مصاحبه با استاد | نحوه برخورد با تهمت - قسمت 1 - صفحه 5
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2025/01/abasmanesh-1.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2025-01-16 06:24:212025-01-19 00:57:40مصاحبه با استاد | نحوه برخورد با تهمت – قسمت 1شاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام خالق یکتا
سلام ودرود به استاد عباس منش و دوستان گرامی
تشکر میکنم بابت این فایل بینظیر که بسیار به موقع برای من دیده شد.
دیشب مثه خیلی وقتا بارفتار سمی پدرم مواجه شدم…صحبته نادرستش رو بااین که تو اتاق داشتم میخوابیدم و زیر پتو بودم شنیدم…چند لحظه ناراحت شدم و میگفتم سرفرصت جوابشونو درستو حسابی بدم که دفه بعد منو مسخره و تحقیر نکنن… بعدش به خودم گفتم مهم نیست چی راجع بهت فکر میکنن وچی میگن …مهم اینه من خودمو دوس دارم و همین راهمو ادامه میدم…پدر و مادر دارن مسیر خودشون رو طی میکنن و باید سعی کنم تمرکزم رو ببرم روی خواسته هام و واکنش نشون ندم و خدا حواسش به من هست… وقتی امروز حوالی11 این فایل رو گوش کردم ، خوشحالترشدم…که چقد بموقع خدابه من از طریق استاد عزیز جواب داد و صحبت کرد. خدا همیشه بموقع میرسه.
سالم و تندرست باشید.
سلام استاد و خانواده ی محترم عباس منش امیدوارم حالتون عالی باشه
چققدررر این فایل نشانه داشت و یک سوال برام پیش اومده که چرا من زمانیکه یک مسئله برام پیش میاد ازش میگذرم فایلش چندروز بعد برام ظاهر میشه یکجورایی حس میکنم ار سایت جلوام یا ..
به هرحال همین 10 روز پیش قضاوتها چه درست چه اشتباه و اعمال زوری افکار به ذهن من و حتی دعوا و… بین من و یکی از نزدیکان شکل گرفت که حرف این بود که ما تعیین میکنیم چگونه با کی چطور چه زمانی و…زندگی کنی و کارت چی باشه و کارت تعطیل کن و با اینکه من عاشق کارمم کاملا بدون سرمایه شروع کردم توسط هدایت خدا و اعتماد به هدایت با این عقایدی که ما میگیم باید پیش بری
این در شرایطی هستش که من الان دوروز از تولد29سالگیم میگذره یعنی این افکار و قضاوتها تا الان هم همراه من هست و چالش بزرگی بود که به لطف خدا حل شد و دقیقا همون دخالت ندادن ها یا بگونه ای محل نذاشتن ها جوابگو بود با اینکه منو به مرز …….جاها و افکاری که طول کشید چند روز تا بتونم افکارم را کنترل کنم رسوند
نکته ای که من از این فایل و تجربه ام یاد گرفتم اینه که واقعا خودمون باعث میشیم که چه کسی چه تاثیری روی ما و شرایط ما بذاره حتی نزدیکترین ادمها به ما و خودشون با این قضاوتها فکر میکنند دلسوزی کردن و تازه با تهمت ها و تهدید ها وادار میکنند مارا به زندگی که مردم یا خودشون میگند
تجربه سنگین و تلخی بود ولی خداراشاکرم که سربلند بیرون اومدم و باعث شد افکار و اهدافم را بیشتر بچسبم و البته اطرافیانم را بشناسم و ارتباط با اونا را به حداقل برسونم چون نمیتونم کامل قطع ارتباط کنم چون احترام شون واجبه و کارم را ادامه دادم دوباره باورسازی کردم اهدافم یاداوری کردم و یک پله هم دارم ارتقا میدم کسب و کارم را بدون در نظر گرفتن افکار وقضاوتها و تهمت ها،توکل به خدا
درکل استاد و خانم شایسته خداروشکر که هستین و مرسی از سایت و محتوا و مدیریت تون
درپناه حق سالم،شاد باشین
سلام بر استاد دوست داشتنی استاد من همیشه زمانی که بچه بودم از خدا میخواستم ک چی میشد زمان مام پیامبر بود از نزدیک میدیدمش حسو حالشو میچشیدم تا اینکه به ارزوم رسیدم خدا شما رو سر راهم گذاشت یعنی استاد نمیدونید که هر روز صبح به عشق اینکه شما فایل جدید گذاشتید میام داخل سایت وقتی یه فایل جدید که میبینم انگار دنیارو به من دادن استاد زندگی من با وجود شما چنان تعغییری کرده که هیشکی باورش نمیشه من همون ادم قبلیم ارامش سلامتی ثروت و هر چیزی که فکرشو بکنید وارد زندگیم شده و از شما بنده با ارزش خدا سپاسگزارم ارزوی دیدن شما رو از نزدیک دارم استاد قبلا جرات نوشتن کامنت هم نداشتم همش میترسیدم بقیه مسخره کنن که اینا چیه این نوشته اما الان اصلا قضاوت دیگران برام مهم نیس مهم خودمم که هر چی که تو دلم بود رو گفتم و بینهایییییتتتتت شمارو دوس دارم استاد ️️️️از خدا عمر طولانی و با عزت همراه با سلامتی و ارامش رو براتون میخوام
به نام هدایت الله
با سلام خدمت استاد و خانم شایسته و همه دوستان خوبم در این سایت الهی
از خداوند سپاسگزارم بابت تمام آگاهیها و فایل ارزشمندی که استاد در مورد تهمت زدن خیلی عالی خوب توضیح دادن و دریچه ذهنمان را برای قدمهای بعدی بازتر کرد تا بتوانیم زندگی خوب و چرخه زندگی عالی داشته باشیم
اما در مورد بحث این فایل قبلاً حرف مردم برای من خیلی اهمیت داشت و این باور غلط برای من ضربههای زیادی در زندگی ایجاد میکرد و حالم در کل همیشه بد بود و این را از نداشتن عدم اعتماد به نفس من بود که این کار را انجام میدادم اما با آشنا شدن در این سایت آرام آرام یاد گرفتم که اول اینکه در هر کاری اعتماد به نفس بالایی داشته باشم و برای من حرف مردم اهمیت نباشد و کسی که در مورد من غیبت و یا قضاوت میکند چون معتقد هستم که با این کارشون در اصل به من کمک خیلی زیادی میکند که قویتر باشم و مسیر را با قدمهای محکمتری ادامه دهم
و اینکه من خالق زندگی خودم هستم و اتفاقاتم را خودم رقم میزنم دیگه حرفی حرف دیگران برای من اهمیت ندارد از اونجا که خودم آدم قوی هستم و طرف مقابل با قضاوت یا غیبت ضعیف و آدم سستی هستند و با عمل کردن خودم و واکنش نشان ندادن و آرام از کنار آن عبور کردن سعی میکنم در این مواقع دیگه از خودم دفاع نکنم و بیتوجه و اعراض کنم و دیگه برای من مهم و ارزشی نباشد که بخواهم توجه کنم
پس آنچه که من بخواهم توجه کنم از همان جنس وارد زندگی من میشود و تاثیرش را میگذارد اگر در مسیر درست حرکت کنیم دیگه چیزهایی مثل تهمت مردم و یا هر چیزی نمیتواند حال ما را بد کند پس کانون توجه ما بر روی نکات مثبت باید باشدو مهمتر اینکه باید بیشتر روی شخصیت خوبم تمرکز داشته باشم که مدام و هر روز و هر ساعت دارم روی خودم کار میکنم که آدم خوب و عالی باشم و این روال مسیر درست خودش را نشان میدهد و باعث میشود که بیشتر در خودم در صلح بمانم و ذهنم را کنترل کنم استاد از شما بسیار سپاسگزارم بابت فایل بینظیری که چقدر به جا و به وقت آن را روی سایت گذاشتی تا ما استفاده کنیم
در پناه الله یکتا شاد سلامت و ثروتمند باشید انشاالله
ظبه نام خداوند بخشاینده مهربان
ای عشق زیبا ،ای لطیف ،مهربان ترین و بخشنده ترین به من ،مرافقط وفقط هر لحظه به یاد خودت بینداز ،که با یاد تو دلها آرام می گیرد فقط .
ای رب بزرگم ،تو شنوا و بینایی ،از هر آنچه دردرون
وبیرونم ،می گذرد، آگاهی .
خدایا شکرت ،که هر روز مرا به آگاهی هایی که نیاز
دارم ،هدایت میکنی .
سلام ودرود بر استاد عزیزم که با دیدن چهره اش که در از توحید وارامش است ،انرژی می گیرم .
ممنون از خانم شایسته که با مطرح کردن از استاد که یه فایل بذارند ،باعث شد استاد یه فایل کامل وعالی که فکر میکنم همه نیاز داریم ،بشنویم .
با حرف های شما استاد رسیدم به اینکه همه چی توحید است ،چرا؟
چون اگر واقعا انسان توحیدی باشیم ،دیگه روی هیچ کس جز خدا ،حساب نمیکنیم پیرامون کم اهمیت یا بی اهمیت میشه دیدگاه وقضاوت وتهمت بقیه .
این تهمت ها نشانه این است که فرد اینقدر قوی شده که پشت سرش حرف می زنند.
استاد در دوره قانون آفرینش چقدر قشنگ در مورد تهمت وقضاوت حرف زدید .
واین در ذهنم مرور شد که حتی کسانی هم که این خبرها را می آورند که فلانی پست سرت حرف زده یا تهمت زده هم بایداز اون اعراض کرد وحرف را عوض کرد و اجازه ندیم که به قول شما به کسی دست توی مغز ما ببره .
کسی را که خدا می بره بالا ،واقعا کسی میتونه بیاره پایین یا بالعکس ؟
یه برهه ای خیلی پشت سرم حرف بود ،زمانی که داشتم روی دوره قانون آفرینش کار می کردم ،ویه عده از دوست هام که قبلاً از آشنایی با شما در فرکانس هم بودیم ،می خواستند باز رفت و آمد کنند ولی من دیگه آدم قبلی نبودم ونیازی نمی دیدم برای دیدنشون،وراحت گفتم فعلا آمادگی دیدن کسی ندارم .
وبعد شنیدم که پشت سرم حرف زدند و خوشحال شدم که قوی شدم که دارند حرف می زنند توجه نکردم واز فرکانسشون هم بیرون آمدم .
زمانی که در یه مغازه مشغول کار بودم وتهمت به من زده شد و برام خیر شد واز اون شهر بیرون اومدم وبه شهر تهران مهاجرت کردم .
زمانی که با آمدن به تهران ،وهمسرم هنوز موفق نشده بیاد ،چقدر حرف می شنوم از اطرافیان نزدیکم ،که همسرت چرا نمیاد،فلانی چی میگه ،لهمانی چی میگه
می بینم که وقتی برادرم هم زنگ می زند به من ،می خوان راضی کنم بقیه را که پشت سرم حرف نزنند .
اصلا بزنند ،چه فرقی برای من داره ،چه تاثیری داره ،اگر من تو ذهنم بزرگشون کنم خب از همون ها ضربه می خورم .
چقدر حرف مردم ومادر وبرادر وهمسر را بزرگ می کردم ومی کنم ،چون هنوز حرف مردم برام مهمه واین یعنی شرک
وقتی دونالد ترامپ ریئس جمهور شد ،با اینکه چقدر پشت سرش حرف می زدند،ولی رییس جمهور شد وقانون خدا برای همه یکسان است وتهمت هابه نفع ما میشه .
استاد سپاس از این فایل که چند بار امروز شنیدم وهربار، درکم بالاتر رفت .
ویه چیزی ،اینقدر استاد خوبی هستید ،که حسادت باعث شده ،تهمت بزنند واز اینکه استادی چون شما دارم خداراهمیشه شاکرم .
در پناه خدا
به نفعش
بنام فرمانروای کل جهان
سلام به استاد عباس منش و خانم شایسته و دوستان
استاد جانم این فایل خیلی برای من درس داره و خیلی خیلی باید برای خودم تکرارش کنم ولی میخوام برم به دقیقه 30این فایل جایی که شما داشتین از فردی صحبت میکردین هنوز داره به کار زشت خودش ادامه میده . من همینطور اشک ریختم .
نتونستم احساساتم را در برابر عشق و علاقه و ایمانی که به شما دارم را کنترل کنم . زمانهایی در زندگی من بوده که احساس تنهایی کردم . احساس ناامیدی کردم . کسی نبود که براش حرف بزنم و آروم بشم . خدابود خدابود و فقط خدا بود که کنارم بود وهست و من با یاد خدا آروم میگرفتم و میگیرم . شبهایی که اشک ریختم و فقط خدا بود از رفتارها و برخوردهای اطرافیانم . الان باصحبتهای شما فهمیدم من تنها نیستم و هرکسی که در این مسیر وارد میشه مسخره میشه و قضاوت میشه . تهمت بهش زده میشه .
من شاگرد استادی هستم که آنقدر قوی عمل کرده و تقوی داشته که تهمت دیگران برایش فقط رشد داشته .
من هم باید مثل استادم رفتار کنم . استادجانم دوست دارم من هم آنقدر قوی شوم که البته نیاز به تکامل داره ،مثل شما باشم و مثل شما عمل کنم ، قوی و پر قدرت .
چقدر باید با خودم تکرار کنم که دیگرانی وجود ندارن. من دارم خودم اتفاقات رقم میزنم .
چرا من در موضوع حرف مردم نمی خوام درک کنم که بابا دیگرانی وجود ندارن . چرا اینجا نمی پذیزم که خودم خالق شرایط زندگی خودم هستم . واقعا چر ؟ ایراد ذهنی من کجاست ؟
من هر روز تلاش می کنم که کانون توجه ام را روی زیبایی ها وسپاسگزاری و نعمتها و ورودی های مناسب بزارم چون میدونم که خودم دارم همه چی را خلق می کنم ولی نسبت به بی تفاوت بودن به موضوع حرف و نظر و قضاوت مردم که پاشنه آشیلم هست نمی خوام بپذیرم که خودم هستم که دارم شرایط خودم خلق میکنم . باید حسابی روی این موضوع کار کنم .
برم ادامه ی فایل را گوش کنم .
خدایا شکرت
سلام و عرض ادب و احترام خدمت استاد گرامی
و خانم شایسته نازنین که خیلی درسهای بزرگی در کار از ایشون یاد گرفتم.
استاد درس توحید درس موفقیت و درس انسان بزرگ بودن را امروز قسم میخورم در کلاس این دانشگاه یاد گرفتم. وقتی بغض کردید و اون بغض فرو خوردید شما انسان خیلی خیلی خیلی بزرگی هستید و روح بسیار بزرگی دارید.خدا صدهزار مرتبه شکر میکنم که شما را برای تاثیر گذاری در جهان زنده نگه داشت در حادثه آتشسوزی خدا میدونه ما دانشجویان چه درسهای دیگه ای قرار بگیریم.
استاد مسئله ای که گفتید نمیخواهید واردش نشید. من دو سال پیش به طور اتفاقی تو یوتیوب دیدم . و لایو که اون شخص گذاشته بود و از رفتارهای شخصی که مشخص بود که از بچه سایت هستند مودب و در کمال احترام با ایشون صحبت میکرد و اینقدر فرد آرامی بود. جالبه بجه اش کوچیک بود و از سر و کول باباش بالا میرفت من مرده بودم از خنده که چطور این فرد چه کنترلی داره. هم جواب طرف مقابل میده و هم بچه اش اینطوری و عصبانی نمیشه که بچه بشین.
کامنتهای یوتیوب خوندم دیدم بچه های سایت چه کردند. جنگ بین قلب و ذهن من شروع شد .شیطان حسابی موفق شده بود شک و تردید در دلم ایجاد کنه.
خب راستش اون موقع در این مدار نبودم و هیچ فعالیتی هم در سایت نداشتم و فقط فایلها رو میدیدم. خود خدا شاهده که خداوند اون لحظه هم قصه نوح به قلبم جاری کرد. یادم نیست چقدر زمان برد. یک هفته چقدرش یادم نیست . ولی از اونجایی که خداوند بارها و بارها در قران گفته که مکرر ش بالاتر از مکر بندهاش هست این را هم تو ( عرض کنم که الان دیونه شدم همین دیشب که قرآن میخوندم راجع به قوم هود میگفت که در مقابل اونها مکر کرده . ) و قلبم پیروز شد و طبق وعده خداوند افراد با ایمان نجات میده خداوند من از دست شیطان نجات داد.و اما در مورد فایل امروز انشالله فایل تصویری خدمت شما ارسال میکنم که این قصه سر دراز دارد. و کارنامه پایان ترم دانشجویان متعهد استاد عباس منش نمره اش مشخص است .
خدایا صدهزار مرتبه شکر و سپاسگذارم استاد راهنما برای درک مفاهیم جهان هستی برای من فرستادی.
الهی در پناه رب یگانه محکم باشید.
خانم شایسته عزیز از شما خیلی سپاسگذارم که زحمت کشیدید و این فایل تهیه شد. من واقعا” از ابتکارات شما در سایت ایده میگرم.
کامنت دوم..
خلاصه که چشمتون روز بد نبینه، سره پاس شب بودم دقیقا نصف شب بود یعنی طرف سه چهار نصف شب، دیدم یه ماشین اومد پشت در گردان ایستاد از ماشینای پیکان آبی قدیمی زمان شاه که مال نیرو هوایی ارتش هستند، و دو تا نیروی کادر بالا رتبه توش بودند، حالا یکیشون که سرهنگ تمام بود که فرمانده عملیات پدافند بود که کل میتونم بگم دستورات و همه چیزای نظامی و رزمایشی و هماهنگ کردن های مختلف توی پدافند برای جنگ افزار و گردان های مربوطه زیر دست این بود و این باید هماهنگ میکرد و جزو یکی از اصلی ترین و کلیدی ترین مقامات آجودانی و رسته های بالای مرکز فرماندهی و کنترل بود که همیشه با فرمانده کل پدافند و پایگاه که سرتیپ خلبان بودند و فرمانده گردان ما و .. همیشه میتینگ و بریفینگ و جلسات مهم نظامی داشتند توی دفتر ریاست و فرماندهی پایگاه و پدافند هوایی، حالا ما که خبر نداشتیم درست از هیچی ما سربازا منظورمه، و از قرار معلوم بخاطر همون اوضاع مملکت که گفتم و تهدیدهای آمریکا از این دست جلسات شروع شده بود خیلی هم زیاد و اساسی و با جدیت تمام برگزار میشد، شانس من اون شب هم از این جلسات بوده انگار یعنی از صبح زود روز بعد که من از نصف شبش پاس شب بودم، این اومد ایستاد پشت دروازه گردان و یه بوق زد رانندش که سروان تمام بود، حسابشو کنید چقدر رسته بالایی داشت این فرمانده که سروان تمامی رانندش بود فقط! چون درجات نظامی ارتش مثل هیچ ارگان و سازمان دیگه امنیتی و نظامی ای نیست، و کاملا فرق داره و به شدت روشون مانور میدن و حساسن و از اهمیت و ارزش خیلی بالای برخوردارند سلسله مراتب ارتش، اومد پشت در و با دست اشاره داد گفت درو باز کن، من که حسابی مونده بودم چیکار کنم و پیش خودم اصلا ذره ای شک نداشتم که باید اصول و آموزش ها و موارد امنیتی رو مخصوصا رمز شب رو حتما حتما و دقیقا رعایت کنم تا بیچاره نشم و بخوان امتحانم کنند ببینن واکنش و عکس العمل نگهبان جای به این مهمی چطوره، موندم اول چی بگم و چیکار کنم، بعد یکی دو بوق دیگه زد و با دست هی تند تند اشاره میداد دروازه رو باز کن! بعد من همچنان نگاه میکردم و اسلحه رو هم اورده بودم پایین گرفته بودم با دو دستم، و نامردی نکردم رفتم جلو و اسلحه رو آویزون کردم با بندش به شونه ام و با دو تا دستم دروازه بصورت ضربدری گرفتم : )، بعد دیدم سرهنگه پیاده شد از ماشین و اومد جلو گفت مرتیکه مگه نمیگم درو باز کن!!! : | منم همونجور که درو گرفته بودم و فکر میکردم دارن امتحانم میکنن یعنی بخدا ذره ای به مخم نمیرسید که موقعیت چیه و داستان چیه! فقط اون وظایف و اصول نظامی و احساس مسئولیت کردنه که هیچ احدی رو نباید راه بدید تا رمز شب رو بگه تو ذهنم بود : ) بعد بهش گفتم تا اسم رمز رو نگید درو باز نمیکنم! آقا اینو گفتی! در دروازه میله های بزرگ و قطور داشت که با فاصله چند سانت به چند سانت از هم بودند، بعد این سرهنگ خون جلو چشماشو گرفت و اومد جلو و دستاشو از میون نرده ها رد کرد و دو تا کف گرگی زد رو سینه ام! یه لگدم زد تو شکمم نزدیک مثانه ام، من که کلا شوکه شده بودمو تو اون لحظات اصلا تو عالم هپروت بودم و تازه دوزاریم افتاده بود که بابااااااا امتحان و نمیدونم شعار ارتش و این داستانا نیست اینا کشک! باید درو باز میکردم!!! و همه این اتفاقات و گفتگو ها و دوزاری کج من افتادن ها تو چند ثانیه طول کشید : ) موقعی به خودم اومدم که تا خرتناق رفته بودم زیر بار چک و لقد و مشت و لگد و همه چی، نامرد بدم زد منو یعنی حسابشو کنید اینا نیروی نظامی شاه بودن و دوره دیده و ورزیده بودند، سنش کم نبود این سرهنگه، حسابشو کنید خلبان بازنشسته زمان شاه بوده خلبان جنگنده بوده! و چشمتون روز بد نبینه من از شدت میگم شوکه شدن اصلا زبونم بند اومده بود و واقعا شوکه شده بودم هیچ واکنشی نمیتونستم نشون بدم چون تا اون موقع بخدا فقط فکرم این بود که اینا دارن امتحانم میکنن ببینن وظیفه مو درست انجام میدم یا نه! یه دستای پر و سنگینی داشت نامرد، تو ارتشم خب ریش و پشم و این داستانا نمیذارن که مثل ارگان های دیگه، و شیش تیغ و شسته و رفته و آنکارد شده هست تمام لباس ها و همه چیز نظامی ها چه کادر چه سرباز، و ریشت یه کوچولو نوک میزد حتی، یا ناخونات یه ذره رشد میکرد و پوتینات عین آیینه تمیز نمیبود یا جورابات رو هر شب نمیشستی یعنی نابود بودی نااااابود! و منم خیلی همیشه خوشم میومد از این چیزا از این اصول ارتش مخصوصا نیرو هوایی و از عشقمم و شانسمم همونجا افتاد خدمتم و خب چه خدمتی هم شد!!! : ) آقا صورتش و چشماش تو تاریکی برق میداد با اون لباسا و کفشاش، منم اینقدر کتک خورده بودم که یه آن به خودم اومدم دیدم دهنم پر خون شده! نامرد بدجوری زده بودم اصلا گوشام زینگه میکرد انگار تیر در کرده بودن در گوشم! دهنم پر خون و پوست لپ و لثه دهنم تو دهنم کنده شده بود و بازی میکرد تو دهنم و هی تف میکردم بیرون، یعنی استاد حسابشو کنید با لگد مثل یه رزمی کار میزد تو شکمم و سینه ام، غیر از چک افسری و مشتایی که بهم زد، حالا من خب میگم اگر شوکه نشده بودم، یعنی حتی حق تیر داشتما! یعنی مگه نمیتونستم دفاع کنم و بگیرم بزنمش منم؟ یا اسلحه میکشیدم سمتش دهنشو سرویس میکردم! ولی من کلا میگم گیج و مات و مبهوت از این جریان، آقا بعد کلی کتک کلی هم فوحش بهم داد و گفت مرتیکه بیچارت میکنم نابودت میکنم! درو رو من باز نمیکنی هاااان؟؟؟؟ منو نمیشناسی احمق! سربازه فلان فلان شده کلی دری وری بهم گفت و رفت سمت آجودانی و دفتر فرماندهی کل پدافند پیش سرتیپ فرمانده. پاس بخشی که مامور رسیدگی و نظارت به سربازهای نگهبان بود از دور دیدم صدام کرد و اومد پیشم اینقدددر ناراحت شد و فوحش داد به اون لعنتی سرهنگه و اینقدر گریه کرد واسم و منو گرفت تو بغلش و گفت سرکار بهزادی پس چی شدددد جریان چی بود چرا اون ح.. زاده اینجور گرفتت زیر مشت و لگد و اینا، داستانو واسش گفتم و خب اون تنها کسی بود که شاهد ماجرا بود، بنده خدا خیلی ناراحت شد واسم و گفت نمیخواد ادامه پستتو وایسی یکیو میذارم به جات تو برو تو آسایگاه استراحت کن..
چند دقیقه ای نگذشته بود که دیدم اسممو صدا زدن تو بلند گو که وظیفه بهزادی بیاد دفتر آجودانی و مرکز، منم که چون بالا خدمتی بودم لازم نبود اصلا قوانین سفت و سخت واسم اجرا بشه مثل سربازای صفر کیلومتر آشخور که مثلا موهارو از تهِ ته با صفر بزنن جوری که پوست سرت کنده بشه! : ) یا تو لباس پوشیدن و بعضی مسائل دیگه، و خب اون فرمانده قرارگاهه هم که اول خدمتم خیلی اذیتم کرده بود بعد از اونهمه مدت تازه یه کمی باهام خوب شده بود بعد از اون داستانا و لغو درجه و زندان انداختنم، آقا ما رفتیم دفتر ستاد فرهاندهی کل و احترام نظامی گذاشتم و باید کلاهو در میاوردیم میگرفتیم بغل گودی پهلوها پیش استخوان برجسته لگن، بعد از احترام نظامی و شق عین ستون دیوار وای میستادیم تا ببنیم دستور چی میدن و چی میخوان بگن، وقتی کلاهمو برداشتم خب کله تازه تراشیده انگار با تیغ تراشیده بودمش بخاطر قوانین اون فرمانده قرارگاه عقده ای موهامو با صفر زده بودم اتفاقا یه ماشین اصلاح وال (WAHL) آمریکایی هم هست که داداشم دهه هفتاد از حج اورده بودش، با اون وقتی ریش یا کله رو میتراشی یعنی دقیقا انگار شیش تیغه کردی، پوستت برق میزنه! و کل فرمانده هان کله گنده اونجا حضور داشتند، حسابشو کنید فرمانده کل پایگاه که سرتیپ خلبان بود با فرمانده کل پدافند اونجا و کل فرمانده هان گردان های مختلف اونجا بودند تو اتاق بریفینگ، و اصلا پای سربازی اونجا باز نمیشه هیچوقت! هرگز! یک دفتر مجلل و شیک و باکلاسی بود تماااام در و دیوار عایق کاری شده و چرم و چوب مرغوب میز و صندلی ها هم همینطور و عین آیینه برق میزد همه جا، بعد موندن نگام کردن و فرمانده پدافند ازم پرسید خب سرکار بهزادی بگو ببینم جریان چی بوده چرا درو روی سرهنگ فلانی باز نکردی؟ یکم مکث کردم، گفتم امیر (فرمانده های رده بالا با رسته سرتیپی و سرتیپ تمامی و بالاتر رو با امیر خطاب میکنن تو ارتش)، بهش گفتم امیر مگر نه این شعار خودتونه تو ارتش که تحت هیچ شرایطی از مسئولیت و وظیفه مون عدول نکنیم و جونمون رو پای وظیفه و ماموریتمون بدیم!؟ مگر نه اینکه اینا قوانین خود شماهاست و این رمز شب و کد ها رو خودِ همین جناب سرهنگ فلانی که سیر دلش منو کتک زد، نوشته شده و انتخاب شده و تمام نیروهای نظامی باید رعایتش کنن، مگر نه خود ارتش گفته اگر حتی شخص اول مملکت (اسمشم اوردم پیششون!) گفتین اگر اومد پشت در یا دیده شد توی محل های نظامی، باید اسم رمز رو بدونه و هیچ سربازی حق نداره بدون اینکه اسم رمز رو بهش بگن به افراد اجازه بده کسی وارد یا خارج بشه!!!؟ مگه نه اینکه خودتون گاهی حتی بعضی فرماندهان از طرف شماها مامور میشن با لباس مبدل و با لباس سرباز بیان وارد گردان ها یا مواضع جنگی بشن و وضعیت رو رصد کنن ببینن اوضاع چطوره و سربازها درست وظیفه شون رو انجام میدن یا نه!؟؟ آقا اینارو گفتم بعد ساکت شدند و هیچی نگفتند، جیکشون در نمیومد! بعد موندن یه نیگا به همدیگه انداختند با یه حالت استیصال و خجالت و ناراحتی بهم گفتند باشه سرکار بهزادی ممنونم دم در منتظر باش، اومدم برگردم دیدم صدای فرمانده گردان خودمونم درومد همون سرهنگ باحاله، خدا حفظش کنه کورد هم بود بچه کرمانشاه بود خیلی آدم شریفی بود، و بهم گفت سرکار بهزادی پس چرا اینقدر سرتو از ته زدی تراشیدی؟؟؟ تو که ماشالله دیگه بالاخدمتی هستی چیزی تا آخر خدمتت نمونده، نیازی نبود اینقدر از ته بزنی سرتو، بهش گفتم جناب سرهنگ این دستور همون فرمانده قرارگاه استوار فلانیه، خیلی ناراحت شد و سرشو تکون داد یه چیزیم زیر لب بهش گفت و گفت باشه ممنون دم در منتظر باش..
استاد جالبه بدونید، بخداوندیه خدا اومد اون سرهنگه عملیات که کلی منو زده بود و تهدیدم کرده بود و ناسزا بهم گفته بود، اومد افتاد رو دست و پام با گریه از نوک پوتینم بوسید منو تا فرق سرم! دستامو میبوسید، همین الان که دارم این خاطراتمو تعریف میکنم احساساتی شدم و اشکام اومد تو چشمام.. (هعییی)
اومد با گریه و بوسیدن سر تا پام بهم گفت غلط کردم پسرم! کلی بد و بیراه به خودش گفت، و گفت تو هم پسر منی آی فلان و بهمان من اشتباه کردم من غلط کردم بارها اینو گفت، گفت اشتباه از منه فلان و بهمان شده بود اینجوری اونجوری، تو درست وظیفه تو انجام دادی، منو میبخشی؟ یه حس و حال عجیبی بود اون لحظات استاد که توصیفش برام سخته..
من که بارها تو زندگیم بهم کم لطفی و بی مهری شده و از خیلیا خوردم و دلم شکسته بوده، و بارها اوج و حضیض ها دیدم، اون دوران هم بر سر همه شون.. : )
خلاصه اونشب با همه سختی و بدیش تموم شد و بعدش از فرداش باورتون نمیشه اینقدر منو صدا میزدن از بلندگوی ستاد اصلی فرماندهی، مستقیم دفتر جناب سرهنگ فلانی! فرمانده عملیات، ای خدا چه روزایی بود : ) میرفتم اونجا اینقدر بنده خدا بهم میرسید و یه وضعی که نگووو! انگار دعوتم کرده بود هتل! به منشی هاش کلی میگفت برید خوراکی یه عالمه خوراکی میاورد میذاشتن جلوم رو میز، و خودش سرهنگه هم مینشست روبروم عین یه دوست مثلا راحت و ریلکس و کلی باهام گپ میزد و میگفت و میخندید، بعد حتی بهم گفت چه کاری از دستم بر میاد واست انجام بدم؟ مثلا میپرسید وضعیتت چطوره اونجا؟ شنیدم استوار فلانی خیلی اذیتت کرده و میدونم که آدم چجوری ای هست و فلان، و میخواست از دلم در بیاره بنده خدا، منم که بدمم نمیومد کمی وضعیتم بهتر بشه و خلاص بشم مخصوصا اون آخر خدمتی که دیگه خسته و شکسته و زخمیه خدمت شده بودم : ) بهش جریانارو گفتم راجع به زندان رفتنم و اضاف خدمت زدنمو اینکه چقدر اذیتم کرده تو گردان، اونم بهم قول داد که یه کارایی میکنه، یا مثلا واسم مرخصی نوشت گفت برو خونه چند روز مرخصی واسه خودت هوایی تازه کن..
آقا هر روز به مدت چند روز این پروسه تکرار میشد، این فرمانده قرارگاهمون همون استواره، اینقدر لجش گرفته بود هی میگفت مررررتیکه : ) چیکار کردی سرکار بهزادی که هی دم به دییقه میخوانت اون بالا بالاها..
و من اون روزها و تو کل روزای سخت فقط از خدا کمک میخواستم و صداش میزدم و باهاش حرف میزدم و خدا برای من کافی بود، هیچ تهدیدی تو زندگی من تاثیری نداشته و همین موارد که تو خدمتمم بود تا دلتون بخواد، همه دفع میشدن و یا خود اون افراد ضربه شو میخوردن، دقیقا فردای همون شب اون اتفاق، روی صف صبح گاه مشترک که کل گردان ها رژه باید میرفتند و قوانین و ضوابط و آیین نامه ها و فرامین جدید و مهم اطلاع رسانی میشد، دقیقا و صراحتا اعلام شد که هر نیروی کادر یا وظیفه ای اگر حس کرد داره ناحقی میشه و ظلمی بهش شده و موردی هست که باید اعلام کنه و بهش رسیدگی بشه، میتونه با دفترحفاظت و حراست اطلاعات و عقیدتی سیاسی در میون بذاره، اینقدر بخدا بچه های گردان رفیقام بهم گفتند بیا برو گزارش بده دهن طرفو سرویس میکنن بیچارش میکنن، اصلا از پست و مقامش میتونن بگیرنش و عزلش کنن اصلا سر این کارش! و تمام خدمتش دود بشه بره هوا، من که آدم این کارا نبودم هیچوقت که کسیو بدبخت کنم و بخوام منم عقده ای رفتار کنم و تلافی جویانه نگاه کنم به کسی و موضوعی خداروشکر از این خصلتا هیچوقت نداشتم و تو ذاتم نیست اصلا خدا رو صد هزار مرتبه شکر. و همیشه بخشیدم و بخشنده بودم اینم لطف و مرحمت و عنایت خدای عالم بوده نسبت بهم که آدم آروم و مهربونی هستم، ولی نه همیشه و نه با هر کسی! : )
از این دست اتفاقات و خاطرات خیلی زیاد دارم تو زندگیم.
واقعا استاد عزیزم کنترل ذهن و تقوا همه چیزه! چقدرمن آسیب ها زدم به خودم و دنیای پیرامون اطرافم با ندونستن این آگاهیا و این قوانین، اما از وقتی متوجه ساز و کار جهان شدم و این قوانین رو درک کردم بهتر، واقعا خیلی عالی عمل کردم روی خودم مخصوصا با دوره شگفت انگیز احساس لیاقت این موارد خیلی عالی در من درمان شد و بسیار نتایج لذت بخش و آرامش بخشی گرفتم و یه نفس راحتی دارم میکشم این اواخر.
یاد گرفتم به مسائل جور دیگه ای نگاه کنم
یاد گرفتم که به همه افراد حق اظهار نظر بدم فارق از اینکه بدم بیاد یا خوشم بیاد و من نباید احساس خودم رو بد کنم، من نباید نازک نارنجی باشم! من نباید اجازه بدم کسی بره رو مخم و احساس ارزشمندیه منو ببره زیر سوال! من من، منم که همه کاره زندگی خودمم و اتفاقات و افکار خودم!
یاد گرفتم که هر کسی پشت سرم حرف زد غیبت کرد یا هر نظری داشت، تهمت زد، یا تهدید کرد این منم که باید بزرگ تر از اونی باشم که این مسائل کوچیک و بی اهمیت رو بهشون توجه نکنم و بهشون قدرت ندم، جهان و خداوند کارشو خیلی خوب و دقیق بلده و میدونه چیکار کنه و همه چیز سر جای درستشه! من نیازی نیست قاضی بازی در بیارم و بخوام عدالت خدا رو اجرا کنم یا زیر سوال ببرم! اون خودش عادلترینه! خودش همه چیزو مدیریت میکنه به نفع من، حتی اگر ظاهر قضیه جوری نشون بده که انگار به ضررت شده.
یاد گرفتم که با توجه کردن و قدرت دادن به اون مساله و رفتار بد دیگران و یا نظر و قضاوتشون نسبت به من، فقط دارم به خودم آسیب میزنم و گور خودمو با دستای خودم میکنم!
سپاسگزارم از توجهتون
به نام خدای بخشنده مهربان
سلام به شما استاد عزیزم، خانم شایسته ی شایسته، و همه دوستان ارزشمندم
سلام استادِ عزیزم ای جان با این تیشرت ارتشی پلخشی و خوشگل پاما (PUMA)، استادِ قشنگم جالبه بدونید منم یه تاپ مردانه آستین حلقه ای قرمز خوشگل پاما تنمه از دیروز : )
چقدر جالب که خدای عزیزم منو به چه زیبایی هدایت میکنه، و مثال یادم میاره..
من کارای ترجمه هم انجام دادم تو رسانه و فیلم و بازی و کلیپ و چیزهای مختلف توی نت، حتی آموزش..
و با هجمه ای از بد و بیراه و فوحش و ناسزا و بددهنی هم مواجه شدم..
بارها شده برام ایمیل توهین آمیز یا تکست اومده رو گوشیم که بد و بیراه گفتند بهم یا بی احترامی کردند و من یاد گرفتم که مثل گذشتم نباشم و واقعا خیلی تغییرات کردم نسبت به قبل، اصلا برام مهم نیست و اهمیتی نداره و جالبه که مدتهاست هیچ خبری نبوده مخصوصا از بعد از دوره بینظیر احساس لیاقت! استاد من همش دارم این اواخر توی تمام حرفام و کامنتام از این دوره اسم میبرم : ) چون واقعا عاشقمش البته همه دوره ها و فیلاتون، اما واسه من بهترینش که خیلی خوب تو این برهه از زندگیم البته، ارتباط برقرار کردم و نتیجه دیدم و به نظرم از تمام دوره ها و فایلای دیگه تون هم نتیجه میگیرم و گرفتم، بهتر بوده برام و بیس و شاکله مابقی آموزش ها هست برای من، شاید برای دیگران اینجور نبوده باشه و خیلیا جور دیگه ای نتیجه گرفته باشند یا از همون اول خیلیا راحت نتیجه بگیرن، همونطور که خودتونم همیشه میگید.
واقعا استاد در مورد مثال دخترها و خانم ها کلا، واقعا مثال دقیق و به جایی گفتید، من هم همیشه این تو ذهنم بوده وقتی به بعضی رفتارها و نا ملایمتی ها و بی مهری کردن های افراد به دیگران فکر میکردم، مخصوصا تو این زمینه که ماشاالله تا دلتون بخواد تو مملکتمون دیدیم هممون، اما میخوام بگم واقعا حسم همیشه درون خودم این بود که تو دلم به اون خانمی که بهش توهین شده بود یا تیکه پرانی شده بود تو خیابون یا یه محلی جایی و من یا افراد دیگه ای نظاره گر بودیم بصورت اتفاقی (چون اصلا من تا تونستم از اتفاقات بد و مخصوصا تصادف و یا هر چیزی که احساس بد میداده مخصوصا تو کوچه و خیابون و مکان های عمومی، دوری کردم و توجه نکردم، همیشه اینطور بودم اکثر مواقع، یا از دعواهای خیابونی و اینها)، تو دلم میگفتم اگر بی توجهی میکرد و اصلا انگار نشنیده و ندیده چیزی، واقعا اون آدم بی فرهنگ خودش خجالت میکشید و ادامه نمیداد و اون انرژی خالق خودش کارارو درست میکرد و خدا حواسش به همه چیز هست به همه امور آگاهه و تو دل همه کسی و همه چیزی هست، و همون نیرو خودش این پیغامو میرسوند از طرف تو خانمه محترم که ببین من از اوناش نیستم! و اتفاقا همیشه این واسم در مورد خانم ها گوشه ذهنم بوده که وقتی سنگین و عاقلانه و بی تفاوت رفتار کنند اینجور مواقع، کاملا یک وجهه بسیار پرقدرت و جدی و محکم از خودشون نشون میدن که خود به خود این پیغام رو به هر کسی میرسونه که ازت ترس داشته باشن و جرات نکنن بهت نزدیک بشن یا بخوان مزاحمتی ایجاد کنن و تیکه بپرونن. (استاد جان چقدر جالب که من هر فایلی دارم این اواخر تو مدت کوتاهی ازتون میبینم، هرجا پاز میکنم فایل رو که جرقه ای زده شده و نکته برداری میکنم و میبنویسم که یادم نره، دقیقا به محض پلی کردن و ادامه فایل میبینم شما هم دقیقا داشتین همون حرف و برداشت رو میگفتین و واقعا خیلی جالب و شگفت انگیزه برام این نشانه ها و اتفاقات زیبا)
استاد به من هم از این دست تهمت ها و برچسب ها زده شده تو زندگیم، اونم از کسایی که فکرشو حتی آدم نمیتونه بکنه! برچسب های خیلی بدااا یعنی دقیقا درکتون کردم وقتی حرفتون رو خوردین و مثال رو نزدید، به من هم از این چیزها زده شده، قبلا مخصوصا قبل از آشنایی با شما و این مسیر الهی، خیلی خب فرق داشتم و خیلی خودمو اذیت میکردم که ضربه های سنگینی هم خوردم از برخورد و رفتار آدما باهام و بی مهری و بی معرفتی انسان ها مخصوصا نزدیکان و فامیل یا دوست، اما در نهایت به طرز حیرت انگیز و جالبی ضربه ها خوردن افرادی که این کارارو کردند و واقعا له شدند! له ها یعنی لههه! چنان ضرباتی جهان بهشون وارد کرده که نیست و نابود شدند و اصلا خبری ازشون نبوده تو زندگیم دیگه انگار که اصلا وجود نداشتن تو زندگیم. و استاد جالبه بدونید که اون قادر مطلق اون خدای سریع العقاب و ستار العیوب، جوری همه چیزو مدیریت کرد و میکنه که تو اصلا خم به ابرو نیاری اگر به خودش توکل کنه فقط آدم و ایمان و جسارتشو نشون بده واقعا هیولایی میشه که لا خوف الیهم و لا هم یحزنون میشه، و طبق مثال ها و کلام خداوند کریم و قدرت ها و معجزاتی که برای پیامبرانش رقم زده، مثال موسی (ع) یادم میاد، که گفتم هیولا ، دقیقا استاد مثل موسی اژدها و هیولایی رو برات در دل و ذهن دیگران که قصد آسیب و گزندی رسوندن بهت رو دارن و نیت های خصمانه، همه رو خفه کنه در نطفه و ببلعدشون جوری که نیست و نابود بشن یا له بشن جوری که نتونن بلند شن.
قربونت برم با تمام آموزش هاتون استاد که مخصوصا حس میکنم ازبس که به طرز استادانه و ماهرانه ای آموزش ها و آگاهی ها رو چقدر خوب درک کردید و چقدر خوب انتقال میدید استاد جانم که دقیقا میدونید چطوری و به چه شکل مسائل و باورهای مختلف افراد رو شناسایی کنید و دقیق و حساب شده بیاید کاملا به موقع و به جا در موردش مفصل توضیح بدید و ما رو آگاه کنید.
خدارو شاکرم استاد جان که در مورد تهدید که مثال زدید، من خب هیچوقت تهدید نشدم بخاطر شخصیت آرام و در صلحی که داشتم و بودم با خودم همیشه، ولی به زور بخوام یکی دو مورد شاید یادم میاد بگم، اون سنین کم دوران مدرسه هم اگر موردی بوده به طرز عجیبی طرف یا خودش بلایی سرش اومده و یا جهان کاری کرده که اتفاقی نیفته اصلا و بعدها متوجه شدم که چه بلا و مصیبتی سر طرف اومده اونم در حالی که اصلا هیچ اقدامی هم نکرده بوده در حق من فقط کری خونده بوده به قول معروف..
توی دوران خدمتمم چرا اونجا یکی دو باری تهدید شده بودم که داستان های زندگی من بخوام بگم یعنی واقعا استاد من بیشترین ماجراجویی و مخاطرات زندگیم توی خدمتم پیش اومد! : ) که همیشه واسم هم جالبه هم عجیب و سوال برانگیز، که چرا آخه!؟ : ) بخدا بلا مصیبت هایی که تو خدمت سربازی سرم اومد یعنی اینقدر من سختی کشیدم اون دوران که موسی و محمد و بقیه تو دوران رسالت و پیامبریشون، کشیدن از ناملایمتی ها و ناسزاها و تهدید ها و توهین ها و و و..
ولی خب منم هیچوقت آدم دست و پا بسته ای نبودم و هیچوقت آدمی نبودم که وایسم هر کسی هر غلطی خواست بکنه در حقم من عین ببو گلابی نگاهش کنم، که البته منم این صحبتا مال خیلی سالها پیشه مال دوران خدمتم و مدرسه که گفتم، و از سالها پیش که با برنامه های شما هستم خب اصلا وجهه دیگه ای از زندگی و رفتار و اتفاقات و شرایط رو تجربه کردم..
شاید نیاز باشه بگم همون مثال ها رو استاد : )
استاد حتما با این ضرب المثل آشنایی دارید شما و همه دوستان که میگه : «از آن مترس که های و هوی دارد، از آن بترس که سر به تو دارد! » و خب من همیشه زبان زد خاص و عامم که سر به تو دارم! : ))))
یادمه دبیرستان بودم (پونزه شونزه سالم بود) تو همون دوران جاهلیت که میگین، تو محله اونوریه ما که همیشه با بچه ها هم محله ای و محله های کمی دورتر رفیق بودیمو بازی میکردمو شیطنت، دوتا برادر بودند که همیشه لج منو داداشمو داشتند و همیشه یه جورایی باهم کنتاکت داشتیم، ولی نه دعوا، در حد همون لج بازی و غرور و شاخ شونه کشیدن، یه بار که بعد از بازی کردنمون بود با همه بچه های محله و اینا نمیدونم چی شده بود این دوتا برادره که یکیشون خیلی با من خوب بود ولی اون یکی داداش بزرگتره همیشه خیلی غد و مغرور و بداخلاق هم بود، نمیدونم سر فوتبال بازی کردن بود سره کارت و شانسی بازی کردن بود چی بود، یا این کارتای فوتبالی که میذاشتیم و برنده میشدیم اسمش یادم نیست، یا تیله بازی..
آقا این باخته بود و لجش گرفته بود و منو داداشمم دیگه راه افتاده بودیم بریم خونه مون محله خودمون، داداشم رفته بود خونه دیگه و خبر نداشت، این داداش بزرگه همسایه که اون یکی محله بودن نامرد موقعی که روم اونور بود و داشتم راه میرفتم از پشت سر اومد یه مشت خیلی محکم و یه حالت خنده داری هم مشت میزد : )) یه مشت زد پشت کمرم دقیقا تو مهره های وسط کمرم از پشت خنجر زد نامرد : ) و شروع کرد تهدید کردن و کوری خوندن، یه موزمار آب زیر کاهی بود کلا، منم که حسابی غافل گیرانه ضربه خورده بودم و کمرم از درد داشت میشکست و نفسم بند اومده بود، رفتم گرفتمش باهاش گلاویز شدم باورتون نمیشه استاد، بلندش کردم زدمش زمین اینقدر مشت و لگد زدمش تمام سر و صورتش خونین و مالین شده بود، بلایی به سرش اوردم کشون کشون بردمش تا لب جوب تو محله خودمون تمام پوست پس کله اش و گردنش زخم شده بود، بچه ها همه جمع غلغله یه وضعی، بردمش تا لب جوب در خونمون بهش گفتم چه …هی (معذرت میخوام) خوردی! و حساب کنید پاهاش تو دستم بود با یه پای دیگم میزدم تو صورتش و سرشو کردم تو جوب، گفتم بخور بخور غذاتو بخور! سرشو کردم تو جوب با صورتش هی میزدمش تو جوب درش میاوردم، کلی گریه کرد و لجن رفته بود تو دهن و دماغ و گوشاش، یه لقدم زدمش فرستادمش خونه شون گفتم بار آخرت باشه از پشت از این ..ـه خوریا میکنیا، هر چیزی خواستی بخوری رو در رو بهم بگو، و داداش خدابیامرزم که روحش شاد باشه هرجا هست، بنده خدا اصلا نفهمیده بود که چه دعوایی و داستانی پیش اومده بود اون روز تو محله، بعد که فهمید گفت پس چرا یه ندا ندادی بیام فلان فلانش کنم، گفتم دیگه از این غلطا نمیکنه واسه ما خیالت راحت هرچیزی رو باید میخورد خورد : ) کلا تو زندگیمم همیشه حتی الانیا هر کسی پشت سرم غیبت کنه یا حرکتی زده باشه یا میخواسته ضربه بزنه بهم به هر نحوی همیشه به همه گفتم، جرات داره کسی تو روم جلوی خودم باهام حرف بزنه و هر کاری داره هر حرفی یا جدلی داره بزنه تو روم جلو خودم نه عین معذرت میخوام دخترا (البته بلانسبت همه خانما چون همه انگشتای یک دست مثل هم نیستن)، پشت سرم غیبت کنه و تهمت بزنه یا بخواد منو پیش دیگران خراب کنه..
الان که البته واسم اصلا مهم نیست، این خاطرات مال گذشته هاست و من اصلا سالهاست خوشبختانه با همه اون افراد چه نزدیک چه دور چه غریبه و هرکسی در ارتباط نیستم و یا پیش نیومده دیگه که بخوام فکر کنم بهش یا اذیت باشم، و واقعا هم عوض شدم تغییرات اساسی کردم مخصوصا این یه مدت اخیر که خیلی خوب روی حتی وجهه های خیلی حساس و چالش برانگیزم کار کردم و آرامم خداروشکر.
توی خدمت اصلیم یعنی بعد از آموزشی و دوره کد جنگ افزار، وقتی که توی گردان خودمون بودیم یه فرمانده قرارگاه داشتیم که استوار دو بود و به شدت عقده ای و بداخلاق و اصلا منزجر کننده که زبان زد خاص و عام بود تو کل پایگاه محل خدمتم، و این بنده خدا به شدت با یه قشر خاصی از سربازا که گویش محلی داشتیم خیلی عقده داشت و لج بود به شدت لج بود، کارای خنده دار و مسخره میکرد و تا دلتون بخواد برنامه داشت که اذیت کنه و زجر بده بچه ها رو، با همه اینجور بود ولی با اون قشر خاص خیلی بدتر بود حتی. یه بار توی بیگاری که بودیم و عین بز و گوسفند باید میچریدیم تو زمین ها و چمن ها و جاهای مختلف رو هرس میکردیم، و بار نیسان میکردیم که ببره خالی کنه، من ایستاده بودم روی سپر عقب ماشین و ازبس سرباز عقب ماشین بود جا نبود برم بالا و ماشین هم با سرعت داشت میرفت ولی اول سرعت گرفتنش بود چون تازه میخواست راه بیفته، و من پام سر خورد چون بارونم اومده بود و گلی بودیم لیز بود پام، از عقب ماشین افتادم رو زمین رو آسفالت و خب حسابی داغون شدم و یه پامم شکست و کلی زخمی و خونین و مالین شدم، رفتم بهداری و بیمارستان پایگاه و این داستانا، خلاصه پامو گچ گرفتم و رفتم درخواست مرخصی استعلاجی دادم و مدتی رو رفتم خونه و شهر خودمون، از اونجایی که این فرمانده رو میشناختم که چقدر عقده ای و بدذات بود واقعا، و کل پادگان میشناختنش و همه همکاراش و کادریای نظامی ازش متنفر بودن و میشناختنش که چه اخلاق گندی داره اونم با سرباز! که واقعا چی بگه آدم.. واردش نمیشم..
من از طرف خود محل خدمتم بهم یه دکتر که تو نظام پزشکی بود توی شهر دیگه نزدیک محل خدمتم اعزام شده بودم برای معالجه و تشخیص و بهبودی وضعیت پام و ورزش ها و تعویض کچ و کارایی که لازم بود خلاصه، از اونجایی که اون فرمانده خیلی اذیت میکرد و نزدیک تابستون هم بود و خیلی گرم بود به شدت، من به اون دکتر که تو شهر بود درخواست دادم که میشه برام مرخصی استعلاجی تمدید کنه به یه مدت نسبتا طولانی تا پام کاملا خوب بشه یا حداقل خیلی بهبود پیدا کنه و استخوان جوش بخوره، اونم دیگه میدونست وضعیت چجوریه و وضعیت منم میدید و خلاصه دلش به رحم میومد و واسم مرتب تمدید میکرد برگه های مرخصی استعلاجیمو و من نگهشون میداشتم تا بعد از مدتی که دکتر تشخیص بده ببرم با خودم پایگاه. حدود فکر کنم سه ماه شایدم کمتر طول کشید تا پام به حد خوبی برسه وضعیتش و استخوان کامل جوش بخوره، وقتی موعدش شده بود برم محل خدمتم، تو دلمم میدونستم که این فرمانده الان حسابی واسم برنامه داره و از دماغم میخواد بکشه بیرون! وقتی رفتم رسیدم نزدیک گردان، دیدم ایستاده بود دم در گردان بیرون تو خیابون، و داشت چپ چپ نگام میکرد و رسیدم نزدیکش و احترام نظامی گذاشتم، و خون جلو چشماشو گرفته بود گفت مرتیکه برو گردان تا واست دارم دو نون گرم! (تکه کلامش بود کلا میگفت مرتیکه همیشه و یه صدای تو دماغی خنده داریم داشت : ) )، منم که پی همه چیو به تن مالیده بودم و میدونستم که چجوریه، رفتم داخل با پای لنگ لنگان و عصا زیر جفت بغلام، خلاصه استاد جان، جونم بگه براتون که ما رفتیم منتظر تو آسایگاه تا این فرمانده منو فرا بخونه به دفتر قرارگاه، وقتی صدام کردن و رفتم تو دفترش قرمز شده بود و داد و بی داد و هرچی از دهنش درومد بهم گفت و من هیچی نمیگفتم فقط گوش میکردم، بهم گفت میخواستم واست درخواست فرار از خدمت بزنم تا تحت پیگرد باشی و دستگیرت کنن بندازنت هلفدونی، مرتکیه سه ماهه رفتی خونه خوابیدی چی فکر کردی پیش خودت!؟؟ خلاصه منم توضیح دادم واسش و میدونستمم هیچ فایده ای نداره واسه این بابا، دو سه تا منشی و مستخدم هم همیشه تو دفترش پیشش بودن، وقتی حرفاش تموم شد و با یه حالت کینه و نفرتی بهم گفت باشه میتونی بری فعلا تو محوطه باش تا تکلیفتو معلوم کنم، در صورتی که باید با زبان خوش و درک کردن وضعیتم اصلا منو میفرستاد آسایگاه تا استراحت کنم و میفرستادم بهداری و بیمارستان وضعیت پام بهتر بشه، موقعی که احترام گذاشتم اومدم با اون وضع پام با عصاها زیر بغلم برگردم که درو باز کنم برم، دیدم حرفای بدی زد و خیلی بی احترامی کرد و بلند شد اومد پشت سرم و یه پس گردنی زد بهم، اونجا دیگه من قاطی کردم نتونستم تحمل کنم، منم نامردی نکردم برگشتم سمتش عصاها رو پرت کردم تو سر و صورتش و خودمو پرت کردم روش تا میخورد گرفتمش زیر مشت حسابی خالی کردم روش عصبانیتمو، بچه ها که شوکه شده بودند از این اتفاق و کلی هول شده بودند دوییدند سمتم و جدامون کردند، و مدام بهم میگفتند دیوونه چیکااااااار کردی!!! میدونی چیکار کردی این عوضی رو نمیشناسی؟؟ خودتو بدبخت کردی الان واست اضاف خدمت میزنه الان میفرستت زندان الان چی و فلان.. هیچی منم دم در تو محوطه منتظر بودم دم در و خیلی ناراحت و حالم حسابی گرفته بود، بعد دیدم با کلی پرونده و کاغذ ماغذ و زونکن اومد بیرون قرمز و کبود شده بود از مشتایی که زده بودمش و مستقیم رفت دفتر فرمانده گردان که سرهنگ تمام بود و انسان بسیار شریف و خوبی بود هم خودش هم جانشین فرمانده گردان که سروان تمام بود. خلاصه دیدم بعد از یکی دو ساعت اومد بیرون و حسابی واسم زده بود و توپش پررر! : ) بعد دیدم منو صدا زدن برم اتاق جناب سرهنگ، وقتی رفتم اول گله شکایت کرد بهم و بعد بهم گفت پسر خوب تو که سرباز خیلی خوب و نمونه ای هستی واسه گردانمون، من میدونم این فلانی (به اسم صداش کرد همون فرمانده قرارگاه رو) چجوریه و رفتارشو میدونم و میدونم چقدر سربازارو اذیت میکنه، ولی باز با همه اینا تو نباید همچین کاری میکردی اینجور از کوره در رفتنا و عصبانی شدنا تو دوران خدمت کاملا به ضررته و پات گرون تموم میشه! هرچی فرماندت بهت گفت باید اطاعت کنی، و بهم گفت با بُرش داشتنش و پارتی بازیایی که تو مقامات بالارتبه پایگاه داره، واست بدجور تنبیه و مجازات بریده! گفت درجه افتخاری نظامیتو که اینقدر واسش تلاش کردی و زحمت کشیده بودی برات رفته زده و کاری کرده از تهران منحل بشه درجه ات و کنسلش کردن، بخدا استاد گروه بان دویی با مدرک تحصیلی که من داشتم به هیچکس نمیدن، ولی اینقدر خودمو خوب نشون داده بودم و امتیاز و نمره فوق العاده کسب کرده بودم تو آموزشی و تو دوره کد جنگ افزار و سرباز نمونه و آرام و خوش برخوردی بودم و همیشه منضبط و مرتب، چون تو اون دوران همه فرمانده هان و بالاخدمتیا و ارشد ها ازم راضی بودند و تعریفمو میدادند به فرمانده هان رده بالا، و نفر اول سردوشی بگیر که رسته سرباز و کلا نظامی ها هست تو خدمت، این شده بود که اون درجه فوق العاده بهم تعلق میگرفت بخاطر اون امتیازات، و این فرمانده درخواست داده بود و زیرابمو زده بود که منحل بشه درجم. و بعد هم واسم یک ماه یا بیشتر فکر کنم حدود 50 روز اضاف خدمت بریده بود(استاد اضافه خدمت هر یک دقیقش بخدا یک سال میگذره واسه سرباز اینقدر عذابه و رو مخه!) و زندان هم واسم برید بی وجدان، خلاصه مام چاره ای نداشتیم دیگه، یه سرباز مراقب مامور کردن منو ببره یعنی فقط دست بند بهم نزدن اونم چون پام شکسته بود و با عصا بودم، و رفتم با پای لنگ و گچ گرفته زندان و مدتی زندان بودم، خیلی خب روزای بدی رو گذروندم اونجا و واقعا خیلی خرد شده بودم و شخصیتمو نابود کرده بودند با این کاراشون، هیچی بعد از مدتها حالا یادم نیست دوماه یا بیشتر زندان بودن اومدم بیرون و برگشتم گردانمون، و تو مدت زندان بودن خیلی اوضاع بیریختی بود اونجا یعنی حسابشو کنید کسایی اونجا بودند که خیلی اوضاعشون ناجور بود و خیلی جرایم سنگین و بعضا خطرناکی داشتند، ولی نگهبانای زندان و اون نیروهای کادر هوای منو داشتند و بخاطر پای شکستمم بهم سخت نمیگرفتن و باهامم دوست شده بودند و کلی هم باهم گاهی میخندیدیم و وقت میگذروندیم، انگار که خدا اینارو مامور کرده بود و دلشون رو نرم کرده بود که مراقبم باشن و اذیتم نکنن. توی زندان در حدی بد بود که معذرت میخوام خیلی وقتا مخصوصا شبا بخاطر اینکه نمیشد کسی بره دستشویی و یا در سلول رو باز کنن، همونجا ملت خراب میکردن و دیگه نمیخوام وارد جزییات بیشتر بشم ببینید چه افتضاحی بود..
مدتم گذشت و درومدم آزاد شدم، خلاصه این جریان گذشت و مشغول شدم دوباره تو گردانمون و بعد از مدتهای زیادی که گذشته بود و ماجراها داشتیم و رزمایش های مختلف رفته بودیمو اسم و رسمی هم در کرده بودم تو گردان و همه میشناختنم اونجا و ارشد هم شده بودم بخاطر مهارتهای نظامیم و مخصوصا بحث جنگ افزار و شیلتر و موضع توپ ضد هوایی سنگین، که دستم بود و سربازای زیادی زیر دستم بود و مثل فرمانده بودم تقریبا و باید دستوراتمو اجرا میکردند سربازا مخصوصا صفر کیلومترها و آش خورها به قول معروف : ) توی بحث پست دادن تو جاهای مختلف گردان اینجوری نبود که بالا خدمتی و پایین خدمتی و آشخور و صفر کیلومتر و این چیزا تاثیر داشته باشه و همه وظیفه پست دادن و نگهبانی داشتند، توی طول هفته و ماه نوبت به همه سربازا میرسید که پس بدن، حالا یا پست گارد و آجودانی بود، یا دروازه گردان، یا حمام و دستشویی ها و..
من که دیگه چند ماهی به آخرای خدمتمم نمونده بود و بالا خدمتی بودم و یه عزت و احترامی پیش باقی سربازا و نیروهای کادر رسمی و جاهای مختلف گردان های مختلف و مرکز فرماندهی پیدا کرده بودم، یه شب که نگهبان و پاسِ شب بودم جلوی دروازه اصلی گردان و اسلحه هم اونجا باید دستت میگرفتی (ژ3 ، اصلی ترین سلاح سازمانی ارتشه)، پاس بخشِ شب که همیشه از مقامات بالا و سلسله مراتب فرماندهی بهشون دستورات ویژه و کدهای مخصوص و رمز های پاس بخش ها برای امور مختلف داده میشد بهشون، میومد تا پایین، و نوبت هرکسی که سر پاسِ مخصوص خودش بود رمز شب میدادن، و همیشه هم من ازبس آدم مقید و وظیفه شناسی بودم مخصوصا تو دوران خدمتم، خیلی این چیزارو رعایت میکردم و مسئولیت پذیر بودم همیشه از بچگی، تو خدمتم که دیگه بیشتر و بیشتر بخاطر اون جو و موقعیت نظامی و حساسش، آقا یه جمله خیلی معروفی بود تو ارتش و خب البته خیلی جملات قصار و مهم توی ارتش هست همیشه، یکیش این بود که همیشه هم گوشه ذهنم داشتش! که میگفت : هر وظیفه ای سر پاسِ شب و پست دادن باید با جونش از اون پست نگهبانی بده و تحت هیچ شرایطی! بدون اینکه کسی بخواد وارد یا خارج بشه و رمز شب رو نگه، اون نگهبان حق نداره بذاره ورود یا خروجی انجام بشه! یعنی حتی میگفتن اون فرد هر کسی میخواد باشه حتی شخص اول مملکت! منم به شدت رو این چیزا حساس بودم خودم و جونمو میذاشتم پای مسئولیت و وظایف محوله، آقا سره پست بودم تا نصف شب شد و دورانی هم بود که تو موقعیت های مختلف تو کشور پهپادها و اشیاء پرنده زیاد دیده بودند و دفع کرده بودند و از طرفی دوران ریاست جمهوری احمدی نژاد بود و یادمه اون اواخر خدمتمم تو مملکت شایعه شده بود آمریکا تهدید کرده و قصد حمله داره و از این صبحتا، و مخصوصا بحث نیروگاه هسته ای و اینا خیلی داغ بود و شدت گرفته بود..
ادامه در کامنت دوم..
به نام خداوند بخشنده و مهربانم
الْحَمْدُ لِلَّهِ رَبِّ الْعَالَمِینَ
حمد و ستایش و پرستش مخصوص خداوندیست که رب و فرمانروای جهانیان است
سلام به استاد عباسمنش بزرگ قلب و بزرگ منش
سلام به استاد شایسته مهربان و شکور و خوش قلب
سلام به دوستان جانَم ،خانواره عزیز و بزرگوار و خوش فرکانسم و بنده هایی از جنسِ نور ،معنویت و رنگِ خدا
سلام به عطر و بوی انسانهای توحیدی که در کیهان رنگ و بوی خدا رو دارند گسترِش میدَن
سلام به عطر و بوی باز شدن قلب در اولین ساعات سحرگاه که با شکرگزاری باز شده و میتونه این عطر و بو را به هر جا که میره گسترِش بده
با افکارِش با احساسِش، با قلبِ بازِش ،با احترامِش با گفتارِش ، با رفتارِش، با اعمالِش و با مهربونی و لبخندِ روی لبِش با آغوش گرفتن جهانِ پیرامونِش که از مسئولیت پزیری و توحید میاد و
با قلبِ پاکش داره دنیا رو جای قشنگی برای زندگی خودِش و بقیه میکنه
راستِش بعدِ یه شیفتِ کاری بسیار لذت بخش که از همون اوایل روز با یه قلبِ باز ،که با تمرین ستاره قطبی آغاز شد و هر لحظه با این قلبِ باز محیطِ پیرامون رو به لطف و عنایت خودِش در آغوش گرفتم
از به آغوش کشیدن این جان و وجودِ نازنینم که در من مثلِ نگین الماسی میدرخشد
از نعمتهایی که فراوانند و کافیست نگاهی از عمقِ جان به دورو برمان بیندازیم و غرق نور و شو رو شعف درونی بشویم
استاد جانم استاد جانم ،استاد جانم
به اندازه سرسوزنی آن اشکهایی که در بند عباس از سر شور و شوق سپاسگزاری بر چشمهایتان جاری میشد در گوشه چشمم این روزها جا خوش کرده
استاد جانم استاد جانم استاد جانم
چقدر لذت بخش است صبح را به شب برسانی و از شدت باز شدن قلب نفسهایت در سینه حبس شود
استاد جانم استاد جانم استاد جانم
چقدر شگفت انگیز است در آغوش گرفتن نعمتهایی که داری و به شدت بینهایت است و بیشمار و ما را توانِ شکرگزاری این بینهایت نیست
چقدر شگفت انگیز است از خانه که بیرون زدی با نام رب بینهایت مهربان و قدرتمند
بینهایت نعمت شهر کوچه و بازار را با لذت در آغوش بکشی و قلبَت به تپش دربیاید .
چقدر شگفت انگیز است که به محل کار بروی و همه انسانهارا با این قلبِ باز به آغوش بکشی
و به مهر و عشق و الفت با آنها برخورد کنی و همه و همه را نور الهی بدانی
چقدر لذت بخش است که در محلی مشغول کار هستم که گویی منم و رب و نگاهی که به نگاهَش دوخته شده و بیشترِ لحظات ناخودآگاه در حالِ تفکر و قدم زدن هستم
و کلام شیرین و نافذِ شما در گوشم طنین انداز است
بچه ها ما چندین سال است که به این کشور آمده ایم ،ولی گویی اولین روزی هست که در این محیط قدم میزنیم و سپاسگزاری برایم از عمق جان مثل الماسی است که درخشش آن ، روز به روز بیشتر میشود.
بچه ها اگر اصل و اساسِ قانون را درک کنید
که آن یک جمله است توجه، توجه ،توجه
و دوست داشتن خود و باز شدن قلب و پراکندن این قلب باز به جهانِ پیرامون
بچه ها توحید، توحید، توحید
یعنی از زمانِ چشم گشودن اورا ببینی، او را بشنوی،لمس کنی ،ببویی،تا به پایان شب
و این ذهنِ چموش را با خود همراه کنی که خیر و خوبی ،نعمت و ثروت و شادی و لذت و خوشبختی را ببیند و تکرار کند
استاد جانم چقدر من فاصله دارم با دوست داشتن خود
ولی جای شکرَش باقیست که اجازه داده که شروع به دوست داشتنِ خود کنم
عجب لذت بخش است به آغوش کشیدن خود
به خدا سیر نمیشم از این کار
استادی که بزرگ قلب و بزرگ منش است و 15 سال است خود را در آغوش کشیده و خدایی که در درونَش به وسعت بیکران دستِ مهربانی و نوازشش را به رویش کشیده
از عزیزِ دل بهشتی ،نعمتهای بهشتی ،مناظرِ بهشتی ،بندگان بهشتی ،آبی که از زیر خانه روان است نوید بهشت را در همین دنیا به او داده
استاد جانم چه بگویم که الان با اشکهایی که از دیده روان است برایت مینویسم و از قلبی که هق هق کنان گفت و من نوشتم
چه کردی با من استاد
خدا خدا خدا را به من هدیه دادی
چطور میتوانم با اینکلمات از شما و عزیزِ دلِتان تشکر و قدردانی کنم
از نور و مهری که به زندگیم جاری کردی
استاد جانم استاد جانم دوست دارم به شما بگویم پدر عزیزم بینهایت دوستت دارم که خدا رو به من هدیه دادی
خدایی که نزدیکتر از رگ گردن است و نگاهش به نگاهِ من.
برای شما و عزیز دلتان استاد شایسته عزیزم و همه دوستان جانَم
ثروت و ثروت و ثروت را ارزو میکنم
و آن خدایست که به وسعت بینهایت است و مهربانیَش عالم و کیهان را فرا گرفته است.
حال و روزِتان خوش با و قلبتان منور به نور رب.
همگیتون را به خدای عشق و لطف و مهر میسپارم.
به نام خدای که رب العالمین هست
به نام خدای که افریننده تمام عالم هست
خدای رب العالمین مرا کافی از دیگران هست
خدای افریننده عالم مرا کافی از خلق هست
خدا مرا به شدت کافی هست
خدا عشق قلب من هست
خدا نور چشم های من هست
خدا احساس خوشبختی میان قلبم هست
خدا در نفس های من هست
خدا اشک چشم های من هست
خدا بهترین رفیق من هست
خدا بهترین یاور من هست
خدا تکیه گاهی من هست
خدا عشق و معشوق من هست
خدا همه چیز من هست
خدا برای من همه کس هست
خدا بهترین یار من هست
خدایاااااااااااااااااااااااااااااا دوستت دارم
خودت میدانی چقدررر به تو اشتیاق دارم
خودت میدانی چقدررررررر دوستت دارم که میگم کاش میشد محکم بغلت میکردم
کاش میشد می دیدمت خدا
کاش میشد نورت را می دیدم
خدا نور زمین و آسمان هاست
عجب زیبا در فرکانس خدا بودم
سلاممممممم رسول جان عزیزم
سلاممممم برادر شرین زبانم
همیشه فامیل زیبای تان با عشق تحسین کردم
چقدررررررررر زیبا نوشتی غرق خدا شدم
من دقایق پیش با خدا حرف میزدم و فقط یک جمله را با تمام وجودم تکرار میکردم
خدایاااااااااااااااا دوستتت دارم
واقعا خیلییییی این خدا را دوست دارم
اسمش را که میشنوم احساساتی میشوم
خدا برای من بهترین رفیق هست
میدانی انقدررررر تیز تیز برایت مینویسم با قلبم برایت مینویسم
قلبم از شدت عشق و حضور خدا به تپش آمده
خدا درون ماست
خدا در ماست
خدا از چشم ما به جهان نگاه میکند
بخداااا همه ما یکی هستیم
همه خود قطره های اقیانوس هستیم
ما خود عشق هستیم
باید قدر خودمان را بدانیم
باید خودمان را در آغوش بکشیم
ما خداااااااااا هستیم
ما تحت حمایت خدا هستیم
قلب باز ، قلب باز ، قلب باز ، زهن آرام همه چیز هست
خدا عشق هست
این جهان عشق هست
این جهان توسط عشق اداره میشود
ما حمایت شده توسط عشق هستیم
ما پاره های از عشق هستیم
خداااااااااااااااااااا خیلیییی زیباست
خداااااا خیلیییییییی ناز هست
آنقدر شرین زیبا و ناز هست که نمیشه نبینی اش نمیشه از زیبایش چشم پوشی بکنی
تقصیر دلم نیست تماشایی تو زیباست
گر نگهدار من آنست که من میدانم
شیشه را در بغل سنگ نگهمیدارد
دلم هوای خدا کرده
دلم بوی خدا را میخواهد
دلم فقط عشق خدا را میخواد و تمام
دلم فقط خدا را میخواهد و تمام
من عاشق این خدا هستم
من علاقمند خدا هستم
خداایااااااا چی کردی با دل من
خداایااااااااا این چی عشقی هست که من دارم
بیااا یا رب
بیااااااااااااا
به نامِ خدای مهربانِ مهربان
حمد و ستایش مخصوص خداوندیست که رب و فرمانروای جهانیان ایت
سلام به پاکیزه عزیز و خوش قلب و خوش انرژی و خوش سیما و خوش سیرت
سلام به قلبهایی که جایگاه نور شده
سلام به خواهر عزیز و بزرگوار و توحیدی ام
سلام به خدایی که هر جا که نظر کنی او را میبینی
حی و حاظر
سلام به خدایی که در تک تکِ سلولهایمان مشغول هدایت است
سلام به دلنوشته های که رنگ و بوی خدا میدهد
سلام به قلبهایی که جایگاه نور شده است
سلام به دوستان و بنده های بهشتی
سلام به خدایی که نعمت است
سلام به خدایی که در هوا و نفسهای ما پراکنده است
سلام به خدایی که ثروت است و ثروت است و ثروت است
سلام به زیباییهای جهانِ پیرامون که به هر جا نظر میکنی
خدا را با قلبَت میبینی ،احساس میکنی ،لمس میکنی ،صدایش را میشنوی
سلام به خدایی که در لبخند کودکانه طفلی ظهور میکند
سلام به خدایی که در یک ارتباط محبت آمیز بروز میکند
سلام به خدایی که وقتی سپاسگزاریَش میکنی در قلبت ظهور میکند
سلام به خدایی که عشق است ،لطف است و مهر است
سلام به قلبهایی که هر لحظه خدا خدا میکنند
سلام به دوستان توحیدی و خوش قلب
سلام به این سایت نورانی که سلام است و سلام
سلام به لحظه دیدارِ یار
سلام به خدایی که بشدت کافیست
سلام به خدایی که جز جز محیط پیرامونمان را پر کرده است
سلام به فرکانس عشق و آرامش و مهربانی
سلام به بنده هایی که تمرین میکنند در بندِ خدا باشند
سلام به قلبی که در همسایگی ما فرکانس نور و عشق را به جهان ساطع میکند
سلام به تک تک عزیزان ،خانواده عزیزتر از جانم
سلام به نور علی نور
سلام ،سلام، سلام
سلام به عشقی که جاریست و بینهایت است و به وسعتِ بینهایت در حالِ جاری شدن است.
سپاسگزارم از این دلنوشته های نورانی و روحانی
و برایت همین خدایی که در قلبَت جا خوش کرده را آرزو میکنم که
نور است و عشق است و ثروت است.
سلام خدمت آقای رسول خانکی
آقا رسول دلم نیومد که فقط متیاز بدم به پاسختون وتحسینتون نکنم و ننویسم براتون
چقدر نوشتههاتون زیبا و دلچسبه همچنین خانمتون فاطمه جان خیلی زیبا مینویسین
شما خانواده نورانی و توحیدی و قرآنی هستید.
و به قول آقای حمید امیری در پاسخ به کامنت خانمتون فاطمه جان:
((الهی صد هزار مرتبه شکر که خانه و خانواده شما جایگاه نور و رحمت خداوند شده و منو به یاد آیه «فِی بُیُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَنْ تُرْفَعَ وَیُذْکَرَ فِیهَا اسْمُهُ یُسَبِّحُ لَهُ فِیهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ» میندازه. خونه ای که یاد خدا درش برپاست. الهی صد هزار مرتبه شکر.))
پاسخ به کامنت پاکیزه جان
پر از سلامتون رو خیلی دوست داشتم
علی الخصوص این قسمتش
سلام به قلبی که در همسایگی ما فرکانس نور و عشق را به جهان ساطع میکند.
خوشبخت وثروتمند وسلامت باشین
سلام پاکیزه خانم
اولین باری که کامنتت روخوندم فکرکردم دراصفهان یکی ازاستانهای ایران هستی چون لهجه زیبا ودلنشین وقشنگی داری .بعداکه کامنتهات رومطالعه کردم متوجه شدم کشورافغانستان هستی چقدر دلت پاکه چقدرصادقانه صحبت میکنی مثل بچه هایی هستی که دوتا بال فرشته پشتشون کمه سرت توکارخودته وباخدای خودت راز ونیازمیکنی وعشق بخدا رواینقدر زیبا وبافن بیان قوی گسترش میدی آفرین دخترم .دوستت دارم موفق وپیروزباشی پرنیا :)