چگونه به راه راست هدایت می شویم یا از آن دور می شویم - صفحه 20 (به ترتیب امتیاز)

882 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    جواد گفته:
    مدت عضویت: 377 روز

    به نام خدا

    سلام خدمت استاد عزیز

    خدا رو هزاران مرتبه شکر میکنم که استاد به موقه و درست این فایل رو روی سایت قرار داد یعنی همون روزی که من درگیر حس مقایسه شدید شده بودم و فکرم به سمت کمتر لایق بودن خودم و توانایی هام شده بود ،چون درحال حاضر دارم رو دوره کشف قوانین زندگی جلسه دومش کار میکنم و خودم را با الگوهام مقایسه میکردم هم زمان استاد این فایل رو روی سایت قرارداد و راه کار عالی برای خلاص شدن از افکار منفی و حس حسادت و مقایسه کردن بود.هزاران مرتبه خدا رو شکر میکنم بابت همچین استاد عزیزی که برای ما فرستاده و این سایت زیباش که هروقت تو هرشرایطی که حال و احساسم بالا و پایین میشه تند به سمت سایت میام و فایل های استاد رو گوش میکنم و بیشترین حس نزدیکی به خداوند رو پیدا میکنم با گوش دادن به فایل های استاد، از روزی که این فایل منتشر شده روزانه چندین بار گوشش میدم و هرموقه هرکجا که وقتم یکم ازاد شد تند گوشش میدم حتی تو حمام.بازم هزاران مرتبه خدا رو شکر میکنم که استاد به موقه و به جا فایل برامون رو سایت قرار میده.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  2. -
    جعفر فتح پور گفته:
    مدت عضویت: 933 روز

    سلام خداقوت استاد بزرگ وار و شایسته تقدیر

    سپاسگزار خداوند مهربانی هستم که مرا به راه راس ت هدایت کرده راه کسانی که به ٱنها نعمت داده نه راه گمراهان و نه آنانی که مورد غضب او هستند

    استاد عزیز من واقعا دارم از زندگی ام لذت میبرم با فایل های شما زندگی میکنم آرامش دارم و لذت میبرم از خداوند می خواهم بیشتر مرا هدایت کند

    استاد در صحبتی شما فرمودید ،در مواقعی خداوند هم نمیداند حرکت بعدی تو چیه،،بعد در ادامه توضیح دادید که در بازی کامپیوتری شما در حال انجام دادن قوانین بازی هستید خوب ادامه میدید نتیجه میگیرد در وسط بازی شما یهو یه حرکت میزنید در واقع خلاف مقررات یا در واقع اون حرکت باعث میشه شما حذف یا خیلی عقب بیفتید ،در واقع ما هم اگه طبق قوانین جهان عمل کنیم نتیجه میگیرم اگر طبق کد تعریف شده عمل نکنیم متضرر می شویم ،پس خداوند نمی تونه به زور دسته بازی رو ازت بگیره و هدایتت کنه ،به نظرم به جای اینکه دنبال چیزهای دیگر بگردیم یا خدارا مقصر بدونیم یاهر عاملی دیگر،باید یادبگیریم که قوانین بازی رو یاد بگیریم وعمل کنیم

    استاد عزیز ما در دوران زندگی مان ،باری در هر جهت بودیم از پدران ما چیزهای یاد گرفتیم که آنها نیز از پدرانشان،،،در واقع ما چیزی بنام قانون نشنیده بودیم ،شاید که نه حتما خیلی ها هستند که هنوز هم بهشون بگی زندگی یه بازیه ،،و قوانین خودش را داره باور نمیکنند ،من واقعا نمیدونم که زندگی من چطور میخواست بدون این اگاهی ها پیش میرفت ،من تعجب میکنم چطور اصلا زنده موندم ،تعجب میکنم چطور ،مگه ممکنه بدون خدا زندگی کرد

    در پایان سپاسگزارخداوندم که شمارا سر راهمان قرار داد خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  3. -
    ستیا تمامی گفته:
    مدت عضویت: 2677 روز

    درود بشما عزیزانم.

    من فایل را گوش دادم و سپس بخودم گفتم که خلاصه کن. گفتم موضوع فایل شرک و شکر است. و ناگهان متوجه شدم که حروف شرک و شکر یکی است اما دو روی خوشبختی و بدبختی است. یعنی فاصله این دو تا این حد نزدیک است و چقدر باید حواسمان باشد.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
    • -
      ابراهیم گفته:
      مدت عضویت: 1414 روز

      سلام سیتا عزیز

      چقدر مختصر و مفید نوشتید و چقدر خوب گفتید و نوشتید که حروف شکر و شرک یکیست و جابجایی دارند.حرف حق رو زدید،کسی که شکر نکند احتمال گرفتار شدنش به دام شرک زیادتره و کسی که شرک داره حتما شکرگزار نیست.

      پس هر لحظه باید شکرگزار باشم که به این سایت و این انسانهای خوب و این استاد بزرگوار هدایت شدم.

      خدایا شکرگزارم که در جمع چنین افرادی هستم که یادم می‌دهند شریک برایت قائل نشوم و شکرگزارت باشم

      بی نهایت سپاسگزارم سیتا عزیز

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  4. -
    خداهست گفته:
    مدت عضویت: 991 روز

    استادچیکااااار داری میکنی؟؟؟؟؟؟؟

    نابودم کردی بااین فایل

    دنیام عوض شد

    باکلمه به کلمه ،آیه به آیه اش زار زار گریه کردم

    این فایل زندگیمو دکرگون کرد

    چقدددنکته های طلایی داره

    چقددداین فایل ارزشمنده

    دقیقا زمانی این فایلو دیدم که خیلی نیازداشتم بهش

    فقط‌ اونجاکه گفتین سجده مخصوص خداس

    وخداگف به انسان سجده کنید

    چون ازروح خودم درانسان دمیدم

    خیلییییییییی خجالت کشیدم

    خدای به اون عظمت مارو افریده اونقد به ماارزش داده که همه رو درمقابل ما به سجده انداخته ولی ماها حواسمون نیس،خواسته ناخواسته کارهای ناشایست انجام میدیم

    فک کن وقتی کار خوب انجام نمیدیم روحمونکه ازنفس خداس رو آلوده میکنیم اونوقت نه تنها ازمون ناامیدنمیشه میگه صدبار توبه شکستی باز آ

    دارم دیوونه میشم

    اگه همه انسانها اینو درک کنن این فایلو گوش کنن دیگه گناه کردن معنی نخواهدداشت،زمین تبدیل میشه به بهشت….

    به مدت طولانی بااشک توسجده بودم

    خدایاشکرت

    خدایاشکرت

    خدایاشکرت

    نمیتونستم بلندشم

    توعمرم انقددددد عمیق خدارو سجده نکرده بودم،احساس تواضع درمقابلش نداشتم ،انقدعمیق خداروشکرنکرده بودم

    این فایل منو دوباره به زندگی برگردوند اونم دقیقا زمانی که حسم منفی شده بود وداشتم ازمسیر خارج میشدم

    الهی شکر

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  5. -
    Smaeil rostami گفته:
    مدت عضویت: 577 روز

    سلام و سپاس بی کران از استادی که دستی از دستان خداست ،

    با یک شعر زیبا شروع میکنم که با این فایل ارزشمند ارتباط داره:

    پدری با پسری گفت به قهر

    که تو آدم نشوی جان پدر

    حیف از آن عمر که ای بی سروپا

    در پی تربیتت کردم سر

    دل فرزند از این حرف شکست

    بی خبر از پدرش کرد سفر

    رنج بسیار کشید و پس از آن

    زندگی گشت به کامش چو شکر

    عاقبت شوکت والایی یافت

    حاکم شهر شد و صاحب زر

    چند روزی بگذشت و پس از آن

    امر فرمود به احضار پدر

    پدرش آمد از راه دراز

    نزد حاکم شد و بشناخت پسر

    پسر از غایت خودخواهی و کبر

    نظر افگند به سراپای پدر

    گفت گفتی که تو آدم نشوی

    تو کنون حشمت و جاهم بنگر

    پیر خندید و سرش داد تکان

    گفت این نکته برون شد از در

    «من نگفتم که تو حاکم نشوی

    گفتم آدم نشوی جان پدر»

    جامی

    آه که جامی چقدر زیبا توصیف کرده هیچ و پوچ بودن غرور رو و خدا میدونه که عظمت ذات بشر رو چطوری میشه درک کرد و اینکه ارزش واقعی یک انسان به انسان بودنشه و اگر در جوانبی برتری هایی داریم باید اون برتری ها برای رشد ما باشه نه برای عقب بردن ما و فخر فروشی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
  6. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 713 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 11 آذر رو با عشق مینویسم

    اولین بار بود من و خدا دوتایی تو پل طبیعت قدم برمیداشتیم

    و باهم لذت میبردیم از مسیر بهشتیش

    چرا میگم اولین بار ؟؟؟؟

    چون هیچ وقت من با خدا و به یاد خدا در این مکان بهشتی روی پلِ به این عظمت راه نرفته بودم

    درسته که قبلا وقتی میدیدم عظمت پل رو ، میگفتم قدرت خدارو ببین که این پل عظیم وایساده در این ارتفاع زیاد

    اما توجهم به خدا نبود

    اما این بار عمیقا خدارو حس میکردم در کنارم

    دقیق یادم نیست آخرین بار کی رفتم پل طبیعت تا از روی پل رد بشم

    درسته که از پارسال هدایت شدم به پل طبیعت و تکاملی فروشم رو از پفیلا

    و بعد پفیلا و جاکلیدی

    و بعد آینه دستیا و زیرلیوانی و گردنبند ای نقاشی شده ام ،مرحله به مرحله پیش رفتم

    و بعد گل سرای جوانه و قورباغه و گل قلاب بافی شده

    و الان هم گفت گوشواره و گردنبند انار رو بیارم اینجا تو پارک آب و آتش بفروشم

    اما سمت خود پل نمیرفتم و فقط نزدیک مترو حقانی و کنار مسجدش و روبه روی اون ساختمون نیمه کاره اش وایمیستادم و الان تو جمعه بازارش میرم

    ولی امروز بعد مدت ها به اذن خدا و ایده ای که داد ، رفتم سمت پل طبیعت

    نمیدونم چجوری بگم

    جمعه که خدا از طریق بی نهایت دستش از طریق یه خانم بهم گفت باید برم بوستان آب و آتش منم چشم گفتم و با اینکه هیچی نمیدونستم که قراره چی بشه ، رفتم

    در ادامه با جزئیاتش این روز بهشتی، در مکان بهشتی رو مینویسم که چه لذتی داشت و چه درس هایی یاد گرفتم که باید سعی کنم در عمل اجرا کنم

    الان گفتم مکان بهشتی

    وای خدایا از روزی که خدا تاکید کرد از اوایل آذر ماه که سریال زندگی در بهشت و سریال سفر به دور آمریکا رو حتما شروع کن و ببین و من سعی کردم ببینم و لذت ببرم و خودم رو در مکان هایی که استاد و مریم جان بودن تصور کردم و قشنگ‌ میدیدم خودم رو در اون مکان های بهشتی

    و هدایت شدم به پل طبیعت و منظره زیباش

    الان فهمیدم که چرا بعد چند سال من تونستم برم پل طبیعت و راه های پر پیچ و خم درختی و زیباش رو ببینم

    من در مدار رفتن به این مکان قرار گرفتم تا برم و لذت ببرم از تک تک لحظه هاش

    ربّ من ازت سپاسگزارم که در مدار دیدن این مکان بهشتی قرارم دادی

    امروز صبح روز یکشنبه ، من با تمام عشقم بیدار شدم و تمرین ستاره قطبیم رو نوشتم و احساسم رو همراه نوشته هام به تصویر کشیدم و تصویر رو واضح میدیدم با هر نوشته ام و روزم رو آغاز کردم

    وقتی حاضر شدم تا برم سر ورکشاپ ، ساعت حدود 9:30 راه افتادم و یکم دیر تر رسیدم تجریش

    تو قطار که بودم داشتم به خدا فکر میکردم که یهویی جا باز شد و نشستم رو صندلی و دیدم یه نوشته از بالای میله دیده میشه که تبلیغات مترو هست ، اون نوشته درست وسط میله افتاده بود که نمیشد بخونم ولی قرمزیشو که دیدم فهمیدم یه قلب قرمزه

    سرمو خم کردم تا نوشته شو بخونم

    دیدم نوشته بود دوستت دارم و یه قلب قرمز کنارش

    خوشحال شدم و گفتم منم دوستت دارم ربّ من

    همون لحظه داشتم به فایل دعای کمیل گوش میدادم دقیقه 49 بود

    خدا بهم گفت دوستت دارم

    خدا مراقب من بود

    که استاد در فایل میگفتن خدا مراقب تو هست

    گفت دوستم داره تا من بیشتر ازش انرژی بگیرم

    وقتی رسیدم تجریش ، میخواستم از اون پیراشکیای شکلاتی بخرم حس میکردم که نباید بخرم و گفتم چشم و رفتم سنگک گرفتم و بردم تا موقع طراحی با خرمایی که از خونه برداشته بودم بخورم

    وقتی رسیدم ،به همه استادا سلام دادم

    وای جالبه ، یه استاد ، وقتی منو دید با لبخند دستشو برد بالا و دست تکون داد و سلام داد ،گفت سلام خوبی ؟؟؟

    انگار هم سن من بود و دو تا دوست خیلی صمیمی که همدیگه رو میبینن و ذوق میکنن و لبخند میزنن و بهم سلام میدن همدیگرو دیدن ،دقیقا اینجوری بود رفتاراش

    با اینکه حدودا 8 یا 10 سالی فکر کنم از من بزرگتر باشه و استاد نقاشیه

    ولی انقدر صمیمی و گرم سلام داد که ذوق داشت

    وای چی دارم هر روز میبینم

    استادا دارن سلام میدن اونم با خوشرویی و با ذوق

    حتی منو نمیشناسن و من فقط هنرجوی استاد رنگ روغنم هستم اما این استاد یه جور خاص داشت سلام میداد

    همه اش کار خداست ،خدا داره با بی نهایت دستاش بهم میفهمونه که طیبه دختر خوبی شدی ، مودب تر از قبل شدی و با احترام شدی ، پس حقته که انسان ها بهت احترام بذارن و سلام بدن بهت و عشق ربّ و صاحب اختیارت رو از طریق بی نهایت دستانم به تو هدیه بدم و ببخشم

    گفتم هدیه ، یاد نوشته هر روزم در تمرین ستاره قطبی افتادم

    هر روز دارم مینویسم خدایا دلم میخواد یه هدیه خاص ازت بگیرم و فکرم میرفت به اینکه چیزی باشه که درمورد نقاشی باشه و خوشحال بشم ولی خدا بیشتر از اونو برای من خواسته

    یه خوشحالی عمیق تر

    که الان متوجه شدم که عشق رو به من هدیه داده

    وای ، اصلا به این فکر نکرده بودم که هدیه خاص میتونه عشق خدا باشه ،از طریق بی نهایت دستانش

    و شکر گزار این همه محبتش هستم

    وای خدای من ، طیبه چند سال پیش ، طیبه دو سال پیش بلد نبود یه سلام بده به آدما، یا عمیقا و با فرکانسش لبخند بزنه و لبخندش مصنوعی و از ظاهر نباشه ، که این سبب میشد هیچ کس تحویلم نگیره و میگفتم کسی دوستم نداره

    درسته آدما بهم میگفتن حس خوبی ازت میگیریم و خوش قلبی اما یه سری فرکانسایی که میفرستادم سبب میشد که این فرکانس های ناخوبم به خودم برگرده

    این من بودم که سبب تمام اتفاقا میشدم

    طیبه دو سال قبل با ارتباط برقرار کردن ضعیف و خجالتی بودنش و باورهای محدودی که درمورد ارتباط برقرار کردن با آدمای آشنا و ناشناس و غریبه داشت و بلد نبود حتی یه سلام ساده رو بگه ، سبب میشد که جهان اطرافش انسان هایی رو سر راهش قرار بده که هیچ ارزش و احترامی بهش نمیدن

    اما الان چی دارم میبینم ،کاملا فرق کرده انسان های اطرافم

    و حتی انسان هایی که هنوز میبینمشون و در فامیل و یا آشنا هستن به طرز عجیبی با احترام با من صحبت میکنن

    همه با احترام

    همه مودب

    همه خوش رو

    همه لبخند به لب

    همه صمیمی و خدا گونه

    همه دوست داشتنی و مهربان و جذاب

    وای خدای من شکرت ، چقدر خوشحالم که یادآوری کردی که این من بودم که تغییر کردم و جهان اطرافم تغییر کرد و دارم این همه خوبی رو تجربه میکنم

    و هیچ عامل بیرونی نبود در این همه دیدن زیبایی ها

    من از درون تغییر کردم که جهان بیرونم رو به این زیبایی دارم میبینم

    وقتی به مدل ورکشاپ رایگان این هفته نگاه کردم دیدم یه پارچ برنجی و صندوقچه برنجی و کتاب گذاشتن و زاویه ای که حس خوبی داشتم برای طراحی، انتخاب کردم و صندلی آوردم تا بشینم و طراحی کنم

    وسایلامو گذاشتم و سنگک رو به همه استادا تعارف کردم و بعد نشستم و یکم سنگک خوردم و رفتم پیش استاد طراحی و بهش گفتم امروز چه مدلی هست

    و برگشتم و طراحی رو شروع کردم

    به طرز عجیبی من تمرکزم بیشتر شده

    از وقتی صبح که بیدار میشم و تمرین ستاره قطبیم رو مینویسم به طرز شگفت انگیزی تمرکزم در طراحی بالا رفته و سرعتم بیشتر شده

    من در عرض دو ساعت طراحی رو کار کردم و هی میرفتم و میومدم و تا ساعت 6 کل کار رو تموم کردم و با جزئیات کار کردم

    وقتی رفتم تا کارم رو به استادم نشون بدم ،گفت : طیبه دقت کردی داری پیشرفت میکنی

    و تحسین کرد و گفت که آفرین این معلومه پشت کار داری و عالیه

    و بعد خداحافظی کردم و رفتم

    امروز قرار بود مادرم بره بوستان آب و آتش و من بعد ورکشاپ رایگان ،برم پیشش

    به مادرم که زنگ زدم گفت تازه رسیده پل طبیعت و منم گفتم که میام

    تو مترو بودم و وایساده بودم تا قطار بیاد که چشمم افتاد به یه نوشته

    کار امروز رو به فردا مسپار

    گفتم‌چه کاری ؟ و حس کردم همه کارهامو حتی ایده هایی که بهم داده میشه اگر هم نتیجه ای نگیرم باید برم و اجراش کنم

    تا قدم بعدی بهم گفته بشه

    و وقتی اذان مغرب گفته شد رسیدم پل طبیعت

    بعد مدت ها ، نمیدونم چند سال شد که سمت پل طبیعت نرفته بودم

    و البته اولین باری بود که با حس خوب میرفتم

    و با خدا میرفتم و قدم برمیداشتم

    همیشه وقتی میرفتیم با خواهرم یا مادر و فامیلامون میرفتیم

    الان یادم اومد آخرین بار سال 1400 بود فکر کنم که با خواهرم و همسرش و فامیلامون رفتیم و دیگه نرفتیم

    همیشه هم یه خلاء حس میکردم در پل طبیعت و اون نبود عشق در وجودم بود

    با دیدن دخترا و پسرایی که باهم میرفتن و میدیدم به همدیگه عشق میورزن ،اذیت میشدم و میگفتم کسی رو ندارم که منم باهاش بیام پارک و کسی دوستم نداره و چهره ام رو هم نازیبا میدیدم که چون زیبا نیستم کسی دوستم نداره

    که همه اینها باورهای محدود اون سالهای من بود که انقدر قوی بودن که سبب میشدن خودمو بی ارزش بدونم و عزت نفس و اعتماد بنفس پایینی داشته باشم و خودمو دوست نداشتم ، و این اجازه رو بدم که کسی دوستم نداشته باشه ، چون خودم خودمو دوست نداشتم

    در صورتی که الان بی نهایت عاشق خودمم وتا جایی که تلاش کردم با خودم به صلح رسیدم و نتیجه رو دارم میبینم و میدونم این راه بی نهایت هست و هر روز بیشتر هم میشه ،اگر تلاش کنم بیشتر با خودم در صلح باشم و عاشق خودم و خالق این عظمت بزرگ باشم راه ادامه داره و لذت بخشه

    یادمه اون موقع انقدر خجالتی بودم که جاهای شلوغ که میرفتم از دورنم خیلی اذیت میشدم و حس میکردم همه منو نگاه میکنن ،درصورتی که این من بودم که با این افکار خودمو اذیت میکردم ، و مانع از لذت بردنم از اون مکان زیبا میشدم

    اون روزا خودمو دوست نداشتم و با خودم در صلح نبودم

    و همیشه با یک خلاء درونی میرفتم و هیچ لذتی نمیبردم

    چرا؟؟؟

    چون مدام با حسرت به دخترا و پسرا نگاه میکردم و میگفتم کی میشه منم ازدواج کنم و کسی دوستم داشته باشه

    الان که به افکار اون روزا فکر میکنم خندم میگیره

    من نیازی به عامل بیرونی نداشتم ،نیازی به یک نفر که بیاد و خوشحالم کنه و باهم بریم پارک و یا از بودن در کنارش لذت ببرم نداشتم ، من نیاز داشتم تا خودمو پیدا کنم

    تا خودمو دوست داشته باشم و با تنها بودن با خودم لذت ببرم

    و خدا رو شکر میکنم که سال 1401 اون اتفاق و اون صحبت هایی که نتونستم بگم و دوست داشتم یه نفر رو تغییر بدم و همه این خجالتی بودنم که سبب میشد حرفم رو نتونم بگم ، تضادی شد تا من شروع کنم به تغییر و همون سبب شد من تغییر کنم و در این مسیر پر از عشق قدم بردارم

    خدایا شکرت

    الان خندم میگیره ، چون من با هر قدمم داشتم با خدا صحبت میکردم تو مسیر پل طبیعت تو دل تاریکی شب و میخندیدم و لذت میبردم

    چون یه عشق عظیم تر از اون چیزی که فکرش رو میکردم پیدا کردم

    و دیگه نه تنها حسرت و احساس تنهایی نمیکردم و نمیکنم

    بلکه لذت میبرم از تنهاییم

    (داخل پرانتز بگم تو این یک سال که وارد سایت استاد عباس منش شدم و دارم روی خودم کار میکنم ، شده که من یه وقتایی دلم بخواد که کسی کنارم باشه و شده که باز هم احساس تنهایی کنم ولی سعی کردم به افکار اون لحظه ام دقت کنم و ببینم که چه چیزی باعث شد که من دوباره اون احساس های حسرت و نداشتن عشق زمینی رو داشته باشم و سعی کردم که پیدا کنم باورهای محدود رو

    و باز هم همچنان دارم سعیمو میکنم

    و میدونم که حتی در اینکه با خودم به صلح برسم هم راه بی نهایت هست

    و من الان خودم رو با یک سال قبلم مقایسه کردم ، که من چقدر تغییر کردم و به صلح رسیدم با خودم ،که لذت میبرم از تنها بودنم و هم صحبت شدنم با خدا

    و این باور رو که استاد میگفت سعی میکنم تکرارش کنم که من از تنها بودنم لذت میبرم و اگر کسی باشه که عزیز دلم باشه و آزادانه در کنار هم زندگی کنیم و عشق بورزیم ،هم ،با در کنارش بودن، لذت میبرم

    دقیق جمله استاد یادم نمونده ولی اینو نوشتم تا یادم باشه)

    تو اون مسیر نه تنها احساس تنهایی نداشتم بلکه داشتم با خدا صحبت میکردم و باهم قدم میزدیم در این بهشت زیباش و با دیدن هر دختر و پسری که از رو بروم رد میشدن و عشقشون رو میدیدم از اعماق وجودم لذت میبردم و میگفتم عشقتون افزون باد و از خدا براشون طلب عشق بی نهایت میکردم

    این درخواست دیگه شده جزئی از وجودم

    چون خیلی وقته با دیدم دختر و پسرای عاشق ،لذت میبرم و کیف میکنم و براشون بهترین هارو میخوام

    وای الان متوجه شدم ، وقتی ایده اومدن به پارک آب و آتش سمت پل طبیعت رو از یه خانم دریافت کردم با خودم گفتم که یعنی چه چیزی در انتظار من هست و چی باید بفهمم از این ایده

    و رها بودم درسته که گفتم میخوام گوشواره و گردنبندای انارم به فروش برسن و درخواستشو کردم ، اما گفتم اگر هم جشنواره انار برم و نتیجه نگیرم صد در صد برای من یه درس داره که سبب رشد من بشه و یا پیامی داره

    که یکی از پیام هاش همین بود که من رشد کردم و عشق رو در خودم و خدا رو پیدا کردم

    وقتی از جلوی اون ساختمون نیمه کاره کنار مسجد خرمشهر که پارسال وایمیستادم و پفیلا میفروختم ،میگذشتم ،متوجه شدم بنر بزرگ چاپ شده به دور ساختمون کشیدن ، که چون نیمه کاره هست نمای بیرونش با بنر زیباتر بشه

    وقتی رد میشدم به جایی که پفیلا میفروختم نگاه کردم و خداروشکر کردم که از اون روز و قدم برداشتن های اون روز بود که هدایت شدم به جمعه بازارش و الان هدایت شدم به پارک آب و آتش برای فروختن گردنبند و گوشواره انار تو جشنواره انارش

    من تخته شاسیمو هم با خودم داشتم و گفتم اگه بشه طراحی میکنم

    تو راه پر بود از تابلوهای جدید

    اولین تابلو

    نوشته بود

    ساده دال داره ،سخت دال نداره

    برد دال داره ، باخت دال نداره

    همینجور هی نوشته هایی که د داشتن رو روی بنرا و تابلوهای چراغ دار هرچند قدم یکبار تو مسیر پل میدیدم

    حس کردم این نوشته ها یه پیام بزرگی برای من دارن ولی متوجهش نشدم

    هی نوشته تابلو هارو میخوندم

    امید دال داره ،افسوس دال نداره

    هی میپرسیدم خدا اینا یعنی چی ؟؟؟؟؟

    و بعد دیدم برای بیمه دال هست که اسمش دال هست

    ولی حس میکردم یه پیامی داره تو دل این نوشته ها ، ولی نمیدونستم چی !؟

    رهاش کردم و به راهم ادامه دادم و گفتم اگر قراره درک کنم به وقتش خدا درکش رو بهم میده

    پس از مسیر لذت ببرم

    (داخل پرانتز بگم که من که الان دارم رد پای روز یکشنبه 11آذر رو مینویسم ، الان ساعت 11شب 14 آذر هست

    یکم کارام زیاد بود و نتونستم بیام تو گوگل درایوم بنویسم

    تمام درک هایی که در روز دارم رو به صورت تیتر مینویسم که وقتی اومدم بنویسم یادم باشه و جزئیاتش رو خدا بهم یادآوری میکنه ، که شده وقتی شروع کردم به نوشتن ، حتی ریز ترین هارو هم به یادم آورده و نوشتم

    من هیچی نیستم ،هیچی

    این خداست که این همه با ریز ترین اتفاقا به من درس های بزرگی میده تا سعی کنم در عمل اجرا کنم و سبب رشدم بشه

    که اگر عمل نکنم هیچ وقت رشد نمیکنم

    و بعد گذست دو روز فهمیدم که پیام این دال ها چیه که در رد پای روز 13 آذر مینویسمش ،چون پیامش رو بعد دو روز دریافت کردم )

    وقتی رسیدم به دوراهی وسط راه نماز خونه بود ،گفتم وضو نگرفتم ، ولی یادم اومد آب دارم و رفتم وضو گرفتم با اون آب و نمازمو خوندم و راه افتادم رفتم سمت پل طبیعت

    انقدر شبش زیبا بود

    انقدر زیبا بود

    اولین بار بود شب تنهایی و در پاییز داشتم در مسیر پر پیچ و خم بهشتی پل طبیعت با خدا قدم برمیداشتم و از مسیر لذت میبردم

    تک تک برگ درختا طلایی و زیبا دیده میشدن و منم دقت میکردم به همه جا

    و آهنگ‌ گوش میدادم

    وقتی رسیدم به پل دیدم هیچ کس روی پل نیست

    اولین بار بود که میدیدم هیچ کس روی پل طبیعت نیست

    همیشه که میرفتیم پر جمعیت بود و دوست داشتم یه بار تنها باشم روی پل و الان تنها بودم با خودم و خدا

    هوا سرد و سوز داشت و همه جا سکوت بود ، که البته کمی صدای ماشینایی که از اتوبان رد میشدن شنیده میشد

    من وایسادم و عکس گرفتم و دیدم تو مسیر پل ، دختر و پسرای عکاس وایسادن و میگن عکس بگیریم ازتون

    و من با خوشرویی سپاسگزاری کردم و تشکر کردم

    و به راهم ادامه دادم

    خیلی حس خوبی داشتم ،وقتی به پل نگاه میکردم عظمت خدارو میدیدم و آهنگ بی کلام ملاقات با خدا رو گوش میدادم

    یه لحظه پایین اتوبانو نگاه کردم

    از لای کف پل زمین اتوبان که ماشینا رد میشدن دیده میشد

    یه لحظه گفتم ببین طیبه تو چقدر الان داری با اطمینان قدم میذاری روی این پلی که چندین متر با زمین فاصله داره و مطمئنی که پل محکمی ساخته شده و داری از مسیرش و زیبایی های اطرافش لذت میبری

    و از خودم پرسیدم

    آیا همینقدری که مطمئنی به سازه پل و محکم قدم هاتو برمیداری و لذت میبری

    به خدا هم تسلیم هستی؟؟؟؟

    و جوابم نه بود

    چون من تازه تو این یکسال دارم یاد میگیرم تسلیم خدا باشم و تا جایی که قدم برداشتم به همون اندازه دارم تسلیم میشم ،به قول استاد به اندازه قدم هایی که برمیدارین نتیجه رو میبینین ، نه یه ذره بیشتر و نه یه ذره کمتر

    وباورهای محدود زیادی دارم که انقدر باید روی باورهام و تغییر شخصیتم کار کنم تا هر روز سعی کنم تسلیم تر باشم

    و از خدا درخواست کردم کمکم کنه تا با اطمینان این مسیر لذت بخش زندگی در این جهان هستی رو به خودش بسپرم

    وقتی نزدیک جشنواره انار میشدم ، یه مکانی بود که نوشته بود خانه کبوتر، دیدم همه کبوترا داخل اون خونه که شبیه به برج ،هستن و توی قفسن

    با خودم گفتم چرا اینجا زندانیشون کردن ولی بعد گفتم حتما روزا آزاد میکنن و شبا براشون جا میدن

    تا اینکه نگاهم به بالای برجشون افتاد وایسادم تا عکس بگیرم متوجه شدم که بالای برج پنجره های مربعی شکل هست که کبوترا از اونجا میرن و میرن پایین قسمت قفس مانندش جا داره که کاملا آزادانه خودشون به خونه شون برن و بیان

    چقدر زیبا بود این خونه

    چقدر زیبا طراحی کرده بودن که برای کبوترا خونه ای باشه که در دل این بهشت زیبا ،شب ها در آرامش بخوابن و پنجره های کوچیک که بالای برج بود ،از اونجا بتونن بیان بیرون

    خیلی حس خوبی داشتم خیلی زیبا بود

    کل مسیر رو کیف کردم ، از تک تک صندلی های جذابی که داشت و بی نهایت زیبا بود این پارک

    من داشتم با عشق باحالم ،ربّ ماچ ماچیم لذت میبردم و انقدر سرشار از عشق بودم که نه تنها حس نمیکردم تنهام

    بلکه حس بی نهایت عشق رو داشتم

    و همینجور لذت میبردم تا اینکه در هر قدمم صندلی های زیبایی رو میدیدم که بسیار زیبا طراحی شده بودن و ساخته شده بودن و زیبایی پارک رو بیشتر و بیشتر کرده بودن

    وقتی رسیدم به ورودی گذر آب و آتش مادرم نشسته بود کنار یه درخت و گل سراشو گذاشته بود روی سکو رفتم و گفت تو بشین من میخوام برم بگردم داخل جشنواره انارو

    همه جا پر نگهبان بود و کاری نداشتن یکم که وایسادیم دو نفر خرید کردن و فقط گل سرای مادرمو خرید کردن و انارای منو هیچ کس نگرفت

    نقاشیامو نبرده بودم

    تخته شاسیمو برداشتم و رفتم یه مجسمه اسب بود تندیس بزرگی که روی اسب فکر کنم رستم بود ، دقیق یادم نموند توضیحات اون مجسمه رو

    وقتی رفتم تا طراحیش کنم حالت کلی اسب رو درآوردم خیلی لذت بخش بود

    توی اون سرما که دستام به سختی حرکت میکرد که یخ زده بودم ، مداد گرفتم دستم و تو اون نیمه تاریکی شب که سمت مجسمه چراغ نبود و نور اطراف فقط میتابید ، نشستم رو سکو و شروع به طراحی کردم

    جدیدا وقتی کمی مهارتم بیشتر شده در طراحی مدل زنده ،بیشتر دلم میخواد بشینم و طراحی کنم

    بعد رفتم پیش مادرم و مادرم رفت چای بخره و برگشت و بعد مادرم رفت نمازشو بخونه که دیدم یه نگهبان زیبا رو و مودب اومد وانقدر صورتش نور داشت راستش نتونستم که به چهره اش نگاه نکنم ،خیلی نورانی بود صورتش و انقدر زیبا بود

    خدا چقدر زیبا نقاشیش کرده بود و بی نهایت مودب بود

    گفت ببخشید بی ادبی نباشه ،از مسئولامون دیدن از دوربین و بهم گفتن به شما بگم که جمع کنید وسایلاتونو

    منم گفتم باشه و بذارین مادرم بیاد چشم میریم

    وقتی مادرم اومد و رفتیم داخل بازارچه غرفه ها رو نگاه کردیم ،کلی خوراکی میدادن ومیگرفتیم میخوردیم

    مادرم ارده خرید و یکم بعدش به مراسم انارشون نگاه کردیم و برگشتیم

    از مسیر پل طبیعت رفتیم و دیدم یه شهر نت بانک شهر هست و گفتم مامان بیا من پولمو از کارتم بفرستم به کارت دیگه ام

    دو تا هم نگهبان بودن

    وقتی داشتم انتقال میدادم شنیدم نگهبانا اومدن و به مادرم سلام دادن ، به مادرم گفتن جمع کنید ، مادرم گفت دخترم وایساده داره کار بانکی انجام میده

    و شنیدم که نگهبان گفت دخترت هست

    این طراحیارو دخترت انجام میده

    مادرم گفت بله

    من وقتی تخته شاسیمو گذاشته بودم روی سکو باد خورده بود و رفته بود به برگه ای که مجسمه کشیده بودم تو ورکشاپ

    همین که برگشتم نگهبان یه جوری نگاه میکرد و گفت لطفا جمع کنید تو پل طبیعت نمیذارن که بفروشین

    منم گفتم بله میدونپ و داریم میریم

    من داشتم وسایلامو برمیداشتم که گفت شما افغانی هستی ؟

    من اون لحظه خداروشکر خودمو کنترل کردم و لبخند زدم گفتم من ترک زبانم و پرسید طراح هستی گفتم بله و با لبخند گفتم بعد کلاس طراحیم اومده بودم اینجا کارارمو بفروشم که همکاراتون نذاشتن

    اون لحظه یه حس ناخوبی داشتم ،خیلی دوست داشتم عصبانیتم رو نشون بدم و بگم افغانی خودتی ،یا بهش بگم یه سوال دارم شما معتادین و اگر ناراحت میشد میگفتم به همون اندازه که شما ناراحت شدین با حرف من ،منم با حرف شما که گفتی افغانی هستی ناراحت شدم که از چهره ام قضاوتم کردی

    و همه این فکرارو بعد اینکه رد شدیم از نگهبانا داشتم مرور میکردم تو ذهنم

    که بهش بگم درسی باشه برات که دیگه کسی رو از چهره اش قضاوت نکنی

    ولی خودمو کنترل کردم و رفتیم

    ولی خوب میشناختم خودمو

    نمیتونستم فرار کنم از این رخ داد و الگوی تکرار شونده

    از خودم پرسیدم چرا هنوز این موضوع تکرار میشه ؟

    طیبه فکر کن ،فرار نکن از این الگوی تکرار شونده

    درسته که اون فرد نباید به زبون میاورد و صد در صد با این حرفش به خودش ظلم کرده نه تو

    اما تو هم دست کمی از اون نداشتی فکر کن ببین چه رفتارایی داشتی که الان انقدر بهم ریختی و داری تو ذهنت حرف جمع میکنی تا اگر بار دیگه کسی این حرفو گفت بهش بگی معتادی ؟؟؟

    و هر جا میری برای فروش یه نفر بهت میگه افغانی هستی یا از اتباع هستی یا کجایی هستی ؟؟؟

    چرا ؟؟؟

    چرا داره تکرار میشه طیبه؟؟؟

    صد در صد خودت مسئول این اتفاقی و داری از شنیدنش اذیت میشی

    چه باوری داری که سبب اذیت و ناراحت شدنت میشه .

    الان که مینوشتم یاد یه باور محدود افتادم

    که از بچگی شنیدم که افغانستانی ها انسان های درستی نیستن

    و کلا چیزای خوبی درموردشون نشنیده بودم یا از بچگی میدیدم همه افغانستانی هارو مسخره میکردن و تا یکی رو میدیدن میخواستن مسخره کنن میگفتن افغانی هستی

    یا تو تلویزیون که تو سریالا از افغانستانی ها به عنوان کارگر تو فیلما بازی میکردن و اسماشون شنبه و دوشنبه و جمعه بود

    خیلی مسخره میکردن و من خودمم دروغ چرا ،خودمو به بقیه جامعه وصل کرده بودم و داشتم مسخره میکردم و حتی با دوستا و فامیل ویه وقتایی شوخی میکردیم و دوشنبه و جمعه میگفتیم به همدیگه و لهجه هاشونو مسخره میکردیم

    اما وقتی کسی رو میدیدم افغانی هست سعی میکردم مسخره نکنم ،اما پشت سرشون مسخره میکردم و منم یکی میشدم عین بقیه آدمایی که مسخره میکردن

    اما تو ذهنم میگفتم ببین چقدر شبیه افغانستانیاست و قضاوتش میکردم شاید اصلا اصلاتا از یه شهر دیگه بود و من تو دلم قضاوتش میکردم

    خدایا منو ببخش و از تو میخوام به تمام انسان های افغانستانی سلامتی و شادی و آرامش و عشق و ثروت عطا کنی

    الان ببین چه چیزایی یادم اومد

    تا حالا به این رفتارام دقت نکرده بودم و یادم نبود که من سال ها بود داشتم به مسخره ادای اونارو درمیاوردم

    و از وقتی اومدیم تهران خیلی بهم نمیگفتن

    ولی میگفتن که مشهدی هستی یا خمینی هستی یا افغانی و من شدیدا عصبانی میشدم

    تا اینکه شروع به تغییر کردم و استارت کار دست فروشی رو برای اینکه تکاملم طی بشه و ایده ها شو خدا بهم داد رو رفتم و هر جا میرفتم حداقل یه نفر میگفت افغانی هستی

    و من باز عصبانی میشدم

    بارها تو رد پاهام نوشتم که میگفتن و من ناراحت میشدم

    یادمه یکی دوماهه که تصمیم گرفتم دیگه درمورد این موضوع تو سایت ننویسم و گفتم چرا مینویسم و بهش توجه میکنم ،حتما توجه میکنم هی بهم میگن افغانی هستی

    تا اینکه دیدم داره تکرار میشه

    و امروز پرسیدم چرا؟؟؟؟

    من که توجه نکردم و درموردش صحبت نکردم

    نگو مسئله ریشه داره در چند سال پیشم و الان که نوشتم چرا

    به یک باره این رفتارهایی که داشتم اومد جلو چشمم

    من بودم که به مسخره ادای افغانستانیارو درمیاوردم

    من بودم که به مسخره با فیلمایی که میدیدم ادای اونارو با لهجه شون درمیاوردم

    الان میفهمم چرا این برای من تکرار میشه

    به قول استاد عباس منش به هرچی توجه کنی

    درموردش صحبت کنی

    فرکانسشو بفرستی

    همونی میشی که فرکانسشو فرستادی

    من ندونسته و نا آگاهانه از قانون با مسخره کردن ، این فرکانس رو فرستادم که جهان هستی آدمایی رو سر راهم قرار بده که بپرسن افغانی هستی

    در صورتی که از بچگی تا به سن 24 سالگیم که شهر خودم بودم یا مهمون میومدیم تهران هرکس میدید ما رو میگفت چقدر شبیه ژاپنیا هستین

    وای چقدر چیزا داره یادم میاد

    یادمه وقتی بچه بودیم همه که به فیلم اوشین نگاه میکردن ،مارو که میدیدن میگفتن چشمای شما هم شبیه ژاپنیاست و بادامیه و ما هم کیف میکردیم که چشمامونو و چهره مونو شبیه ژاپنیا میبینن انگار یه جور افتخار بود که شبیه خارجیا باشیم

    خدایا شکرت که بهم گفتی که چه افکاری داشتم از سال ها قبل که سبب این الگوی تکرار شونده میشد

    الان دوباره یادم اومد

    حتی وقتی اومدیم تهران و دیدیم تو تهران افغانستانی زیاد هست دوباره مسخره کردیم

    نگو داشتم خودم با دست خودم کاری میکردم که یه روز جهان هستی افرادی رو سر راهم قرار بده که فکر کنن افغانستانی هستم

    حتی خود افغانستانی ها هم وقتی میومدن ازم خرید کنن میگفتن همشهری و یادمه یه بار عصبانی شدم گفتم من همشهریت نیستم ،من ترک زبانم

    یه جواب بسیار بسیار هوشمند و قوی بهم داد

    گفت باشه هم شهری نیستی ولی همه مون که از یه خداییم

    تفاوتی با هم نداریم ،یکی هستیم

    اونجا بود که فهمیدم دارم اشتباه میرم ، ولی اون روزا از خودم نپرسیدم تا از ریشه حلش کنم

    بعد اینکه این حرفو بهم گفت یادمه چندین بار که آدما میپرسیدن افغانی هستی و میگفتم نه ،درموردشون حرفای ناخوبی میزدم و من میگفتم همه ما انسانیم و یکی هستیم

    ولی باز هم اذیت میشدم

    وقتی بیشتر فکر میکنم میبینم که چرا وقتی شهرستان بودیم کسی نمیگفت یا اینکه میومدیم تهران و خونه فامیلامون میموندیم همه میگفتن شبیه ژاپنیا هستین

    پس ایراد کار از خودمه ، من مسئول تک تک این تکرار شدن ها هستم و هیچ ناراحتی نباید از تک تک آدمایی که این حرف رو بهم زدن ،داشته باشم

    از این به بعد باید این باور رو بسازم که همه انسان ها ،حتی افغانستانی ها هم پاره ای از وجود خدا هستن

    و با دیدن آدما بیشتر آگاهانه تکرار کنم که ما همه یکی هستیم و هیچ برتری نسبت به همدیگه نداریم

    وای خدای من الان که برتری رو گفتم یاد صحبت های استاد افتادم که میگفت شیطان گفت من برترم

    وای خدای من

    اون روزی که من به این فایل گوش میدادم ،با اطمینان گفتم فکر نکنم من تاحالا بگم من برترم مثلا از نظر قومی و شهرای دیگه و این جور چیزا

    شاید از نظر چیزای دیگه گفتم برترم ، ولی اینو نگفتم

    الان یهویی یادم اومد این فایل که استاد گفت شیطان گفت من برترم

    و من دقیقا خودمو برتر از افغانستانی ها میدونستم و از همه نظر خودمو برتر میدونستم

    خدایا منو ببخش

    میدونم که بخشیدی

    چون اگر نمیبخشیدی این همه افکار رو به یادم نمیاوردی تا بفهمم و متوجه اشتباهم بشم و معذرت خواهی کنم

    طبق گفته امام علی تو دعای کمیل ،تو قسم خوردی که بنده های مومنت رو به راه راست هدایت کنی

    وقتی میبینم که هر روز درس های جدیدی بهم میگی ، خوشحال تر میشم چون به این باور دارم میرسم که منم جزء بنده های خاص توام که دوست داری همیشه تو راه مستقیم تو قدم بردارم و رشد کنم

    که این همه داری به من کمک میکنی و ارزشمندیم رو از تک تک این هدایت هات متوجه میشم که چقدر برای تو عزیزم و دوست داشتنی ام

    شکرت که بهم فهموندی

    که باور های قوی بسازم و تکرار کنم

    که همه ما انسانیم و در یک مرتبه ایم و هیچ وقت خودمو بالاتر از افغانستانی ها و هیچ انسان دیگه نبینم و در عمل به این آگاهی ها عمل کنم و نشون بدم که من تغییر کردم

    خدای من ، ربّ ماچ ماچی جذابم ازت سپاسگزارم

    وقتی به راهمون ادامه دادیم و از روی پل طبیعت که کاملا ساکت بود رد میشدیم با مادرم میگفتیم و میخندیدیم خیلی حس خوبی داشتم ما بودیم و یه مکان بهشتی آرام و ساکت

    به مادرم گفتم مامان نمیدونم چرا خدا هدایتم کرد برای فروش کارام بیام اینجا ، درسته هیچی نفروختم ولی هرچی خیر هست همون بشه

    و وقتی رفتیم سمت مترو بی نهایت حس خوبی داشتم و به درختا نگاه میکردم و ِلذت میبردم

    تا اینکه رسیدیم مترو ، تو مترو یه دختر ازمون گل گرفت و من اون روز هیچی از انارامو نفروختم

    و تصمیم گرفتیم سه شنبه بریم ،چون فروشنده های غرفه ها گفته بودن که سه شنبه شلوغ میشه

    و منم گفتم پس این بار نقاشیامم میارم

    و رفتیم خونه

    خیلی روز خوبی بود

    خیلی حس خوبی داشتم و لذت بردم از تک تک لحظه های امروزم و درس هایی که داشت و خیلیاشونو با نوشتن رد پام متوجه شدم

    خدایا برای تک تک خانواده صمیمیم در این سایت پر از آگاهی و عشق و استاد عزیز و مریم جان و همکار خوبشون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت باشه براشون

    دوستتون دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 15 رای:
    • -
      مریم دوستداشتنی گفته:
      مدت عضویت: 1934 روز

      سلام به طیبه مهربون خوش رو دوست داشتنی

      طیبه جان چقدر از گذشتت وقتی داشتی تعریف میکردی شبیه من بود منم مثل شما هروقت میرفتم پارک یا تو خیابون مخصوص نزدیک شب عید هر پسر دختری رو که باهم میدیدم باهم خریدمیکنن کنار هم هستن کلی حسرت میخوردم حالم بد میشد

      من خیلی وقته عضو سایت هستم ولی دست وپاشکسته

      ولی اینسری به خودم قول دادم تا تغییر نکنم تا خودمو خدای خودمو نشناسم وارد هیچ رابطه ای نشم

      چقدر تحسینت میکنم که اینقدر قشنگ با خدا حرف میزنی خدا باشما صحبت میکنه

      تحسینت میکنم چقدر درکت از قانون بیشتر شده مخصوصا اونجایی که خودتو خوب کنترل کردی

      در موردبرتری آدمها چقدر گوشزد خوبی کردی الان که گفتی یه چراغ تو ذهنم روشن شد مریم توهم این رفتارو داریااا

      تا یکی رو مبینیم از خودم پایین تر حس غرور میگیرم یا حتی میریم مسافرت

      میگم ما تهرانی هستیم شما بچه شهرستان اینارو تو دلم میگم نه اینکه به رخشون بکشم

      واین باور که یکی از بچه های سایت گفته بود رو انجام میدادم هرموقع این حس سراغم امد

      انسانمو،انسان هست،با رزشمو ،باارزش هست

      وما انسانها همه یکی هستیم باید بارها به خودم یادآوری کنم

      طیبه جان فقط یه سوال برای اینکه با خودت به صلح رسیدی خودتو الان بیشتر ازقبل دوست داری

      چ تمرینهایی انجام دادی؟

      برات از صمیم قلبم بهترینهارو آرزو مندم

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        طیبه گفته:
        مدت عضویت: 713 روز

        به نام ربّ

        سلام مریم جان

        سوالی که ازم پرسیدی رو نمیدونم چجوری جواب بدم که بشه هم با جزئیاتش بگم و هم مسیری که اومدم رو بگم

        شاید یه سری مسیر هاش یادم نباشه و نتونم با جزئیات کامل بگم

        اما تا جایی که یادمه میگم که از کجا شروع کردم

        من اولین باری که فهمیدم خودمو دوست ندارم ، سال 1401 بود

        مهر ماه سال 1401

        یه تضادی بوجود اومد که سبب شد من تصمیم بگیرم یه نفر رو تغییر بدم تا به حرفای من گوش بده و حرفامو قبول کنه

        من اون روزا شدیدا احساس میکردم که بلد نیستم صحبت کنم با آدما و ارتباط برقرار کنم و از اینکه نمیتونستم حرف دلمو بزنم به آدما و شدیدا خجالت میکشیدم و حتی بلد نبودم نه بگم ، اذیتم میکرد

        تا اینکه این تضاد سبب شد که من بخوام خودم رو نه ، بلکه یه نفر دیگه رو تغییر بدم تا به حرفام گوش بده و قبول کنه حرفمو

        یادمه تو اینترنت دنبال این میگشتم که چجوری میتونم متقاعد کنم و حرفمو بگم

        حالا مسیرش طولانیه و بگذرم از اون روزاش

        من هر روز اشک میریختم و اذیت میشدم از اینکه چرا نمیتونم با آدما ارتباط برقرار کنم و حتی حرف دلمو بگم و یا خجالتی شدید هستم که این خیلی بهم ضربه میزد

        تا اینکه بعد اون تضاد ،هر روز دنبال کتاب میگشتم و اولین کتاب که از یه سایتی خریدم 400 هزار تمن بود

        الان خندم میگیره

        چون هیچ پولی نداشتم و از مادرم قرض گرفتم

        ولی بعد نقاشیامو میفروختم و پس میدادم پولشو

        که درمورد ناخودآگاه و چجوری تاثیر بذاریم رو ناخودآگاه آدما میگفت و کلی تمرین داشت

        الان که یادم میارم خندم میگیره ،چون تمریناتش با آگاهی های الانم که بررسی میکنم اصلا درست نبود

        من اون روزا تمام فکر و ذکرم این بود که یه نفر رو متقاعد کنم و برای تغییر دادنش رفتم سمت کتاب

        و بعد از اون کتاب هدایت شدم به کتاب ملت عشق

        یادمه این کتاب رو 4 سال پیش یکی از دوستام بهم میگفت بخونش طیبه

        و من مقاومت میکردم ،الان میفهمم چرا مقاومت داشتم

        چون درمدار دریافت آگاهی کتاب ملت عشق نبودم

        و به قول استاد عباس منش تا کسی خودش نخواد تغییر کنه ،هیچ کس نمیتونه تغییرش بده

        چون بارها دوستام میگفتن کتاب بخون و من با اینکه مشتاق تغییر بودم ،اما مقاومت میکردم و این تضاد سبب تغییرم شد

        یادمه اولین کتابی که کامل تو عمرم خوندم کتاب ملت عشق بود

        با خوندن کتاب بی نهایت سوال تو فکرم میومد ،که هیچ جوابی براشون نداشتم

        حتی وقتی کیمیا ،همسر شمس تبریزی اون همه اذیت شد و آخرش فوت کرد ، که عاشق شمس تبریزی بود و رفتار شمس تبریزی رو یه جور توهین میدیدم و هیچ درکی از رفتارای شمس نداشتم که چرا عشق ورزیدن همسرش رو نمیپذیرفت

        تو یه قسمت کتاب شمس گفت به کیمیا همسرش که :

        گمان میکنی در آرزوی منی ، حال آن که تنها آرزویت التیام بخشیدن به نَفس رنجیده ات است

        و من اواخر کتاب واقعا از این رفتار شمس متعجب بودم و عصبانی که باعث شد کتابو تا چند روز نخونم و به توصیه دوستم که گفت هیچ وقت ناتمام نذار چیزی رو ،ادامه شو خوندم

        میگفتم مگه میشه کسی خدارو عبادت کنه و درویش باشه و خدا خدا بگه ،اما به همسرش توجه نکنه

        (الان در مداری که درک این حرفای شمس رو پیدا کردم میفهمم که ، استاد عباس منش میگفت به هرچی بچسبی ازت دور میشه و وابستگی به عشق یا هر چیزی شرک هست

        و همسر شمس وابسته بود و خودش رو دوست نداشته و دوست داشته عشق رو در وجود همسرش نسبت به خودش پیدا کنه تا خلا عشق رو جبران کنه

        و خودتو اگر دوست داشته باشی و باخدا صحبت کنی نیازی به عشق نداری که وابسته باشی بهش

        یادمه استاد تو یکی از فایلا اگر درست یادم باشه میگفت من از تنها بودنم لذت میبرم ،اما اگر کسی در کنارم باشه و عزیز دلم باشه هم دوست دارم

        اینا درکایی بود که از این کتاب ،الان دارم)

        اون روزا هیچی درک نمیکردم و پر بودم از علامت سوالای بی نهایت زیاد که جوابی نداشتم

        انگار این کتاب داشت بهم میگفت که طیبه همه چیز از عشق شروع میشه

        از عشق به خود

        از خود شناسیه که به خدا شناسی میرسی طیبه و میتونی بی منت عشق بورزی

        ولی باز هم من هیچ درکی نداشتم

        چون در مدار دریافت آگاهی های کتاب نبودم

        و نا آگاه بودم و از نا آگاهی سوال میپرسیدم ، انقدر سوال پرسیدم تا خدا و جهان هستیش منو هدایت کرد به کتابای بعدی

        تا اینکه من دیدم هرچند روز دارم میرم انقلاب و یه کتاب جدید میخرم یا اینکه اپلیکیشن کتاب راه رو نصب کردم و دارم کتابای مربوط به خود شناسی رو میخونم

        جالب تر اینکه به خودم اومدم دیدم دیگه اون موضوعی که درگیرش شده بودم و میخواستم یه نفر دیگه رو تغییر بدم که خیلی اهمیت داشت برام که متقاعدش کنم ، دیگه مسیرم تغییر کرده بود به درون خودم

        به شناخت صاحب قلبم

        به خودم و خدا

        و اولین کتابی که درمدار آگاهیاش قرار گرفتم و متوجه شدم خودمو دوست ندارم

        کتاب شفای زندگی

        کتابای دبی فورد نیمه تاریک وجود

        ازاپلیکیشن کتاب راه، گوش میدادم و برای اینکه تمریناتشو انجام بدم میرفتم انقلاب ،تا کتاباشو بخرم

        بعد کتاب تسلط بر عشق ورزی رو دیدم و دانلود کردم

        یه فصل داشت ، موضوعش دیدن با چشمان عشق بود

        بی نظیر بود اون فصلش و چون‌صوتی بود من بارها گوش دادم‌و اشک‌ ریختم و بعد چاپیشو هم خریدم

        تازه داشتم‌متوجه میشدم توی این همه سال خودمو دوست نداشتم

        و فهمیدن این موضوع ،برای من درد داشت

        ولی این دردی بود که وقتی فهمیدم بیشتر مصمم شدم تا تغییر کنم چون دیگه این طیبه رو دوست نداشتم و دوست داشتم بشناسم خودمو و عاشق باشم

        وقتی من فصل دهم کتاب تسلط بر عشق ورزی رو گوش دادم و کتاب شفای زندگی رو گوش دادم

        یادمه اولین روزی که وایسادم جلو آینه تا تمریناتش رو انجام بدم ،اولش گفتم چیه مگه ،من میتونم راحت به خودم بگم دوستت دارم

        ولی کاملا برعکس شد

        وایسادم جلو آینه

        گفتم دوستت دارم

        هنوز چهره ام رو که رو به روی آینه داشتم میدیدم یادمه‌

        زدم زیر گریه

        یه صدای خیلی خیلی بلند گفت دوست نداری خودتو

        من ترسیدم

        گفتم نه دوستت دارم طیبه

        دوباره بلند میشنیدم نه دوست نداری

        یادمه اون روزا انقدر گریه میکردم و حالم بد بود که مادرم میدید حالم بده و بهش گفته بودم که دارم تغییر میکنم و هیچ کاری باهام نداشت و من دراتاقمو میبستم و فقط اشک میریختم

        از اینکه دارم خود این همه سالمو که دوستش نداشتم رو، باهاش رو به رو میشدم دردناک بود که دوست نداشتم خودمو

        یه وقتایی وقتی برمیگردم‌به اون روزا و یادآوری میشه بهم ،درسته بغضم میگیره ، اما الان که فکر میکنم

        خیلی هم روزای شیرینی بود ، چون اگر اون روزارو نمیگذروندم ،هرگز در این روز بهشتی و زیبا و در آرامش نبودم

        که با خدا حرف بزنم و خدا عشقم بشه و من نیازی نداشته باشم که حسرت بخورم و بگم کاش کنارم کسی باشه که بهش عشقم بگم

        البته اگر بگم اصلا نشده، دروغ گفتم ، بالاخره به قول استاد عباس منش ، که میگه ما انسانیم و دوست داریم که عزیز دل داشته باشیم

        اما زمانی خوبه که آزادانه باشه این عشق زمینی

        زمانی باشه که نه حسرتی داشته باشم و نه وابستگی و نه چیز دیگه

        چون هر وقت میبینم یه لحظه دارم از دیدن عشق ورزی دختر و پسری یا زن و شوهری ناراحت میشم و یا حسرت میخورم و میگم‌تنهام

        صد در صد باور محدودی دارم که سبب شده دوباره این حس رو داشته باشم و تکرار میکنم باور های قوی رو

        و توی این یکسالی که سایت عباس منش هدایت شدم به قدری این حس در من کم شده که در مقایسه با پارسالم خیلی کم شده

        که من حسرت بخورم که کاش کسی کنارم باشه

        توی این یکسال اگر بخوام بگم ، من دائم مشغول این بودم که گوش بدم به فایلا و درک کنم و باهر قدمی که در هر جنبه برداشتم ، خدا بهم کمک کرد

        و انقدر مشغول صحبت کردن با خدا میشم که حس نمیکنم تنهام

        دو سال پیش به قدری این حس تنهایی در من زیاد بود که فقط حسرت اینو میخوردم که چرا نمیتونم ازدواج کنم و کسی دوستم نداره

        حتی با دیدن زن و شوهرا ،دختر و پسرایی که دوست همن و تو پارک و جاهای دیگه میدیدم شدیدا احساس تنهایی میکردم

        من توی این یکسال در سایت و البته سال 1401 اگر تمرینات رو انجام نمیدادم انقدر آروم نمیشدم

        باخودم به صلح نمیرسیدم که البته باز به قول حرف استاد تا جایی که تلاش کردم دارم‌نتیجه اش رو که آرامش هست میبینم

        نتیجه تلاشم نه بیشتر و نه کمتر از تلاشمه

        آروم از نظر عشق ،از اینکه هر روز که دارم سعی میکنم تا جایی که میتونم عمل کنم ،خدا انقدر کمکم میکنه که خود به خود حس ارزشمندی و عشق رو بهم‌ میده

        درمورد تمرینات کتاب شفای زندگی و فصل دهم کتاب تسلط بر عشق ورزی که موضوعش دیدن با چشمان عشق بود ، که میگفت برای بدنت ارزش قائل باش و تک تک اعضای بدنت رو دوست داشته باش

        من جلوی آینه وایمیستادم و میگفتم دوستتون دارم

        ماه های اول و دوم و سوم مقاومت داشتم و هر روز با گفتن دوستتون دارم یا طیبه دوستت دارم ،یه صدای بلند و ترسناکی میگفت دوست نداری دروغ گو ولی من ادامه دارم به گفتن دوستت دارم

        ،چون من بدنمم دوست نداشتم

        از بچگی همه جا شنیده بودم لاغری و این سبب شده بود خودمو دوست نداشته باشم و گوشه گیر باشم و از جمع به دور باشم و حتی مهمونی و عروسی نمیرفتم

        این دوتا کتاب باعث شدن من با بدنم ،باجسمی که صاحبش خداست آشتی کنم

        کم کم با گفتن دوستت دارم مقومت ذهنم کم تر شد و یادمه رفتم از نمایشگاه کتاب یه کتاب اعضای بدن رو خریدم

        اسمش آناتومی گری بود

        تک تک اعضای بدن رو با اسم نوشته بود

        من هر روز ورق میزدم و از این همه شگفتی خدا متعجب میشدم که چرا من سال ها به بدنم بدی کردم و دوست نداشتم

        و شروع کردم با بدنم صحبت کردم

        هر روز میگفتم سلام طیبه و با خودم جلو آینه صحبت میکردم

        حتی میگفتم چشمای قشنگم و دستای نازم و بدن عزیزم و کلی قربون صدقه میرفتم

        تا اینکه دیدم من دارم با بدنم عین یه دوست صمیمی صحبت میکنم

        اون روزا یادمه به خدا بیشتر توجه نداشتم ،

        منظورم از توجه نداشتن اینه که انگار وقتش نبود ، که با خدا اینجوری صمیمی بشم

        اون روزا نیاز بود که من اول با خودم آشتی کنم با جسمی که سال ها دوستش نداشتم

        با چهره ای که سالها دوستش نداشتم و با چهره های دخترای زیبا تر مقایسه میکردم خودمو و شاکی بودم که چرا من زیبا نیستم

        با صدایی که سال ها دوستش نداشتم و میگفتم صدام بچگانه هست

        یادمه همین فصل دهم کتاب تسلط بر عشق ورزی رو با صدای گریون میخوندم و ضبط میکردم و اشک میریختم

        انگار اول باید تک تک اون روزهارو میگذروندم تا برسم به اینجا

        تا برسم به الانم که وقتی به آینه نگاه میکنم سریع میگم زیبا روی خوشگل دوست داشتنی و بیشتر وقتا لپامو میکشم و میگم صاحب این همه زیبایی ، ربّ من سپاسگزارم ازت و به چشمای قشنگی که کاملا تیز بین و دقیق و سالمه به آینه خیره میشم و خداروشکر میکنم

        خدایا شکرت

        چقدر این یادآوری قشنگ بود

        حالا طیبه ای که خجالتی بود ،الان تو مترو یا جاهای شلوغ ،یه لحظه اگر دستم درد بگیره دستمو وسط اون همه جمعیت پیبوسم و میگم به ترکی ،دردت گرفت ، ببخشید الان بوست میکنم

        تکاملم رو الان قشنگ حس میکنم که چجوری از خودشناسی رسیدم به خدا شناسی و به قول استاد این راه پایانی نداره و هرچقدر بیشتر با خودمون به صلح برسیم بیشتر خدا رو درک میکنیم و تسلیم میشیم ، پس من در مسیرش دارم هر روز لذت میبرم و رشد میکنم ،البته اگر عمل کنم

        اگر عمل نکنم افکار قبل مثل علف هرز که استاد میگفت سریع رشد میکنه

        و من هر روز تا جایی که میتونم تلاش میکنم تا سعی کنم در صلح باشم با خودم ،چون وقتی در صلحم ،آرومم ،یه احساس عمیق قلبی دارم که خدا رو حس میکنم تو تک تک لحظه هام

        انقدر حسش میکنم یه وقتایی که فقط بهش میگم ماچ ماچی

        ماچ به کله ماهت

        و میخندم

        خدایا شکرت ،بی نهایت سپاسگزارم

        و البته باورای قوی نوشتم و هر روز تکرار میکنم ،باصدای خودم ضبط کردم و هر روز سعی میکنم گوش بدم

        سوال شما سبب شد تا بهم یادآوری بشه که ، ببین طیبه

        قشنگ ببین

        دو تا درس رو یادت باشه

        1.

        تکامل

        2.

        تمرین انجام دادن و قدم برداشتن

        من اگر قدم برنمیداشتم هیچوقت نتیجه نمیدیدم که الان در این لحظه آرامش داشته باشم

        هرچی فکرشو میکنم میبینم من اون روزا به هیچ عنوان نمیتونستم با خدا اینجوری صحبت کنم ،چون با بدنم با خود درونم با تک تک سلول های بدنم آشتی نکرده بودم

        در کل بخوام خلاصه کنم در صلح بودن رو با توجه به مدار الانم که هستم درک میکنم

        اینجوری بگم که

        تضاد سبب شد تا عمیقا مشتاق تغییر باشم و تمریناتش رو انجام دادم

        که البته استاد میگفت برای هر کسی مسیر تغییر فرق داره و هرکس به شکل مختلف تغییر رو شروع میکنه

        و وقتی دیدم داره حالم خوب میشه مشتاق تر شدم تا این مسیر پر از عشق رو ادامه بدم

        یادمه اوایل انقدر سخت بود ،نمیتونستم کنترل کنم ورودیامو و تمرینارو انجام بدم ولی میگفتم تو باید ادامه بدی

        ببین چقدر آرومتر شدی

        پس این راه خیلی جذابه

        و از این بهترم میشی طیبه

        و هر روز داره برام جذاب تر میشه

        چون با هر بار یاد گرفتن و عمل کردنم حس میکنم دارم بیشتر به خدا نزدیک تر میشم

        و این مسیر تکامل لذت بخش من ادامه داره با عشق‌…

        و به خودم تمام این صحبت هارو گفتم تا یادم باشه که از کجا به کجا رسیدم

        تا یادم باشه که خدا بود کمکم کرد

        خدا بود تو این مسیر همه کس من شد

        خیلی دوستت دارم ربّ من

        خیلی دوستت دارم مریم جان که با سوالی که ازم پرسیدی ،سبب شدی که به یاد بیارم و سپاسگزار باشم

        نور خدا به شکل بی نهایت ثروت و سلامتی و شادی و عشق و زیبایی در زندگیت جاری بشه

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
        • -
          مریم دوستداشتنی گفته:
          مدت عضویت: 1934 روز

          سلام به روی ماهت طیبه جان

          ازت خیلی خیلی سپاسگزارم وقت گذاشتی وسوالمو جواب دادی

          نمیدونم چرا احساس میکنم نزدیک ما زندگی میکنی ما منطقه16 تهران هستیم

          چهرت که خیلی برای من آشنا هست

          من پیاماهای شما آقا ابراهیم که اینقد قشنگ دارید تکامل رو طی میکنید وخیلی خوب اینجا یادادشت میکنید تا منو امسال بتونیم ایده بگیریم بگیم وقتی شما تونستین منم میتونم

          همیشه تحسینت میکنم ومطمئنم همینجوری پیش بری قطعا نتیجه های بزرگتری میگیری

          راهت هموار دوست خوبم

          میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
          • -
            طیبه گفته:
            مدت عضویت: 713 روز

            به نام ربّ

            سلام مریم جان

            آره حست درسته نزدیکیم تقریبا

            چه جالب که حسای آدم درست تشخیص میده وقتی که توجه میکنی به قلبت

            سپاسگزارم ازت بابت دعای قشنگت مریم جان دوست داشتی و زیبا

            منم برای شما بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت عظیم خدا رو میخوام

            میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
    • -
      آزیتا گفته:
      مدت عضویت: 1409 روز

      سلام به طیبه جانم سلام به دختر خدا سلام به نویسنده لحظات خوب زندگی

      عزیزم خیلی خیلی از خواندن تک تک کلماتت که همه از دل می یاد لذت می برم ودرس می گیرم چقدر صادقانه چقدر جزیی می نویسی چقدر تو خالصی دختر

      و چقدر با احساس وخدایی هستی وقانونو خیلی خوب درک کردی

      من مطینم اگه همینجور پیش بری اتفاقاتی خوبی برات می یافته به امید خدای مهربان ونقاش بزرگی خواهی شد کامنتات حس خوبی به می ده ادامه بده

      منتظر کامنت های بعدیت هستیم انشالله شاد و پیروز باشی دختر خدا

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
      • -
        طیبه گفته:
        مدت عضویت: 713 روز

        به نام ربّ

        سلام آزیتای عزیزم

        ممنونم از اینکه رد پام رو خوندی و احساس زیبایی که داشتی برام نوشتی

        بی نهایت سپاسگزارم ازت

        الهی آمین

        ممنونم از این دعای بی نهایت قشنگت

        الهی که هر روزم بهتر از دیروزم باشه و درمسیر عشق و علاقه ام نقاشی قدم بررارم و پیشرفت کنم هر روز

        برای شما هم بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت و هر آنچه که خیر هست رو از خدا براتون میخوام

        میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  7. -
    زینب فرخی گفته:
    مدت عضویت: 1181 روز

    سلام استاد عزیزم

    امیدوارم ک همین گونه ک حال ما رو با گذاشتن این گونه فایل ها خوب می‌کنید خداوند حال خوب روز افزون رو نصیب تون کنه بیشتر و بیشتر

    چقدر آگاهی های این فایل نیاز من بود ک امروز بهش دست پیدا کردم

    قبل از شنیدن همین اگاهی داشتم فکر میکردم که چقدر خوبه ک من میتونم این همه سفر برم و کلی عکس بگیرم و بزارم تو اینستا تا بقیه هم بگن اوووووووو چقدر این سفر می‌ره

    چقدر پولدار شده

    چقدر بزرگ شده

    و همین نشون دادن خودم هست ک منو از مسیر دور میکنه

    تصمیم گرفتم ک بدونم خداوند ک منو ب مسیر اسانی ها هدایت میکنه و اینو مدام ب خودم یاداوری کنم و مغرور نشم

    البته ک سعی میکنم ک اینگونه نباشم ولی ذهن دیگ

    تا یک سری حرف ها رو میزنه خداوند منو ب راه راست هدایت میکنه

    ک مدام ازش میخوام ک منو ب راه راست راه کسانی که نعمت دادی هدایت کنه

    تصمیم گرفتم ک دیگ خودم رو ادم بزرگی نشون ندم و کاری نکنم ک خودم رو شعاف کنم ب بقیه

    بله من روی خودم کار میکنم و نتایج هم میاد ولی نباید اون ها رو از خودت بدونی

    و خب باز بقول شما باید خودت رو هم زود ببخشی و خودتم ناراحت نکنی

    من همیشه از شما یادم گرفتم ک سپاسگزارم باشم

    یادم گرفتم ک از دیگران و دستان خداوند سپاسگزار باشم

    یاد گرفتم ک نعمت ها رو ببینم و مدت هاست که هر روز مینویسم و سپاسگزار هستم ک میدونم خیلی کم و باید خیلی بیشتر این کارو انجام داد

    ک چقدر همین کار چرخ زندگیم رو روانتر و راحت تر کرده

    و باز یاد گرفتم ک چیزهایی که میخوام و برام اتفاق می افتد رو بپذیرم و نگم خدایا مقصر تویی

    من سال هاست ک پذیرفتم در هر جایگاهی هستم حق منه

    ولی یادآوری مداوم این مسایل ب من کمک میکنه ک راحت تر جلو برم و تبکر و مغرور نورزم یا حداقل سعی کنم ک کم ترشون کنم

    سپاسگزارم استاد ازتون سپاسگزارم از وجودتون سپاسگزارم از گفتن از جملات ناب ک در و گوهری هست بر وجود ما

    و سپاسگزار خداوندی هستم ک منو در این مسیر زیبا قرار داد و بهترین انسان ها رو برای هدایتم فرستاد که این اصول ک اصلی هستند رو مدام گوشزد کنن برای من

    وجودتون پر برکت

    عاشقتم استاد عزیزم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  8. -
    شهربانو اخگر اسلامیه گفته:
    مدت عضویت: 411 روز

    با سلام به استاد عزیزم و خانواده بزرگ عباس منش

    امروز یه سوال بزرگ ذهنم رو درگیر کرده بود و نجواهای ذهنیم از من سوال می‌کرد که آیا در مسیر درست هستم ،یا این‌که‌ مسیر رو درست طی میکنم و چیزهایی مشابه آن ..

    استاد شاید باورتون نشه خواهرم بهم زنگ زد و گفت از توی سایت براش چیزی رو بفرستم به محض اینکه وارد سایت شدم به صورت ناخودآگاه هدایت شدم به این فایل و در همون لحظه از شدت ذوق گفتم خدایا عاشقتم…

    اشک شوق که خدا صدای من رو شنیده و جواب داده از خوشحالی بال در آورده بودم و دوست داشتم پرواز کنم.

    استاد باشنیدن صداتون و صحبت‌های فایل جواب هزاران سوال دیگه که از سال‌های خیلی خیلی گذشته رو هم داشتم برام باز شد .

    شاید باورتون نشه به چه نتیجه هایی رسیدم.

    نتایجی که رسیدم ناب بود مثل یه گنج

    1. متوجه شدم تسلیم شدن محض وفقط توجه و تمرکز خود را بر روی خود و خدا گذاشتن مسیر درسته و هدایت میشی به الهامات الهی

    2. احساس ارزشمند بودن انسان در پیشگاه الهی و متوجه شدم که حسادت و غرور و تکبر چه کارهایی که نمیتونه با این ذات پاک الهی ما انسانها بکن پس باید توکل بر خدا کنیم و کنترل کنیم نفس خودمون رو تا ذهن ما و شیطان با نجواهای ما رو از مسیر مستقیم و درست دور نکنه و ترمزهای ذهنی رو در خودمون کامل از بین ببریم.

    این ترمزها چیزی نیس جز نجواهای درونی و عدم داشتن احساس لیاقت و خود ارزشمندی است که باعث میشه ما خودمون رو گنهکار بدانیم و در مقام مقایسه ببریم خودمون رو با دیگران و دچار خیلی از ظلم هایی بشیم که در حق خودمون انجام میدیم با افکار مسموم و شیطانی

    3. آخر های فایل خیلی قشنگ استاد توضیح میده که قشنگترین و ناب ترین احساسی رو که انسان در زندگیش میتونه تجربه کنه زمانیکه که سیم اتصال به خدا وصل میشه و سپاسگذاری میکنه و این حس زیبا رو تو نمیتونی با هیچ چیز دیگری در دنیا مقایسه کنی یا حتی برابر بدونی

    پس نتیجه میگیریم سپاسگذاری شاه کلید همه مشکلات و احساس های بد از قبیل حس گناه و افسردگی و … تمام احساس‌های منفی است.

    سپاس گذار باشیم تا همیشه در مسیر هدایت خداوند قرار داشته باشیم و احساس خوب داشته باشیم

    ممنون از خدا و استاد عزیزم

    .

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
    • -
      مجید بختیارپور عمران گفته:
      مدت عضویت: 981 روز

      سلام و درود بر دوست خوبم

      از این قسمت کامنت خیلی خیلی لذت بردم و دلم گرم شد اینو هزاربار باید بخونیم تا بره تو جزجز تنمون؛

      قشنگترین و ناب ترین احساسی رو که انسان در زندگیش میتونه تجربه کنه زمانیکه که سیم اتصال به خدا وصل میشه و سپاسگذاری میکنه و این حس زیبا رو تو نمیتونی با هیچ چیز دیگری در دنیا مقایسه کنی یا حتی برابر بدونی

      پس نتیجه میگیریم سپاسگذاری شاه کلید همه مشکلات و احساس های بد از قبیل حس گناه و افسردگی و … تمام احساس‌های منفی است.

      خیلی خیلی متشکرم ازت بابت این یاداوری بینظیرتون.

      میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای:
  9. -
    سید عبداله حسینی گفته:
    مدت عضویت: 1982 روز

    به نام خداوند بخشنده و مهربان.

    سلام استاد بزرگوار و سلام به بچه‌های عزیز و دوست داشتنی.

    خداوند بار ها تو قرآن گفته ما این کتاب به صورت فصیح و روان بیان کردیم برا اونایی که میخوان

    تعقل کنند.

    من وقتی که اومدم قرآن را بخونم با نیت خیر اومدم شروع کردم و خوندم که درکش بکنم و هدایت بشم که به لطف خداوند هر چی دارم پیش میرم انگار این کتاب مثل کتاب فارسی اول

    ابتدایی برام روان میشه.

    من از اول از عربی بدم میومد تو دبیرستان هم سر کلاس عربی نمی‌رفتم یعنی وقتی، وقت کلاس‌ ریاضی تموم می‌شد کلاس‌ عربی را خودم برا خودم

    تعطیل می‌کردم و می اومدم خونه، اما وقتی

    روش خوندن قرآن و درک و عمل کردن استاد را

    دیدم و روش تفکر کردم جای هیچ گونه سوالی برام باقی نمی‌مونه چون عین آیه قرآن را برام ثابت

    می‌کنه که واقعا هم برام ساده که هر کدوم از آیه های قرآن منطق قوی برا خودشون دارند و اصلا

    نیازی نیست که من دوباره برم از یه منبع دیگه

    از کس دیگه بپرسم که این آیه چی میگه چون اون

    مسیر گمراه کننده را هم سال‌ ها قبل رفتم.

    درک و نتیجه ای که من از این فایل گرفتم این هست سعی بکنم که فردی باشم که فقط و فقط

    به چیزایی درک می‌کنم را بهشون عمل بکنم یعنی من در خواستم از خداوند این بوده که به سمت

    نعمت ها هدایت بشم و خداوند هم مراحل اولیه

    هدایت را برام فراهم کرده و درخواست من به اجابت رسیده و تا این قسمت را من بدون شک

    درست اومدم .

    من وقتی این فایل را تا آخر گوش کردم همش به خودم فکر می‌کردم ذهن خودم را درحین گوش‌

    مرور می‌کردم، تو دفترم می‌نوشتم، به ایرادهام و

    شخصیتی که دارم فکر می‌کردم که نکنه من هم

    دارم مثل شیطان عمل می‌کنم، به خاطر مهارت ام

    به خاطر اینکه دیگه مسیر خودم را بلد هستم اینجا

    بیام خودم را با دیگران مقایسه بکنم که من از دیگران بالاتر یا پایین‌تر هستم دیدم من تو بعضی جاها خوب عمل می‌کنم و نسبت به قبل بهتر شدم

    البته کسایی بودند که به خاطر موفقیت هام حسادت می‌کردند و می‌خواستند منو تخریب کنند

    و من چون قوانین را میدونستم تو ذهنم به خودم

    میگفتم این داره ضعف خودش را و قوی بودن من را

    با من در میان می‌گذاره چه جالب!

    و من سعی میکنم ازشون اعراض کنم و این باور

    بیشتر رو من تاثیر میزاره که هر کسی در هر جایی که هست جای درستش همون جاست خداوند

    عمل می‌کنم کارش درست هستش و اتفاقا این

    باور یه نیروی عظیمی در من ایجاد کرد که این احساس دلسوزی را در وجودم ریشه کن بکنم و بیشتر به خودم فکر میکنم اولویت خودم را قرار

    می‌دم.

    و اما در مورد دو تا آیه 16 و 17 سوره اعراف من

    کلی درس یاد گرفتم یعنی مفهوم و منطق این دو

    تا آیه برام خیلی واضح هستش یعنی خود شیطان

    مسولیت گمراهی خودش را گردن خدا میندازه یعنی من که درست بودم تو منو از مسیر خارج کردی که فقط این یه تیکه ،آیه های ظلم به خود را

    تو ذهنم داره منطقی میکنه که خداوند ذره‌ای به کسی ستم‌ نمی‌کنه ولی مردم خودشون به خودشون ستم می‌کنند،و همین دو تا آیه راه مستقیم و سپاسگذار بودن را باز می‌کنه که آدمایی

    سپاسگذاری می‌کنند آنان هدایت یافته اند چقدر

    لذت می‌برم از این آیه ها که خود شیطان همه چیز را برامون باز کرده، من دیگه دنبال چی می‌گردم،

    من باید سپاسگذار هدایت الله ای باشم به خاطر این کتابش که به این وضوح داره تصویر را بهم نشون میده،

    من باید سپاسگذار این خداوند باشم که حق انتخاب را بهم داده و قدرت خلق زندگی ام را هم دست خودم داده و خودش کمک کننده و نظاره گر

    من هست و منتظر در خواست من هست ،

    من سپاسگزارم این خداوند هستم که این بنده صالح ،این استاد بزرگوار را برا هدایت ما فرستاده

    این همون در خواستی بود که من از دوران کودکی

    تو ذهنم تصویر سازی می‌کردم که روزی میشه یه آدم راستگو و صادق و درستکار تو زندگی ام میاد

    و من توسط اون آدم هدایت میشم و خوشبختی

    واقعی را تجربه می‌کنم که به لطف خدای بزرگ

    دارم تو زندگی واقعی معنا و مفهوم آیه،

    اهدنا الصراط المستقیم را میفهمم.

    پیروز و سربلند باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  10. -
    مهلا کیان گفته:
    مدت عضویت: 880 روز

    سلام عزیزای دلم استاد،مریم جان و دوستان

    امروز هوایی بود که نگو و نپرس،از صبح بارندگی بود،بااینکه صبح باشگاه بودم و بعدشم سرکار،ولی به خودم گفتم نمیتونم تو این هوا بشینم خونه باید بزنم بیرون و این فایلو گوش بدم اینم همون هدایته دیگه واقعا اگه میخواستم این فایلو تو خونه گوش بدم شاید حالی رو که امروز با گوش دادن این فایل پیدا کردم نمیشد حسش کرد،خلاصه عصرحدود 9کیلومتر پیاده روی کردم و این فایلو با دقت گوش دادم اوج این فایل برای من اونجاییه که استاد میگن همه چیز مال خداست همه چیز از آن اونه ،یعنی قلبم باز شد و از ته قلبم سپاسگذاری کردم و گفتم آره همینه درسته همه چیز مال اونه ،چرا فک کردم این ماشین منه؟این خونه منه؟این پول منه؟ این بدن منه؟!!!!!

    چون درحال پیاده روی بودم خیلی جلو خودمو گرفتم اشکم نیاد،عجب آگاهی بود برا من ،بچه ها حتی شده شما یه چیزی رو میخواید مثلا یه خونه رو میخواید بخرید یا اجاره کنید یا هرچیزی بعد صاحب خونه رو مالک میدونید،من تو دوره دوازه قدم یادگرفتم که اعتبار همه چیز رو به خدابدم حتی اون خونه ای که من فک میکنم صاحب خونش کسی دیگه ای هستش و امروز باعث شد دوباره یادآوری بشه برام که صاحب همه چیز و همه کس فقط و فقط خداونده.

    چقدر این نگاه احساس اطمینان و آرامش میده اینکه اگه چیزی هم میخوای از خدا بخوای چون اون مالک همه چیزه اون مالک اون خونست ،اون ماشینه،این بدنه،این رابطست،این سلامتیه،…..

    اتفاقا حدود یک ماه قبل من یه اپارتمان رو میخواستم بگیرم و خیلی دلم میخواست انجام بشه و به خداوند گفتم من صاحب ملک رو نمیشناسم من تورو میشناسم اون خونه هم خونه تو و من از خودت میخوامش و خیلی جالب همه چیز به راحتی انجام شد ،هرروز باید به خودم یادآوری کنم که مالک همه چیز و همه کس فقط خداونده .

    منم برام پیش اومده که احساس برتری کردم حتی تواین مسیری که هستم،مقایسه کردم،حسادت کردم…. ولی همیشه سعی میکنم که ذهنمو کنترل کنم ولی امروز این فایل به زیبایی هرچه تمامتر و منطقی توضیح داد که چرا نباید حسادت،مقایسه … داشته باشم چون من از خود خداوندم از روح خودش در من دمیده پس مگه میشه این صفات رو ادامه داد ،که هرچقدر تو پالایش میشی به اون و به وجود پاک خودت نزدیک میشی و دیدید زمانیکه خودمونو مقایسه میکنیم حسادت و خشم داریم چه حالی رو تجربه میکنیم و برعکسش زمانیکه از همه چیز راضی هستیم از وجود خودمون لذت می‌بریم چه احساس زیبایی رو تجربه میکنیم،همین الان که دارم این کامنت رو مینویسم یه اتفاقی افتاد که یکم منو بهم ریخت ولی سریع خودمو جمع جور کردم و یاد این حرف استاد افتادم:

    (بچه ها اگه دارید رو خودتون کارمیکنیدیعنی خوب دارید کارمیکنید ها ،هراتفاقی افتاد به نفع شماست آقاجان هراتفاقی یعنی هر اتفاقی هرچیزی پیش بیاد الخیرفی ماوقع )

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای: