مصاحبه با استاد | نحوه برخورد با تهمت - قسمت 1

سوال:

یکی از مسائلی که انرژی زیادی از من می گیرد و من را در احساس بد نگه می دارد، تهمت هایی است که دیگران به من می زنند یا دروغ هایی است که درباره من می گویند. استاد شما با اینکه فرد مشهوری هستید، با چه نگاه یا باوری، ذهن تان را در مقابل سنگ اندازی های دیگران یا دیدگاه های بر علیه شما کنترل کرده اید. سنگ اندازی هایی مثل توهین، غیبت یا حتی تهدید های دیگران؟

چه باوری باعث شده از اینکه  تهمت های دیگران، روی اعتبار یا روی کسب و کار شما تاثیر منفی بگذارد، نترسید؟

 چه باوری به ما کمک می کند تا حرف مردم در زندگی مان کم اهمیت شود؟


در قسمت اول از این فایل استاد عباس منش درباره شرایط زیر که ممکن است هر کدام از ما در زندگی در چنین شرایطی قرار گرفته باشیم، صحبت کرده اند. همچنین راهکارهایی برای کنترل ذهن، بهبود شخصیت و ساختن باورهای توحیدی در هر کدام از این شرایط ارائه داده اند که عمل به آنها موجب خوشبختی در دنیا و آخرت می شود:

1) افرادی که عمداً خود را در معرض اتهام و شایعه سازی قرار می دهند تا توجه جلب کنند که این روزها در دنیای مجازی بسیار شایع است. اساس این رفتار احساس بی ارزشی است و نتیجه این جنس از فرکانس، قطعا احساس بی ارزشی بیشتر است؛

2) افرادی که به صورت ناخواسته، در معرض اتهام و دروغ قرار می گیرند و راهکارهایی درباره اینکه چطور در این مواقع می توانند از عهده کنترل ذهن برآیند تا نه تنها آسیبی نبینند بلکه همه چیز در نهایت به نفع آنها نیز تمام شود؛

3) افرادی که آگاهانه یا ناخودآگاه، خودشان حلقه ای از زنجیره ای هستند که این اتهامات، شایعات یا دروغ ها را پخش می کنند و بی خبرند از اینکه: کمترین ضربه ورود به این مدار این است که: فرد نادلخواه ترین وجه آدمهای روابط خود را برانگیخته می کند. به طوریکه این گروه از آدمها معمولا روابط نامناسب و پر از تشنجی را تجربه می کنند، آدمهای محبوبی نیستند، درد سر مرتباً به دنبال این افراد روانه است و خودشان هم نمی دانند چرا. ضمنا راهکارهایی ارائه شده که چطور جزو این زنجیره نباشیم و همواره از این مدار خارج بمانیم؛

در قسمت دوم از این فایل، که در روزهای آینده بر روی سایت قرار خواهد گرفت، استاد عباس منش آیاتی از قرآن را توضیح می دهد که در این آیات خداوند راهکارهایی جامع دارد برای خارج شدن از این مدار، کنترل ذهن و چگونگی پرورش ویژگی های شخصیتی خداگونه و توحیدی. 

آگاهی های توحیدی قسمت 1 را با دقت بشنوید. از آنها نکته برداری کنید سپس درس هایی که گرفته اید را با ما به اشتراک بگذارید.


مفاهیمی که استاد عباس منش در قسمت 1 توضیح داده اند:

  • ضعف های شخصیتی ای که باعث می شود اصولاً یک فرد به دیگران تهمت بزند یا درباره آنها دروغ بگوید؛
  • مهم ترین باور برای کنترل ذهن در مواقع قرار گرفتن در معرض تهمت و دروغ؛
  • رفتار هماهنگ با قانون در زمانی که با فردی همنشین می شویم که در حال غیب کردن یا تهمت زدن است؛
  • رفتار هماهنگ با قانون، وقتی فردی به شما تهمت می زند یا درباره شما دروغ می گوید؛
  • چه اصولی برای خود انتخاب کنیم تا به صورت ناخودآگاه در این مواقع، رفتار درست را داشته باشیم؛
  • به هر آنچه توجه کنی، اساس آن جنس از توجه را در زندگی ات گسترش می دهی؛
  • ارتباط “واکنش نشان دادن به حرف مردم” با “شرک”
  • باورهای توحیدی برای کنترل ذهن و کم اثر کردن حرف مردم در زندگی؛
  • ممکن است دیگران آب را گل آلود کنند اما اگر به جای دست و پا زدن در این آب، آرام شوی و طبق اصول درست خودت حرکت کنی، به زودی آب آرام و شفاف می شود؛
  • ویژگی های شخصیتی قوی در خود بساز که برایت مهم نباشد دیگران از شما خوششان بیاید یا نه. آنوقت دیگر از اساس نگران نیستی که نکند دیگرن با تهمت یا دروغ، اعتبار من را نزد سایرین از بین ببرد یا وجه ام را خراب کنند؛
  • شما کنترلی بر اینکه دیگران درباره شما چه حرفی بزنند نداری، اما کنترل کاملی بر واکنش خودت درباره آن گفته ها داری و آن واکنش ها، نتیجه نهایی را مشخص می کند نه حرفهای دیگران؛
  • کانون توجه شما، مهم ترین سرمایه شما برای خلق تجربه هایت است. شما این سرمایه را در کدام مسیر خرج می کنید؟ خلق خواسته ها؟ یا خلق ناخواسته ها؟!
  • مراقب باش اولاً آگاهانه خود را در معرض شایعات دیگران قرار ندهی؛ ثانیاً تمام تمرکز خود را صرف مسیر اهدافت کن؛
  • هرآنچه از معرض “کانون توجه” شما خارج شود، از “فرکانس های” شما خارج می شود و هر آنچه از فرکانس های شما خارج شود از “دنیای تجربی” شما خارج می شود؛
  • ویژگی شخصیتی که ساختن آن، حرف مردم را در زندگی ما کم اهمیت می کند و نتیجه ی پرورش این ویژگی شخصیتی در زندگی مان؛
  • راهکارهایی که باعث می شود به جای واکنش نشان دادن به رفتارهای دیگران، بر مسیر خواسته های خود متمرکز بمانیم و از مسیر منحرف نشویم؛

منتظر خواندن نوشته های تأثیرگذارتان هستیم.

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری مصاحبه با استاد | نحوه برخورد با تهمت - قسمت 1
    296MB
    48 دقیقه
  • فایل صوتی مصاحبه با استاد | نحوه برخورد با تهمت - قسمت 1
    46MB
    48 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

420 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «رضا بهزادی» در این صفحه: 3
  1. -
    رضا بهزادی گفته:
    مدت عضویت: 3289 روز

    Update..

    به نام خداوند بخشنده مهربان

    سلام به شما استاد نازنینم، خانم شایسته ی شایسته و خلاق و هوشمند، و تمام دوستان عزیز و ارزشمندم

    استاد قشنگم چقدر من شمارو تحسین میکنم و لذت میبرم از اینکه اینهمه روی زبانتون کار کردید و تقویتش کردید و واقعا پیشرفت عالی داشتید، تلفظ هاتون عالیه! استاد یه نکته خیلی مهم و جالبی در این زمینه یادم اومد که بگم، اینکه من یکی از دلایل اینکه زبانم بسیار قوی شد و قوی بود از بچگی و کشفش کردم در خودم، این بود که من جدی بودم تو این زمینه! یاد مثال شما میفتم تو فایلای دیگه دیدین میگین توی بحث کاری چقدر جدی هستین و با تفریح و سایر جنبه های زندگی کاملا متفاوت هستین و میگین میخندین شوخی میکنین اما تو کار جدی هستین، استاد منم دقیقا تو مثلا بحث زبان از بچگی همینطور بودم، یعنی حسابشو کنید من هیچوقت همینجوری الکی کلماتو ادا نمیکردم و تلفظ نمیکردم به یه حالتی که دیدین تو مخصوصا ایران با تلفظ و گویش انگار محلی و ایرانیزه شده انگلیسی حرف میزنن یا مثلا انگار حس میکردم از بچگی این چیزارو استاد که انگار هموطنان عزیز سعی میکردند یه جوری حرف نزنن که مثلا حالا خیلی هم خارجکی نبوده باشه! امریکایی نبوده باشه مثلا! : ) که چقدر جالب بازم دارم خوب فکر میکنم در این مورد میبینم احتمالا بخاطر نگران حرف مردم بودن بودند آدما! که وقتی کسی مثلا واژه ها رو خیلی قشنگ و اصولی و درست عین یه امریکایی تلفظ کنه، بقیه که زبانشون صفر بود و مثلا حسادت میکردند به منه نوعی، و زورشون میومد، بخاطر همین مسخره میکردند بقیه رو یا از این جور کارای چیپ و بی ارزش. استاد خیلی خوبه که این چیزا میاد تو ذهنم و یادم میاد میدونی. و داشتم به همین موضوع خیلی خوب فکر میکردم و زوم شده بودم روش که دیدم یکی از دلایل مهم و اساسی زندگی من که از خود بچگی زبانم عالی بود بدون اینکه اصلا کلاسی رفته باشم و آموزشگاه رفته باشم و تمرین خاصی کرده باشم، یکی از مهم ترین هاش این بوده که من تو این کار جدی بودم خیلی جدی! یعنی قشنگ یادمه هم سن و سالهام یا خانواده و فامیل و اطرافیان هیچکس اینطوری که من کار میکردم و تلفظ میکردم و دنبال یادگیری بودم از طریق تجربه کردن! نه کلاس و آموزشگاه، من دیوانه این کار بودم یه حرف انگلیسی بخدا میدیدم جایی یه کلمه یه حرف، چنان زوم میشدم روش و ساعتها و روزها وقت میذاشتم واسش که انگار دنیارو بهم دادن وقتی یه نکته ای چیز جدیدی یاد میگرفتم در موردش، بخاطر همینم دیوانه بازی های کامپیوتری و فیلم و موزیک های خارجی امریکایی بودم همیشه و خب همینا کمک کرد که تو زبان همیشه عالی و بینظیر و موفق عمل کنم که کسی به گرد پامم نرسه تو کل دوران مدارس و دانشگاه و حتی زندگی شخصی و دوست و آشنا. نمیگم نیست و ادعایی ندارم من هیچوقت تو هیچ موردی ادعایی نداشتم و ندارم چون بینهایته این جهان همه چیزش و دست بالای دست بسیاره، اما من زندگی شخصی خودم و تجارب خودمو میگم که ندیدم و به پستم نخورده. و استاد جالبه بدونید همین موضوعی که بالاتر بهش اشاره کردم در مورد اینکه افراد انگار جدی نمیگرفتند هیچوقت این ویژگی و تلفظ صحیح صداها و لهجه امریکایی رو، من به شدت برام مهم و با ارزش بود و جدی میگرفتم سفت و سخت و همیشه هم جالبه افراد اینو بهم میگفتند جزو ویژگی هام وقتی از زبانم تعریف میدادند یا جایی مشغول خوندن و حرف زدن با کسی بودم، میگفتن رضا تو زبان جدیه و واقعا تو این حوزه خیلی عالی عمل میکنه، در صورتی که خیلیا مسخره میکردن، و زورشون میومد میدیدن زبانم چقدر عالیه و عین یه امریکایی تلفظ میکنم جملات رو، و همیشه بدم میومد از اینکه بخوام بخاطر دیگران و جلوی دیگران و مورد تایید اونها بودن، کلمات و جملات رو مثلا خیلی مسخره و ساده و به قول خودم ایرانیزه شده ادا کنم! : ) خودتون میدونین چجوری منظورمه استاد همون یه نمونش مثال : آآآی عَم دِ بِلَک بورد!!! : ))) یا خنده دار ترش اینکه گویش های محلی اقوام ایرانی رو هم قاطیش کنیم و بخوایم انگلیسی با گویش یه زبان محلی خاصی حرف بزنیم.. : ))) فکر کردن بهش و یاد اوردنش هم برام شیرینه و خاطرات زیادی یادم میاد از دوران مختلف زندگیم.. : )

    چقدر بابت هر ایده و خلاقیتی که میدین تو سایت و به وضوح مشخص هستند و همیشه آپدیت هایی رو عملی میکنید روی محتوای سایت و من اومدم از دوباره تو سایت سری بزنم دیدم توی پروفایلم اسم گزینه هایی تغییر کرده بود و چقدر همون لحظه ها که میبینم این تغییرات رو تحسینتون میکنم و خوشحال میشم و احساس خوبی بهم دست میده و لبخند به لبانم. خدایا شکرت

    من عاشق شما و خانم شایسته عزیز هستم که این بکگراند زیبای سبز رنگ ملایم رو که با تیشرت سبز رنگ شما ست هست هماهنگ کردین : )

    در خصوص کامنت قبلم که اشاره کرده بودم به توهین و ناسزا گفتن های بعضی ها توی فضای وب، بیشتر بخاطر خلاقیتم بود و ایده هایی که به ذهنم رسیده بود و الا اگر میخواستم خیلی عادی و طبق روال همیشه موضوعی رو بذارم تو وب نه مشکلی نبوده، این یهو به ذهنم رسید که اضافه کنم به کامنتم.

    و در کل بارها و بارها هدایت الله رو دریافت کردم از طریق یه حس خوبی یه خلاقیت عالی و اجراش کردم و بابتش خیلی خدارو شکر کردم در مورد همون مواردی که توسط دیگران (بعضا نه همه آدما) مورد هجمه قرار گرفته، همونطور که خیلیاش هم مورد تقدیر و تحسین بسیار زیادی قرار گرفته و بازخورد عالی دریافت کردم، و واقعا خیلی خیلی عالی عمل کردم روی خودم که بیتفاوتِ بی تفاوت شدم نسبت به مسائلی که شاید قبلا خیلی بهم میریختم و استاد واقعا هرچی که گفتین رو و راه کارهایی که دادین رو دیدم دقیقا اجرا کردم تو این مدتها.

    الان که مدتهاست خداروشکر اصلا خبری نبوده! اینقدر این جهان و این خدای نازنین شگفت انگیزه! خدایا شکرت.

    آو حرف مردم.. : )

    چه واژه غریب و نامانوسی به قول یه چی بود یه فیلمی بود یادم نیست مال قدیما فکر کنم بود یادش افتادم.. : )

    بسیار بسیار زیاد تو زندگی ما و خانواده مون بوده استاد جان، فکر کنم به قول شما تو زندگی هممون بوده مخصوصا خانواده ها و جوامع مذهبی بیشتر، خیلی جالبه که خاطرات زیادی هست و یادم میاد که بگم..

    استاد من از بچگی از همون سنین کم یعنی از خودِ بگم سه چهار سالگی همیشه مخصوصا در مورد ظاهرم در موردم بحث بود و همیشه یه مردمی یه مزاحمتی یه دیگرانی بودند که چه تعریف کنند و چه از روی حسادت بخوان اون فضولی و احساس ناصحیح درونشون رو بروز بدن..

    هیچوقت یادم نمیره استاد که از خود قبل از مدرسه و خب بعد از مدرسه رفتن و شروع دبستان و الی ماشاالله.. همیشه یا تعریف و تمجید در مورد خصوصیات ظاهری و اخلاقیم بود سر زبون مردم و یا گاهی هجمه ای از حرف های بیخود که از روی کنجکاوی و فضولی میومد، مثلا خیلی ها از این آفرینش و خلقت من که چقدر زیبا هستم و خدا ماشاالله انگار نقاشی کشیده و بارها به اشخاص معروف امریکایی و خارجی کلا تشبیه میشدم از خود بچگی تا بزرگ سالی، مخصوصا تو دوران بچگی تا بلوغ و اوایل جوانی خیلی به مایکُل جکسِن شبیه میدونستن منو البته بیشتر منظورم به لحاظ چشم و ابرو و برق چشم ها و نوع نگاه کردنم، و نه همه چیزم، یعنی جالبه هر چیزیم رو به یه کسی تشبیه میکردن : ) و من لبای خیلی به شدت قرمز عین خون عین آلبالو داشتم مخصوصا از کوچیکی و تا حتی سنین بزرگ سالی و چون پوست بسیار شفاف و سفید بلوری ای داشتم و موهای بسیار زیبایی هم داشتم مخصوصا که بور و یه حالت جو گندمی و خرمایی رنگی داشتند و دارن همین الانشم، خیلی جاها وقتی حتی برای تفریح میرفتم خیلی وقتا یا تعریف میشنیدم مستقیم یا پچ پچ و پشت سرم حرف زدن، یا از روی حسادت و میگم نمیفهمم واقعا چرا و از روی چی اسمشو بذارم، گاهی مورد سرزنش و احساس بد قرار میگرفتم..

    میرفتیم مثلا کوه و دشت و جنگ و چمیدونم طبیعتی جایی یا تو مدرسه مثلا یا هر جا حالا.. بچه های هم سن و یا کلا جوانان که خب همیشه این داستانا بود که بیشتر هم حسادت میورزیدن که بگیم حالا چمیدونم طبیعیه یا اینا سنی ندارن و فلان، ولی خیلی وقتا تعجبم اصلا از آدم بزرگا بود یعنی مثلا پدر و مادرها یا افرادی که سنشون بالا بود و من از خود بچگیام این چیزارو میفهمیدم و حواسم بهشون بود به این رفتار آدما..

    مثلا به یه طرز نگاه خیلی بدی خانمه نگات میکرد و یه چیزایی ورد میگفت رو زبونش نمیفهمیدم چی میگه : )) بعضی وقتا هم علنا میگفتن، بعضی جاها با گویش های محلی اون منطقه مثلا چیزی میشنیدم که متوجه هم میشدم خیلیاشونو، مثلا میگفت ووی ووی چه چشمایی انگار که سرمه کشیده، یا چه لبایی انگار ماتیک زده! چه گردن و پوست فلانی.. میدونین، از این دست حرفا خیلی میشنیدم همیشه حتی خود الانشم خیلی وقتا میشنوم وقتی میرم بیرون یا طرز نگاه آدما، میخوام بگم کلا همیشه یه عده ای هستن که بخوان چه در مورد خوب بگن یا در موردت بد بگن و تهمت بزنن یا حس بدی رو بصورت کلی منتقل کنن که اصلا نباید برای ما مهم باشه همون چیزی که خودتون گفتید استاد جان دقیقا همینه، این مسائل فکر کنم چیزایی باشن که هرچقدر هم آدم روی خودش کار کنه، آخرش بصورت طبیعی ممکنه تو جهان باشدشون و رخ بده همیشه ولی این ما هستیم که تعیین کننده هستیم چه جنسیش وارد تجربه زندگیمون بشه. نه به قول شما با تعریف و تمجید دیگران بریم آسمون هفتم، نه با حسادت ورزیدن و تهمت و برچسب زدناشون بریم قعر زمین.

    باید برای خودمون زندگی کنیم اونوقت طعم واقعی آرامش و لذت بردن از زندگی رو میچشیم.

    استاد جان چقدر واقعا عالیه که این مباحث گفته میشه و در موردش تعمق و تفکر میشه و میریم به اعماق درونمون و شخم میزنیم خودمون رو، چقدر متوجه شدم اینو و چیز یادم میاد که بگم..

    چقدر واقعا دارم الان فکرشو میکنم میبینم من فکر کردم فقط فکر کردم که خیلی وقتا در مورد نظر دیگران حساس نبودم و برام مهم نبوده! اما تو خودِ بحث ارتباط برقرار کردن مخصوصا با جنس مخالف، یعنی بارها استاد شده که من این موضوع رو از خود بچگیام بخدا تو ذهنم هی میذاشتم و ورانداز میکردم که اصلا چیزی طبیعی تر و عرضم به حضورتون ساده تر و بدیهی تر از همین موضوع برای انسان فکر نکنم وجود داشته باشه! که انسان دوست داره اصلا تو ذاتشه و خلق شده برای همین ارتباطات مخصوصا با جنس مخالف اصلا انسان گرایش داره این کل این سیاره و طبیعتش همینطور هست نه فقط بحث ما انسان ها، که داشتم فکر میکردم چقدر جو جوری بوده برای من و تجربه زندگیه من که هیچوقت تو این زمینه برای خودم زندگی نکردم واقعا! و همیشه یه مردمی بودند یه حرف مردمی بوده که بخوام خودمو اذیت کنم واسش. و وقتی خوب روی خودم زوم میشم میبینم چرا خیلی وقتا تو خیابون و کوچه بازار و جاهای مختلف من اصلا انگار که گذاشتن دنبالم! البته راه رفتنم سریعه ها از بچکی اینطورم، اما نه واقعا انگار خود الانم وقتی خوب فکرشو میکنم میبینم چقدر من تحت تاثیر شاید خانواده خودمم حتی قرار گرفته باشم که کلی حرف و باور غلط تو ذهنم رفته که ببین، زیبایی رو نباید نشون داد، یا مثلا خیلی مراقب باش میری بیرون حواست خوب جمع باشه، یا خیلی رفتار ها و اعمال دیگه ای که اینا نشسته تو ذهنمون تو باورامون سوای اونهمه نگاه و باور غلط فرهنگ و جامعه و مذهب و دنیای بیرون از خونه که به صورت سیل آسا تو زندگیمون جریان داشته! خب اینا همه تاثیر به شدت غلط و نا صحیحی روی زندگیمون گذاشته مخصوصا من خودمو میگم که دهه شصتی هستم و واقعا به شدت به خودم ظلم کردم، الان دیگه مثل قبلا نیستم که بگم مورد ظلم قرار گرفتم و بهم ظلم شد و حرفا قبلام، واقعا خیلی وقتا به این چیزا فکر میکنم و برنامه هم داشتم که به این ترس ها و این نگاه غلط جامعه حمله کنم و روندمو تغییر بدم و آزاد و رها باشم برای خودم، به قول شما استاد جان الان که اوضاع خیلی بهتر شده و نسلای جوون الان که اصلا بینهایت راحتن تو خیلی مسائل مخصوصا تو این زمینه ها خب واقعا واسشون مهم نیست دید جامعه یا قدیمی تر ها، ولی برای دوران ما با وجود اینکه من خودم همیشه یعنی ادعام این بوده که برام مهم نبوده مخصوصا با قدیمی تر ها و دید جامعه همیشه من مخالف بودم و رفتار شخصی خودمو داشتم، اما وقتی خوب فکرشو میکنم میبینم چقدر بصورت یا ناآگاهانه و ناخواسته درگیرش شدم و یا حتی چرا آگاهانه هم.

    و واقعا بارها و بارها گاهی سوال میپرسم از خودم، که میگم تو پسر حق زندگی کردنو از خودت گرفتی و از ارتباط برقرار کردن با آدما میترسی مخصوصا جنس مخالف اونم بخاطر حرف و نگاه مردم مثلا؟؟ مگه پشیزی ارزش داره آخه که تو اینطور به خودت ظلم میکنی؟؟ و برنامه هایی دارم و ریختم که مثل قبل عمل نکنم، و جالب استاد اینه که بخدا به شدت جنس مخالف دوست داره باهام باشه و ارتباط برقرار کنه اینو به طرز شگفت انگیزی همیشه بهش پی میبرم وقتی میرم بیرون و جاهای مختلف وقتی هستم..

    یعنی گاهی شده جهان اینقدر خنده دار دیگه بهم فهمونده و خواسته بگه آغااااا دیگه چی میخوای دیگه من چیکار باید بکنم؟؟ : ) اصلا بخدا خودشون ملت یعنی بدون اینکه اصلا من بخوام تلاشی یا زحمت حرف زدن بدم به خودم یا درخواست دادن یا هرچی هرچی! بارها پیش اومده که تیپای مختلف واقعا بصورت اصلا کاملا بدیهی و میگم خنده دار بوده واسه خودم که جهان میخواسته منو باهاشون آشنا کنه اما من خودم اجازه ندادم و خودم مشکل از خودمه مشکل از درونمه! مشکل از توی گذشته زندگی کردن بوده، مشکل از ترس از نگاه شرک آلود جامعه و فرهنگ بوده! مشکل از باورهای غلط اندر غلط و مذهبی جامعه ای بوده که کاملا شرک آلود و شیطانی و جهنمی بوده اتفاقا! و به زعم خودشون میخواستن به زور ملتو وارد بهشت کنن! : )

    اوضاع الان برای نسل های الانی وقتی یه سر میرم بیرون واقعا میبینم که چقدر راحتن و برای خودشون زندگی میکنن و چقدر روابط و اعتماد به نفسشون قوی و خوبه و خیلی وقتا تحسینشون میکنم. بخدا استاد هر سن و سالی رو بگید بارها و بارها شده خانمای چه مجرد و کم سن یعنی دختر خانم ها، و چه خانمای متاهل و سنین مختلف عاشقانه دوست داشتند باهام باشند و وقت بگذرونند و ارتباطی برقرار بشه اما میگم من من، این منه معیوب و پروگرم شده نمیذاره و نمیذاشته و ایراد داشته! اما روندو تغییر میدم و پی به خیلی چیزا بردم و برنامه ریزی رو آنینستال به همراه کلیر لِفت اور میکنم و هر اثری رو ازش سعی میکنم شیفت دلیت کنم و بهتر و بهتر بشم توی تمام جنبه های زندگیم..

    اونم استاد کسی داره این حرفارو میزنه و تجربیات زندگیش رو میگه که تو عمرش هیچ غلطی تو این زمینه ها نکرده ها یعنی واقعا همه چیز درون خودمونه و به خودمون برمیگرده! چقدر آدما رو میبینم و میشناسم که کل عمرشون رو شاید حتی یک دقیقه هم بدون رابطه نمونده باشن با چمیدونم یه میلیون آدمم بودن با جنس مخالف و هیچوقتم هیچ حرف و حدیثی پشتشون نبوده و نیست، ولی برای یکی مثل من که زندگی رو برای خودش زهرمار کرده بخاطر باورای غلطش و فرکانس بدی که ارسال کرده، تجربیات لذت بخش و روابط فوق العاده و چیزی که اصلا طبیعت همه موجوداته جهانه رو از خودش دریغ کرده.

    استاد چقدر حرف برای گفتن میاد واقعا و خدارو شکر میکنم بخاطر این آگاهیا و این شخم زدن درون خودم، دارم فکر میکنم که با تمام چیزایی که گفتم چقدر متوجه شدم با مرور خاطراتم و در مورد زیبایی ظاهری و رفتاریم که گفتم از بچگی چطور بوده واسم جو زندگیم و حرف و حدیث ها، که الان وقتی بهش خوب دقت میکنم میبینم در مورد زیبایی داشتن و خوش تیپ بودن مثلا چقدرم عالی که من انگار همیشه اینو تو وجود خودم تقویت کردم و این باورو همیشه انگار داشتم از بچگی که من همه جوره زیبا هستم همه چیزم هم ظاهرم هم باطنم، و واقعا هم استاد بخدا دقیقا جهان همینو برام پیش اورده و نشونم داده از واکنش جهان و اطراف و دیگران در مورد من و من فرکانسشو واقعا دریافت کردم همیشه، حالا شاید چمیدونم اصلا هم یه مثلا جور خاصی نبوده باشم به زعم خودم و خیلی عادی و معمولی باشم و مثلا افراد فکر نکنن حالا کیو مثال بزنم فرضا.. چمیدونم حضرت یوسفم مثلا یا چمیدونم یه امریکایی خوش تیپ و یه جور خاصی با ویژگی های خیلی خاصم که مثلا تو سلبریتی ها مردم میشناسن و میپسندن خیلیا شاید، البته چرا واقعا اینو اقرار میکنم که بهم گفتن افراد که شبیه به امریکاییام تیپ و قیافم و زیبایی های ظاهریم و پوستم و.. اما میخوام اینو بگم که شاید خیلیم معمولی باشم اما فرکانسی که همیشه ارسال کردم از بچگی خیلی جالبه برام استاد، اینقدر من تحت تاثیر چیزایی که علاقه داشتم مثل بازی های کامپیوتری و یا فیلم و سریال های خارجی مخصوصا امریکایی، و موزیک و سلبریتی های مورد علاقم مثلا، و کلا اون فرهنگ و جامعه بخصوصی از مردم جهان که تو ذهنم بوده همیشه و بهش علاقه شدید داشتم، اینا باعث شده که میشه گفت همون ویژگی ها و خصوصیات ظاهری و باطنی در من متجلی شده میدونین استاد، چون من اینو قبلا هم گفته بودم توی کامنتایی که واقعا از بچگی خودمم نمیدونستم دقیق که چرا اینقدر عاشق مردم اِمریکام و اینقدر این کشورو دوست دارم وقتی خوب زوم میشم روی خودم میبینم بله یکی از مهم ترین دلایلش این بوده که من فقط به ویژگی های خوب و مثبت و زیبای این کشور فوق العاده تمرکز داشتم از بچگیام که شاید هیچکس دیگه از اطرافیان و خانواده خودم و نزدیکان و دوستام اینطور نبودند اینقدر زوم نبودن روی این موضوع و من اصلا تایپم، کلسم و نوع نگاهم بهشون همیشه بسیار زیبا و مثبت و قشنگ بوده بخاطر همینم هست که اینقدر عاشق این مردم و کشورشون هستم ازبس که خوبی و زیبایی و درستکاری و کیفیت در همه چیز به معنای واقعی کلمه دیدم و فهمیدم همیشه! و خب اینو ذره ای توش شک ندارم که به وقتش هدایت میشم به این سرزمین شگفت انگیز چون از در لایه های وجودم همیشه احساسش کردم و اصلا خودم رو روحم رو بخشی از اونجا احساس کردم استاد، و تا الانم اگر هیچی نشده و من هنوز مهاجرت نکردم بخاطر درون خودم بوده و هست و ناهماهنگی ها و باورای اشتباه خودم در مورادی که مانع ایجاد کرده. و استاد چقدر تو این موارد و این زمینه یاد اون مثال باشگاه بدنسازی که میزنید همیشه میفتم که میگفتید تو سنین کم رفته بودید و بدنهای قوی و غول میدیدین تو باشگاه و فکر میکردین الان مثلا همه دارن نگاه شما میکنن و تو دلشون مسخره تون میکنن، در صورتی که اصلا شاید هیچ بنی بشری اونجا اصلا به شما فکرم نمیکرده نگاهم نمیکرده و قضاوتی نمیکرده اصلا ولی شما تو ذهن خودتون اون لحظه ها و اون تحقیرها و اون مسخره شدن از طرف دیگران رو تصور میکردید.

    خیلی خوشم میاد استادِ عزیزم که این حرفا داره زده میشه و میاد میدونی : )

    ای جان و مباحث قرآنی! یعنی وقتی از مباحث قرآنی میگید و اشاره میکنید که میخواین در موردش حرف بزنید و مثال بیارید، واقعا نمیدونید چقدر خوشحال میشم استاد، بخاطر اینکه واقعا قدرتش بینظیر میشه اونوقت! جنس صحبت ها و آگاهی هایی که میدید وقتی با مدرک و استدلال قرآن تلفیق میشه اصلا به طرز حیرت انگیزی قدرت میگیره واسم استاد جان و واقعا خلع سلاح کردن ذهن بسیار بسیار راحت تر انجام میشه و باورپذیری آگاهی ها و قوانین.

    سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  2. -
    رضا بهزادی گفته:
    مدت عضویت: 3289 روز

    کامنت دوم..

    خلاصه که چشمتون روز بد نبینه، سره پاس شب بودم دقیقا نصف شب بود یعنی طرف سه چهار نصف شب، دیدم یه ماشین اومد پشت در گردان ایستاد از ماشینای پیکان آبی قدیمی زمان شاه که مال نیرو هوایی ارتش هستند، و دو تا نیروی کادر بالا رتبه توش بودند، حالا یکیشون که سرهنگ تمام بود که فرمانده عملیات پدافند بود که کل میتونم بگم دستورات و همه چیزای نظامی و رزمایشی و هماهنگ کردن های مختلف توی پدافند برای جنگ افزار و گردان های مربوطه زیر دست این بود و این باید هماهنگ میکرد و جزو یکی از اصلی ترین و کلیدی ترین مقامات آجودانی و رسته های بالای مرکز فرماندهی و کنترل بود که همیشه با فرمانده کل پدافند و پایگاه که سرتیپ خلبان بودند و فرمانده گردان ما و .. همیشه میتینگ و بریفینگ و جلسات مهم نظامی داشتند توی دفتر ریاست و فرماندهی پایگاه و پدافند هوایی، حالا ما که خبر نداشتیم درست از هیچی ما سربازا منظورمه، و از قرار معلوم بخاطر همون اوضاع مملکت که گفتم و تهدیدهای آمریکا از این دست جلسات شروع شده بود خیلی هم زیاد و اساسی و با جدیت تمام برگزار میشد، شانس من اون شب هم از این جلسات بوده انگار یعنی از صبح زود روز بعد که من از نصف شبش پاس شب بودم، این اومد ایستاد پشت دروازه گردان و یه بوق زد رانندش که سروان تمام بود، حسابشو کنید چقدر رسته بالایی داشت این فرمانده که سروان تمامی رانندش بود فقط! چون درجات نظامی ارتش مثل هیچ ارگان و سازمان دیگه امنیتی و نظامی ای نیست، و کاملا فرق داره و به شدت روشون مانور میدن و حساسن و از اهمیت و ارزش خیلی بالای برخوردارند سلسله مراتب ارتش، اومد پشت در و با دست اشاره داد گفت درو باز کن، من که حسابی مونده بودم چیکار کنم و پیش خودم اصلا ذره ای شک نداشتم که باید اصول و آموزش ها و موارد امنیتی رو مخصوصا رمز شب رو حتما حتما و دقیقا رعایت کنم تا بیچاره نشم و بخوان امتحانم کنند ببینن واکنش و عکس العمل نگهبان جای به این مهمی چطوره، موندم اول چی بگم و چیکار کنم، بعد یکی دو بوق دیگه زد و با دست هی تند تند اشاره میداد دروازه رو باز کن! بعد من همچنان نگاه میکردم و اسلحه رو هم اورده بودم پایین گرفته بودم با دو دستم، و نامردی نکردم رفتم جلو و اسلحه رو آویزون کردم با بندش به شونه ام و با دو تا دستم دروازه بصورت ضربدری گرفتم : )، بعد دیدم سرهنگه پیاده شد از ماشین و اومد جلو گفت مرتیکه مگه نمیگم درو باز کن!!! : | منم همونجور که درو گرفته بودم و فکر میکردم دارن امتحانم میکنن یعنی بخدا ذره ای به مخم نمیرسید که موقعیت چیه و داستان چیه! فقط اون وظایف و اصول نظامی و احساس مسئولیت کردنه که هیچ احدی رو نباید راه بدید تا رمز شب رو بگه تو ذهنم بود : ) بعد بهش گفتم تا اسم رمز رو نگید درو باز نمیکنم! آقا اینو گفتی! در دروازه میله های بزرگ و قطور داشت که با فاصله چند سانت به چند سانت از هم بودند، بعد این سرهنگ خون جلو چشماشو گرفت و اومد جلو و دستاشو از میون نرده ها رد کرد و دو تا کف گرگی زد رو سینه ام! یه لگدم زد تو شکمم نزدیک مثانه ام، من که کلا شوکه شده بودمو تو اون لحظات اصلا تو عالم هپروت بودم و تازه دوزاریم افتاده بود که بابااااااا امتحان و نمیدونم شعار ارتش و این داستانا نیست اینا کشک! باید درو باز میکردم!!! و همه این اتفاقات و گفتگو ها و دوزاری کج من افتادن ها تو چند ثانیه طول کشید : ) موقعی به خودم اومدم که تا خرتناق رفته بودم زیر بار چک و لقد و مشت و لگد و همه چی، نامرد بدم زد منو یعنی حسابشو کنید اینا نیروی نظامی شاه بودن و دوره دیده و ورزیده بودند، سنش کم نبود این سرهنگه، حسابشو کنید خلبان بازنشسته زمان شاه بوده خلبان جنگنده بوده! و چشمتون روز بد نبینه من از شدت میگم شوکه شدن اصلا زبونم بند اومده بود و واقعا شوکه شده بودم هیچ واکنشی نمیتونستم نشون بدم چون تا اون موقع بخدا فقط فکرم این بود که اینا دارن امتحانم میکنن ببینن وظیفه مو درست انجام میدم یا نه! یه دستای پر و سنگینی داشت نامرد، تو ارتشم خب ریش و پشم و این داستانا نمیذارن که مثل ارگان های دیگه، و شیش تیغ و شسته و رفته و آنکارد شده هست تمام لباس ها و همه چیز نظامی ها چه کادر چه سرباز، و ریشت یه کوچولو نوک میزد حتی، یا ناخونات یه ذره رشد میکرد و پوتینات عین آیینه تمیز نمیبود یا جورابات رو هر شب نمیشستی یعنی نابود بودی نااااابود! و منم خیلی همیشه خوشم میومد از این چیزا از این اصول ارتش مخصوصا نیرو هوایی و از عشقمم و شانسمم همونجا افتاد خدمتم و خب چه خدمتی هم شد!!! : ) آقا صورتش و چشماش تو تاریکی برق میداد با اون لباسا و کفشاش، منم اینقدر کتک خورده بودم که یه آن به خودم اومدم دیدم دهنم پر خون شده! نامرد بدجوری زده بودم اصلا گوشام زینگه میکرد انگار تیر در کرده بودن در گوشم! دهنم پر خون و پوست لپ و لثه دهنم تو دهنم کنده شده بود و بازی میکرد تو دهنم و هی تف میکردم بیرون، یعنی استاد حسابشو کنید با لگد مثل یه رزمی کار میزد تو شکمم و سینه ام، غیر از چک افسری و مشتایی که بهم زد، حالا من خب میگم اگر شوکه نشده بودم، یعنی حتی حق تیر داشتما! یعنی مگه نمیتونستم دفاع کنم و بگیرم بزنمش منم؟ یا اسلحه میکشیدم سمتش دهنشو سرویس میکردم! ولی من کلا میگم گیج و مات و مبهوت از این جریان، آقا بعد کلی کتک کلی هم فوحش بهم داد و گفت مرتیکه بیچارت میکنم نابودت میکنم! درو رو من باز نمیکنی هاااان؟؟؟؟ منو نمیشناسی احمق! سربازه فلان فلان شده کلی دری وری بهم گفت و رفت سمت آجودانی و دفتر فرماندهی کل پدافند پیش سرتیپ فرمانده. پاس بخشی که مامور رسیدگی و نظارت به سربازهای نگهبان بود از دور دیدم صدام کرد و اومد پیشم اینقدددر ناراحت شد و فوحش داد به اون لعنتی سرهنگه و اینقدر گریه کرد واسم و منو گرفت تو بغلش و گفت سرکار بهزادی پس چی شدددد جریان چی بود چرا اون ح.. زاده اینجور گرفتت زیر مشت و لگد و اینا، داستانو واسش گفتم و خب اون تنها کسی بود که شاهد ماجرا بود، بنده خدا خیلی ناراحت شد واسم و گفت نمیخواد ادامه پستتو وایسی یکیو میذارم به جات تو برو تو آسایگاه استراحت کن..

    چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم اسممو صدا زدن تو بلند گو که وظیفه بهزادی بیاد دفتر آجودانی و مرکز، منم که چون بالا خدمتی بودم لازم نبود اصلا قوانین سفت و سخت واسم اجرا بشه مثل سربازای صفر کیلومتر آشخور که مثلا موهارو از تهِ ته با صفر بزنن جوری که پوست سرت کنده بشه! : ) یا تو لباس پوشیدن و بعضی مسائل دیگه، و خب اون فرمانده قرارگاهه هم که اول خدمتم خیلی اذیتم کرده بود بعد از اونهمه مدت تازه یه کمی باهام خوب شده بود بعد از اون داستانا و لغو درجه و زندان انداختنم، آقا ما رفتیم دفتر ستاد فرهاندهی کل و احترام نظامی گذاشتم و باید کلاهو در میاوردیم میگرفتیم بغل گودی پهلوها پیش استخوان برجسته لگن، بعد از احترام نظامی و شق عین ستون دیوار وای میستادیم تا ببنیم دستور چی میدن و چی میخوان بگن، وقتی کلاهمو برداشتم خب کله تازه تراشیده انگار با تیغ تراشیده بودمش بخاطر قوانین اون فرمانده قرارگاه عقده ای موهامو با صفر زده بودم اتفاقا یه ماشین اصلاح وال (WAHL) آمریکایی هم هست که داداشم دهه هفتاد از حج اورده بودش، با اون وقتی ریش یا کله رو میتراشی یعنی دقیقا انگار شیش تیغه کردی، پوستت برق میزنه! و کل فرمانده هان کله گنده اونجا حضور داشتند، حسابشو کنید فرمانده کل پایگاه که سرتیپ خلبان بود با فرمانده کل پدافند اونجا و کل فرمانده هان گردان های مختلف اونجا بودند تو اتاق بریفینگ، و اصلا پای سربازی اونجا باز نمیشه هیچوقت! هرگز! یک دفتر مجلل و شیک و باکلاسی بود تماااام در و دیوار عایق کاری شده و چرم و چوب مرغوب میز و صندلی ها هم همینطور و عین آیینه برق میزد همه جا، بعد موندن نگام کردن و فرمانده پدافند ازم پرسید خب سرکار بهزادی بگو ببینم جریان چی بوده چرا درو روی سرهنگ فلانی باز نکردی؟ یکم مکث کردم، گفتم امیر (فرمانده های رده بالا با رسته سرتیپی و سرتیپ تمامی و بالاتر رو با امیر خطاب میکنن تو ارتش)، بهش گفتم امیر مگر نه این شعار خودتونه تو ارتش که تحت هیچ شرایطی از مسئولیت و وظیفه مون عدول نکنیم و جونمون رو پای وظیفه و ماموریتمون بدیم!؟ مگر نه اینکه اینا قوانین خود شماهاست و این رمز شب و کد ها رو خودِ همین جناب سرهنگ فلانی که سیر دلش منو کتک زد، نوشته شده و انتخاب شده و تمام نیروهای نظامی باید رعایتش کنن، مگر نه خود ارتش گفته اگر حتی شخص اول مملکت (اسمشم اوردم پیششون!) گفتین اگر اومد پشت در یا دیده شد توی محل های نظامی، باید اسم رمز رو بدونه و هیچ سربازی حق نداره بدون اینکه اسم رمز رو بهش بگن به افراد اجازه بده کسی وارد یا خارج بشه!!!؟ مگه نه اینکه خودتون گاهی حتی بعضی فرماندهان از طرف شماها مامور میشن با لباس مبدل و با لباس سرباز بیان وارد گردان ها یا مواضع جنگی بشن و وضعیت رو رصد کنن ببینن اوضاع چطوره و سربازها درست وظیفه شون رو انجام میدن یا نه!؟؟ آقا اینارو گفتم بعد ساکت شدند و هیچی نگفتند، جیکشون در نمیومد! بعد موندن یه نیگا به همدیگه انداختند با یه حالت استیصال و خجالت و ناراحتی بهم گفتند باشه سرکار بهزادی ممنونم دم در منتظر باش، اومدم برگردم دیدم صدای فرمانده گردان خودمونم درومد همون سرهنگ باحاله، خدا حفظش کنه کورد هم بود بچه کرمانشاه بود خیلی آدم شریفی بود، و بهم گفت سرکار بهزادی پس چرا اینقدر سرتو از ته زدی تراشیدی؟؟؟ تو که ماشالله دیگه بالاخدمتی هستی چیزی تا آخر خدمتت نمونده، نیازی نبود اینقدر از ته بزنی سرتو، بهش گفتم جناب سرهنگ این دستور همون فرمانده قرارگاه استوار فلانیه، خیلی ناراحت شد و سرشو تکون داد یه چیزیم زیر لب بهش گفت و گفت باشه ممنون دم در منتظر باش..

    استاد جالبه بدونید، بخداوندیه خدا اومد اون سرهنگه عملیات که کلی منو زده بود و تهدیدم کرده بود و ناسزا بهم گفته بود، اومد افتاد رو دست و پام با گریه از نوک پوتینم بوسید منو تا فرق سرم! دستامو میبوسید، همین الان که دارم این خاطراتمو تعریف میکنم احساساتی شدم و اشکام اومد تو چشمام.. (هعییی)

    اومد با گریه و بوسیدن سر تا پام بهم گفت غلط کردم پسرم! کلی بد و بیراه به خودش گفت، و گفت تو هم پسر منی آی فلان و بهمان من اشتباه کردم من غلط کردم بارها اینو گفت، گفت اشتباه از منه فلان و بهمان شده بود اینجوری اونجوری، تو درست وظیفه تو انجام دادی، منو میبخشی؟ یه حس و حال عجیبی بود اون لحظات استاد که توصیفش برام سخته..

    من که بارها تو زندگیم بهم کم لطفی و بی مهری شده و از خیلیا خوردم و دلم شکسته بوده، و بارها اوج و حضیض ها دیدم، اون دوران هم بر سر همه شون.. : )

    خلاصه اونشب با همه سختی و بدیش تموم شد و بعدش از فرداش باورتون نمیشه اینقدر منو صدا میزدن از بلندگوی ستاد اصلی فرماندهی، مستقیم دفتر جناب سرهنگ فلانی! فرمانده عملیات، ای خدا چه روزایی بود : ) میرفتم اونجا اینقدر بنده خدا بهم میرسید و یه وضعی که نگووو! انگار دعوتم کرده بود هتل! به منشی هاش کلی میگفت برید خوراکی یه عالمه خوراکی میاورد میذاشتن جلوم رو میز، و خودش سرهنگه هم مینشست روبروم عین یه دوست مثلا راحت و ریلکس و کلی باهام گپ میزد و میگفت و میخندید، بعد حتی بهم گفت چه کاری از دستم بر میاد واست انجام بدم؟ مثلا میپرسید وضعیتت چطوره اونجا؟ شنیدم استوار فلانی خیلی اذیتت کرده و میدونم که آدم چجوری ای هست و فلان، و میخواست از دلم در بیاره بنده خدا، منم که بدمم نمیومد کمی وضعیتم بهتر بشه و خلاص بشم مخصوصا اون آخر خدمتی که دیگه خسته و شکسته و زخمیه خدمت شده بودم : ) بهش جریانارو گفتم راجع به زندان رفتنم و اضاف خدمت زدنمو اینکه چقدر اذیتم کرده تو گردان، اونم بهم قول داد که یه کارایی میکنه، یا مثلا واسم مرخصی نوشت گفت برو خونه چند روز مرخصی واسه خودت هوایی تازه کن..

    آقا هر روز به مدت چند روز این پروسه تکرار میشد، این فرمانده قرارگاهمون همون استواره، اینقدر لجش گرفته بود هی میگفت مررررتیکه : ) چیکار کردی سرکار بهزادی که هی دم به دییقه میخوانت اون بالا بالاها..

    و من اون روزها و تو کل روزای سخت فقط از خدا کمک میخواستم و صداش میزدم و باهاش حرف میزدم و خدا برای من کافی بود، هیچ تهدیدی تو زندگی من تاثیری نداشته و همین موارد که تو خدمتمم بود تا دلتون بخواد، همه دفع میشدن و یا خود اون افراد ضربه شو میخوردن، دقیقا فردای همون شب اون اتفاق، روی صف صبح گاه مشترک که کل گردان ها رژه باید میرفتند و قوانین و ضوابط و آیین نامه ها و فرامین جدید و مهم اطلاع رسانی میشد، دقیقا و صراحتا اعلام شد که هر نیروی کادر یا وظیفه ای اگر حس کرد داره ناحقی میشه و ظلمی بهش شده و موردی هست که باید اعلام کنه و بهش رسیدگی بشه، میتونه با دفترحفاظت و حراست اطلاعات و عقیدتی سیاسی در میون بذاره، اینقدر بخدا بچه های گردان رفیقام بهم گفتند بیا برو گزارش بده دهن طرفو سرویس میکنن بیچارش میکنن، اصلا از پست و مقامش میتونن بگیرنش و عزلش کنن اصلا سر این کارش! و تمام خدمتش دود بشه بره هوا، من که آدم این کارا نبودم هیچوقت که کسیو بدبخت کنم و بخوام منم عقده ای رفتار کنم و تلافی جویانه نگاه کنم به کسی و موضوعی خداروشکر از این خصلتا هیچوقت نداشتم و تو ذاتم نیست اصلا خدا رو صد هزار مرتبه شکر. و همیشه بخشیدم و بخشنده بودم اینم لطف و مرحمت و عنایت خدای عالم بوده نسبت بهم که آدم آروم و مهربونی هستم، ولی نه همیشه و نه با هر کسی! : )

    از این دست اتفاقات و خاطرات خیلی زیاد دارم تو زندگیم.

    واقعا استاد عزیزم کنترل ذهن و تقوا همه چیزه! چقدرمن آسیب ها زدم به خودم و دنیای پیرامون اطرافم با ندونستن این آگاهیا و این قوانین، اما از وقتی متوجه ساز و کار جهان شدم و این قوانین رو درک کردم بهتر، واقعا خیلی عالی عمل کردم روی خودم مخصوصا با دوره شگفت انگیز احساس لیاقت این موارد خیلی عالی در من درمان شد و بسیار نتایج لذت بخش و آرامش بخشی گرفتم و یه نفس راحتی دارم میکشم این اواخر.

    یاد گرفتم به مسائل جور دیگه ای نگاه کنم

    یاد گرفتم که به همه افراد حق اظهار نظر بدم فارق از اینکه بدم بیاد یا خوشم بیاد و من نباید احساس خودم رو بد کنم، من نباید نازک نارنجی باشم! من نباید اجازه بدم کسی بره رو مخم و احساس ارزشمندیه منو ببره زیر سوال! من من، منم که همه کاره زندگی خودمم و اتفاقات و افکار خودم!

    یاد گرفتم که هر کسی پشت سرم حرف زد غیبت کرد یا هر نظری داشت، تهمت زد، یا تهدید کرد این منم که باید بزرگ تر از اونی باشم که این مسائل کوچیک و بی اهمیت رو بهشون توجه نکنم و بهشون قدرت ندم، جهان و خداوند کارشو خیلی خوب و دقیق بلده و میدونه چیکار کنه و همه چیز سر جای درستشه! من نیازی نیست قاضی بازی در بیارم و بخوام عدالت خدا رو اجرا کنم یا زیر سوال ببرم! اون خودش عادلترینه! خودش همه چیزو مدیریت میکنه به نفع من، حتی اگر ظاهر قضیه جوری نشون بده که انگار به ضررت شده.

    یاد گرفتم که با توجه کردن و قدرت دادن به اون مساله و رفتار بد دیگران و یا نظر و قضاوتشون نسبت به من، فقط دارم به خودم آسیب میزنم و گور خودمو با دستای خودم میکنم!

    سپاسگزارم از توجهتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  3. -
    رضا بهزادی گفته:
    مدت عضویت: 3289 روز

    به نام خدای بخشنده مهربان

    سلام به شما استاد عزیزم، خانم شایسته ی شایسته، و همه دوستان ارزشمندم

    سلام استادِ عزیزم ای جان با این تیشرت ارتشی پلخشی و خوشگل پاما (PUMA)، استادِ قشنگم جالبه بدونید منم یه تاپ مردانه آستین حلقه ای قرمز خوشگل پاما تنمه از دیروز : )

    چقدر جالب که خدای عزیزم منو به چه زیبایی هدایت میکنه، و مثال یادم میاره..

    من کارای ترجمه هم انجام دادم تو رسانه و فیلم و بازی و کلیپ و چیزهای مختلف توی نت، حتی آموزش..

    و با هجمه ای از بد و بیراه و فوحش و ناسزا و بددهنی هم مواجه شدم..

    بارها شده برام ایمیل توهین آمیز یا تکست اومده رو گوشیم که بد و بیراه گفتند بهم یا بی احترامی کردند و من یاد گرفتم که مثل گذشتم نباشم و واقعا خیلی تغییرات کردم نسبت به قبل، اصلا برام مهم نیست و اهمیتی نداره و جالبه که مدتهاست هیچ خبری نبوده مخصوصا از بعد از دوره بینظیر احساس لیاقت! استاد من همش دارم این اواخر توی تمام حرفام و کامنتام از این دوره اسم میبرم : ) چون واقعا عاشقمش البته همه دوره ها و فیلاتون، اما واسه من بهترینش که خیلی خوب تو این برهه از زندگیم البته، ارتباط برقرار کردم و نتیجه دیدم و به نظرم از تمام دوره ها و فایلای دیگه تون هم نتیجه میگیرم و گرفتم، بهتر بوده برام و بیس و شاکله مابقی آموزش ها هست برای من، شاید برای دیگران اینجور نبوده باشه و خیلیا جور دیگه ای نتیجه گرفته باشند یا از همون اول خیلیا راحت نتیجه بگیرن، همونطور که خودتونم همیشه میگید.

    واقعا استاد در مورد مثال دخترها و خانم ها کلا، واقعا مثال دقیق و به جایی گفتید، من هم همیشه این تو ذهنم بوده وقتی به بعضی رفتارها و نا ملایمتی ها و بی مهری کردن های افراد به دیگران فکر میکردم، مخصوصا تو این زمینه که ماشاالله تا دلتون بخواد تو مملکتمون دیدیم هممون، اما میخوام بگم واقعا حسم همیشه درون خودم این بود که تو دلم به اون خانمی که بهش توهین شده بود یا تیکه پرانی شده بود تو خیابون یا یه محلی جایی و من یا افراد دیگه ای نظاره گر بودیم بصورت اتفاقی (چون اصلا من تا تونستم از اتفاقات بد و مخصوصا تصادف و یا هر چیزی که احساس بد میداده مخصوصا تو کوچه و خیابون و مکان های عمومی، دوری کردم و توجه نکردم، همیشه اینطور بودم اکثر مواقع، یا از دعواهای خیابونی و اینها)، تو دلم میگفتم اگر بی توجهی میکرد و اصلا انگار نشنیده و ندیده چیزی، واقعا اون آدم بی فرهنگ خودش خجالت میکشید و ادامه نمیداد و اون انرژی خالق خودش کارارو درست میکرد و خدا حواسش به همه چیز هست به همه امور آگاهه و تو دل همه کسی و همه چیزی هست، و همون نیرو خودش این پیغامو میرسوند از طرف تو خانمه محترم که ببین من از اوناش نیستم! و اتفاقا همیشه این واسم در مورد خانم ها گوشه ذهنم بوده که وقتی سنگین و عاقلانه و بی تفاوت رفتار کنند اینجور مواقع، کاملا یک وجهه بسیار پرقدرت و جدی و محکم از خودشون نشون میدن که خود به خود این پیغام رو به هر کسی میرسونه که ازت ترس داشته باشن و جرات نکنن بهت نزدیک بشن یا بخوان مزاحمتی ایجاد کنن و تیکه بپرونن. (استاد جان چقدر جالب که من هر فایلی دارم این اواخر تو مدت کوتاهی ازتون میبینم، هرجا پاز میکنم فایل رو که جرقه ای زده شده و نکته برداری میکنم و میبنویسم که یادم نره، دقیقا به محض پلی کردن و ادامه فایل میبینم شما هم دقیقا داشتین همون حرف و برداشت رو میگفتین و واقعا خیلی جالب و شگفت انگیزه برام این نشانه ها و اتفاقات زیبا)

    استاد به من هم از این دست تهمت ها و برچسب ها زده شده تو زندگیم، اونم از کسایی که فکرشو حتی آدم نمیتونه بکنه! برچسب های خیلی بدااا یعنی دقیقا درکتون کردم وقتی حرفتون رو خوردین و مثال رو نزدید، به من هم از این چیزها زده شده، قبلا مخصوصا قبل از آشنایی با شما و این مسیر الهی، خیلی خب فرق داشتم و خیلی خودمو اذیت میکردم که ضربه های سنگینی هم خوردم از برخورد و رفتار آدما باهام و بی مهری و بی معرفتی انسان ها مخصوصا نزدیکان و فامیل یا دوست، اما در نهایت به طرز حیرت انگیز و جالبی ضربه ها خوردن افرادی که این کارارو کردند و واقعا له شدند! له ها یعنی لههه! چنان ضرباتی جهان بهشون وارد کرده که نیست و نابود شدند و اصلا خبری ازشون نبوده تو زندگیم دیگه انگار که اصلا وجود نداشتن تو زندگیم. و استاد جالبه بدونید که اون قادر مطلق اون خدای سریع العقاب و ستار العیوب، جوری همه چیزو مدیریت کرد و میکنه که تو اصلا خم به ابرو نیاری اگر به خودش توکل کنه فقط آدم و ایمان و جسارتشو نشون بده واقعا هیولایی میشه که لا خوف الیهم و لا هم یحزنون میشه، و طبق مثال ها و کلام خداوند کریم و قدرت ها و معجزاتی که برای پیامبرانش رقم زده، مثال موسی (ع) یادم میاد، که گفتم هیولا ، دقیقا استاد مثل موسی اژدها و هیولایی رو برات در دل و ذهن دیگران که قصد آسیب و گزندی رسوندن بهت رو دارن و نیت های خصمانه، همه رو خفه کنه در نطفه و ببلعدشون جوری که نیست و نابود بشن یا له بشن جوری که نتونن بلند شن.

    قربونت برم با تمام آموزش هاتون استاد که مخصوصا حس میکنم ازبس که به طرز استادانه و ماهرانه ای آموزش ها و آگاهی ها رو چقدر خوب درک کردید و چقدر خوب انتقال میدید استاد جانم که دقیقا میدونید چطوری و به چه شکل مسائل و باورهای مختلف افراد رو شناسایی کنید و دقیق و حساب شده بیاید کاملا به موقع و به جا در موردش مفصل توضیح بدید و ما رو آگاه کنید.

    خدارو شاکرم استاد جان که در مورد تهدید که مثال زدید، من خب هیچوقت تهدید نشدم بخاطر شخصیت آرام و در صلحی که داشتم و بودم با خودم همیشه، ولی به زور بخوام یکی دو مورد شاید یادم میاد بگم، اون سنین کم دوران مدرسه هم اگر موردی بوده به طرز عجیبی طرف یا خودش بلایی سرش اومده و یا جهان کاری کرده که اتفاقی نیفته اصلا و بعدها متوجه شدم که چه بلا و مصیبتی سر طرف اومده اونم در حالی که اصلا هیچ اقدامی هم نکرده بوده در حق من فقط کری خونده بوده به قول معروف..

    توی دوران خدمتمم چرا اونجا یکی دو باری تهدید شده بودم که داستان های زندگی من بخوام بگم یعنی واقعا استاد من بیشترین ماجراجویی و مخاطرات زندگیم توی خدمتم پیش اومد! : ) که همیشه واسم هم جالبه هم عجیب و سوال برانگیز، که چرا آخه!؟ : ) بخدا بلا مصیبت هایی که تو خدمت سربازی سرم اومد یعنی اینقدر من سختی کشیدم اون دوران که موسی و محمد و بقیه تو دوران رسالت و پیامبریشون، کشیدن از ناملایمتی ها و ناسزاها و تهدید ها و توهین ها و و و..

    ولی خب منم هیچوقت آدم دست و پا بسته ای نبودم و هیچوقت آدمی نبودم که وایسم هر کسی هر غلطی خواست بکنه در حقم من عین ببو گلابی نگاهش کنم، که البته منم این صحبتا مال خیلی سالها پیشه مال دوران خدمتم و مدرسه که گفتم، و از سالها پیش که با برنامه های شما هستم خب اصلا وجهه دیگه ای از زندگی و رفتار و اتفاقات و شرایط رو تجربه کردم..

    شاید نیاز باشه بگم همون مثال ها رو استاد : )

    استاد حتما با این ضرب المثل آشنایی دارید شما و همه دوستان که میگه : «از آن مترس که های و هوی دارد، از آن بترس که سر به تو دارد! » و خب من همیشه زبان زد خاص و عامم که سر به تو دارم! : ))))

    یادمه دبیرستان بودم (پونزه شونزه سالم بود) تو همون دوران جاهلیت که میگین، تو محله اونوریه ما که همیشه با بچه ها هم محله ای و محله های کمی دورتر رفیق بودیمو بازی میکردمو شیطنت، دوتا برادر بودند که همیشه لج منو داداشمو داشتند و همیشه یه جورایی باهم کنتاکت داشتیم، ولی نه دعوا، در حد همون لج بازی و غرور و شاخ شونه کشیدن، یه بار که بعد از بازی کردنمون بود با همه بچه های محله و اینا نمیدونم چی شده بود این دوتا برادره که یکیشون خیلی با من خوب بود ولی اون یکی داداش بزرگتره همیشه خیلی غد و مغرور و بداخلاق هم بود، نمیدونم سر فوتبال بازی کردن بود سره کارت و شانسی بازی کردن بود چی بود، یا این کارتای فوتبالی که میذاشتیم و برنده میشدیم اسمش یادم نیست، یا تیله بازی..

    آقا این باخته بود و لجش گرفته بود و منو داداشمم دیگه راه افتاده بودیم بریم خونه مون محله خودمون، داداشم رفته بود خونه دیگه و خبر نداشت، این داداش بزرگه همسایه که اون یکی محله بودن نامرد موقعی که روم اونور بود و داشتم راه میرفتم از پشت سر اومد یه مشت خیلی محکم و یه حالت خنده داری هم مشت میزد : )) یه مشت زد پشت کمرم دقیقا تو مهره های وسط کمرم از پشت خنجر زد نامرد : ) و شروع کرد تهدید کردن و کوری خوندن، یه موزمار آب زیر کاهی بود کلا، منم که حسابی غافل گیرانه ضربه خورده بودم و کمرم از درد داشت میشکست و نفسم بند اومده بود، رفتم گرفتمش باهاش گلاویز شدم باورتون نمیشه استاد، بلندش کردم زدمش زمین اینقدر مشت و لگد زدمش تمام سر و صورتش خونین و مالین شده بود، بلایی به سرش اوردم کشون کشون بردمش تا لب جوب تو محله خودمون تمام پوست پس کله اش و گردنش زخم شده بود، بچه ها همه جمع غلغله یه وضعی، بردمش تا لب جوب در خونمون بهش گفتم چه …هی (معذرت میخوام) خوردی! و حساب کنید پاهاش تو دستم بود با یه پای دیگم میزدم تو صورتش و سرشو کردم تو جوب، گفتم بخور بخور غذاتو بخور! سرشو کردم تو جوب با صورتش هی میزدمش تو جوب درش میاوردم، کلی گریه کرد و لجن رفته بود تو دهن و دماغ و گوشاش، یه لقدم زدمش فرستادمش خونه شون گفتم بار آخرت باشه از پشت از این ..ـه خوریا میکنیا، هر چیزی خواستی بخوری رو در رو بهم بگو، و داداش خدابیامرزم که روحش شاد باشه هرجا هست، بنده خدا اصلا نفهمیده بود که چه دعوایی و داستانی پیش اومده بود اون روز تو محله، بعد که فهمید گفت پس چرا یه ندا ندادی بیام فلان فلانش کنم، گفتم دیگه از این غلطا نمیکنه واسه ما خیالت راحت هرچیزی رو باید میخورد خورد : ) کلا تو زندگیمم همیشه حتی الانیا هر کسی پشت سرم غیبت کنه یا حرکتی زده باشه یا میخواسته ضربه بزنه بهم به هر نحوی همیشه به همه گفتم، جرات داره کسی تو روم جلوی خودم باهام حرف بزنه و هر کاری داره هر حرفی یا جدلی داره بزنه تو روم جلو خودم نه عین معذرت میخوام دخترا (البته بلانسبت همه خانما چون همه انگشتای یک دست مثل هم نیستن)، پشت سرم غیبت کنه و تهمت بزنه یا بخواد منو پیش دیگران خراب کنه..

    الان که البته واسم اصلا مهم نیست، این خاطرات مال گذشته هاست و من اصلا سالهاست خوشبختانه با همه اون افراد چه نزدیک چه دور چه غریبه و هرکسی در ارتباط نیستم و یا پیش نیومده دیگه که بخوام فکر کنم بهش یا اذیت باشم، و واقعا هم عوض شدم تغییرات اساسی کردم مخصوصا این یه مدت اخیر که خیلی خوب روی حتی وجهه های خیلی حساس و چالش برانگیزم کار کردم و آرامم خداروشکر.

    توی خدمت اصلیم یعنی بعد از آموزشی و دوره کد جنگ افزار، وقتی که توی گردان خودمون بودیم یه فرمانده قرارگاه داشتیم که استوار دو بود و به شدت عقده ای و بداخلاق و اصلا منزجر کننده که زبان زد خاص و عام بود تو کل پایگاه محل خدمتم، و این بنده خدا به شدت با یه قشر خاصی از سربازا که گویش محلی داشتیم خیلی عقده داشت و لج بود به شدت لج بود، کارای خنده دار و مسخره میکرد و تا دلتون بخواد برنامه داشت که اذیت کنه و زجر بده بچه ها رو، با همه اینجور بود ولی با اون قشر خاص خیلی بدتر بود حتی. یه بار توی بیگاری که بودیم و عین بز و گوسفند باید میچریدیم تو زمین ها و چمن ها و جاهای مختلف رو هرس میکردیم، و بار نیسان میکردیم که ببره خالی کنه، من ایستاده بودم روی سپر عقب ماشین و ازبس سرباز عقب ماشین بود جا نبود برم بالا و ماشین هم با سرعت داشت میرفت ولی اول سرعت گرفتنش بود چون تازه میخواست راه بیفته، و من پام سر خورد چون بارونم اومده بود و گلی بودیم لیز بود پام، از عقب ماشین افتادم رو زمین رو آسفالت و خب حسابی داغون شدم و یه پامم شکست و کلی زخمی و خونین و مالین شدم، رفتم بهداری و بیمارستان پایگاه و این داستانا، خلاصه پامو گچ گرفتم و رفتم درخواست مرخصی استعلاجی دادم و مدتی رو رفتم خونه و شهر خودمون، از اونجایی که این فرمانده رو میشناختم که چقدر عقده ای و بدذات بود واقعا، و کل پادگان میشناختنش و همه همکاراش و کادریای نظامی ازش متنفر بودن و میشناختنش که چه اخلاق گندی داره اونم با سرباز! که واقعا چی بگه آدم.. واردش نمیشم..

    من از طرف خود محل خدمتم بهم یه دکتر که تو نظام پزشکی بود توی شهر دیگه نزدیک محل خدمتم اعزام شده بودم برای معالجه و تشخیص و بهبودی وضعیت پام و ورزش ها و تعویض کچ و کارایی که لازم بود خلاصه، از اونجایی که اون فرمانده خیلی اذیت میکرد و نزدیک تابستون هم بود و خیلی گرم بود به شدت، من به اون دکتر که تو شهر بود درخواست دادم که میشه برام مرخصی استعلاجی تمدید کنه به یه مدت نسبتا طولانی تا پام کاملا خوب بشه یا حداقل خیلی بهبود پیدا کنه و استخوان جوش بخوره، اونم دیگه میدونست وضعیت چجوریه و وضعیت منم میدید و خلاصه دلش به رحم میومد و واسم مرتب تمدید میکرد برگه های مرخصی استعلاجیمو و من نگهشون میداشتم تا بعد از مدتی که دکتر تشخیص بده ببرم با خودم پایگاه. حدود فکر کنم سه ماه شایدم کمتر طول کشید تا پام به حد خوبی برسه وضعیتش و استخوان کامل جوش بخوره، وقتی موعدش شده بود برم محل خدمتم، تو دلمم میدونستم که این فرمانده الان حسابی واسم برنامه داره و از دماغم میخواد بکشه بیرون! وقتی رفتم رسیدم نزدیک گردان، دیدم ایستاده بود دم در گردان بیرون تو خیابون، و داشت چپ چپ نگام میکرد و رسیدم نزدیکش و احترام نظامی گذاشتم، و خون جلو چشماشو گرفته بود گفت مرتیکه برو گردان تا واست دارم دو نون گرم! (تکه کلامش بود کلا میگفت مرتیکه همیشه و یه صدای تو دماغی خنده داریم داشت : ) )، منم که پی همه چیو به تن مالیده بودم و میدونستم که چجوریه، رفتم داخل با پای لنگ لنگان و عصا زیر جفت بغلام، خلاصه استاد جان، جونم بگه براتون که ما رفتیم منتظر تو آسایگاه تا این فرمانده منو فرا بخونه به دفتر قرارگاه، وقتی صدام کردن و رفتم تو دفترش قرمز شده بود و داد و بی داد و هرچی از دهنش درومد بهم گفت و من هیچی نمیگفتم فقط گوش میکردم، بهم گفت میخواستم واست درخواست فرار از خدمت بزنم تا تحت پیگرد باشی و دستگیرت کنن بندازنت هلفدونی، مرتکیه سه ماهه رفتی خونه خوابیدی چی فکر کردی پیش خودت!؟؟ خلاصه منم توضیح دادم واسش و میدونستمم هیچ فایده ای نداره واسه این بابا، دو سه تا منشی و مستخدم هم همیشه تو دفترش پیشش بودن، وقتی حرفاش تموم شد و با یه حالت کینه و نفرتی بهم گفت باشه میتونی بری فعلا تو محوطه باش تا تکلیفتو معلوم کنم، در صورتی که باید با زبان خوش و درک کردن وضعیتم اصلا منو میفرستاد آسایگاه تا استراحت کنم و میفرستادم بهداری و بیمارستان وضعیت پام بهتر بشه، موقعی که احترام گذاشتم اومدم با اون وضع پام با عصاها زیر بغلم برگردم که درو باز کنم برم، دیدم حرفای بدی زد و خیلی بی احترامی کرد و بلند شد اومد پشت سرم و یه پس گردنی زد بهم، اونجا دیگه من قاطی کردم نتونستم تحمل کنم، منم نامردی نکردم برگشتم سمتش عصاها رو پرت کردم تو سر و صورتش و خودمو پرت کردم روش تا میخورد گرفتمش زیر مشت حسابی خالی کردم روش عصبانیتمو، بچه ها که شوکه شده بودند از این اتفاق و کلی هول شده بودند دوییدند سمتم و جدامون کردند، و مدام بهم میگفتند دیوونه چیکااااااار کردی!!! میدونی چیکار کردی این عوضی رو نمیشناسی؟؟ خودتو بدبخت کردی الان واست اضاف خدمت میزنه الان میفرستت زندان الان چی و فلان.. هیچی منم دم در تو محوطه منتظر بودم دم در و خیلی ناراحت و حالم حسابی گرفته بود، بعد دیدم با کلی پرونده و کاغذ ماغذ و زونکن اومد بیرون قرمز و کبود شده بود از مشتایی که زده بودمش و مستقیم رفت دفتر فرمانده گردان که سرهنگ تمام بود و انسان بسیار شریف و خوبی بود هم خودش هم جانشین فرمانده گردان که سروان تمام بود. خلاصه دیدم بعد از یکی دو ساعت اومد بیرون و حسابی واسم زده بود و توپش پررر! : ) بعد دیدم منو صدا زدن برم اتاق جناب سرهنگ، وقتی رفتم اول گله شکایت کرد بهم و بعد بهم گفت پسر خوب تو که سرباز خیلی خوب و نمونه ای هستی واسه گردانمون، من میدونم این فلانی (به اسم صداش کرد همون فرمانده قرارگاه رو) چجوریه و رفتارشو میدونم و میدونم چقدر سربازارو اذیت میکنه، ولی باز با همه اینا تو نباید همچین کاری میکردی اینجور از کوره در رفتنا و عصبانی شدنا تو دوران خدمت کاملا به ضررته و پات گرون تموم میشه! هرچی فرماندت بهت گفت باید اطاعت کنی، و بهم گفت با بُرش داشتنش و پارتی بازیایی که تو مقامات بالارتبه پایگاه داره، واست بدجور تنبیه و مجازات بریده! گفت درجه افتخاری نظامیتو که اینقدر واسش تلاش کردی و زحمت کشیده بودی برات رفته زده و کاری کرده از تهران منحل بشه درجه ات و کنسلش کردن، بخدا استاد گروه بان دویی با مدرک تحصیلی که من داشتم به هیچکس نمیدن، ولی اینقدر خودمو خوب نشون داده بودم و امتیاز و نمره فوق العاده کسب کرده بودم تو آموزشی و تو دوره کد جنگ افزار و سرباز نمونه و آرام و خوش برخوردی بودم و همیشه منضبط و مرتب، چون تو اون دوران همه فرمانده هان و بالاخدمتیا و ارشد ها ازم راضی بودند و تعریفمو میدادند به فرمانده هان رده بالا، و نفر اول سردوشی بگیر که رسته سرباز و کلا نظامی ها هست تو خدمت، این شده بود که اون درجه فوق العاده بهم تعلق میگرفت بخاطر اون امتیازات، و این فرمانده درخواست داده بود و زیرابمو زده بود که منحل بشه درجم. و بعد هم واسم یک ماه یا بیشتر فکر کنم حدود 50 روز اضاف خدمت بریده بود(استاد اضافه خدمت هر یک دقیقش بخدا یک سال میگذره واسه سرباز اینقدر عذابه و رو مخه!) و زندان هم واسم برید بی وجدان، خلاصه مام چاره ای نداشتیم دیگه، یه سرباز مراقب مامور کردن منو ببره یعنی فقط دست بند بهم نزدن اونم چون پام شکسته بود و با عصا بودم، و رفتم با پای لنگ و گچ گرفته زندان و مدتی زندان بودم، خیلی خب روزای بدی رو گذروندم اونجا و واقعا خیلی خرد شده بودم و شخصیتمو نابود کرده بودند با این کاراشون، هیچی بعد از مدتها حالا یادم نیست دوماه یا بیشتر زندان بودن اومدم بیرون و برگشتم گردانمون، و تو مدت زندان بودن خیلی اوضاع بیریختی بود اونجا یعنی حسابشو کنید کسایی اونجا بودند که خیلی اوضاعشون ناجور بود و خیلی جرایم سنگین و بعضا خطرناکی داشتند، ولی نگهبانای زندان و اون نیروهای کادر هوای منو داشتند و بخاطر پای شکستمم بهم سخت نمیگرفتن و باهامم دوست شده بودند و کلی هم باهم گاهی میخندیدیم و وقت میگذروندیم، انگار که خدا اینارو مامور کرده بود و دلشون رو نرم کرده بود که مراقبم باشن و اذیتم نکنن. توی زندان در حدی بد بود که معذرت میخوام خیلی وقتا مخصوصا شبا بخاطر اینکه نمیشد کسی بره دستشویی و یا در سلول رو باز کنن، همونجا ملت خراب میکردن و دیگه نمیخوام وارد جزییات بیشتر بشم ببینید چه افتضاحی بود..

    مدتم گذشت و درومدم آزاد شدم، خلاصه این جریان گذشت و مشغول شدم دوباره تو گردانمون و بعد از مدتهای زیادی که گذشته بود و ماجراها داشتیم و رزمایش های مختلف رفته بودیمو اسم و رسمی هم در کرده بودم تو گردان و همه میشناختنم اونجا و ارشد هم شده بودم بخاطر مهارتهای نظامیم و مخصوصا بحث جنگ افزار و شیلتر و موضع توپ ضد هوایی سنگین، که دستم بود و سربازای زیادی زیر دستم بود و مثل فرمانده بودم تقریبا و باید دستوراتمو اجرا میکردند سربازا مخصوصا صفر کیلومترها و آش خورها به قول معروف : ) توی بحث پست دادن تو جاهای مختلف گردان اینجوری نبود که بالا خدمتی و پایین خدمتی و آشخور و صفر کیلومتر و این چیزا تاثیر داشته باشه و همه وظیفه پست دادن و نگهبانی داشتند، توی طول هفته و ماه نوبت به همه سربازا میرسید که پس بدن، حالا یا پست گارد و آجودانی بود، یا دروازه گردان، یا حمام و دستشویی ها و..

    من که دیگه چند ماهی به آخرای خدمتمم نمونده بود و بالا خدمتی بودم و یه عزت و احترامی پیش باقی سربازا و نیروهای کادر رسمی و جاهای مختلف گردان های مختلف و مرکز فرماندهی پیدا کرده بودم، یه شب که نگهبان و پاسِ شب بودم جلوی دروازه اصلی گردان و اسلحه هم اونجا باید دستت میگرفتی (ژ3 ، اصلی ترین سلاح سازمانی ارتشه)، پاس بخشِ شب که همیشه از مقامات بالا و سلسله مراتب فرماندهی بهشون دستورات ویژه و کدهای مخصوص و رمز های پاس بخش ها برای امور مختلف داده میشد بهشون، میومد تا پایین، و نوبت هرکسی که سر پاسِ مخصوص خودش بود رمز شب میدادن، و همیشه هم من ازبس آدم مقید و وظیفه شناسی بودم مخصوصا تو دوران خدمتم، خیلی این چیزارو رعایت میکردم و مسئولیت پذیر بودم همیشه از بچگی، تو خدمتم که دیگه بیشتر و بیشتر بخاطر اون جو و موقعیت نظامی و حساسش، آقا یه جمله خیلی معروفی بود تو ارتش و خب البته خیلی جملات قصار و مهم توی ارتش هست همیشه، یکیش این بود که همیشه هم گوشه ذهنم داشتش! که میگفت : هر وظیفه ای سر پاسِ شب و پست دادن باید با جونش از اون پست نگهبانی بده و تحت هیچ شرایطی! بدون اینکه کسی بخواد وارد یا خارج بشه و رمز شب رو نگه، اون نگهبان حق نداره بذاره ورود یا خروجی انجام بشه! یعنی حتی میگفتن اون فرد هر کسی میخواد باشه حتی شخص اول مملکت! منم به شدت رو این چیزا حساس بودم خودم و جونمو میذاشتم پای مسئولیت و وظایف محوله، آقا سره پست بودم تا نصف شب شد و دورانی هم بود که تو موقعیت های مختلف تو کشور پهپادها و اشیاء پرنده زیاد دیده بودند و دفع کرده بودند و از طرفی دوران ریاست جمهوری احمدی نژاد بود و یادمه اون اواخر خدمتمم تو مملکت شایعه شده بود آمریکا تهدید کرده و قصد حمله داره و از این صبحتا، و مخصوصا بحث نیروگاه هسته ای و اینا خیلی داغ بود و شدت گرفته بود..

    ادامه در کامنت دوم..

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای: