چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد

در این فایل استاد عباس منش با ذکر مثالهای بسیار کلیدهایی اساسی توضیح می دهد درباره:

  • شیوه ذهن برای شکل دهی باورهای محدود کننده؛
  • و راهکار سازنده برای متوقف ساختن آن باورها در همان ابتدای روند؛

آگاهی های این فایل را بشنوید و در مثالها تعمق کنید. سپس برای درک و اجرای این کلید حیاتی در زندگی روزمره خود، در بخش نظرات این فایل، تجربیات خود درباره موارد زیر را بنویسید:

الف) بنویسید کجاها ذهن شما به خاطر یک اتفاق نامناسب توانست بنیان باوری شما را بر اساس آن ناخواسته شکل دهد، امیدواری و خوشبینی را از شما بگیرد و شما را به این نتیجه برساند که از این به بعد قرار است همین نتایج بد رخ بدهد. سپس به خاطر این باور، هیچ قدمی برای بهبود آن روند بر نداشتید؟

ب) بنویسید کجاها با اینکه اوضاع خوب پیش نرفت و نتیجه ناخواسته رخ داد اما شما افسار ذهن را در دست گرفتید و توانستید به ذهن خود بگویید:

درست است که این بار اوضاع خوب پیش نرفت اما 100 ها بار اوضاع خوب پیش رفت. در نتیجه این اتفاق هیچ معنایی ندارد و قرار نیست دوباره این ناخواسته رخ دهد. تنها کار من این است که: ایراد کارم را پیدا کنم، بهبودها را ایجاد کنم تا نتایج حتی بهتر از قبل ایجاد شود” و به این شکل خوشبینی و امیدواری خود را همچنان حفظ کردید؛

ج) درباره تجربیاتی بنویسید که: به خاطر باورهای محدود کننده ای که داشتید، مدتها یک روند ناخواسته را تجربه می کردید اما به محض ایجاد تغییرات اساسی در باورهای خود، در همان مسیر، نتایج متفاوت و خوشایندی گرفتید؛

به عنوان مثال:

رابطه عاطفی نامناسبی تجربه می کردی و به این نتیجه رسیده بودی که: رابطه همین است، زندگی پر از دعوا و مشکلات است، عشق و مودت در رابطه، خواب و خیال است و… اما وقتی تغییرات اساسی در شخصیت خود ایجاد کردی، همان رابطه عاطفی تبدیل به زیباترین رابطه عاطفی ممکن شد؛

یا درباره کسب و کار نیز مرتباً درگیر مسائل تکرار شونده ای بودی، سود و رونقی نداشتی و به این نتیجه رسیده بودی که در این شغل، پول نیست. اما وقتی تغییرات اساسی را در باورهایت ایجاد کردی، همان کسب و کار به ظاهر بی رونق، تبدیل به کسب و کاری پر رونق شد.

د) با توجه به آگاهی های این فایل، بنویسید در موارد مشابه آینده:

چه راهکارها یا نگرشی به شما کمک می کند که حتی با وجود یک تجربه ناخوشایند، افسار ذهن را در دست بگیرید به گونه ای که: نه تنها خوشبینی و امیدواری شما نسبت به آینده حفظ  شود، نه تنها از قدم برداشتن نترسید، بلکه آن تجربه باعث شود ایراد کار را پیدا کنید و با حل آن، بارها رشد کنید.

منتظر خواندن پاسخ ها و تجربیات تأثیرگذارتان هستیم.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد
    298MB
    41 دقیقه
  • فایل صوتی چگونه ذهنمان ما را فریب می دهد
    39MB
    41 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

835 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 1
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 703 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    وای خدای من دقیقا دو روز بود که خدا فایلایی رو نشونه فرستاد بهم که فریب نجوای ذهنم رو نخورم یکی فایل حجاب در قرآن بود قسمت 4 که نوشته اش برای من این بود که شیطان زینت میده که تو رد پای همین فایل امشب نوشتم

    یکی هم فایل نقش باور و انگیزه در بروز توانمندی بود که امروز در اصل دیروز بهم نشونه داده شد و من این رد پامو تا این ساعت نوشتم تا فردا دوباره مرورش کنم و غلط املاییشو تصحیح کنم و بعد تو همین فایل دیدگاهمو بذارم

    ولی وقتی اومدم سایت و دیدم فایل جدید اومده بهم گفته شد برو بخون رد پاتو که الان تمومش کردی و بیا اینجا بنویس و بعد دوباره دقیق گوش میدی و راجع به فایل مینویسی

    و یه ارتباطی با رد پای امروزت داره باید اینجا بنویسی رد پاتو خوشحالم از اینکه هر لحظه هدایتم میکنه

    متن توضیحات فایل رو خوندم متوجه شدم که چرا بهم گفته شد رد پاتو که نوشتی بیار اینجا کپی کن ، دقیقا من قبل اینکه این فایل رو ببینم داشتم درمورد سوالاش مینوشتم و خدا هدایتم کرد حتی متوجه نشدم چرا من موضوع سوسک رو نوشتم ،ولی الان متوجه شدم، چقدر جذاب ، خدا قبل دیدن این فایل، بهم گفت بنویسم تا بیارم اینجا منتقل کنم

    فایل چگونه ذهنمان ما را فریب میدهد

    رد پای روز 28 تیر رو باعشق مینویسم

    شب وقتی رد پاهامو نوشتم و تموم شد یکم باخدا حرف زدم و بعد خوابیدم

    امشب بیشتر مرور کردم رد پاهای روزای قبلم رو و میخوندم که چه هدایتایی بهم شده و خدا چقدر کمکم کرده

    صبح که بیدار شدم ، هی میگفتم خدایا من نمیدونم استاد عباس منش میگفت اینجوری پررو باشید و بگید که تو خدایی تو میدونی و تو بزرگی و قدرتمند

    تو وقتی یه چیزی به دلم انداختی پس باقی کارا شو خودت باید انجام بدی ، من رفتم کاری که گفته بودی رو عمل کردم و قدم برداشتم

    کاری که بود این بود که

    چند روز پیش من نشسته بودم تو اتاقم و طراحی میکردم اگر درست یادم باشه و اصلا به هیچ چیزی مربوط به مسجد کنار خونه مون فکر نمیکردم

    فقط هی از خدا میخواستم و میگفتم خدا من حرکت کردم تو یه نشونه بده که من عمل کنم و یکی یکی قدمامو بردارم

    درمورد نقاشی دیواری

    و گفتم ببین خدا من واقعا نیاز به کار دارم من نمیدونم چجوری تو میدونی من فقط ازت میخوام که بهم کار بدی و انجامش بدم

    خودت دیدی که من رفتم تبلیغامو چسبوندم و پخش کردم حالا نوبت توعه که کار بدی بهم که من ایمانم رو قوی تر کنم و با این کارت بهم بفهمونی که تویی که همه کارو برام انجام میدی که من در اصل میدونم که تویی همه کارو انجام میدی ولی میخوام آرامش قلبم رو بیشتر کنی و باورامو قوی کنی با این نشونه هات

    بعد که اینارو میگفتم دقیق یادم نیست دیگه چیا گفتم یهویی مثل فیلمی رد شد از جلو چشمم که برو به مسجد و بگو که میخوای رنگ کنی میله های محافظ دور تا دور مسجدو

    و قشنگ دریافت کردم این هدایت و الهام رو که باید قدم برداری براش ،حتی تصویر خودمم دیدم که داشتم کار میکردم و رنگ میکردم

    من یکم برای قدم برداشتن چند روزی وقفه انداختم ،چون محرم هم بود هی گفتم میرم میگم و وقتی یه شب رفتم بیرون تا شربت بگیرم یهویی همسر مسئول مسجد رو دیدم و بهم گفته شد بهش بگو

    وقتی گفتم گفت پولی رنگ میکنی حتی بهم گفت اتفاقا رنگ گرفتن و میخواستن رنگ بزنن در مسجدو ، و من تو دلم گفتم وای پس یعنی خدا منو فرستاده اینجا تا من رنگ کنم

    چه قدر هماهنگی که جوری بهم گفت که من برم بپرسم و بگن که ما رنگ خریدیم ولی هنوز رنگ نکردیم ،که قضیه شو تو رد پاهای قبلی نوشتم

    از اون روز به بعد گذشت و من هی گفتم برم ببینم چی شد ،که من برم رنگ کنم و هی انگار نمیشد نمیدونم من تعلل میکردم یا خدا کاری کرد که امروز گفته بشه

    چون قشنگ در زمان مناسب و در لحظه ای رسیدم جلوی مسجد که الان جریانشو کامل مینویسم که چی شد

    و متوجه شدم که زمانش الان بود که چند روز میخواستم بیام پیگیری کنم ولی نمیشد

    حتی روز قبل عاشورا و تاسوعا بعد مراسم و خود عاشورا بعد مراسم که تموم شد ، به نیت این اومدم برم بگم در مورد رنگ مسجد، تا خود مسجد رفتم ولی باز نتونستم قدمی بردارم برای صحبت کردن در مورد رنگش

    خب از امروز بگم و ماجرای بعدش

    که واقعا خدا حساب شده همه چی رو درست میکنه

    من امروز ظهر که کار کردم تمرین رنگ روغنم رو

    دو تا پیج رو فالو داشتم و هر دوتا پیج آموزش نقاشی بود یکی با خودکار

    و یکی با مداد رنگی

    و هر دو دوره های مجازیشونو گذاشته بودن که ثبتنام تا 31 تیر ماه هست مهلتش

    من خیلی دوست داشتم هر دو رو ثبتنام کنم و فقط پولم برای یکی بود و دو دل بودم که اونم ثبتنام کنم یا نه

    چون من تو رنگ شناسی و جدول تنالیته و کنتراست مشکل دارم و حجم کار رو درست بلد نیستم میخواستم آموزش مجازی بگیرم که یاد بگیرم

    چون استاد رنگ روغنم دیگه خودش تدریس طراحی نمیکنه و هنرجوش که الان استاد شده اون یاد میده که باز هزینه کلاسای حضوری بیشتره و من میخواستم مجازی یه دوره بگیرم که اصلاح بشه اشکالاتم

    و البته در کنار آموزشایی که داشتن ، نمایشگاه هم میذاشتن کارای هنرجوهاشونو که میخواستم با ثبتنام و یادگیری دوره منم شرکت کنم

    حتی رفتم از توضیحاتی که درمورد پیشرفتشون نوشته بودن خوندم یکیش میگفت از سال 93 نقاشی با خودکارو شروع کرده و با تضاد ی که پیش اومده کارو شروع کرده ، که حدودا 33 سالش بوده و هم سن الان من بوده

    به خودم گفتم ببین طیبه یه وقتایی میگی دیر شروع کردم ، این الگوی خوبیه که هی یادت بیاری که بگی میشه برای این آقا شده برای تو هم میشه تو هر سنی میشه

    تو ده سال رشد و تکامل داشته ، تو حتی میتونی خیلی سریعتر این تکامل رو طی بکنی

    چون تو قوانین خدارو فهمیدی و آگاه شدی فقط باید بهش عمل کنی

    تا تو هم بتونی و میشه تو این یه سال وقتی عمل کردی دیدی چقدر یهویی خوب پیش میرفت پس باید قدم برداری

    هی به خدا میگفتم چیکار کنم خدا ، دلم میخواد هر دو رو ثبتنام کنم

    پول رو خودت جور کن

    چند باری خواستم از مامانم قرض بگیرم

    ولی هی میگفتم طیبه نباید این کارو بکنی

    تعهد دادی

    بعدشم تعهدتو یه ماه پیش زیر پا گذاشتی و 1500 قرض گرفتی از مامانت تا به شهریه کلاس رنگ روغنت بدی

    بعدشم الان باید از هفته بعد دوباره شهریه کلاس رنگ روغن رو بدی برای ماه مرداد

    نباید از کسی قرض بگیری

    متوقف شدی باید حرکت کنی طیبه اینجوری نمیشه

    و هی باز میگفتم خدا یه کاری برام درست کن ،من نمیدونم تو که به دلم انداختی برم به مسئول مسجد بگم که من دراشو رنگ کنم پس خودتم باقی کاراشو بکن

    کمکم کن باورامو قوی کنی من قدمایی که باید برمیداشتمو برداشتم و امروزم سعی میکنم برم به مسجد و دوباره پیگیری کنم

    و بعد هی نگاه میکردم و میگفتم خدایا من میخوام هر دو دوره رو خرید کنم دو روزه پولشو به حسابم بفرست

    هی میگفتم از مامانم قرض بگیرم؟؟؟؟ ولی باز تعهدم میومد جلو چشمم و میگفتم خدا یه کاری کن من پول هردو رو به اضافه پول شهریه کلاسمو از تو میخوام

    نمیدونم چجوری ولی تو میتونی برای تو کاری نداره که ،قبلا بارها شده پول خیلی چیزا رو جور کردی اینم جور میکنی تو ، تو جور کردن همه چی مهاردت داری تو اصلا مهارتت اینه که وظیفه ات اینه هرچی من خواستم برام انجام بدی قانونت اینه

    پس من میخوام من دو تا دوره رو میخوام به اضافه شهریه کلاسم و الان پر روم کردی به اضافه گرفتن کار و سفارش رنگ دیواری و رنگ درای مسجد و سفارشای دیگه

    همینجوری میگفتم و گفتم من نمیدونم من یکی از این دوره هارو خرید میکنم ،تا سی و یکم تیر پول اونیکی رو هم بهم بده

    و بعد که کارم تموم شد ،مادرم گفت بعد از ظهر میره 7 تیر و مراسم خیمه هاشو ببینه ،گفت میای اولش گفتم میام بعد نمیدونم یه جوری شد که من نرم

    چون داشت با خواهرم صحبت میکرد که اگر خواستن اونا هم بیان ، گفتم به خواهرم بگو که اگر میخوای نزدیک اذان شب بیا با هم بریم و با مامان برگردیم

    که خواهرم گفت نمیرم

    و بعد من هم منصرف شدم گفتم منم نمیرم ، دیروز اونجا بودم

    من باید تلاش کنم تمرینم بیشتر بشه برای طراحی و خط تحریری

    وقتی مادرم رفت یکم کار کردم و حدود ساعت 5 خوابم برد و نزدیک اذان بیدار شدم

    وقتی بیدار شدم به مادرم زنگ زدم گفتم هر وقت اومدین بهم زنگ بزن بیام ایستگاه صلواتی چای بگیریم ، بهم گفت طیبه ما شاید دیر بیایم تو خودت برو بگیر و امروز سوم امام حسین هست من میمونم مراسم

    بعد حاضر شدم ،یادم اومد که باید برم پیگیری کنم از مسجد رنگ دراشو

    وقتی رفتم ، اول نون خریدم با پنیر و رفتم از ایستگاه صلواتی دو تا چای گرفتم گفتم خدا یکی برا تو گرفتم یکشم برای خودم ولی من میخورم هردو شو و بعد خندیدم

    و نشستم با خدا حرف زدم و نعمت خوشمزه شو خوردم و وقتی نشسته بودم دیدم یه سوسک از اون بزرگا که میپرن اومد سمت صندلی که نشسته بودم

    اگه قبلا بود میترسیدم و سریع بلند میشدم و میرفتم جای دیگه ولی نشستم و گفتم این که ترس نداره طیبه وقتی همه چیز خود خداست و از خداست تو نباید بترسی

    الان هیچ کاری باتو نداره و خودش میره

    نشستم و وقتی خواستم بلند بشم برگشتم دیدم سوسک وایساده کنار صندلی روی جدول ، نگاش کردم و گفتم ترس نداری و اگر هنوز ترسی وجود داره نسبت به تو باید اون رو تبدیل به ایمان در عمل بکنم

    وقتی اینو گفتم برگشتم و رفتم

    جالب اینجاست من وایساده بودم با سوسک حرف میزدم

    و حواسم نبود که کسی میخواد ببینه یا نه ،یا اصلا کسی منو دید که با سوسک حرف میزنم یا نه ، منی که قبلا عمرا بیرون از خونه از این کارا بکنم ،الان کارای عجیب زیاد انجام میدم از نظر بقیه و یه وقتایی از نظر خودم عجیب میاد

    به خودم میگم طیبه تو چقدر تغییر کردی تو این یکسال

    البته مهر ماه میشه یکسال که تو این سایت پر از آگاهی هستم

    انقدر غرق بودم که متوجه چیزی نمیشدم

    وایساده بودم و میگفتم خب من رفتم خداحافظی کردم از سوسک

    جدیدا وقتی موجودات زنده ی خدا رو میبینم بهشون سلام میکنم

    مثلا گربه میبینم میگم ، های گربه زیبا

    قبلا شاید از این کارا نمیکردم و حتی میترسیدم ولی الان وایمیستم و سلام میدم و یه وقتایی میبینم که دارم حرف میزنم باهاشون

    حتی با آدما هم بلند حرف میزنم البته منظور از بلند ، واضح و رسا هست چون قبلا آروم و خجالتی صحبت هم میکردم با تردید حرف میزدم

    البته این یه علامت مثبته

    اینکه من با خودم به صلح رسیدم و خیلی پیشرفت داشتم

    قبلا از دو سه متری سوسک میدیدم راهمو عوض میکردم یا فرار میکردم و سوسک برعکس میومد دنبالم ولی الان من وایمیستم و با سوسک حرف میزنم و خود سوسک راهشو میکشه و میره

    الان که سوسک گفتم یاد یه جریانی افتادم

    که فکر کنم قبلا تو رد پاهای قبلیم نوشتم .

    من قبل از آگاهی و قدم گذاشتن تو این مسیر ، شدید میترسیدم از بیشتر حیوانات

    و هر جا میرفتم سوسک میدیدم

    حتی از وقتی اومدیم تهران و بار اول اجاره بودیم ،خونه مون پر سوسک بود حتی آشپز خونه تمیز تمیزم بود، ولی شبا سوسکا میومدن و رو کابینتا و در و دیوار راه میرفتن

    یه روز مادر بزرگم اومد خونمون و به خاطر یه سری اتفاقا ، چند روز شب رو خونه ما بود ، و دید که پر سوسک ریز هست و اونموقع بود که کمک کردن تا پول پیش بهمون بدن تا خونه مونو عوض کنیم و یه جای دیگه اجاره کنیم تو همون شهرکی که بودیم

    خلاصه ما خونمونو عوض کردیم ولی تغییری نکرد و باز سوسک بود

    الان که فکر میکنم میبینم هیچی تغییر نکرد

    تنها چیزی که تغییر کرد باور و کانون توجه ما بود که تغییر کرد

    وقتی ما سال 98 خونه شهرستانمون فروش رفت و اومدیم خونه گرفتیم تو همون آپارتمانای نزدیک خونه ای که اجاره بودیم ، کلا بازسازیش کرد داداشم کل خونه رو و یه خونه نو تحویلمون داد

    جوری بود که من هنوزم که هنوزه با گذشت 4 سال که خونه خودمونیم ،هنوزم احساس میکنم تو یه هتلم که همه چیش زیبا و نو و عالیه و بارها از خدا سپاسگزاری میکنم بابت این خونه ای که بهمون عطا کرد که بهشته و پشت بومش برای ماست

    وقتی اومدیم داداشم گفت دیگه این خونه هیچ سوسکی نداره یه مدت بعد دیدیم این خونه هم پر سوسک شده و شبا مثل خیابون رژه میرفتن ، تو کابینت و در و دیوار

    و من هر روز میترسیدم و البته دیگه انقدر زیاد بودن و ریز که کم کم ترسم از ریزا ریخته بود و ولی باز میترسیدم

    حتی هر کس مهمون میومد خونمون و شب میموند انقدر خجالت میکشیدیم که سوسکا شبا میان بیرون

    دیگه جوری شد که روزا هم سوسکا تو کابینتا راه میرفتن

    حتی کلی پیف پاف هم میزدیم ولی بیشتر و بیشتر میشدن

    و هر کس میومد خونمون میگفت تهران چقدر کثیفه خونه هاش پر سوسکه

    الان که دارم تعریف میکنم میخوام آخرشو بگم که همه چی باوره

    و الان یه باوری یادم اومد

    که ما از بچگی شنیده بودیم که تهران فاضلاباش انقدرکثیفه که پر از سوسک و موشه همه جا و انگار اینو باور کرده بودیم و وقتی اومدیم تهران خونمون پر سوسک بود حتی اگر تمیز تمیز هم بود بازم سوسک بود

    همه اینا گذشت و من اولین بار که از سال 1401 تصمیم به تغییر کردم و یک سال تا روز 7 مهر ماه سال 1402 کتاب میخوندم کلی سوال داشتم و همه شون بی جواب بودن

    و اولین کتاب از ملت عشق شروع کردم

    و تو اون یکسال فهمیدم که به هرچی فکر و توجه کنی همون بیشتر سمتت میاد و تو اون کتابایی که میخوندم نوشته بود

    تا اینکه من یه روز گفتم مامان من اینجوری متوجه شدم بیا هر روز بگیم خونه من هیچ سوسکی نداره

    سوسکا انقدر فهیم هستن که را هشونو میکشن و میرن به جایی که باید باشن

    و چون شروع کرده بودم به تغییر و هر روز تمرینات کتابایی که میخوندمو سعی میکردم عمل کنم ، الان که میگم و یادم میاد واقعا عذاب آور بود اون روزا چون من شروع کرده بودم به تغییر و ذهنم به شدت مقاومت داشت

    یه وقتایی گریه میکردم میگفتم نمیتونم و نمیشه ، حتی میگفتم تا کی باید این کارو بکنم من تا آخر عمرم چجوری تمرین کنم ، ولی چون آگاه شده بودم و یه چیزایی فهمیده بودم و شنیده بودم از کتابا که اگر به این آگاهی ها عمل بشه زندگی خوبی خواهم داشت

    به خودم قول دادم عمل کنم و چون تو کتاب نوشته بود اگر تلاش کنید هر روز تمرینات رو انجام بدید به مرور مقاومت ذهنتون کمتر میشه

    و این برای من یه خبر خوش بود که امیدوار بشم

    و البته یه تضاد خیلی بزرگ باعث شد من این مسیرو شروع کنم

    همون تضاد و درخواستم از خدا که نزدیکای محرم پارسال به خاطرش اشک میریختم

    خلاصه من کم کم با تمرین و تلاش روزانه ام یهویی متوجه شدم که دارم توجهم رو کنترل میکنم

    منی که هر روز میرفتم آشپزخونه و کمد و کشو رو باز میکردم و فکرم این بود که الان سوسک میبینم و میدیدم

    و تو دستشویی و حموم هم همینطور

    و حتی یه بار خواب دیدم که میرم دستشویی و دستمو روچراغ گذاشتم و سوسک اومد دستم و دقیقا فردای همون روز میرفتم دستشویی داشتم چراغو روشن میکردم یهویی یاد خوابم افتادم و قبل دراز کردن دستم به سمت کلید نگاه کردم دیدم یه سوسک بزرگ رو کلیده

    و کلی اتفاقات مشابه از این قبیل

    که وقتی کانون توجهم رو به سمت تغییر کردنم حرکت دادم کم کم توجهم از روی سوسک برداشته شد

    و وقتی با این سایت آشنا شدم و دیگه کانون توجهم بیشتر درگیر توضیحات استاد عباس منش شد و هر روز فایلارو گوش میدادم که دیگه توجهی برای چیزای دیگه نمونده بود

    یه روز متوجه شدم که دیگه هیچ سوسکی تو خونمون نیست

    به مادرم گفتم مامان دقت کردی خونمون سوسک نیست ؟؟؟؟!!!!!

    مامانم با تعجب گفت آره ،کجا رفتن؟؟؟

    گفتم خب همه اش نتیجه این قانون توجه و باوره

    باورمون تغییر کرده

    سوسکا گذاشتن و رفتن جایی که باید باشن

    من تا اون موقع نمیدونستم حتی حیوانات هم در مدارهای خاصی هستن که ما ممکنه اونا رو ببینیم یا نبینیم

    تا اینکه یه روز تو ماه رمضان امسال 1403 یه تجربه گر که کما رفته بود میگفت که سوال پرسیده تو اون جایی که بوده و بهش گفتن که همه در مدارهایی هستیم و حتی حیوانات هم در مدارهایی هستن که انسان در یک صفحه هست و حیوانات و چیزهای دیگه در صفحات دیگه که اینا روی هم قرار گرفتن

    و یه چیزی مثل کتاب هست که روی همن

    و داشت میگفت و اونجا بود که متوجه شدم ما که در یک مدار بودیم و توجه میکردیم به سوسک

    در اصل ما هم مدار میشدیم با اون قسمت از مدار صفحه حیوانات که بیشتر ببینیمشون

    الان که دیگه توجهی نمیکنیم دیگه از مدار اون سوسک ها خارج شدیم و دیگه نمیبینیمشون

    الان که دارم تعریف میکنم یاد حرفای داداشم و بقیه فامیل میفتم

    یه بار داداشم گفت که دیگه سوسک نیست مامان پیف پافی که گرفتی زدی از اون روز دیگه نمیان

    من بهش گفتم نه داداش از پیف پاف نبود

    از توجه ما بود و باور ما

    وگرنه بعد پیف باف بازم بودن

    این توجه ما بود که از روی سوسک برداشته شد

    داداشم خندید و گفت این حرفا چیه ،پیف پاف زد ریشه کن شدن

    اون روزا زیاد سعی میکردم بحث کنم درمورد این چیزا ولی الان خداروشکر خیلی کمتر شده و هیچ تلاشی برای فهموندن این جور چیزا ندارم

    ولی مادرم قبول داره چون وقتی باهم شروع کردیم و دید آره درسته و توجهمون و حتی گفتن اینکه خونه ما سوسکی نداره و سوسکا رفتن خونه هاشون باورش شده بود که برمیگشت به توجه ما

    نمیدونم چی شد من راجع به سوسک نوشتم

    چند روزی بود هی بهم یادآوری میشد این موضوع و بهش فکر میکردم که میگفتم ،طیبه هیچ چیزی تغییر نکرد

    فقط کانون توجه و باورمون تغییر کرد که انقدر تکرار کردیم خونه ما تمیزه تهران تمیزه و همه جا زیباست که باورمون تغییر کرد

    یاد حرف استاد عباس منش میفتم که میگفت غیر ممکنه باوری تغییر کنه و نتیجه رو نبینید

    و الان به چشم دیدیم که باورمون تغییر کرد که نتیجه اش شده رفتن و به کل محو شدن سوسکا از خونمون و حتی از بیرون و اطرافمون

    من حتی وقتی بیرون میرفتم همه جا سوسک میدیدم، انگار سوسکا میومدن سمتم و دنبالم میکردن ، ولی دیگه بیرون نمیبینم

    دلیل اینکه امروز دیدم این بود که بهم گفته شد الان وقتشه باید ترست رو در عمل به توحید و شجاعت تغییر بدی

    داشتم درمورد رنگ در مسجد میگفتم یهویی از سوسک گفتم

    دیگه هدایته باید به گفته خدا عمل کنم و بنویسم

    وقتی برگشتم داشتم به فایلای استادگوش میدادم و راه میرفتم و فکر میکردم ، تقریبا ایستگاهای صلواتی شهرکمونو دور زدم و چای و شربت میگرفتم و به فایلا گوش میدادم که بعد خواستم برگردم خونه نزدیک مسجد شدم

    خواستم برم خونه از مسیر همیشگی ،متوجه هم بودم که باید از مسجد پیگیری کنم ولی گفتم بعدا میرم

    که اراده ای فوق اراده من هست که مانع از حرف من شد و گفته شد مسیرتو تغییر بده

    من سریع تغییر دادم و گفتم خدا باشه چشم

    و وقتی رفتم نزدیک در ورودی آقایون میشدم که انقدر غرق فکر کردن و گوش دادن به حرفای استاد عباس منش بودم که متوجه دختر همسایه مون نشدم

    یهویی شنیدم یکی گفت سلام

    برگشتم دیدم دختر همسایه مونه گفتم سلام ببخشید متوجه نشدم و یکم حرف زدیم و یه خانم همراهش بود بهم گفت منو نشناختی ؟؟ گفتم نه بهم گفت همون خانمیم که شماره تو گرفتم تو دوشنبه بازار داشتی اردک میگرفتی و پسر منم دوتا خرید قرار بود به شما بدیم

    گفتم بله یادم اومد چی شد اردکاتون گفت دوتاشونم مردن و منم گفتم اردک ماهم مرد و گفت شماره تو پاک نمیکنم نوشتم اردک بعد خندیدیم و منم اردک نوشته بودم چون اسمشو نمیدونستم و بعد خداحافظی کردیم و رفتن

    من نگاه کردم دیدم روحانی مسجد نشسته و داره گلدون سنگی جلو در مسجد رو رنگ میکنه و دو نفر هم بودن که مسئول مسجد بودن

    رفتم ، تو دلم گفتم خب خدا من حرکتمو میکنم قدممو ببین برداشتم حالا نوبت توعه

    الان که دارم مینویسم این جمله رو، گفته شد تا به خودم بگم طیبه چی داری میگی من قدم برداشتم چیه ، تو قدم برنداشتی که، خدا حتی قدماتو برمیداره

    به یادت بیار بارها به اراده خودت خواستی بیای مسجد و نشد

    الانم با اراده خودت میخواستی بری خونه و نری مسجد

    خدا راهتو تغییر داد تا بیای و ببینی که دارن رنگ میزنن گلدون رو و تو بیای و بگی

    خب الان حرفی که اول شروع رد پام نوشتم رو میگم

    در زمان مناسب درمکان و لحظه ای اومدم که دقیقا داشتن رنگ میزدن و درست جاش بود که من درمورد رنگ مسجد صحبت کنم

    در زمان و مکان مناسب خدا هدایتم کرد به جایی که طبق همون موضوع صحبت بشه

    وقتی حرف زدم دوباره متوجه شدم نمیتونم درست صحبت کنم و گیر میکنم تو فارسی حرف زدن

    چون ترک زبانم یه وقتایی گیر میکنم ولی از خدا کمک خواستم دیگه بعدش دیدم روان میتونم صحبت کنم و همه کار خداست و سپاسگزارم ازش

    روحانی بهم گفت که ما خودمون میتونیم رنگ کنیم ، ولی خب کار رو باید یه هنرمند و کاربلد این کار بیاد رنگ کنه و ازم خواست عکس بگیرم از در مسجد و گفت میخواد چجوری رنگ بشه و هم رنگ کاشیای گل کنار مسجد میخواست هماهنگ باشه و بهم گفت پیج کاریمو بهشون بدم و شماره شونو بهم دادن تا بعد درمورد رنگ و قیمتش بگن بهم

    وقتی داشتم میگفتم ازم پرسید عکس شهید هم میکشی ؟ گفتم بله میکشم ولی روی دیوار تاحالا کار نکردم ولی میتونم انجام بدم و گفت باشه فعلا بیا درای مسجد رو رنگ کن تا بعد

    و بعد خانم ،مسئول مسجد اومد و شماره همسرشو داد گفت داشته باش که بعد اگر کار داشتیم بهت بگیم و بیای انجام بدی

    و گفت من اونروز به آقام گفتم و چون روحانی مسئول اصلی مسجده بهش گفتیم تا ببینیم چی میگه تا بعد بهت خبر بدم که خودت امروز اومدی

    گفت پول رنگ کردنتم بگیر قبول میکنن بیای رنگ کنی

    خیلی خوشحال بودم از اینکه خدا منو از اولش جوری هدایت کرد تا بهم بفهمونه که منم که کارارو ردیف میکنم تو فقط قدم بردار

    یاد بگیر قدم برداری

    مهم ترین چیز قدم برداشتن و با اینکه نمیدونی چی میشه ایمان داشته باشی و قدمت رو برداری ، برای ایده و هدایتی که بهت الهام شده و هیچی نگی فقط عمل کنی

    خدا باقی کارارو بهت میگه

    این موضوع و هدایت شدنم به مسجد اینو بهم یاد داد تا سعی کنم چشم گفتنم رو سرعت ببخشم و هیچی نگم تو مسیر و فقط قدمارو بردارم

    وقتی برگشتم خونه داشتم رد پاهامو مینوشتم الان دو ساعت شده که دارم مینویسم

    نشسته بودم و مینوشتم یهویی یه صدایی شنیدم رفتم آشپزخونه ، چون پنجره ها باز بود و باد میوزید رفتم ببینم چی افتاده برگشتنی دیدم جلو در اتاقم یه سوسک هست

    وایسادم بر خلاف قبل که طبیعتا باید میترسیدم و دنبال دمپایی میگشتم تا بکشمش ، گفتم خب سوسک من نمیخوام بکشمت ، چون تو به من آسیبی نمیرسونی

    فقط نمیدونم چجوری بگیرمت و سالم بفرستمت بری بیرون

    یهویی دیدم رفت اتاق داداشم اولش ترسیدم

    یه صدایی بلند شنیدم که نترس الان وقتشه باید قدم برداری برای عمل کردن به اینکه یاد بگیری که همه چیز خداست وهیچ چیز بدی در جهان وجود نداره و باورت رو تغییر بدی و شجاعتت رو الان نشون بدی

    من رفتم ظرف آوردم تا بذارم روش و بعد ببرمش بیرون خواستم بذارم روش سریع فرار کرد و رفت لای کتابای داداشم و من اتاقو بستم و منتظر موندم داداشم و مامانم بیان تا داداشم خودش بگیره

    وقتی درو میبستم میشنیدم که نبند درو میتونی خودت برش داری قدم بردار ،ولی نتونستم و در اتاقو بستم

    وقتی اومدن داداشم رفت زیر میزشو تکون داد کتاباشو تکون داد اومد بیرون رفت زیر میز و دیگه نمیشد درش بیاره

    پیف پاف زد و کمدشو بست

    برام جالب بود ،من قبلا اگر سوسکی میدیدیم سعی و تلاش میکردم زود با دمپایی بکشمش

    اینبار وایسادم دوباره با سوسک حرف زدم گفتم من که نمیشه بکشمت چون تو آزاری برای من نداری و باید برگردی خونه ات

    و سعی داشتم که بیشتر با خودم به صلح برسم و این ترس رو تبدیل به توحید عملی بکنم

    با اینکه نشد ولی میدونم که اینم تکامل میخواد و خدا کمکم میکنه

    وقتی داداشم اومد جریانو براشون تعریف کردم که رفتم مسجد ، داداشم گفت تو نمیتونی، چرا اصلا رفتی مسجد گفتی من میتونم رنگ بزنم میله و درای مسجدو میدونی چقدر سخته ؟؟

    تو نمیتونی

    تو که پیستوله نداری

    کی رنگ میکنی روزا گرمه و آفتاب میزنه

    خسته میشی و کلی حرفای نا امید کننده که چرا رفتی گفتی میتونم

    و من بهش گفتم من اصلا نمیدونستم یهویی به دلم افتاد و رفتم گفتم خدا خودش باقی کارارو درست میکنه

    تو دلم گفتم خدایی که منو برده اونجا و هدایتم کرده خودشم چگونگیشو بهم میگه

    واقعا من بدون هیچ فکری درموردش که میخواد چطوری رنگ بشه رفتم و گفتم من میتونم رنگ کنم

    فقط حس میکنم باید سعی کنم هرچی خدا گفت بگم چشم

    وقتی من برگشتم خونه به پیج اینستاگرامی که کارای دیواری انجام میداد ، بهم گفته بود اگر تهران پروژه داشتن بهم میگه برای همکاری برم ، پیام دادم و خواستم درمورد قیمت دادن و چجوری رنگ کردنش راهنماییم کنه که هر وقت جواب داد برم و به روحانی مسجد بگم قیمت رو

    وقتی داداشم‌کلی حرف بهم گفت ، بهش گفتم دیگه باید از یه جایی شروع کنم ، تا کی باید بشینم و هیچ کاری نکنم بگم من نمیتونم ، یا سخته و …

    من میتونم و میشه

    خدا کمکم میکنه

    بعد اومدم اتاقم ، که رد پامو بنویسم که دیدم ذهنم شروع کرد به تکرار حرفای داداشم و داشت بدتر از اونارو میگفت سعی کردم که توجهم رو به نوشتن بدم که دیدم به کل محو شد و ذهنم دید توجهی بهش نمیشه خودش ساکت شد

    الان که دارم مینویسم 2:34 بامداد روز 29 اردیبهشته

    من دوساعته دارم رد پامو مینویسم با عشق و الان میرم کپی کنم و رد پامو تو سایت بذارم

    و بعد با خدا حرف بزنم و بعد رنگ روغنمو شروع کنم

    من که نوشته ام تموم شد خواستم بیام سایت ،دیدم فایل جدید گذاشته شده که بهم گفته شد برو دوباره نوشته هاتو بخون بعد کپی کن از گوگل درایوت و در دیدگاه همین فایل بنویس

    الان ساع 3:56 صبح هست مرور کردن نوشته هام و اصلاح غلط املاییم الان تموم شد و با عشق میخوام رد پامو تو این فایل جدید بذارم

    برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و آرامش و سلامتی و زیبایی و ثروت از خدا میخوام

    و سعادت در دنیا و آخرت برای همه مون

    روز بسیار بسیار زیبایی بود

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای: