آدما بیشتر آگاهانه تکرار کنم که ما همه یکی هستیم و هیچ برتری نسبت به همدیگه نداریم

    وای خدای من الان که برتری رو گفتم یاد صحبت های استاد افتادم که میگفت شیطان گفت من برترم

    وای خدای من

    اون روزی که من به این فایل گوش میدادم ،با اطمینان گفتم فکر نکنم من تاحالا بگم من برترم مثلا از نظر قومی و شهرای دیگه و این جور چیزا

    شاید از نظر چیزای دیگه گفتم برترم ، ولی اینو نگفتم

    الان یهویی یادم اومد این فایل که استاد گفت شیطان گفت من برترم

    و من دقیقا خودمو برتر از افغانستانی ها میدونستم و از همه نظر خودمو برتر میدونستم

    خدایا منو ببخش

    میدونم که بخشیدی

    چون اگر نمیبخشیدی این همه افکار رو به یادم نمیاوردی تا بفهمم و متوجه اشتباهم بشم و معذرت خواهی کنم

    طبق گفته امام علی تو دعای کمیل ،تو قسم خوردی که بنده های مومنت رو به راه راست هدایت کنی

    وقتی میبینم که هر روز درس های جدیدی بهم میگی ، خوشحال تر میشم چون به این باور دارم میرسم که منم جزء بنده های خاص توام که دوست داری همیشه تو راه مستقیم تو قدم بردارم و رشد کنم

    که این همه داری به من کمک میکنی و ارزشمندیم رو از تک تک این هدایت هات متوجه میشم که چقدر برای تو عزیزم و دوست داشتنی ام

    شکرت که بهم فهموندی

    که باور های قوی بسازم و تکرار کنم

    که همه ما انسانیم و در یک مرتبه ایم و هیچ وقت خودمو بالاتر از افغانستانی ها و هیچ انسان دیگه نبینم و در عمل به این آگاهی ها عمل کنم و نشون بدم که من تغییر کردم

    خدای من ، ربّ ماچ ماچی جذابم ازت سپاسگزارم

    وقتی به راهمون ادامه دادیم و از روی پل طبیعت که کاملا ساکت بود رد میشدیم با مادرم میگفتیم و میخندیدیم خیلی حس خوبی داشتم ما بودیم و یه مکان بهشتی آرام و ساکت

    به مادرم گفتم مامان نمیدونم چرا خدا هدایتم کرد برای فروش کارام بیام اینجا ، درسته هیچی نفروختم ولی هرچی خیر هست همون بشه

    و وقتی رفتیم سمت مترو بی نهایت حس خوبی داشتم و به درختا نگاه میکردم و ِلذت میبردم

    تا اینکه رسیدیم مترو ، تو مترو یه دختر ازمون گل گرفت و من اون روز هیچی از انارامو نفروختم

    و تصمیم گرفتیم سه شنبه بریم ،چون فروشنده های غرفه ها گفته بودن که سه شنبه شلوغ میشه

    و منم گفتم پس این بار نقاشیامم میارم

    و رفتیم خونه

    خیلی روز خوبی بود

    خیلی حس خوبی داشتم و لذت بردم از تک تک لحظه های امروزم و درس هایی که داشت و خیلیاشونو با نوشتن رد پام متوجه شدم

    خدایا برای تک تک خانواده صمیمیم در این سایت پر از آگاهی و عشق و استاد عزیز و مریم جان و همکار خوبشون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت باشه براشون

    دوستتون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  2. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 695 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 9 آذر رو باعشق مینویسم

    امروز آخرین روز من در جمعه بازار پل طبیعت بود برای فروش گل سر

    مبلغ فروش امروزم رو در آخر مینویسم چون آخرش یه درس بزرگی برای من داشت

    اشکالی نداره ، اگر یک روز تسلیم نبودی و یک روز تسلیم بودی و یه روز بیشتر تسلیم بودی و یه روز کمتر ،خودتو سرزنش نکن

    جزئی از تکاملت هست

    این تضاد ها نیاز هست ، تا تو بفهمی که چه باورهای محدودی داری تا سعی کنی که اصلاح کنی خودت رو

    طیبه جان ، میدونم داری تلاش میکنی ، اما این کارهارو نباید انجام بدی :

    1. خودتو سرزنش نکن

    2. هرچی شد ، ادامه بده ،توقف نکن

    3. تو احساس بد نمون ،این باور رو در خودت قوی کن که تو ارزشمندی و خدا هیچ وقت قهر نمیکنه یا هیچ وقت با اشتباه رفتن تو ، تو رو از نعمت محروم نمیکنه

    4. خودتو با دیگران مقایسه نکن و حسادت نکن ،تو مسیر خودت رو داری

    از امروز به بعد دیگه تمرکزت رو بذار به روی نقاشی ،

    تمرکز 100 در 100

    امروز وقتی از جمعه بازار برگشتم ، این درک هارو داشتم

    امروز آخرین روزی بود که من در جمعه بازار، گل سر میفروختم برای مادرم و درصد فروش میگرفتم ازش

    نمیدونم از کجا و چجوری بگم امروزم رو

    از خدا میخوام هرآنچه که باید یاد بگیرم از تک تک اتفاقات امروز، بهم یادآوری کنه تا درس هاشو بگیرم

    چون بازم یه سری اتفاقات امروز بود که مثل جمعه هفته پیش درکش نکردم و میدونم‌که وقتی مینویسم درکش بهم داده میشه

    من ضعیف تر و ناتوان تر و هیچ تر از اون چیزی هستیم که فکر میکنم هستم ،هیچی نیستم هیچی

    امروز با تمام جمعه هایی که تو جمعه بازار پل طبیعت بودم متفاوت تر بود

    هم شادی داشت ،هم ناراحتی از اینکه خودمو سرزنش کردم ، هم شرک ،هم تسلیم بودن ،هم معذرت خواهی از اشتباهی که داشتم و افکار نامناسب داشتم و هم عشق ورزیدن به ربّ و صاحب اختیارم و هم عشق خدا نسبت به من

    همه چیز در یک روز بود

    روزی که وقتی شب شد ،گفتم ببین طیبه ، چقدر خدا عظیم و مهربانه ، که با وجود اینکه من سعی کردم تسلیمش باشم ،ولی از درون و عمیقا تسلیم‌ نبودم ، و این همه رزق و برکت و روزی و فراوانی به من عطا کرد

    دو جا بود که ، من حیرت کردم از این همه خوبی خدا و بعدش به افکارم فکر کردم ،اما نباید تو احساس بد امروز بمونم ،و خودمو سرزنش کنم

    ،چون که من دارم هر روز یاد میگیرم و سعی میکنم عمل کنم و با این قدم برداشتن های من هست که من رشد میکنم

    با همین ادامه دادن و بوجود اومدن تضاد هاست که من دارم رشد میکنم

    و خدایی که عاشقانه دوستم داره و در کل روز، حمایتم کرد .

    و با وجود تمام شرک ها و نگرانی هایی که قدرت رو به عوامل بیرونی دادم ،اما باز هم به من عشق داد

    یه وقتایی از این همه عشقی که خدا بهم عطا میکنه خجالت میکشم ، البته خجالتم از اینه که این همه نافرمانی داشتم و خطا از من بود ، که درست عمل نکردم که سبب اتفاقاتی میشه که من از دریافت عشق، شادی،سلامتی و ثروت و آرامش دور میشم ، ولی خدا باز هم عاشقانه کمکم کرد

    نمیدونم‌ چجوری بیان کنم

    وقتی به این همه عشقش فکر میکنم نمیدونم چی بگم ، نمیدونم چجوری سپاسگزار این همه عشق باشم

    خدایی که ،من، بارها خودم رو نتونستم کنترل کنم ،اما هدایتم کرد

    دستمو گرفت

    مگه میشه عاشق این خدا نشد

    عاشق خدایی که داره هر لحظه میبخشتت حتی اگر راه رو اشتباه رفتی و کافیه به اشتباهت پی ببری و معذرت خواهی کنی و عاجز بودنت رو اعلام کنی و طبق آگاهی های این فایل از استاد ، که میگفت خدا از شیطان دلیل خواست و میتونست با قدرتی که داره عذابش بده اما اول دلیل خواست

    خدایی که هیچ وقت قضاوتت نمیکنه ، طیبه ،حتی وقتی امروزت رو نتونستی درست تسلیمش باشی ،حتی وقتی افکار نامناسب داشتی ، و بعد که متوجه اشتباهت شدی معذرت خواهی کردی و تا گفتی ببخش …

    مشتری شد برات

    اونم نه یدونه بلکه 9 تا

    اونم نه مشتری معمولی ،مشتری خاص که در ادامه مینویسم

    خدایی که بهت کمک میکنه و فرصت میده تا دوباره سعی کنی به راهش برگردی

    مگه میشه عاشق این خدا نشد

    نمیدونم چرا یاد دعای کمیل افتادم

    وقتی مینوشتم این حرفارو یاد حرف امام علی که افتادم از نوشتن دست کشیدم و رفتم دوباره فایل دعای کمیل رو دانلود کردم و گوش دادم

    چون من تمام فایل هایی که در این یک سال دانلود کردم رو به فلشم منتقل کردم و وقتی دوره 12 قدم رو گرفتم یکماه پیش ، درک نادرستی که داشتم فکر میکردم باید تمرکز کنم روی دوره 12 قدم ولی وقتی سوالات مربوط به دوره رو خوندم متوجه شدم که استاد گفتن ،میتونید در کنار فایل های دوره فایل های رایگان رو هم گوش بدین

    و هدایتی هست این جریان اگر قرار باشه آگاهی رو دریافت کنم به فایل های رایگان هم هدایت میشم

    مثل الان که یهویی فایل دعای کمیل یادم اومد

    خیلی وقت بود گوش نداده بودم

    این بار یه جور دیگه بود این فایل ، تازه داشتم میشنیدم

    ولی این حرفش که یادم بود و یادآوری شد برام ،عجیب بود

    استاد عباس منش که ترجمه دعا رو میخوندن ، که امام علی میگفت

    شاید من انقدر پوستم کلفت باشه که عذاب جهنم رو تحمل کنم ، ،من اونو میتونم تحمل کنم اما دوری تورو چطوری تحمل کنم ،ندیدن روی زیبای تو رو چطور تحمل کنم

    نمیدونم چرا یهویی یاد این قسمت از دعا افتادم ، صد در صد میدونم برای من یه پیامی داره که مربوط به امروزم و افکار امروزم بوده که بهم یاد آوری شد

    آره ، شاید این بوده که این دعا بهم یادآوری شد ،چون من قبلش گفتم مگه میشه عاشق این خدا نشد

    الان یادم اومد ، کل روز در جمعه بازار که یه سری اتفاقا افتاد ،یه حس غریبی داشتم ،دلم میخواست آروم باشم و سعی کنم کنترل کنم ورودیای ذهنم و افکارمو ، تا آروم بشم و بتونم با خدا دوتایی باهم دوباره صحبت کنیم

    الان فهمیدم چرا دعای کمیل بهم یادآوری شد

    لحظاتی که من با افکارم سبب شدم که مشتری نیاد یا تو فکرم شرک بورزم ،همون لحظه جهنم من بود

    من تو اون لحظه دلم میخواست با خدا صحبت کنم

    خدا منو عذاب نمیکرد ،بلکه اون لحظات تو جمعه بازار که احساس خفگی داشتم و خودم شرک ورزیده بودم و افکار نامناسب داشتم ،سبب بوجود اومدن جهنم در درونم شده بود ، چون من ازش دور شده بودم

    درسته اون لحظه نمیتونستم کنترل کنم ترسم رو، اما از یه طرف یه جورایی مثل گفته امام علی تو دعای کمیل ،این حسو داشتم که دلم میخواست آروم باشم تا بتونم حس کنم خدارو

    یه جورایی حس بی قراری داشتم و نمیتونستم دور بشم از این منبع نور و عظمت و مهربانی و عشق

    نمیدونم اسمشو چی بذارم ولی اون لحظات میگفتم ببخش منو و ته ته دلم میدونستم میبخشه ،اما در تلاش بودم خودمو کنترل کنم ، اما سعیمو میکردم کنترل کنم ورودیای ذهنم رو

    الان که دارم به امروزم فکر میکنم به خودم میگم ،طیبه تو کل روز هی خواستی تسلیم بشی ، هی به شکل های مختلف نتونستی

    ،اما عشق بازیت با خدا رو هر لحظه سعی کردی داشته باشی و تلاش کردی دقت کنی به نکات مثبت ،به زیبایی ها به سپاسگزاری

    درسته نتونستی درست کنترل کنی خودت رو ، اما ته ته دلت به خدا فکر میکردی

    مگه میشه تو اون لحظه ها به خدا فکر نکرد

    به خدایی که همیشه کمکت کرده و امید داری که باز هم کمکت میکنه

    و از این جهنمی که خودت برای خودت ساختی نجاتت بده

    مگه میشه تو جهنمی که امام علی میگفت ،به خدا فکر نکرد

    به خدایی که این همه بهم کمک کرد و لطف داشت همیشه و همه کارامو انجام داد تا من رو رشد بده

    جهنم من اون لحظه بود که من قشنگ فهمیدم که شرک ورزیدم به دلایل مختلف ،

    مگه میشه اون لحظه به خدا فکر نکنم ودلم نخواد که دوباره باهاش حرف بزنم

    ولی باید خودمو آروم میکردم

    هر بار عمیقا که سعی میکردم باهاش حرف بزنم ،میگفتم درسته نتونستم تسلیمت باشم ، و میگفتم منو ببخش

    و وقتی گفتم منو ببخش چند جا متحیرم کرد

    سریع بخشیدنشو با مشتری بهم نشونم داد

    که در ادامه مینویسم جزئیاتشو

    الان دارم با گریه مینویسم

    چون قبلش ،هیچی درک نکردم از اینکه چرا یهویی بعد نوشتنم ، دعای کمیل رو بهم یادآوری کرد

    و وقتی نوشتم و رفتم گوش دادم به فایل ، بلافاصله درکش رو بهم داد و یادم آورد تک تک لحظه هام رو

    که از این همه عظمت و عشق بودنش گریم گرفت

    تنها کاری که میتونم بکنم اینه که منم تمام سعیمو بکنم که بهش چشم بگم و تسلیمش باشم و اگر یه روز تسلیم بودم و همه چیز روان پیش رفت و یه روز تسلیم نبودم و روان پیش نرفت ،خودمو سرزنش نکنم و یادم بیارم که جزئی از مسیر تکاملم هست

    چون میدونم اگر خودمو سرزنش کنم و در احساس گناه بمونم نمیتونم با خدا صحبت کنم و وصل باشم بهش

    باید احساسم رو خوب کنم تا اتفاقات خوب که اولیش صحبت کردن با خداست برای من رخ بده

    از این روز بسیار بسیار زیبا و پر از درس بنویسم

    که یادم باشه که وقتی دوباره به رد پای امروزم هدایت شدم ، بدونم و به یاد بیارم که چقدر خدا مهربان و عشقه

    مگه میشه عاشقش نبود

    به نام ربّ

    و سعی میکنم که شروع بشه هر لحظه ام با نام تو ، که هدایتگر منی ربّ من

    امروز صبح که قرار بود من و مادرم بریم جمعه بازار ،مادرم تا دیر وقت بیدار بود و گل سر درست میکرد و منم تا 3:30 بیدار بودم و گل سرای قورباغه رو میچسبوندم

    وقتی بیدارم شدم مادرم گفت ، تو برو ، منم میام

    منم حاضر شدم و رفتم انقدر هوا قشنگ و بهشتی بود که خیلی حس خوبی داشتم، گنجشکا رو زمین دسته جمعی باهم کیف میکردن وسط خیابون خونه مون

    وقتی نزدیک ایستگاه بی آرتی شدم ، کنار مرکز خرید محله مون یه درخت خرما بود که همیشه میدیدمش که قدش حدود 3 متری میشه ،یهویی دیدم یه عالمه خرما درآورده و انقدر جذاب بود

    همیشه خرماها درختاشون بلند بودن و نمیشد خرماهاشو دید اما این درخت کوتاه بود و یه عالمه خرمای جدید ریز اندازه لپه یا بهتر بگم انداره کوچیکتر از دونه انار بودن ولی کِرم رنگ بودن انقدر شگفت زده شدم از زیباییش ،خیلی زیبا بود

    اولین باری بود که از نزدیک و فاصله خیلی کم خرمای تازه متولد شده رو میدیدم

    وقتی فکر میکنم به همه چیز، که از درخت میوه درمیاد و برمیگردم به اینکه یادم میارم از هیچ تبدیل میشه به چیزی حیرت زده میشم

    چند هفته ای هم میشه تو مرکز خریدمون دور ساختمونش وسایلای شهر بازی برای بچه ها آوردن و رنگ زدن و بارها خواستم درموردش بنویسم ولی یادم میرفت

    وسایلای اسباب بازی که رنگارنگ هستن و همه شون مدل بچگانه و طرحای قشنگی دارن فوق العاده شده

    و بعد رفتم و به درخت توت سلام دادم و سوار بی آر تی شدم

    وقتی رفتم جمعه بازار حقانی رسیدم ، حدود ساعت 10:20 بود

    تو راه میگفتم خدایا بذار روی شونه هات بشینم

    اما اینبار مثل جمعه قبل تسلیم تسلیم نبودم

    چون وقتی از خونه اومدم بیرون یه فکر داشتم که بعدش گفتم من که زیاد بهش فکر نکردم ،استاد عباس منش هم گفته فکرای ناخوب سریع رخ نمیدن باید زمان بگذره تا تبدیل به باور بشه که وقتی بهش فکر میکنی ،اونموقع سریع رخ میده

    ولی من وقتی این فکر رو کردم ،دیدم آره، باورم هنوز محدود بود که رخ داد

    فکرم این بود

    گفتم نکنه این هفته نگهباناش خوب نباشه

    و به خیال خودم قدرت رو دادم به نگهبانا

    و یه لحظه گفتم هفته پیش نگهبان خوب بود و هیچی نگفت نکنه این هفته نگهبانش خوب نباشه

    و انگار یادم رفت که نگهبان هیچ کاره هست و خداست که برای من همه کار انجام میده و درسته چند لحظه بعدش به زبان آوردم که نگهبان هیچ کاره هست و طیبه شرک نورز

    اما باورم محدود بود که باعث شد شرک بورزم

    ولی متوجه نبودم که با این افکارم سبب میشم که اتفاقات امروز برام رخ بده نه فقط فکر اول صبحم ،امروز به چند مورد که قدرت رو دادم به عوامل بیرونی سبب شد فروشم کم بشه

    من داشتم دنبال جا میگشتم که یه تندر 90 بود، نگاه کردم خواستم وایستم دیدم جلوش همون ماشین وانتی که پلاکش 74 داشت وایساده و گفتم امروزم اینجا وایستم

    بازم اون لحظه شرک ورزیدم ، مگه میشه خودمو نشناسم !!!

    لحظه ای که وایسادم درسته اولش ماشین تندر 90 توجهمو جلب کرد اما وقتی چشمم به نشونه خدا افتاد حواسم به خدا نبود و گفتم اینجا وایمیستم و وانت باعث میشه کسی منو نبینه

    بازم عامل بیرونی…

    و فکر میکردم که به خدا سپردم

    و با اینکه حس خوب داشتم اما انقدر شرک پنهان بود که متوجه افکارم نبودم

    البته متوجه بودما اما نمیخواستم به روی خودم بیارم و قبول کنم که شرک ورزیدم

    و وسایلامو گذاشتم و شروع کردم به نوشتن تو گوگل درایوم :

    به نام ربّ

    10:27

    سلام بر خدای ماچ ماچی من

    چطوری ؟

    من که عالیم ، از وقتی رو شونه هات نشستم فقط از زیبایی های اطراف لذت میبرم خدا جانم

    تو راه کلی باهم خندیدم ، خواستم بهت بگم که سپاسگزارم ازت ، داشتم از مترو میومدم که …

    یه لحظه صبر کن

    الان یه هلی کوپتر بزرگ سفید و سبز رد شد ،داشتم بهش نگاه میکردم ،گفتم یه روزی جت و هلی کوپتر شخصی خواهم داشت که بشینم توش و بگردم و همه جا رو ببینم و لذت ببرم

    یهویی یادم اومد من که الان رو شونه های تو نشستم و خیلی خیلی بزرگتر از هلی کوپترو دارم

    من تو رو میخوام ،فقط تو رو

    اما خواسته های دیگه ام رو هم میخوام

    با رسیدن به خواسته هام هست که منو به تو نزدیک تر میکنه

    با ثروتمند شدنمه که بیشتر به تو نزدیک میشم

    منو بنشون روی نور بی نهایت عظیمت و من به همه چی نگاه کنم از اون بالا و لذت ببرم به اینکه مشتریا میان سمت وسایلام و منم دارم با لذت بردن از نور عظیمت کیف میکنم

    راستی، داشتم میگفتم ،من الان یکم‌ پیش که از مترو میومدم وسیله هام زیاد بودن و دستم سنگینی میکرد ، یه لحظه خواستم گوشیمو بردارم ، یهویی آویز لباس به زنجیر کیفم رفت و دیدم آویزون شد

    وای خدای من ، من فقط خندیدم انقدر کیف میداد از کیفم آویزون بود و من سبک شده بودم تا خود جمعه بازار خندیدم و میدونم که تو بودی که انقدر زیبا منو خندوندی

    و بارمو سبک‌ کردی

    وقتی اومدم و خواستم ببینم کجا وایسم یه ماشین توجهمو جلب کرد و خواستم وایسم دیدم دوباره همون ماشین که با عدد 74 نشونه بهم دادی هفته پیش ،همون وایساده بود و منم وایسادم اونجا و وسایلامو گذاشتم

    وقتی روی کاپت ماشین تندر 90 گل سرا و گوشواره انارو گذاشتم دیدم پشت ماشین که شبیه وانت بود جای پا داره و نشستم روش عین صندلی میمونه

    وای خدای من این هفته برای من صندلی هم دادی

    سپاس بیکران

    الحمدالله ربّ العالمین

    ربّ ماچ ماچی من

    قلبم رو باز کن تا آرومتر و بی نهایت آرومتر بشینم روی شونه هات ربّ من

    سپاس بیکران

    راستی این هفته دیگه آخرین هفته هست و چشم میگم و از امروز شاخه های اضافه ام رو قطع میکنم تا تمرکزم رو بدم به نقاشی و طراحی و رنگ روغن

    و ایده هایی که بهم گفتی در مورد برگ درختا عملی کنم

    ربّ ماچ ماچی من

    قلبمو به سمت خودت ببر که خیلی خیلی باز باشه و آرام و لذت ببره از همه چیز

    از الان تا شب خیلی خیلی راحت بشینم و رو شونه هات لذت ببرم

    ربّ من سپاس بی کران مخصوص توست

    الان یه مشتری اومد ، اولش برای دوستش خرید و زد به سر پسر ، انقدر خندیدیم

    پسر التمای میکرد به دختر که رو سر من نزن من نمیتونم تو کل بازار و پل طبیعت با این راه برم ،اما دختر گفت باید راه بری و فقط میخندید ،منم خندم میگرفت

    بعد پشت سرهم مشتری اومد

    خدا فرصت نکردم بیام‌بنویسم

    10:52 اولین گوشواره ام فروش رفت ،شکرت ربّ من تو برام فروختی ،تو مشتری شدی و به راحتی کارتشو داد

    وای یعنی وقتی این مشتریارو میبینم متعجب میشم ،انقدر راحت دارن کارت میدن بدون اینکه قیمت بپرسن

    ماچ به کله ماهت ربّ من

    یه مشتری اومد که قیمت گل سر گرفت و بعد گوشواره خرید و گفتم 150 گفت ، اشکالی نداره و کارتشو داد

    یهویی به دوستش که همراهش بود گفت برای تو هدیه گرفتم شب یلدا بزنی

    و تحسین کرد و رفت

    میدونم که تویی که داری من رو تحسین میکنی

    تویی که داری با نورت مشتری میشی برای من

    همونجور که تصور کردم مشتریا دارن پشت سرهم میان

    تو بی نظییری ربّ من

    راستی برای گوشواره های انار و گردنبند انارم هم بی نهایت مشتری میشی ازت سپاسگزارم

    3 میلیون و 150 بود ، الان 150 فروش رفت ، باقیش هم تا بعد از ظهر میره ، من میدونم که تو برای من مشتری میشی

    چون من نشستم روی شونه های تو

    روی قدرتمند ترین نیرویی که همه کار برای من انجام میده و مشتری میشه برای تمام کارام

    مشتری که داشتم، هلی کوپتر اومد و درست از بالای سرم رد شد

    یه حسی بهم داد اینکه یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت ، فکر کنین خدا از اون بالا داره نگاهتون میکنه و مسیر رو نشونتون میده و یه انسان بی نهایت بزرگه که از اون بالا همه چیو میبینه

    وای چقدر یادآوری قشنگی بود برای من سپاس بیکران

    راستی من نقاشیامو امروز نیاوردم

    سنگین بود ، با انارا ،یکمم گفتم مراعات دستمو بکنم ولی وقتی امروز شاخ و برگای اضافه مو قطع کردم دیگه فقط نقاشی میفروشم

    سپاس بی کران

    (اینجا که این حرفارو مینوشتم تو جمعه بازار ، قشنگ میدونستم که چرا نقاشیامو نیاوردم ، قشنگ دلیل نیاوردنمو میخواستم توی این صحبتا پنهان کنم و حس میکردم ،اما من که نمیتونم خودمو گول بزنم ، چون بازم این فکرو کردم

    گفتم نقاشیامو یه وقت میبرم و اگه نگهبانا خوب نبودن ،سنگین میشه بخوام بگردم

    انگار خودم با افکار خودم داشتم امروزم رو طراحی میکردم

    ولی متوجه نبودم که چیکار دارم میکنم

    البته متوجه بودم ، اما نتونستم کنترل کنم )

    سارا جان که هفته پیش از سایت استاد عباس منش اومده بود ،زنگ زد گفت میاد که اونم کاراشو بفروشه

    خدا جونم براش بی نهایت مشتری باش

    برای تک تک فروشنده های اینجا بی نهایت مشتری بشو تا شب کلی بفروشن

    سپاس بی کران مخصوص توست

    خدا جونم یه درخواستی دارم

    ماشینا از این خیابون که دارن رد میشن سریع تر برن و دیگه ماشینی رد نشه از اینجا

    ( وقتی وایساده بودم، انقدر امروز شلوغ بود که ماشینا هم تو مسیر خیابونی که هر هفته وایمیستم میومدن و وقتی این درخواست رو کردم دوباره افکاری داشتم که انگار میترسیدم از شلوغی که نگهبانا بیان ببینن )

    11:40

    دو تا دختر اومدن سه تا قورباغه گرفتن وقتی خرید کردن انقدر حس خوبی داشتن و زیبا بودن ، وقتی کارت کشیدم یهویی دستاشو باز کرد و گفت بغلم کن

    منم بغلش کردم

    ( اولین باری بود که یه مشتری دستاشو باز کرد و خواست بغلم کنه

    و وقتی بغلم کرد گفت روز خوبی داشته باشی ،پر فروش باشی

    الان که فکر میکنم میبینم هرچی من امروز افکار شرک داشتم، اما خدا به طرق مختلف میخواست بهم بفهمونه که دوستم داره و میخواست من تو مسیر برگردم

    هنوزم وقتی چهره دختر رو به یاد میارم که کاپشن صورتی خوش رنگ با موهای زیبایی که داشت دستاشو باز کرد و با لبخند عمیق و احساس خوب و چهره نورانی و آرومی گفت بغلم کن

    دوستشم خیلی زیبا بود

    وقتی بغلش کردم خیلی حس خوبی داشتم یه لحظه پر شدم از عشق

    الان یاد روزایی افتادم که یه صدایی میشنیدم از قلبم که میگفت بغلم کن

    چقدر خدا قشنگه آخه

    اولین بار بود از طریق دستی از دستانش گفت بغلم کن

    هر بار به خودم میگفت ، خودت خودتو بغل کن

    اما اینبار از طریق بی نهایت دستاش داشت میگفت بغلم کن و بغلم میکرد دختر زیبا روی خوشگل

    خدایا شکرت

    خیلی دوستت دارم )

    وقتی رفتن ،یکم بعدش یهویی دیدم نگهبان اومد گفت خانم جمع کن ، وقتی داشتم باهاش صحبت میکردم میگفت کاری ندارم وایسا ، اما منو جریمه میکنن نمیتونم که به خاطر تو یا فروشنده دیگه جریمه بشم

    و من جمع کردم و رفتم نشستم رو صندلیای شکل تانک و منتظر موندم تا مادرم بیاد تا برم نمازمو بخونم و برگردم

    یه دختر با باباش رد شد ، شنیدم گفت من میخوام

    ولی توجه نکردم ،داشتم نون میخوردم که یه دفه دیدم همون دختر اومد و به باباش گفت گل صورتی رو میخواد و باباش براش داد و وقتی تق تقیشو باز کرد یه خنده عمیقی کرد که بی نهایت حالش خوب شد

    منم از دیدنش کلی کیف کردم

    وقتی کارت رو باباش داد تا پرداخت کنه ، به دخترش گفت عشقم بده من بزنم سرت ، دختر حدود نزدیکای 7 یا 6 سالش میشد

    لباساش صورتی کم رنگ بودن و بی نهایت زیبا بود و موهای لخت و زیبایی داشت

    کلاهشو درآورد و و باباش گل صورتی رو زد به موهاش و کلاهشو دوباره گذاشت ، وای خدای من بی نهایت ازت سپاسگزارم

    وقتی رفتن داشتم فکر میکردم که چرا نگهبان اومد؟؟؟

    وقتی بیشتر فکر کردم ، یاد وقتی افتادم که از خونه میخواستم بیام ، یه لحظه گفتم نکنه نگهبان بیاد ، درسته

    گفتم نگهبانا عوض میشن نکنه بگن جمع کن

    و کامل به خدا نسپردم ، باورم بود که سبب شد نگهبان بگه برو

    خداجونم منو ببخش که اون افکار رو داشتم معذرت میخوام

    محکم منو بغل کن ربّ من ، قلبم رو باز کن که من راحت برم نمازمو بخونم و برگردم همون جایی که بودم

    ربّ من کمکم کن

    وقتی مادرم اومد و من رفتم نمازمو بخونم و برگشتم ، خواهرم تازه اومده بود و تو مسیر مسجد بود ،باز افکارم سبب شد که شرک بورزم

    گفتم ، الان خواهرم وایساده اینجا مشتریا از اینجا رد میشن و از خواهرم میگیرن گل سر رو

    از امروز، خواهرم هم به ما گفته بود دیگه من با شما جا نمیگیرم و هیچ وقت دیگه با شما برای فروش نمیام

    عجیب نبود این رفتارش

    چون من وقتی فایل استاد رو گوش میدادم که میگفت وقتی به یه نفر میگم ، بیاین مهمون خونه ما و نمیتونن بیان ،نمیگم چرا نیومدن و اگر هم مدار با من باشن حتما میان و خوشحال میشم

    اما اگر نیومدن ناراحت نمیشم حتی اگر خانواده ام باشن

    چون قانون اینه هر کس هم مدارت باشه میبینیش

    و من از روزی که اینو شنیدم ، گفتم خب درسته ، ولی چرا من و خواهرم که خیلی فاصله داریم از نظر مداری و اینو حس میکنم،

    چرا هنوز حتی برای فروش هم باهم میریم ؟ و حرفاش سبب میشه من نتونم اعراض کنم ؟

    تا اینکه پنج شنبه جریانی شد که خود خواهرم که قبلا خودش پیشنهاد داده بود و به مادرم گفته بود با هم بریم و شریکی جا بگیریم ، به یک باره به مادرم گفت دیگه هیچ وقت باهم نمیریم برای فروش

    و میگفت دیگه با من نیاین و خودتون برید و هیچی ازم نپرسید که چقدر فروش داشتی و هرجا رفتین خودتون برید

    تعجب نکردم از این حرفش

    وقتی از مادرم شنیدم ،گفتم مامان من میدونستم

    چون من درخواستشو کرده بودم که برام سوال بود که چرا ما که هم مدار نیستیم بازم با هم میریم برای فروش

    تا اینکه یهویی همه چی تغییر کرد ، بدون اینکه من کار خاصی بکنم ،خواهرم گفت دیگه خودش تنهایی میره برای فروش و با من و مادرم نمیاد

    جالبه تا برام سوال شد و به خدا گفتم ، نذاشت چند روز طول بکشه که خود خواهرم گفت و باعث شد که کلا دیگه فاصله بگیریم و هر کس خودش کارای خودشو بفروشه

    حتی دیگه نگفت که به خانمایی که کار جدید میبافن بگم

    و وقتی من سر مسیر دیدمش ، افکار ناخوب اومد سراغم که الان وایساده، همه ازش میخرن و کسی نمیاد ازم بگیره

    وقتی برگشتم پیش مادرم ، یکم نشسته بودیم که سارا جان رسید و مادرم که رفت ،دوتایی وسیله هامونو گذاشتیم و نشستیم و صحبت میکردیم

    و من همچنان داشتم به این فکر میکردم که الان ازم خرید نمیکنن که خواهرم وایساده اونجا

    بعد ، از طرفی هم فکرم به این بود که اگر برم کنار همون ماشین وایستم مشتریم بیشتر میشه

    نگو داشتم راهو اشتباه میرفتم و به کل اصل رو فراموش کرده بودم

    درسته که خدارو یادم بود ، اما از ته فکرم شرک داشتم

    یکم که نشستیم و بلند شدیم ، با ساراجان رفتیم کنار همون ماشین تندر 90 ،وایساده بودیم که نگهبان اومد گفت جمع کنین

    و یکم بعد ساراجان رفت داخل بازارو بگرده و دوباره نگهبان اومد ،ماهم داشتیم میرفیم که دیدم نگهبان گفت میرم میگم بیاد وسیله هاتو بگیره ازت

    و من که نگهبانو دیدم به سارا جان گفتم سریع بیا بریم

    بازم ترسیدم

    بازم ترسیدم و شرک ورزیدم

    من حدود یک ساعت هیچ فروشی نداشتم

    متوجه بودم که اشتباه از من بوده و به ساراجان میگفتم ، اما مدام میگفتم خدایا منو ببخش کمکم کن

    یه حسی داشتم که دوست داشتم آروم کنم خودمو

    وقتی داشتیم میرفتیم بشینیم رو صندلی شکل تانک

    ساراجان بهم یه حرفی گفت، که طیبه یادت باشه به خدا بسپریم خدا همه جا برامون مشتری میشه و مثال استاد رو بهم یادآوری کرد

    وقتی این حرفو گفت ، متوجه افکارم شدم، که من فکر میکردم ، کنار اون ماشین فقط فروشم زیاد میشه

    که ساراجان مثال استاد رو زد و گفت یه مغازه ای تو کوچه پس کوچه شهر کلی مشتری داره اما مغازه دیگه تو وسط شلوغی مشتری نداره

    و بهم گفت تو الان فکرت مونده که بری وایستی جلو همون ماشین و فکر میکنی اونجا پر فروش میشی ولی اگه هرجا باشی و خدا رو اصل بدونی ،مثل هفته پیش مشتری میشه برات

    جا و مکان و … مهم نیست مهم اصله طیبه

    ما رفتیم نشستیم و داشتم به حرفاش فکر میکردم

    گوگل درایومو باز کردم و نوشتم :

    رب من کمکم کن ببخش منو

    رب من ببخش من که فکر کردم اگه بیام اینجا وایسم فروشم بیشتر میشه

    تویی که ازم میخری هیچ عامل بیرونی نیست

    رب من هیچی نیستم کمکم کن ربّ من

    معذرت میخوام

    وقتی عاجز بودنم رو اعلام کردم ، یه مشتری اومد خرید کرد و بلافاصله بعدش یه دسته دختر اومدن

    9 نفر بودن

    یکی گفت گل سر قورباغه میخوایم

    6 تا برداریم تخفیف میدی 50 برداریم

    خندیدم و با لبخند گفتم نه ، واقعا نمیشه ،کارم ارزشمنده میشینم درست میکنم نمیتونم اینجوری بفروشم

    تو اون بین که این حرفارو میگفتم

    تو فکرم بود یه لحظه گفتم فروش نداشتم بذار 50 بفروشم ،

    ولی سریع یادآوری کردم به خودم که من به هیچ عنوان تخفیفی نخواهم داد وبه تعهدم پایبندم

    اگرم نگرفتن ،هیچ اشکالی نداره

    من بودم که با افکار امروزم مانع ورود ثروت شدم

    خدا که کار خودشو درست انجام میده

    ایراد از من بود

    الانم نباید تعهدمو زیر پا بذارم

    هرچی خدا بخواد ،اگر قراره برام بفروشه ،دوباره مشتری میشه برام

    وای خدای من الان یهویی درک کردم

    این 9 تا مشتری یه امتحان بود برای من ، که خدا خواست ببینه

    من که امروز فروش خوبی نداشتم طبق افکار خودم آیا حاضرم تعهدم رو زیر پا بذارم و خلف وعده کنم ، و میخواست ببینه من میگذرم و تعهدمو زیر پا نمیذارم یا تخفیف میدم

    که تخفیف ندادم و خدا مشتری شد برای من

    و اونا دیدن من تخفیف ندادم داشتن میرفتن

    یهویی یه دوستشون گفت شما نمیخرید من میخرم

    و کارتشو داد و میخواستم کارت بکشم 70 تمن یهویی همه دوستاشون اومدن و گل سر برداشتن و زدن به موهاشون و خندیدن و گفتن میخریم

    دقیقا اونایی هم که گفتن تخفیف نمیدی نمیخوایم ،اونا هم خریدن و کلا 630 تو یه لحظه فروش رفت

    بغضم گرفت اون لحظه ،از یه طرف یاد حرفام با خدا افتادم از یه طرفم داشتم شادی دخترا رو که 9 تا دوست بودن رو میدیدم و لذت میبردم و من و ساراجان داشتیم عکس گرفتنشونو نگاه میکردیم

    الان دوباره یاد دعای کمیل افتادم که امام علی میگفت تو جهنم اگر برم امید دارم چون تو گفتی بنده یکتا پرستش رو در آتش نمیندازه

    من اون لحظه ها میدونستم ، امید داشتم به اینکه اگر به اشتباهی که داشتم از خدا معذرت خواهی کنم منو میبخشه و برای من مشتری میشه ، الان که دعای کمیل یادآوری شد و کل روز جمعه بازارم رو به یاد آوردم

    در جهنمی که خودم با شرک و باورها و افکار نا مناسبم ساختم ،که استاد عباس منش میگفت خودمون جهنم رو میسازیم

    اما امید داشتم به اینکه خدا بزرگه و وعده داده که اگر برگردم به مسیر کمکم میکنه

    وقتی 9 تا دخترا رفتن من نتونستم خودمو نگه دارم و گریه کردم

    ساراجان گفت، وقتی تخفیف ندادی چقدر سریع همه اومدن و ازت خرید کردن

    و هر دو به اینکه خدا داره کارارو انجام میده اشاره کردیم و گریم گرفت و بعد دوباره مشتری اومد

    اون لحظه قشنگ حس میکردم که چقدر خدا مراقبمه ، خیلی حس خوبی داشتم ، وقتی عاجز بودنمو اعلام کردم پشت سرهم مشتری شد برای من

    و بعد ساراجان که رفت ، من دوباره افکارم به این بود که خواهرم وایساده اونجا من نتونستم بفروشم و باز هم نتونستم خودمو کنترل کنم و رفتم دوباره سر جای قبلم

    و نگهبانا نذاشتن تو مسیر ماشینا وایستیم و به همه دستفروشا گفتن که بریم سمت کنار خیابون

    و بعد که رفتن ، دوباره برگشتیم و من دوباره برگشتم سمت پله های بازار و اونجا فروش داشتم و خدا برای من مشتری شد

    وقتی کنار ماشینا وایساده بودم دوباره دختر دست فروشی که بهم کیک ژله ای آبی داده بود رو دیدم و باهم صحبت کردیم ، و بعد من تو سرما داشتم فکر میکردم یهویی یه آقایی اومد

    انقدر لبخند به لب داشت که آرامش داشت ،گفت گردنبنداتون چند ؟

    گفتم 150

    گفت زنجیرش رنگش نمیره که ؟! گفتم نه و استیل رنگ ثابته و کارتشو داد و خیلی راحت پرداخت کرد

    امروز خدا به غیر از 3میلیون و 200 که از مادرم درصد فروش گرفتم 450 از یه گردنبند و دو تا گوشواره های طرح انارم رو ازم خرید

    وقتی خرید کرد و رفت با خودم گفتم ،یعنی من اینا رو کجا بفروشم ؟؟؟

    خدا نذاشت از حرفم بگذره که یه خانم اومد گفت خانم جشنواره انار کجاست ؟

    تعجب کردم گفتم جشنواره انار کجاست؟؟؟ منم سوالشو با سوال گفتم

    گفت به ما گفتن پل طبیعت ولی اینجا که بازارش نیست و گفتن پارک آب و آتش هست

    بهش گفتم آب و آتش مونده اونور پل ،باید برید سمت پل طبیعت

    وقتی بهش گفتم و رفت

    یهویی جرقه زد

    انگار خدا بهم گفت باید بری اونجا ، چون بلافاصله بعد از پرسیدن من اون خانم اومد و گفت جشنواره انار کجاست ؟!

    با خودم گفتم پس یعنی باید برم از فردا یا از جمعه هفته بعد به بوستان آب و آتش سمت پل طبیعت

    و خوشحال شدم که خدا بهم گفت انارهاتو باید ببری اونجا بفروشی

    نمیدونم چجوری تشکر کنم ازش واقعا سپاسگزارم

    و وقتی شب شد و هوا خیلی سرد بود با مادرم برگشتیم ، وقتی نزدیک مترو حقانی بودیم ،یه دسته دختر دبیرستانی دیدن گل سرامونو ،همه شون اومدن ، نمیدونستم چیکار کنم

    خدا یهویی مشتری رو یه جا فرستاد

    همه دخترا یکی یکی گلا رو میگرفتن دستشون میگفتن خاله اینا چنده و هی میگفتن کارت بکش و من دستام از سرما یخ زده بود نمیتونستم کارت بکشم

    چند نفر پول داد و یکی 70 هزار تمن و همه پنج هزار تمنی گفت بشمر خندم میگرفت دستام از سرما خم نمیشدن گفتم نمیتونم بشمرم دستام یخ زدن ، اما وایسادن تا بشمرم که درست باشه

    به سختی شمردم و کارت کشیدم و دخترا رفتن

    فقط گفتم خدایا شکرت و ببین چجوری برای من مشتری شدی

    آخرین لحظه که داشتیم برمیگشتیم ،یه عالمه مشتری شد برای ما

    و مادرم ظرف گل سرارو گرفت دستش و گفت تو فقط کارت بکش

    خدایا شکرت

    نمیدونم چجوری این همه لطف و محبتت رو سپاسگزار باشم

    من چیکار کردم کل روز رو

    و تو برای من چه کردی ربّ من

    خدایا تنها درخواستم از تو اینه که قلبم رو باز کنی تا تسلیمت باشم در همه جنبه ها و باورهامو قوی کنم ،چون تو با توجه به باورهای من هست که به من پاسخ میدی

    و میدونم که من باورم به امید وار بودن این هست که تو هیچ‌وقت با من قهر نمیکنی و اینم میدونم که باید تا جایی که میتونم کنترل کنم ذهنم رو و سعی کنم درست عمل کنم

    کمکم کن

    که چشم بگم بهت و تسلیمت باشم ، و اینم میدونم و استاد عباس منش میگفت که هیچ کس نمیتونه همیشه تسلیم کامل باشه

    ولی ازت میخوام کمکم کنی تا جایی که بتونم تسلیمت باشم ربّ من

    ربّ من سپاسگزارم

    وقتی با مادرم برگشتیم خواهرم رو دیدیم تو ایستگاه مترومون و ما خودمون برگشتیم خونه مون

    امروز دیگه آخرین روزی بود که من شاخ و برگ های اضافه رو داشتم و دیگه قطع کردم و سعی میکنم تمرکزم رو بذارم روی نقاشی

    ولی حس میکنم گوشواره هایی که ساختم رو باید بفروشم تا آخر این ماه ،چون خدا بهم گفت برو بوستان آب و آتش و تا شب یلدا بفروش

    که خدا با بی نهایت دست هاش بهم فهموند که دیگه باید تمرکز صد در صدم رو بذارم برای پیشرفت در طراحی و نقاشی و رنگ روغن و فقط و فقط نقاشی باشه

    و خداروشکر امروز نزدیک 7 میلیون فروش داشتیم

    و مادرم 3 میلیون و 200 رو به من داد درصورتی که باید 1500 میداد ،چون از کارتخوانم 4400 براش گل سر فروختم

    ولی کَرم خدا برای من بود

    حتی کاری کرد تا از دست مادرم به من روزی بده در آخرین فروش که من دیگه گل سر اصلا نمیفروشم و دیگه مادرم خودش کار رو میفروشه

    با وجود تمام شرک هایی که داشتم ،اگر با عقل خودم میخواستم بررسیش کنم ،اگر یه نفر مثلا برای من یه کاری کرد که سبب عصبانیتم یا ناراحتی کوچیک شد ، بذار مثال از خواهرم یا خانواده ام بزنم

    چندین بار شده که خواهرم یه حرفی گفته که میدونم الان که تک تک حرف هایی که گفته من مسئولش بودم ،من بودم که با افکارم سبب دلخوری خودم و خواهرم شدم

    اما باز هم یه وقتایی مقاومت داشتم و نخواستم که قبول کنم که من مسئولم و برخورد ناخوبی کردم و حتی با خواهرم درست صحبت نکردم و اونو مقصر دونستم

    اما ببین خدا چقدر بزرگه و عظیم و بی نهایت عشق

    که من ،بنده ای که نتونست درست کنترل کنه ورودی شو و در کل روز شرک ورزید به شکل های مختلف ، الان گریم گرفت ولی گریه ام از سرزنش کردن خودم نیست ، گریه ام از اینکه چرا نتونستم تسلیم باشم نیست

    گریه و بغضم از اینه که ، چقدر این خدایی که هر روز دارم میشناسمش و بیشتر و بیشتر داره شخصیتش برام عزیز تر میشه ،با این کارایی که میکنه برای من ،گریم میگیره

    گریم از بزرگ بودنشه که چقدر منو دوست داره که باز هم منتظر بود در طول روز برگردم سمتش تا به من ثروت فراوانش رو عطا کنه

    منِ خطا کاری که با وجود اینکه میدونستم خطا کردم ،اما ته دلم امید داشتم و یه جورایی توقع داشتم که میبخشه و به من روزی بده

    وقتی به کلِ روزم فکر میکنم میبینم چقدر ماهه این خدا، چقدر عشقه

    با تمام نافرمانی های من ، به من ایده جدید داد که برم کجا و انار هامو کجا بفروشم تا آخر ماه

    تو راه برگشت ، من تو گوگل پیج اینستاگرام بوستان آب و آتش رو نگاه کردم و دیدم از 17 آبان تا 1 دی هر روز هست جشنواره انار

    و من به مادرم گفتم تا باهم بریم برای فروش و جمعه من فقط برم و خودش بره جمعه بازار

    و وقتی برگشتیم خونه به تک تک اتفاقات روزم فکر کردم

    چون اگر فکر نمیکردم هیچ کدوم از این درک هارو نداشتم و اگر نمینوشتم باز هم یک سری درک هارو نداشتم و بی جواب میمون سوالاتم که مثلا چرا من این فکر رو داشتم

    وقتی میام مینویسم اتفاقات روزم رو خود به خود بهم گفته میشه که درکشو پیدا میکنم

    بی نهایت از خدا سپاسگزارم

    و بابت امروزم بی نهایت از خدا سپاسگزارم که به من لطف و محبت داشت و کمکم کرد و هر لحظه کاری کرد تا منو به مسیر برگردونه و لذت ببرم

    من امروز تازه درک کردم حرف های استاد رو کا در این فایل میگفت که خدا دلیل خواسته

    خدا انقدر بزرگه که حتی منتظر میشه ببینه من سعیمو میکنم که به مسیر برگردم

    تا خودش بی نهایت قدم برای برگشت به مسیرم ،کمکم کنه

    عاشقتم ربّ من

    برای تک تکتون بی نهایو عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 695 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 6 آذر رو با عشق مینویسم

    چند روزیه که دارم به آگاهی های این فایل گوش میدم و هر بار یه چیز جدید میشنوم

    امروز صبح که بیدار شدم، قرار بود عمه ام بیاد و با ماشینش بریم پارک ترافیک نزدیک خونه مون، که پیاده نیم ساعت راهه و با ماشین 4 دقیقه

    هوا یکم ابری بود و نم نم بارون می بارید و قطع شد

    من بهش گفته بودم اگر میخوای دوچرخه سواری یاد بگیری ،فردا بیا ،آخرین روزه که میرم برای یادگیری و مادرمم میاد

    اما وقتی صبح بهش پیام دادم جواب نداد و من و مادرم حاضر شدیم و داداشم اسنپ گرفت و رفتیم

    الان که داشتم مینوشتم یاد حرف استاد افتادم که تو این فایل گفت اگر کسی بهتون یه قولی داد و نتونست عمل کنه سریع ازش دلخور نشید و خودتونو بذارید جای اون ، یا ببینین دلیلش چی بوده که اون کار رو کرده

    دقیقا من وقتی دیدم عمه ام جواب نداد، یه لحظه با خودم گفتم اگر نمیخواستی بیای چرا قولشو دادی عمه که من الان دیرم بشه ، بعد گفتم اینجوری نگو طیبه ،سریع گفتم حتما یادش رفته و یا خواب مونده ،اشکالی نداره درسته یکم دیر شده اما با اسنپ میریم

    اما خبر نداشتم که خدا امروز رو یه جور دیگه برای من چیده و نباید امروز عمه ام میومده با ما ،و ظهر متوجه شدم

    وقتی با مادرم رسیدیم پارک ترافیک ، من سریع رفتم دوچرخه بردارم و میخواستم دوچرخه ای که هر هفته برمیدارم و بردارم اما زین دوچرخه شل بود

    خواستم همونو بردارم یه حسی بهم گفت میبینی درست نیست چرا برمیداری

    یه دوچرخه دیگه بردار

    ولی انگار فکرم این بود که فقط و فقط باید همون دوچرخه باشه

    ولی چشم گفتم و دوچرخه دیگه برداشتم ،یکم ترمز چرخ عقبش درست نمیگرفت ،ولی دوچرخه دیگه نبود که بردارم

    البته بود ، اما برای ما نبود برای مبتدی ها بود

    وقتی شروع به سوار شدن و دوچرخه سواری کردم و رفتم به مربی سلام دادم ،گفتم کاش براش گل سر رو میاوردم

    آخه صبح که میخواستیم بیایم دلم میخواست بهش هدیه بدم اما برنداشتم ، تو فکرم گفتم ، اون که به من چیزی یاد نداد ،من بلد بودم و فقط بهم گفت برو تو مسیر پیچ و خم ها و جاهای باریک با احتیاط برون

    و افکار ناخوبی داشتم و سبب شد براش هدیه رو نبرم

    و وقتی رسیدم اونجا متوجه افکار ناخوبم شدم و گفتم کاش میبردم

    به خودم گفتم طیبه یادت بیار که چند تا نکته گفت که سبب شد دقت کنی و باید سپاسگزار باشی

    بالاخره روز اول با حرفاش باعث شد من دقتم رو بیشتر کنم

    و تصمیم گرفتم اگر یه روز دوباره رفتم پارک ترافیک، براش هدیه ببرم

    الان میفهمم که چرا آقای نارنجی ثانی میگفت که تو خدا رو درست درک نکردی ، طبق باورهات هست که فکر میکنی خدا داره باهات صحبت میکنه

    که من باید سعی کنم باورهایی رو بنویسم و تکرار کنم که به من کمک کنه تا خدا رو درست درک کنم

    باورای من هست که مانعم میشن از انجام دادن کاری که من برای خیلیاشون فکر میکردم که از طرف خداست

    و خوشحالم که از اون روزی که درک کردم صحبت های آقای نارنجی ثانی رو به یکباره اون گفتگو هایی که فکر میکردم از طرف خداست و مانعم میشد قطع شدن

    وقتی آقای نارنجی ثانی گفتن که خدا منع نمیکنه مثلا از کمک کردن ،خدا توبیخ نمیکنه و خیلی حرفای دیگه

    وقتی تو شرایطی قرار میگیرم که فکر میکنم هر بار از صحبت های آقای نارنجی ثانی یه چیز جدید یاد میگیرم

    وقتی مادرم نشست، گفت طیبه ازت فیلم میگیرم و من دوچرخه سواری کردم و مادرم فیلم گرفت خیلی حس خوبی داشتم ،منی که هیچی بلد نبودم و نمیتونستم ار موانع رد بشم ،الان میتونستم دوچرخه سواری کنم

    و همه وهمه کار خداست

    خدا بود که انقدر قدرت به من داد تا بتونم یاد بگیرم

    خدایا شکرت

    کل اون یک ساعت رو از تک تک لحظاتش لذت بردم ،انقدر خش خش برگای پاییزی که وقتی دوچرخه سواری میکردم ، تایر دوچرخه که رد میشدم از روی برگا ،خش خش میکردن ،صدای زیبایی داشتن ، دلم میخواست فقط ادامه بدم و فقط از همون لحظه لذت ببرم

    به هیچی فکر نمیکردم فقط به زمین و درختا و به برگای پاییزی نگاه میکردم و میگفتم خدایا شکرت

    و انقدر ذوق داشتم که رور آخر تمام اون پیچ و خم های کوچیک رو میتونم بدون توقف دور بزنم

    یادم روز اولم افتادم

    گفتم ببین طیبه تو دوقدمم تو این پیچ و خما نمیتونستی برونی هر هفته سه شنبه ها اومدی و در یک ماه و یک هفته یاد گرفتی

    ببین این خودش یه ددس بزرگه

    هرچقدر تمرینت بیشتر باشه برای هر کاری ، صد در صد پیشرفت خواهی کرد

    مثلا تو نقاشی هرچقدر روزانه طراحی کنی ،صد در صد پیشرفت میکنی و میتونی مدل زنده چهره بکشی

    هر چقدر بتونی بیشتر تمرین رنگ روغنت رو روزانه انجام بدی ،میتونی خیلی خیلی راحت پیشرفتت رو ببینی

    همه چی در ادامه دادن و قدم برداشتن که باعث پیشرفتت میشه طیبه

    یادته یک سال پیش و البته دو سال پیش وقتی هنوز به این سایت پر از آگاهی نیومده بودی ،نمیتونستی درست ارتباط برقرار کنی با آدما؟؟؟؟

    یادته؟؟؟؟

    به یادت بیار طیبه

    چون این به یادآوردن هاست که بهت کمک میکنه تا قوی تر ادامه بدی و در کارهای دیگه پیشرفت کنی

    به یادت بیار روزی رو که شب و روز گریه میکردی و نمیدونستی چیکار کنی و دلت میخواست تغییر کنی و اجازه دادی به خدا و خدا کمکت کرد و الان احساست از اعماق وجودت با دو سال پیش فرق کرده

    حتی با یک سال پیش که وارد سایت عباس منش شدی

    خدایا شکرت چقدر این به یادت بیارهای تو برای من شیرینه که تکاملم تا اینجا ،طبق حرکت هایی که داشتم طی شده

    و اگر بتونم بیشتر حرکت کنم و سریع تر قدم بردارم تکاملم بیشتر و سریعتر طی میشه

    خدایا شکرت

    سپاسگزارم که پایی سالم

    چشمی سالم

    دستی سالم

    بی نهایت سلول هایی سالم به من عطا کردی تا همه با عشق با قدرت تو هماهنگ بشن و من بتونم دوچرخه سواری کنم

    چقدر لذت بخش بود

    تمام وجودم داشت لذت میبرد ، کلی عکس گرفتم از این همه زیبایی محیط اطراف و خودم

    بی نهایت زیبا شده بود همه جا

    گوشیمو گرفتم‌دستم و شروع کردم به دوچرخه سواری و فیلم گرفتم ، مسیر پیچ و خم رو رفتم انقدر تند میرفتم و خداروشکر میکردم ، یه لحظه گفتم خدایا شکرت تو بودی که من رو آموزش دادی و یادم دادی و گوشیم‌دستم بود و داشتم از مسیر فیلم‌میگرفتم که یهویی ترمز رو گرفتم ترمز نگرفت و دوچرخه کم مونده بود بخوره به کنار مسیری وه جدول کشی شده بود

    که خدا کمکم کرد درسته دوچرخه خم شد و نتونستم کنترلش کنم اما تونستم خودمو کنترل کنم ،چی دارم میگم ،من که هیچی نیستم

    همه و همه کار خدا بود

    و البته خدا کنترلش کرد و من سپاسگزاری کردم که با اون سرعت خودمو نگه داشتم‌، البته که خدا نگهم داشت

    وقتی سریع پامو گذاشتم زمین عین یه ستون بلندم کرد متوجه بودم که کار خداست که با یک پا اونم با شیب حدود 45 درجه از زمین ، پام قدرت داشت و عین یه ستون محکم بود و خم نشد و من نیفتادم زمین

    وقتی ریز میشم بهش میبینم که خدا جوری مدیریت کرد که از من مراقبت کنه و بی نهایت ازش سپاسگزارم

    وقتی مادرم ازم فیلم‌ گرفت کلی ذوق داشتم و خدارو شکر میکردم

    آخرای زمان ساعتش بود سریع کلی عکس گرفتم و مربی اومد گفت داشتم بهت نگاه میکردم خوب پیشرفت کردیا و دیدم که عکساتم گرفتی از این روز پاییزی دیگه هیچی دیگه‌

    یه مربی زیبا رو و خوشگل و بی نهایت مهربان بود از روز اولی که دیدمش حس فوق العاده ای نسبت بهش داشتم

    وقتی خداحافظی کردیم ازش ، رفتم به مسئول پارک‌ ترافیک شماره خواهر و عمه ام رو دادم تا بهشون اطلاع بدن و اونا هم برن یاد بگیرن

    و دوباره گفتم اگر برای نقاشی دیوارای پارک نیاز داشتین بهم‌بگین گفت باشه حتما

    پارسال که میخواستم دوچرخه سواری یاد بگیرم اصلا فکرشو نمیکردم یه روز تو این احساس های خوب باشم

    خدایا شکرت

    و با مادرم که خواستیم برگردیم‌،مادرم گفت طیبه صبر کن از این درخت پرتقال عکس بگیرم

    متعجب شدم گفتم وای خدای من ، من بارها اومدم اینجا درخت رو ندیدم ،مادرم اولین باره اومده و این درخت پرتقال رو دیده

    یه درس بسیار مهمی برای من داشت که توجه و تمرکزم رو به زیبایی های اطرافم بیشتر کنم

    چقدر مادرم لذت میبرد از گوشی که به دست داشت و تازه یک ماه شد که برادرم بهش داده و لمسیه و از گوشی های ما هست

    از روزی که‌ بهش گفتم دیگه باید برای خودت ایتا و واتساپ داشته باشی که اگر کار شروع کردی به خانما کاموا بدی ببافن ،از اون روز دیگه گوشی قدیمی که فقط برای تماس داشت رو گذاشت و گوشی اندروید رو استفاده کرد که داداشم بهش داد

    یادمه سال ها بود میگفت بلد نیستم و فراری بود از داشتن گوشی اندرویدی ،اما به خاطر درآمد داشتن خودش تصمیم گرفت که یاد بگیره

    سال ها بود که هر بار بهانه میاورد میگفت نمیتونم از این گوشیا استفاده کنم ،اما الان با شوق داره یاد میگیره و داره فیلم میگیره از درخت پرتقال

    خیلی لذت بخش بود، منم از عکس گرفتن مادرم عکس گرفتم و با هم عکس گرفتیم و رفتیم

    انقدر درختا زیبا بودن که خود خود بهشت بود

    وقتی باهم برگشتیم از نگهبان تشکر کردم و خداحافظی کردیم و رفتیم تو راه دیدم عمه ام پیام داد گفت خواب مونده و کاش از شب یادآوری میکردی

    گفتم ببین طیبه ،یاد بگیر از این به بعد سریع دلخور نشی یا انتظار بی جا نداشته باشی از آدما

    وقتی پیاده برگشتیم با مادرم ، انقدر خیابونا زرد و نارنجی و قهوه ای بودن و خود خود بهشت بود

    یه حس فوق العاده ای داشتم از اینکه این همه زیبایی و این همه تنوع رنگ زرد و سبز و قرمز رو میدیدم

    مادرم یهویی گفت طیبه از این خیابون کجا میره ،گفتم سمت تره بار این محله میره میخوای از اینجا بریم

    که مسیرمون عوض شد

    نگو خدا میخواست من از این مسیر برم

    وقتی رفتیم نون خریدیم و یهویی توجهم به برگای پاییزی افتاد که از کنار خیابون پر بود از درخوای صنوبر

    که ما ترکا درخت قلمه میگیم

    انقدر رنگاشون زیبا بود

    و در کنارشون درخت چنار بود برگاش عین چرم بودن انقدر زیبا که پشت برگای درخت مثل چرم بود حالت تمام برگ خود خود چرم بود

    خیلی زیبا بودن

    اولین پاییزی بود در عمرم که انقدر از پاییز لذت بردم

    انقدر به درختا و طبیعت دقت کردم

    خدای من شکرت

    وقتی من برگارو دیدم دلم نیومد برگ جمع نکنم و یکم برگ جمع کردم و قرار بود یکی از خانما بیاد که بهش گل سر چسبوندنو یاد بدم

    وقتی رسیدم سمت خونه مون خانمی که گل بافته بود و مسن بود منو دید گفت بیا برات گلا رو بافتم و ببین اگر خوب بود به من کار بده

    انقدر ذوق داشت که سریع کار بگیره

    وقتی وسایلا و برگارو بردم خونه گذاشتم و برگشتم ،خانمی که اومده بود باهم صحبت کردیم و بهش یاد دادم و گفت انجام میدم و از طرفی ترک زبان بود و باهم کلی صحبت کردیم و یه خانم دیگه هم اومد که بهش کاموا دادم

    خداروشکر تمام خانم هایی که برام کارارو انجام میدن ،البته برای مادرم چون دیگه کارای مادرم هست که میبره میفروشه

    و من از هرکاری که براش انجام میدم درصد میگیرم

    البته تا این جمعه

    چون درک هایی کردم که دیگه از این جمعه به بعد تمرکزم رو فقط روی نقاشی بذارم

    وقتی برگشتم خونه تمرین رنگ روغنم رو خواستم انجام بدم

    قبلش تمام برگارو شستم و داشتم خشک میکردم

    یه درک خیلی خاصی داشتم که سبب شد سریع تو گوگل درابوم بنویسمش

    ساعت 14 دارم به این فایل گوش میدم

    اگر خدا یه فرمانی میده ،تسلیم باشیم

    در دقیقه 1 ساعت و 7 دقیقه

    داشتم برگارو خشک میکردم ،شنیدم

    من چرا بارها گوش دادم این قسمت رو نشنیدم

    انگار قشنگ بهم گفت فرمان دادم بهت که متمرکز بشی روی نقاشی تسلیم باش و بگو چشم

    و اگر تسلیم باشی و متمرکز بشی روی نقاشیات پشت سر هم اتفاقاتی برات رخ میده که متحیر میشی از عظمت ربّ و صاحب اختیارت

    و بعد ادامه دادم به خشک کردن برگه که دوباره درک کردم و سریع نوشتم تا یادم باشه

    14:14

    داشتم به برگ درخت چنار که دستم بود و خشکش میکردم نگاه میکردم

    یهویی دیدم که برگ چقدر زیبایی داره و از زیباییش گریم گرفت و سوره حمد به زبانم جاری شد و از خدا سپاسگزاری کردم که به من ایده برگ هارو داد تا من بتونم روشون نقاشی بکشم

    درسته که در سال های قبل آگاهیم بارها برگ خشک کردم و بارها روش نقاشی کشیدم اما نفروخته بودم و باورم این بود که کی میاد نقاشی روی برگ بخره

    ولی این بار اطمینان دارم چون یه قوت و اطمینان قلبی بهم میگه که صد در صد میگیرن

    چون خدا ایده شو بهم داده

    چون خدا گفته سریع انجامش بده و ببر طلا فروشیا و به فروش برسون

    درسته هیچی از ادامه مسیر نمیدونم

    درسته که نمیدونم آیا فروش میره یا نه

    ولی دوست دارم وقتی برگا خشک شدن سریع دست به رنگ بشم و عمل کنم و نقاشی بکشم و طبق درکی که داشتم خدا بهم گفت که باید روی برگ ها طرح طلا و جواهراتی رو بکشی که ایده خودت باشه

    والبته اینم بهم گفته که نگران نباش من ایده هاشو بهت میگم

    و همه اینها به من آرامشی میده که من آرام باشم و با اینکه از نتیجه ، هیچ اطلاعی ندارم ،اما آرام باشم و عمل کنم

    چون طبق تجربه های من از ایده هایی که در این یکسال خدا بهم گفت تا به اینجا ، خیلی پیشرفت داشت از صفر که شروع کردم

    وای خدای من شکرت

    اولین بار از فروش پفیلا که 15 هزار تمن میفروختم شروع شد

    و بعد پفیلا و جاکلیدی باهم

    و بعد تخمه رو هم بهش اضافه کردم

    و بعد در نمایشگاه بین المللی شهر آفتاب ایده تبلیغ پیج جدیدم

    و بعد فروشم در پارک ها

    وای خدای من شکرت

    گریم گرفت

    یاد روزی افتادم که بعد کلاس رنگ روغنم رفتم باغ فردوس تجریش ، خدا بهم الهام کرده بود که برم اونجا

    منم رفتم و بارونم میبارید درسته خیلی نفروختم و فقط جاکلیدی فروختم اما روز بسیار زیبایی بود

    وای خدای من تو چقدر ماچ ماچی هستی آخه

    الان دوباره تک تک روزهای پر از عشق رو بهم یادآوری کردی

    یا مثلا رفتم یکشنبه بازار نزدیک خونه مون اونجا فروش نداشتم سه هفته ای بود بهم گفتی برو اونجا و من اون روزها ایمانم به نسبت الان کمتر بود و تعلل میکردم و عمل نمیکردم ، بعد سه هفته که رفتم اونجا کاملا سحر آمیز و شگفتی ،هدایتم کردی و خانمی رو که دیدم و هم محله بودیم و بعد دیدم خونه شون رو به روی خونه ماهست ، بهم گفت برو مسجد و پایگاه ها بگو میخوای تدریس کنی

    وای خدای من

    این ایده درسته هیچ وقت عملی نشد ،اما سبب پیشرفت من شد

    درسته رفتم با تک تکشون صحبت کردم و هیچ شاگردی نیومد که بهش یاد بدم ،و یادمه گفتن فقط 100 هزار تمن بهم میدن چون مسجده

    و من بعد اون رفتم جلو در مدرسه ها فروختم

    و فروشم عالی بود به نسبت همون مدارم

    یادمه روزانه میانگین 500 فروش داشتم تا خرداد

    تا اینکه مدرسه ها تعطیل شد و خدا بارها بهم گفت حرکت کن و من نمایشگاه ها میرفتم و تقویم تمام نمایشگاه بین المللی و شهر آفتاب و مصلی تهران که نمایشگاه کتاب بود رفتم

    و آخرین روزایی که من به تضاد برخوردم در نمایشگاه شهر آفتاب ،دو بار رفتم نذاشتن بفروشم و من زدم زیر گریه

    گفتم من دیگه نمیرم جایی و اونجا ایده چاپ تبلیغ پیجم و کار نقاشی دیواری بهم گفته شد

    و بعد اون مادرم رفت جمعه بازار و نقاشی های منو فروخت تا دوماه من نرفتم جایی کار کنم

    فقط مادرم ازم خرید میکرد

    و من فقط به مدارس نزدیک خونه مون میرفتم و میگفتم من میتونم نقاشی دیواری کار کنم ،یا میرفتم به کافه ها میگفتم

    و بعد اون دوباره طبق تضادی که پیش اومد و مادرم رفت خونه خواهرم به شهر همسر خواهرم

    من تصمیم گرفتم خودم برم جمعه بازار و نقاشیامو بفروشم

    که اونجا ایده گل سرای بافتنی بهم داده شد از طرف خدا

    و من از اون روز به یک باره از فروش هفتگی 800 هزار تا 1 میلیون به یک باره درآمدم 10 برابر شد

    ماه اول یک میلونم شد 23 میلیون

    و ماه دوم حدود 25 میلیون

    و الان که خدا بهم تاکید کرده که متمرکز بشم روی نقاشی

    چقدر خوشحالم که تکاملی دارم پیش میرم

    یه روز به مامانم گفتم ببین مامان روزی من در به در دنبال این مسجد و اون پایگاه بودم که برای بچه ها برای 100 هزار تمن نقاشی یاد بدم

    الان خیلی بیشتر از 100 هزار تمن درآمدم شده

    و ایده های ناب تری بهم گفته شده

    الان من یه ایده جدیدم گرفتم از خدا که انار رو با صدف گوشواره ساختم و رفتم بازار تمام وسیله های گوشواره استیل رو گرفتم و درست کردم

    تا جمعه با خودم ببرم برای فروش

    برای شروع حدود 400 هزار تمن پول گذاشتم و تعدادی که ساختم ، به فروش برسن 3میلیون و 150 میشه

    خدایا شکرت که ایده هارو بهم میگی

    وقتی دوباره موقع خشک کردن برگا نگاه میکردم و فکر میکردم

    تو دلم گفتم کاش برگهاش خشک که شد رنگ برگا ثابت میموند به همین زیبایی و به همین شفافی

    همینجور داشتم به برگا نگاه میکردم که قشنگ تصویر ورق طلا اومد جلو چشمم و برگ رو حاضر و آماده دیدم که به رگ برگ هاش رنگ طلا زدم

    میدونم که هیچی نیستم

    میدونم که خدا این تصویر رو به من داد

    میدونم که بعد گوش دادن به این فایل و درک من میخواد بهم بگه ببین این کارارو بکن

    ایده نقاشیارو بهت میدم حتما انجامش بده طیبه

    از جمعه بازار پل طبیعت باید دل بکنی قطع کنی شاخ و برگ های اضافه ات رو تا رشد کنی تا پیشرفت کنی

    داشتم برگارو خشک میکردم گفتم یعنی دیگه کجا از این برگای زرد و نارنجی میتونم برم جمع کنم

    که خدا یادم انداخت کاخ سعد آباد

    برو اونجا

    و ازش خواستم درخت صنوبر باشه که من برگاشو که از درخت افتادن زمین ، بردارم

    البته خود اون مسیر هم درخت صنوبر داره و میرم و برگاشو جمع میکنم

    خدایا بی نهایت سپاسگزارم

    و بعد که کارامو انجام دادم نشد تمرین رنگ روغنم رو انجام بدم و فقط کارای دیگه رو انجام دادم

    و شب با کلی عشق خوابیدم

    خدایا شکرت

    بی نهایت ازت سپاسگزارم

    برای تک تک اعضای صمیمی خانواده عباس منش و استاد و مریم جان پر از عشقم ، بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و زیبایی از تو میخوام ربّ من

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 14 رای:
  4. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 695 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 4 آذر رو با عشق مینویسم

    طیبه دوباره تاکید میکنم

    متمرکز شو

    متمرکز شو و فقط طراحی کن

    امروز دوباره خدا تاکید کرد بهم

    اما اینبار از یه زاویه دیگه با صحبت های متفاوت تر

    امروز صبح که بیدار شدم و حاضر شدم تا برم سر ورکشاپ رایگان که در تجریش تو پاساژ کلاس رنگ روغنم بود

    قرار بود مادرم و خواهرم هم بیان تجریش تا گل سراشونو بفروشن

    من اول نون گرفتم و با پنیر، مادرم لقمه گذاشت تا با بطری شیشه ای که توشو پر از دم نوش کرده بودم بردارم و برم

    انقدر زیبا بود هوا و انقدر قشنگ داشتم حس میکردم بهشت خدارو ، وقتی تا بی آر تی رفتم کلی حس خوب داشتم

    چقدر زیباست که من دیگه همه جا رو بهشتی میبینم که بی نهایت زیباست

    یادمه قبلا از شهرکی که اولین بار سال 94 اومدیم تهران و قرار شد اینجا زندگی کنیم ،متنفر بودم و دوست داشتم برگردم شهرستان خونه خودمون

    چقدر همه چیز تغییر کرد ، خدایا شکرت که من رو تبدیل به یک دختر سپاسگزار کردی تا همین مکانی که یه روز فکر میکردم جهنمه ، الان دیگه بهشته برام

    درختاش خاص تر شدن ،آدماش مهربان تر ، آب و هواش عالی تر

    خدایا شکرت

    وقتی رسیدم تجریش ،کل مسیر رو داشتم به همین فایل گوش میدادم و البته فایل جلسه سوم قدم اول دوره 12 قدم

    که استاد درمورد نقاشی میگفتن

    یادمه بارها میگفتم کاش استاد درمورد نقاشی بگن که اولین دوره ای که خریدم ،دقیقا جلسه دوم و سومش درمورد نقاشی مفصلا مثال زده بودن

    و خداروشکر میکنم که اولین دوره ای که بهم عطا کرد قشنگ‌ میدونست که چی برای من خوبه

    وگرنه من همه اش به این فکر بودم که دوره قانون سلامتی رو بخرم ،اما الان میفهمم که چرا گفت دوره 12 قدم رو بخر

    هم جمعه دلیلش رو از سارای عزیز که عضو خانواده صمیمی عباس منش در سایت بود و همدیگه رو هدایتی در جمعه بازار دیدیم ، شنیدم و سپاسگزاری کردم از خدا که چقدر خدا آگاه و داناست به غیب که من ذره ای علمشو نداشتم که چی برای من مناسبه و میخواستم اولین دوره قانون سلامتی رو تهیه کنم

    الان که فهمیدم چه خیری درش بوده یه درس داره برام که برای تک تک خواسته هام ، هم رها باشم بذارم خدا خودش کارهارو انجام بده

    که خدا دوره 12 قدم رو بهم گفت بخر که درمورد نقاشی باورهام رو در جلسه سومش بسازم

    چقدر زیباست چقدر آگاهی ناب داره

    وقتی من داشتم به فایل چگونه به راه راست هدایت می شویم یا از آن دور می شویم

    گوش میدادم و دوباره فکر میکردم به تک تک جملات سارای عزیز و این چند روزم که از استاد طراحی پیام تمرکز کن روی نقاشی رو گرفتم

    وقتی رسیدم ورکشاپ دیدم این هفته مجسمه و یه مجسمه آدمک هنرمند و کوزه و دست گذاشتن ،خوشحال شدم چون چالش سختی بود برای من و لذت بخش بود

    من قبل اینکه شروع کنم رفتم گوشه سالن رو صندلی نشستم و رو به کوه ها و منظره زیبای تجریش نشستم و لقمه های نون و پنیرم رو با دم نوشم درآوردم و با لذت خوردم

    خیلی حس خوبی داشتم

    وقتی شروع به طراحی کردم به طرز عجیبی قبل ساعت 12 طراحیم تموم شد

    جالبه در صورتی که من اولین روزهایی که میومدم ورکشاپ ساعت 3 بعد ار ظهر تازه طراحیم رو انجام میدادم

    و از وقتی اصل طراحی رو که ایرادم برطرف شد و از استاد طراحی یاد گرفتم پیشرفت داشتم تو طراحی

    و بی نهایت از خدا سپاسگزارم

    وقتی کار میکردم دیدم دو نفر دختر و پسر اومدن و بعد متوجه شدم دارن از استادای ورکشاپ عکس میگیرن و عکساشونو میکشن خیلی دوست داشتم عکس منو هم بکشن و دیدم اومد سمتم و گفت میتونیم عکس شمارو بگیریم و طراحی کنیم

    گفتم بله حتما

    و مشتاق شدم

    و جالب تر اینکه کو اون طیبه یک سال و دوسال پیش ؟؟؟

    من دیگه اون طیبه ای نبودم که دوست نداشتم کسی ازم عکس بگیره و میگفتم بد عکسم

    اما با عشق خوشحال شدم و نشستم تا عکسمو بگیره و طراحی کنه

    خدایا شکرت که با خودم به صلح رسیدم

    امروز برخلاف روزای دیگه نه چای دادن و نه شیرینی

    دوستم بهم گفت دقت کردی این هفته استادای پاساژ نیومدن و به ما هنرجوها چای ندادن

    منم تایید کردم

    و هوا سرد بود و چون قبلش برای خودم تو بطری شیشه ایم که دم نوش بود و آب جوش گرفته بودم ،چای نگرفتم

    بعد حدود نیم ساعت بعد دوستم گفت هوا سرده ،چای ندادن

    منم هی میخواستم برم چای بگیرم ، اما نشد وقتی گفت ، بلند شدم و رفتم چای گرفتم و وقتی اومدم با همدیگه خواستیم بخوریم نبات آورده بودم به همکلاسیم گفتم چوب سه پایه تو بده این نبات رو بشکونم با همدیگه استفاده کنیم

    انقدر خندیدیم خیلی حس خوبی داشتیم سر ورکشاپ

    وقتی باهم کار کردیم کنار هم بودیم و هر هفته زاویه هردومون نسبت به طرح فرق داشت و جدا از هم میشستیم اما این هفته با هم کار کردیم و یکم صحبت کردیم بین کار

    دختر بسیار بسیار زیبایی که خیلی آروم و زیبا حرف میزنه

    و از خدا سپاسگزارم که همکلاسی مهربانی دارم

    وقتی ورکشاپ تموم شد و عکس منو که کشیده بودن خیلی خوشحال بودم و منم برای تشکر ،به مادرم گفتم براشون گل سر بیاره و بهش هدیه دادم

    امروز من پر بود از حس خوب و البته دوباره تاکید خدا برای من

    وقتی ورکشاپ تموم شد و من رفتم که عکسمو نشون بدم به استاد طراحی ،دیدم داشت با هنرجوش صحبت میکرد و دقیقا صحبتش با هنرجو این بود که من میبینم عاشق نقاشی هستی و تلاش میکنی

    ولی نگران پولش نباش که بگی از این راه درآمد داشته باشم

    اگر مهارتت رو قوی کنی پول خودش میاد سمتت

    و داشت مثلا میزد خودشو

    میگفت من روزها نشستم طراحی کار کردم و قوی و قوی تر کردم و خود به خود پیش اومد همه چی

    خود به خود با پیشرفت من در طراحی ،استادم پیشنهاد داد که بیام اینجا و به شاگرداش طراحی آموزش بدم

    که خود استاد دیگه فرصت نمیکرد طراحی آموزش بده

    به مرور زمان با کار کردن پیش استاد و نگاه کردن به کارهای استاد متوجه شدم که منم شدم مثل استاد و دارم کارهای استاد رو کار میکنم و به اندازه استاد تابلو دارم

    در صورتی که اگر فکر پولش بودم نمیتونستم تمرکز کنم روی مهارتم ،من داشتم لذت میبردم از تک تک روزهایی که طراحی میکردم و هیچ پولی نداشتم

    وقتی گفت هیچ پولی نداشتم متعجب شدم پرسیدم یعنی شما هم مثل من پول نداشتی شهریه کلاس رو بدی؟

    گفت آره من اون سال ها که اومدم کارمند بودم ،کارم رو ول کردم و اومدم طراحی یاد بگیرم تا به عشقم برسم

    و وقتی استاد دید پیشرفتم و کارم رو که چه اشتیاقی دارم به یادگیری پیشنهاد داد تا بیام و براش کار کنم وهمکاری کنیم در آموزش

    گفت میومدم حضور غیاب هنر جوهارو انجام میدادم و پول نمیگرفتم اما از کار کردن استاد میشستم و نگاه میکردم تا یاد بگیرم اینجوری شد که من یاد گرفتم

    وقتی داشت از اون روزاش صحبت میکرد یه بغضی کوتاه اومد و گریه شو نگه داشته بود و با شوق میگفت من انقدر اون روزا اشتیاق داشتم به یادگیری کا برام مهم نبود که برای استاد مجانی کار کنم و هیچ پولی نگیرم ولی یاد میگرفتم و فقط دست استاد رو میدیدم که داره کار میکنه و من به مرور زمان یاد گرفتم و پیشرفت کردم

    وقتی اینا رو میگفت یاد افکار چند روز پیشم افتادم گفتم خدایا کاش میشد به استادم بگم اگر اجازه بده مثلا برم مغازه شو مرتب کنم و کفشو تمیز کنم ولی جدا از کلاس رنگ روغن بیام یه روز از صبح تا شب بشینم و کار کردنش رو ببینم و یاد بگیرم

    وقتی حرفای استاد طراحی رو شنیدم گفتم یعنی میشه منم درخواستمو بگم به استادم

    ولی پیش خودم گفتم اگر بگم ممکنه ناراحت بشه

    ،اما از خدا درخواست میکنم که قلبم رو باز کنه تا بتونم درخواستمو از خدا بکنم و ایمانم رو دو چندان بکنه

    و ادامه داد گفت الان هم رنگ روغن تدریس میکنم و هم طراحی

    اونجا بود که از حرفاش متوجه شدم

    من نباید زیاد به فکر این باشم که پول ندارم و یا اینکه به فکر شهریه کلاس ها باشم

    من باید به تک تک ایده هایی که خدا بهم میگه به مرحله قدم برداشتن و حرکت کردن و عمل کردن برسونم و مهارتمو پیشرفت بدم و هر روز عاشقانه کار کنم

    وقتی مهارت کسب کردم خود به خود همه چی رخ میده

    و دوباره صحبت هاشو گوش دادم میگفت که خود استاد رنگ روغن ما که طیبه خودت هم سال 96 میومدی ازش طراحی یاد میگرفتی

    و ازم پرسید که یادته چجوری تدریس میکرد و من گفتم بله و گفت خب ببین چقدر تغییر کرده کاراش و شیوه تدریسش ؟

    و گفت طیبه تو تمرکز صد در صدتو بذار پای نقاشی

    ببین جوری کار کن که اگر هیچ پولی بهم بهت ندن بابتش ولی عاشقانه کار کنی و اینه که سبب پیشرفتت میشه

    من بهش گفتم پس من متوجه حرفات شدم و وقتی بهش گفتم اون سال که من میومدم شما هم میومدی و الان استاد شدی و من تازه الان اومدم ،گفت هیچ وقت خودت رو مقایسه نکن طیبه

    دقیقا استاد تو این فایل گفت که خودتونو با آدما مقایسه نکنید کار خودتونو انجام بدین

    این روزا که فایل جدید رو گوش میدم هر بار یه چیز جدید یاد میگیرم

    از خدا میخوام کمکم کنه تا قلبم رو باز کنه برای دریافت آگاهی ها و قدم برداشتن و عمل کردن

    و گفت اینو بدون که الان بهترین زمان برای تو بود تا نقاشی رو ادامه بدی و پیشرفت کنی و مطمئن باش که اگر تمرکز صد در صد بذاری خیلی به سرعت پیشرفت میکنی و استاد میشی

    و مدام تاکید داشت به روی اینکه تمرکز صد در صدت رو بذار به نقاشی

    وانرژیتو بذار فقط برای نقاشی

    و من اون لحظه قشنگ حرفای خدارو میشنیدم که تاکید میکرد

    و این تاکید رو حدود یک ماه و یا فکر کنم یک ماه و نیمه که داره بهم میگه ، ولی این روزا یعنی از جمعه تا یکشنبه تاکیدش شبیه اینه که به توان بی نهایت باشه

    از هر جمله استاد خودم که تو کلاس رنگ روغن بودیم روز شنبه چندین بار میگفت تمرکز بذارین رو کارتون صد خودتونو بذارین و جمعه با صحبت های سارای عزیز که از سایت هدایتی در جمعه بازار دیدمش باز هم فهمیدم که باید تمرکزمو فقط روی نقاشی بذارم

    و دوباره شنبه و یکشنبه استاد طراحی تو هر جمله اش مدام تکرار میکرد باید تمرکز کنی روی نقاشی تا نتیجه بگیری

    این یعنی چی ؟؟؟

    من واضح داشتم دریافت میکردم که خدا داره تاکیدش رو به من میگه که طیبه به فکر فروش گل سر و درصد گرفتن از مادرت نباش ،به فکر فروش هر هفته در پل طبیعت نباش ، چون تو متعلق به بیشتر از اینهایی که دریافت کنی

    به ایده هایی که برای نقاشی بهت دادم شروع کن به عمل کردن

    طیبه دقت کن

    دیروزم بهت گفتم

    انتخاب باتو هست

    هدایتت میکنم

    ببین چقدر راحت دارم با تو از طریق استاد و انسان های دیگه صحبت میکنم ،پس قدم بردار

    ترست رو به توحید در عمل تبدیل کن

    کافیه که به ایده ها عمل کنی

    قدم بعدی رو بهت میگم

    وقتی طراحیمو به استاد طراحی نشون دادم مثل استاد رنگ روغنم گفت طیبه به تو افتخار میکنم تو اگر با این علاقه و شوق ادامه بدی پیشرفتت بسیار سریع رخ میده

    وقتی رفتم از استادم خداحافظی کنم و صحبت کنم مشغول رن. روغن کار کردن روی تابلوی خودش بود ، درست توجه نکرد من کمی ناراحت شدم ولی سریع پرسیدم طیبه فکر کن ببین تو هم صد در صد اینجوری پیش اومده که تحویل نگیری کسی رو موقع نقاشی کار کردن

    و وقتی خوب فکر کردم دیدم بله منم وقتی تو خونه کار میکنم و مادرم و یا خواهرم یا هر فرد دیگه بیاد اتاقم و من متمرکز باشم روی نقاشی وقتی میاد باهام صحبت کنه توجه نکردم و بهش نگاه نکردم

    و یادآوری بود برای من که اگر خودت رو اصلاح کنی صد در صد در جهان اطرافت هم این موضوع حل خواهد شد

    خدای من شکرت که یه آلارم گذاشتی که وقتی ناراحت میشم مثل یه آلارم میمونه که بهم میگه خودت هم این رفتارهارو داشتی و یا اینکه باوری دارم که باید قوی بشه و سبب بشه که پیشرفت کنم

    خدایا شکرت

    وقتی کلاسم تموم شد تو اسانسور یه استاد و معلم طراحی رو دیدم که یه خانم 46 ساله ولی انقدر جوان به نظر میرسید که اگر خودش سنش رو نمیگفت من فکر میکردم 35 ساله باشه

    وقتی دیدمش چند هفته ای بود که تو ورکشاپ با هم صحبت میکردیم

    بهم گفت که با مترو میری و میخواست باهم بریم که گفتم میرم پیش مادر و خواهرم که گل سر میفروشن

    خندید گفت چقدر جالب من تو مترو دیدم مادر و خواهرت رو که داشتن میومدن تجریش

    و یه حرفی بهم زد گفت هرکاری داشتی درمورد نقاشی میتونی ازم سوال کنی بالاخره من از 16 سالگی طراحی کار کردم و درس خوندم و استادم هرموقع خواستی بهم پیام بده

    و واقعا کارش فوق العاده بود در عرض نیم ساعت و یک ساعت با مداد رنگی سریع مجسمه و دست و آدمک رو کشید و تحویل داد

    ازش پرسیدم شما چقدر زمان میذارین

    گفت صد در صد زمان و انرژیم رو گذاشتم

    از 16 سالگی من هر روز دارم طراحی کار میکنم

    انگار خدا داشت دوباره بازهم تاکید میکرد اینبار از طریق یک نفر و استاد دیگه

    اینا یعنی چی ؟؟؟

    یعنی اینکه طیبه این هفته که گذشت از هفته بعد باید انتخاب کنی

    میمونی تو جمعه بازار پل طبیعت و بازم به فروش گل سر فکر میکنی و درصد میگیری از مادرت یا اینکه به ایده هایی که خدا داده عمل میکنی و میری به طلا فروشی ها تا کاراتو بفروشی

    انتخاب با خودت هست

    خدا انقدر بهت تاکید کرد

    انقدر بهت راه نشون داد از طریق افراد مختلفت

    دیگه چجوری باید بهت بگه دیگه گل سر نفروش تو جمعه بازار، و حتی درصد فروش هم ازش نگیر و دیگه نفروش ، بذار مادرت خودش کارش رو گشترش بده و بفروشه

    و من تو این چند روز متوجه شدم که باید تمرکز صد در صدم رو روی مهارتم و پیشرفتم در نقاشی بذارم تا نتایج رو ببینم

    من دلم میخواد در مدار های بالاتر قرار بگیرم پس باید به این تاکید جواب مثبت بدم و حرکت کنم و قدم بردارم

    خدا باقی کارها رو مثل این یکسال قبل که کلی برام کار انجام داد ، از این به بعدشم برای من کارهارو انجام میده

    کلی حرف دیگه بهم گفتن اما تاکید اصلی به روز تمرکز صد در صد بود به روی کاری که انجام میدم

    و صد خودمو بذارم برای یادگیری

    وقتی برگشتم و جلو مترو با همدیگه خداحافظی کردیم گفت هرکاری داشتی درمورد طراحی بهم بگو ،احساس خوبی نسبت به تو دارم و حس میکنم یه جورایی به هم وصلیم

    خیلی خانم مودب و با آرامش و زیبا رویی هست و بسیار مشتاقه که دونسته هاشو به کسی که علاقه داره منتقل کنه تا اونم یاد بگیره

    وقتی برگشتم‌ پیش مادرم باهم رفتیم سنگک گرفتیم و برگشتیم پیش خواهرم ،من رفتم پنیر گرفتم و دوباره با کلی عشق کنار خیابون سنگک و پنیر خوردیم

    وقتی میخواستم چای بگیرم گفتم من دلم میخواد بطری شیشه ایم که دمنوشم توش هست رو پر کنم و آقایی که آب جوش داد گفت نمیخواد برو پول نمیخواد خیلی خوشحال شدم

    این روزا همه به طرق مختلف محبت میکنن به من

    حتی من آرزو داشتم عکس منو طراحی کنن و در عرض یک ماه دو نفر عکسمو طراحی کردن خیلی خوبه

    اینه همه نشونه هست که داره باورام قوی میشه که نتایج هارو به شکل های مختلف میبینم

    و بی نهایت خدارو سپاسگزارم

    وقتی برگشتیم خونه تو مترو یه خانم مسن حدود 60 ساله یا 70 ساله بود گفت خانما یه نفر کمکم میکنه من بارمو بذارم تو نایلون ، دست فروشی میکرد تو مترو

    برگشتم و گفتم شما هم ایستگاه بعد پیاده میشین ؟

    گفت آره و بهش کمک کردم و لیف و اسکاچ قلاب بافی میبافت و چیزای دیگه میفروخت

    تا بیرون مترو وسایلاشو براش آوردیم و رفت

    ما هم رفتیم خونه مون

    خدایا شکرت که وقتی انسان هایی رو که میبینم کار میکنن و تلاش میکنن من هم سعی میکنم تا تلاش کنم و از اونها الگو میگیرم شکرت خدای من

    وقتی برگشتیم‌خونه ساعت 10 :30 بود

    من هنوز انرژی داشتم

    و دیتبندی که سارای عزیز بهم هدیه داده بود رو ار دستم در نیاوردم و حتی تو خونه هم دستمه

    و وقتی نوشته روشو میخونم

    که نوشته خدا با من است

    بوسش میکنم و میگم خدای من خیلی دوستت دارم ماچ ماچی جانم

    و بی نهایت ازش سپاسگزارم

    خیلی روز خوب و بهشتی بود برای من

    پر از درس بود

    و باید سعی خودمو بکنم که این جمعه که رفتم جمعه بازار آخرین جمعه بازاری باشه که من گل سر میفروشم و تمرکزمو بذارم روی نقاشی و حس میکنم که دیگه نباید برم جمعه بازار

    و اگر رفتم برم و بشینم و مجسمه هایی که در جمعه بازار در مسیر موزه گذاشتن رو طراحی بکنم

    تا پیشرفت کنم

    و یا حس میکنم که اگر برم جمعه بازار به افرادی که میان پیشنهاد بدم و بشینن و طراحی کنم چهره هاشونو

    از خدا میخوام هدایتم کنه

    و کمکم کنه تا قلبم رو باز کنه برای قدم برداشتن که ایده باز کردن سایت رو که چالش هست برام باز کنم

    و بعد ایده فروش نقاشی هام که روی برگ های درخت کار میکنم و میبرم به طلا فروشی هارو عملی کنم

    تا قدم های بعدی بهم‌گفته بشه

    خدای من ربّ من سپاسگزارم ازت

    ممنونم بابت تک تک لحظه های بهشتی امروزم

    برای تک تک دوستان عزیزم در این سایت پر از عشق

    بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    و تشکر بی نهایت از استاد عزیزم و مریم جان شایسته که واقعا شایستگی بی نهایت بیشتر ار اینهارو دارن که خدا بی نهایت ثروت و شادی و سلامتی و عشق و آرامش رو در زندگیشون جاری کنه و در کنار استاد بهترین هارو داشته باشن در کنار هم

    دنیا و آخرتتون پر از نور خدا باشه

    خیلی دوستتون دارم استاد عباس منش

    خیلی دوستتون دارم مریم جان شایسته

    خیلی دوستتون دارم تک تک اعضای خانواده صمیمی عباس منش

    ماچ به همه تون ماچ خدای ماچی ماچی من

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  5. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 695 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 3 آذر رو با عشق مینویسم

    متمرکز بشو برای نقاشی

    این برای چندمین باره توی این یک ماه تاکید کردم بهت

    تمرکز 100 درصد میخواد

    چرا توجه نمیکنی

    چیکار باید بکنم تا به خودت بیای طیبه

    این همه نشونه

    این همه تاکید

    این همه تکرار به شکل های مختلف

    هر چقدر دیر قدم برداری ،دیر هم نتیجه میگیری

    باید سریع قدم برداری تا سریع به نتیجه برسی

    به یادت بیار طیبه چه درخواست هایی از من کردی تا بدست بیاری ، درخواست کردی نقاشی هات رو در بالاترین مدار ثروت به فروش برسونی با بی نهایت قیمت بالا

    درخواست کردی نقاشی هات در نمایشگاه آمریکا و کشورهایی که برای نقاشی های تو حاضرن تیلیارد ها هزینه کنن ، به فروش برسه

    و خیلی درخواست های دیگه

    اما من فقط میتونم هدایتت کنم

    انتخاب با توست

    دقت کن

    اگر میخوای به حقیقت برسه و خواسته هات موجود بشه باید حرکت کنی

    باید از ترس هات بگذری و در عمل توحید رو نشونم بدی

    باید قدم برداری تا ایده های ساده و ساده و ساده تر رو بهت الهام کنم

    نچسب به جمعه بازار پل طبیعت ، تو به پل طبیعت تعلق نداری ،تو بیشتر از اینها ارزش داری طیبه

    تو توانایی اینو داری که به بالاترین مدار ها با کنترل ذهنت و عمل کردن به آگاهی ها و قدم برداشتن ها برسی

    نترس

    درسته ترس نشانه شرک هست

    و جزئی از مسیر تکاملت

    اما به یاد بیار

    به یاد بیار

    به یاد بار

    که چطور در این یکسال تصمیم گرفتی حرکت کنی و وقتی حرکت کردی بهت فراوانی عطا کردم

    ایده هارو بهت دادم

    توقف نکن طیبه

    تو لایق بهترین هایی

    تو لایق این هستی که من ، بهت کمک کنم

    چون میبینم تلاشت رو

    جهان هستی رو مُسَخَّرت کردم کافیه که لایق بودنت رو با حرکت کردن و قدم برداشتن و نشان دادن ایمانت در عمل ،نشونم بدی

    سریع تر شروع کن به ساخت باورها و تمرکزی روش کار کن

    وقتی میدونی همه چیز باوره چرا تعلل میکنی ؟؟

    من کنارتم

    طیبه وقتی 11 آبان و 2 آذر از صبح تا شب تسلیمم بودی ،دیدی که چقدر قشنگ چیدم برات

    دیدی که چقدر ساده و آسان و روان بود همه چیز و تو فقط داشتی لذت میبردی از مسیر

    پس به یاد بیار تک تک روزها رو و به خودت بگو

    تو توانایی شو داری

    تو قدرت انتخاب و اختیار داری طیبه

    انتخاب کن

    که درجا بزنی و بمونی تو همون جمعه بازار پل طبیعت، و به 10 میلیون هر هفته دلت رو خوش کنی که الان فقط 4 میلیونش از درصد فروش برای تو هست

    که حرفای دیروزت رو به ساراجان که حامل پیام بود برای تو ،فرستاده بودم تا با حرف هاش تو رو آگاه کنه از سایت عباس منش ،ساراجان رو برای تو فرستادم تا آگاهت کنه با حرف هاش

    با مثال هاش

    با حرف هایی که درمورد افرادی که در سایت بودن و رفتن با استاد صحبت کردن در پردایس

    به یادت بیار که تو هم درخواست داشتی روزی به پردایس بری و مهمان خانه استاد عباس منش بشی و از نتایجت صحبت کنی از همه جنبه های زندگیت که نتایج بزرگ گرفتی

    انتخاب با تو هست طیبه

    یا توقف میکنی و رفته رفته عقب میمونی و پیشرفت نمیکنی

    یا پیشرفت میکنی و به مدار های بالاتر میری

    و به یادت بیار دختر دست فروشی رو که اوایل رفتنت به فروش گل سر بهت گفت سال هاست که دست فروشی میکنه در جمعه بازار و دوست های دست فروشش رفتن خارج و الان اون درجا میزنه و راضی نیست از زندگیش

    اینا رو بهت یادآوری میکنم

    طیبه

    طیبه دقت کن

    از این واضح تر که هدایتت کردم تا بهت بفهمونم ایمانت رو نشونم بده

    کافیه فروش گل سر رو رها کنی و متمرکز بشی روی نقاشی هات و مهارتت رو پیشرفت بدی تا ببینی چطور ثروت و پول دنبالت میاد

    انتخاب کن طیبه

    یا درجا میزنی و پس رفت میکنی

    یا عمل میکنی به ایده ها و چالش هارو انجام میدی و پیشرفت میکنی

    انتخاب باتوست

    من فقط میتونم هدایتت کنم

    انتخاب با توست طیبه

    دقت کن

    انتخاب باتوست

    به نام ربّ

    نمیدونم چی شد این حرفارو نوشتم

    الان ساعت 00:06 روز 6 آذر هست که به یکباره اومدم گوگل درایوم و خواستم رد پای روز شنبه رو بنویسم

    شنبه 3 آذر ماه

    که دیروز در جمعه بازار خدا از سایت استاد عباس منش یکی از اعضای سایت رو هدایت کرد جمعه بازار تا به من پیامش رو برسونه ، من پیامش رو گرفتم

    اما انگار باورهام هنوز انقدر قوی نشدن که انقدر دارم مقاومت میکنم و چسبیدم به پل طبیعت

    دیروز که پیام هارو درک کردم هنوز یکم ترس دارم و میدونم شرک هست

    یادمه استاد عباس منش میگفت که اشکالی نداره اگر میترسید ،

    حتی پیامبرها هم که ترس داشتن

    ولی با وجود ترس ،حرکت کردن

    منم باید حرکت کنم و سعی کنم حتی در فروش گل سر، که قرار بود من هم درصدی از مادرم‌بگیرم و بفروشم در کنار نقاشی هام ،باید اونم رها کنم

    من اینو درک کردم از اتفاقات امروزم که در ادامه مینویسم

    یعنی انقدر واضح تر از این نمیشد

    خدا داشت قشنگ و واضح از زبان استاد طراحی بهم میگفت طیبه انتخاب کن

    من هدایتت میکنم

    اما انتخاب با توست

    توقف نکن

    تو بیشتر از اینها ارزشمندی و لایق ثروت و فراوانی و هدایت ربّ هستی

    امروز صبح که حاضر شدم تا برم کلاس رنگ روغنم ،سوار بی آر تی شدم ، داشتم دوباره توضیحات استاد درمورد جلسه دوم قدم اول دوره 12 قدم درمورد ستاره قطبی گوش میدادم و بعد به این فایل جدید که روی سایت اومده بود گوش دادم

    چگونه به راه راست هدایت می شویم یا از آن دور می شویم

    وای خدای من

    الان که دارم مینویسم بیشتر درک کردم ، از موضوع فایل

    خدا قشنگ جمعه بهم گفت که طیبه هدایتت میکنم انتخاب کن راه راست رو

    نزدیک شو به هرآنچه که به راحتی کسب میشه

    لیاقتت رو نشون بده

    انگار این فایل های جدید این چند وقت که استاد به ترتیب گذاشتن روی سایت و رایگان بودن مخصوص من بودن که خدا داشت از زبان استاد بهم میگفت که طیبه چیکار باید بکنی

    الان تازه متوجه شدم که چرا به یک باره اول رد پام خود به خود شروع کردم به نوشتن و فقط تاکید بود بر انتخاب کن

    هدایتت میکنم ،تو باید انتخاب کنی طیبه

    وای خدایا

    من وقتی شروع کردم بنویسم ، پرسیدم چرا همینحور دستام دارن تایپ میکنن و اصلا وقفه ای نداشتم و هی مینوشتم؟!!!!

    اصلا هم به فایل جدید و موضوعش دقت نکرده بودم و یادم نمونده بود موضوعش چیه

    وقتی شروع کردم از صبح روز 3 آذرم بنویسم و نوشتم که دوتا فایل رو تو بی آر تی گوش میدادم متوجه شدم که چرا دستام بی اراده داشتن مینوشتن

    خدایا شکرت که با نوشتن کلی بهم میگی چیکار باید بکنم و درک هاش رو بهم میگی

    سپاسگزارم ازت

    تو چقدر دقیقی ربّ من

    کمکم کن و قلبم رو باز کن تا عمل کنم به آگاهی ها

    بی نهایت سپاسگزارم

    وقتی من تو بی آر تی نشسته بودم ،یهویی چشمم به کف بی آر تی افتاد ، انقدر ستاره های درخشان رنگی میدرخشیدن ،

    نور خورشید به کف بی آر تی میتابید و کَفِش یه سری چیزایی شبیه به زر داشت که رنگای سبز و آبی و زرد و قرمز و رنگای مختلف بود چقدر زیبا بود

    بخوام تشبیهش کنم عین کهکشان راه شیری بود انقدر زیبا بودن که چند لحظه محو تماشای درخشان بودنشون شدم و لذت بردم از این همه زیبایی و سپاسگزاری کردم

    و گفتم من چرا تا به حال به کف بی آر تی انقدر توجه نکرده بودم که چقدر زیباست و خود خود ستاره های زیبایی بود که میدرخشیدن در کف اتوبوس

    خیلی زیبا بود خیلی

    خدایا شکرت

    از وقتی به فایل ستاره قطبی گوش دادم احساس میکنم نگاهم تغییر کرده

    احساس میکنم یه جور دیگه شده

    راستش من قبلا از فایل رایگانی که مریم جان داشت درمورد ستاره قطبی توضیح میداد ، یه چیزایی یاد گرفته بودم و هر روز با نوشتن اتفاقات نابم و گذاشتن رد پام در سایت قسمتی از تمرین رو انجام میدادم

    اما درست و اصولی انجام نمیدادم

    وقتی تو این دو روز یاد گرفتم اصول تمرین رو ،یعنی از دیروز و امروز حس میکنم نگاهم به جهان هستی و زیبایی های خدا بهتر شده

    وقتی از خودم این سوال رو پرسیدم ، گفتم چقدر باحال شده که توجهم ریز تر داره میشه به زیبایی ها

    حتی دیروز یادم رفت تو رد پای روز جمعه بنویسم ، انقدر همه چیز دیروز ساده و روان بود و به راحتی گل سرا فروش میرفتن و من فقط به صدای وزش باد و حرکت کردن درختایی که داشتن با حرکت باد و به رقص درمیومدن نگاه میکردم و لذت میبردم ،به خصوص حرکت برگ های درخت صنوبر

    که میچرخیدن و نو خورشید بهشون میخورد و مثل آینه عمل میکردن

    درخت های صنوبری که وقتی باد بهشون میخوره انقدر زیبا میرقصن ، که نمیدونم تاحالا دقت کردین یا نه

    من همیشه وقتی باد میوزه دقت میکنم به درخت صنوبر ،چون دقیق نمیدونم ولی از روزی که توجهم به نکات مثبت و زیبایی های اطرافم بیشتر شد این رو حس کردم و بسیار جذابه برام

    ما ترکا به درخت صنوبر میگیم قلمه

    وقتی وایساده بودم و گوش میدادم به صدای باد

    برگ های درخت صنوبر که میرقصیدن عین آینه عمل میکردن و یه صدای خاصی میشنیدم از چزخیدنشون که خیلی زیبا بود

    اوایل بهار که میشه وبرگای درختا در میان ، اگر دقت کنین چون برگا جدید هستن ،وقتی باد میوزه عین آینه عمل میکنن

    وای الان که میگم خیلی حس خوبی دارم

    چون بارها با تماشا کردن درخت صنوبر لذت بردم کنار خونه مون هم درخت صنوبر داریم

    یادمه یکیش خشک شد و برام بی نهایت عجیب بود

    از شهرداری اومدن از کمر قطعش کردن خشک خشک شده بود ، برام سوال بود که چرا از کمر قطعش کردم و از ته درخت رو قطع نکردن

    نمیدونم شاید چون علمش رو نمیدونم این سوالا برام پیش اومد و اگر در مورد درخت ها و رشدشون میدونستم این سوال رو نمیکردم

    روزها گذشت و بعد یادمه یه روز دیدم از کنار تنه درخت جوانه زده و این جوانه ها الان بیشتر و بیشتر شده

    هر بار که میبینمش برگ جدید در میاره ، انقدر حیرت میکنم

    میگم خدایا این که کامل خشک شده بود !!!

    چقدر زیباست که وقتی نصف درخت رو قطع کردن شروع کرد به جوانه دادن و بزرگ‌ شدن

    الان این بهم گفته شد که انگار مثل این میمونه که وقتی از عاجز بودن خودت که نمیتونی هیچ کاری برای خودت انجام بدی و همه چی برات تموم میشه ،

    و تسلیم میشی ، و به خدا میسپاری ،خدا وارد زندگیت میشه و کم کم شروع به رشد میکنی

    مثل همین درخت صنوبری که کنار خونه مون بود و کامل خشک شده بود

    و وقتی قطعش کردن .

    یه درس الان گرفتم که انگار تسلیم شده و بعد تسلیم بودن ،شروع به رشد کرده که روز به روز جوان تر و جوان تر میشه و برگ های جدید در میان

    من هر وقتی از خونه میرم بیرون شاهد برگ های جدید و رشدش هستم

    هنوز هم که هنوزه درک نکردم که چجوری میشه که درخت خشک شده دوباره جوانه بزنه از کنار تنه اش

    و فقط میشه گفت

    قدرت خدا

    عظمت خدا

    بی نهایت بزرگی و نور خدا

    وقتی تک تک برگ هاشو میبینم و توجه میکنم به رقصشون جوری مثل آینه نور خورشید رو منعکس میکنن که واقعا شگفت انگیزه

    روی برگاشونم وقتی تازه جوانه میزنن و البته برگای پاییزی هم همینجوره ،حالت چرب داره روی برگاش

    بی نظیرن

    خدایا شکرت

    من چقدر از گوش دادن ستاره قطبی ریز بین دارم میشم

    ریز بین در دیدن زیبایی های خدا و عظمتش

    وای من هیچی نیستم نیستم

    هیچی

    من تازه دارم متوجه این همه عظمت خدا میشم با به یاد آوردن برگ درخت صنوبر ، طیبه فکر کن حالا تو یکی از درختارو فقط اندکی تونستی بهش دقت کنی ،ببین بی نهایت گونه گیاهی در این جهان هست ،اونا چقدر شگفتی دارن که تو به شگفتی بیای و سپاسگزار باشی

    من تازه دارم‌میفهمم سپاسگزاری یعنی چی

    تاره از تمرین ستاره قطبی

    دارم درک میکنم سپاسگزاری رو

    دوباره نمیدونم چرا یه درخشش زر های کف بی آر تی سبب شد من درمورد درخت صنوبر بگم

    چقدر خدا داره یادم میده که ببین تو نیستی که مینویسی ، این منم که هدایتت میکنم پس به یادت باشه که هیچی نیستی طیبه

    خدایا شکرت

    وقتی رفتم و به تجریش رسیدم تو مترو یادم اومد من پول شهریه کلاسمو که نقدی گذاشته بودم تو‌کشو اتاقم رو یادم رفت بیارم و 2200 بود و اولش گفتم هرچی خیره همون بشه

    چون امروز صبح من از خدا درخواست کردم ،گفتم کاش استادم که از هفته پیش میگفت که طیبه پول یه جلسه آموزش طراحی رو پس بگیر رو، بهم برگردونه و گفته بود از شهریه کلاست این ماه کم کن و 1850 پرداخت کن

    ولی من با اینکه میخواستم ازم پول رو نگیره و برای 350 هزار تومان برم‌ قلمو بخرم اما از یه طرفم میگفتم طیبه تو باید بهای یادگیری طراحی رو بپردازی به فکر این نباش که مفت یاد بگیری

    باید بهاشو بپردازی

    ولی با این حال از خدا درخواستمو کردم اول صبح و نوشتم که خدایا دلم میخواد امروز استادم 350 از شهره این ماهم کم کنه و من کلی کیف کنم

    الان یاد یه موضوعی افتادم

    وقتی داشتم تو دعترم 107 آرزو رو مینوشتم حس میکردم نباید بنویسمش چون باید قصد پشت خواسته مو بنویسم و به حسم چشم‌گفتم

    ولی الان که یادم اومد دلم میخواد درخواستمو با قصد پشت درخواستم بگم به خدا اگر شد خوشحال میشم و اگر نشد هرچی که خیر هست برای من زیباست

    در ادماه صحبت هام :

    اما یادم رفت پولو بردارم و درسته از حسابم که از فروش دیروزگل سرا داشتم میتونستم بردارم ولی جستجو کردم بانک نزدیک تجریش نبود و منصرف شدم و گفتم میرم فردا پرداخت میکنم

    وقتی رسیدم تجریش رفتم دادگاه تا برگه قبول شدن اعسارم که پذیرفته شده بود نشون بدم به شعبه ای که کارم رو رسیدگی میکردن

    وقتی تو راه میرفتم انقدر برگای بزرگ و زیبایی از درختای چنار میفتادن زمین که میگفتم کاش اینارو جمع کنم و خشک کنم روشون نقاشی بکشم

    الان که دارم مینویسم یادآوری شد بهم ، سمت مترو قدوسی من میرفتم باشگاه سنگ نوردی فکر کنم سال 1401 بود ،اوایل روزایی بود که تصمیم گرفته بودم تغییر کنم وای یاد اون روزا افتادم من وقتی سنگ نوردی ثبتنام کردم چادری بودم و تازه داشتم تغییر میکردم و تصمیم گرفتم دیگه چادر سر نکنم

    چقدر اون روزا که مانتویی رفتم سنگ نوردی ترس داشتم از حرف مردم

    و شرک بود و شرک

    یادمه به مادرم گفتم تا بی آر تی بیا با هم بریم ،الان خندم میگیره ، چه روزایی بود و چقدر زیبا بود اون روزها که برای تکاملم نیاز بود که اون روزها باشه

    و 3 ماه رفتم سنگ نوردی و اونجا مربیم باهام صحبت کرد گفت طیبه باوراتو تغییر بده روز اول مدام میگفتی من ضعیفم دستام درد میکنه

    و نمیتونستی یه ذره بالا بری و بعد چند روز رفته رفته ببین چقدر قوی میشی و روزی که من تونستم چند متر بالا برم و بدون توقف برم بالای بالا خیلی ذوق داشتم که تونستم

    و به من مثال هایی میزد میگفت این دخترو ببین از تو هم ضعیف تر بود، انقدر ضعیف که لاغر تر از تو بود و الان ببین چقدر عضله های قوی داره

    یادمه انقدر اطرافیان گفته بودن لاغری که از خودم بدم میومد

    مربیم یه حرف قشنگی زد

    گفت تا حالا دقت کردی؟

    کیا بهت گفتن لاغری و ضعیفی ؟

    و بعد ادامه داد گفت بیا خودم جواب تو رو بدم

    کسانی بهت گفتن لاغر مردنی که خودشون چاق بودن درسته؟؟؟

    و من خندیدم و گفتم آره

    یه حرف قشنگی بهم زد

    گفت طیبه هیچ وقت حرف مردم برات اهمیتی نداشته باشه تو اینجوری که هستی زیبایی

    الان به تک تک دخترایی که میان سنگ نورزدی نگاه کن و ببین ،همه شون تقریبا لاغرن و خیلیاشون سعی دارن لاغر تر هم بشن ،البته عضله دارن و خالی نیستن

    تو باید اعتماد بنفستو به خودت برگردونی

    تو اگر ذهنت رو درست کنی همه چی درست میشه

    و خود قدیمش رو در من میدید و میگفت طیبه تو چند سال پیش من هستی منم تو یه خانواده مذهبی که میگفتن یه تار موت بیرون باشه عذاب میشی ،یه دختر چادری که باورهای مذهبی خیلی خیلی محدودی داره و انقدر تو گوشت خوندن که تو توانایی نداری و ضعیفی که باورت شده و در هر کاری میگی نمیتونم

    اون روزا حرفاش خیلی تکونم داد

    من هم عمیقا میخواستم تغییر کنم که تازه شروع کرده بودم و خدا از طریق مربی سنگ نوردیم داشت کمکم میکرد تا بیشتر به خودم باور داشته باشم

    بهم گفت یادمه وقتی اومدی ثبتنام کنی چادری بودی بعد دو هفته مانتویی شدی و ازم دلیلش رو پرسید

    و گفت اگر دوست داشتی بگو

    وقتی بهش گفتم گفت چقدر خوب که تصمیم به تغییر گرفتی تا خودت بشناسی و خودت و خدات رو بشناسی

    خدایا شکرت

    بی نهایت سپاسگزارم که اگر اون روزها نبود من الان حالم خوب نبود و این همه با تو از جهان هستی لذت نمیبردم

    و الان بهم گفتی دوباره بعد دو سال برو مترو شهید قدوسی و از پیاده روی اونجا تا باشگاه سنگ‌نوردی کلی ثروت برات مهیا کردم برو و برگ های پهن درخت چنار رو جمع کن

    کل مسیرش یادمه درختای چنار خیلی خیلی بزرگی داشت که برگای درخت خیلی بزرگ بود

    وای خدای من الان حس کردم باید برم و از برگایی که از درخت میفتن جمع کنم و بیارم خشک کنم و روشون نقاشی بکشم

    خدا چقدر دقیقه، داره بهم قدم به قدم میگه که برگ چه درختایی رو باید روشون نقاشی بکشم

    از وقتی رد پامو شروع کردم داره بهم میگه چیکار کنم و دیگه نرم برای فروش گل سر و متمرکز بشم روی نقاشی

    و داره ایده هارو بهم میگه

    و مطمئنم اگر سریع عمل کنم به ایده ها ، نتایج به سرعت میاد که فروش بالا هست

    وقتی رسیدم دادگاه خیلی دلم قرص بود

    چرا ؟؟؟

    چون خدا بهم گفته بود از همون اول، که همه چیز به نفع من رخ میده و من راضیت میکنم

    ولسوف یعتیک ربک فترضی

    وقتی رفتم ، دیدم تمام کارمندای اونجایی که من میرفتم عوض شدن

    خندیدم گفتم همه چیز به نفع من رخ میده

    و وقتی رفتم سلام دادم و برگه رو نشون دادم و گفت 20 روز دیگه بیا

    میدونم باید باورهامو برای پیگیری شکایتم قوی کنم و اصل رو خدا بدونم و مثل جریان سیم کارتم ، بگم هرچی تو بگی و به جای اینکه آخر سر عاجز بودنم رو به خدا اعلام کنم ،همین اول عجزم رو ناتوان و ضعیف بودنم رو اعلام کنم و به یاد بیارم هر لحظه

    تا اجازه بدم خدا کارارو برام انجام بده

    و وقتی کارارو برام انجام میده که اول اصل رو رعایت کنم و بعد باور های قوی رو بسازم که با باورهای من هست که برای من کار انجام میده

    وقتی برگشتم ، داشتم از طبیعت درختای زیبای تجریش لذت میبردم

    و یه لحظه دیدم دارم دنبال بانک میگردم که انقدر نزدیک بود که خداروشکر کردم و رفتم تا 2200 نقد از بانک بگیرم

    وقتی رفتم داخل بانک ،خدای من چقدر تمیز و مرتب و صندلی هاش زیبا بودن

    و پول رو گرفتم و رفتم سر کلاسم

    وقتی پول رو به استاد طراحی دادم ، به خودم گفتم تو که میخواستی بدی به استاد خودت ، چرا به استاد طراحی دادی

    مگه نمیخواستی استادت 350 رو بهت برگردونه

    و سریع گفتم اشکالی نداره ،حتما یه دلیلی داشت که به استاد خودم ندم

    هرچی بشه خیره و اگر قرار باشه پول بهم برگرده برمیگرده پس انقدر فکر نکن

    و رهاش کردم

    وقتی کلاس شروع شد و بچه ها میگفتن کی شهریه داده استاد گفت طیبه چرا کم نکردی و من گفتم نمیشه من اومدم یاد گرفتم

    که دیدم استادم ناراحت شد

    یاد حرف استاد عباس منش میفتادم‌ که میگفت وقتی خدا داره کارهاتونو انجام میده ،باورهای اشتباهی که دارین سبب میشه این محبت خدا رو نتونین دریافت کنین و مثال میزدن که اون زمان ها کسانی بودن که کمک میکردن بدون اینکه پولی بخوان و استاد شریکشون کرده بود و بعد ضربه شو خورده بود

    و من انگار نمیخواستم این محبت استادم رو بپذیرم

    و استادم‌گفت طیبه بهت گفتم ،بگو چشم تموم شد

    و به استاد طراحی گفت حالا که طیبه پولشو نمیگیره بوم و عکس کار جدید رو که بهش دادی پولشو نگیر

    و آخر کلاس برای من رایگان داد طرح و بوم رو

    خدایا شکرت

    صبح نوشته بودم که پول به من برگرده و نصفش برگشت ،سپاسگزارم

    بعد یه هدایت خیلی خیلی واضح هم خدا بهم گفت ،که فهموند باید متمرکز بشی روی نقاشی طیبه

    نچسب به فروش در جمعه بازار پل طبیعت

    متوقف نشو

    یکی از بچه های کلاسمون از وقتی رسید مدام میگفت ، من نمیتونم ، من نرسیدم و طراحیم ضعیفه و استاد طراحی بهش میگفت ، اول اینکه انقدر میگی نمیتونی …

    وای خدای من، الان که داشتم مینوشتم همکلاسیم میگفت نمیتونم یاد یادآوری کلاس سنگ‌ نوردیم افتادم که یکم بالاتر نوشتم که نمیدونم چرا یهویی یادآوری شدن اون روزهای من

    الان متوجه شدم که چرا یاد آوری شد که من در ادامه حرفای همکلاسیمو که مینویسم بفهمم که ببین طیبه تو هم یه روزی اینجوری فکر میکردی ، و الان خیلی به نسبت اون روزهات قوی و با اراده شدی

    اگر این راه رو ادامه بدی خیلی خیلی کارت عالی تر میشه از همه جنبه ها

    وای خدای من خدا قشنگ داره بهم یادآوری میکنه ، میگه ببین توام دو سال پیش اینجوری بودی

    ببین و الانت رو ببین چقدر تغییر کردی و عزت نفست بالا رفته

    وقتی با استاد طراحی رفت صحبت کنه تا راهنمایی بگیره

    بهش گفت ایراد تو اینه تمرین نمیکنی ،بعد میخوای پیشرفت هم بکنی ، تا وقتی که تمرین نکنی هیچ پیشرفتی در تو حاصل نمیشه

    یاد حرفای استاد عباس منش میفتم ،که میگفت باید به قوانین عمل کنین و باورهاتونو قوی کنین و قدم بردارین نه اینکه بشینین منتظر باشین یه کیسه پول از آسمون برای شما بیفته

    بعد بهش گفت باید تمرکز 100 درصدتو بذاری روی طراحی و رنگ

    و گفت من یک سال تمرکزم روی طراحی بود

    و دو سال متمرکز شدم روی رنگ روغن که استاد شدم در سال دوم

    الان بستگی به تلاش خودت داره ،اگر تمرینت بیشتر باشه تو دوسال استاد میشی

    اگر تمرینت کم باشه معلومه که نمیشه و یا دیر میشه

    و من هرچی به تو بگم ،اگر تو خودت نخوای هیچ پیشرفتی نمیکنی پس باید عشق داشته باشی به نقاشی

    این حرفارو که میگفت شاخکامو تیز کردم فهمیده بودم که برای من یه پیام داره

    چون اینکه متمرکز شو روی کارت مدام برای من تکرار میشد این یک ماه اما امروز خدا به شکل تاکید بیشتر داشت از زبان استاد طراحی بهم میفهموند

    بعد ادامه داد گفت فکر میکنی برای من راحت بود ، نه ،سخت بود ولی با هر بار پیشرفتم تو طراحی لذت لخش تر میشد برای من و من دوست داشتم ادامه بدم و گفت رمز کار تو ادامه دادنه که از سروش صحت اگر شنیده باشید تو صحبت هاش میگفت ادامه بده ،ادامه بده ،ادامه بده

    وقتی ادامه میدی اونوقته که همه چی رخ میده برات

    خدایا شکرت که به من این همه لطف و محبت داری کمکم کن قلبم رو باز کن برای دریافت آگاهی و درکش و عمل کردن و قدم برداشتن

    وقتی کلاسمون تموم شد استادم یه کتاب زیبایی شناسی آورده بود در مورد نقاشی ، یکم به ما توضیح داد

    خیلی کلاس مفید بود و تاثیر گذار

    وقتی برگشتم خونه بی نهایت حس فوق العاده ای داشتم واز خدا بی نهایت سپاسگزاری میکنم

    و برای تک تک دوستان و خانواده صمیمی عباس منش عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 47 رای:
  6. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 695 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 2 آذر رو با عشق مینویسم

    قبل از اینکه رد پای روز جمعه ، جمعه بازار رو بنویسم

    خلاصه بگم

    امروز خدا به خواسته ام پاسخ داد

    یکی این بود : دیروز گفتم جمعه رو هوا آفتابی باشه ، من برم برای فروش ، سردم نشه و دقیقا امروز هوا آفتابی بود

    در صورتی که تا دیروز همه اش بارون میبارید

    خدا آسمونو برای من آفتابی کرد ،

    برای من میگم ،چون مخصوص من بود هوای امروز

    برای من آفتابی کرد ، تا نقاشیامم که میبرم، کاملا در آرامش بفروشم

    امروز دوباره 11 آبان برای من تکرار شد، چرا نوشتم تکرار شد ؟؟؟

    چون همه چیز به شکلی کاملا ساده و روان داشت پیش میرفت

    از زمین ،از آسمون ،از چپ از راست مشتری بارون میشدم

    وای ، نگم که چقدر مودب بودن انسان ها و مشتری ها

    فرشته بودن در قالب انسان ، فرشته چیه ، چی دارم‌میگم‌ من.

    خدا خودش بود خود خودش

    انرژی که همه جا رو در برگرفته ، و چقدر زیبا ، که استاد میگفت : جوری بهش شکل بده که به تو کمک‌ کنه

    و خدا به من کمک‌ میکرد در قالب انسان

    در قالب مشتری

    مشتری با ادب شد برای من ،مشتری ثروتمند شد برای من

    همه چی روان تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم رخ داد

    آخه صبح که بیدار شدم ، طبق نشانه های چند روز پیشم ، از آقای نارنجی ثانی و نشانه دیروزم که به شکل کاملا عجیب آیاتی که از سوره نازعات ،لیل و الرحمن به زبانم جاری شد

    که جریانش رو در سه رد پا در فایل توانایی کنترل ذهن – صفحه 73 نوشتم و البته در همین فایل جدید دوباره مفصلا نوشتم و درک هام رو نوشتم در این فایل ، جریان دیروز رو

    امروز صبح طبق درک هام از این چند روز، متوجه بودم که باید اول صبح ناتوان بودنم رو به خودم یادآوری کنم

    گفتم خدایا من ضعیفم ،فقیرم ،ناتوانم ،هیچی نیستم و در دفترم بعد اینکه از خواب بیدار شدم نوشتم همه اینهارو که کمکم کن

    و درخواست کردم که رو شونه هاش بنشونه منو

    اینبار با کلی درس و با دیدن دوست و هم خانواده صمیمیم در سایت عباس منش ، که در جمعه بازار سارای عزیز و دوست داشتنی و مهربون رو دیدم

    برای اولین بار عضوی از خانواده عباس منش رو در دنیای واقعی دیدم

    خب خلاصه ای از فروشم رو هم بگم تا بعد جزئیات این روز زیبا رو بنویسم

    فروش امروز من از گل سر که با کارتخوانم کارت کشیدم و یه مقدار کارت به کارت کردن و یه مقدار نقدی دادن

    کلا 7 میلیون و 930 شد

    و فروش مادرم که خودش جدا گل و جوانه برده بود حدود 3 میلیون و 500 بود

    که قرار گذاشته بودیم هر چقدر من با کارتخوانم بفروشم از گل سرای مادرم ، درصدی از هر 50 تا فروش بردارم

    که 4 میلیون من برداشتم از فروش خودم به عنوان درصد فروشم

    یعنی کلا 11 میلیون و 670

    قبل اینکه جزئیات امروز رو بنویسم ، که پر از درس بود برای من ،

    از دیشب بنویسم دو تا نکته رو

    دیشب که رد پای 1 آذرم رو نوشتم رفتم پیش مادرم که تو ساختن گل سر یکم کمکش کنم ،تلویزیون روشن بود داشت قرآن تلاوت میشد

    چرا من فقط این آیه رو شنیدم ؟

    چرا آیه های قبل و بعدشو نشنیدم

    این یعنی چی؟ یعنی اینکه قراره پیام آخر خدا بعد از نشانه هاش که دیروز با سه سوره نازعات و لیل و الرحمن بهت گفت ، میرسوند

    آیه 139 سوره آل عمران

    وَلَا تَهِنُواْ وَلَا تَحۡزَنُواْ وَأَنتُمُ ٱلۡأَعۡلَوۡنَ إِن کُنتُم مُّؤۡمِنِینَ

    شما هرگز سستى نکنید و اندوهناک نشوید، زیرا شما فیروزمند ترین و بلندترین ملل دنیایید اگر در ایمان ثابت قدم باشید

    یه آقا بعد تلاوت این آیه گفت که ، اگر اشتباهی مرتکب شدید سست نشید به راه ایمان ادامه بدید

    و من قشنگ فهمیدم که خدا با من بود

    که طیبه درسته تو، در این چند روز افکاری مثل فرعون داشتی ولی جزئی از تکاملت بود و ثابت قدم باش و ادامه بده در مسیر و لذت ببر تا رشد کنی

    و داشتم تو چسبوندن قورباغه ها کمکش میکردم که باز بهم پول چسبوندنشو داد ، و به یک باره به زبانم جاری شد به مادرم گفتم میخوای یه چند نفر خانم رو هم پیدا کنیم برای چسبوندن گل سرا و من و تو فقط بفروشیمش

    که گفت فکر خوبیه و کل هفته رو میتونم جاهای دیگه برم و بفروشم

    حس کردم این دو تا نکته رو قبل شروع رد پای امروزم 2 آذر باید بنویسم و مکتوب کنم تا یادم باشه چقدر خدا هدایتم کرده

    و من ازش سپاسگزارم

    خب خدای ماچ ماچی من ماچ به قلب نورانیت ، که امروز بهم یه قلب پر نور از طریق دوست ماچ ماچی و خانواده صمیمی در این سایت بهم هدیه دادی تا بگی طیبه ببین این قلب رو

    خوب ببینش

    آره ، قشنگ ببینش اینو از طرف سارا جان بهت دادم تا یادت باشه اگر به اون سه تا سوره که دیروز به ترتیب ،آیه ای رو به زبانت جاری کردم تا بگم یادت باشه هیچی نیستی

    که اگر ذره ای من من کنی کارت تمومه و بهت گفتم که زمانی کارت تمومه که وقتی مثل الان بهت فهموندم مسیرت اشتباهه

    اگر درست رو نگرفتی و هدایتم رو تکذیب کردی ،اونموقع آتش جهنم برای توست مثل فرعون و کارت تمومه

    و مثل شیطان که الان استاد تو فایل جدید گفت

    که به یکباره تمام داراییشو گرفتم و یا گنج قارون و هرچی بود و نبود نابود شد

    این یادت باشه هرچی داری برای من هست نگو من

    نگو من

    نگو من

    متواضع باش و به یادت بیار که هیچی نیستی

    و این قلب رو بهت هدیه دادم ،چون تو توانایی اینو داری که به مسیر راست برگردی و پیشرفت کنی و ازت ممنونم که مشتاقی تا درک کنی و سعی در عمل کردن داری

    اینا درکایی بود که از هدیه امروزم داشتم و توی مترو دستمو روی دستبند خدا با من است میکشیدم و میگفتم ممنونم ازت ربّ ماچ ماچی من

    و اما امروز پر از عشق من با تک تک درس ها و جزئیات قشنگش

    امروز صبح که بیدار شدم خوابم میومد ، مادرم بیدار شده بود و گفت طیبه ما 6 میریم

    بهش گفتم شما برین من 8 راه میفتم

    مادرم با خواهرم ساعت 6 با اسنپ رفتن پل طبیعت و جمعه بازارش و این بار دو تا ظرف گل سر داشتیم ، یکی برای من و یکی برای مادرم

    تمام وسایلامون 18 میلیون میشد

    که نزدیک 12 میلیونش فروش رفت امروز

    مادرم گفت چرا با اسنپ نمیای

    گفتم نه با مترو میام تو راه هم بفروشم ، یکمم میخوام تا 8 بخوابم

    و من یکم با خدا صحبت کردم و تو دفترم نوشتم براش ، که اول رد پام نوشتم جملاتی رو که هر روز باید تکرار و یادآوری کنم

    وقتی حاضر شدم ، بارم سنگین بود ،چون نقاشیامم گذاشته بودم و چون چوبی بود ، سنگینیش بیشتر بود

    ولی من باید میبردم

    از خدا خواستم کمکم کنه و بارمو برای من سبک کنه

    وقتی راه افتادم ، تو راه به درخت توت سلام دادم و برگشو ناز کردم

    و با بی آر تی رفتم مترو

    من امروز جلسه دوم قدم اول دوره 12 قدم رو گوش دادم در طول مسیر که به جمعه بازار برسم ، که درمورد ستاره قطبی بود

    کل مسیر رو گوش میدادم و میخندیدم

    خانما که نشسته بودن عجیب نگام میکردن ، ولی توجهی نداشتم و میخندیدم ،از اون خنده هایی برلب که یهویی بفهمی خدا چقدر دوستت داره که اجازه داده این جلسه رو گوش بدی و مدارت بالا رفته

    و میگفتم چقدر این جلسه آگاهی ناب داره

    همین که نشستم یه خانم ازم گل سر گل خرید که روش کفشدوزک داشت و دیشب به محصولاتمون اضافه کردیم کفشدوزک روی گلا و برگا رو

    آبجیم هفته پیش یه ایده ای داشت و چسبوند و گفت کلی فروش داشت با اضافه کردن یه کفشدوزک روی برگا و گلا و ماهم ازش ایده گرفتیم ،میدونم که همه کار خداست تا فروشمون به سبب کفشدوزک ها بیشتر بشه

    بعد دوباره یه خانم دیگه گل سر کفش دوزک دار خرید و اصلا نفهمیدم کی رسیدم حقانی

    همه چی به طرز شگفت انگیزی عالی پیش میرفت

    وقتی پیاده رفتم تا جمعه بازار ،تو راه گفتم خدا میدونم منو بخشیدی ، چون این همه هدایتم کردی وآخر بهشت رو به من نشون دادی در قرآن ،سوره الرحمن

    میشه خم بشی من رو شونه پر نورت بشینم ؟

    من هیچی نیستم ، تو امروزِ منو بساز ،تو بگو چیکار کنم

    تو ازم بخر

    تویی که داری کمکم میکنی وگرنه من هیچی نیستم تویی که داری میفروشی

    تو قلبم رو باز کن برای ایمان و عمل کردن

    تو قلبم رو باز کن برای دریافت ثروت و مشتری

    و خیلی دعاهای دیگه تو مسیری که خود خود بهشت بود میگفتم و از هوای خوبش لذت میبردم

    وقتی میگفتم خم شو ، من رو شونه های پر نورت بشینم قشنگ تصورشم میکردم ،حس فوق العاده ای داشتم

    یه نور بسیار عظیم و زیبا که من داشتم میشستم تا منو بلند کنه و بچینه امروزم رو به دلخواه خودش

    یه قوت قلبی بهم میگفت امروز روز بی نهایت عالی هست

    همین که رسیدم ورودی بازار ، دیگه رو پله ها ننشستم ، یه ماشین پراید توجهمو جلب کرد و رفتم گلا و نقاشیامو گذاشتم رو صندوق عقب پراید

    همین که وایسادم و وسیله هامو چیدم ،هم زمان داشتم ستاره قطبی رو گوش میدادم که استاد توضیح میدادن

    شروع کردم به نوشتن تو گوگل درایوم که اینجا کپی میکنم حرفام رو با خدا :

    به نام ربّ

    سلام خدا جونم تنک یو فراوان

    الان 9:2دقیقه هست

    ازت سپاسگزارم که به من تو مترو مشتری دادی

    کنارم یه خانم نشسته بود و ازم یه گل کفشدوزک دار خرید

    یکم بعدش یه خانم یه گل آفتاب گردان کفش دوزک دار خرید

    الان چند دقیقه هست که اومدم وایسادم کنار یه ماشین وسایلامو گذاشتم رو صندوق عقب ماشین

    خدایا بهت گفتم کمکم کن یهویی متوجه شدم ماشین روبه رویی پلاکش 74

    وای ممنونم که حمایتتو از طریق این عدد بهم نشون میدی

    راستی ممنونم که گذاشتی رو شونه هات بشینم

    قلبم رو با نورت پر کن و ایمانم رو قوی کن

    (تو پرانتزیارو الان که شب هست و برگشتم مینویسم :

    الان فهمیدم چرا سارا جان قلب پر نور رنگ زرد طلایی رو بهم هدیه آورد ؟؟!!

    دوتا هدیه داد بهم

    یکی یه قلب مات بود که یه نور داشت داخلش

    یکی هم یه دستبند استیل که نوشته شده بود خدا با من است

    من امروز از خدا خواستم که قلبم رو با نورش پر کنه

    که خم بشه و من رو شونه های پر نورش بشینم

    این قلب رو بهم هدیه داد

    وای خدای من الان دارم گریه میکنم

    الان دارم درکش میکنم که قلب چرا رنگش نورانی بود و زرد طلایی

    وای خدای من ، این یه نشونه بود که بهم گفت تو نشسته بودی رو شونه های پر نور من و ازم خواستی با نورم قلبت رو پر کنم

    پر از نورت کردم که هیچ

    از نورم و از تکه ای از قلب پر نورم بهت هدیه دادم ،الان قشنگ به این قلب نگاه کن ، نورم رو در دستانت گرفتی ببین چقدر ساده و راحت میتونم قسمتی از نور عظیمم رو بهت هدیه بدم

    ببین طیبه

    وقتی تقوا داشته باشی بهشت برای توست

    خود من برای توام

    وَلِمَنۡ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِۦ جَنَّتَانِ

    و هر که از مقام خدایش بترسد او را دو باغ بهشت خواهد بود

    همه این درک هارو وقتی داشتم که از جمعه بازار رسیدم خونه و قلب رو گرفتم دستم و لمسش کردم و قشنگ حسش کردم

    وای خدای من

    تو چقدر قدرتمند و عظیم و با عشقی

    راستش ساراجان وقتی بهم هدیه داد و دیدم زرد طلایی هست تو دلم گفتم خدا آبی چرا ندادی؟ حتی گفتم کاش نورش آبی بود و من برگشتم خونه گفتم چرا طلایی ؟؟؟؟؟

    چرا اینبار آبی هدیه ندادی ؟؟؟؟

    مثل دو هفته پیش که برای یه دختر که براش کارت کشیدم از کارتخوانم و کاملا برای خدا این کارو کردم

    و بعد همون دختر برای من یهویی هدیه آورد ، کیک آبی رنگ آورد که من دقیقا اون روز دلم میخواست منم از کیکاش بخورم که ژله آبی داشته باشه

    که حتی وقتی ساراجان رفت بازار رو یکم بگرده و وقتی برگشت پیشم همون دختری که کیک با ژله آبی بهم داده بود دو هفته پیش ، اومد بهم سلام داد

    و ساراجان هم دیدش

    الان میفهمم چرا قلبی که از سارا جان هدیه گرفتم امروز ، نورش نورانی و زرد طلایی بود

    خدا میخواست بهم بفهمونه

    طیبه تو درخواست کردی روشونه پر نورم بشینی

    درخواست کردی قلبت رو با نورم پر کنم

    این هدیه هم یه نشونه بود که به چشم و قلب احساس کنی که من هرچی بخوای برات انجام میدم

    کافیه که متواضع باشی و تسلیم باشی و تقوا داشته باشی که کنترل ذهنه

    طیبه حتی اگر به هدایت هام توجه کنی و تقوا داشته باشی مثل نشونه دیروز که آخر بهت گفتم تو سوره الرحمن که بهشت برای کسانی هست که تقوا داشته باشن یعنی کنترل کنن ذهنشونو

    وَلِمَنۡ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِۦ جَنَّتَانِ

    و هر که از مقام خدایش بترسد او را دو باغ بهشت خواهد بود

    حتی میتونم نورم رو به قلبت ببخشم به تمام زندگیت

    حالا ساراجان کی هست؟؟

    در ادامه بیشتر درموردش مینویسم )

    در ادامه تو گوگل درایوم صبح نوشتم :

    یهویی دیدم 9:38 دقیقه یه دختر زیبا رو اومد و بهم گفت این برای شماست ؟ دیدم یه گل سر قورباغه داد

    گفت تو مسیر اینو دیدم افتاده بود زمین برداشتمش گفتم حتما برای یه فروشنده هست و الان دیدمتون بفرمایین

    برام سوال شد

    چرا هیچکس اون مدت گل سر رو برنداشته برای خودش چون فکر کنم حدود نیم ساعتی گذشته بود چون من 9 رسیدم کنار ماشین پراید گذاشتم

    و الان که ساعتشو میبینم 36 دقیقه ای گذشته بود

    این یعنی چی ؟؟؟

    و من ازش تشکر کردم و گل سر رو گرفتم

    میدونم که کار تو هست ربّ من ، سپاسگزارم که قورباغه رو بهم برگردوندی

    به قول استاد عباس منش در فایل

    ارتباط بین درک صحیح خداوند و روان شدن چرخ زندگی

    که داشتن میگفتن یه آقایی وقتی بهش الهام شده و برگشته خونه دیده جریان چیه اولین چیزی که گفته این بوده که پولی که کسب کرده از راه حلال بوده

    دقیقا بارها تو جمعه بازار پیش اومده که از ظرف گل سرام ،گل سر افتاده و متوجهش نشدم ،و آدما برداشتنش و دنبالم گشتن تا بهم تحویل بدن و گل سر به خودم برگشته

    این یه نشونه بود برای من که پولی که کسب کردم از راه حلال بوده که به خودم برگشته

    ربّ من قلبم رو برای دریافت مشتری هایی که پشت سر هم کارت میکشن و خرید میکنن باز کن مثل اون روز جمعه 11 آبان

    قلبم رو برای آرامش باز کن

    ربّ من قلبم رو برای خداگونه عمل کردن باز کن الان 10:7 دارم تمرین ستاره قطبی جلسه دو قدم اول رو گوش میدم

    درسته استاد عباس منش گفت صبح که از خواب بیدار شدین بنویسین بلافاصه بعد بیداری

    ولی الان یهویی حسم گفت بنویسم برات

    خدا دلم میخواد الان پشت سر هم مشتری بیاد و هم نقاشیامو بخرن و هم گل سرارو

    استاد گفت و همیشه تو فایلای رایگان میگه که چیزایی رو درخواست کنین که قابل درک و قبول کردن و قابل باور باشه براتون

    منم برای گل سرام باور دارم و میدونم میخری ازم قبلا بارها خریدی ازم

    درمورد نقاشیام برای شروع تکاملم ، برای نقاشی دو تا شو بخر ازم تا باورم رو قوی تر کنی

    از تو میخوام ، که دوتا از نقاشیامو ازم خرید کنی ربّ من

    ازت میخوام که لذت ببرم از الان تا شب ، که اینجام و فقط کارت بکشم و سپاسگزارت باشم که کلی مشتری شدی برام

    خدا یه چیزیم میخوام

    میخوام الان یه ورق داشته باشم و شروع کنم به طراحی جواهرات

    وای الان داشتم مینوشتم چشممو انداختی رو کیفم که برگه تبلیغات پیجم رو گذاشتم بهم گفتی از همونا استفاده کن

    سپاسگزارم

    چقدر زود عطا کردی

    اصلا حواسم نبود که ورق دارم

    یه آقایی اومد و گفت من فروشنده ام میخوای بگم جا بدن بهت که گفتم نه ، شاید از طرف تو بود ولی من نه گفتم متوجه نشدم

    الان یکی انار خرید 11:18

    برای دخترش

    اول برگ برداشت بعدش انار رو ، گفت برای یلدا بخرم

    وقتی گفتم انار 140 هست گفت مهم نیست

    چی داشتم میشنیدم و میدیدم

    مشتری میگفت پولش مهم نیست !!!! فقط کارت بکش

    کارتشو داد و کارت کشیدم

    به دخترش گفت بده خانم رو سرت بزنه خودش بلد تره

    منم انارو روسرش زدم و انقدر زیبا شده بود

    دختر دستاشو به هم چسبوند و مثل پرنسس ها بود ، زانوهاشو خم کرد و گفت سپاس

    وای چقدر ادب و احترام ،چقدر حس خوب ازش گرفتم ،عین فرشته ها عین پرنسس ها بود

    پدرش چقدر مودب و از نظر ادب ثروتمند بود ،درسته از نظر مالی ثروتمند بود ، اما ادبش و ادب دخترش یه درس بزرگ برای من داشت تا بیشتر برای خودم و آدما احترام بذارم و سپاسگزار باشم

    حتی پدرش بارها تحسین کرد و نقاشیامو دید و گفت کار دست ارزشش بیشتره

    بعد که رفتن یهویی دیدم یه آقای کت شلواری و تقریبا قوی هیکل اومد و آدرس غذا خوری رو ازم پرسید ، گفتم و گفت یدونه از اینا میخوام و خرید و راحت کارتشو داد و دوباره من بهش آدرس یه رستورانم دادم و تشکر کرد و رفت

    امروز با اومدن هر مشتری حس میکردم خدا داره باهام صحبت میکنه ،که ببین طیبه من مشتری میشم

    به شکل یه مرد قوی هیکل ،به شکل یه ثروتمند مودب ،به شکل یه دختر مودب که عین پرنسس هاست به شکل یه دختر زیبا میشم تا بیاره قورباغه رو بهت بده تا بهت بفهمونم اگر با من باشی ، اگر یادم باشی و متواضع باشی

    همه رو به سمتت روانه میکنم

    همه رو یعنی ثروتی بی نهایت و شادی و سلامتی و عشق و آرامش و همه چیز رو بهت عطا میکنم

    طیبه جان یادت باشه قدرت فقط ربّ هست و بس

    مشتری پشت سر مشتری میومد

    وای چقدر من ذوق داشتم

    حمایتتم که از طریق عدد 74 بهم نشونه دادی که آروم باشم

    وقتی مشتری میومد و من یه لحظه نگاه کردم دیدم همه جا پر دست فروشه

    چی داشتم میدیدم

    موتور نگهبانی پل طبیعت هی میرفت میومد ،نگهبانا میرفتن میومدن هیچ کس هیچ کاری نداشت

    همه راحت داشتن میفروختن

    همه اینا کار خدا بود که داشت مدیریت میکرد

    تا شب هیچ نگهبانی نیومد

    بعد یه بار دیدم دو تا فروشنده اومدن وایسادن جلو ماشینی که من وایساده بودم و رو به روم ماشینی بود که عدد پلاکش 74 بود وایسادن و وسایل چوبی تزئینیشونو چیدن

    یه لحظه ذهنم خواست بگه الان میان میچینن نگهبان میاد ولی سریع گفتم هیچی نمیشه

    تو چه کاره ای این وسط و به ذهنم گفتم که خدا خودش مدیریتش میکنه ،من کیم که به فکر این باشم که دستفروشا میان کنارم وایمیستن یه وقت نگهبان میاد

    و گفتم طیبه تو کارتو بکن لذت ببر و تمام حواست لاشه که شکرگزار باشی هر لحظه الان رو و به یاد خدا باشی تو نشستی روی شونه های خدا

    و در ادامه که در گوگل درایوم نوشتم :

    خدای من سپاسگزارم که قلبم رو باز کردی برای دریافت مشتری که خودت هستی میدونستم برای من مشتری میشی

    درخواستم برای نقاشی هام هم پا برجاست ، برای شروع دو تا از کارامو بخر ، تا ایمانم قوی و قوی تر بشه و آروم بشه قلبم

    تو بگو چیکار باید بکنم

    شاید باید اول باورهای درستی درمورد فروش نقاشی هام بسازم و بعد درخواستمو بکنم ازت

    چون تو با باورهای من هست که به من پاسخ میدی

    ولی من امید دارم و چشم ، سعی میکنم سریع باورهای قوی رو بنویسم و با صدای خودم ضبط کنم و گوش بدم

    ساعت حدود دور و بر 2 ظهر بود ،یه فروشنده خانم اومد باهام صحبت کنه ، سلام داد

    میگم که ،خدا ،اینجا دیگه همه منو میشناسنا

    تویی که سبب شدی که بشناسنم

    حتی نگهبانا ،پلیساش ، فروشنده هاش

    یهویی دیدم گفت تو اینجا کسی رو داری؟ هر هفته میای هیچی بهت نمیگن و پولی نمیگیرن ازت ؟؟

    یه آشنا داری من میدونم ، بگو ببینم کیه که هر بار میای راحت اینجا وایمیستی

    گفتم نه بابا آشنا ندارم

    بعد گفت نه بگو ، من که میدونم یه پارتی گنده داری که راحت وایمیستی

    دیدم هی میگه پارتی گنده داری ، گفتم پارتی من خداست

    دوباره برگشت گفت نه ، با تو کار ندارن یکی داره مدیریتت میکنه از دور، از بالا ،تو اینجا ، تو جمعه بازار آشنا داری من میدونم

    خندیدم گفتم آره اونم خداست ،بهش سپردم همه کارامو انجام میده

    هیچی نگفت

    میدونستم باور نکرد که به خدا سپردم گفت اون که آره ، چون از چهره اش قشنگ مشخص بود ، مشتریم که اومد خندید و گفت باشه برم من

    چقدر یاد قدیمای خودم افتادم فکر میکردم همه با پارتی به جاهای بزرگتر رسیدن و ثروت مند شدن

    ولی الان نگاهم به کل تغییر کرده و الان دارم یاد میگیرم که به خدا بسپرم و سعی میکنم آروم باشم تا خدا کارامو انجام بده

    و تا جایی که سعیمو کردم تسلیم تر باشم خدا کارامو انجام داده

    خدایا سپاسگزارم ازت

    خدا جانم سپاسمندم

    الان یکی اومد دو تا قورباغه با دوتا آفتاب گردان ساده خرید و با یه دختر و پسر بودن وقتی خرید خیلی راحت کارتو که داد بعدش دختر همراهش گفت روز خوبی داشته باشین

    چقدر مشتریام همه مودبن و زیبا و چقدر راحت کارت میکشن

    ربّ من ، میدونم تویی که میخری ازم ، میدونم که تویی کارارو برای من انجام میدی و به من میگی روز خوبی داشته باشی

    وقتی آدما رو انقدر مودب میبینم انقدر ذوق میکنم و میگم که طیبه توام باید دو برابر تر سعی کنی مودب تر باشی ،تا جهان به سمت تو انسان های بی نهایت مودب و با احترام رو بیاره سمتت

    میدونستم من بودم که از یه دختر خجالتی و کم رویی که سلام کردنم بلد نیست و حتی بی ادب و حاضر جواب هم بود تغییر کردم که الان دارم نتیجه میبینم

    البته انقدرم بی ادب نبودما ،بی ادب منظورم این بود سریع عصبانی میشدم با یه حرف کوچیک آدما و جواب میدادم

    و امروز داشتم نتایج تغییراتم رو میدیدم

    میدونم که هر لحظه حامی من هستی

    سپاسگزارم بی نهایت

    تا شب برای خواهرم هم یه عالمه مشتری بفرست ربّ من ، الان بهش جا دادن و انم گل سر میفروشه

    پر از مشتری

    پر از انسان هایی که برن و ازش خرید کنن

    ربّ من کمکم کن من به کمک تو محتاجم

    یه دختر اومد گفت وای اینا که تو اینستاگرام میبینیم چه خوب دیدمشون ، 460 خرید کرد انقدر راحت کارتشو داد و گفت بفرمایین و من کارت کشیدم

    چقدر راحت مشتریا کارتاشونو میدن

    ربّ من حواسم هست که تویی که ازم خرید میکنیا

    تویی که تمام کارهای من رو ازم میخری

    13:34

    الان خواهرم زنگ زد گفت طیبه گل آفتاب گردان داری که سبز باشه پایه اش گفتم آره

    مشتری رو فرستاد ازم بخره

    حتی مشتری ها حاضرن بیان دنبال من

    وای چه لذتی داره خدا من هیچ کاری نمیکنم و تو داری بارون مشتری برام میبارونی

    امروز به جای بارون ، که تا دیروز میبارید

    مشتری بارونم کردی

    وقتی خواست بخره گفت 50 حساب کن گفتم نه

    گفت 60 گفتم نه

    گفت 65 گفتم نه

    پولو که میخواست بده دستم نگرفتم گفت مشتریارو فراری میدی تخفیف بده ارزون بفروش تا بخرن

    هیچی نگفتم

    فقط گوش دادم و گفتم با تخفیف فروش ندارم

    اینم حواسم هستا از وقتی تخفیف نمیدم ،مشتریایی که اوایل تخفیف نمیدادم نمیخریدن و میرفتن ،اما الان میخرن و پول اصلیش رو پرداخت میکنن

    خندیدم ، تو دلم گفتم من که میدونم خدا مشتریای در مدار بالاتر رو برام میفرسته که خیلی راحت ازم خرید میکنن

    پس خیالم راحته اگر شما نخرین یکی دیگه میخره

    و دیدم 70 داد و گفت خودمم اینجا فروشنده ام

    از اینجا به بعد دیگه انقدر مشتری زیاد و زیاد اومد که فرصت نکردم تو گوگل درایوم بنویسم

    امروز خواهرم جا گرفته بود و مادرم هم داخل رو با گل سراش دور میزد و میفروخت

    و من بیرون بازار بودم و میفروختم

    امروز از صبح به دلم یه حسی داشتم که امروز حس میکنم یکی از اعضای سایت عباس منش رو میبینم ،انگار منتظر بودم

    یه آقایی وایساده بود رو برو و تا نیم ساعت اونجا بود و طبق اون حسم فکر میکردم که از سایت استاد عباس منش هست که اینجوری نمیره و وایساده

    همینجور داشتم مشتری هارو جواب میدادم و توضیحات استاد درمورد ستاره قطبی رو گوش میدادم ، که دیدم یه نفر سلام داد برگشتم دیدم یه دختر ناز و زیبا رو به روم وایساده و قشنگ این حسو دریافت کردم از سایت استاد عباس منش هست

    وقتی گفت من از سایت استاد عباس منش هستم و رد پاتو خوندم گفتم خدای من یعنی حسم از اول صبح درست بود ؟؟؟

    انگار قشنگ منتظر بودم و میدونستم یه نفر رو ملاقات میکنم که از سایت استاد عباس منش هست .

    وقتی همدیگه رو بغل کردیم

    من مشتری داشتم سارا جان گفت مشتریاتو راه بنداز و بعد باهم صحبت کنیم و ساراجان گفت که تو تمرین ستاره قطبیش نوشته بود که میخواد امروز منو ببینه

    و همین حرف رو که گفت من گفتم دقیقا الان دارم تمرین ستاره قطبی رو گوش میدم و هر دو خندیدیم

    وقتی مشتریام رفتن ، یهویی دیدم بهم هدیه داد

    چی داشتم هدیه میگرفتم

    یه دستبند که روش نوشته شده بود با حکی که خالی بود داخل استیل

    خدا با من است

    گریم گرفت

    یاد درخواستم افتادم

    تو اینستاگرام یه فایلی دیده بودم که یه فرد موفقی بود که باهاش مصاحبه میکردن و ازش پرسید قضیه دستبندت چیه؟؟

    نوشتی من دومم

    جواب داد

    یعنی اول خداست

    من دومم در هر کاری در هر لحظه ای

    یادمه اون روز گفتم کاش منم یه دستبندی شبیه به اینو داشتم که خدارو به یاد بیارم هر لحظه که دستمو نگاه کردم

    که الان از سارا جان هدیه گرفتم و گریم گرفت و بهش گفتم که من درخواستشو کرده بودم

    که دستبندی داشته باشم که خدارو یادم بیاره

    بعد نمیدونم اصلا خدا جوری مشتریارو مدیریت میکرد که من داشتم با سارا جان صحبت میکردم و مشتریا میومدن و جواب میدادم و خیلی راحت کارای فروشم هم انجام میشد

    سارا جان هم در فروش بهم کم‌ک کرد تا شب که کنارم بود و ازش بی نهایت سپاسگزارم

    وقتی هدیه دومش رو دیدم یه قلب نیمه شفاف بود که داخلش یه حالت نور داشت و من از اون قلبا تو پانزده خرداد و کوچه مروی که میرفتم تق تقی بخرم دیده بودم و هی میگفتم کاش یکی از اینارو بخرم و تو فکرم بود آبی رنگشو بخرم اما هر بار که بازار میرفتم نمیگرفتم

    و امروز هدیه گرفتمش

    خودشم رنگ زرد طلایی

    که بالاتر نوشتم که خدا بهم فهموند چرا زرد طلایی بود

    یکم گریه کردم و مشتریا پشت سرهم میومدن و من و ساراجان درمورد مسائل مختلف در سایت و یا هدایت های خودمون صحبت میکردیم

    حتی درمورد اینکه چی شد من دوره 12 قدم رو ماه قبل خریدم گفتم و بهش گفتم که دلم میخواست دوره قانون سلامتی رو بخرم اما خدا دوره 12 قدم رو بهم نشونه داد و گرفتم تا قدم 7 رو

    بعد بهم گفت که اگر دوره قانون سلامتی رو انجام بدی باید یه سری مداد غذایی رو بخوری تا عضله سازی بشه و چون یکم گرونه مواد غذایی پروتئین دار و نمیشه زیاد خرید ، شاید نتونی درست عمل کنی و من از حرفایی که زد تازه متوجه شدم که چرا خدا نذاشت اولین دوره ام که خیلی مشتاق بودم از سایت میخرم دوره قانون سلامتی باشه

    از حرفایی که بهم زد قشنگ پیام خدارو بهم رسوند که طیبه ،برای تو دوره 12 قدم رو گفتم بخری تا پیشرفت کنی و درمدارهای بالاتر قرار بگیری تا وقتی ثروت با توجه به مدارت و عمل کردن و قدم برداشتن هات به زندگیت جاری شد ، هر موقع زمانش برسه بهت میگم کی دوره قانون سلامت رو بخری

    وقتی ساراجان داشت صحبت میکرد و من گوش میدادم ،راستش دو سه باری تو دلم پرسیدم چرا این حرفارو به من میگه ؟؟؟ چه دلیلی داره ؟؟ چی باید از حرفاش بفهمم

    چون اون لحظه هیچی از حرفاش نمیفهمیدم که منظورش یعنی پیام خدا برای من چیه؟!

    ولی سعی کردم خوب به حرفاش گوش بدم و هرچی سعی کنم به خاطر بسپارم

    و وقتی داشتیم صحبت میکردیم

    و مشتری پشت سر هم میومد و باز هم مودب و همه زیبا رو بودن و با خوشرویی خرید میکردن

    وقتی نزدیکای غروب شد به مشتری اومد و یه آقا بود خواست برای خانمش و دو تا خانمی که همراهش بودن گل سر قورباغه بخره

    یه حرف عجیبی زد که خیلی برام درس داشت

    سارا جان رو موهاش یکی از گل سرای جوانه رو که کفشدوزک داشت رو زده بود ، کفشدوزکش افتاده باد پشت سرش و دیده نمیشد

    وقتی اون آقا که مشتری بود بهش گفت کفشدوزک مشخص نیست و سارا جان خواست درست کنه و پرسید چجوری باید کفش دوزکو برگردونم

    اگر درست یادم باشه

    که اون آقا گفت خیلی راحته ،همه چی راحته

    با یه حرکت میتونی درستش کنی ،سختش نکن

    چه حرف قشنگی بود

    سختش نکن ،با یه حرکت درست میشه

    خیلی خندیدیم خیلی حس خوبی داشتم ، که بعد همشهری سارا جان دراومدن که تو تهران مهمون بودن و قرار بود برگردن شهرشون و از من خرید کردن ، مشتریا هنوز نرفته بودن ،دیدم صاحب ماشین پراید اومد

    قبلش گفته بودم اگر صاحبش اومد بابت تشکر بهش گل میدم که وسیله هامو گذاشتم روی ماشینش

    و وقتی اومد گل برداشتم و بهش دادم

    وقتی مشتریام رفتن و ساراجان رفت تا یکم بازار رو بگرده ، صاحب ماشین دوباره اومد که فروشنده بود تو بازار

    بهش گفتم آقا اگر خواستین یه چیز دیگه به جای گلی که بهتون دادم بردارین من یهویی دستم به گل سفید رفت

    یه حرف قشنگی بهم زد

    گفت همون قشنگه و زیباست و بهتر بوده که اون هدیه بشه و هدیه ای که بهت میدن همون قشنگه و باید تشکر کنی بابتش و من ممنونم از شما

    اینو که گفت من یاد هدیه سارا جان افتادم‌که وقتی هدیه اش رو دیدم و قلب نور زرد طلایی رو دیدم ،گفتم تو دلم خدا چرا آبی ندادی بهم

    تازه متوجه شدم و درس گرفتم از این فروشنده آقا که گفت هدیه قشنگه و هرچی باشه زیباست

    که من درسته قلب با نور آبی میخواستم ، اما خدا برای من یه چیز بهتر رو میخواست بفهمونه که قلب با نور زرد طلایی بهم داد از طریق سارا جان

    و من با عقل ناقصم نمیدونستم که خدا میخواد بهترین چیز و بهترین هدیه رو بهم بده که من درک کنم مفهوم زرد طلایی بودن نور داخل قلب رو

    نمیدونم شاید من باید این سوالارو میکردم و میگفتم که خدا ،چرا همیشه آبی هدیه میدی اینبار زرد طلاییه ؟؟؟

    تا خدا بهم جواب بده

    تا اینکه درک کنم که قلب نشونه ای از نور خدا بود به درخواست امروزم

    بی نهایت از سارای عزیز سپاسگزارم بابت هدیه های قشنگش

    حتی ساراجان بهم گفت که میخواستم با بند ضخیم تر درست کنم دستبند رو ولی نشد ، یهویی بهش گفتم اتفاقا من از این بندای ساده خیلی دوست دارم و دستم باهاش راحته

    انگار قشنگ خدا کاری کرده که به دل ساراجان بیفته که برای من ساده شو بیاره ،چون من بند ساده دوست دارم که نازک باشه و اذیت نکنه مچ دستمو

    وقتی من میخواستم وسایلمو جمع کنم تا برم سمت پله ها بشینم ساراجان هم چند دقیقه ای بود که رفته بود داخل بازارو بگرده ، یهویی دیدم همون دختری که فکر کنم دو هفته پیش براش کارت کشیدم ، اومد و شنیدم که گفت مامان بذار به این دختر سلام بدم حالشو بپرسم ، برام کارت کشیده بود

    وای خدای من چقدر ادب و احترام داشتم میدیدم

    یادش بود و وقتی اصلا من حواسم بهش نبود و منو دید اومد تا سلام بده و حالمو بپرسه

    و همزمان سارا جان دوباره اومد پیشم و باهم رفتیم رو پله ها بشینیم

    همه فروشنده ها یکی یکی میومدن و بهم سلام میدادن

    وای چقدر همه چی عجیب بود امروز

    وقتی نشستیم با سارا جان صحبت میکردیم

    از وقتی اومد انقدر مشغول صحبت کردن بودیم که حواسم نبود بهش چای بدم تا تو هوای سرد ،سردش نشه

    و وقتی رفتیم رو پله ها نشستیم یادم اومد و چای دادم بهش

    وقتی داشتیم صحبت میکردیم

    یه آقا اومد نشست و هی نگاه کرد و پرسید عمده چند میفروشی ؟

    قیمت دادم و بعد گفت که کل بازار رو گشتم و خواستم عمده بخرم اما هیچ کس بافتش مثل شما تمیز نبود

    و تحسین میکرد

    و وقتی شماره گرفت تا بعد سفارش بده یکم بعدش یه فروشنده دیگه که هفته های قبل شماره مو گرفته بود که بهم سفارش بده اومد و گفت مادرت رو دیدم گفتم 2000 تا گل سر میخوام و دوباره گفت که بهم خبرشو میده و رفت

    هرچی خیر هست همون رخ بده خدای من

    و من و ساراجان همچنان داشتیم درمورد سایت با هم دیگه صحبت میکردیم و درمورد نشانه های خودمون

    وقتی صحبت میکرد حس میکردم یه پیامی داره حرفاش برای من اما یه سریاشونو درک نکردم

    یا حس میکردم که امروز دیدمش یه پیام خیلی مهم برام آورده و باید دقت کنم

    ولی نمیفهمیدم

    وقتی با هم صحبت کردیم و چون هوا سرد بود و دیگه نزدیک ساعت 6 هم بود ساراجان رفت

    و من رفتم پیش مادرم و اونجا دوباره فروش داشتیم و یکم هم وایسادیم و هوا سرد بود با مترو برگشتیم خونه

    وقتی برگشتیم خونه من هدیه ساراجان رو از کیفم درآوردم و گرفتم دستم

    دوباره گفتم چرا زرد طلایی ؟؟؟

    همینجور به قلب نگاه میکردم و لمسش میکردم و از خدا سوال میکردم

    نمیدونم چرا هی میپرسیدم چرا زرد

    یه جورایی انگار گیر داده بودم به رنگش

    حس میکردم یه پیامی برای من داره

    که وقتی داشتم لمسش میکردم اون درک ها بهم گفته شد که تو امروز گفتی خدایا قلبم رو از نورت پر کن

    نورت رو به قلبم ببخش

    و دعاهایی که مدام نور ربّ رو درخواست میکردم

    و وقتی درک کردم گریه کردم و سپاسگزاری کردم و قلب رو به میز کارم که پر از وسیله هست ،به دیوارش از روی شلف دیواری آویزون کردم

    نورش انقدر زیباست که میدرخشه

    وقتی بعد یکم استراحت شروع کردم به اتفاقات امروز فکر کنم

    به یک باره تک تک صحبت های سارا جان به یادم اومد و فهمیدم دلیل تمام صحبت هاشو

    وقتی داشتیم صحبت میکردیم

    درمورد یه نفر گفت که داشت مثال میزد که در مدارش نبود و من بهش گفتم تو جمعه بازار یه دستفروش دختر بود اوایل که میومدم گل سر بفروشم ، منو دیده بود و گفته بود که من سال هاست اینجا دستفروشی میکنم

    و خودشو سرزنش میکرد

    میگفت تمام دوستایی که تو این جمعه بازار داشتم و دستفروشی میکردن همه رفتن خارج ،و من هنوز تو این جمعه بازار دارم درجا میزنم

    وقتی به ساراجان اینو گفتم اونموقع یه حسی کردما که پیام داره ،حتی بهش گفتم ببین الان با حرفت و یادآوری اون دختر به خودم ،حس کردم که نباید منم به این جمعه بازار دل ببندم و بمونم اینجا و باید به ایده هایی که خدا در مورد نقاشی بهم گفته سریع تر عملی کنم

    یا اینکه فکر کنم یک ماهی شد که بهم گفته شد که سایت باز کنم و نقاشیامو بذارم برای فروش در سایتم ولی هر بار که رفتم سایت باز کنم نوشته بود باید هاست و دامنه رو از سایت معتبر بگیری و این منو میترسوند که چالش بود برام که از کجا بدونم ، باید از کجا هاست و دامنه رو بخرم و نتونستم چالش رو حل کنم و سایت باز نکردم

    و حتی پولی که برای باز کردن سایت کنار گذاشته بودم رو خرج کردم

    و یک مرتبه فهمیدم که حرف های سارا جان پیامش این بود

    که اگر قدم برنداری و بمونی در این مدار جمعه بازار ، نمیتونی پیشرفت کنی

    نباید اینجا بمونی و بگی برای مادرم گل سر بفروشم و درصدی از فروش رو بده بهم و نقاشیامو بفروشم

    و درک کردم که برو جمعه بازار اما این ایده هایی که بهت الاهم شده رو به سرعت عملی کن

    که برگ درخت چنار که خشک شد ،سریع برو نقاشی بکش و ببر طلا فروشیا و بعد سایت باز کن

    وقتی دوباره داشتم به حرفای ساراجان گوش میدادم یاد حرفایی که بهم زد افتادم که میگفت الهی که یه روز باهمدیگه بریم آمریکا و مهمان خونه استاد عباس منش بشیم و دوباره مثالی زد که وقتی یاد حرفاش افتادم فهمیدم که

    تا قدم برندارم و عمل نکنم در مدار مهمان بودن استاد قرار نمیگیرم

    امروز خدا ساراجان رو هدایت کرد به جمعه بازار ، تا هم به من پیامش رو برسونه و هم خودش یه تصمیمی بگیره و تصمیمش رو له من گفت که اگر رد پام رو در سایت گذاشتم و اگر درکی از امروز داشت و دوست داشتی بنویس سارا جان

    حس کردم نباید چیزی بنویسم که اگر خودت دوست داشتی درک هایی که داشتی و بهم گفتی رو خودت بنویسی

    یه پیامم برای من داشت و گفت طیبه به هیچ کس در مورد استاد عباس منش و قانون به کسی نگو

    و گفت بت نکن

    ازش پرسیدم بت نکن یعنی چی ؟؟؟

    دقیق یادم نمونده چه جمله ای گفت ولی منظورش این بود که فکر نکن چه استاد عباس منش و چه هر فرد دیگه ای ، از تو برتره و تو نمیتونی با تلاش بیشتر به مدار بالاتر برسی

    و نگو بیشتر میدونه و هیچ کس به اندازه یا بیشتر از استاد عباس منش نمیدونه ، این میشه بت کردن آدما

    انگار خدا با این حرفش بهم گفت که طیبه یادت باشه ها قدرت فقط و فقط منم و بس

    ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است

    این رو هم از امروز و دیدن سارای عزیزم ،از حرفاش درک کردم که مثال میزد کسانی رو که قبلا در سایت بودن و الان به جاهای بزرگتر رسیدن و عمل کردن

    سعی میکنم به درس هایی که گرفتم و درک کردم عمل کنم

    خیلی خیلی خوشحال بودم که خدا امروز بی نهایت همه جوره حالمو خوب کرد

    همه جوره نورش رو به من عطا کرد

    همه جوره دوست داشتنشو بهم نشون داد

    آدما میومدن سمتم با مهربانی صحبت میکردن ،فروشنده ها میومدن سلام میدادن ، مشتری ها با نهایت احترام با من رفتار میکردن و خیلی خیلی اتفاقات ناب دیگه

    خدایا به خاطر این روز پر نور ازت سپاسگزارم

    امروز با گوش دادن به ستاره قطبی و درخواست هایی که کردم و تمرین رو با اینکه اول صبح گوش ندادم و ننوشتم و تو مسیر رفتن به جمعه بازار گوش میدادم و در جمعه بازار نوشتم و درخواست هام رو به روش حضرت موسی گفتم به خدا مثل 11 آبان ، و خدا به طرز شگفت انگیزی جواب داد

    و امروز به طرز شگفت انگیزی مشتری بارون بود

    همه جا امن و آرامش بود یعنی انقدر روان بود که متوجه نشدم کی شب شد

    حتی سارا جان میگفت طیبه سردت نیست ؟؟!

    و من انقدر حس خوبی داشتم که با اینکه دستام از نظر ظاهری سرد بود اما قلبم پر بود از نور خدا که سبب میشد من سرمای هوا رو خیلی ندونم و سردم نشه

    درسته سرد بود ،اما من خیلی حس نمیکردم سردی هوا رو

    الان که فکرشو میکنم خدا به درخواستم پاسخ داده بود

    من صبح درخواست کردم که هوا خوب باشه و بدن من و تک تک سلول های بدنم حالشون کاملا عالی باشه

    و دقیقا همینجور هم شد

    امروز من پر بود از حس خوب خدا ،نور خدا ،عشق خدا که انقدر ساده و روان همه چیز پیش رفت

    از خدا میخوام قلبم رو هر لحظه باز کنه تا هر روزم مثل الان و 11 آبان که همه چیز روان و ساده رخ داد و به خدا تسلیم تر از قبل بودم و کارهامو انجام داد ،اجازه بدم که هر روزم رو اینجوری به سادگی و راحتی پیش ببره و بچینه ،که وقتی خدا میچینه بی نهایت عالی میشه

    برای تک تکتون بی نهایت شادی و سلامتی و آرامش و عشق و ثروت بی نهایت عظیم خدارو میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 31 رای:
  7. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 695 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    امروز که دیدم یه فایل جدید روی سایت اومده یه حسی بهم گفت هدایتی که چند روز پیش یعنی 1آذر ماه داشتم رو اینجا بنویسم

    چون مرتبط بود با موضوع فایل ، با اینکه خدا از پیام دوست آگاهم در سایت که به رد پای روز 18 آبانم نوشتن که مثل فرعون نباش بهم فهموند که مراقب باشم و من سعی میکنم عمل کنم

    اما 1 آذر انقدر مرحله به مرحله سه تا آیه از سه سوره رو بهم نشونه داد که قشنگ بهم گفت متواضع باش و هر لحظه باید به یادت بیاری که هیچی نیستی و هرآنچا داری از خداست

    که با این آیه سوره نازعات شروع شد

    وَأَغۡطَشَ لَیۡلَهَا وَأَخۡرَجَ ضُحَىٰهَا

    و شامش را تیره و روزش را روشن گردانید

    وَٱلۡأَرۡضَ بَعۡدَ ذَٰلِکَ دَحَىٰهَآ

    و زمین را پس از آن بگسترانید

    ساعت نزدیک 12 شب بود که بشه 1 آذر ماه

    کارامو که انجام دادم اومدم اتاقم و بارون خیلی خیلی زیبایی میبارید و رعد و برق میزد

    یه لحظه به صدای رعد و برگ ترسیدم

    گفتم خدایا چقدر تو عظیم و قدرتمندی

    در یک لحظه میتونی همه چی رو نابود کنی

    بعد اومدم بشینم یه لحظه به دلم افتاد که 1 آبان که دوره 12 قدم رو قدم اول رو خریدم و تا 7 آبان تا قدم 7 رو خریدم ، برم دفترمو بردارم و بعد یک ماه که من نتونستم جلسه اول رو چکاب فرکانسی رو بنویسم ،دیگه شروعش کنم

    قبلش به این فکر بودم که اگر این هفته فروشم خوب باشه قدم 8 رو بخرم و پس ذهنم این بود که الان برای تخفیف قدم بعدی 12 روز مونده اگر نگیرم باید با پول اصلیش تهیه کنم

    و مدام داشتم به پولش فکر میکردم

    و همه اینا یعنی من باور محدود دارم که دنبال تخفیفم

    باید سعی کنم باورای پشتشو پیدا کنم و باورای قوی بسازم و تکرار کنم

    و وقتی متوجه شدم گفتم نباید قدم 8 رو بخری

    تو از اول شروع کن یکی یکی تمرینات رو انجام بده و عمل کن ، بعد که به قدم 7 رسیدی مطمئن باش که بیشتر از اونچه که فکرشو میکنی خواهی داشت که بتونی چند تا رو رو خرید کنی و عمل کنی به آگاهی هاش

    پس عجله نکن

    وقتی به دلم افتاد الان پاشم و دفترمو بردارم و بیارم چکاب فرکانسیمو تکمیل بنویسم که نصفه مونده بود و روز 7 آبان نوشته بودم رو ، کامل کنم

    ویهویی دیدم مسجد کنار خونه مون قرآن گذاشت

    عجیب بود ساعت 12 شب بود و قرآن میذاشت

    اولش ترسیدم ، گفتم چرا این وقت شب یهویی قرآن گذاشتن ؟؟

    و یه فکری کردم گفتم نکنه قیامت شده

    و یاد حرفایی که از بچگی شنیدم افتادم و گفتم میگن وقتی قیامت بشه یه صدای خیلی زیادی میشنویم

    و باقی جریاناتش

    با خودم گفتم چرا ترسیدی طیبه؟؟؟

    و میدونم دلیل ترسم چی بود

    اینکه از رفتارها و عمل هایی که داشتم ترسیدم

    و این خودش باور محدوده که دارم و باعث ترس در من شد

    و من از استاد عباس منش شنیدم که

    خدا میبخشه و هر جوری که باشم خدا منو میبخشه اما وقتی اشتباهی از من سر زد خودمو سرزنش نکنم و بدونم که خدا منو بخشیده و احساسمو خوب کنم

    البته اینم گفت که به اینم فکر نکنید که هرچی دوست داشتین انجام بدین بعد بگین خدا میبخشه

    نه اینجوری نیست ،باید تلاش کنین کنترل کنین ذهنتونو ،اما اگر اشتباهی داشتین خودتونو سرزنش نکنید و احساستونو خوب کنید مطمئن باشید که خدا میبخشه

    همه اینارو تو اون چند لحظه که صدای قرآن اومد فکر میکردم

    وقتی سکوت کردم تا صدای قرآن رو بشنوم هیچی متوجه نشدم با خودم گفتم هیچ وقت تو این ساعت قرآن پخش نمیکنن ؟!

    و حس کردم یه پیامی برای من داره

    هرچی دوباره گوش دادم متوجه نشدم واضح تلاوت نمیکرد

    بعد دیدم یهویی قطع شد

    گفتم خدایا برای من پیام داشتی؟

    و بعد که دفترمو باز کردم تا چکاب فرکانسی جلسه اول دوره 12 قدم رو بنویسم ، یهویی از دلم این آیه تلاوت شد

    وَأَغۡطَشَ لَیۡلَهَا وَأَخۡرَجَ ضُحَىٰهَا

    و شامش را تیره و روزش را روشن گردانید

    وَٱلۡأَرۡضَ بَعۡدَ ذَٰلِکَ دَحَىٰهَآ

    و زمین را پس از آن بگسترانید

    اول فکر کردم چون ضحی داره سوره ضحی هست رفتم سوره ضحی رو باز کردم دیدم نه یه سوره دیگه هست

    آیه رو نوشتم و دیدم سوره نازعات آیه 29 هست

    معنیشو که خوندم گفتم خب! چه پیامی برای من داشت ،متوجه نشدم

    و دیدم من دارم آیات آخر رو میخونم معنی آیات رو

    یَسۡـَٔلُونَکَ عَنِ ٱلسَّاعَهِ أَیَّانَ مُرۡسَىٰهَا

    از تو سؤال کنند که قیامت کى بر پا شود؟

    إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرُ مَن یَخۡشَىٰهَا

    تو را جز این نباشد که اهل ایمان را هر کس از یاد آن روز هراسان مى شود به احوال آن روز آگاه سازی

    تا آخرین آیه که خوندم بازم هیچی نفهمیدم یعنی فهمیدم اما پیام اصلی رو نگرفتم

    یه دفه ترسم از گذاشتن تلاوت قرآن و فکر کردنم درمورد قیامت و افکار بعدش بهم یادآوری شد که چند دقیقه پیش بود این افکارم

    متعجب شدم

    گفتم ببین من اصلا نمیدونستم تو قرآن کدوم سوره معنیش درمورد قیامت هست که بخوام آیه شو ببینم و بخونم

    چقدر خدا دقیقه

    وقتی دید ترسیدم و سوالی پرسیدم

    کمی بعد به زبونم جاری کرد این آیه رو

    و من دیدم مرتبط بود با ترس من

    إِنَّمَآ أَنتَ مُنذِرُ مَن یَخۡشَىٰهَا

    تو را جز این نباشد که اهل ایمان را هر کس از یاد آن روز هراسان مى شود به احوال آن روز آگاه سازی

    این آیه رو دقیقا خدا به من گفت تا بگه دقتتو بیشتر کن در کنترل ذهن و خداگونه بودن و متواضع لودنت

    طیبه جان تلاشتو میبینم ولی بیشتر آگاه باش

    متواضع باش در برابر من

    چقدر خدا دقیقه

    درسته من جزء سی رو وقتی بچه بودم حفظ کرده بودم ،اما خیلی سوره ها فراموشم شده بود و اینکه فقط حفظ کرده بودم و هیچ وقت کسی نگفت معنیاشو بخون و منم از بچگی فقط جزء 30 رو حفظ کردم و مدرک دادن بهم اما بعد به کل خیلی آیات فراموشم شد

    و حتی وقتی این آیه به زبونم جاری شد فکر کردم سوره ضحی هست و وقتی دیدم نیست گفتم پس چه سوره ای هست

    که دیدم سوره نازعات هست

    و من این سوره رو اون موقع خیلی میخوندم

    و تقریبا تا حدودی تو خاطرم مونده

    الان که داشتم مینوشتم رفتم از اول بخونم و با چشمای بسته خوندم که ببینم تا چه حد حفظ موندم و یادمه

    و به آیات 17 به بعد که رسیدم دیدم یادم نیست

    و از یه آیه از رو دیدم دوباره ادامه دادم و یادم اومد

    به این آیه که رسیدم انگار یه نیرویی منو متوقف کرد که نخونم و ادامه ندم و معنی آیه رو خوندم

    فَحَشَرَ فَنَادَىٰ

    پس (با رجال بزرگ دربار خود) انجمن کرد و ندا داد

    فَقَالَ أَنَا۠ رَبُّکُمُ ٱلۡأَعۡلَىٰ

    و گفت: منم خداى بزرگ شما

    فَأَخَذَهُ ٱللَّهُ نَکَالَ ٱلۡأٓخِرَهِ وَٱلۡأُولَىٰٓ

    خدا هم او را به عقاب دنیا و آخرت گرفتار کرد

    معنیشو که خوندم گریه کردم

    متوجه اشتباهم شده بودم معذرت خواهی کردم از خدا

    چون من امروز یعنی 30 آبان دوباره افکاری مثل افکار فرعون داشتم ،که یه بار چند روز پیش ، آقای نارنجی ثانی تو سایت با نوشته هاشون بهم فهموندن که آگاه باش و مثل فرعون نباش که تو رد پای روز 18 آبانم طبق نوشته هام بهم گفتن دقت کن

    و گفتن که

    طیبه عزیز ، همه ما هدایت میشیم ولی آیا براه درست ؟

    نه ،بلکه هدایت میشیم به باورهامون ، به آنچه برای ذهنمون تثبیت شده.

    من با اینکه تو این یکسال از استاد این جملات رو با یه جمله بندی دیگه شنیده بودم ،اما انگار وقت درکش الان بود که مسیرم رو درست نرم و خدا از طریق آقای نارنجی ثانی بهم بگه و من سعی در اصلاحش تلاش کنم

    ولی اینبار چرا دوباره خدا با این آیه و سوره به من تکرار کرد ؟ اونم تو این تقریبا 10 روز به شکل های مختلف بهم گفت متواضع باش ،تو خدا نیستی این یادت باشه

    به خودم میگم ، طیبه ، مگه میشه خودمو نشناسم

    امروز دوباره چند بار افکاری اومد به ذهنم که گفتم من جمعه برم برای فروش تو جمعه بازار فروشمون بیشتر میشه، اگر من نرم مامانم نمیتونه بفروشه یا کم میفروشه

    و هی میگفتم من و بعد یادم آوردم که چی داری میگی طیبه تو هیچی نیستیا یکم پول دستت اومد فکر نکن قدرتی داری فکر میکنی تو داری این همه تو یه روز میفروشی که میخوای بگی

    من اگر با مادرم نرم و نفروشم فروشش کمتره

    و هی من ، من میکردم

    و اون لحظه ها که من ، میگفتم سریع یادم آوردم گفتم طییه چند روز پیش آقای نارنجی ثانی چی گفت بهت

    مراقب باش ،مثل فرعون نشی ،به عاقبتش دچار بشی

    تو خدا نیستی طیبه

    درسته با خدا یکی هستی ولی هیچی نیستی هیچی

    پس خیال خدایی برت نداره که تو جمعه میری و فروشتون بیشتر میشه

    آخه من با مادرم درمورد فروش گل سرا ،چند روز پیش تصمیمی گرفتیم که گفت یه مقدار از گل سرای منو با نقاشیات ، با آینه دستیات بفروش ، هرچقدر درآمد داشتی از فروشت که برای من گل سر فروختی یه مبلغی به عنوان فروشم، بهم پرداخت میکنه تا دو نفری که فروختیم بیشتر بشه فروخت و منم قبول کردم

    اما بعد این افکارم داشتم

    امروز دوباره همچین فکری کردم که منم که میرم و جمعه فروشم بیشتر میشه

    خدایا منو ببخش

    خدارو بی نهایت سپاسگزارم که وقتی میبینه متوجه میشم دارم اشتباه فکر میکنم ولی مقاومت دارم

    استاد تو همین فایل که جدید گذاشتن گفتن که

    همیشه متواضع باش مخصوصا در مقابل خداوند ، البته که بندگان خداوند هم قسمتی از خداوند هستن

    و باید حواست باشه که نخوای با غرور برخورد کنی

    حواست باشه چه رفتاری داری

    مخصوصا تو شرایط مالی

    اینارو که در این فایل جدید شنیدم و اینم شنیدم که استاد گفت شیطان مغرور شد

    به خودم گفتم ببین طیبه همه این نشانه ها رو قشنگ ببین

    حتی استاد وقتی گفتن که

    آدمایی که یکم شرایط مالیشون بهتر شد فکر کردن خدان

    وای اینارو که شنیدم تک تک اون سه تا سوره ، تک تک صحبت های آقای نارنجی ثانی ،همه این نشونه های این چند روز میش اومد به یادم

    و گفتم خدایا منو ببخش

    وقتی استاد ادامه داد تو فایل که یسری آدما ،انگار خدا بهشون فرصت میده خودشونو جمع و جور کنن

    خداروشکر میکنم که همین اول بهم فهموند که طیبه مراقب باش ، از همین اول راهت ،بهت تک تک آیاتی که لازم بود بگم رو گفتم ، تو الان تازه مدارت یکم بالا رفته و دو ماهه که داری فروش 10 میلیون فقط در روز جمعه رو داری که ببین چقدر راحت در یک روز درآمد داری

    پس حواست باشه که همه رو من برات عطا میکنم نه خودت

    همین اول راهت بهت میگم تا یادت باشه و خودتو اول راه جمع و جور کنی تا بعد پشیمون نشی طیبه

    خدا با بی نهایت نشونه هاش که الان آیه رو از قلبم جاری کرد تا بهم بگه مراقب باش

    متواضع باش

    خدای من

    ربّ من ، قلبم رو باز کن تا متواضع تر باشم در مقابل تو

    قلبم رو باز کن تا فقط و فقط تو رو ، ربّ و قدرتمند ترین بدونم و به خودم یادآوری کنم که هیچی ندارم و هیچی نیستم

    قلبم رو باز کن ، برای درک آگاهی ها در هر لحظه و عمل کردن و قدم برداشتن در راستای خداگونه بودن بردارم

    بی نهایت سپاسگزارم ازت

    میدونم که منو بخشیدی اما درخواستم اینه قلبم رو باز کنی تا بیشتر آگاه تر باشم به افکارم ،آگاه تر باشم به همه چیز در همه جنبه های زندگیم

    وقتی شب 1 آذر بعد تکرار شدن آیه سوره نازعات درک کردم و نوشتم ،بعدش گفتم بذار دوباره سوره نازعات رو بخونم با معنی

    فَإِنَّمَا هِیَ زَجۡرَهࣱ وَٰحِدَهࣱ

    جز یک صداى مهیب نشنوند

    یاد حرف خودم افتادم که وقتی صدای اذان اومد از مسجدمون که ساعت 12 شب بود ، و گفتم تو قیامت یه صدای زیادی میاد که همه میترسن

    وای این یهویی گذاشتن اذان اونم تو این ساعت ،کار خدا بود خواست که من برترسم ، بترسم از مقام خدا ،که فکر نکنم خبریه و من کاری کردم

    میخواست به من پیامشو برسونه که متواضع باشم و چند وقتیه که هر روز صبحیادم میره و نمیگم و یادآوری نمیکنم که طیبه تو هیچی نیستی ، تا یادم باشه و کنترل کنم نجوای ذهنم رو سعی خودمو میکنم هر روز به خودم یادآوری کنم

    تویی قدرت مند ترین ربّ جهان هستی

    سپاسگزارم

    الان ادامه همون نشانه هارو که صبح بیدار شدم دوباره خدا هدایتم کرد

    اول آذر ماه خدا دوباره برای من تاکید کرد

    صبح که بیدار شدم شروع کردم به گفتن و صحبت کردن با خدا

    اینکه من هیچی نیستم و با توجه به تاکید خدا که دیشب یهویی ساعت 12 شب مسجد کنار خونه مون خود به خود قرآن گذاشت و منم مرحله به مرحله پیام خدا رو دریافت کردم

    صبح که بیدار شدم به خودم یادآوری کردم که هیچی نیستم و از خدا کمک خواستم به روش دعای حضرت موسی

    دوباره اومدم سایت تا رد پایی که دیشب از جریان قرآن و سوره نازعات نوشتم رو بخونم

    وقتی خوندم تموم شد

    دوباره یه آیه به زبونم جاری شد

    وَأَمَّا مَنۢ بَخِلَ وَٱسۡتَغۡنَىٰ

    اما هر کس بخل ورزید و خود را بى نیاز دانست

    وَکَذَّبَ بِٱلۡحُسۡنَىٰ

    و نیکویى را تکذیب کرد

    خدای من متحیر بودم از این همه دقت خدا

    خدا داشت دوباره بهم میگفت مراقب باش این بار با سوره لیل

    البته اینم حس کردم که بهم این سوره هارو یادآوری کرد تا بهش فکر کنم و سعی کنم هر لحظه یادم باشه که هیچی نیستم

    و این آیه رو که خوندم

    فَأَنذَرۡتُکُمۡ نَارࣰا تَلَظَّىٰ

    من شما را از آتش شعله ور دوزخ ترسانیدم و آگاه ساختم

    لَا یَصۡلَىٰهَآ إِلَّا ٱلۡأَشۡقَى

    که هیچ کس در آن آتش در نیفتد مگر شقى ترین خلق

    وَسَیُجَنَّبُهَا ٱلۡأَتۡقَى

    و اهل تقوا را از آن آتش دور سازند

    این آیات برای من بودن که دقت کنم و این آیه

    إِنَّ عَلَیۡنَا لَلۡهُدَىٰ

    و البته بر ماست که هدایت کنیم

    که بهم فهموند تو وقتی اجازه دادی هدایتت کنم ،برماست که هدایت کنیم

    خیلی خوشحالم از اینکه خدا بیشتر از خودم مراقب ریز ترین افکارمه و وقتی میبینه مقاومت دارم در گرفتن پیام ، تاکید میکنه که طیبه آگاه باش از آتش دوزخی که خودت اگر کنترل نکنی افکارت رو ،خودت برای خودت مهیا خواهی کردآتش رو

    طیبه حواستو هر لحظه جمع کن

    خدای من کمکم کن ، میدونم که هر لحظه کمکم میکنی ،و با این نشانه هاست که قلبم رو آروم میکنی

    و میدونم که باید تکاملم هم طی بشه

    من هیچی نیستم تو کمکم کن در فروش و فراران ازم خرید کن

    تویی که به من رزق و روزی فراوان عطا میکنی

    قلبم رو باز کن برای دریافت آگاهی و درکش و عمل کردن و قدم برداشتن

    خدای من میدونم که افکاری که این چند روز داشتم و مثل فرعون فکر کردم رو بخشیدی ، سعیمو میکنم که اصلاح کنم خودم رو و بیشتر عمل کنم و بیشتر به یاد بیارم که تویی قدرتمند ترین ربّ .

    از خدا سپاسگزارم که آرامش قلبم هست و هر لحظه مراقبم هست

    و ازش میخوام ،فردا صبح که رفتیم جمعه بازار

    قلبم رو باز کنه برای دریافت نعمت بی نهایتش

    قلبم رو باز کنه برای آرامش

    و درخواست دارم ازش که فردا رو هوا خوب باشه چون من باید نقاشیامو بگیرم دستم و راه برم تا با گل سرا که با مادرم توافق کردیم و هرچقدر فروختم مبلغی برای خودم بردارم ، در هوای صاف و آفتابی راحت بفروشم

    ولی باز هم به یاد میارم که من درخواستمو گفتم ،اما هرچی که خیره و از خدا به من برسه من به اون خیر محتاجم

    هرچی تو بگی ربّ من

    بی نهایت دوستت دارم ربّ ماچ ماچی من

    وقتی این درکم رو هم تو سایت نوشتم خدا سومین بار دوباره هدایتم کرد این بار متفاوت تر و من نوشتم که در سایت :

    این سومین باریه که به ترتیب از دیشب تا الان خدا به من آیه ای رو یادآوری میکنه

    دیشب و صبح دوتا آیه

    یکی از سوره نازعات

    و یکی از سوره لیل

    و وقتی رد پامو نوشتم یکم بعدش دوباره این آیه به زبانم جاری شد

    یَخۡرُجُ مِنۡهُمَا ٱللُّؤۡلُؤُ وَٱلۡمَرۡجَانُ

    از آن دو دریا لؤلؤ و مرجان گرانبها بیرون آید

    نمیدونستم کدوم سوره هست وقتی تو قسمت جستجوی اپلیکیش قرآن نوشتم دیدم سوره الرحمن آیه 22 هست

    نمیدونم منظورش از این آیه برای من چیه

    دیشب و صبح با سوره نازعات و لیل گفت که مراقب باش و درمورد قیامت و مثل فرعون نبودن تاکید کرد

    اما سوره الرحمن و این آیه

    چه چیزی باید بدونم ؟؟

    در ادامه آیه ها

    این آیه

    کُلُّ مَنۡ عَلَیۡهَا فَانࣲ

    هر که روى زمین است دستخوش مرگ و فناست

    دوباره یادآوری کرد برای من

    تو هیچی نیستی طیبه

    وَیَبۡقَىٰ وَجۡهُ رَبِّکَ ذُو ٱلۡجَلَٰلِ وَٱلۡإِکۡرَامِ

    و زندۀ ابدى ذات خداى با جلال و عظمت توست

    و خداست که قدرت تمام جهان هستی هست

    دوباره داشت برای بار سوم آتش جهنم رو برای من یادآوری میکرد که بهم بفهمونه

    ببین قدرت من رو

    ببین تنها من قدرت دارم و ببین مرحله به مرحله دقیقا آیاتی از سوره هارو بهت نشونه دادم و به زبونت جاری کردم تا کل سوره رو بخونی و ببینی که چقدر دقیق دارم باهات صحبت میکنم

    بفهمی چقدر دقیق و بزرگ و قدرتمندم که انقدر دقیق میگم آیاتی رو که درمورد قیامت و جهنم و عذاب جهنم هست که اگر آگاه نباشی به افکارت و کنترل نکنی ذهنت رو

    و اعمالی انجام بدی ، و فکر خدایی در سر داشته باشی تو هم با اعمالت جهنم رو برای خودت خلق خواهی کرد

    پس دوباره تاکید میکنم

    تو هیچی نیستی طیبه

    همه کارهات رو بسپر به خدا به ربّ و صاحب اختیارت

    و بترس و عبرت بگیر از عاقبت فرعون و امثال فرعون

    تا کنترل کنی افکارت رو و در عمل توحیدی رفتار و اجرا کنی

    خدای من سپاسگزارم که انقدر دقیق و هوشمندانه به من پیامت رو رسوندی

    و باز هم به کمکت نیاز دارم

    قلبم رو برای آرامش و دریافت نور عظیمت باز کن

    و وقتی با این سه سوره من رو متوجه کرد تا بفهمم و آگاه باشم

    و به یکباره قلبم رو آروم کرد در ادامه آیات

    و وقتی ادامه سوره الرحمن رو خوندم

    بهم قوت قلبی داد که حالمو خوب کرد

    وَلِمَنۡ خَافَ مَقَامَ رَبِّهِۦ جَنَّتَانِ

    و هر که از مقام خدایش بترسد او را دو باغ بهشت خواهد بود

    و انقدر بهشت رو زیبا گفت برای من که بی نهایت ازش سپاسگزارم و تمام سعیمو میکنم تا به یاد بیارم هر لحظه و متواضع باشم

    تَبَٰرَکَ ٱسۡمُ رَبِّکَ ذِی ٱلۡجَلَٰلِ وَٱلۡإِکۡرَامِ

    بزرگوار و مبارک نام پروردگار توست که خداوند جلال و عزّت و احسان و کرامت است

    خدا توی این مدت بارها به من نشونه داد و با این یه سوره کامل بهم گفت

    تا فکر کنم و بعد در آخر بهشت رو به من نشونه داد که اگر کنترل کنی ذهنت رو و تقوا داشته باشی ، زندگیت بهشت میشه

    اما برای اینکه به بهشت در دنیا و آخرت نصیب بشی باید متواضع باشی

    هر روز و هر لحظه بگو که هیچی نیستی و هرچی داری از آن ربّ و صاحب اختیارت هست

    این فایل رو هم برای تو محیا کرده بودم با فایل قبلی ،ارتباط بین درک صحیح خداوند و روان شدن چرخ زندگی

    درک قوانین جهان در قرآن کریم | قسمت 1 و 2

    آیا خداوند مانند یک مادر مهربان عمل می کند؟

    تسلیم بودن در برابر خداوند

    طیبه این فایلارو بیشتر گوش بده بیشتر حواست باشه

    اینارو مخصوص تو هست تا میتونی بیشتر گوش بده و عمل کن

    از استاد عباس منش عزیز سپاسگزارم که این فایل های ارزشمند رو از قرآن برای ما تو سایت میذارم تا یاد بگیریم و بفهمیم و عمل کنیم

    سعیمو میکنم که خوب گوش بدم و عمل کنم

    خدای من شکرت

    سپاسگزارم ازت ربّ من

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 17 رای:
  8. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 695 روز

    به نام ربّ

    سلام رستا جان

    سپاسگزارم که زمان ارزشمندتو گذاشتی و رد پای روزم رو خوندی

    وقتی پیامتونو شروع کردم به خوندم فقط اشک ریختم

    اینجا که برام نوشتین :

    مگه این کامنت تموم میشه،،،، خدااااای من، تو چطور میتونی اینقدر زیبا و نکته به نکته حرفای دلتو بنویسی؟!

    و به خودم یادآوری کردم که یادت باشه ها ،تاکید خدا برات بوده که تو هیچی نیستی

    خیال نکن تو داری این همه باریز ترین جزئیات مینویسی

    تو هیچی بلد نیستی این یادت باشه

    و خداست که داره تمام کارهارو برات انجام میده

    من قبل آگاهیم و ورودم به این مسیر زیبا حتی بلد نبودم درست بنویسم، الانم بلد نیستم چون وقتایی که شروع کردم به نوشتن و نگفتم خدایا تو بنویس دستام به نوشتن نرفتن و نمیتونستم بنویسم و درست صحبت کنم به فارسی ، چون تُرک بودم سختم بود و طبق باور های اشتباهم نمیتونستم صحبت کنم و ترجیح میدادم ساکت باشم و صحبت نکنم یا ننویسم تا کسی بهم نگه بلد نیستی حرف نزن

    همه این نوشته ها رو یه اراده قوی بهم میگه و تک تکشونو به یادم میاره

    حتی شده بارها وقتی فرداش اومدم سایت و نوشته خودمو خوندم فقط اشک ریختم تازگی داشت برام میگفتم من اینارو ننوشتم

    کی اینا رو نوشتم با این همه جزئیات

    دختری که قبلا درسته جزئیات رو قبل آگاهیش میدید اما در این حد نه

    یه وقتایی شده من از اون روزم هیچی متوجه نشدم ولی وقتی شروع کردم به نوشتن تازه فهمیدم چی به چیه

    اینجا که نوشتین :

    گاهی خجالت میکشیدم از خدا بخاطر بندگی نکردنم، بابت ندیدنش، نفهمیدنش…

    به قول استاد تو همین فایل اینجوری فکر نکنین ،امروز که داشتم دوباره به همین فایل گوش میدادم و درمورد رد پای روز شنبه و یک شنبه 3 و 4 آذرم مینوشتم این پیام رو از خدا دریافت کردم از این فایل که خودم رو مقایسه نکنم با استاد طراحیم

    الان نوشته شما منو یادش انداخت

    و یاد اولین روزایی که وارد سایت شده بودم و یاد هفته پیشم که خودمو با آقای نارنجی ثانی میخواستم مقایسه کنم و میگفتم انقدر رو خودش کار کرده که متوجه شده من باورم اشتباه بوده و افکارم مثل افکار فرعون بوده و بهم گفته که اصلاحش کنم و حواسم به افکارم باشه

    و کمی به خودم گفتم من چرا نتونستم خدای واقعی رو درک کنم و مثل شما گفتم تا اینکه خدا هدایتم کرد به پاسخ آقای حیسن تقی زاده اگر اشتباه نگم اسمشونو

    که در سوالات بخش قدم اول جلسه اول دوره 12 قدم بود

    که من هدایت شدم و رفتم به بالاترین امتیاز ها رو زدم

    فکر میکنم شما بودین که یادم دادین بالاترین امتیاز هارو هم میشه دید از پایین قسمت نظرات

    و دقیقا رفتم جواب سوالم رو گرفتم

    که نباید بگم من چرا درست درک نکردم و انقدر حرفاشون زیبا بیان شده بود که اولین پیام پر امتیاز در اون صفحه بودن

    و من درک کردم که در مسیر تکاملم اگر کمی شرک ورزیدم و یا بیشتر و یا کمی از مسیر دور شدم و یا بیشتر و یا هر فکر دیگه

    در مسیر تکاملم نیاز بوده تا پیشرفت کنم و خودمو سرزنش نکنم چون برای پیشرفتم لازم بوده

    اگر دوست داشتین پیام ایشون رو بخونید در امتیازات بالا

    خیلی زیبا توضیح دادن

    abasmanesh.com

    بله برای منم جالب بود از اول امروز صبح که رفتم دوچرخه سواری و آخرین روز تمرین و یادگیریم بود خدا منو بمباران کرد از عشقش که از خونه که بیرون اومدم تا برگردم خونه مدام با عدد 74 حمایتش رو و عشقش رو به من نشون میداد

    و امروز که اومدم رد پاهامو بنویسم دیدم 474 امین روز عضویت من در این سایت ناب و بهشتی هست

    خیلی حس خوبی داشتم از خدا سپاسگزارم به خاطر داشتن چنین خانواده صمیمی و دوست داشتینیم در این سایت زیبا

    و بی نهایت ازت سپاسگزارم رستا جان خیلی ممنونم بابت نوشته های زیبات

    اولین چیزی که نوشته هات به من یاد آوری کرد این بود که یادم باشه هیچی نیستم و خداست که داره همه کارارو انجام میده

    اینجا که نوشتین

    دختر قلب طلایی زیبا

    یه نگاه به قلبی که خدا بهم داد انداختم و خندیدم انقدر نورش خاصه و زیباست که حس فوق العاده ای بهم میده

    خیلی دوستش دارم و از سارای عزیز بازم تشکر میکنم که هدیه زیبایی برای من آورد

    و کلی از طرف خدا برای من حرف داشت و تو اون سرما نشست کنارم تا به من بگه پیام خدا رو

    و بی نهایت از خدا سپاسگزارم که از بی نهایت طریق به من حرفاشو میگه

    بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت عظیم خدا برای شما رستای عزیزم

    دوستتون دارم

    ماچ خدای ماچ ماچی من برای شما

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  9. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 695 روز

    به نام ربّ

    سلام خدیجه جانم

    سپایگزارم ازت که وقت ارزشمندت رو گذاشتی و رد پای روزم رو خوندی

    و بی نهایت سپاسگزارم که برای من نوشتی

    خیلی خوشحالم کردی که نوشتی تا به نوشته هات دقت کنم تا پیامشو دریافت کنم

    راستش اولش که پیامت رو خوندم ترسیدم میدونستم ترسم از چی بود

    چون یه بار آقای نارنجی ثانی که جمله ای شبه به جمله شمارو نکشت و بعدش گفت تو افکارت در اون روز مثل فروعون بود من ترسیده بودم و ذهنم نمیخواست که من قبول کنم چنین افکاری داشتم

    و ترس من ار اون روز مونده بود و وقتی پیامتونو خوندم فکر کردم که میخواین دوباره مثل آقای نارنجی ثانی بهم بگین باورت اشتباهه خدارو درست درک‌نکردی

    ولی الان که شروع کردم به نوشتن

    پرسیدم چرا ترسیدی؟ چرا؟ مگه اینو یاد نگرفتی که در مسیر تکاملت نیاز داری که باورهای محدودت رو بشناسی و اصلاح کنی ؟

    فکر کن ببین چه باوری داشتی که با خوندن اولین جملات خدیجه جان ترسیدی

    و اینو درک کردم که

    من تو افکارم اینو دارم که نباید اشتباه کنم و یه جورایی کمالگرایی داشته باشم و یکی از دوستان بهم گفته بود مراقب باش کمالگرا نشی

    اشکالی نداره که تو این مسیر کمی مسیرت رو اشتباه بری ،این هم جزئی از رشدت هست

    ممنونم از شما خدیجه جان که با نوشته تون این درس رو یاد گرفتم و از این به بعد توجه میکنم که در مسیر تکاملم اشتباهاتم هم نیاز هست که من رو رشد بده

    سپاس مند شما هستم

    وقتی برام نوشتین :

    یکی اینکه تعهد بینظیری داری و با وجود تمام مشغله هات حتما کامنت مینویسی و توی سایت فعالیت خوبی داری. این واقعا عالیه.

    و وقتی فکر کردم به علتش فهمیدم به خاطر این هست که واسه دل خودت و رشدت و داشتن ردپا واسه اینده مینویسی. با تاریخ و ساعت دقیق چون ایمان داری یه روز خیلی در تمام ابعاد رشد میکنی و این ردپاها واسه اون موقع ست

    درسته

    اوایل ورودم به سایت که باز هم تکاملم رو دارم طی میکنم

    اوایل به این فکر بودم که بنویسم تا بقیه بخونن

    اما رفته رفته این حس و فکرو داشتم که بنویسم تا یادم باشه و وقتی برگردم به روزهای قبلم هر روزم رو با جزئیات یادم بیارم که چه کارهایی و چه درک هایی داشتم که الان در این جایی که هستم و سبب پیشرفتم شده

    البته راستشو بخوام بگم الانم یه وقتایی فکر میکنم که بنویسم و دوستان هم بخونن ولی بیشتر دوست دارم بنویسم تا به خودم یادآوری بشه که چه روزهایی رو با عشق و لذت دارم طی میکنم و یاد میگیرم و سعی دارم رشد کنم

    بی نهایت سپاسگزارم که برای من نوشتین خدیجه جان

    بی نهایت شادی و سلامتی و آرامش و عشق و زیبایی و ثروت عظیم خدا برای شما باشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  10. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 695 روز

    به نام ربّ

    سلام خدیجه جان

    پیامتونو که خوندم فکر کردم ، راستش تا حالا به این فکر نکرده بودم که در مدار انسان های آگاهتر از مدار خودم قرار بگیرم

    و حرف شما سبب شد که بگم چقدر خوب و خداروشکر کردم

    با خوندن پیام شما دوباره برگشتم پیام خودمو خوندم

    به یک باره این جمله به زبونم جاری شد

    نترس طیبه ، اتفاقا خوشحال باش اگر کسی درمورد صحبت هات مدارش بالابوده که هدایت شده و اومده تو رو آگاه کرده

    که سبب رشد تو بشه

    چقدر زیبا بود این پیامتون خدیجه جان

    که سبب شد من این درک رو داشته باشم از پیام هایی که به من ارسال میشه و با این نگاه ببینم که حرف تک تک دوستان برای من پیام عمیقی داره که باید به تک تک صحبت هاشون دقت کنم

    و مطمئن باشم که صد در صد خدا میخواد یه چیزی بهم یاد بده از طریق تک تک دوستانی که برای من پیامی ارسال میکنن در سایت و یا به بی نهایت طریق

    بی نهایت ازت سپاسگزارم

    چقدر قشنگ الان درک کردم این صحبت استاد رو که میگفت

    قرآن بخونید و آیه قرآن رو میگفت تا جایی که میتونید قرآن بخونید و میگفت تا جایی که میتونید به این فایل ها گوش بدین تا هر بار یه درک جدید داشته باشین و مدارتون بالا بره

    چند ساعت قبل که دایره آبی رو دیدم و پیام دوستان و شما رو خوندم ،راستش چیزی از صحبت هاتون برداشت نکردم ،که پیام اصلی باشه

    ولی الان که اومدم محدد خوندم تازه متوجه شدم پیامتونو

    بازم بی نهایت سپاسگزارم

    بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت برای شما باشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: