چگونه به راه راست هدایت می شویم یا از آن دور می شویم

در این فایل استاد عباس منش با توضیح آیاتی از سوره اعراف، مفهوم “هدایت” یا “گمراهی” را در عمل توضیح می دهد. گوش دادن به آگاهی های این فایل، از یک طرف ما را از افکار و باورهای محدود کننده ای آگاه می سازد که منجر به گمراهی ما از مسیر نعمت ها شده و به قول خداوند “برای سختی ها آسان کرده است” و از طرف دیگر، باورهای قدرتمند کننده ای را به ما می شناساند که پروراندن آنها در ذهن، موجب ورود به مدار خداوند، دریافت هدایت های این نیرو و ” آسان شدن برای آسانی ها ” می شود.

بخشی از سرفصل آگاهی های این فایل شامل:

  • مفهوم فروتنی در برابر خداوند و ارتباط آن با ” احساس خود ارزشمندی درونی “؛
  • مفهوم غرور مخرب و ارتباط آن با “گمراه شدن از راه راست”؛
  • “مقایسه”، دروازه ورود به مسیر گمراهی است؛
  • “مقایسه”، فرد را از صلح درونی با خودش خارج می کند؛
  • راهکاری برای کنترل افکاری که منجر به “حسادت” یا “مقایسه” می شود؛
  • چقدر از اینکه “چه افکاری منجر به ایجاد چه احساسی در شما می شود”، آگاه هستی؟!
  • چه جنس افکار، احساس خوب را ایجاد می کند و چه افکاری، منجر به احساس بد می شود؛
  • “حسادت”، از کدام باور محدود کننده نشات می گیرد و به چه شکل فرد را از مسیر دریافت نعمت ها خارج می کند؛
  • ریشه “حسادت”، احساس بی ارزشی درونی است و منجر به تصمیمات و رفتارهایی می شود که فرد را به احساس بی ارزشی بیشتر می رساند؛
  • کلیدهایی هدایتگر در آیه 32 سوره نساء؛
  • مفهوم “تسلیم بودن دربرابر خداوند” و نتایج این ویژگی شخصیتی؛
  • “مغرور بودن در برابر هدایت های خداوند” و عواقب این ضعف شخصیتی؛
  • ساختن چه ویژگی های شخصیتی، موجب تشخیص و دریافت هدایت ها می شود؛
  • چرا تسلیم بودن در برابر هدایت های خداوند، نه تنها ضروری بلکه “حیاتی” است؟!
  • نقطه شروع تحول زندگی فرد؛
  • شیطان همواره از در “ناسپاسی”، وارد می شود؛
  • ارتباط “ناسپاسی” با “گمراهی”؛
  • ارتباط “سپاسگزاری” با “هدایت به صراط مستقیم”؛
  • چگونه از مدار شیطان خارج شویم و وارد “مدار خداوند” شویم؛
  • تفاوت فرکانس ” احساس سپاسگزاری ” با سایر احساس های خوب؛

این فایل آگاهی بخش را بشنوید، در آن آگاهی ها تامل کنید، سپس درسهای سازنده آن را در بخش نظرات با سایر دوستان خود به اشتراک بگذارید.

منتظر خواندن نظرات تاثیرگذار تان هستیم


منابع کامل درباره آگاهی های این فایل:

آگاهی های دوره احساس لیاقت

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری چگونه به راه راست هدایت می شویم یا از آن دور می شویم
    980MB
    94 دقیقه
  • فایل صوتی چگونه به راه راست هدایت می شویم یا از آن دور می شویم
    93MB
    94 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

882 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 20
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 694 روز

    به نام ربّ

    خوشحالم از اینکه به قدری در کل روزم احساس فوق العاده داشتم که حتی نوشته های روزم ،به قدری طولانی بود که سایت خطا داد و گفت طولانیه و دوقسمتش کردم

    ادامه رد پای روز 17 اسفند رو مینویسم که از اول روز تا شب اتفاقات به هم پیوسته بودن ،

    سایت به خاطر طولانی بودنش خطا داد و دوقسمتش کردم

    و قسمت دو رو هم اینجا گذاشتم

    ادامه قسمت 1

    قسمت 2 روز بهشتی 17 اسفند

    بهش گفتم راستش خواهر زاده ام عاشق نقاشیه و دلش میخواد کار کنه ،خیلی دوست داشتم روز اولی که اجازه دادین که بیام کار کنم ، بیارمش، اما ششم ابتداییه و قدبلندی نداره

    اینو که شنید گفت خیلی خوبه چرا نیاوردیش

    دفه بعد تو یه پروژه جدید بیارش ببینم کارش چجوریه ، اگر خوب کار کنه تعطیلات تابستون کار جدیدی بود بگو بیاد کار کنه

    اصلا حرفاش به قدری آرامش میداد که من حس میکردم دارم با خدا مستقیم صحبت میکردم

    چون هرچی من میگفتم قبول میکرد

    اصلا متعجب بودم از این همه تایید

    همون روز اولی که درخواستمو کردم و گفتم اگه میشه کار کنم به سرعت قبول کرد

    میدونم که همه اینا نتیجه به صلح رسیدن من با روحم و کار خداست که داره برای من هموار میکنه مسیر رو

    منو یاد خدایی که تو این یکسال از سایت استاد عباس منش شناختم مینداخت

    چون من به وضوح این آرامش عمیق رو حس میکردم ،

    از روز اولی که صحبت کردم و این جمله رو گفت

    بدون اینکه به این فکر کنه که من تا حالا نقاشی دیواری انجام ندادم و یا ممکنه که دیوار رو خراب کنم ،گفت برو لباس کار بیار و بیا و اعتماد کرد

    (داخل پرانتز مینویسم ،چون میخوام درکش برام عمیق تر بشه :

    دقیقا صحبت خدا که از استاد عباس منش شنیدم که از آیات قرآن هم بارها به شکل های مختلف گفته که وقتی که تازه کاری و میخوای مسیر آگاهی رو ادامه بدی و میگی هیچی نمیدونم و از خدا میخوای هدایتت کنه و با همه خطاها و اشتباهاتی که داشتی و یا ممکنه داشته باشی ، بدون معطلی به قدری بی نیاز هست که بی قید و شرط و بی توقع ، بهت میگه خوش اومدی بنده من ،راه تو روشنه من دوستت دارم و الان که خواستی کمکت کنم، وارد زندگیت میشم به شکل های مختلف

    در مسیر ربّ و صاحب اختیارت با عشق وارد شو)

    این یعنی چی؟؟؟؟؟؟

    یعنی خودِ خودِ خدا با باورهایی که ساخته شده بود ،از بی نهایت دستانش داشت با من صحبت میکرد و از این حرف ها این پیام رو به من رسوند، که به توانایی هات اعتماد دارم چون تو میتونی ،چون من بهت کمک میکنم از بی نهایت دستانم

    و روز اولی که یک شنبه 12 اسفند ، قلمو داد دستم و گفت کار کن و من با کمی ترس کار میکردم که یه وقت دیوار رو خراب نکنم

    مدام میومد و میگفت اصلا نترس ،و نگران نباش ،نقاشیه و قابل اصلاح

    خراب هم بشه ،درستش میکنیم

    (اینجا یاد حرفای خدا افتادم که از زبان استاد عباس منش شنیده بودم و آیاتی که تکرار شده بود برای من

    اینکه حتی اگر شرک داشتی و یاد حضرت ابراهیم افتادم که تکاملی ترس هاش رو تبدیل به توحید در عمل کرده بود

    اینکه وعده خدا برای اینکه لاتخافی و لاتحزنی رو یادم آورد

    اینکه رها باش تا کارهات راحت پیش بره

    اینکه باورهای محدودت هم میتونه قوی بشه و راهش اینه که باید با تکرار و استمرار و ادامه دادن ،روی باورهای محدود رنگ سفید بزنی )

    و ادامه داد دیواره دیگه ،با یه رنگ درست میشه ، رها باش و بذار قلمو حرکت کنه اصلا نترس اگر بترسی نمیتونی پیشرفت کنی

    “من بارها این جمله رو از زبان استاد نقاشی در پاساژی که میرم ورکشاپ رایگان شنیده بودم که بذار دستات حرکت کنه ،درگیر نقاشی کشیدن نباش

    بذار آزادانه حرکت کنه و شکل بگیره ”

    درسته خطا و اشتباهاتی ممکنه داشته باشی ،اما با یه رنگ میتونی درستش کنی و اگر پر رنگ بود با رنگ سفید که روش بکشیم و چند بار تکرار بشه ، بالاخره سفید میشه و درست میشه

    ( و دوباره حرفاش منو یاد خدا انداخت

    اینکه خودتو دوست داشته باش و بی قید و شرط خطا هات رو بپذیر و عاشقانه ببخش خودت رو و شروع کن که اصلاح کنی

    و نذار احساس گناه مانع از ادامه مسیرت باشه

    این خطا ها رو که فهمیدی و سعی در قدم گذاشتن در مسیر درست کردی ، خدا کمکت میکنه تا رشد کنی )

    من به صورت عملی که آگاه بودم در تک تک لحظات امروز داشتم تک تک صحبت های استاد عباس منش رو در کار نقاشی دیواری تجربه میکردم

    مدام با هر باری که میومد یادم بده ،میگفت اصلا نترس و

    نگرانم نباش

    میخوای یاد بگیری ؟؟؟؟

    پس رها باش و به نقاشیت نگاه کن و از اینکه داری کار میکنی لذت ببر

    هرچقدر بیشتر مشتاق باشی و رها باشی ، همونقدر سرعتت بیشتر میشه

    و در این چند روز که میگفتن میتونی زودتر بری و من میگفتم بذارید یکی دیگه رنگ کنم و میخندید و من این فرکانس آرامش رو از لبخندش میگرفتم که میگفت خیلی خوشم میاد که علاقه داری که کار کنی و یاد بگیری

    تو مطمئن باش اگر همینجوری پیش بری ، خودت پیشرفت میکنی و سریعتر پیشرفت میکنی و زرنگ باشی، به هرچی میخوای میرسی

    (و باز هم یاد خدا و حرفاش افتادم که این یک سال از زبان استاد عباس منش بهم گفته بود

    اینکه پارو و قایق ،هرچی داری بنداز تو دریای نور من و رها باش که جریان هدایتم تو رو به جایی که میخوای میرسونه و راضیت میکنم

    از مسیر لذت ببر که راهش رو در تمرین ستاره قطبی بهت یاد دادم

    هر چقدر بیشتر در عمل ، توحید رو اجرا کنی و قدم برداری و تجربیاتت رو پشت سر هم در عمل تجربه کنی ،به همون میزان تکاملت سریع تر میشه

    اونجا بود که انگار خدا داشت بهم میگفت تو شاگرد خوب منی

    دارم میبینم که داری تلاش میکنی و اگر ادامه بدی هرچی بگی موجود باش ،همون لحظه موجود میشه

    کافیه که تکرار باورهای قوی رو هر روز مثل آب و غدا برای کنترل ذهنت تکرار کنی تا تبدیل به باور بشه و بتونم کارهات رو طبق درخواست هات انجام بدم )

    خدایا شکرت

    وقتی تو راه بودیم از من سوالاتی پرسید

    گفت که ، میگفتی داری نقاشی میفروشی ؟ چیا میفروشی

    چجوری میفروشی

    گفتم من آینه دستی و زیر لیوانی و گل سر و چیزای دیگه میفروشم ،برسیم خاور شهر نشون میدم کارامو

    و پرسید چجوری میفروشی که گفتم با مادرم میفروشیم و گفت اینکه تلاش میکنی خوبه اما سعی کن طراحیت رو قوی کنی

    اگر ببینم طراحیت قوی هست در کشیدن چهره کارای سخت تر رو میسپرم بهت تا انجام بدی

    بعد شروع کرد از شهرش و اینکه کرد زبان هست صحبت کرد و درسهایی هم از این صحبت هاش گرفتم که درمورد جسارت به مهاجرت کردن بود

    تو راه خیلی صحبت کرد ،اما تاجایی که یادم بیاد مینویسم

    وقتی رسیدیم خاورشهر و جلو در مدرسه پسرانه ، هوا بسیار بسیار عالی بود زیبا و آفتابی و گرم ، شروع کردن دو نفری تمام رنگ و قلمو و پمپ رنگارو خالی کردن و منم پالتومو درآوردم و لباس کامو پوشیدم و گفتم میشه عکس بگیرم از قبل کار و بعد کار ،آقای خدا گونه یه نگاهی کرد و لبخند زد و گفت اشکالی نداره عکس بگیر و همکارش گفت به هیچ کس اجازه نمیده عکس بگیرن ،اما به شما اجازه داد تا عکس بگیری و حتی وقتی گفتی بذارم تو پیجم حرفی نزد ، میتونی بذاری پیجت و سفارش بگیری تا با همدیگه تیمی کار کنیم

    و گفت آقای بسیار خوبیه و خیلی مهربونه و به همکاراش کار میگیره و تا کار کنن ، و خسیس نیست که کار رو فقط برای خودش بخواد به قدری ملک و ماشین و همه چی زیاد داره که دیگه فقط عشقش و لذتی که میبره براش مهمه ،این باورو داره که کار زیاده و به همه میرسه و به قدری ثروتمنده که نیازی نداره دیگه کار کنه ،اما عاشق کارش هست و دوست داره و ادامه داده

    و این نکته هم توجهمو جلب کرد که هر دو از خوبی های همدیگه به هم میگفتن و به نکات مثبت هم توجه میکردن

    (این حرفاش رو که شنیدم بازم یاد خدا افتادم اینکه از زبان استاد عباس منش شنیدم‌که میگفتن ،

    علاقه ات رو و کاری که عاشقشی رو که اگر پولی در قبالش دریافت نکنی و حاضری رایگان کار کنی رو پیدا کن ، و ادامه بده ،مطمئن باش ثروت و پول خودش میاد سراغت

    تو مهارت هاتو بیشتر کن

    و دقیقا نه فقط آقای نقاش خداگونه بلکه همه افرادی که ثروتمندن و الان به قدری پول دارن که نیاز به پول و کار کردن ندارن ،اما دارن تلاش میکنن و دوست دارن که کار کنن

    و عشقی که دارن ،حالشون رو عادی میکنه

    که جمله امام علی رو که میگفتن دو نوع رزق داریم

    رزقی که تو دنبالش میری و رزقی که اون دنبالت میاد، به بادم اومد )

    خدایا شکرت

    و من عکس گرفتم و هرچی میگفتم رخ میداد دقیقا برانگیختگی در روابط رو به چشم‌ میدیدم و آقای خداگونه سریع شروع به طراحی اولیه با رنگ آبی کاربنی کرد

    منم به دقت نگاه میکردم

    و همکارش که پشت وانت نشسته بود ، تخصصش این بود که زیر سازی میکرد و با پیستوله رنگ میکرد تا دیوار رو آماده نقاشی کنه که ما طراحی کنیم

    دیدم یه کاردک بزرگ برداشت و قسمت هایی از دیوار رو که رنگا برداشته شده بودن رو صاف میکرد ،گفتم میشه منم انجام بدم گفت نه خودم انجام میدم ، اما کمی که گذشت ،دوست داشتم منم کاری انجام بدم و رفتم و دوباره گفتم میشه من کاردک بکشم به دیوار

    حرف جالبی زد

    گفت گرد و خاک میشی

    ولی برای من مهم نبود ،چون عاشقانه عاشق نقاشی کشیدنم و هر کاری مربوط به نقاشی باشه با عشق انجامش میدم

    گفتم نه چیزی نمیشه و انجامش میدم

    وقتی آقای خداگونه به من گفت بیا قلمو بردار و من شروع کردم به دور گیری کادر هایی که خط گذاشته بودن ، تا بعد راحت تر داخل کادر هارو با رنگ پر کنیم ، اولش سختم بود و دستم کچ شد و رنگ آبی کاربنی از خط زد بیرون و به رنگ زمینه که طلایی بود رفت

    یهویی همکارش بهم گفت اگه سختته کار نکن بذار من انجام میدم ، بعد آقای نقاش خداگونه گفت که نه اصلا هیچی نگو ، بذار کار خودشو انجام بده

    بالاخره که باید یاد بگیره

    خودش بلده و انجامش میده

    و دوباره به من گفت اصلا نترس و نگرانم نباش اگر خراب شد درستش میکنیم کاری نداره

    بذار خشک بشه آخر سر رنگ میزنیم

    به این راحتی و آسونی

    ادامه بده

    (دوباره حرفاش منو یاد خدا انداخت

    به قدری رفتارهاش خداگونه بود که مدام تو دلم میگفتم خدا ،دقیقا تویی داری با من به صورت مستقیم و بدون هیچ واسطه و نشونه ای داری صحبت میکنی چون من دارم تک تک حرفاتو با حرف های آقای خدا گونه دریافت میکنم

    اینکه مدام از زبانش بهم گفتی نترس و نگران نباش

    آیه 7 سوره قصص

    که بارها نشونه دادی به من

    اینکه میگی اصلا همه چی ساده و طبیعی رخ میده ،این قانون جهان هستیه ،کافیه که نترسی و نگران نباشی و رها کنی ،دیگه خودش رخ میده

    بترسی رشد نمیکنی )

    وقتی ادامه دادم کم کم دیدم دارم خط ها رو صاف رنگ میکنم و در همون لحظات داشتم به اینکه چقدر انسان های خوبی هستن و همکارش هم پاره ای از وجود خداست فکر میکردم تا فرکانسم رو خوب ارسال کنم

    وقتی آقای خداگونه داشت صدام‌ میکرد ، سختش بود که فامیلی منو تلفظ کنه

    گفت خانم مزرعه ؟؟ گفتم مزرعه لی

    گفت چقدر سخته میشه ما مزرعه بگیم و یا لی ؟‌لی راحت تره انگار فامیل بروسلی هستی

    من اولش گفتم هرجور که راحت ترین بگین

    اما ته دلم دوست داشتم فامیلیمو کامل بگن

    یهویی دیدم برگشت گفت ،نه خودت بگو اگر کامل نگیم میشه و یا کامل بگیم

    من چیزی نگفتم و از درونم گفتم کامل باشه بهتره

    که باز هم داشتم با فرکانس هام و بدون اینکه صحبتی کنم این پیام رو فرستادم و دیدم‌هر بار میگفتن خانم مزرعه لی و یاد گرفتن

    برام جالب بود ، با اینکه گفتم هرجور راحتین ،اما درست و کامل گفتن ،خانم مزرعه لی و یاد گرفتن

    وقتی زمینه هارو رنگ کردیم و تموم شد

    قلمو تخت ریز رو داد دستم گفت شروع کن

    طراحیارو انجام بده

    اولش کمی ترسیدم ،با اینکه نقاشیم خوبه و طرح نقاشی دیواری گرافیکی بود و گل و برگ‌و پرنده داشت ، دوباره گفت شروع کن

    خراب بشه چی گفتم بهت ؟؟ درستش میکنیم

    با یه رنگ درست میشه پس شروع کن

    مدام آیه لاتخافی و لاتحزنی‌ برای من تکرار میشد

    وقتی طراحی میکردم ، نکاتی رو به من گفت و به قدری با آرامش میگفت که باز هم یاد خدا می افتادم که خدا داره با آرامش یادم میده و من یاد نقاشی افتادم که روز اول تا 4 روز باهاش کار کردم و با جدیت و چند باری با عصبانیت به من گفت سرعت بده به کارت و سریع کار کن اینجا نقاشی دیواریه و رنگ روغن نیست که بخوای آروم کار کنی و البته من کلی ازش درس یاد گرفتم

    انگار خدا میخواست با این جدیت به من بفهمونه که جدی باش در کارت و تمرکز داشته باش به نقاشی و سرعت داشته باش مثل مومنتوم تا پیشرفتت سرعت بگیره

    وقتی من راه افتادم و خط ها و طراحی هارو روان تر کار کردم انگار یه اعتماد به نفس خاصی میگرفتم و هی تکرار میکردم ،آره میشه ،تو میتونی طیبه ،تو لایقشی و به قدری حالم خوب بود و انرژی بالایی داشتم که دیوار رو که طراحی میکردم ،شروع کردم به صحبت کردن با دیوار

    گفتم سپاسگزارم که مشتاق بودی تا من بیام و روی تو نقاشی بکشم ،

    راستش وقتی صبح حاضر میشدم که برم ،افکاری میومد که نجوای ذهن بود و سعی کردم کنترلش کنم

    مدام میگفت چرا میری خاور شهر اونجا منطفه اش پایین تره ،میری اونجا نقاشی بکشی ،نقاشیت دیده نمیشه

    همون لحظه گفتم چه ربط داره، میدونستم این افکار از کجا میان ،از باورهای محدودم که از بچگی بالا و پایین شهر رو برای من تعریف کرده بودن

    اما با دیوار عاشقانه صحبت کردم و سپاسگزاری کردم خیلی دلم میخواست دیوار رو بغل کنم و از خدا سپاسگزاری کنم اما نتونستم پیش دو نفر همکار نقاش این کار رو بکنم

    اینجا بود که فهمیدم که هنوز حرف مردم برای من اهمیت داره

    و بیشتر از همیشه باید روی خودم کار کنم

    وقتی چند قسمت رو گل و پرنده و برگ کشیدم

    یه قسمتش جا نشد که پرنده بکشم ،به آقای خدا گونه گفتم ،جا نشد پرنده بکشم ،با لبخند خدا گونه همیشگیش گفت ، اشکالی نداره بیا اینجا تو اینیکی کادر که من کار میکنم و خالی مونده پرنده رو بیارش اینجا یه گل خوشگلم بکش که پرنده بشینه روی گل

    درسته که شهرداری این طرح اصلی رو به ما داده ،اما دیوارها بزرگن و ما باید جوری جا بدیم طرح هارو که خوب دیده بشه

    این تویی که میتونی بچینی و دستت بازه برای چیدن و طراحی کار ، یه طرح کلی هست ، اما نقاش تویی، که اضافه میکنی و یا کم میکنی

    دستت بازه ،پس راحت باش و کار خودت رو بکن

    ( دوباره یاد حرف خدا افتادم که بارها از زبان استاد عباس منش شنیده بودم

    میتونید با افکار و رفتار و فرکانس هاتون زندگیتون رو به هرشکلی که دوست داشتین خلق کنین

    مهم نیست چه گذشته ای داشتین هر لحظه که بخواین میتونین تغییر بدین زندگیتون رو

    و در قدم اول جلسه دو تمرین ستاره قطبی ، دوره 12 قدم که باب راس میگفت یهویی تصمیم عوض شد میخوام تو آسمونم یه سری ابر بکشم که اینجا دارن واسه خودشون زندگی میکنن

    و گفت هیچ اشکالی نداره که یه دفه تصمیمم عوض شد

    اتفاقات خوشگل اجازه بدین بیفته

    فقط نگاه کنین و تصمیم بگیرین و انجام بدین

    نقاشی نقاشی شماست ،دنیای شماست ،بذارین هرچی میخواین توش اتفاق بیفته )

    تمام صحبت های، نقاش خداگونه ، همه و همه یادآوری بود که تک تک صحبت های خدا رو برای من داشت تکرار میکرد

    که من بارها از زبان استاد عباس منش شنیده بودم و اینبار به یه شکلی داشتم میشنیدم که فکر میکردم همه این آموزه ها جمع شدن و در امروز که من فرصت نکردم هندزفری رو تو گوشم بذارم و به باورهای قوی گوش بدم ، انگار خدا خواست پاسخ بده به حرف دلم

    آخه من وقتی لباس کارم رو پوشیدم جیب نداشتم که گوشیمو بذارم تو جیبم و مثل روزای قبل موقع کار به باورهای قوی گوش بدم

    تو دلم گفتم یعنی تا شب که اینجام نمیتونم گوش بدم ؟ چجوری باورهای قوی رو تکرار کنم

    وای خدای من ،الان متوجه شدم که چرا امروز، من حس میکردم که از طریق آقای خدا گونه دارم باخدا صحبت میکنم که حتی این حس رو داشتم که مستقیم دارم با خود خدا صحبت میکنم

    اولش که داشتم رد پامو مینوشتم این به فکرم اومد که نکنه شرک باشه میگم مستقیم دارم با خود خدا صحبت میکنم و به اون آقای خدا گونه قدرت میدم

    اما الان جوابم داده شد که نه شرک نبوده ،وقتی دیدم نتونستی به باورهای قوی گوش بدی ، کاری کردم که طبق آرامشی که داشتی و با من هماهنگ بودی ،قسمت خداگونه اون فرد رو برای تو کشیدم بیرون و خودت با افکارت که سعی داشتی خودت رو هماهنگ کنی با منبع ، سبب شد که تک تک این باورها در صحبت هاش بهت گفته بشه تا تو کنترل کنی ذهنت رو و به یاد ربّ و صاحب اختیارت بیفتی

    طیبه یادته که هر روز در تمرین ستاره قطبی از من میخوای که هر لحظه به یادم باشی و تجسم‌میکنی

    این دقیقا نتیجه نوشته های هر روزت و احساس خوب و تجسمیه که داشتی

    خواهستم بهت بگم، که چقدر برای من ارزشمندی که حتی اگر نشه گوش بدی به باورهای قوی ،کاری میکنم که حواست به من باشه ،به ربّ ماچ ماچیت

    من همچنان ادامه میدادم و به قدری زمان برای من ایستاده بود که اصلا خستگی حس نمیکردم

    مدام همکار نقاش خدا گونه میگفت روزه ای؟ چرا نمیای با ما چای بخوری ؟ روزه نگیر ، داری کار میکنی و الان معلومه که گرسنه ای و نیاز به استراحت داری

    بیا یه چای بخور

    میدونستم دلیل این اصرار چیه

    از همون روز اول که من شروع به کار کردم ،اومد چای بهم بده از زبونم در اومد روزه ام و دیگه نتونستم دروغی که ندونسته گفته بودم رو درستش کنم و ترسیدم و حقیقت رو نتونستم بگم

    و تا به امروز این دروغ ادامه داشت

    چند روزیه از خدا کمک خواستم که کاری کنه حقیقت رو بگم

    و امروز زمانش بود

    وقتی اصرارش رو دیدم و آقای نقاش خدا گونه گفت چرا این همه اصرار میکنی ؟ دلیل اصرارت چیه که مثل شیطان داری میگی روزه ات رو بشکن

    اصلا دوست داره و روزه گرفته و هر کس دوست داره هرجور بخواد زندگی کنه تو چرا ناراحتی ،من و تو که کافریم چرا باید به عقاید کسی اصرار کنیم که مثل ما بشه

    بعد ادامه داد و گفت خانم مزرعه لی، من تا چند سال پیش مثل شما روزه بگیر حرفه ای بودم اما وقتی کار میکردیم و دیگه نتونستم و بدنم جوری بود که نمیشد روزه بگیرم دیگه نگرفتم

    منم یهویی زبونم باز شد به صحبت کردن و گفتم من خودمم از سال 94 روزه نمیگیرم ،دکتر گفته نگیر برات خوب نیست

    مرد خدا گونه سریع حرفمو متوجه شد ،به همکارش گفت ببین خودش با زبون خودش میگه روزه نیست ،از همون روز اول مشخص بود روزه نیست و روش نمیشد بگه و خجالت میکشید

    انقدر اصرار نکن بهش

    حتما دوست داره چیزی نخوره ،چیکارش داری

    و همکارش گفت آخه معذب میشم من دارم چای میخورم و نگاهم میکنه و میدونم که الان صد در صد دلش میخواد چای بخوره

    تو دلم میخندیدم میگفتم وای فرکانس چقدر اهمیتش از کلام بالاتره و من تو دلم میگم و میشنوه و با کلام جواب میده

    من در درونم میدونستم که اصرارش چه پیامی داره

    و چند باری این جمله رو تکرار کردم و برگشت گفت پس ،فردا که میای لطفا چای بخور که ما احساس گناه نکنیم ،روزه نیستی حداقل غذا برای شما هم بخریم

    و خودمون تنهایی نخوریم و شما اینجا کار میکنی و روزه نیستی ،گرسنگی بکشی

    وای من برای چندمین بار کارکرد فرکانس رو درک کردم

    که حتی اگر صحبت نکنم هم فرکانس هام ارسال میشن

    این اولین تجربه من بود که میتونستم قانون فرکانس رو درک کنم به صورت عملی

    قبلا انگار فقط در حرف میگفتم که فرکانس هست که ارسال میکنم نه کلام

    و به وضوح داشت به فرکانس هام در کلامش پاسخ میداد

    چون من بارها تو دلم گفتم گرسنه ام و شدیدا تشنه بودم

    امروز برای من کلی درس داشت، تک تکشونو تا جایی که خدا به یادم میاره مینویسم تا یادم باشه چه درسهایی گرفتم و چه مسیری رو رفتم

    اتفاقات ناب زیادی رخ داد و به قدری زیاده که من از ساعت 10 شب دارم مینویسم و الان 2 :2 نصف شب هست

    وقتی کمی کار کردیم یه متر بود که نخ داخلش رنگی بود و اسمش چاک لاین بود و برای خط کشی میگرفتیم و وقتی اندازه زاویه مستقیم درست بود نخ رو میگرفتن و میکشیدن و رها میکردن تا رنگ نخ به دیوار بخوره و عین اینکه خط کشی شده باشه

    خیلی جالب بود

    من این متر نخ رنگی رو دست نقاشی که چند روز پیش باهاش کار میکردم دیده بودم و باهم کار کردیم و اسمش رو گفت

    خیلی کار باهاش لذت بخش بود

    وقتی کار میکردیم قد من نمیرسید و سطل رنگ رو آورد گفت مراقب باش برو بالا و نخ رو بگیر و همکار نقاش خداگونه هم چند سانت از من بلند تر بود و میخندید میگفت دست منم نمیرسه و با نقاش خداگونه کلی سر قداشون خندیدن و شبیه خروس ها که سینه هاشونو به هم نزدیک میکنن شدن و سر قدشون کل کل میکردن

    منم فقط میخندیدم

    اولین بارم بود که با مردا انقدر راحت و با احترامی که بود داشتم صحبت میکردم و حس میکردم عضوی از اعضای خانواده ام هستن ، و از روز اول حس خوبی نسبت بهشون داشتم

    اونجا بود یاد حرفای استاد عباس منش در دوره عشق و مودت افتادم

    که میگفتن مرد ها با هم یه سری حرف هایی دارن که خانما بهتره بشناستن

    من اولین بار بود میدیدم و همه اش میخندیدم و درون خودم میگفتم خدایا شکرت به خاطر این همه پاکی و مهربانی و آرامشی که در این لحظه دارم

    و با اینکه سنشون بیشتر از من بود اما احساس میکردم کودک درونشون و شادی که داشتن به وضوح مشخصه

    وقتی اندازه گیری کردیم سرایه دار مدرسه اومد و باهاشون صحبت کرد و گفت اگر بخوایم داخل مدرسه رو رنگ کنین ،انجام میدیدن؟

    و ازشون شماره خواستن

    چون از طرف شهرداری بود

    بعد رفتنشون من از همکارِ آقای خدا گونه سوال پرسیدم

    گفتم یادتونه دو سه روز پیش یه آقا اومد ازتون قیمت گرفت که روی دیوار زمین چمنی فوتبال نقاشی بکشید تو محله ما

    گفت آره خبری ازش نشد

    من ادامه دادم

    گفتم راستش من فردای اون روز میخواستم برم و صحبت کنم تا بگم بیام کار کنم اما حس کردم کار درستی نیست و گفتم بپرسم ازتون که درسته برم خودم پیگیر بشم و میتونم برم اونجا ؟

    جواب داد هیچ وقت این کار رو نکن

    آقای خدا گونه (من چون نمیخوام اسم نقاش رو بنویسم و چون به قدری رفتارهاش خدا گونه هست که تو رد پام مینویسم آیای خداگونه )

    همیشه به ما میگه هیچ وقت این کار رو نکنید ،به کسی شماره ندید که بخواید خودتون پیگیری کنید

    اگر کار باشه خدا درستش میکنه و نیازی نیست شما کاری انجام بدین

    کیفیت کاری که انجام میدیم سبب میشه که مشتری خودش هر سال بهمون زنگ بزنه و پروژه جدید بگیریم

    ارزش خودتون رو پایین نیارید و به پیشرفت خودتون فکر کنید

    و ادامه داد که ما به قدری کارمون زیاد هست که یه وقتایی تماس هایی که برای قبول سفارش نقاشی دیواری هست رو رد میکنیم

    همه چی خودش درست میشه ،نگران نباش

    هرموقع کار بود اصلا یکی رو کامل میدم به شما انجامش بدین و کل پولشو بردارین برای خودتون

    حالا از این به بعد انقدر کار میکنید که کلی درآمد میاد دستتون

    و گفت حالا از این به بعد باهم زیاد همکاری میکنیم ،و گفت خودش تابلوهای جدید که حالت چراغ دار دارن و شبا روشن میشن و عکسا نور دارن ،اونا رو انجام میده و گفت اگر بتونی یه تابلو کار کنی برای من 2 میلیون از یه تابلو برات میمونه

    همه این صحبت هاش درس داشت برای من

    دقیقا روزی که میخواستم برم پیگیری کنم و نمیدونستم کار درستیه یا نه و از خدا کمک خواستم نشونه بده

    بلافاصله به دلم جاری شد که تو دیگه روی باورهات کار میکنی و همه چیز به سادگی رخ میده ،مشتری ها به سمتت میان و نیاز نیست تو کاری انجام بدی و رها باش خودشون میان و به قدری کار میکنی که نیازی نداری

    و به راحتی میتونی نقاشی رو یاد بگیری

    (دوباره حرف خدا در سوره ضحی یادم‌اومد که به زودی به قدری بهم عطا میشه که راضی میشم )

    یادمه هفته پیش جمعه در افکارم مدام نجوا میگفت که برو دوباره گل سر بفروش تو دیگه هیچ پولی از پس انداز فروش دو ماه که 60 میلیون پول ساختی برات نمونده اما من سعی کردم از آموزه های دوره جدید ،مومنتوم مثبت رو شکل بدم و بارها گفتم ،من باید بندگی کنم و باورهامو تکرار کنم در مورد فروش نقاشی و نقاشی دیواری و فروش بوم و هرچی که میخوام

    و سعی کردم که توجهم به نکات مثبت باشه و هر روز به خدا توجه کنم تا اینکه بعد دو روز ،یعنی روز یک شنبه این معجزه رخ داد

    و من کار پیدا کردم

    وقتی تک تک لحظات امروزم رو آگاه بودم ،درس هاش رو آگاهانه گرفتم تا سعی کنم در عمل اجرا کنم

    وقتی داشتیم‌کار میکردیم همکار آقای نقاش ازم پرسید شهریه کلاست چقدره و کجا میری برای یادگیری ؟ و گواهی نامه رانندگی داری ؟؟

    گفتم تجریش میرم و 2 میلیون و 200 شهریه کلاس هر ماهم هست و گواهی رانندگی دارم

    که گفت من گواهی همه چی رو دارم و پایه یک رو بگیرم خیلی خوب میشه و خوشحال بود

    و میگفت از این به بعد میتونی به راحتی شهریه چند ماه کلاست رو در یک هفته دربیاری و به کارای دیگه ات فکر کنی که سرمایه گذاری کنی

    ما همچنان داشتیم کار میکردیم و من حالم فوق العاده بود ، و مرد نقاش خدا گونه گفت خانم مزرعه لی ، فردا خودت تنها میتونی بیای کار کنی من برم سر پروژه جدید ؟

    میخوام این کار رو به تو بسپرم

    میدونم که انجامش میدی تواناییشو داری

    منم خوشحال بودم و گفتم بله که انجامش میدم فردا میام

    که بعد یک ساعتی یهویی یادم اومد من شنبه کلاس رنگ روغن دارم ،رفتم و بهش گفتم ،گفت وای معادلاتمون بهم خورد و خندید ،گفت اشکالی نداره اگر فردا این کار تموم بشه

    میای پروژه بعدی که تو بزرگراه بسیج هست

    من گفتم میتونم از 7 صبح بیام و تا 11 کار کنم و بعد برم کلاس رنگ‌روغنم

    کلاسم از 1 تا 6 هست

    گفت نه فردا دیر میرسی تجریش ،راه دوره و فردا کار نمیکنی ،از پس فردا میای

    و گفت فردا بعد کلاست به من زنگ بزن و هماهنگ کن با من تا بگم کجا بیای

    تا به حال کسی رو ندیده بودم که با کسایی که براش کار میکنن انقدر خوب برخورد کنه و بگه اشکالی نداره هرموقع دوست داشتی کار کنی بگو

    چون از میون حرفاش اینو متوجه شدم که ،گفت خودت باید علاقه نشون بدی به کار ،من نمیتونم به زور بگم بیا این کارو انجام بده ، خودت باید مشتاق باشی

    کار هست

    اما تو باید علاقه نشون بدی

    این خودش باور قوی میشه که با تکرارش که هستن رئیس هایی که کاملا به کارمند هاشون احترام میذارن و آزاد و رها هستن و این رها بودن سبب میشه که در کارشون موفق باشن

    و اگر کسی که براشون کار میکنه نیاد ،هیچ تاثیری در روند کارشون نمیذاره و کار خودشونو انجام میدن

    و ادامه داد که وقتی ببینم علاقه داری ،من بهت کار میدم

    خیلی خوشحال بودم و چشم گفتم

    من مدام چشم میگفتم و هرچی بهم میگفتن ،چشم میگفتم

    همکار آقای خداگونه گفت انقدر چشم نگو ،آدم معذب میشه ، از روز اولی که اومدی هی چشم میگفتی و نقاشی که باهاش کار میکردی اذیت میشد ،اون دوست نداره کسی بهش چشم بگه و یادته که گفت بگو باشه و انجامش بده ،و چشم نگو

    پس به ماهم چشم نگو

    و گفتم آخه نمیتونم عادت کردم و نمیشه

    آقای خدا گونه گفت بَده داره بهت احترام میذاره و با احترام صحبت میکنه ؟؟؟

    دوست داری یکی با کلامِ باشه و خب حالا انجامش میدم ،صحبت کنه ؟؟؟؟؟؟؟

    این که خوبه ،خداروشکر کن با احترام صحبت میکنه

    جالب بود این احترامی که من گذاشتم و با احترام صحبت میکردم سبب شده بود که من احترام متقابل رو ببینم و با من با احترام صحبت میکردن و با گفتن حرفش تحسین کرد و اعلام کرد که خیلی هم خوبه که با احترام صحبت میکنه

    (باز هم درس های استاد عباس منش یادم میومد که در نتایج دوستان به اقا رضا میگفت ، احترام با صمیمیت فرق داره

    احترام خیلی فراتر از صمیمیته

    و سعی کنید یاد بگیرید احترام بذارید به خانواده و همه و کسانی که به شما در مقام استادی یاد میدن )

    وقتی نزدیک غروب شد رنگارو جمع کردیم و طراحی رو انجام دادیم و دیگه راه افتادیم و من عکس گرفتم

    من دوباره جلو نشستم و همکار آقای نقاش خداگونه پشت وانت نشست و هوا کمی سرد بود، تو راه آقای خدا گونه کلی برای من صحبت کرد

    گفت از سال 77 شروع به نقاشی دیواری کرده و تلاش کرده و الان تو جایگاهی هست که بخواد برای من نصیحت کنه و اینو گفت که من میتونم بهت بگم و راهنماییت کنم چون تلاش کردم و کار انجام دادم ، وقتی با انسان های موفق صحبت میکنی درس هارو بگیر و زرنگ باش

    هیچ وقت حرف هات رو به کسانی که موفق نشدن و حرفی برای گفتن ندارن نگو و ازشون درس نگیر چون چیزی برای موفقیت ندارن که بخوای الگو برداری کنی

    و میدونستم که چرا داره این صحبت هارو به من میگه

    چون خدا به وضوح داشت تک تک لحظات امروزم رو ،قوانینش رو تکرار میکرد و که به صورت عملی درک کنم

    یهویی گفت ماشین دارین؟ منم جواب میدادم به سوالاتش و اصلا نمیدونستم چرا انقدر راحت جواب میدم ،منی که شنیده بودم نباید به سوالات شخصی که ازت پرسیده میشه جواب بدی اما جواب دادم

    یاد حرف استاد عباس منش میفتم که در برانگیختگی روابط میگفتن حتی وقتیایی شده که افراد قسمتی از شمارو کشیدن بیرون که اصلا خودتونم متوجه نمیشید که مثلا چرا این حرف رو گفتین و یا تخفیف دادین

    در اصل اونا با آرامش و هماهنگی ذهن با روحشون قسمتی از شمارو میکشن بیرون که دوست دارن

    گفتم ماشین داشتیم و فروختیم و گفت دلیل اینکه این سوالاتو میپرسم میخوام حرفایی که میزنم رو بهش خوب گوش بدی و فکر کنی

    صد در صد دوست داشتی درآمد داشته باشی که امدی سراغ این کار ،دوست داری ماشین داشته باشی ؟؟ خندیدم و گفتم بله ولی ندارم همین که گفتم یه ماشین kmcمشکی از جلو ماشین رد شد

    انگار خدا داشت میگفت صبر کن ماشینم بهت عطا میکنم

    اینو که گفت ادامه داد که : اگه زرنگ باشی و سرعت بدی به یادگیریت و علاقه مند به یادگیری باشی و بگی آقای فلانی من میخوام مستقل کار کنم و یه پروژه رو فقط به خود من بده و وقتی من ببینم که میتونی کار رو دو روزه جمع کنی و در عین سرعت عمل تمیز کار کنی

    و اگر بتونی یه تیم خانم برای خودت بیاری ،من فقط نقاش آقا میارم که زیر ساز کارت رو انجام بده

    و مبلغ پروژه رو مقدار کمی برای خودم برمیدارم و کلش رو خودت میتونی کار کنی

    و اگر ببینم سرعت گرفتی بیشتر بهت کار میدم و یهویی دیدی در عوض دوماه یه ماشین خریدی

    این برای منم خوبه که شما ماشین بخری

    چرا؟؟؟

    چون وقتی به شما زنگ زدم و گفتم سریع بیاین پروژه نقاشی گرفتیم ،دیگه کسی نیاد دنبالتون و یا بخواین با اتوبوس و مترو بیاین ،خودتون میتونید به سرعت با ماشین خودتون بیاین و حتی وقتی خسته بودین ، در ماشین خودتون کمی استراحت کنین

    این برای روند کار من و گروهم هم خوبه

    و اینجا بود که یاد این حرف استاد عباس منش افتادم

    که با پیشرفتمون به گسترش جهان هستی کمک میکنیم

    یعنی در اصل نقاش خدا گونه منظورش این بود که دستی بود از دستان خدا تا این پیام رو به من برسونه ،که با پیشرفت تو ،روند کار ما سریع تر میشه و سبب پیشرفت جهان هستی در همه جنبه ها میشی که میتونی ماشین بخری

    و تاکید داشت که به حرفام گوش کن

    اگه وقفه نندازی و هر کاری که بود برای نقاشی دیواری بیای و پشت سرهم کار کنی ، خیلی راحت در عرض چند ماه ماشین داری و خیلی چیزای دیگه

    و گفت درسته کار ما رنگی شدن لباس و دست و صورت زیاد داره اما کارخوبیه و درآمدش خوبه

    و گفت دیگه فعلا این کارایی که میگم رو انجام نده

    به کسی کمک نکن

    نمیگم اصلا کمک نکن

    به خانواده ات کمک نکن، مثلا اگر دیدی دستت پولی اومد که درآمد دار شدی ،برای خونه گوشت و برنج نخر ، اول پس انداز کن وقتی ثروتمند شدی برای خودت همه چی داشتی اونموقع ببخش

    الان نمیتونی ببخشی

    چون خودت نیاز داری

    و این رو هم گفت که تاکید میکنم اگر نیاز بود کمک کن و اگر دیدی اذیت نمیشی کمک کن ، اما از خوشحالی اینکه پول دستمه برم برای خونه خرج کنم نباشه

    وای خدای من امروز با اینکه از ظهر تا غروب به هیچ‌فایلی از سایت و یا صدای ضبط شده خودم گوش ندادم اما مدام با حرف های آقای نقاش خداگونه و رفتارهاشون ،فقط و فقط خدارو به یاد میاوردم و آموزه های سایت رو به خودم تکرار میکردم

    که استاد عباس منش میگفتن

    کمک کن اما با این باور که فراوان هست و چند برابرش به حسابم میاد

    و اگر ببخشی و مدام به فکر این باشی که دستت نمیاد نبخش

    وقتی ببخش که باور داری فراوانه

    و یاد گرفتی ببخشی

    اینارو که گفت ،گفت مطمئن باش اگر ماشین بخری میتونی مادرت رو با ماشین ببری بگردونی و عزیزانت رو میتونی بگردونی ،اما اگه هی گوشت و برنج و چیزایی رو بخری که بگی پول دستم اومد خرج کنم نمیتونی جمع کنی

    مدیریت کن تک تک رفتارهاتو

    زرنگ باش

    و بعد گفت اگر زرنگ باشی کار رو از من میگیری

    یعنی چی؟؟

    یعنی اینکه به سرعت کار میکنی و پروژه نقاشی به اتمام میرسه و کار جدید میگیری و نمیذاری کار رو زمین بمونه و یا به یه نقاش دیگه بدم و تو انجامش بدی

    و مثال زد همکارش رو که روز اول تا 4 روز پیشش کار کردم

    گفت 15 ساله که با من کار میکنه وهمیشه گفتم زرنگی کن و کار ازم بگیر و سریع انجامش بده ،اما گوش نکرده

    اینجا بود که یاد این قانون افتادم که ما نمیتونیم زندگی دیگران رو تغییر بدیم ،ما عاجزیم از تغییر دیگران ،تا کسی خودش نخواد تغییر کنه هیچ اتفاقی رخ نمیده

    و من میخواستم که تغییر کنم که این اتفاقات رخ داده و دارم حرف های خدا رو از زبان دستی از دستانش که در جهان هستی هست میشنوم

    و درمدارش بودم که این صحبت ها رو سعی کردم دقت کنم و در عمل اجرا کنم

    الان ساعت 3:38 و نزدیک صبح داره میشه

    من امروز با وجود اینکه کلی کار کرد م و سر پا بودم اما هیچ اثری از خستگی نیست و از شب دارم مینویسم

    وقتی نزدیک خونه مون رسیدیم ،گفت ما قراره بریم از تعمیرگاه ماشینمونو که خراب شده بود تحویل بگیریم ،ببخشید که تا دم در خونه تون نمیبریم و معذرت خواهی کرد و نزدیکار خونه مون پیاده شدم‌

    و رفتم تا اذان رسیدم ایستگاه صلواتی که پایگاهی هست که دیوارشو رنگ‌کردیم‌

    و باز هم سوالاتی پرسید در مورد پدرم که معلم چه درسی بود و وقتی گفتم زبان انگلیسی ،گفت بلدین

    گفتم نه

    و جریان فوت پدرم رو پرسید

    سوالایی که میپرسید ،وقتی فکر میکنم که چرا پرسید فقط یک جواب دارم و اینه که همه اش پیام داشت

    حتی پرسیدن شغل پدرم و جریان فوتش

    که وقتی گفتم ، گفت من این همه دارایی دارم ، اما هیچ کدوم به کارم نمیاد و وقتی از این دنیا برم همه اش میمونه برای فرزندانم ، مهم اینه لذت بردم از کاری که انجام دادم و کارای زیادی میتونستم انجام بدم مثلا تدریس کنم و یا کارهای زیادی انجام بدم

    اما به نقاشی علاقه داشتم و اینکه روی دیوار کار کنم و از این راه درآمد کسب کنم

    و سال 80 رو گفت که میرفت همون پاساژ تجریش که من الان میرم کلاس نقاشی

    میگفت من اون زمان که رفتم رنگ روغن یاد بگیرم دیدم علاقه خاصی ندارم و دوست داشتم به راحتی کسب درآمد داشته باشم که رفتم سمت نقاشی دیواری و خداروشکر نیازی به پول ندارم

    و فقط لذت میبرم

    انگار خدا داشت میگفت تو هم مسیرت رو در نقاشی پیدا میکنی و به وقتش رخ میده

    زیاد درگیر نشو که این روزا هی میپرسی من واقعا چی میخوام از نقاشی و چه سبکی رو باید پیش برم

    بذار جریان دریای نور خدا ببرتت به جایی که هیچ اطلاعی نداری

    حتی از شهرستان خودش گفت، از اینکه کرد زبان هست و هنوز هم مردم شهرستانشون فقیرن و هیچ تغییری نکردن

    و وقتی تصمیم گرفته کار کنه همه چیز تغییر کرده و جدا شده از اون شهر

    و گفت اگر هدف داشته باشی به هرچی که میخوای میرسی

    هدف تعیین کن و به اینکه هدف تعیین کنم تاکید داشت

    هیچ وقت بی هدف نمون

    جالبه الان که دارم تک تک صحبت هاشو مینویسم یه لحظه با خودم‌گفتم نکنه در این سایت عضو هست ؟!!!

    شایدم به قول استاد عباس منش که میگفت ،هستن افرادی که قانون رو نمیدونن اما تجربیاتی که داشتن فهمیدن که قانون چجوری عمل میکنه

    انگار تاکید بود که من از دوره 12 قدم فایل مربوط به هدف گذاری رو با جدیت شروع کنم و هدف تعیین کنم برای خودم

    و وقتی هدف هامو تعیین کردم ،برای تک تکشون قدم بردارم تا خدا راه رو برای من باز کنه و قدم های بعدی رو بهم بگه

    که وقتی تغییر کنم

    مدارم به کل با تمام افرادی که الان هستم ،تغییر میکنه

    برام عجیبه

    من قبلا درست نمیتونستم گوش بدم البته الانم هنوز نمیتونم درست گوش بدم به صحبت آدم ها ، اما امروز خیلی از صحبت هاشو خدا به یادم آورد تا الان به خودم بگم

    طیبه تو هیچی نیستی و هیچی ، این خداست که داره به یادت میاره پس خودتو بسپر به جریان خداوند

    و به راهت ادامه بده

    من امروز و دیروز یه افکاری هم داشتم ، اینکه میگفتم با کدوم نقاش میرم کار کنم ،و به خودم میگفتم فکر اینکه با کدوم نقاش بری نباش

    بسپر به خدا تا خودش بگه چیکار باید انجام بدی

    الان متوجه شدم که خدا چرا منو با نقاش خدا گونه فرستاد که باهاش کار کنم

    چون نقاش اولی که کار کردم حس میکردم نمیتونم ارتباط برقرار کنم و یه سری باورهایی داشتم که نمیذاشت درست کار کنم

    اما امروز به قدری روان پیش رفت و من رها بودم که اصلا متوجه نشدم زمان چجوری گذشت

    الان میفهمم که مدارها چجوری کار میکنه

    بعد گفت فکر میکنی من چرا گذاشتم خطا و اشتباه داشته باشی؟

    اینکه سخت نگرفتم و گفتم آزاد باش و نگران نباش و راحت کار کن

    من اگر به تو فضایی برای رشد ندم و مدام بگم خراب میکنی و نه این درست نیست و نمیتونی و از این حرفا بگم ، شما هیچ وقت رشد نمیکنی

    و مثال ماشین و رانندگی سبب شد که این حرفو بگه

    انگار خدا یه پیامی داشت و گفت اصلا باید اشتباه داشته باشی تا رشد کنی

    این جزئی از رشد ظرف وجودت هست

    صحبت های دیگه هم گفت اما تاجایی که خدا بهم یادآوری کرد رو نوشتم

    وقتی پیاده شدم و خداحافظی کردم و رفتم ایستگاه صلواتی و چای و لقمه گرفتم ،رو صندلی بلوار محله مون نشستم و با عشق و لذت لقمه رو خوردم و سپاسگزاری کردم

    و رفتم خونه

    22:17 داشتم با خدا عشق میکردم ،گفتم ربّ دل انگیزم ،کیف میکردم

    یهویی به زبونم جاری شد

    دیوانه توام و یهویی یه آهنگ اومد تو دلم سریع تو گوگل زدم

    دیوانه توام ،آهنگ حامد همایون بود

    وای خدای من

    هی بچرخان و هی برقصانم

    این هفته من فقط چرخیدم و رقصیدم

    راضی بودم ، راضی

    شاید اگر به یکی بگم نقاشی دیواری انجام دادم اما هنوز پولی دریافت نکردم بگه مگه دیوونه ای

    اما میدونم باید تکاملم رو طی کنم اول باید چند جا کار رو یاد بگیرم و دستم راه بیفته تا بعد به من کار بدن و انجامش بدم

    ولی من عاشق نقاشی ام

    خدایاشکرت

    خدایا شکرت که امروز من یه نقاشی خوشگل کشیدم و لحظه لحظه زندگیم پر بود از یاد تو

    خدایا بی نهایت سپاسگزارم

    استاد عزیزم بی نهایت سپاسگزارم به خاطر این دوره جدید

    بهترین ها باشه براتون نور خدا به شکل شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و نعمت و دارایی و عشق و زیبایی در زندگیتون جاری بشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  2. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 694 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 17 اسفند رو با عشق مینویسم

    اومدم دیدگاهم رو بنویسم سایت خطا داد و نوشت دیدگاه شما بسیار طولانیست ، فکر نمیکردم یه روزی اتفاقات روزم به قدری زیاد بشه و بنویسم که تا این حد طولانی بشه

    اما تیکه تیکه اش میکنم و مینویسم و رد پامو میذارم

    دلم میخواد از امروز بهشتیم بگم

    امروزی که رفتم سر پروژه جدید نقاشی دیواری

    فرا بهشتی ،فرا تر از بهشت رو حس میکنم ، اون بهشتی که من فکرش رو میکنم و میکردم درهمین امروز تک تک لحظاتم تجربه اش کردم ،بلکه هر روزم خود خود بهشت شده

    لحظاتی که با خدا صحبت میکنم دقیقا در یک بهشتی فراتر از چیزی که فکرش رو میکنم هستم

    بهشتی که من دنبالش میگشتم و دوست داشتم بهشت نصیبم بشه ، الان در تک تک لحظاتی که با خدا صحبت میکنم ،نصیبم میشه

    چی بگم خدا ؟؟

    صبر کن ،خوب میدونم، که چی باید بگم

    اول بذار اینو بگم ، که من هیچی نیستم ،هیچیه هیچی و هیچی ندارم و تنها داشته من تویی و تو ، که عشقی و تنها دارایی با ارزش منی

    آخه میدونی من این روزا ، بیشتر به این فکر میکنم ، که چی دارم ؟؟؟

    و بیشتر به این نتیجه میرسم که هیچی ندارم و در این جهان هستی هیچی برای من نیست

    اما وقتی بیشتر فکر میکنم ، آخرش یه سکوت عمیق و گریه از ته دل میاد ، که هیچی نیستم و فقط یه چیز بسیار ارزشمند دارم

    و اون تویی ربّ من

    ربّ ماچ ماچی جذابم

    به قدری هدایتم ریز و ریز تر شده که ،مگه میشه کل روزم رو سعی نکنم که آگاهانه توجهم رو به سمتت نبرم ؟؟

    الله من

    ربّ من

    وقتی به من لاتخف گفتی

    لاتحزن گفتی و بارها تاکیدش کردی

    وقتی آیه ولسوف یعتیک ربک فترضی رو بارها و بارها به من تکرار کردی

    بذار اولین بارش رو با آخرین باری که همین دیرور گفتی رو بگم

    اولین بار وقتی این آیه رو به من گفت که تازه باهاش آشنا شده بودم ،با ربّ ماچ ماچی ،اون روز هیچ کس و هیچ چیز رو نداشتم که ازش کمک بگیرم

    تو با این نشونه به من گفتی که راضیت میکنم

    و به زودی پروردگارت آنقدر به تو عطا خواهد کرد که خشنود شوی

    روزی که من اعلام کردم هیچی نمیدونم و کمکم کنی و ازت خواستم در دادگاهی که میخواستم از نقاشی که بومم رو در نمایشگاه پاره کرده بودن وکیلم باشی و باورهای اشتباه من و عجله کردنم در طی کردن تکاملم ،که میخواستم سریع تابلونقاشیمو 100 میلیون بفروشم و یا 274 میلیون ، و نقاشیم روز نمایشگاه پاره شد

    اما تو خواستی درس هایی رو از همون اولین روزها به من بدی و من در این یک سال درس هامو گرفتم و رها شدم از اون اتفاق به ظاهر بد و عجله درمورد تکاملم در نقاشی و موارد دیگه

    چون من هر روزی که مربوط به اون جریان بود ،درس ها گرفتم و در عمل انجامش دادم

    درس هام رو خلاصه میگم

    اینکه تکاملم رو رعایت کنم ،یک شبه نمیشه به درآمد بالا و مدارهای بالاتر رسید

    روی خدا حساب باز کنم نه انسان ها

    عزت نفس و لیاقت و خودارزشمندیم رو بدونم

    باورهامو قوی کنم که خدا با باورهای من داره پاسخ میده

    سپاسگزار باشم

    خودم رو مسئول تک تک اتفاقات ریز ودرشت زندگیم بدونم

    و کلی درس های دیگه که سبب شد کم کم و کاملا تکاملی تا به الان رابطه ام با تو بیشتر و بیشتر بشه ربّ من

    و اون روز آیه رو به زبانم جاری کردی و گفتی برو شکایت کن من راضیت میکنم

    و من الان بعد یک سال به قدری راضیم که خوشحالم دری هامو گرفتم و میدونم همه چیز به نفع من تموم میشه

    و همین دیروز این آیه رو تکرار کردی

    یکی از اعضای خانواده صمیمی عباس منش

    در رد پای روز 2 بهمن من ، در فایل گفتگو با دوستان 17 | مسئولیت مسائل زندگی ات را بپذیر – صفحه 13

    اول نوشته بود به نام خدای قریب

    که استاد در فایل جلسه 4 دوره هم جهت با جریان خداوند در مورد آیه

    سوره بقره

    وَإِذَا سَأَلَکَ عِبَادِی عَنِّی فَإِنِّی قَرِیبٌۖ أُجِیبُ دَعۡوَهَ ٱلدَّاعِ إِذَا دَعَانِۖ فَلۡیَسۡتَجِیبُواْ لِی وَلۡیُؤۡمِنُواْ بِی لَعَلَّهُمۡ یَرۡشُدُونَ(١٨۶)

    و چون بندگان من ،درباره من از تو پرسند، من به آنها نزدیکم، هر گاه کسى مرا خواند دعاى او را اجابت کنم پس باید دعوت مرا بپذیرند و به من بگروند، باشد که راه یابند

    و بعد سوره ضحی رو کامل نوشته بود و آیه ولسوف یعتیک ربک فترضی رو نوشته بود ،

    این روزا به شکل های مختلف تکرار بسیار زیادی شد برای من ، که سبب آرامش من شد

    یا اینکه از مسجد کنار خونه مون با پروژکتور به دیوار یه آپارتمان آیه 29 سوره تکویر رو نوشته بودن

    و من دقیقا قبل اون از خدا نشونه خواسته بودم

    نوشته این بود

    که اگر خدا بخواهد غیر ممکن ممکن میشود

    که خدا با این نشونه بهم گفت حواسم بهت هست طیبه جانم

    با من باش ،کن فیکون میکنم زندگیت رو

    بگم موجود باش موجود میشه

    تو بگی موجود باش و باورهات هم جهت با خواسته ات باشه موجود میشه

    و حالا چقدر مشتافم که هر روزم رو با تو بگذرونم ربّ من

    فقط تویی و تویی و تو ، فقط و فقط تویی ربّ و صاحب همه چیز من ، فرمانروا ،قدرتمند ترین ربّ جهان هستی ،کسی که به شدت عاشقمه و بی قید و شرط دوستم داره و اگر خطا و اشتباهی در این مسیر ازمن سر زد ،خیلی راحت میبخشه و میگه اشکالی نداره ،به مسیرت ادامه بده و حرکت کن ، تو با این خطا ها هست که رشد میکنی و راه مستقیم رو پیدا میکنی

    و وقتی به خطاهات آگاه میشی و میفهمی به خودت ظلم کردی و طلب بخشش میکنی و به مسیر برمیگردی و سعی میکنی که راه رو ادامه بدی

    تو میتونی و من حمایتت میکنم طیبه جانم

    این یک هفته رو فقط از شوق اشک میریختم و اشک و لبخند باهم ترکیب شده بودن و من در نور بهشتی تو بهترین لذت هارو میبردم

    چقدر راحت تو میتونی کار انجام بدی ربّ دل انگیزم

    وقتی بیشتر فکر میکنم ،میبینم باورم به تو و به توانایی هام و عزت نفسم و احساس لیاقتم و رها بودنم و تسلیم شدنم به خدا و سعی هایی که کردم برای همه این ها و یا یاد گرفتم کخ سعی کنم بگذرم از هر آنچه که خدا رو از من دور میکنه و قدم برداشتن هام حتی شده نیم قدم که برمیدارم ، که یه وقتایی به خودم میگم من اون نیم قدمم برنداشتم که خدا بی نهایت قدم برداشت ،و خیلی چیزهای دیگه که احساس میکنم همه این ها مولفه هایی هستن که کنار هم قرار گرفتن و من میتونم الان با قطعیت بگم که ،وقتی همه این ها کنار هم قرار گرفت

    اون حرف استاد که در فایل رابطه ما با انرژی که خدا مینامیم میگفت

    وقتی همه مولفه ها کنار هم قرار میگیرن

    بوووووووووووممممممممم

    رخ میده

    چی بگم از این همه محبتت

    چی بگم از این همه عظمتت که دوست دارم هر لحظه که داره این مومنتوم شکل میگیره و داره سرعتش بیشتر میشه ،لپای ماچ ماچی نورانیت رو ماچ کنم

    ربّ من

    معبود من

    الله یکتای من

    چگونه این همه عشقت به من رو ،مهربانیت، صمیمیتت ،بزرگواریت ،عظمت و جلال و شکوهت ،حمایتت ، توجهت ،احترامت ،اهمیتی که بهم میدی و شادی و سلامتی و از همه مهم تر آرامشی که هرچی که بهترین و ناب ترینه رو سپاسگزاری کنم ؟

    امروزی که من لحظه به لحظه از امروزم رو، که با مردِ نقاشی ، که روز 12 اسفند که خدا هدایتم کرد و دیدمشون ، که در بلوار محله مون نقاشی دیواری کار میکردن و دقیقا دیواری بود که یک سال آرزوش رو داشتم ، که من روش نقاشی بکشم ، صحبت کردم و گفت برو لباس کار بیار و رنگ دیوار رو شروع کن و اون کار 4 روزه تموم شد یعنی تا دیروز پنج شنبه

    و امروز روز اول پروژه جدید در یک مدرسه دبیرستان پسرانه بود

    ، دومین پروژه ای رو که گفت بیا که باهم بریم ، و امروز باهاشون کار کردم ، رفتیم خاور شهر تهران و شروع کردیم

    امروز لحظه به لحظه ای که داشتم با یک مرد نقاش صحبت میکردم ،فقط و فقط در درونم میگفتم خداست ،خود خود خدا

    تا به این لحظه از زندگیم ، فردی رو ندیده بودم که انقدر خدا رو به یادم بیاره و به قدری با صحبت کردن باهاش ، آرام باشم و به هیچی فکر نکنم ،ندیده بودم

    البته توی این یک سال از سایت پر از عشق استاد عباس منش این حس رو گرفته بودم از سایت

    اما با فردی که روبه رو بشم و خدا رو هر لحظه به یادم بیاره ندیده بودم

    الان که دارم مینویسم ،عمیقا از ته ته دلم دارم مینویسم و اشک جاریه از چشمام که هی تار میشه چشمام و چشمامو میبندم تا اشک جاری بشه

    الان یهویی یه درکی بهم داده شد

    من داشتم درونم رو در وجود آدما میدیدم

    فایل برانگیختگی روابط بهم یادآوری شد که من در صلح بودم با خودم ،که انسان های خداگونه رو دیدم

    من هر روزم رو با خدایی صحبت میکنم که بی نهایت عشقه ، که به قدری آرومم کرده که بیشتر وقتای روز رو من درآرامشی عمیقم

    برای همینه که با انسانی برای اولین بار در کار نقاشی ،کار رو شروع کردم که خداگونه هست و به قدری آرامش رو از فرکانسش دریافت میکنم که حس فوق العاده ای داشتم‌و فقط و فقط یاد خدا می افتادم

    توجه من بوده که داره نشونه هارو میاره

    دارم با انسان های خدا گونه که دستی از دستان خدا هستن کار میکنم و خدا مسخرشون کرده تا من رو در هرکاری کمک کنن و از طرف خدا و دستی باشن که من رو به خواسته هام میرسونن که باور هم جهت با خواسته ام سبب شده که من درمدار دیدنشون قرار بگیرم

    چون من در باورهایی که هر روز با صدای خودم گوش میدم اینم نوشتم که انسان هایی که باهاشون کار میکنم و نقاشیامو میپسندن و میخرن ،انسان های کاملا خدا گونه و مهربانی هستن که خدارو یادم میارن

    و نیازی نیست من کار خاصی انجام بدم ،خودشون پیشنهاد کار بهم میدن

    که دقیقا این شد که من روز 12 اسفند که هدایت شدم و صحبت کردم گفت لباس کار بیار و بیا کار رو شروع کن

    در صورتی که تا به اون روز هیچ کس قبولم نمیکرد

    امروز من داشتم با خودِ خودِ خدا صحبت میکردم

    بارها گفتم خدای من، داری مستقیم باهام صحبت میکنی و سعی داشتم تک تک صحبت هاشو یادم باشه

    در ادامه ی رد پای روزم ، میگم امروز چه اتفاقایی افتاد و چرا من احساس بی نظیر رو داشتم

    مومنتوم مثبت چقدر شیرینه

    ربّ من ازت میخوام که هر لحظه کمکم کنی در این جریان با شتابی موشکی پیش برم و هر روز یادت باشم و برای تو باشم و وابسته تو در همه جنبه ها

    آخه استاد عباس منش گفته که وقتی گرایشت به سمت هدایت خداست ،خدا به راحتی هدایتت میکنه

    وقتی شاخکات تیز باشه دریافت میکنی و آگاهانه در عمل اجرا میکنی

    از خدا میخوام همه اون حرف هارو هرآنچه که باید گفته بشه ،تا بنویسم و یادم باشه ، بهم یادآوری کنه

    درسته که نمیتونم این همه مهربانیت رواونجوری که باید سپاسگزار باشم ، سپاسگزاریش به جا بیارم رو ،فقط و فقط میتونم یه کار رو خوب انجام بدم

    البته سعی میکنم

    هر روز که بیدار میشم ، به خودم میگم توفقط همین امروز رو سعی کن

    و اون اینه که ، یاد گرفتم از این دوره ، که سپاسگزاری و سپاسگزاری و سپاسگزاری و بندگی کردن توست و قدرت رو هر لحظه به تو بدم ربّ من و روی باورهام کار کنم ،چون به وضوح دیدم که از وقتی دوره هم جهت با جریان خداوند رو خریدم و از روزی که شروع کردم و باورهامو به صورت جدی تکرار میکنم ، همراه با احساس خوب و مومنتوم رو سعی دارم بهش سرعت ببخشم

    و آگاهانه مومنتوم رو ادامه بدم ، یعنی وقتی احساسم خوبه ادامه بدم این احساس فوق العاده بهشتی رو

    از 12 اسفند ،یعنی در اصل از 27 بهمن که دوره جدید رو خریدم تا 12 اسفند

    دقیقا 16 روز

    1+6=7

    چی میخوای بهم بگی خدا ؟ با این عدد هفت که هربار و همیشه بهم تاکید میکنی

    با درکی که دارم ، عدد هفت نشانه توست برای طیبه

    و همین آیه 186 سوره بقره

    که 7 مرتبه تاکید کردی که نزدیکی و اجابت میکنی درخواست اجابت کننده رو

    و یادمه یه درکی درمورد این آیه چند ماه پیش بهم گفتی

    وقتی بهت میگم این کار رو انجام نده بگو چشم و اجابتم کن

    وقتی گفتم انجام بده ،بگو چشم و اجابتم کن .

    وقتی درخواست داری و در راستای درخواستت قدمی برنمیداری چجوری انتظار داری اجابتت کنم

    طیبه تو هم باید یه حرکتی بکنی که من اجابتت کنم و خدای من به من گفتی که ایمان داشتن کافی نیست ،ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است

    و این دو در کنار هم هست که جواب میدی به من

    و ایمان همون باورهاییه که انقدر تکرار میشه که به قدری تکرار میشه که به عمل میرسه و این یعنی ایمانه

    من هر بار سعی میکنم صحبت های استاد عباس منش رو یادآوری کنم ،چون وقتی یادآوری میکنم بیشتر یاد میگیرم و یادم میمونه که قوانین چیه و هر بار تازگی داره که انگار بار اوله دارم میشنوم و تکرار میکنم

    و به وقتایی که حس میکنم تکراری شده افکارم رو بررسی میکنم که ببینم چی شد که این حرف رو گفتم و سریع کنترل میکنم ورودی هام رو

    اینکه تو در تک تک لحظاتم حمایتم میکنی و این نشانه رو ،عدد 7 ،74،974 که درک عدد 974 رو بهم گفتی که اگر روی باورهام کار کنم تا تاریخ 1404/7/9 ، زندگیم کن فیکونی میشه که خودم هم طیبه الان رو نمیشناسم

    و این در صورتی رخ میده که قدم بردارم ،هم از نظر ذهنی که 99 درصد کار ذهنی انجام بدم و یک درصد باقی مانده که قدم برمیدارم ،به طبیعی ترین شکل ممکن راه رو نشونم میدی

    دقیقا من این عدد 974رو در شماره تلفن همراه اولم دارم عدد 479به صورت برعکس نوشته شده و من اینو تازه تو این دو ماه اخیر بود ،فکر کنم ،که متوجه شدم

    هرجا این عدد رو میبینم به قدری خوشحال میشم که احساس میکنم که روی شونه هات نشستم و تو فرمون رو به دستات گرفتی و دارم لذت میبرم از این همه عشق تو

    از این روز بهشتی صحبت کنم

    از روزی که ، هر روز که میگذره ،هر روزم نسبت به دیروزم بهشتی تر میشه ،من دارم تمرین میکنم در وجود آدم ها ،خدا رو ببینم

    من دارم تمرین میکنم به آسمون ،به درختا ،به زمین ،به خودم به مادر و خانواده و به همه چی ، وقتی نگاه میکنم فقط و فقط خدا رو ببینم

    هر روزی که بیدار میشم جزئی از آگاهانه های زندگیم شده که تلاش و سعیمو میکنم ،آگاهانه تلاش میکنم که تمریناتم رو انجام بدم و دقت کنم به تک تک لحظاتم و خدا رو یاد کنم

    خدایا شکرت

    ماچ به لپای گنده نورانیت ربّ دل انگیزم

    عاشقتم

    امروز صبح که بیدار شدم ،چشمامو باز کردم بلافاصله دستمو به چشمام کشیدم و با لبخند به لب ، گفتم ، امروز قراره باهم نقاشیا و هرآنچه زیباییه رو ببینیم و باهم کار کنیم و با تک تک اعضای بدنم صحبت کردم ، دو سه روزیه این تمرین رو شروع کردم

    فکر کنم دیروز یا پریروز بود ، دقیقا از روزی که خدا گفت و هدایتم‌کرد که بیشتر با بدنم صحبت کنم و یادم باشه که هیچ کدوم برای من نیستن و برای خداست

    من با عشق با بدنم صحبت کردم و دستامو بوس کردم و گفتم امروز قراره قلم به دستت بگیری و از پاهام تشکر کردم که قراره امروز چندین ساعت سرپا وایسته و از کمرم تشکر کردم که با عشق منو همراهی میکنه تا نقاشی دیواری انجام بدم

    از تک تک اعضای بدنم که اسماشونو نمیدونستم تشکر کردم

    خدا گفته که به قدری نعمت دادم که نمیتونید یکی یکی همه رو بشمرید

    راست میگه ، من حتی تک تک اعضای بدنم رو هم به اسم نمیشناسم

    از تک تک سلول هام و مهم تر از همه یادم بود که از خالق این همه شگفتی تشکر کنم

    وای خدای من عشق دلمی تو ربّ من

    سپاسگزاری کردم و تمرین ستاره قطبیم رو انجام دادم

    من یه ایست طولانی نوشتم که وقتی صبح ها این لیست رو میخونم ،وقتی بیشتر تجسم کنم 40 دقیقه ای طول میکشه

    اما اگه کم تجسم کنم 20 دقیقه طول میکشه

    من 40 دقیقه تجسم کردم و لذت بردم

    و روزم رو با عشق شروع کردم

    دیروزآقای نقاشی که با آقای خداگونه ای که من روز اول باهاش صحبت کردم و گفت لباس کار بیار و کار رو شروع کن و داشتن باهم کار میکردن، بهم زنگ زد و هماهنگ کرد که امروز قبل رفتن سر پروژه مدرسه خاور شهر ،میاد و با ماشینش منم از سر مسیر برمیداره و باهم میریم سر کار

    از دیروز مدام افکاری به ذهنم میومد و یه چند باری هی تکرار میشد و من مدام سعی داشتم نذارم که مومنتوم منفی شکل بگیره

    ذهنم مدام میگفت

    تو چرا باید با یه مرد بری؟ ،چرا باید بهش اعتماد کنی ،چرا اون آقای نقاش مهربون که کار بهت داد زنگ نزد و همکارش زنگ زد ، و جوری داشت چرا چرا هارو میاورد تا نگرانم کنه ،حتی گفت آدم درستی نیست

    من بارها سعی کردم خودمو ذهنمو کنترل کنم اما صبح دوباره این افکار اومد

    من یه لحظه سکوت کردم

    گفتم ببین طیبه تو الان باورهایی داری که انقدر داره بمبارانت میکنه و سخته که کنترلش کنی

    آروم باش و سوالاتی بپرس در راستای این افکار

    نشستم و سوال و جواب کردم و خودم پاسخ دادم در گوگل درایوم

    آخه برای خودم یه پوشه مخصوص سوال و جواب باز کردم

    یکی یکی پرسیدم و به باورهایی رسیدم که مردها رو در ذهنم خراب کرده بود و کار کردن با مرد رو یک چیز وحشتناک میدونستم

    یهویی خدا این رو به یادم آورد و هدایتم کرد تا به فایل جدید جلسه 4 دوره هم جهت با جریان خداوند رو گوش بدم

    که یهویی گفتم ببین طیبه روزی که 12 اسفند هدایت شدی به سمت این نقاش ها کاملا در مومنتوم مثبت بودی و بی نهای عالی بودی ، و تو این انرژی خوب رو از این نقاش ها گرفتی

    پس لزومی نداره که نگران باشی

    چون در مداری بودی که انسان های خوب سر راحت قرار گرفتن

    تو الان متوجه شدی چه باورهای محدودی داری ، باورهای قدرتمندشو بنویس و بازم ضبط کن با صدای خودت

    و الان باید اینو تکرار کنی ،من دارم برای خدا صحبت میکنم و با خدا کار انجام میدم و خدا در هرکاری با من هست و با هر مردی که همکار بشم ،خدا رو در وجودش میبینم و حتی دستی هست از دستان خدا که من با صحبت هاش درس یاد میگیرم و با این نگاه قبول میکنم بیاد دنبالم که بریم سر پروژه نقاشی دیواری که پاره ای از وجود خداست و من وقتی با خدا هستم ،انسان های خدا گونه رو میبینم

    همه اینارو گفتم

    و با اینکه میدونستم فعلا تثبیت نشدن ،و باید انقدر تکرار کنم که ناخودآگاه اینجوری فکر کنم ، و الان تنها کاری که باید انجام بدم اینه که کنترل کنم و مومنتوم رو مثبت حفظ کنم و جعبه ابزار رو بگردم ببینم چی الان حالمو خوب میکنه

    چند مورد رو امتحان کردم نشد

    و بعد سپاسگزاری کردم و بعد اینستاگرام رفتم و فایل های تیکه ای که انقدر از استاد تو اینستاگرام دیدم که کل اکسپلورم از این فایل ها میاد و وقتی به اونها گوش میدم خیلی احساسم خوب میشه و لابه لای اون ها از مصاحبه های افراد موفق هم نشون داده میشه

    وقتی گوش دادم قبلش گفتم بذار پیام بدم بگم آدرس بفرسته خودم برم اونجا

    وقتی پیام دادم مدام این فکر میومد که تو چرا باید با یه مرد تنهایی بری و انگار این افکار رو ارسال کرده بودم به اون فرد ،بدون اینکه صحبتی بکنم ،از فرکانس هام ارسال کرده بودم و متوجهش شده بود که من ترسیدم

    پیامم رو که جواب داد ،گفت امروز از شانس ماشین وانتمون که رنگارو میبریم، خراب شده و داریم تعمیر میکنیم ،درست شد آدرس میدم

    یک ساعت بعدش زنگ زد و گفت ما تو راهیم و با آقای خداگونه که (من روز 12 اسفند با ایشون صحبت کردم )داریم میریم سر پروژه

    دو بار تکرار کرد که من با آقای خدا گونه ام ، میای سر اتوبان ،که من متوجه بشم تنها نمیاد

    یعنی قانون رو به وضوح داشتم تجربه میکردم که این افکار من و فرکانس های من هست که تک تک لحظات زندگیم رو رقم میزنه که در دوره عشق و مودت در روابط استاد میگفت در برانگیختگی روابط ، که ما خودمون هستیم که تعیین میکنیم چه قسمت از شخصیت افراد رو بکشیم بیرون

    من با اون افکارم که از دیروز مدام میومد و با اینکه سعی داشتم کنترل کنم ،سبب شده بودم که این افکار بهش منتقل بشه

    من گفتم ده دقیقه ای حاضر میشم و میام ، وقتی رفتم سر اتوبان ،دیدم با وانت اومدن و خودش پیاده شد و رفت عقب وانت کنار رنگا و پمپ رنگ نشست ،

    اونموقع به ذهنم گفتم بیا ،ببین چقدر انسان آگاه و مودبی هست که داره به من احترام میذاره و خودش رفت عقب وانت که من بشینم جلو و آقایی که بهم گفت کار رو شروع کنم که خداگونه بود رفتارهاش ،رانندگی میکرد

    سلام دادم و گفتم ببخشید من میشینم جلو و تشکر کردم که جاشو به من داد ، وقتی سلام دادم و راه افتادیم

    آقای خداگونه شروع کرد به صحبت کردن

    انگار داشت جواب فرکانسایی که فرستاده بودم رو به من میداد

    بدون اینکه کلامی از زبانم جاری بشه ،فهمیده بود

    گفت برای همینه که با خانما نمیخوایم کار کنیم و روز اول بهت گفتم نیروی خانم یکی دونفر داریم

    چون نمیتونن اعتماد کنن و ما همکاریم و وقتی میگیم‌میایم دنبالتون ،نمیخوایم هزینه کنید و این همه راه رو بیاید ،میخوایم راحت باشید

    به خاطر خودتون میگیم

    چون همکاریم ،باید اعتماد کنیم به همدیگه

    این آقایی که بهت گفت میاد دنبالت پسر بسیار خوبیه و انسان خوبیه

    منم گفتم نمیخواستم زحمت بشه براتون ، گفتم آدرس بدین من میام

    اما کلمات موثر نبود

    چون من با افکارم این فرکانس هارو به وضوح فرستاده بودم

    و داشتم جواب میشنیدم

    و آقای خدا گونه گفت اگر دوست داری یه دوستت رو که نقاشی بلد باشه هم میتونی بیاری و کا ر رو شروع کنه و اصلا یه تیم خانم هم خوبه در کارمون داشته باشیم ،چه خوب تر که شما تیم رو تشکیل بدی و اینجوری هم بهتره و تنها نمیمونی

    و ادامه داد که اگر کسی رو داری بیار و من قبول میکنم

    ،اتفاقا ،هم برای شما خوب میشه و هم برای ما که راحت میتونیم یه نقاش آقا با گروهتون بذاریم که زیر سازی کار با پیستوله رو انجام بده و شما طرح بکشید

    و من گفتم کسی نیست اما خودمم میتونم انجام بدم

    که بازهم تاکید کرد برا راحتی من

    گفت میخوام خودت راحت باشی

    وگرنه ما که راحتیم و مشکلی با کار کردن با خانم هارو نداریم

    میدونستم که باید باورهایی که صبح نوشتم رو به قدری تکرار کنم که باورهام قوی بشه

    و من امروز فهمیدم که چقدر کنترل ذهن اهمیت داره ، حتی در برانگیختگی روابط که استاد عباس منش میگفتن حتی فرکانس های لحظه ای شما سبب میشه یک فردی یه لحظه با شما خوب رفتار کنه و ممکنه چند دقیقه بعدش خوب رفتار نکنه

    من به وضوح داشتم درک میکردم و تو این مدت ،به این دقت درک نکرده بودم

    اما تصمیم گرفتم نگاهم رو با تکرار حرف هایی که صبح برای باور جدید نوشتم ، تو دلم تکرار کنم و مهم تر از همه وقتی به اون نقاش نگاه میکردم ،مدام میگفتم پاره ای از وجود خداست و ببین چقدر مودب بود که رفت پشت وانت نشست تا من بشینم جلو

    و یاد حرف استاد افتادم که میگفت در ارتباط با مرد ها و یا رابطه کاری ، سعی کنید با این نگاه صحبت کنید که میخواید خودتونو بشناسید و ببینید که چی میخواید

    و من وقتی فکر کردم ، گفتم من از این رابطه همکاری که شکل گرفته چی میخوام ؟

    و جوابم این بود

    من میخوام رشد کنم ،میخوام از این نقاشان محترم درس یاد بگیرم که دستی از دستان خدا هستن و خدا این انسان های با احترام و مودب رو سر راه من قرار داد تا در رشد و پیشرفتم به من کمک کنن

    و سعی میکنم بارها تکرار کنم

    ادامه رد پام رو در دیدگاه بعدی مینویسم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 694 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 16 آذر رو با عشق مینویسم

    مقاومت از چی میاد؟؟؟؟

    از باور محدود تو طیبه

    از اینکه نمیتونی قبول کنی! بدون که باورای محدودت قوی هستن و باید باورهای قوی براش بسازی

    امروز تو جمعه بازار شدیدا مقاومت داشتم ، به جایی که وایساده بودم و جایی بود که خلوت بود و دور از شلوغی بازار و دور از در اصلی بازار، که هر هفته میرفتم اونجا وایمیستادم و میفروختم

    از صبحِ بسیار بسیار زیبایی که چشم هامو به این جهان هستی باز کردم و بی نهایت داشتم لذت میبردم بنویسم

    از اینکه اول صبح بلافاصله بعد از بیدار شدن از خواب تمرین ستاره قطبیم رو انجام دادم و قشنگ احساسم رو با تجسم سعی کردم یکی کنم

    وقتی با مادرم حاضر شدیم بریم جمعه بازار ،قرار بود ساعت 12 بریم خونه یکی از فامیلامون تا برای تولد پسرش که یک سالش بود ،ببینیمشون

    و دعوتمون کرده بودن

    من همه اش میگفتم چرا قبول کردیم امروز بریم ، امروز نمیتونیم زیاد بفروشیم و از این حرفا ، و میگفتین برای شنبه باشه ،مادرم گفت طیبه اشکالی نداره میریم جمعه بازار از اونجا میریم ناهار خونه شون ،یه روز نریم‌برای فروش چی میشه

    ما ساعت 9 سوار اسنپ شدیم و 10 رسیدیم بازار

    مادرم بهم گفته بود ، طیبه دیگه ورودی بازار نمیری وایستی ، گفتم چرا؟ گفت به این دلیل که هفته پیش نگهبانا گفتن واینستا و برو ، که البته بعضی نگهبانا میگن‌ و خیلیاشون‌میگن‌اشکالی نداره

    و برای خودت ارزش قائل باش و نرو اونجا

    درسته اونجا ورودی اصلی بازاره و فروشت چند برابر بیشتر از داخل بازاره

    ولی دیگه نرو اونجا و با من بیا ، یه جا میرم ، درسته بالای پله هاست ولی مشتری رو خدا میرسونه

    اینارو که میگفت تو دلم میگفتم آره درسته

    ولی خدا نگفته که برو تو جای خلوت وایسا ، با این فکر که نگهبانا اونجا هیچی نمیگن وجای خلوت فروشت کم باشه

    انقدر مقاومت ذهنم زیاد بود که نمیدونستم فکری که دارم درسته یا غلط

    وقتی رسیدیم ، رفتیم کنار ساختمون کوشک وایسادیم ،مامانم گفت ببین چه منظره زیبایی داره ، کل تهران دیده میشه

    من چند هفته شد که اینجا گل سر میفروشم و حتی اینجا ازم عمده گرفتن

    بعدش گفت خب بیا وسایلامونو بچینیم

    بهش گفتم مامان اینجا؟؟؟؟

    اینجا که پشت بوم حساب میشه و از پله ها کسی نمیاد بالا که بره سمت رستورانش ، تازه این هفته هم هوا سرده جلو پله هارو با چادر برزنتی گرفتن و دو تا در کوچیک جا گذاشتن که هر کس خواست بره بالا

    با این حرفا و توجیح ها داشتم میگفتم که اینجا کسی نمیاد و از بالای ساختمون ، پایین بازارچه رو نگاه میکردم و میگفتم خدایا کمکم کن

    میدونم که به گفته استاد عباس منش ،باید اصل رو یعنی تو رو اول ببینم ،وگرنه حتی اگر خلوت ترین جا هم باشم مشتری میشی برای من

    مدام سوالاتی به ذهنم میومد

    بعد مادرم نشست و گفتم مامان بشین چهره تو رو طراحی کنم

    گفت باشه و نشست

    وقتی داشتم کار میکردم ،مامانم میگفت طیبه وقتی تو کار میکردی آدمایی که رد میشدن به کار کردنت نگاه میکردن

    بعد من چون هنوز کامل بلد نیستم و ضعف دارم تو طراحی مدل زنده ،نتونستم ادامه بدم و مدام میترسیدم که خوب در نیاد و آدما ببینن و بگن بلد نیست طراحی کنه و یه جورایی میترسیدم و اعتماد به نفسمو پایین میاورد

    یاد حرف استاد طراحی افتادم ، میگفت که وقتی ضعف دارین تو طراحی ،اعتماد بنفستون پایینه

    اگر زمان بذارین و پشت سرهم کار کنین پیشرفت میکنین و هرچقدر مهارتتون بیشتر بشه اعتماد به نفستونم قوی میشه و اگر موقع طراحی جمعیت زیادی بهتون نگاه کنن ، اصلا اذیت نمیشین ،چون کارتونو دارین درست انجام میدین

    وقتی دیدم دارم اذیت میشم ، به مامانم گفتم ولش کن ،فقط بینیتو طراحی کردم

    و بعد که پایین بازارچه رو نگاه کردم دوباره اون سوالا رو پرسیدم

    به مادرم گفتم ، تا ساعت 12 کم مونده ،مادرم گفت بذار یکم برم دور بزنم و بیام بریم

    وقتی رفت من نشستم و گوگل درایومو باز کردم و برای خدا نوشتم

    به نام ربّ

    سلام خدا جانم ربّ ماچ ماچی من

    من الان با ماما اومدیم نشستیم طبقه بالای جمعه بازار کنار ساختمون کوشک هنر ،

    یه سوال دارم ازت

    درخواسته البته

    جواب این سوالمو بهم بده

    و هم اینکه درخواستمو جواب بده

    استاد عباس منش میگفت که شما یه مغازه ای که تو پایین ترین منطقه شهره رو در نظر بگیرین که یه عالمه مشتری داره که تو کوچه پس کوچه های شهره

    و یه مغازه رو تو شلوغ ترین جای شهر رو ببینین که هیچ مشتری نداره

    خدایا خودت میدونی که دقیقا سوالم چیه و درخواستم چیه

    میدونم که باید این باورو داشته باشم که تویی که داری مشتری میفرستی حتی در خلوت ترین جایی که باشم

    ولی بالاخره انسانم و با کلی باورهای محدود

    ازت میخوام کمکم کنی ، بهم ایمانی بدی که حتی در اینجایی که هستم هم مشتری میشی برای من و آینه دستی و گردنبندای انارم رو میخری

    یه نشونه بهم بده که قلبم آروم تر بشه و ایمانم به اینکه تو در خلوت ترین جا هم مشتری میشی ،قوی بشه

    نمیدونم چجوری سوالمو بیان کنم ، تو خوب میدونی سوالم چیه کمکم کن

    یعنی من نرم ورودی بازار که جمعیت زیاده ؟؟؟

    و چرا باید اینجا وایسم ؟؟؟؟؟

    به این فکر مادرم که بهم گفت طیبه اینجا نگهبانا هیچی نمیگن

    و میگفت من دو هفته که اینجا وایسادم نزدیک 3 میلیون فروش داشتم تو این جایی که میگی رفت و آمد کمه

    نمیدونم واقعا

    هیچی نمیدونم

    خدای من

    ربّ من

    خودت بهتر میدونی درخواستمو

    دیگه خودت یادم بده که چشمم به این نباشه که تو شلوغ ترین جا برم و به عوامل بیرونی که شرک هست ، چشممو نندازم

    تو این مدت که من میام جمعه بازار ،بارها شده که شرک ورزیدم و حتی تو ورودی بازار که کلی مشتری میاد ، وقتایی که شرک ورزیدم اصلا مشتری نداشتم

    و وقتایی که تسلیم بودم نذاشتی 5 دقیقه بیکار باشم دائم کارت میکشیدم و خرید میکردن

    حتی هفته پیش که یک ساعت تمام توی اون شلوغی مشتری نداشتم ، و وقتی طلب بخشش کردم و عاجز بودنمو بهت گفتم برای من به یکباره مشتری شدی

    اینارو میدونم ، اما چه کنم که باورهام محدودن و دلم میخواد بهم یاد بدی

    که این درس و یاد بگیرم که اصل تویی و هرجا باشم چه در جای خلوت و چه در جای شلوغ

    در هر دو ،تویی که داری مشتری میشی برای من

    خدای من تویی قدرتمند و من عاجزم در مقابل تو

    ربّ من کمکم کن تو آگاهی و دانایی تو بگو چه کنم

    من فقط میخوام یاد بگیرم خدا ،یادم بده که هرجا هستم اصل رو که تویی همیشه یادم باشه و بدونم که کلی مشتری میشی

    البته درخواستمم دارم که از آینه دستی و گردنبندام بخری که ایمانم رو قوی کنی

    چون با دیدن اینکه تو این مکان مشتریم میشی ،باورم رو به اینکه همه جا تو میتونی برام مشتری بشی قوی میکنی

    سپاسگزارم ازت

    میدونم که جواب میدی

    چون اون روز تو دل تاریکی شب یادمه که چجوری برای من مشتری شدی و آینه دستی گرفتی ازم

    یادمه روزی رو که اولین بار اومدم دست فروشی پفیلا،تو پل طبیعت ،تو دل تاریکی شب بهم گفتی پفیلاهاتو اینجا زیر نور کم تابلو بذار و ازم خریدی

    سپاسگزارم

    وقتی اینارو نوشتم تو گوگل درایوم ،ساکت نشسته بودم وداشتم جمعیت رو نگاه میکردم که خرید میکردن ، برخلاف تمام روزهای قبلم توی این یکسال ، که اون حس تقلا برای اینکه آینه دستیام به فروش برن و یا اینکه گردنبندای انارم به فروش برسن رو نداشتم

    دلم میخواست این مقاومت ذهمیم برداشته بشه و با دیدن نشونه هاش باورم قوی بشه که خدا همه جا مشتری میشه حتی در خلوت ترین قسمت بازار

    ته ته دلم میدونستم که خدا میتونه ، ولی باورای محدودم مانع از این میشدن که باور کنم

    باورهایی که از بچگی شنیده بودم

    که مثلا

    باید بری تو جای شلوغ تا آدما ببینن و بخرن ،جای خلوت بری هیچکس رد نمیشه و کسی کارتو نمیبینه

    الان که اینو گفتم یاد مثال استاد عباس منش افتادم

    میگفتن تو اینستاگرام همه استوری و فالور جمع میکنن و کلی تبلیغ میکنن که فالورشون بیشتر بشه و دیده بشن

    اما اصل رو باید رعایت کنن تا مشتری خودش بیاد حتی تو اینستاگرام

    وقتی داشتم از اون بالا که حالت پشت بوم بود و نرده چوبی و فلزی داشت پایین رو نگاه میکردم ،نشسته بودم

    به تک تک غرفه ها نگاه میکردم و میخواستم ببینم کدوم غرفه تو اون مکان شلوغ مشتریش زیاده

    همینجور داشتم نگاه میکردم و هیچ کس از پله ها نمیومد بالا

    چشمم افتاد به پله های آهنیش ، با خودم گفتم جمع کنم برم اونجا بشینم که جمعیت از پایین ،میان طبقه بالا

    وچشمم به یه خانمی افتاد که رو پله ها داشت گرد گیر میفروخت

    بعد گفتم نه طیبه بشین سر جات دنبال جا نگرد ،اصل رو یادآور شو به خودت

    بارها سوالاتمو از خدا پرسیدم

    ولی باز هم داشتم جمعیتو نگاه میکردم

    یکم بعد حس کردم زیادی دارم فکر میکنم و گفتم طیبه رها کن بذار خدا کارشو بکنه ،تو سوالتو مطرح کردی ، از این لحظه ات لذت ببر

    وقتی توجهمو به آدما دادم و درمورد سوالم فکر نکردم شروع کردم تو پینترست ،به طراحی های طلا و جواهرات نگاه کردم

    همین که نگاه میکردم متوجه شدم که چقدر جمعیت داره زیاد میشه تو طبقه بالای سمت کوشک هنر

    برام جالب بود

    گفتم خدا میدونم که تو آدما رو فرستادی تا بهم بگی ببین خلوت نیست و اگر من بخوام ،آدمارو میارم این قسمت از بازار ، و همینجور نشسته بودم که دیدم یه دختر که رو سرش از گل سرای مادرم هست اومد تا از پله ها بیاد بالا

    چهره اش خیلی آشنا بود ،با دقت که نگاهش کردم دیدم همون دختر طراحی هست که اومده بود ورکشاپ رایگان که هر هفته یک شنبه میرم و یه بار اومده بور و عکسمو رایگان برای من طراحی کرد

    وقتی منو دید سلام کرد و بغلم کرد و گفت داشتیم با دوستم صحبت میکردیم میخواست گل بخره و میگفتیم یعنی از این گل سرا از کجا باید بخریم

    چه جالب که داشتیم اینارو میگشتیم و اینجا دیدیمت

    و دو تا ازم گل قرمز خرید و رفتن

    یه لحظه با خودم گفتم طیبه ببین ، دقت کن

    مگه میشه تو این تهران به این بزرگی ، دختری رو که فقط یک بار در ورکشاپ دیدی و معلوم نبود که دیگه ببینیش یا نه ، دقیقا الان اومد ازت خرید کرد

    اومدن بالا و گل گرفتن و دوباره رفتن پایین

    حتی نرفتن سمت کوشک و یه قدم اونور تر نرفتن ، انگار خدا فرستاده بود تا ازم بخرن و برن پایین

    با اینکه قبولش کردم ، اما ذهنم مقاومت داشت، میگفتم نه اینا که برای مادرمه و پولشو خودش برمیداره

    نقاشیا و گردنبندای انار منو که نخریدن

    و الان که فکر میکنم دلیلشو متوجه میشم

    مادرم باور داشت که خدا تو اون جای خلوت بهش مشتری رو میاره

    ولی من باور نداشتم ، و مقاومت داشتم

    و میگفتم چجوری آخه ؟ خدا نگفته که برو خلوت ترین جا وایستا و راحت بشین ،چون هیچ نگهبانی کاری نداره

    و جلو در ورودی بازار نری که پر نگهبانه و میگن‌اونجا نفروش !

    بازم نمیدونستم چیکار کنم

    ولی آروم نشستم تا ببینم چی رخ میده ، یه جورایی درسته ته ته دلم بود که فروش داشته باشم

    اما از یه طرفم آروم بودم و دلم میخواست یاد بگیرم که خدا چجوری میخواد بهم یاد بده و توجه میکردم

    آرامشم از این بود که بارها توی این یکسال ، جواب داده بود بهم و باورامو قوی کرده بود ، یه حسی بهم میگفت اگر آروم باشم نتیجه رو میبینم

    همین که دوباره نشستم ، دیدم دوباره یه خانم از پله های پایین اومد و یه راست اومد 3 تا گل سر برداشت و گفت حساب کنید و خیلی راحت کارتشو داد

    و دوباره همین خانم هم بدون اینکه بره سمت رستورانش یا کوشک ،دوباره با همسرش برگشت و از پله ها رفتن پایین

    دو بار داشت یه مدل مشتری تکرار میشد

    صد در صد این برای من پیام و درس داشت

    چون قشنگ میفهمیدم و حسش میکردم

    با خودم گفتم ببین طیبه ، هر دو نفر اومدن ،گرفتن ،رفتن

    انگار ماموریت داشتن که فقط بیان بالا و بخرن و برن

    این یعنی چی؟؟؟؟

    یعنی باور

    باور به اصل

    یعنی اگر تو‌باورت رو قوی کنی که هرجا باشی ، حتی اگر خلوت ترین جای بازار باشه ، خدا برای تو‌مشتری میشه

    به نظرم این حرفامم از باور محدود میاد که کمی بالا تر نوشتم که خدا که نگفته برو خلوت ترین جای بازار وایسا ،باید خودتم حرکت کنی یا نه

    خودتم‌باید بری جای شلوغ تر

    نمیدونم این موضوع رو هنوز کامل درک نکردم ،از خدا میخوام درک صحیحش رو بهم بده و مسیر رو برای من هموار کنه

    وقتی بیشتر دارم فکر میکنم و از خودم میپرسم چرا تو اون دو ساعتی که وایساده بودی ،نه از انارات و نه از نقاشیات ،هیچی فروش نرفت ؟!

    خدا داشت بهت نشونه میداد تا یکم مقاومت ذهنت از بین بره

    خدا نمیتونست از گوشواره یا نقاشیات بخره ،چون تو مقاومت شدید داشتی و نمیتونست بهت کمک کنه طیبه ..

    چون طبق باورای تو ،خدا داره بهت پاسخ میده

    یه چیزی هم هست ،من باور نداشتم‌که تو جای خلوت مشتری میاد برای نقاشیام ،اما چون باور داشتم که خدا صد در صد به یه طریقی جواب سوالمو میده ، شاخکامو تیز کردم و خدا از طریق فروش گل سرای مامانم بهم نشونه داد

    تو درخواست کردی طیبه

    درسته کسی تو اون مکان چیزی ازت نخرید ،از نقاشی و گوشواره و گردنبند انار ، اما دو تا نشونه بزرگ بهت داد

    1 .

    اینکه به یکباره اون‌مکان خلوت رو شلوغ کرد و یادته خودتم متعجب بودی که چی شد یهو ، اینجا که شبیه پشت بومه ،آدما اومدن و حدود ساعت 11 بود که اونجا پر آدم بود

    در صورتی که وقتی اومدیم هیچ کس نبود

    و مادرم بارها بهم‌گفت طیبه خودت میگفتی استاد عباس منش میگه هرجا باشین اصل رو یادتون باشه

    پس خدایی که مشتری میفرسته تو همین جای خلوت هم مشتری میفرسته

    و انقدر مطمئن میگفت که طیبه من اینجا مشتری زیاد دارم ،که معلوم بود باورش قویه که خدا داره مشتری میشه برای گل سراش

    یادمه یه بار این فکرو کردم که گل سرو همه استفاده میکنن ولی نقاشی رو نه و این باز باور محدود منه در مورد نقاشی

    من باید بیشتر سعی کنم تو دفترم بنویسم تا پیدا کنم باورای محدودمو درمورد نقاشی

    و حتی هفته های پیش از مادرم تعداد بالا خرید کرده بودن تو همین مکان خلوت که به نسبت ورودی بازار و داخلش ،خلوت تره

    اگر بخوام با عدد بگم

    داخل و بیرون بازار اگر 1000 نفر در رفت و آمد بودن در نیم ساعت

    اینجا 10 نفر بودن

    که خدا بعد نوشتن من و درخواستم ،به یکباره جمعیت رو از 10 به 100 رسوند

    این یعنی چی ؟؟؟؟

    یعنی اینکه میشه

    این محدود بودن ذهن و باورهای منه که مانعم میشه که نتونم قبول کنم که اینجا میتونم نقاشی و آینه دستی بفروشم و گردنبند انار بفروشم

    من باید دقیق بشم روی افکارم و دقیق بنویسم و براشون باور بسازم

    یادمه وقتی مادرم اومد تا جمع کنیم و بریم خونه فامیلمون برای ناهار

    به مادرم گفتم ، من از هفته بعد میرم سر جای خودم که دو ماهه ورودی بازار وایمیستم

    اونجا بیشتر میخرن

    و من داشتم باز شرک میورزیدم طبق باورهای محدودم

    اینو که گفتم 4 تا چوب لباسی که برای دوتاش گردنبندا و گوشواره انارو با سنجاق وصل کرده بودم ،با دو تای دیگه که نقاشیامو که زیر لیوانی و آینه دستی و گردنبند بودن رو گرفتم دستم و کارتخوانمو گرفتم و مادرم گفت طیبه بارم سنگینه ظرف گلامم با خودت تا دم در مترو ببر و منم جمع کنم بیام

    وقتی همه رو برداشتم ،انقدر سنگین بودن که دستم درد میکرد ، نقاشیام یه دستم و گوشواره های انارم یه دستم آویزون بود و با دستام دو دستی ، ظرف بزرگ گل سرارو گرفته بودم و راه افتادم

    از مسیری رفتم که چند ماه پیش روی سکو اولین بار رفتیم نشستیم و آینه دستی میفروختیم که نگهبانا میگفتم اونجا میشه بشینیم و فروش خوبی داشتیم ،که اون موقع من قیمتای نقاشیمو از 80 تا 180 گذاشته بودم

    که الان قیمت نقاشیام از 110 تا 390 شده

    وقتی رفتم ،خواهرمو دیدم که جلو در ورودی بازار وایساده و جای من که قبلا وایمیستادم با پسرش داشت گل سر میفروخت

    وقتی رد شدم و رفتم ، تو راه چند تا مشتری ازم خرید کردن و همه گل سر خریدن و هیچ کس از کارای خودم نخرید

    ولی آروم بودم

    میدونستم باید اول درس بگیرم و توجه کنم و فکر کنم تا ظرفم بزرگتر بشه

    2.

    دومین درسی که تو اون مکان خلوت گرفتم این بود که دقیقا دو تا مشتری که صاف اومدن ازم خرید کردن و صاف همون مسیرو برگشتن

    اینا همه نشونه هست

    من باید شاخکام تیز باشه که بفهمم که خدا داره چی یادم میده

    چون خدا داره به باور های من جواب میده ، و باور من درمورد مکان خلوت و فروش بالا محدود بوده ، اما باور من به اینکه خدا یادم میده و نشونه میده و هدایتم میکنه قویه

    خدا از طریق فروش گل سرای مادرم خواست درس رو بهم یاد بده

    چون مادرم باور داشت به اینکه تو اون مکان فروش خواهد داشت و خدا مشتری میشه براش و همین هم میشد ،حتی اگه خودش اونجا نبود

    کاراش فروش رفتن

    دلم میخواد که هم باورای قوی درموردش بسازم و هم اینکه هفته بعد جمعه اگر خدا بخواد و رفتم جمعه بازار ، برم همون جای خلوت

    دلم میخواد ایمانم قوی بشه

    دلم میخواد قدرت خدا رو ببینم تا قلبمو آروم کنه

    دلم میخواد با دیدن تک تک نشونه هاش باورم قوی بشه ، که بگم ببین طیبه ،استاد عباس منش میگفت که همه جا مشتری میشه

    اگر دیدی داری تقلا میکنی و به فکر اینی که برم ورودی بازار فروشم بیشتره ،صد در صد داری راهو اشتباه میری

    درسته دلم میخواد از ته ته دلم که نقاشیام و انارا فروش برن

    اما بیشتر مشتاق اینم که باورم قوی بشه ،حتی اگه فروش نداشتم هم ، دلم میخواد انجامش بدم

    دلم میخواد یاد بگیرم که به اصل توجه کنم

    میخوام ببینم خدا چه درس های دیگه ای میخواد بهم یاد بده

    درسته وقتی دارم مینویسم که میگم دلم میخواد که برم هفته بعد همون جای خلوت ، ولی هنوز مقاومت رو حس میکنم که نرو ،مگه دیوونه شدی جای پر فروش بازار و در ورودی بازارو ول کنی و بیای بشینی اینجا که چی بشه

    ولی هرچی میخواد بشه بشه

    میخوام سر این تصمیمم با وجود تمام تردید هام و ترس هام و نگرانی هام که آیا فروش میرن نقاشیام و گردنبندام یا نه ، وایسم و ادامه بدم

    چون وقتی به تجربه های قبلم نگاه میکنم و مرور میکنم ، میگم چرا که نه

    یادت بیار که خدا روز سه شنبه که رفتی پل طبیعت و شب بود و تاریک‌، روی اون پلی که کنار پله های پارک آب و آتش بود ، چجوری مشتری شد برای تو و 280 ازت آینه دستی خرید

    حتی بدون اینکه به پولش نگاه کنه خرید کرد

    وقتی خدا تو تاریکی شب بارها برات مشتری شده ،تو جای خلوت هم مشتری میشه

    فقط باید آروم باشی و مشتاق این باشی که یاد بگیری و ایمانت رو در عمل نشون بدی

    وقتی ریز تر میشم و به قول استاد شاخکامو تیز میکنم چقدر چیز یاد میگیرم

    مثلا همین الان که نوشتم اصلا نفهمیدم دارم چی مینویسم یهویی یه سری درک هایی رو کردم و تصمیمم رو نوشتم

    حالا ادامه مسیرم رو بگم که پر از عشق بود و عشق

    وقتی مشتری اومد و من کنار سکو وایسادم تا گل سر بفروشم

    نگهبان اومد ، میشناختمش

    بارها دیده بودمش و با موتور میومد رد میشد و منو میدید هیچی نمیگفت

    نه فقط منو ،به همه دستفروشا هیچی نمیگفت

    انقدر مودب بود و با احترام

    بهم گفت ببخشید میگم، میشه جمع کنید

    الان از دوربین دیدن و بهم گفتن بیام بگم

    و من گفتم چشم و برگشت بهم گفت که ببین از این به بعد یه کاری کن ،من میبینم هر هفته میای

    وقتی اومدی جاهایی وایسا که دوربینای بازار نبیننت

    یا زیر دوربینا وایسا ،یا کنار اون درختی که مسیر دوربین روگرفته وایسا

    و داشت به من راه نشون میداد که راحت بفروشم

    که گفت اگرم‌ نگهبانا گفتن یکم‌برو بگرد و دوباره بیا سر جای خودت ،اما الان واینستا اینجا و برو

    که منم گفتم میخوام برم امروز زیاد نمیمونم بازار ،منتظرم مادرم بیاد

    وقتی مشتریا خرید کردن و من دوباره راه افتادم تا طرفای مترو رفتم

    یکم چرخیدم و یهویی گفتم من چرا نمیرم وایسم در ورودی مترو تا بفروشم و هرموقع مامان اومد باهم بریم

    وقتی رفتم حدود 5 تا قطار فکر کنم مسافرارو پیاده کرد تو ایستگاه حقانی ،منم همینجور آروم بودم و هی از گل سرای مادرم میگرفتن و چند باری اومدن به نقاشیام نگاه کردن و چون قیمت هاشونو نوشته بودم دیگه نمیپرسیدن و میرفتن

    تا اینکه یهویی دو نفر زن و شوهر گردنبند گرفتن و پشت سرش یه گوشواره خریدن

    همین که داشتم جواب میدادم به مشتری ، حفاظت مترو اومد گفت برو و من جمع کردم و منتظر موندم تا مادرم بیاد

    الان میفهمم که استاد عباس منش میگفت خدا به باورای تو هست که پاسخ میده یعنی چی

    من باور داشتم که تو شلوغی مترو فروش میره و خدا مشتری میشه برام ، اما باور نداشتم به اینکه تو قسمت خلوت بازار خدا مشتری میشه

    و این سبب میشد که فروش نداشته باشم

    و البته باورای محدود دیگه هم دارم برای نقاشیام که باید قوی بشن

    وقتی با مادرم رفتیم ،توی قطار دوتا گل سر مادرم رو خریدن و باهم رفتیم خونه فامیلمون

    وقتی رسیدیم بر خلاف تصورمون مهمون داشتن و ما با کلی وسیله به دست رفتیم

    وقتی ناهار خوردیم و بعد از ظهر داشتیم صحبت میکردیم دو سه بار تصویر فروش کارامو قشنگ دیدم و حتی به خنده ،به پسر عموم گفتم ،ببین الان این تصورو کردم

    که وسایلامو آوردم و میگم اینا کارای من هستن ،هرکدومو بخواین بخرین ،کارتخوان هم موجوده و گفتم و دوتایی خندیدیم

    بعد به عموم گفتم و بازم خندیدیم

    انقدر واضح داشتم میدیدم که دارم کارت میکشم که انگار رخ داده بود

    جدیدا وقتی تصور میکنم انقدر واضح میتونم تصور کنم که جدیدا از وقتی تمرین ستاره قطبیم رو انجام میدم ،تجسمم قوی تر شده

    وقتی گفتم و گذشت ،به پسر عموم گفتم بیا من و تو یه گوشه بشینیم ،من کاغذ آوردم ،بیا مدل من بشو و من چهره تو طراحی کنم ،که سریع گفت باشه و رفتیم تا طراحی کنم

    حالت کلی صورتشو که کشیدم گفت نمیخواد دیگه بکشی و گل یا پوچ بازی کردیم

    و باقی مهمونا و صاحب خونه داشتن صحبت میکردن

    نمیدونم که چی شد یهویی دیدم گل سرا دست مهمونشونه و گفت بیار بقیه وسایلاتم ببینیم

    به طرز شگفت انگیزی بدون اینکه من چیزی بگم خودشون خرید کردن و از انارای من 450 فروش رفت و با کارتخوان کارت کشیدم

    امروز کلا با فروشم تو مترو 650 فروش داشتم

    وقتی شب برگشتیم و عموم مارو رسوند خونه ، داداشم گفت یکی از انارایی که با صدف درست کردی رو بده ببرم برای همکارم که صدفارو بهت داده که هدیه بشه و تشکر بابت صدفا

    یهویی دیدم مادرم گفت طیبه دو تا هم انار بده که بشه سه تا و پولشو میدم

    و بعد با خنده گفتم براش آینه هم میخری

    گفت باشه و من میخوام از بیرون کادو بخرم‌چه بهتر که از تو بخرم

    و یک میلیون ازم خرید کرد

    خیلی خوشحال بودم نقاشیام داره کم کم فروش میره با قیمتای جدید

    میدونم که اگر تابلوی برگ و گردنبند طلا رو با برگ درخت درست کنم و برم به طلا فروشیا صد در صد نتیجه میاد

    چون ایده شو خدا بهم داده که دارم قدم هاشو برمیدارم

    امروز من یه درسی هم گرفتم

    من از صبح به فکر این بودم که میخوام یاد بگیرم و دیگه تقلایی برای فروش کارام نداشتم که کلا 1 میلیون و 650 فروش داشتم

    این فروشای من اولین فروشام برای تکاملم برای نقاشیه

    و مینویسم تا به یاد بیارم این روزهارو که از کجا و چگونه شروع کردم

    خدایا شکرت

    بی نهایت سپاسگزارم که به من این همه نعمت و فراوانی عطا کردی در این روز زیبا

    و کلی درس یادم دادی

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  4. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 694 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 13 آذر رو با عشق مینویسم

    دلم میخواد فریاد بزنم

    چقدر تمرین ستاره قطبی شگفت انگیزه

    دیدی شد طیبه

    دیدی شد

    پس یعنی میشه

    میشه که تابلوهات به دلار و میلیارد و تیلیارد دلار و بیشتر از اون به فروش برسه

    وای خدای من

    تو چقدر عظیمی

    آینه دستیم با قیمت 280 فروش رفت

    اولین نقاشیم با قیمت بالا امشب فروش رفت

    در صورتی که من قبلا این آینه رو 130 میفروختم‌ با باورهای محدودم که میگفتم اگر قیمتشو بالا بذارم کسی نمیخره

    و همون قیمت 130 هم میگفتن گرونه

    ولی از روزی که گفتم نقاشی های من ارزشمندن و از این به بعد زحمتی که براشون‌کشیدم و وقت زیادی که گذاشتم تا رنگش کنم ، قیمت واقعیشو میذارم

    انگار کم‌ کم همه مولفه ها کنار هم قرار گرفتن تا منو رشد بدن و خدا همه این کارهارو انجام داد تا بهم بگه ببین طیبه

    شد

    دیدی شد

    اگر تمرکزتو بذاری برای نقاشی ،بهترین ها قراره برای تو رخ بده طیبه

    تو ارزشمندی خودت و کارهات رو داری میفهمی و یاد میگیری و وقتی یاد میگیری و عمل میکنی

    بووووووووومممممممممممم

    وای چقدر من عاشق این نوشته و کلمه بوم هستم

    یادمه اولین بار تو فایل انرژی که خدا مینامیم شنیدمش

    گفتم یعنی چی ؟ استاد میگه همه مولفه ها کنار هم قرار بگیرن

    اونموقع فقط فکر میکردم که باید ایمانم رو نشون بدم و عمل کنم و این دو تا نیازه و همراه ساختن باور

    اما رفته رفته که درکم بالاتر رفت متوجه شدم که خیلی چیزای دیگه در کنار اینا هست

    اما اصل اساسیش اول اصل یعنی خدا

    بعد ساخت باور

    و بعد قدم برداشتن

    و بعد سپاسگزار بودن و توجه به نکات مثبت

    و بعد تجسم کردن و احساس خوبی که در لحظه تجسم دارم و قشنگ اون صحنه رو میبینم

    و باقی جزئیاته

    که اگر به این اصل اساسی توجه کنم پشت سر هم بوم بوم بوم

    وای خدایا شکرت

    میدونم که کلی راه دارم ولی این اتفاق امروز خیلی بهم کمک کرد تا بگم ببین شد

    پس میشه

    فقط باید بیشتر کار کنی رو باورات و به ایده هات صد در صد عمل کنی

    چقدر خوشحالم

    در ادامه با جزئیات بی نهایت زیبای امروز بهشتی رو مینویسم که توی تاریکی و تو دل شب نقاشیم چجوری فروش رفت

    تاریکی که نورش کم بود و چقدر سریع خرید کرد یه دختر زیبا رو

    خدایا شکرت

    امروز صبح که بیدار شدم و کمی کار کردم و بعد تراش رومیزیمو گذاشتم رو میز و شروع کردم به طراحی کردن و مدل زنده کار کردم و یه نقاشی فوق العاده عالی شد

    که اولین بار بود انقدر ذوق داشتم که من تونستم طراحیم خوب شد و ذوق میکردم

    چند روزیه که حس میکنم پیشرفت داشتم و همه اینا کار خدای خوبم هست که تمرین ستاره قطبی رو بهم هدیه داد در دوره 12 قدم

    که من تازه با خرید دوره متوجه شدم که چجوری باید درست نوشت تمرین رو

    خدایا شکرت

    که اولین دوره ام رو دوره 12 قدم رو بهم عطا کردی

    در صورتی که من دلم میخواست دوره قانون سلامتی رو تهیه کنم و داشتم‌تقلا میکردم که بخرمش اما وقتی گفتم و نوشتم که هرچی تو بگی

    هر چی اول بگی همونو میخرم و گفتی 12 قدم و چشم‌ گفتم

    و الان میفهمم که چقدر برای من لازم بود این دوره

    که در دوره در مورد نقاشی میگفت استاد که من انقدر باورای محدودم درمورد نقاشی رو پیدا کردم که فکرشو نمیکردم محدود باشن

    و شروع کنم با نام تو ربّ من این نوشته هارو که تویی که تک تک کارهای من رو انجام میدی حتی نوشتن که میگی و مینویسم

    وقتی حاضر شدیم بریم پل طبیعت و پارک آب و آتش ، داداشم اسنپ گرفت و ما چمدون پر وسیله گل سر و نقاشی و کیف دستی انارمو برداشتیم و رفتیم

    داداشم اومد دم در که بگه از اطلاعات راننده عکس بگیر و ما داشتیم میرفتیم خندم گرفت ، گفتم مامان داریم میریم آمریکا

    و هردومون خندیدیم

    این روزا خیلی حال مادرم عالیه

    خیلی خوشحالم که حال مادرم عالیه

    مادرم که قبلا بی نهایت فکر داشت و غصه بچه هاش یا دیگرانو میخورد

    الان تبدیل شده به یک خانم فعال که دوست داره کار کنه و لذت ببره

    حتی به فکر اینه که با درآمدش بره سفر و با خواهرش سفر بره و لذت ببره

    حتی به فامیلامون گفته که هر کس میخواد جمعه ها بیاد مهمون خونه ما ، جمعه نیاد ، من میرم فروش وسرکار گل سر میفروشم و در طول هفته بیاین در خدمتم

    وای خندم میگیره ،چقدر مادرم تغییر کرده

    چقدر سرحال تر شده

    خدایا شکرت

    وقتی من و مامانم میخندیدیم ،داداشم گفت خدا به همراهتون انگار دارین میرین سفر

    باز خندیدیم و من بلند گفتم میریم آمریکا ،فلوریدا

    نمیدونم چرا فلوریدا به زبونم اومد

    مامانم گفت طبیه میریم کوه های آلپ

    گفتم مامان اون که تو آمریکا نیست تو یه کشور دیگه هست

    گفت باشه من میخوام برم اونجا

    گفتم باشه اول بریم فلوریدا بعد میریم کوه های آلپ

    که دقیقا اینجوری هم شد امروز قصد داشتیم یه جا بریم ولی جوری مسیرمون تغییر کرد که یه جای دیگه هم رفتیم نزدیک‌ کوه که در ادامه میگم

    و بازم با هم تو آسانسور خندیدیم

    خیلی حس خوبی داشتم وقتی میگفتم داریم میریم پرواز داریم این چمدونم داریم میبریم ،خیلی واقعی بود برای من انقدر واقعی بود که داشتم میدیدم که داریم‌میریم

    و وقتی اسنپ اومد و سوار شدیم از ساعت 3:45 تا 5 تو راه بودیم و کل مسیر رو به زیبایی ها نگاه میکردم و فایلای استاد رو گوش میدادم

    وقتی رسیدیم پارک آب و آتش دیدیم بازارش که جشنواره انار هست خلوته

    گفتم مامان امروز که گفتن شلوغه چرا کسی نیست

    و نگهبانا که بودن دیگه اونجا واینستادیم

    مادرم گفت بیا بیریم بیرون پارک روی پله هاش بشینیم

    وقتی رفتیم یه سری درختای کاج توپی شکل بودن که نزدیک آبنمای آب و آتش بودن

    انقدر زیبا بودن نتونستم خودمو کنترل کنم رفتم یکیشو بغل کردم و ذوقشو کردم خیلی حس خوبی داشت ، و یه صدایی از خودم درآوردم که بعد متوجه شدم آدما که دارن رد میشن نگاه کردن

    ولی داشتم‌همچنان ذوق درختای خوشگل کاج رو میکردم که انقدر صاف و توپی برش زده بودن

    دیگه هوا تاریک شده بود و همه جا تاریک و ازاتوبان کنار پارک هم ماشینا رد میشدن

    من تا حالا این قسمت از پارک رو ندیده بودم که راه داشت به یه پل خیلی خیلی بزرگ که از روی پل که وایمیستادی و نگاه میکردی از روبه روش ،پل طبیعت دیده میشد

    اولش روی پل وسیله هامونو گذاشتیم که از وسط پل یه حالت میز مانند درست کرده بودن و از وسط میزا چراغ گذاشته بودن

    همه جا تاریک بود من که وسایلامو گذاشتم نور گوشیمو روشن کردم و داشتم درست میکردم وسایلامو

    همین که گذاشتیم دوتا از گل سرای مادرم فروش رفت

    و من تو این فکر بودم که انارای منم به فروش برسن و از نقاشیامم بفروش برسه

    و از خدا میخواستم مشتری بشه

    وقتی نور گوشیمو به آینه ها گرفته بودم یه دختر اومد و قیمت آینه هامو پرسید و رفت ،گفتم اشکالی نداره هرکس که آینه و زیرلیوانی و گردنبند بخواد صد در صد میخره

    بعد که دیدیم خیلی تاریک شد مادرم گفت جمع کن بریم پایین پل که تو مسیر پیاده رو بشینیم که نور چراغا هم میفته

    رفتیم و وسایلامونو پهن کردیم ،خیلی هوا سرد بود

    من نشستم و مادرم گفت میرم چای بگیرم

    وقتی رفت نمیدونم آدما از کجا میومدن و از رو پل رد میشدن

    به کارام نگاه میکردن و میرفتن

    منم دیدم واقعا سردم شد و انگشتای پام داشت بی حس میشد ، شروع کردم به آهنگ خوندن و بلند به ترکی آهنگ خدا رو میخوندم و گرمم میشد

    یکم که نشسته بودم دیدم مادرم اومد و چای آورد و دوباره رفت تا برگرده ، همینجور داشتم آهنگ میخوندم که دیدم یه آقا وایساد و به انارام نگاه کرد و رفت سمت گل سرای مامانم

    یه لحظه گفتم کاش از کارای من بخره ،هر کس میاد گل سرمامانمو میگیره

    ولی بعد گفتم طیبه آروم باش کارای تو رو هم میخرن

    همین که خرید کرد و رفت

    به اطراف نگاه کردم و گفتم طیبه ایده ای که خدا بهت داد و گفت بیای پارک آب و آتش صد در صد برای تو یه پیام داره

    نشسته بودم دیدم سایه درختا که رو زمین افتادن دارن میرقصن

    همین که سرمو بالا بردم دیدم درخت صنوبره و کلی کیف کردم خیلی زیبا بودن و براق و با هر وزیدن باد میرقصیدن

    خیلی رقصشونو دوست دارم

    مدام تو این فکر بودم که چقدر سرد شد

    هوا انقدر سرد بود که من نشسته بودم و داشتم فکر میکردم

    انگشتای پاهام از سرما یخ زده بودن یه لحظه گفتم طیبه چرا داری به سرما فکر میکنی

    و شروع کردم آهنگی که به ترکی هست رو و برای خداست رو خوندم

    و گفتم خدا میدونم باید آروم باشم

    گفتی بیا پارک آب و آتش ، اومدم

    اگر هم الان هیچی نفروختم باشه اشکالی نداره

    روز یکشنبه هم نفروختم

    ولی میخوام بدونم از اینجا ،چه چیزی باید یاد بگیرم که سبب رشدم بشه

    صد در صد اینجا برای من یه پیام داره ،حتی اگر فروش نداشته باشم و این ایده ای که گفتی نتیجه مالی برای من نداشته باشه ، من مشتاقم ببینم که چی باید از امروزم یاد بگیرم

    و اینارو میگفتم و آهنگای ترکی رو میخوندم و از گوشیم گذاشته بودم و تو گوشم میخوند و منم تکرار میکردم و آدما میومدن و رد میشدن

    دیدم یه آقا اومد و گل سر مادرمو گرفت

    دوباره با خودم گفتم چرا از گوشواره انار یا نقاشیام نمیخره

    بعد گفتم طیبه عجله نکن ،نقاشیای تو هم فروش میرن

    و خوشش اومده که از کار مادرت بخره پس آروم باش

    از کار تو هم میخرن

    و همینجور گفتم و آهنگ رو ادامه دادم

    یهویی دیدم یه دختر که لباس آبی به تن داشت و خیلی زیبا بود وایساد و با لبخند سلام داد و گفت آینه دستی دارین و نشونش دادم و دیدم گفت میشه بدین ببینم آینه شو

    گفتم بله و دادم بهش و گفت من اینو میبرم

    وای خدایا نمیدونستم‌چجوری خنده مو نگه دارم

    حتی نپرسید قیمتش چنده ، درسته که روش قیمت داشت اما اونم نگاه نکرد یا اگر نگاه کرد براش اهمیتی نداشت

    وقتی کارتشو داد خواستم بگم قیمتش 280 ولی گفتم خب نپرسید چرا بگم روش نوشتم دیگه حتما دیده

    به زور خنده مو نگه داشته بودم و فقط میگفتم وای آینه دستیم داره با قیمت بالا به فروش میرسه

    اون لحظه از بیرون آروم بودم اما از درونم غوغایی به پا شده بود و یه خوشحالی عمیق که من اینو صبح واضح تجسم کردم

    حتی نوشتم که مبارکتون باشه

    همه این حرفارو تو اون چند ثانیه میگفتم

    همه این ذوقارو تو اون لحظه داشتم تو دلم ذوق میکردم

    آینه ای رو انتخاب کرد که یه دختر بود در دریا و ساحلش وایساده بود و چند تا پرنده مرغ دریایی دورش درحال پرواز بودن

    وقتی گرفت و تشکر کرد و رفت

    من خواستم گریه کنم و چشمام پر اشک شد و میخندیدم نمیدونستم بخندم یا گریه کنم و بلند بلند میگفتم سپاسگزارم ربّ من و کارتخوانو بغل کردم و سرمو برگردوندم دیدم مادرم اومد با چای و شیرینی

    با خوشحالی گفتم ،مامان آینه دستیم فروخته شد

    اینا همه کار خداست

    امروز صبح تو تمرین ستاره قطبیم نوشتم که نقاشیم به فروش برسه

    و من صحنه کارت کشیدن و گفتن مبارکتون باشه و پر برکت باشین رو قشنگ میدیدم و حس میکردم و احساسم فوق العاده بود دقیقا همون احساس صبح رو که داشتم تجسم میکردم رو بیشتر از اونو الان داشتم

    چقدر سریع خلق شد

    چقدر عالی بود

    خدایا شکرت

    الان که داشتم مینوشتم گفتم چرا نوشته های دیگه که با احساس و تجسم نوشتمشون رخ ندادن

    که فهمیدم اول اینکه نباید بذارم ذهنم با این کاراش مانع بشه که من این همه نعمت خدا رو نبینم که آینه دستیم تو دل تاریکی شب و نور کم به فروش رسید

    یاد اولین باری که رفتم سمت مسجد خرمشهر رو به روی ساختمون نیمه کاره وایسادم و نور یه تابلو فقط بود و تو تاریکی کلی پفیلا فروختم

    خدا هر بار منو برد تو اون مکان هایی که نورش کم بود

    بار اول دست فروشیم تو پل طبیعت برای پفیلا

    و بار اول دستفروشیم تو پارک آب و آتش برای نقاشیا و گوشواره های انار

    اینا هر دو تکرار شدن تا به من بفهمونه که طیبه ببین ، روزایی که تو جمعه بازار دنبال جا میگردی و فکرت به اینه برم وایسم جلو در ورودی جمعه بازار مردم زیاد میان و میخرن

    مسیرو اشتباه نرو

    من برات مشتری میشم هرجا که باشی

    طیبه این دو تا شب رو باید مدام به خودت یادآوری کنی که تو دل تاریکی شب برات مشتری شدم

    حتی من فکرشم نمیکردم نقاشیم فروش بره

    درسته چند نفر قیمت پرسیدن ،اما نخریدن

    اما

    اما

    اما

    واقعا اصل مهمه

    میدونم که تو مسیر تکاملم دارم یاد میگیرم و باید سعی کنم که آروم کنم خودمو و از مسیر لذت ببرم ،پس اگر یه وقتایی تسلیم نبودم خودمو نباید سرزنش کنم

    وقتی مادرم اومد گفت برگردیم بریم تجریش؟

    گفتم باشه

    و رفتیم تا مترو حقانی و از روی همون پل بزرگ که رو به روی پل طبیعت بود و از دور پل طبیعت دیده میشد رد شدبم

    روی پل که راه میرفتیم مادرم فیلم گرفت انقدر لذت بخش بود و داشت کیف میکرد چقدر خوشحالم که مادرم حالش خوبه

    ، تو مسیر برگشت دوباره تابلوهای بیمه دال رو دیدم

    داشتم میخوندم امید دال داره ، افسوس دال نداره

    که یهویی به زبانم جاری شد

    دوستت دارم دال داره ، اما نفرت دال نداره

    و خندیدم

    و یهویی گفتم

    خدا دال داره ،اما شیطان دال نداره

    دل دال داره ،اما ذهن دال نداره

    و پیام این تابلو هارو گرفتم

    که روز یکشنبه با دیدنشون حس میکردم یه پام داره برای من که اونروز متوجهش نشدم

    الان که متوجه شدم گفتم ببین طیبه تو رو خدا بیمه میکنه

    چقدر زیبا با این تابلوها بهت فهموند که اصل خداست و خداست که مراقبت هست

    پیام این تابلو ها برای من خیلی بزرگ بود و خیلی حس خوبی گرفتم و از اینکه خدا همه جا با بی نهایت طریق به من یادآوری میکنه که همراهم هست و کمکم میکنه ،حالمو خوب میکنه

    خدایا شکرت

    یه وقتایی میگم ببین طیبه تو قبلا انقدر ریز بین نبودی و الان چقدر دقت میکنی و وقتی یهویی چشمت به یه نوشته میفته سریع دنبال اینی که پیامش برای تو چی هست ،این خودش بزرگترین موفقیت هست برای من که سعی دارم که یاد بگیرم

    خدایا شکرت

    و رفتیم و سوار قطار شدیم و 8 بود رسیدیم تجریش و سمت در ورودی مترو تجریش وایسادیم و از ایستگاه صلواتیش چای برداشتیم

    انقدر سردم بود ، انگار واقعا رفته بودم کوه های آلپ

    خیلی حس خوبی داشتم

    وقتی وایسادیم فقط گل سرای مادرم فروش رفت و نقاشی و یا گوشواره طرح انار من فروش نرفت

    ولی تو اون لحظات بارها میگفتم خدایا شکرت

    و لحظه ای رو یادم میاوردم که نقاشیم با قیمت 280 هزار تمن فروش رفت

    خیلی حس خوبی داشتم وقتی یکم وایساده بودم و مادرم رفته بود مغازه هارو ببینه و برگرده ،دیگه کم کم داشتم از سرما یخ میزدم دیدم یه آقای منظم و مرتب از نظر ظاهری اومد و رد شد و یهویی دیدم برگشت گفت اینا چی هستن و گفتم گل سر

    بعد نقاشیامو دید و گفت چرا تو مترو نمیفروشی و منم گفتم وسیله هام زیاده نمیشه برم مترو

    یهویی بهم‌گفت اگر نمایشگاه باشه میتونی بیای؟ و گفت کارش کنده کاری ظرفای مسی هست که طرح و نقش کار میکنه و گفت اگر بشه سفارش میدم

    و آدرس پیجمو گرفت و رفت

    اولش خوشحال شدم ولی بعد گفتم درسته خوشحال میشی اما بسپر به خدا ،اگر قرار باشه بهت سفارش بده برمیگرده و سفارش میده

    پس از لحظه ات لذت ببر

    و وقتی مادرم اومد جمع کردیم و برگشتیم خونه

    حدود ساعت 11 رسیدیم

    وقتی با بی آر تی اومدیم ، از این اتوبوس جدیدای آبی و با امکانات یو اس بی که داشت که چند ماهه این اتوبوسا به خط بی آر تی تهران اضافه شدن ،

    وقتی داشتیم پیاده میشدیم

    به مامانم گفتم مامان انگار داریم از سفر برمیگردیم با این اتوبوس درجه یک

    که نور آبی داره

    و وقتی میگفتم هی به زبونم فلوریدا میومد

    به مادرم گفتم مامان دقت کردی ،امروز خیلی حس خوبی داشتیم انگار جدی جدی از سفر برگشتیم خودشم از سفر امریکا

    و گفتیم و بلند میخندیدیم و لذت میبردیم

    من تا به حال مادرمو انقدر شاد و با دلی آسوده ندیده بودم که داشتیم لذت میبردیم

    خدایا شکرت

    وقتی رسیدیم خونه مامانم داشت چمدونو باز میکرد تا وسایلاشو باز کنه خود به خود گفتم خب مامان سوغاتی چی آوردی از آمریکا برای داداش

    گفت نه از کوه های آلپ آوردم

    گفتم مامان هردوتارو رفتیم دیگه

    اول رفتیم فلوریدا بعد رفتیم کوه های آلپ

    فلوریدا ،پل طبیعت بود

    و کوه های آلپ ،تجریش بود

    وقتی به امروزم فکر میکنم ما اصلا قصد نداشتیم بریم تجریش

    اما وقتی بیشتر دقت میکنم ،ما وقتی بعد از ظهر میرفتیم گفتیم میریم آمریکا ،فلوریدا و کوه های آلپ

    و دقیقا جوری مسیرمون تغییر کرد که ما دو جا بریم

    این برای من یه نشونه بزرگه

    چرا؟؟

    چون که وقتی درخواستشو کردم با این نشونه خدا بهم فهموند که طیبه میشه و روزی میاد که واقعا میری و مهمون خونه استاد عباس منش و مریم جان هم میشی

    و بی نهایت از خدا سپاسگزارم به خاطر این روز بهشتی درمکان بهشتی

    و باوری رو که داره کم کم در من قوی میکنه که میشه

    میشه نقاشی های من به بی نهایت ها به فروش برسه

    خدایا شکرت

    برای استاد عزیز و مریم جان شایسته عزیز و تک تک خانواده صمیمی عباس منش ،بی نهایت شادی و سلامتی و آرامش و عشق و زیبایی و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 20 رای:
  5. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 694 روز

    به نام ربّ

    سلام آزیتای عزیزم

    ممنونم از اینکه رد پام رو خوندی و احساس زیبایی که داشتی برام نوشتی

    بی نهایت سپاسگزارم ازت

    الهی آمین

    ممنونم از این دعای بی نهایت قشنگت

    الهی که هر روزم بهتر از دیروزم باشه و درمسیر عشق و علاقه ام نقاشی قدم بررارم و پیشرفت کنم هر روز

    برای شما هم بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت و هر آنچه که خیر هست رو از خدا براتون میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  6. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 694 روز

    به نام ربّ

    سلام مریم جان

    همون یک بار بود که من رفتم پارک آب و آتش و خدا میخواست درسمو اونجا بگیرم که بهم بگه ببین تو دل تاریکی شب برات مشتری میشم

    پس به این فکر نکن که اگر تو خود جشنواره انار بشینی مشتری میاد

    من اون روز که نقاشیم فروش رفت پایین پله های سمت آبنمای آب و آتش نشسته بودم با مادرم که پیاده رو سمت اتوبانش بود و یه پل خیلی طولانی داشت که میرفت سمت مسجدش

    حتی باورم نمیشد نقاشیم به فروش بره ،

    به قول خودتون اگر هم مدار باشیم همدیگه رو میبینیم ان شاء الله

    منم مشتاق دیدار مریم جان زیبا رو و دوست داشتنی سایت هستم

    من راستش یهویی میبینی یه نشونه ای میبینم حالا یا از مشتریا یا از درک هام و حس میکنم برم اینجا یا جای دیگه

    و اون یکبار بود که رفتیم اونجا

    و من دلیل رفتنم رو فهمیدم که خدا میخواست بگه جا رو تو ذهنت در نظر نگیر که بشه شرک

    منو در نظر بگیر که توی دل تاریکی شب مشتری بشم برای نقاشیات

    و این هفته که 16 آذر بود و رفتم جمعه بازار پل طبیعت

    دوباره طبق درک هایی که داشتم حس کردم باید جامو تغییر بدم و تو رد پام نوشتم که چه تصمیمی گرفتم

    خیلی خوشحالم از اینکه پیامت رو دریافت کردم و نوشته های پر از آگاهیت سبب شد که بهم یادآور بشی که جا و مکان رو بهش فکر نکنم

    اصل

    اصل

    اصل

    که استاد بارها بهش تاکید میکنه توجه کنم

    و من این روزا دارم درساشو یکی یکی یاد میگیرم از خدا

    و بازم بی نهایت سپاسگزارم مریم جان که برای من نوشتی

    بی نهایت شادی وسلامتی و آرامش و ثروت عظیم خدا برای شما باشه مریم جان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  7. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 694 روز

    به نام ربّ

    سلام مریم جان

    سوالی که ازم پرسیدی رو نمیدونم چجوری جواب بدم که بشه هم با جزئیاتش بگم و هم مسیری که اومدم رو بگم

    شاید یه سری مسیر هاش یادم نباشه و نتونم با جزئیات کامل بگم

    اما تا جایی که یادمه میگم که از کجا شروع کردم

    من اولین باری که فهمیدم خودمو دوست ندارم ، سال 1401 بود

    مهر ماه سال 1401

    یه تضادی بوجود اومد که سبب شد من تصمیم بگیرم یه نفر رو تغییر بدم تا به حرفای من گوش بده و حرفامو قبول کنه

    من اون روزا شدیدا احساس میکردم که بلد نیستم صحبت کنم با آدما و ارتباط برقرار کنم و از اینکه نمیتونستم حرف دلمو بزنم به آدما و شدیدا خجالت میکشیدم و حتی بلد نبودم نه بگم ، اذیتم میکرد

    تا اینکه این تضاد سبب شد که من بخوام خودم رو نه ، بلکه یه نفر دیگه رو تغییر بدم تا به حرفام گوش بده و قبول کنه حرفمو

    یادمه تو اینترنت دنبال این میگشتم که چجوری میتونم متقاعد کنم و حرفمو بگم

    حالا مسیرش طولانیه و بگذرم از اون روزاش

    من هر روز اشک میریختم و اذیت میشدم از اینکه چرا نمیتونم با آدما ارتباط برقرار کنم و حتی حرف دلمو بگم و یا خجالتی شدید هستم که این خیلی بهم ضربه میزد

    تا اینکه بعد اون تضاد ،هر روز دنبال کتاب میگشتم و اولین کتاب که از یه سایتی خریدم 400 هزار تمن بود

    الان خندم میگیره

    چون هیچ پولی نداشتم و از مادرم قرض گرفتم

    ولی بعد نقاشیامو میفروختم و پس میدادم پولشو

    که درمورد ناخودآگاه و چجوری تاثیر بذاریم رو ناخودآگاه آدما میگفت و کلی تمرین داشت

    الان که یادم میارم خندم میگیره ،چون تمریناتش با آگاهی های الانم که بررسی میکنم اصلا درست نبود

    من اون روزا تمام فکر و ذکرم این بود که یه نفر رو متقاعد کنم و برای تغییر دادنش رفتم سمت کتاب

    و بعد از اون کتاب هدایت شدم به کتاب ملت عشق

    یادمه این کتاب رو 4 سال پیش یکی از دوستام بهم میگفت بخونش طیبه

    و من مقاومت میکردم ،الان میفهمم چرا مقاومت داشتم

    چون درمدار دریافت آگاهی کتاب ملت عشق نبودم

    و به قول استاد عباس منش تا کسی خودش نخواد تغییر کنه ،هیچ کس نمیتونه تغییرش بده

    چون بارها دوستام میگفتن کتاب بخون و من با اینکه مشتاق تغییر بودم ،اما مقاومت میکردم و این تضاد سبب تغییرم شد

    یادمه اولین کتابی که کامل تو عمرم خوندم کتاب ملت عشق بود

    با خوندن کتاب بی نهایت سوال تو فکرم میومد ،که هیچ جوابی براشون نداشتم

    حتی وقتی کیمیا ،همسر شمس تبریزی اون همه اذیت شد و آخرش فوت کرد ، که عاشق شمس تبریزی بود و رفتار شمس تبریزی رو یه جور توهین میدیدم و هیچ درکی از رفتارای شمس نداشتم که چرا عشق ورزیدن همسرش رو نمیپذیرفت

    تو یه قسمت کتاب شمس گفت به کیمیا همسرش که :

    گمان میکنی در آرزوی منی ، حال آن که تنها آرزویت التیام بخشیدن به نَفس رنجیده ات است

    و من اواخر کتاب واقعا از این رفتار شمس متعجب بودم و عصبانی که باعث شد کتابو تا چند روز نخونم و به توصیه دوستم که گفت هیچ وقت ناتمام نذار چیزی رو ،ادامه شو خوندم

    میگفتم مگه میشه کسی خدارو عبادت کنه و درویش باشه و خدا خدا بگه ،اما به همسرش توجه نکنه

    (الان در مداری که درک این حرفای شمس رو پیدا کردم میفهمم که ، استاد عباس منش میگفت به هرچی بچسبی ازت دور میشه و وابستگی به عشق یا هر چیزی شرک هست

    و همسر شمس وابسته بود و خودش رو دوست نداشته و دوست داشته عشق رو در وجود همسرش نسبت به خودش پیدا کنه تا خلا عشق رو جبران کنه

    و خودتو اگر دوست داشته باشی و باخدا صحبت کنی نیازی به عشق نداری که وابسته باشی بهش

    یادمه استاد تو یکی از فایلا اگر درست یادم باشه میگفت من از تنها بودنم لذت میبرم ،اما اگر کسی در کنارم باشه و عزیز دلم باشه هم دوست دارم

    اینا درکایی بود که از این کتاب ،الان دارم)

    اون روزا هیچی درک نمیکردم و پر بودم از علامت سوالای بی نهایت زیاد که جوابی نداشتم

    انگار این کتاب داشت بهم میگفت که طیبه همه چیز از عشق شروع میشه

    از عشق به خود

    از خود شناسیه که به خدا شناسی میرسی طیبه و میتونی بی منت عشق بورزی

    ولی باز هم من هیچ درکی نداشتم

    چون در مدار دریافت آگاهی های کتاب نبودم

    و نا آگاه بودم و از نا آگاهی سوال میپرسیدم ، انقدر سوال پرسیدم تا خدا و جهان هستیش منو هدایت کرد به کتابای بعدی

    تا اینکه من دیدم هرچند روز دارم میرم انقلاب و یه کتاب جدید میخرم یا اینکه اپلیکیشن کتاب راه رو نصب کردم و دارم کتابای مربوط به خود شناسی رو میخونم

    جالب تر اینکه به خودم اومدم دیدم دیگه اون موضوعی که درگیرش شده بودم و میخواستم یه نفر دیگه رو تغییر بدم که خیلی اهمیت داشت برام که متقاعدش کنم ، دیگه مسیرم تغییر کرده بود به درون خودم

    به شناخت صاحب قلبم

    به خودم و خدا

    و اولین کتابی که درمدار آگاهیاش قرار گرفتم و متوجه شدم خودمو دوست ندارم

    کتاب شفای زندگی

    کتابای دبی فورد نیمه تاریک وجود

    ازاپلیکیشن کتاب راه، گوش میدادم و برای اینکه تمریناتشو انجام بدم میرفتم انقلاب ،تا کتاباشو بخرم

    بعد کتاب تسلط بر عشق ورزی رو دیدم و دانلود کردم

    یه فصل داشت ، موضوعش دیدن با چشمان عشق بود

    بی نظیر بود اون فصلش و چون‌صوتی بود من بارها گوش دادم‌و اشک‌ ریختم و بعد چاپیشو هم خریدم

    تازه داشتم‌متوجه میشدم توی این همه سال خودمو دوست نداشتم

    و فهمیدن این موضوع ،برای من درد داشت

    ولی این دردی بود که وقتی فهمیدم بیشتر مصمم شدم تا تغییر کنم چون دیگه این طیبه رو دوست نداشتم و دوست داشتم بشناسم خودمو و عاشق باشم

    وقتی من فصل دهم کتاب تسلط بر عشق ورزی رو گوش دادم و کتاب شفای زندگی رو گوش دادم

    یادمه اولین روزی که وایسادم جلو آینه تا تمریناتش رو انجام بدم ،اولش گفتم چیه مگه ،من میتونم راحت به خودم بگم دوستت دارم

    ولی کاملا برعکس شد

    وایسادم جلو آینه

    گفتم دوستت دارم

    هنوز چهره ام رو که رو به روی آینه داشتم میدیدم یادمه‌

    زدم زیر گریه

    یه صدای خیلی خیلی بلند گفت دوست نداری خودتو

    من ترسیدم

    گفتم نه دوستت دارم طیبه

    دوباره بلند میشنیدم نه دوست نداری

    یادمه اون روزا انقدر گریه میکردم و حالم بد بود که مادرم میدید حالم بده و بهش گفته بودم که دارم تغییر میکنم و هیچ کاری باهام نداشت و من دراتاقمو میبستم و فقط اشک میریختم

    از اینکه دارم خود این همه سالمو که دوستش نداشتم رو، باهاش رو به رو میشدم دردناک بود که دوست نداشتم خودمو

    یه وقتایی وقتی برمیگردم‌به اون روزا و یادآوری میشه بهم ،درسته بغضم میگیره ، اما الان که فکر میکنم

    خیلی هم روزای شیرینی بود ، چون اگر اون روزارو نمیگذروندم ،هرگز در این روز بهشتی و زیبا و در آرامش نبودم

    که با خدا حرف بزنم و خدا عشقم بشه و من نیازی نداشته باشم که حسرت بخورم و بگم کاش کنارم کسی باشه که بهش عشقم بگم

    البته اگر بگم اصلا نشده، دروغ گفتم ، بالاخره به قول استاد عباس منش ، که میگه ما انسانیم و دوست داریم که عزیز دل داشته باشیم

    اما زمانی خوبه که آزادانه باشه این عشق زمینی

    زمانی باشه که نه حسرتی داشته باشم و نه وابستگی و نه چیز دیگه

    چون هر وقت میبینم یه لحظه دارم از دیدن عشق ورزی دختر و پسری یا زن و شوهری ناراحت میشم و یا حسرت میخورم و میگم‌تنهام

    صد در صد باور محدودی دارم که سبب شده دوباره این حس رو داشته باشم و تکرار میکنم باور های قوی رو

    و توی این یکسالی که سایت عباس منش هدایت شدم به قدری این حس در من کم شده که در مقایسه با پارسالم خیلی کم شده

    که من حسرت بخورم که کاش کسی کنارم باشه

    توی این یکسال اگر بخوام بگم ، من دائم مشغول این بودم که گوش بدم به فایلا و درک کنم و باهر قدمی که در هر جنبه برداشتم ، خدا بهم کمک کرد

    و انقدر مشغول صحبت کردن با خدا میشم که حس نمیکنم تنهام

    دو سال پیش به قدری این حس تنهایی در من زیاد بود که فقط حسرت اینو میخوردم که چرا نمیتونم ازدواج کنم و کسی دوستم نداره

    حتی با دیدن زن و شوهرا ،دختر و پسرایی که دوست همن و تو پارک و جاهای دیگه میدیدم شدیدا احساس تنهایی میکردم

    من توی این یکسال در سایت و البته سال 1401 اگر تمرینات رو انجام نمیدادم انقدر آروم نمیشدم

    باخودم به صلح نمیرسیدم که البته باز به قول حرف استاد تا جایی که تلاش کردم دارم‌نتیجه اش رو که آرامش هست میبینم

    نتیجه تلاشم نه بیشتر و نه کمتر از تلاشمه

    آروم از نظر عشق ،از اینکه هر روز که دارم سعی میکنم تا جایی که میتونم عمل کنم ،خدا انقدر کمکم میکنه که خود به خود حس ارزشمندی و عشق رو بهم‌ میده

    درمورد تمرینات کتاب شفای زندگی و فصل دهم کتاب تسلط بر عشق ورزی که موضوعش دیدن با چشمان عشق بود ، که میگفت برای بدنت ارزش قائل باش و تک تک اعضای بدنت رو دوست داشته باش

    من جلوی آینه وایمیستادم و میگفتم دوستتون دارم

    ماه های اول و دوم و سوم مقاومت داشتم و هر روز با گفتن دوستتون دارم یا طیبه دوستت دارم ،یه صدای بلند و ترسناکی میگفت دوست نداری دروغ گو ولی من ادامه دارم به گفتن دوستت دارم

    ،چون من بدنمم دوست نداشتم

    از بچگی همه جا شنیده بودم لاغری و این سبب شده بود خودمو دوست نداشته باشم و گوشه گیر باشم و از جمع به دور باشم و حتی مهمونی و عروسی نمیرفتم

    این دوتا کتاب باعث شدن من با بدنم ،باجسمی که صاحبش خداست آشتی کنم

    کم کم با گفتن دوستت دارم مقومت ذهنم کم تر شد و یادمه رفتم از نمایشگاه کتاب یه کتاب اعضای بدن رو خریدم

    اسمش آناتومی گری بود

    تک تک اعضای بدن رو با اسم نوشته بود

    من هر روز ورق میزدم و از این همه شگفتی خدا متعجب میشدم که چرا من سال ها به بدنم بدی کردم و دوست نداشتم

    و شروع کردم با بدنم صحبت کردم

    هر روز میگفتم سلام طیبه و با خودم جلو آینه صحبت میکردم

    حتی میگفتم چشمای قشنگم و دستای نازم و بدن عزیزم و کلی قربون صدقه میرفتم

    تا اینکه دیدم من دارم با بدنم عین یه دوست صمیمی صحبت میکنم

    اون روزا یادمه به خدا بیشتر توجه نداشتم ،

    منظورم از توجه نداشتن اینه که انگار وقتش نبود ، که با خدا اینجوری صمیمی بشم

    اون روزا نیاز بود که من اول با خودم آشتی کنم با جسمی که سال ها دوستش نداشتم

    با چهره ای که سالها دوستش نداشتم و با چهره های دخترای زیبا تر مقایسه میکردم خودمو و شاکی بودم که چرا من زیبا نیستم

    با صدایی که سال ها دوستش نداشتم و میگفتم صدام بچگانه هست

    یادمه همین فصل دهم کتاب تسلط بر عشق ورزی رو با صدای گریون میخوندم و ضبط میکردم و اشک میریختم

    انگار اول باید تک تک اون روزهارو میگذروندم تا برسم به اینجا

    تا برسم به الانم که وقتی به آینه نگاه میکنم سریع میگم زیبا روی خوشگل دوست داشتنی و بیشتر وقتا لپامو میکشم و میگم صاحب این همه زیبایی ، ربّ من سپاسگزارم ازت و به چشمای قشنگی که کاملا تیز بین و دقیق و سالمه به آینه خیره میشم و خداروشکر میکنم

    خدایا شکرت

    چقدر این یادآوری قشنگ بود

    حالا طیبه ای که خجالتی بود ،الان تو مترو یا جاهای شلوغ ،یه لحظه اگر دستم درد بگیره دستمو وسط اون همه جمعیت پیبوسم و میگم به ترکی ،دردت گرفت ، ببخشید الان بوست میکنم

    تکاملم رو الان قشنگ حس میکنم که چجوری از خودشناسی رسیدم به خدا شناسی و به قول استاد این راه پایانی نداره و هرچقدر بیشتر با خودمون به صلح برسیم بیشتر خدا رو درک میکنیم و تسلیم میشیم ، پس من در مسیرش دارم هر روز لذت میبرم و رشد میکنم ،البته اگر عمل کنم

    اگر عمل نکنم افکار قبل مثل علف هرز که استاد میگفت سریع رشد میکنه

    و من هر روز تا جایی که میتونم تلاش میکنم تا سعی کنم در صلح باشم با خودم ،چون وقتی در صلحم ،آرومم ،یه احساس عمیق قلبی دارم که خدا رو حس میکنم تو تک تک لحظه هام

    انقدر حسش میکنم یه وقتایی که فقط بهش میگم ماچ ماچی

    ماچ به کله ماهت

    و میخندم

    خدایا شکرت ،بی نهایت سپاسگزارم

    و البته باورای قوی نوشتم و هر روز تکرار میکنم ،باصدای خودم ضبط کردم و هر روز سعی میکنم گوش بدم

    سوال شما سبب شد تا بهم یادآوری بشه که ، ببین طیبه

    قشنگ ببین

    دو تا درس رو یادت باشه

    1.

    تکامل

    2.

    تمرین انجام دادن و قدم برداشتن

    من اگر قدم برنمیداشتم هیچوقت نتیجه نمیدیدم که الان در این لحظه آرامش داشته باشم

    هرچی فکرشو میکنم میبینم من اون روزا به هیچ عنوان نمیتونستم با خدا اینجوری صحبت کنم ،چون با بدنم با خود درونم با تک تک سلول های بدنم آشتی نکرده بودم

    در کل بخوام خلاصه کنم در صلح بودن رو با توجه به مدار الانم که هستم درک میکنم

    اینجوری بگم که

    تضاد سبب شد تا عمیقا مشتاق تغییر باشم و تمریناتش رو انجام دادم

    که البته استاد میگفت برای هر کسی مسیر تغییر فرق داره و هرکس به شکل مختلف تغییر رو شروع میکنه

    و وقتی دیدم داره حالم خوب میشه مشتاق تر شدم تا این مسیر پر از عشق رو ادامه بدم

    یادمه اوایل انقدر سخت بود ،نمیتونستم کنترل کنم ورودیامو و تمرینارو انجام بدم ولی میگفتم تو باید ادامه بدی

    ببین چقدر آرومتر شدی

    پس این راه خیلی جذابه

    و از این بهترم میشی طیبه

    و هر روز داره برام جذاب تر میشه

    چون با هر بار یاد گرفتن و عمل کردنم حس میکنم دارم بیشتر به خدا نزدیک تر میشم

    و این مسیر تکامل لذت بخش من ادامه داره با عشق‌…

    و به خودم تمام این صحبت هارو گفتم تا یادم باشه که از کجا به کجا رسیدم

    تا یادم باشه که خدا بود کمکم کرد

    خدا بود تو این مسیر همه کس من شد

    خیلی دوستت دارم ربّ من

    خیلی دوستت دارم مریم جان که با سوالی که ازم پرسیدی ،سبب شدی که به یاد بیارم و سپاسگزار باشم

    نور خدا به شکل بی نهایت ثروت و سلامتی و شادی و عشق و زیبایی در زندگیت جاری بشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  8. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 694 روز

    به نام ربّ

    سلام ملیکای عزیزم

    چند روز پیش پیام پر از عشقت رو خوندم و گفتم میام جواب این همه زیبایی و پر از مهرت رو مینویسم و تشکر و سپاسگزاری میکنم ازت که وقت گذاشتی برای من نوشتی

    اما نمیدونم چرا نشد

    و انگار الان وقتش بود که بیام دوباره بخونم پامت رو

    اینجا که نوشتی برام :

    اروم باش …روی خودت و اهدافت تمرکز کن …

    چیزایی که بهت الهام میکنم رو انجام بده …به بعدش یا نتیجه چیکار داری ….

    ول کن همه چیزای فرعوووو

    امروز وقتی رد پای روز یکشنبه ام روز 18 آذر رو مینوشتم این افکار رو داشتم که من جمعه چیکار کنم

    داشتم فکر میکردم که جمعه که رفتم جمعه بازار برم همون جای خلوتی که هفته پیش وایسادم و با خدا صحبت میکردم تو بازار و باورام محدود بودن و هیچ مشتری برای نقاشیا و آینه دستیم نداشتم

    یا برم ورودی بازار که پر از جمعیته و فروش زیاده

    همینجور داشتم فکر میکردم و میگفتم که طیبه نباید به حرف ذهنت گوش بدی

    باید ایمانت رو نشون بدی و حسی که داشتی و تصمیم گرفتی این هفته جمعه هم بری به قسمتی از بازار که خلوته و اونجا بفروشی

    باید انجامش بدی

    و وقتی نوشته تونو خوندم

    گفتم ببین میگه اصل رو یادت باشه و فرع ها رو دقت نکن

    فرع یعنی اینکه تو افکارت داری به ورودی شلوغ بازار فکر میکنی

    فرع یعنی به فروش بیشتر فکر میکنی

    باید به اصل که خداست فکر کنی تا به راحتی کارهاتو انجام بده

    و اینجا که برام نوشتین

    و تو اگه حرفه ای بشی میشی نفر اول ….

    یه انگیزه ی درست حسابی پیدا کن ….

    اینو درک کردم که من اگر تو توحیدی عمل کردن به خدا و اینکه خدا همه جا برای من مشتری میشه ،حرفه ای عمل کنم و قدم بردارم ،خدا هم حرفه ای تر از اون چیزی که فکرشو میکنم برای من به بی نهایت طریق و ساده در اون مکان خلوت بازار مشتری میاره

    و این سبب میشه انگیزه ای باشه برای من تا ایمانم قوی بشه و آروم باشم و درسهایی که باید یاد بگیرم رو یاد بگیرم

    خدایا شکرت

    ملیکا جان بی نهایت بابت نوشته های ارزشمندت سپاسگزارم که سبب شدی که من درک کنم این پیام هارو از کلام و نوشته زیبات

    و در آخر که نوشتی

    رویا هایی که رویا نیستند رو بخون و با هدایت ادامه بده

    من دقیقا دو فصل یا سه فصل از رویاهایی که رویا نیستند رو گرفتم و تا فصل دو خوندم

    الان حس میکنم که باید برم ادامه شو بخونم چون یه پیام دریافت کردم پس انجامش میدم

    اینجا که نوشتی

    نگران چی …یه قرون دوزار ؟

    من میلیارد ها بهت میدم …

    وای خدای من ،انگار خدا داشت با من صحبت میکرد

    من دقیقا دو دوتا چهار تا میکردم میگفتم ورودی بازار شلوغه و اون قسمت بازار که هفته پیش بودیم خلوت و نگران درآمدم بودم

    که با این پیامت بهم فهموند که نگران چی هستی

    من میلیارد ها بهت میدم

    وای خدای من چقدر قشنگ این پیامت رو اون روز نگه داشت تا الان بخونمش

    چون وقتی بار اول خوندم هیچی از پیامت درک نکردم

    نگو الان زمانش بود که درک کنم

    ملیکا جان چقدر نوشته هاتو که میخوندم عشقی که نوشتی رو حس میکردم

    واقعا ازت سپاسگزارم و منم عاشقتم عشق دل خدا

    خیلی دوستت دارم

    الهی نور خدا به شکل عشق بی نهایت زیبا و جذاب و دوست داشتنی و پر از مهر و زیبایی و سلامتی و شادی و ثروت عظیم بشه و جاری بشه در زندگیت

    پاره ای از وجود پر از عشق خدا بی نهایت سپاسگزارم ازت

    بی نهایت از خدا هم سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  9. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 694 روز

    به نام ربّ

    سلام مریم جان

    آره حست درسته نزدیکیم تقریبا

    چه جالب که حسای آدم درست تشخیص میده وقتی که توجه میکنی به قلبت

    سپاسگزارم ازت بابت دعای قشنگت مریم جان دوست داشتی و زیبا

    منم برای شما بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت عظیم خدا رو میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  10. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 694 روز

    به نام ربّ

    سلام ملیکا جان

    وای خدای من الان که گفتی به تاریخ نگاه کردی ،منم کنجکاو شدم و رفتم دیدم 9 آذر نکشتی و من 20 آذر اومدم نوشتم

    یعنی 9ام خوندم پیامت رو اما هیچ درکی نداشتم و حتی تو خاطرم بود که دوباره پیامت رو بخونم و پاسخ بنویسم

    اما نمیشد

    تا اینکه 20 آذر شد

    این یعنی هرچقدر هم خودم دلم بخواد یه کاری رو انجام بدم اگر وقتش نباشه نمیشه

    باید زمان مناسب برسه تا من دریافت کنم آگاهی رو که برای اون لحظه ام مناسبه

    و چقدر درک های روز 20 آذرم به جا بود

    و چقدر زیبا برام نوشتی

    وقتی داشتم میخوندم دقیقا بادکنکا رو دیدم و تک تک نوشته هاتو تجسم کردم خدایا شکرت که قدرت تجسمم رو قوی کردی

    من قبلا انقدر تلاش میکردم تا تجسم کنم نمیشد .

    اما الان به راحتی وسط روز تجسم میکنم در کل روز و قبل و بعد خواب

    خدایا شکرت

    بی نهایت بابت نوشته زیبات سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: