در این فایل استاد عباس منش با ذکر مثالهای بسیار کلیدهایی اساسی توضیح می دهد درباره:
- شیوه ذهن برای شکل دهی باورهای محدود کننده؛
- و راهکار سازنده برای متوقف ساختن آن باورها در همان ابتدای روند؛
آگاهی های این فایل را بشنوید و در مثالها تعمق کنید. سپس برای درک و اجرای این کلید حیاتی در زندگی روزمره خود، در بخش نظرات این فایل، تجربیات خود درباره موارد زیر را بنویسید:
الف) بنویسید کجاها ذهن شما به خاطر یک اتفاق نامناسب توانست بنیان باوری شما را بر اساس آن ناخواسته شکل دهد، امیدواری و خوشبینی را از شما بگیرد و شما را به این نتیجه برساند که از این به بعد قرار است همین نتایج بد رخ بدهد. سپس به خاطر این باور، هیچ قدمی برای بهبود آن روند بر نداشتید؟
ب) بنویسید کجاها با اینکه اوضاع خوب پیش نرفت و نتیجه ناخواسته رخ داد اما شما افسار ذهن را در دست گرفتید و توانستید به ذهن خود بگویید:
“درست است که این بار اوضاع خوب پیش نرفت اما 100 ها بار اوضاع خوب پیش رفت. در نتیجه این اتفاق هیچ معنایی ندارد و قرار نیست دوباره این ناخواسته رخ دهد. تنها کار من این است که: ایراد کارم را پیدا کنم، بهبودها را ایجاد کنم تا نتایج حتی بهتر از قبل ایجاد شود” و به این شکل خوشبینی و امیدواری خود را همچنان حفظ کردید؛
ج) درباره تجربیاتی بنویسید که: به خاطر باورهای محدود کننده ای که داشتید، مدتها یک روند ناخواسته را تجربه می کردید اما به محض ایجاد تغییرات اساسی در باورهای خود، در همان مسیر، نتایج متفاوت و خوشایندی گرفتید؛
به عنوان مثال:
رابطه عاطفی نامناسبی تجربه می کردی و به این نتیجه رسیده بودی که: رابطه همین است، زندگی پر از دعوا و مشکلات است، عشق و مودت در رابطه، خواب و خیال است و… اما وقتی تغییرات اساسی در شخصیت خود ایجاد کردی، همان رابطه عاطفی تبدیل به زیباترین رابطه عاطفی ممکن شد؛
یا درباره کسب و کار نیز مرتباً درگیر مسائل تکرار شونده ای بودی، سود و رونقی نداشتی و به این نتیجه رسیده بودی که در این شغل، پول نیست. اما وقتی تغییرات اساسی را در باورهایت ایجاد کردی، همان کسب و کار به ظاهر بی رونق، تبدیل به کسب و کاری پر رونق شد.
د) با توجه به آگاهی های این فایل، بنویسید در موارد مشابه آینده:
چه راهکارها یا نگرشی به شما کمک می کند که حتی با وجود یک تجربه ناخوشایند، افسار ذهن را در دست بگیرید به گونه ای که: نه تنها خوشبینی و امیدواری شما نسبت به آینده حفظ شود، نه تنها از قدم برداشتن نترسید، بلکه آن تجربه باعث شود ایراد کار را پیدا کنید و با حل آن، بارها رشد کنید.
منتظر خواندن پاسخ ها و تجربیات تأثیرگذارتان هستیم.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد298MB41 دقیقه
- فایل صوتی چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد39MB41 دقیقه
سلام سعیده جانم.
ان شالله خودت، تو دلی جانت، ترانه جان و همسر محترمت در سلامتی و آرامش و ثروت باشین.
و ان شالله نی نی در بهترین زمان و شرایط و سلامت به دنیا بیاد.
قدمت سرشار از خیر و شادی نی نی جون.
کامنتت منو یاد یه موقعیتِ سخت زمانی که حافظِ مامان تو دلم بود انداخت…
خانم دکتر بنابه دلایلی برام ازمایش NIPT نوشت که آزمایشِ خون ژنتیک هست برای بررسی کروموزومهای جنین…
به دلیل اینکه تو یکی از سونوگرافی ها تشخیص دادن پشت گردن جنین ضخیم تر از نرماله و ممکنه جنین مشکل کروموزونی داشته باشه.
انقدر به حافظِ توی دلم که اون موقع اسمشو نی نی گذاشته بودم دلبسته شده بودم که وقتی متوجه این نکته شدم ترسیدم…
که چی میشه؟
که بچه ام سالمه؟
خدایا چی میشه؟
اذیت شدم و دوباره رفتم پیش خانم دکتر، بهم گفتن تا جواب نیاد نمیشه چیزی گفت…
قبل مطب رفتن داغون بودم، بعدش تسلیم خدا شدم و آروم…
انقدر اروم که بیخیال جواب شدم، چون طول میکشید تا جواب حاضر شه.
پاداش های کنترل ذهن: جواب زودتر از موعد حاضر شد.
دقیقا روزی که همسرم خونه بود و مرخصی داشت گفتن جواب حاضره و ما رفتیم گرفتیم.
برگشتنی یه ماشین از عقب به ماشین ما زد ولی الحمدالله خیر شد و اسیبی ندیدیم.
بچه تو دلم بود و برای اون ترسیدم اولش ولی بعد خیلی خدا رو شکر کردم.
روزی که رفتیم جواب رو بگیریم یادمه، اروم بودم، شاد و شنگول، انگار اومدیم تفریح، به خودم و خدا هم میگفتم من خیالم راحته که بچه سالمه.
جواب عالی بود، کروموزون ها طبیعی بودن.
جواب رو بردیم برای خانم دکتر گفتن طبیعیه و گفتیم الهی شکر.
تجربه کردم تسلیم بودن به درگاه خدا و کنترل ذهن نجاتم داده و ورق رو برگردونده.
یکی همین مورد، یکی هم کرونای سختی که مامانم گرفته بود و الحمدالله شفا گرفت.
با تمام وجودم میدونم وقتی از سلامت جنین توی دل میگی تو قلب و ذهنت چی میگذره تا لحظه ی تولدش.
اما میخوام الان اینو برات بنویسم…
خدایی که یه سلول رو تکاملی میرسونه به یه جنینِ کامل، خودش حافظِ همه ی جنین های توی دل مامانشون هست.
همون مدار امنیتی که یه دفعه خودت برام نوشتی وقتی ترانه رو باردار بودی اطرافت حس میکردی.
مثال زدی از رد شدن از خیابون.
برات دنیا دنیا ارامش و سلامتی و توان ارزو میکنم.
شادباش میگم چند باره اینکه خانواده ی قشنگتون 4 نفره میشه ان شالله به لطف و فضل خدا.
کم کم دارم متوجه میشم مکانیزم ذهنم چطوریه.
وقتی یه چالش میاد چطوری منفیش میکنه و راه نفسمو میخواد ببره.
در حالیکه تست کردم بارها و دیدم چطوری کنترل ذهن (دیدن ماجرا از جهتی که بهت حس خوب و امید و انگیزه بده) تونسته شرایط رو عوض کنه…
مسیله اصلی اینه که چقدر تسلیم هستم، توکل و اعتماد دارم به خدا.
شجاعانه میگم که برای من حدود 2 الی 2/5 ماه طول کشید تا بتونم وفق بدم خودم رو با بچه داری و زندگیِ جدید و تغییر یافته مون.
بسیار از لحاظ روحی نوسان رو تجربه کردم ولی در نهایت تونستم طعم ارامش رو مزه مزه کنم و بفهمم هیچ اشکالی نداره، زمان نیاز داشتم و دارم تا یاد بگیرم چی به چیه.
خداوند پشت و پناه همگی مون باشه.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت که خودت حافظِ همه هستی.
سلام اقای بردبار و بقیه ی دوستان عزیز.
منم یه روش خیلی اسان پیدا کردم برای تغییر پروفایل که مینویسم تا شما هم به سادگی و بدون فیلترشکن پروفایلهاتونو تغییر بدین.
با استفاده از اپلیکیشن ورد پرس
شیراز همیشه برای من جذاب بوده و هست.
دو بار رفتم و بسیار لذت بردم.
تو برنامه مون هست ان شاالله با همسرم و پسرم بریم.
حافظ جانِ قند عسلمو ببریم حافظیه احوالپرسی کنیم با جنابِ حافظِ زیبا کلام در پناهِ حافظِ بزرگ جهان.
اینطوری حس کردم الان که من دقیقا داخل مجموعه ای از علایقم هستم، همیشه هم فکر میکنم اگه قرار باشه جایی غیر تهران زندگی کنم، انتخاب اولم شیراز هست.
از بس که قشنگ و دلبره.
با باغ های بی نظیرش و صد البته مردمانِ بی نظیرش.
من آرامش رو در عزیزان شیرازی بسیار دیدم و کیف کردم حسابی.
خوشحالم که کامنت شما رو خوندم و عطر شیراز مجدد خورد به مشامم.
ان شالله در بهترین زمان که امیدوارم همون اردیبهشت باشه که ماه تولد قند عسلمم هست 3 تایی بیایم شیراز و لحظات خوش جدید بسازیم واسه خودمون.
الهی شکر برای حال خوب خودتون و عزیزانتون.
الهی شکر برای نعمتهایی که در زندگیتون تجربه می کنین.
این کامنت برام شد توجه به زیبایی ها و نکات مثبت و سپاس گزاری.
مرسی که کامنتتون بهم این انگیزه رو داد و نوشتم برای دل خودم.
تازه الان کم کم دارم متوجه میشم چالش ها میان که ظرفِ وجودی و روحم رو بزرگتر کنن و رشد بدن.
به قول شما هنوز هم روزهای بد وجود دارند، اما دارم یاد میگیرم زندگی ترکیبی هست از همه چیز.
اینه که جهان مادی رو تعریف میکنه.
وجود تضاد…
و چقدر کنترل ذهن تو تضاد و چالش ها میتونه نقش حیاتی داشته باشه.
من این فایل رو چند بار گوش دادم و باز لذت بردم که چطوری استاد فایلی رو میذارن که نیاز منه.
که قراره از جانب خدا بهم دوباره و چند باره یاداوری کنن مراقب ذهنت باش فقط، تلاشت رو بکن که کنترلش کنی، اگه جایی سخت شد یا از دستت در رفت ناراحت نشو فدای سرت، دوباره بعدش تلاشت رو بکن.
تو انسانی و داری زندگی کردن رو هر لحظه یاد میگیری.
پس نیازی به سرزنش و سخت گرفتن به خود نیست.
منطق رو رها کن تا بتونی اسان تر زندگی کنی با شهودت.
همگی در پناه رب العالمین نازنینم باشیم.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
خدایا شکرت که بی نظیرترین هدایتگر هستی.
سلام اقای روحانی.
همون اول کامنت، کلام پدرتون که به زیبایی یادتون دادن به خاطر یه بی نماز در مسجد رو نمیبندن منو میخکوب کرد و نشوند پای کامنت با تمرکز بیشتر.
چه آموزش و یادگاری خوبی به جا گذاشتن از خودشون.
دادنِ این باور به خود و فرزندان که:
اگر یه چیزی یا فردی یا اتفاقی برای من بد بود ، قرار نیست که همیشه بد باشه.
مرسی که شما نوشتین این تجربه رو.
خیلی علاقه مند شدم که اول تو خودم بسازم این باور رو که بعدش بتونم با عملم به پسر قشنگم نشونش بدم.
رفتم جلوتر تو کامنتتون و دوباره لذت بردم از این جمله ی به شدت طلایی:
اگر هر اتفاق بدی افتاد ، ما حق نداریم وایسیم ، باید ادامه بدیم حتی اگر گریه مون گرفت باید همینطور که ادامه می دیم گریه کنیم حق نداریم وایسیم و گریه کنیم
فکر کردم به جمله تون…
که گریه هامم بکنم ولی ادامه بدم حتی با گریه…
چقدر به ادم ارامش میده که: تو آدمی و سختته گاهی.
اشکال نداره گریه کن، احساست رو بروز بده و ادامه بده مسیر رو…
مطمینا گشایش اتفاق میوفته چون تو داری ادامه میدی و گیوآپ نکردی.
من عادت رو در خودم ایجاد کردم جملات عالی کامنتها رو بولد کنم تو کامنت خودم تا برام یاداوری محکمتری بشن.
این جمله هم عالیه:
همیشه اتفاقات ناجالبی که می افته به خاطر رشد و پیشرفت ما هست در جهت خواسته هایی که داریم.
ممنونم برای کل کامنتتون و جزییات عالیش.
ادامه ی کامنتتون:
تضادها یک شمشیر دولبه هست می تونه کمک کنه برای پیشرفت می تونه باعث بدبختی بشه
در واقع تضاد عامل نیست واکنش افراد به تضاد عامل هست.
چه باور قدرتمند و زیباییه:
قراره خدا جای بهتری را بهم بده
هر اتفاق ناجالب که برام پیش اومده فقط و فقط و فقط واکنش های من باعث بوجود آمدن شرایط بعد از آن اتفاق شده نه عوامل بیرونی.
چقدر کامنتهای خوب به درک بهتر ادم کمک میکنن.
کامنتهایی که مثال دارن عالین همیشه.
و انتهایی جالب مثلِ کلِ کامنتتون:
توحید یعنی، اجرای فَلْیَسْتَجِیبُوا لِی و رسیدن به احساس سپاسگزاریِ قبل از مشاهده خواسته.
به خاطر ایمان به اینکه، طبق قانون و وعده بدون تغییر خداوند، به محض وضوح خواسته ای- بدون استثناء- آن خواسته اجابت میشود و در صورت نبودن مقاومتها، دریافت هم میشود و سپس مصداق أَنْ نَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ شدن.
خیلی ممنونم ازتون برای کامنتِ حال خوبتون.
در پناه رب العالمین نازنینم باشیم همگی.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
خدایا شکرت برای کامنت های نابِ سایت.
سلام به سعیده جان نازنینم.
سلام به نوا جانِ تو دلی که اتفاقا از دلم رد شد اسم انتخاب کردین براش یا نه که پاسخم رو گرفتم.
اسمِ حافظ 20 روز قبل تولدش رسمی و علنی شد چون قرار بود خدا بهم بگه و گفت.
مرسی از کامنتت.
انگار روحم درک شد.
خستگیم در رفت.
مخصوصا این قسمت:
تو هر روز با وجود بی خوابیها و پراکندگیهای ذهنت، با وجود اونهمه تغییرات بزرگی که یکهو نظم زندگیتو عوض کرد
من فکر میکردم برای منه برای همین سخت میگرفتم به خودم و سخت هم میشد تا حدود 2/5 ماه…
اما بعدش تونستم وفق بپذیری رو بهتر تمرین و تجربه کنم.
بله درسته شرایط عوض شده و با همین فرمون جلو میره، هر روز باید اپدیت شم چون بچه ها دایم در حال تغییر هستن.
این تغییر وارد زندگیم شده تا ازم شخصیتِ منعطف تری بسازه، کاملا حسش میکنم.
اگه اشتباه نکنم نوا جان ان شاالله پاییز به دنیا میاد.
ان شاالله در بهترین روز، بهترین ساعت، بهترین و اسان ترین شرایط، بهترین بیمارستان، بهترین پزشک و کادر درمانی چشمای قشنگش رو باز کنه رو به این دنیای سراسر زیباییِ خداوند و بچسبه به مادر قشنگش به عنوان اولین تماس فیزیکی که چقدر حس خوبی داره.
الله پشتیبانِ خودت و عزیزانت باشه سعیده جانم.
با قلبِ نازنینِ خودت و نوا جانم، انرژیِ مثبتت رو به سمت من و حافظ و همسرم هم روانه کن مامان دومیِ قشنگم.
یکی از قشنگترین اسم هایی که شنیدم بعد از زایمان این بود:
مامان اولی
چقدر قشنگه ادم مامان بودن رو تجربه کنه.
الان میگم میدونم سختی هاشم داره.
اما سختی هاشم برای رشد و بزرگ شدن خودم لازمه.
وگرنه شیرینی هاشم داره.
وقتی بچه ات کم کم دیگه میشناسدت و بهت واکنش میده، میخنده بهت دلت آب میشه از حس خوب.
خداوند ارحم الراحمین به هر کسی بچه دوست داره، هدیه بده ان شاالله.
ماچ به خودت و ترانه و نوا جان.
در پناه خدا باشیم همگی.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت برای دوستی های ناب.
سلام اقای نصیری.
روز و روزگار برای شما و عزیزانتون خوش و سرشار از ثروت و سلامتی و آرامش.
ممنونم از کامنت بسیار خوب و مثال هاتون.
چقدر این قسمت، قلب منو روشن کرد:
بعد یهو حس بیپناهی درونم باعث شد درونی بگم «یا الله»…
(حتم دارم چیزی که مال من هستو از من نمیگیری… چیزی هم که بگیری مال من نبوده…)
این ذکرِ یا الله واقعا معجزه میکنه.
اون آرامش و قدرت و امنیتی که در لحظه وارد قلب آدم میکنه به شدت بالاست.
و باوری که نوشتین در مورد اموالِ آدم، بسیار عالی بود.
ممنونم برای این یاداوری های ناب.
داشتم به کامنتتون و مثال هاتون فکر میکردم گفتم من چه تجربه ای دارم.
یادمه سالها پیش که صبح زود میرفتم پیاده روی، یه بار که صبح رفتم و حواسم نبود که فردای شب قدره و خلوته و مغازه ها هم دیر باز میکردن، همون نزدیک خونه مون صدای یه موتوری رو شنیدم و برگشتم و چیزی نبود و ادامه مسیر دادم، چند دقیقه بعدش موتوری یه حرکتی کرد و من ترسیدم حسابی.
واکنش من چی بود.
ترس صدای منو دورگه کرده بود و داد زدم سرش…
بعد موتوریه از جهت مخالف فرار کرد، منم افتادم دنبالش…
همش از ترس بود که اون واکنش تدافعی رو نشون دادم.
موتوریه که رفت…
با خودم گفتم برگردم خونه، ادامه بدم؟
اتفاقا همون کاری رو کردم که تو داستان اسب سواری نوشتین.
کاملا غریزی و بدون تصمیم قبلی.
گفتم اگه الان بری خونه با این ترس، شاید سختت شه دوباره بیای پیاده روی در روزهای آتی…
بیا و هر چقدر که میتونی ادامه بده.
نزدیک خونه بودم ولی برنگشتم برم خونه و ادامه دادم تا قسمتی و بعد گفتم کافیه برگرد…
شجاعتم رو تحسین میکنم.
خب تا مدتها نسبت به موتوری ها حس خوبی نداشتم و احتیاط میکردم ولی الحمدالله همون یه بار بود…
حالا اگه فکر کنم خودم چه تقصیری داشتم تو این ناخواسته:
طبق عادت هر روز، صبح زود رفتم، حواسم هم نبود کمی دیرتر برم که مغازه ها باز شن و امنیت نسبی برقرار شه.
درس شد که انعطاف به خرج بدم و گاهی اگه طبق برنامه و ساعت مشخص نرفتم سخت نگیرم و کمی دیرتر هم برم اشکالی نداره.
اینکه یه بار احساس خطر کردم ولی چون چیزی متوجه نشدم ادامه دادم مسیرمو.
این یعنی به نشانه ها و الارم ها دقت بیشتری بکنم.
الان خیلی سال گذشته از اون ماجرا ولی اون موقع ها خیلی عصبانی بودم از رفتار اون فرد…
اگه قبول کنم بخشی از مسیولیت اون اتفاق یا همه اش با منه، درس بگیرم از دلیل اون اتفاق، نندازم گردن اون فرد و نیتش، میتونم پیشگیری کنم از ناخواسته های بعدی.
یعنی یه رفتار نااگاهانه رو تبدیل کنم به اگاهانه و از بروز نازیبایی جلوگیری کنم.
یادمه سالها قبل از اون هم یه صبح جمعه ای رفتم پیاده روی، خیابون خلوت بود کاملا، اون روز هم از یه وانتی ترسیدم ولی الحمدالله نزدیک نشد و من سریع برگشتم.
موندم چه دل و جراتی داشتم که صبح زود میرفتم تنهایی.
اون موقع ارتباط توحیدیم با الله اصلا مثل الان نبود، ولی هر چی بود با یه حس امنیتی میرفتم و همیشه هم تحت حفاظت الله بودم و هستم.
من یه عالمه صبح زود در سالهای مختلف زندگیم، رفتم پیاده روی و اکثرا هم تنهایی و الحمدالله صحیح و سلامت و در امنیت رفتم و برگشتم، لذت هم بردم.
به قول کامنت یکی از دوستان به خاطر یه بی نماز که در مسجد رو نمیبندن.
حالا یه تجربه ی نازیبا که نباید باعث شه کل اون همه تجربه زیبا رو آدم فراموش کنه.
حالا بیایم روی دیگه ای از این تجربه ام رو ببینیم:
مثال جالب دیگه ای دارم که کاملا خلاف دو تا مثال بالاست.
پارسال که تو دوره قانون سلامتی بودم پیاده روی صبحگاهی داشتم، که ساعتش اکثرا تو خلوتی خیابون ها و محیط پیاده روی من بود.
پارسال دیگه باورهای توحیدیم شکل گرفته بود و به خدا وصل تر بودم نسبت به سالهای پیشین.
حتی شده بود بهار پارسال، 5 صبح هم رفتم پیاده روی، اونم نه چسبیده به خونه مون، هر بار مسیرهای متنوع و دورتر.
با این باورهای قلبی که حقیقتا باورشون داشتم و دارم:
1- من با خدا میرم و برمیگردم در امنیت و لذت و شادی
2- خدایا مسیر امروزم رو تو بگو و هدایت کن که در امنیت و شادی و لذت باشه برام.
3- من در مدار امنیت هستم و بدی و نازیبایی دسترسیش به من قطعه.
4- فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
بارها و بارها از مسیرهایی رفتم که خلوت بودن، که کسی نبود تازه اگه کسی هم بود با شجاعت از کنارش عبور میکردم و عمدا میخواستم ثابت کنم به خودم که هیچ آزار و اذیتی به من دسترسی نداره حتی اگه خودشم بخواد.
اون موقع این قضیه ی مدارها و دسترسیِ داخل مدارها رو تازه تو کامنت های اقای حمید امیری عزیز یاد گرفته و درک کرده بودم.
کاملا مدار امنیت رو حس میکردم و باور داشتم و دارم.
چون از بیرون که نگاه کنی اون صبح زود یه خانم تنها پیاده روی، و خلوتی خیابون هر کسی رو ممکنه بترسونه.
ولی منو نه، چون من وصل بودم به خدا.
خدا منو هر بار سورپرایز میکرد و از مسیرهای بکر و جذاب میبرد.
سپاس گزار الله هستم که اینچنین ازم حفاظت میکرد و میکنه.
خدا نشانه های احتیاط رو هم میفرسته، اگه قلبم باز باشه به هدایت درکشون میکنم، وگرنه باید سعی کنم قلبم رو بازتر کنم هر لحظه به جریان هدایت.
بارها بوده تو مسیر پیاده رویم پارسال سگ های بزرگ که تو منطقه مون زیاده دیدم اما ازشون نترسیدم و بعدها یکیشون رو که تو پارک دیدم نوازش هم کردم.
در حقیقت اوایل از سگ ها فاصله میگفتم، ترس که داشتم ولی مدار امنیت کار خودشو میکرد و اونا رو مخلوق خدا دیدم و ترسم کم کم فروکش کرد و دوست شدم باهاشون در حدی که سلام علیک هم داشتم باهاشون.
ممنونم از کامنت خوبتون که بهم انگیزه داد بنویسم.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت
سلام به سعیده جانِ نازنین.
چقدر قشنگ نوشتی.
چقدر قشنگ مچ ذهنتو گرفتی.
منم دقیقا این اواخر متوجه شدم چیزی که بولد شده برام گفتگوهای ذهنیمه.
در حقیقت نجواهای ذهنی.
که بوی قضاوت، مقایسه، خشم، کینه، توقع و … رو میده.
متوجهش نبودم تا از زبانِ دوست عزیزی شنیدم که بهم گفت تو توی ذهنت خیلی شلوغه.
من فکر میکردم توجه به نازیبایی ها ندارم، یعنی باور نمیکردم، ولی وقتی بهم گفت با شواهد، متوجه شدم مدتیه رفتم روی نازیبایی ها و توجه بهشون.
البته بعدش تلاش کردم اگاهانه تغییر مسیر بدم.
اینطوری که در لحظات بیشتری از خودم پرسیدم الان چی داری؟
و همون لحظه اسم اوردم از زیبایی ها و نکات مثبت زندگیم.
سپاس گزارم برای نعمت هایی که درک میکنم.
ادعاست اگه بگم برای همه نعمتهام سپاس گزارم یا حتی متوجهشون میشم.
خوندنِ این جمله ات باعث تلنگر خوردن مجددم شد:
تو با خودت و نجواهات مشکل داری.
بله، گاهی کنترلشون سخته.
و چون من توقعم از خودم اینه که کنترل ذهن کنم همیشه و وقتی از دستم در میره و نمیتونم از خودم ناراحت و ناامید میشم.
اما متوجه شدم باید خودمو بپذیرم.
چه وقتایی که کنترل ذهن میکنم، چه وقتایی که کنترل ذهن نمیکنم.
یعنی در مورد کار کردن روی خودم هم با کمال گرایی به خودم نگاه نکنم، با بهبودگرایی نگاه کنم به خودم.
گاهی این همه نکته و درس هایی که تمرین میکنم یادم میره ولی اشکال نداره دوباره خدا یادِ من میاره.
فَاللَّهُ خَیْرٌ حَافِظًا وَهُوَ أَرْحَمُ الرَّاحِمِینَ
الهی شکرت