سوال:
یکی از مسائلی که انرژی زیادی از من می گیرد و من را در احساس بد نگه می دارد، تهمت هایی است که دیگران به من می زنند یا دروغ هایی است که درباره من می گویند. استاد شما با اینکه فرد مشهوری هستید، با چه نگاه یا باوری، ذهن تان را در مقابل سنگ اندازی های دیگران یا دیدگاه های بر علیه شما کنترل کرده اید. سنگ اندازی هایی مثل توهین، غیبت یا حتی تهدید های دیگران؟
چه باوری باعث شده از اینکه تهمت های دیگران، روی اعتبار یا روی کسب و کار شما تاثیر منفی بگذارد، نترسید؟
چه باوری به ما کمک می کند تا حرف مردم در زندگی مان کم اهمیت شود؟
در قسمت اول از این فایل استاد عباس منش درباره شرایط زیر که ممکن است هر کدام از ما در زندگی در چنین شرایطی قرار گرفته باشیم، صحبت کرده اند. همچنین راهکارهایی برای کنترل ذهن، بهبود شخصیت و ساختن باورهای توحیدی در هر کدام از این شرایط ارائه داده اند که عمل به آنها موجب خوشبختی در دنیا و آخرت می شود:
1) افرادی که عمداً خود را در معرض اتهام و شایعه سازی قرار می دهند تا توجه جلب کنند که این روزها در دنیای مجازی بسیار شایع است. اساس این رفتار احساس بی ارزشی است و نتیجه این جنس از فرکانس، قطعا احساس بی ارزشی بیشتر است؛
2) افرادی که به صورت ناخواسته، در معرض اتهام و دروغ قرار می گیرند و راهکارهایی درباره اینکه چطور در این مواقع می توانند از عهده کنترل ذهن برآیند تا نه تنها آسیبی نبینند بلکه همه چیز در نهایت به نفع آنها نیز تمام شود؛
3) افرادی که آگاهانه یا ناخودآگاه، خودشان حلقه ای از زنجیره ای هستند که این اتهامات، شایعات یا دروغ ها را پخش می کنند و بی خبرند از اینکه: کمترین ضربه ورود به این مدار این است که: فرد نادلخواه ترین وجه آدمهای روابط خود را برانگیخته می کند. به طوریکه این گروه از آدمها معمولا روابط نامناسب و پر از تشنجی را تجربه می کنند، آدمهای محبوبی نیستند، درد سر مرتباً به دنبال این افراد روانه است و خودشان هم نمی دانند چرا. ضمنا راهکارهایی ارائه شده که چطور جزو این زنجیره نباشیم و همواره از این مدار خارج بمانیم؛
در قسمت دوم از این فایل، که در روزهای آینده بر روی سایت قرار خواهد گرفت، استاد عباس منش آیاتی از قرآن را توضیح می دهد که در این آیات خداوند راهکارهایی جامع دارد برای خارج شدن از این مدار، کنترل ذهن و چگونگی پرورش ویژگی های شخصیتی خداگونه و توحیدی.
آگاهی های توحیدی قسمت 1 را با دقت بشنوید. از آنها نکته برداری کنید سپس درس هایی که گرفته اید را با ما به اشتراک بگذارید.
مفاهیمی که استاد عباس منش در قسمت 1 توضیح داده اند:
- ضعف های شخصیتی ای که باعث می شود اصولاً یک فرد به دیگران تهمت بزند یا درباره آنها دروغ بگوید؛
- مهم ترین باور برای کنترل ذهن در مواقع قرار گرفتن در معرض تهمت و دروغ؛
- رفتار هماهنگ با قانون در زمانی که با فردی همنشین می شویم که در حال غیب کردن یا تهمت زدن است؛
- رفتار هماهنگ با قانون، وقتی فردی به شما تهمت می زند یا درباره شما دروغ می گوید؛
- چه اصولی برای خود انتخاب کنیم تا به صورت ناخودآگاه در این مواقع، رفتار درست را داشته باشیم؛
- به هر آنچه توجه کنی، اساس آن جنس از توجه را در زندگی ات گسترش می دهی؛
- ارتباط “واکنش نشان دادن به حرف مردم” با “شرک”
- باورهای توحیدی برای کنترل ذهن و کم اثر کردن حرف مردم در زندگی؛
- ممکن است دیگران آب را گل آلود کنند اما اگر به جای دست و پا زدن در این آب، آرام شوی و طبق اصول درست خودت حرکت کنی، به زودی آب آرام و شفاف می شود؛
- ویژگی های شخصیتی قوی در خود بساز که برایت مهم نباشد دیگران از شما خوششان بیاید یا نه. آنوقت دیگر از اساس نگران نیستی که نکند دیگرن با تهمت یا دروغ، اعتبار من را نزد سایرین از بین ببرد یا وجه ام را خراب کنند؛
- شما کنترلی بر اینکه دیگران درباره شما چه حرفی بزنند نداری، اما کنترل کاملی بر واکنش خودت درباره آن گفته ها داری و آن واکنش ها، نتیجه نهایی را مشخص می کند نه حرفهای دیگران؛
- کانون توجه شما، مهم ترین سرمایه شما برای خلق تجربه هایت است. شما این سرمایه را در کدام مسیر خرج می کنید؟ خلق خواسته ها؟ یا خلق ناخواسته ها؟!
- مراقب باش اولاً آگاهانه خود را در معرض شایعات دیگران قرار ندهی؛ ثانیاً تمام تمرکز خود را صرف مسیر اهدافت کن؛
- هرآنچه از معرض “کانون توجه” شما خارج شود، از “فرکانس های” شما خارج می شود و هر آنچه از فرکانس های شما خارج شود از “دنیای تجربی” شما خارج می شود؛
- ویژگی شخصیتی که ساختن آن، حرف مردم را در زندگی ما کم اهمیت می کند و نتیجه ی پرورش این ویژگی شخصیتی در زندگی مان؛
- راهکارهایی که باعث می شود به جای واکنش نشان دادن به رفتارهای دیگران، بر مسیر خواسته های خود متمرکز بمانیم و از مسیر منحرف نشویم؛
منتظر خواندن نوشته های تأثیرگذارتان هستیم.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری مصاحبه با استاد | نحوه برخورد با تهمت - قسمت 1296MB48 دقیقه
- فایل صوتی مصاحبه با استاد | نحوه برخورد با تهمت - قسمت 146MB48 دقیقه
به نام خدااااااااااااااااااااا
خدایی که خیلی شنواست.
خدایی که خیلیییییییییییییی بیناست.
خدایی که بی نهایت دقیق وپاسخگوست.
سلام میکنم به استادان عزیزم ودوستان همراهم.
من هنوز فایل رو گوش نکردم وفقط عنوان رو خوندم وهمینطور فقط مقاله ی فایل رو خوندم…
همینطور میخکوب شدم ..
حالا علت این همه هیجان وشدت و حدتم برای چیه میخوام بگم ..
میخوام بگم که ایمان بیاریم که چقدر خدای مهربون ما به فرکانسهای ما پاسخ دقیق وبه موقع میده وچقدر هم زمانی اتفاق میافته ..
درست جایی که منه لیلا این سر دنیا بیقرار بودم برای یک اشتباه وبرای یک تخطی از قانونی که 6ساله دارم روش کار میکنم دچار خود سرزنشی شده بودم وارامش از وجودم بیرون رفته بود اون سر دنیا خدای من برای من به غالب استادم فایلی رو آماده میکنه ومیزاره روی سایت که زمانی ببینمش که امروز بعداز بیدار شدنم توی دفتر ستاره ی قطبیم دوساعت تمام برای خدا نوشتم واشک ریختم وبه ارامش رسیدم وقتی که قلبم اروم شد ودفتر وقلم رو گذاشتم کنار سایت رو باز کردم هدایت خدا برای من رسید .
من با خدا هم فرکانس شدم.
پیام خدارو خوندم .
ولی قبل از گوش کردن به صدای خدا از حنجره ی استاد قشنگم یه شوقی بهم دست داد به وجدی اومدم که یه حسی بهم گفت برو بنویس ..
من بهت میگم وتو فقط بنویس..
ماجرا از این قراره…
مدتی هست که زندگی برادرم دوباره در گیر یک الگوی تکرار شونده شده وبعداز یه سری مسائل وچالشهای تکراری بجای حل ریشه ا یه مسائل با عنوان قهر،همسروفرزندبرادرم از خونه ی خودشون به خونه ی پدرزن برادرم رفتند و توی این مدت من طبق قانون عمل کردم اعراض وسکوت ..
ونتیجه هم دلخواه بود..
برادرم پیش من کمتر از مسائل ومشکلات زندگیشون حرف میزد وقتی هم دردودل میکرد بیشتر حرفهاش توحیدی وطبق قانون بود مثلا به طور مثال میگفت خانم من 20 ساله که کینه ها وناراحتی ها وخشم های گذشته رو داره تکرار میکنه ومن بارها بهش گفتم خانمی شما یه وزنه ی 200 کیلویی رو گذاشتی روی شونه هات و20 ساله داری با خودت حمل میکنی چرا نمیزاری زمین تا راحت شی …
چرا رها نمیکنی تا اروم شی …
تا کی میخوای این کینه ها وخشم هارو با خودت نگه داری وخودت رو خسته تر کنی..
ومن باشنیدن این حرفها از زبان برادرم قانون برام تکرار شد..
وخلاصه تمام تمرکزم روی این بود که سکوت کنم و طبق قانون جایی هم میخوام حرفی بزنم تمرکز رو ببرم به جایی که احساس بهتری ایجاد شه..
وسعی میکردم با تکرار این باور که هرکسی هر جایی که هست جای درستشه خودمو درگیر این موضوع نکنم.
سکوت میکردم وهرجا هم حس میکردم به عنوان شنونده دارم وارد مسیر سقوط به فرکانس وانرژی پایین میشم بحث رو به سمت دیگه ای میکشیدم..
طوری که در صلح بودن وارامش رو در قلبم احساس میکردم..
آگاهانه سعی میکردم با هیچ کس در مورد مسئله ی برادرم حرف نزنم .
غرق در آرامش درونم بودم ..
آرامشی که چند ساله توی وجودم خونه ی قشنگی ساخته آرامشی از جنس خدا که اکثر لحظات زندگیم رو پر کرده وهرجا یه نسیم وباد نا دلخواهی میخواد بوزه و این خونه ی ارامش رو توی قلبم بلرزونه سریع فهمیدم وراه ورودش رو بستم…
از خودم خیلی راضی بودم
چون مسیرم درست بود ..
مسیر توحید همیشه درسته..
تا اینکه دیروز من برای دیدن مادرم به خونهشون رفته بودم که سروکله ی خاله هام پیدا شد..
بدون قضاوت وبرچسب میگم که خاله های من که 3تاشون اومده بودند دیدن مادرم توی مدار خودشون هستند یه مداری که چرخه ای از اتفاقات نادلخواه همیشه احاطه کرده اونهارو ..
همیشه خبرهای نادلخواه روی زبونشون ونقل ونبات محفلشون هست ..
البته من هفت هشت ساله شایدم بیشتر که خودم رو از جمع اونها دور کردم ورفت وامدم رو تقریبا به صفر رسوندم..
وجهان هم در این مورد خیلی به من کمک کرده..
مثلا محل زندگی من رو به جایی هدایت کرده که عملا رفت وآمد ی نیست بینمون.
ومن آگاهانه هیچ تماسی توی هیچ موردی با هیچ کدوم از فامیل مادرم ندارم ..
چون باهم هم فرکانس نیستیم جهان خیلی راحت مارو از هم دور کرده..
دیروزم اگر من طبق قانون احساس لیاقت رفتار میکردم به محض ورود اونها با یه عذر خواهی وخداحافظی میتونستم اونجارو ترک کنم اما بخاطر اینکه مادرم رو به خودم ترجیح دادم موندم تا مادرم ناراحت نشه ..
طبق معمول تا نشستند با طعنه وکنایه و کنجکاوی شروع کردند راجع به زندگیه برادرم با ما صحبت کردن..
من آگاهانه داشتم اوضاع رو کنترل میکردم ..
گفتم ما خبر نداریم ..
ولی اونها به طرق مختلف داشتند با مادرم حرف میزدند ومادرم که بسیار ساده اعتماد میکنه اتفاقاتی که از زندگیه برادرم میدونست رو داشت به خواهراش میگفت البته نه بانیت بد وتخریب کننده..
با دلسوزی مادرانه ..
ولی گوشهایی که تیز شده بودند برای شنیدن ،شکارچی نکات منفی بودند از کلام مادرم..
بازی ذهنها شروع شده بود ..
با ورود 3 تا ذهن حراف ونجواگر
واین ذهنها انقده گفتند وگفتند که یه دفعه من دیدم خدااااااای من ذهن منم وارد این بازی شده ..
ذهن من به روحم خنجری کشیده واون رو زخمی کرده ووارد بازی ذهنهای آلوده شده..
واونجا حرفی به زبان اومد که نباید میومد..
درد این خنجر ذهن تا مغز استخوان روحم رو سوزوند..
طوری روحم فریاد کشید که به خودش قسم صداشو شنیدم بهم گفت پاشو برو دیگه نشین فقط از اینجا برو نزار این ذهن روحت رو پاره پاره کنه .
اینجا جنگ ذهن هاست.
ونتیجه ی این جنگ کثیف لت وپاره شدن روحیه که توی وجود توعه.
ومن یه دفه پاشدم با همشون خداحافظی کردم وگفتم باید برگردم خونمون…
آتیشی به جونم افتاده بود که حتی شرح حالشم برام درد داره..
ذهنی که خودش حرافی کرده بود ،خودش چیزی رو به زبونم اوارده بود برای دفاع از برادرم که نباید طبق قانون میگفتم ومن باید یا اونجارو ترک میکردم یا میموندم وسکوت میکردم حالا همین ذهن شمشیرش رو دوباره برگردونده بود به سمت خودم انقده به روح من ضربه زد انقده منو سرزنش کرد که چرا گفتی الان چی میشه الان خاله هات اگه به داداش وزنداداشت بگن چه اتفاقی میافته کارت زشت بود خاک بر سرت لیلا .
این بود توحید
اینجوری این همه سال روی خودت کار کردی..
چرا موندی اونجا..
چرا حرف زدی..
اصلا به تو چه مربوط بود..
اونا اومده بودن حرف بکشن …
چرا اصلا با اونا که انقده انرژیشون پایین بود وتمرکزشون روی نکات منفی بود وبه خودشون اجازه داده بودن در مورد زندگی دیگران حرف بزنن وقضاوت کنن تو چرا با اینا هم کلام شدی …
اگه به گوش برادرت برسه چی فکر میکنه..
لیلا چرا اینکارو کردی ..
چرا گفتی …
الان چی میشه…
اصلا چرا قانون اعراض رو رعایت نکردی…
چرا برای خودت ارزش قاعل نشدی..
چرا توی اون جمع موندی وهم کلام شدی …
واااای خدای من …غلط کردم ..
روح من طاقت وتاب این همه سرزنش واین همه ضربه رو نداره..
هی به خودم میگفتم تمومش کن..
ولی توی ذهنم آشوب وجنگ بود ..
آتیشی که خودش به پا کرده بود رو هی داشت بیشتر توش میدمید..
شعله ور تر میشد ..
خدایا نجاتم بده…
دوساعت فقط داشتم رانندگی میکردم وبا خودم حرف میزدم …
درواقع با خودم جنگ میکردم..
روحم دیگه جونی نداشت ..
بیقرار شده بودم..
به ندا زنگ زدم بهم پیامی از توحید داد..
(ابجی خدا چشمو گوششونو زبونشو میبنده چون تو پذیرش کردی ک اون انرژی ،انرژیه خالص نبوده و به هیچ کدوم از اون ادم مربوط نمیشده ولی یک نفر این وسط،تصمیم گرفته اون انرژیه ناخالصو عوض کنه با قبول و اعتراف به خودش)
برای لحظاتی با خوندن این پیام ندا طلایی اروم شدم ..
اما ول کن نبود..
هی میگفت..
هی نشخوار میکرد..
تخریب ادامه داشت ..
انقده منو مشرک کرد که زنگ زدم به یکی از همون 3 تا خالم ازش خواهش کردم که به اونیکی خاله هام هم بگه که صحبتهای خونه ی مادرم همون جا بمونه ..
چرا اینکارو کردم چون ترس داشتم ..
هم از اونها ترسیدم که ذهن بیمارشون با نیت ناخالص حرفهایی که ذهن بیمار من با سرپوش دفاع از برادر زده بود رو منتقل کنند وهم از برادرم ترسیدم که از من دلخور بشه که چرا در مورد جزئیات زندگی برادرم جمله فقط یک جمله گفتم …
شرک وبی ایمانی از ترس میاد وهمون آدم رو از ریشه میسوزونه..
حتی انقده بیقرار بودم که بعداز چند ساعت دوباره 45 دقیقه رانندگی کردم وبرگشتم به خونه ی مادرم …
به مادرم گفتم به خواهراش هشدار بده که هرچی اینجا از مادرم ومن شنیدن دفن بشه و به جایی درز نکنه…
خوب ذهنم میگفت وضعیت برادرت از لحاظ روحی مساعد نیست وحالا با شنیدن این حرفها بدترم میشه وتو توی این بدتر شدن مقصری…
خدای من اخه چرا…
در واقع باید بگم ذهن حراف من اخه چرا
الان چی به غیر از ترس ودرد ورنج وخود سرزنشی وخود تخریبی عاید توشد اخه…
والبته که این سوالم سوال ذهنم از خودشه برای سقوط به فرکانسها ومدارهای پایینتر..
من شب خونه ی مادرم موندم …
توی حرفهایی که بین منو مادرم زده میشد فقط میخواستم خودمو تبرئه کنم ومسولیت اشتباهم رو به گردن خاله هام بندازم تا سبکتر بشم ..
ولی سنگینتر هم میشدم ..
چون قانون چیز دیگریست..
برادرم شب اومد اونجا وکلی حرف زده شد ومن سکوت کردم ..
با تکرار باورهای توحیدی توی وجودم کم کم آرامشم داشت برمیگشت..
صبح ساعت 7 بیدار شدم ..
یه ارامش بعداز سونامی توی وجودم حس میکردم..
توی خلصه بودم..
اصلا نفهمیدم مسیر خونه ی پدرم تا خونه ی خودمو چطور وکی طی کردم..
دفترم رو باز کردم ونوشتم …
*ای خدایی که فقط به افکار وباورها وفرکانسهای غالب من پاسخ میدهی از تو سپاسگزارم برای تک تک نعمتهایی که به من عطا کرده ای و بخشیده ای وهمواره در حال بخشیدن هستی ،خدای مهربان من ،از تو سپاسگزارم برای قلب مهربان وپاکم ،از تو سپاسگزارم برای تمام قوانین زیبا وعادلانه که در زندگی هرکس قرار داده ای ،من باید بدانم وآگاه باشم که من نمیتوانم در زندگی دیگران موثر باشم وتغییری ایجاد کنم نه میتوانم ونه قانون این است…
من تنها وتنها میتوانم تورا در وجودم دریابم ،به تو امید وتوکل واعتماد داشته باشم که تو هستی که زندگی مرا در دست داری ودیگران هیچ قدرتی در زندگی من ندارند.
پس من هیچ باکی ندارم وهیچ قدرتی به هیچ کس نمیدهم..
خداوند من بر زبانها وحافظه ی آنها مهری مینهد تا حرفی که از زبان من شنیدند را فراموش کنند ونه بگویند ونه بتوانند بگویند، خداوند من ،همان خدایی است که بارها دل هارا برای پیامبران نرم کرده وبرای من هم بارها نرم کرده است.
خدای من ،میخواهم فقط باتو باشم وبا خودم باشم..
میخوام به وجود هیچ کس دیگری حتی فکر هم نکنم وتمام انسانها را خصوصا برادرم را با تمام مساعلش به تو ودستهای مهربان وهدایتگر تو بسپارم که خود به او الهام میکنی وهدایتش میکنی ومن آرام بگیرم وبا یادتو آرام بگیرم ..
آری من با یادتو آرام میگیرم .
در این جهان فقط من هستم وتو وارامش
خدای من ،من تمام انسانها وهمه چیز را به دستان تو که مهربان وهدایتگری میسپارم وبا خیالی آسوده در جایگاه ارامش وسکوت وسکون مینشینم ودیگر خودم را در بازی زندگی هیچ کس حتی فرزندانم داخل نمیکنم .
من آمده ام در این جهان فقط با توباشم وباتو عشق بازی کنم واز بودن در این جهان مادی لذت ببرم .
باهر نعمت وهر زیبایی وبا هر برکت در زندگیم لذت ببرم وراضی باشم.
من برای عشق آمدهام.
خدای من جهانت به قدری برایم آرام وزیباست که زبانم از شکر آن کوتاه وقاصر است.
این جهان با زیبایی خورشیدش با زیبایی آسمانش با زیبایی گلها و درختانش وبا زیبایی جانورانش با زیبایی مهربانی فرزندانم، با زیبایی این خونه ووسایلش،وبا قشنگیه عشق تو وگرمای عشقت در وجودم ،برای من بهشت است.
من در آرامشم چون تو محافظ وپشتیبان من هستی.
خدای من ذهنم را از قضاوت وبرچسب زدنها واز افکار آلوده در مورد دیگران خالی وآرام کن .
من فقط با یادتو قلبم آرام است واز درون شاد وراضی هستم.
خدای من دستم را بگیر ومرا وارد غار حرایم کن .
جایی که فقط خودم باشم وتو ودیگر هیچ
فقط عشق باشد وشادی وشور عشق تو .
خدای من ازت ممنونم که دوباره برگشتیم به غار حرای من .
دوباره دستمو گرفتی.
دوباره منو از نجواها جدا کردی.
دوباره منو از پچ پچها جدا کردی.
خدای من وسعت این برگه ی کاغذ برای من به وسعت وبزرگی وفراخی وگشودگیه جهان هستیه،اینجا در این صفحه، قلبم بازه ودرونم ارومه،توراحس میکنم ونگاه مهربانت را حس میکنم.
ونگاه مهربانت را بی نهایت حس میکنم اینکه چطور من را از جهان بیرون از خودم، بی نیاز کرده ای ومن را در آغوش گرمت می فشاری
جان دلم ،من را در آغوش مهربانت بفشار وبی نیازم کن از هرآنچه که بیرون من است.
من باتو پادشاه عالمم.
من تاب وتحمله کشیدن بار دیگران را ندارن
وذهنم من را از پا درمیآورد.
ذهنم من را وارد بازی ذهنها میکند وسپس در این بازی خودش بر سرم میکوبد ومرا از پا درمیآورد.
جان دلم من تاب ضربه های این ذهن خبیص را ندارم.
من را خلاص کن .
من را رها کن از این بازیه دنیاییه ذهنهای آدم ها.
منه درونم را در سکوت و خلصه ببر .
ای من ،به من بگو که هستی وهمانگونه که برای من هستی برای همه نیز هستی
کار تو خدایی کردن است وکار من بندگی .
تو در زندگیه برادرم خدایی میکنی وهرانچه تو کنی خیر است برای کسی که در مسیر خیر باشد ونیت پاک داشته باشد.
من برگشتم به سوی تو
جان جانانم انالله واناعلیه راجعون..
من برگشتم به تو
من از ذهنها دور شدم .
از ذهن خودم دور شدم.
ذهنی که برای لحظه ای افسار زبانم را از من ربود ودزدید .
این من نبودم که گفتم.
من در سکوت وعشق بودم واما این ذهن لحظه ای به من تاخت وبر زبانم جاری شد ..
ای رب من،چنین بر من گذشت وتوشاهد وحاضر وناظر بودی وتو دیدی که چطور وقتی به تو برگشتم پذیرفتم وآگاه بودم براین خطا ومکر ذهنم.
به این حرافی ذهنم اگاه بودم.
خداوند خدای همه ی مخلوقاتش هست.
بسیار مهربان وعاشق همه
پس آرام میگیرم ومیگذارم که با خدا یکی شوم واز عشق او لبریز وپر شوم وسبکبال وآرام زندگی کنم ودر سکوت مقدس فرو میروم وزندگی را زندگی میکنم.
اینجا در غار حرای من جز من وتو ای جان دلم هیچ کس نیست .هیچ تایید وتحسینی نیست .حتی ندا هم نیست پس هیچ نکته ودرسی هم نیست .
فقط من هستم وتو وسکوت وعشق.
تمام شد
تمام شد .
امروز روز منه.
امروز یک شروع جدیده.
یک شروع فقط با خدا.
در آرامش ولبخند و سکوت وبی کلامی وبی ذهنی.
من ساکنم.
من حاضرم.
من شاهدم.
من هستم ،من هستم ،من هستم
واما این هم نوشته ی من برای خودم وخدا.
وبعدش سایت و هدایت به این فایل که برم و ببینمش.
بچه ها این خونه خیلی عزیزه.
قدرش رو بدونیم.
استاد سپاسگزارم برای بنای این خونه ی مقدس وخودمونی.
طولانی شد ولی دلی بود .
دوستتون دارم.
سلام به دوستان صمیمی وعزیزم اقای ابراهیمی وهمسر گرامیتان
آخ آخ آخ…
چه حیف که نمیشه اینجا اسم رستوران رو بگم چون تبلیغ میشه که خط قرمز ما خانواده ی عباسمنشی هست.
چقدر دلم میخواست همه روزه میزبان هم خانواده های عزیزم توی این سایت بهشتی بودم وبا عشق خودم بهتون خدمت میکردم وهرچه در توان داشتم با اخلاص تقدیمتون میکرد..
واقعا این همه عشق ومحبت وهمدلی رو کجای دنیا مثل این خانواده ی صمیمی میشه پیدا کرد…
بخدا شما اگه از فامیل منم بودین تا ساعت 3 خسته وگرسنه دنبال رستوران من نمیگشتین.
این فقط هم فرکانسیه..
بارها شده خودم جایی رفتم وبا اشخاصی خیلی غریبه هم کلام شدم که حس کردم از شاگردان استاد هستند وچقدر دلم خواسته خودمو معرفی کنم وبگم ما اعضای یک خانواده ایم اما نتونستم ..
مثلا اینکه میشنوم خیلی از بچه های سایت همدیگرو پیدا کردند وحتی خیلی هاشون باهم رفت وآمد دارند وحتی باهم وصلت کردند خیلی خوشحال میشم ومیگم چه هم فرکانسی قشنگی اتفاق افتاده..
جناب ابراهیمی عزیز من بخاطر تضادهای بزرگی که در زندگی داشتم سعی کردم به اصل بپردازم.
حتی این روزها با خواهرم ندا که یکی از اعضای فعال سایت هست هم کمتر گفتگو میکنم وسعی میکنم بیشتر روی خودم کار کنم ..
ولی عاشقانه دوست دارم میزبان عزیزان دلم که همگی دریک مسیر هستیم باشم.
خبرهای قشنگی در پیش دارم .
انشالله فرصتی پیش میاد که این خواسته ی قلبیم بزودی اجابت میشه .
واستاد عزیز ومریم نازنین وبچه های این خانواده به رستورانمون میان تا افتخار میزبانیشون رو داشته باشیم.
خصوصا شما عزیز مهربان همراه خانوادتون..
بی نهایت از شما سپاسگزارم.