پس از گوش دادن به محتوای این فایل، می توانید در بخش نظرات این صحفه:
درباره تجربیاتی بنویسید از عواقب اعتماد به افرادی که الگوهای تکرار شونده مخرب دارند. سپس این اعتماد سبب شد تا از لحاظ احساسی، مالی، زمانی، انرژی و … صدمه هایی ببینید.
به عبارت ساده تر:
حرف های این افراد مبنی بر اینکه ” قول می دهم دیگر تکرار نشود ” یا ” این بار فرق دارد و من تغییر کرده ام ” و… را باور کردید و دوباره به آنها اعتماد کردید و دچار دردسرهای ناشی از این اعتماد شدید.
یا به قول قرآن دچار جهل (غلبه احساس بر منطق) شدید. به عنوان مثال:
به فردی که سابقه بدی در پرداخت بدهی اش دارد، دوباره اعتماد کردید و پول قرض دادید. سپس بعد از کلی دوندگی و پیگیری، نتوانستید طلب خود را پس بگیرید؛
به فردی که حرف ها و قول هایش غیر قابل اعتماد است، دوباره اعتماد کردید، وظیفه مهمی را به او سپردید و روی انجام آن کار توسط آن فرد حساب کردید. سپس صدمه هایی خوردید که به ارزش، اعتبار، مال و کسب و کار شما صدمه زد؛
انرژی و مال خود را صرف کمک به ترک عادت های مخرب افرادی کردید که بارها قول ترک آن عادتها را داده بودند اما هرگز به قول خود وفا نکرده اند.
مثل مثال خانمی که استاد در فایل توضیحات دادند که مصمم شده بود تا منجی آن فرد معتاد باشد و در این راه نه تنها به عواطف خود ضربه زد بلکه دارای خود را نیز از دست داد…
منتظر خواندن تجربیات و نظرات تأثیرگذارتان هستیم.
منابع بیشتر درباره محتوای این فایل:
همانطور که می دانید، دوره کشف قوانین زندگی به صورت کامل بروزرسانی شده است. یک شیوه اساسی برای افزایش مهارت در شناسایی و حذف ترمزهای مخفی در برابر خواسته ها، دوره کشف قوانین زندگی است.
در بروزرسانی جدید، تمریناتی تخصصی به دوره اضافه شده است. این تمرینات در یک فرایند تکاملی، به دانشجو یاد می دهد تا درباره هر خواسته ای که با وجود تلاش به آن نرسیده است:
- اولاً: ترمزهای مخفی یا باورهای برعلیه آن خواسته را در ذهن خود بشناسد؛
- ثانیاً: با ابزار منطق،آن ترمزهای ذهنی را از ریشه حذف کند و به این شکل، طبق قانون، خواسته اش را دریافت کند؛
نتیجه عمل به آگاهی ها و انجام تمرینات این دوره، این است که:
فرد از همان نقطه اول، در مسیر هم جهت با خواسته اش قرار می گیرد و با ایده ها، راهکارها و فرصت هایی برخورد می کند که با آن خواسته هم فرکانس است و اجرای آنها نتیجه بخش است.
در نتیجه آن خواسته به صورت طبیعی وارد زندگی اش می شود. ضمن اینکه از مسیر خلق خواسته، لذت می برد.
اطلاعات کامل درباره محتوای افزوده شده به دوره کشف قوانین زندگی در این بروزرسانی و نحوه خرید دوره را از اینجا مطالعه کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری نحوه برخورد با الگوهای تکرار شونده دیگران865MB56 دقیقه
- فایل صوتی نحوه برخورد با الگوهای تکرار شونده دیگران51MB56 دقیقه
سلام به همگی
خیلی ممنونم از اشتراک گزاری این فایل با ارزش.
موردی که من در مورد مادرم باهاش مواجهه هستم. هر بار از روی انسانیت، ترس، احساسات، توجیه خدا گفته احترام کامل بزارین، اف هم نگین، اون بیماره و تو سالمی، اون طاقتش کمه و تو بچه ش هستی و اون تنهاس و تو خانواده داری ،..و هزاران دلیل و برهان دیگه خودمو سوزوندم. قصدم از گفتن الگوی زیر فقط تاکیدی بر درستی این قانونی هست که استاد گفتن و راهنمایی که ازشون میخوام.
(الگوی یک)مادرم تا زمانیکه همه چیز به حرفش باشد و بهش خوش بگذره ادم مهربانی هست اما همینکه کاری، رفتاری،سلیقه ای باب میلش نباشد تا جایی پیش میرود که دخترش رو سالها از خونه بیرون می اندازد و بعد با تهمت زدن بهش که این دختر خراب هست، این فلان هست و بهمان ابروی او را همه جا میبرد . تمام کلانتری ها و اگاهی های محله را میرود برای تشکیل پرونده که دخترم معتاد است و خیابونی میخوایم پیداش کنی برام! انقد رفت و اومد تا خود کلانتری فهمید الکی میگه و مشکل از خودشه که بش گفتن اگر یگبار دیگه اومدی وقت مارو گرفتی میندازیمت زندان… گاهی گریه میکند که چقد دخترم سنگدل هست که یه سراغی هم نمیگیره! بعد که دختره سراغش رو میگیره بش میگه اومدی اینجا بخوری و بخوابی؟ و دوباره بیرونش میکند. این دختر، خواهر کوچکتر من است که الان 30 سال سن دارد. و در خوابگاهی بی نام و نشان در جنوب تهران زندگی میکند. از ترس اینکه ادرسش رو مادرم پیدا نکنه سالهاست با همه ی ما قطع ارتباط کرده… (چون چند بار در خوابگاه های مختلف پیداش کرده بوده و ابروریزی کرده بوده براش،خواهرم یک ازدواج نا موفق هم داشت که هم پدرم هم من و هم دایی م مخالف ازدواجش بودیم اما مادرم با تحت فشار گذاشتن پدرم و .. شرایط رو برای ازدواج انها فراهم کرد و بعد از دوسال که پسره خواهرم رو کتک زد تا مهریه رو ببخشه و بعد رفت وخیانت کرد به خواهرم، ازش جدا شد.)
مادرم منو مجبور میکنه که پیداش کنید این خرابه و ابروی مارو برده. یا فلان میکنم. برو تف کن توی صورت خواهرت یا تو هم دخترم نیستی. برای همه تعریف کن که اون دختر خوبی نیست و جن رفته توی بدنش! باید سرشو بزنیم به دیوار تا جن بیاد بیرون! مردا همه خیانت میکنن این نباید جدا میشدو…
من این وسط هرچی حرف میزنم با مادرم و دلداریش میدم، گاهی الکی میگم باشه تف میکنم توی صورتش.. تو خودت رو ناراحت نکن. باشه منم قطع ارتباط میکنم باش و.. یا گاهی دعوام میشه باش که خودت رو درست کن..رفتارت رو.. کارات رو .. گاهی با گریه .. گاهی به شوخی… اما اون همونه که هست. و من از داخل ضعیف تر و خوردتر.
نه فقط با خواهرم..مثلا با خاله م هم حرفشون بشه..انتظار داره من خاله م رو فحش بدم و دعوا کنم.
یا پدرم یا همسایه ها و..
(الگوی دو) تا یادمه از دوران بچگی با پدرم همیشه اختلاف داشت و همیشه من و خواهرمو مینداخت وسط. که یا با پدرتون قهر میکنید یا فحشش میدید یا بیرونش میکنید یا من باتون حرف نمیزنم و غذا نمیدم بتون. تا اینکه بزرگ که شدیم و من و خواهرم ازدواج کردیم، خودش پدرم رو از خونه انداخت بیرون، و چون پدرم تومور مغز ی داشت و احتمال تشنجش بود من پذیرفتم تا خونه ای بتونه بخره بیاد با من زندگی کنه.. سالها با من زندگی میکرد و من از طرف مادرم تحت فشار و فحش ..
تا اینکه روزی من و همسرم سرکار بودیم اومد خونمون و از پدرم طلاق خواست.. پدرم قبول نکرد ومادرم گفته بود اگر طلاقم ندی همینجا سروصدا میکنمو ابروریزی میکنم. پدرم هم بش گف اینجا خونه ی ساراست تو نباید اینجا ابروریزی کنی و من نمیخوام طلاقت بدم اما حق طلاق رو بت میدم اگر خواستی خودت اقدام کن.
حق طلاق رو بش داد و ایشون رفت و اقدام کرد.
بعد مادرم منو مجبور میکرد که باید بیرونش کنی از خونتون همونطور که من تنهام اونم باید مزه ی تنهایی رو بچشه. باید بش بگی مهریه م رو بده چون عندالمطالبه س.. باید بش بگی تو باعث خراب شدن زندگی ماها شدی. تو عمر مارو تلف کردی؛ پیغامو پسغام برای کل خانواده و دوستای پدرم و خواهرهای خودش و فحش و بدوبیراه و.. خواهراش و یک برادرش چندساله بخاطر رفتارش باش قطع ارتباط کردن.. منم گاهی قطع ارتباط ..گاهی دوستی.. گاهی دعوا
باز من گاهی از روی دلسوزی، گاهی عصبانیت، گاهی مهربانی، گاهی التماس میخواستم شرایطش رو اسونتر کنم براش، و هرکاری کردم ..از تایم خودمو بچه هام میگذشتم و میرفتم پیشش .. خرید میکردم از پوشت و مرف تا میوه و هرچی میدونستم دوست داره میبردم براش..میبردمش بیرون(بیشتر از اینکه با شوهرم یا بچه هام برم بیرون با مادرم میرفتم).. میبردمش دکتر و.. گاهی هم طاقتم طاق میشد و قطع ارتباط میکردم..
اومدم با خواهرم و پدرم بخاطرش دعوا کردم.. با خاله هام صحبت کردم.. جلوی درو همسایه ازش دفاع میکردم.. کلا خودمو از زندگی عادی محروم میکردم و فکر میکردم من زندم تا میتونم تمام مشکلات اینو حل کمکم.. هرجا هم نمیتونستم ازش فحش میخوردم..پدرم خونه گرفت و بش گفتم کمتر بیا اینجا .. اون بنده خدا هم حرفی نداشت چون مادرم رو میشناخت و تلاش منو میدید.. برای اینکه من تحت فشار نباشم موافقت کرد.
(الگوی سوم)دو بار در این مدت صیغه کرد.. یک بار با فردی که از نظر سنی اندازه ی من بود یعنی جای بچه برگش بود..توی یک روستایی در نزدیکی اصفهان رفت و 7ماه زندگی کرد.. مرده معتاد بود و مادرم تمام وسایل خونه رو خرید و به اسمش ماشین خرید، برای خواهرا و مادر مرده سرویس طلا خرید.. و بعد اینکه اینهارو ازش گرفتن دورش زد و مادرمو انداخت بیرون.. مادرم رف شکایت کنه که به جایی نرسید.. رفت وکیل بگیره.. وکیل با من تماس گرفت که این مادرت دیوانه س؟ گفتم چرا؟ گف این معلومه اصلا نمیتونه تصمیمات درستی بگیره و پولاش و زندگیش رو همینطور الکی حیف و میل میکنه و.با رضایت خودش میده.. بعد میخواد پس بگیره! الانم داره عکسهای مرده رو توی اینستاگرام پخش میکنه و بدوبیراه مینویسه.. مرده میتونه شکایتش کنه(تازه بعد از اینکه وکیل با من تماس گرفت من جریان مادرمو فهمیدم)
حالا در تمام این مدت ماها هنوز پیام فحش و تهدید از طرف مادرم دریافت میکردیم. و دو سه باری خودکشی کرده تا اینجا.
(الگوی چهارم) بعد از مدتی دیگه(حدود دوسال) دوباره با مرد معتادی که تاکسی داشت صیغه میکنه، اون مرد بش مواد میداد.. توی خونه ش مشروب درست میکرد و میفروخت.. و مادرم برای اینکه این ترکش نکنه دوباره با طلاها و پولای باقی موندش براش ماشین خرید( به اسمه مرده دوباره) و گفت بجاش سفته بده بم.. ( انم سفته بدون مشخصات از دکه میخره و یه 15 تا سفته بش میده..مادرمم که سر در نمیاره از این چیزا قبول میکنه.. بعد میفهمه اینا بدرد نمیخورن که دیر میشه)و کارت بانکی رو هم بش میداد.. مادرم بازنشسته س و ماهی ده میلیون حقوق داره.. تمام خرج خونه از کارت مادرم بود.. مرده هم ازش 10سالی کوچیکتر بود و دوتا بچه داشت که بچه ها پیشش نبودن.. به مادرم میگه حالا که من جوونیمو به پات میذارم توهم خونه رو یا به نامم کم یا بفروشش و دوتا خونه بدون سند بگیر یکی برای خودت یکی هم من..
توی این مدت دوست مادرم خیلی مادرمو نصحیت میکنه که این ادم بدرد نمیخوره..اون گولت میزنه و.. مادرمم با دوستش قطع ارتباط میکنه.. منم هرجی بش میگم تمام پولاو طلاهات رو میبره و.. فحش میخوردمو مسخره میشدم
تا اینکه مادرم برای انتقال خونه یکم مقاومت میکنه..مرده هم میزاره و میره.. مادرم وقتی میبینه مرده طلاهارو برده و رفته و هیچ پولی نمونده خودکشی میکنه..منم باز خودمو به اب و اتیش میزنم و راهی این بیمارستان و التماس اینو اون و نگرانی ها و دست تنهایی خودم در این کارها…( در همین حال فحش های ناجور در اورژانس بیمارستان جلوی اینهمه بیمار و پرستار داره بمن میده و اجازه نمیداد پرستارها شستشوی معده کنن..فحش های ناجور به این پرستارای بدبخت!) تا پارسال اسفند ماه با حس اینکه توانی در بدنم نمونده و حس میکردم دارم دیوونه میشم با التماس بستریش میکنن کیلینیک روانی) اما باز من خودمو میخورم.. هر روز مسافت خونه تا کیلینک..برای دیدنش.. و جالب اینکه اون قبول نمیکرد منو ببینه و من پشت در فقط گریه میکردم.. تا بلاخره بام تماس گرفتن که میخواد ببینتت..منم با سر رفتم.. با مهربونی گف منو بیار بیرون، اینجا اذیتم ایناهمه دیونه هستن ، کنک میزنن..غذا نمیدن و…. مدیر مرکز قبول نمیکرد.. تا اینکه من طاقت نیوردم و به مدیر مرکز گفتم دو ماه مونده دیگه میخوام ببرمش.. مدیر مرکز گف الان تنها دارایی مادرت همین خونه ای هست که داره..اینم اگر به نامش باشه قطعا از دستش میده، این برای اینکه خودش جایی برای زندگی داشته باشه تا اخر عمرش و بعدش برای تو و خواهرت هست(خواهرت که الان دربدره استفاده کنه بهتره یا این مردا بیان ببرن خونه رو؟)، بش بگو به شرطی میارمت بیرون که اینو به نامم کنی که از دستش ندی..گفتم من عمرا نمیتونم این حرف رو بزنم..گف احساسی تصمیم نگیر ..الان فکر کن یکسال گذشته و خونه هم از دست داده؟ میتونی ببریش پیش خودت؟ میتونی تا اخر عمر کاری کنی؟ گفتم نه.. گف اگر سختته خودم بش میگم.
ایشون به مادرم گف.. و مادرم اول قبول نکرد و بعد قبول کرد و گفت باید دخترم در دفتر اسناد همراه شاهدبمن نامه ای بده که تا زنده هستم همچین خونه ای که دارمو برام فراهم کنه که نتونه خونمو بفروشه یا منو بیرون کنه. منم چون نیتم اصلا فروش خونه و یا بیرون کردنش از خونه نبود بدونن هیچ حرفی قبول کردم.
و این تعهد رو دادم و اونم خونه رو منتقل کرد. (شوهرم از انتقال سند از اولش مخالف بود. میگف برات دردسر درست میکنه)
و دقیقا همینطور هم شد.. اون که اومد بیرون بردمش بازار و براش چند تا جیز خریدم که روحیه ش عوض بشه و فرداش بردمش مسافرت شمال که مثلا حالش رو بهتر کنم..خیلی باش با نرمی صحبت کردم که مادر هر کاری داری هر چیزی میخوای خودم برات تهیه میکنم اما خودت رو از مشکلات دور کن.. اصلا بیا بمن سر بزنن.. با این تورهای مسافرتی برو گردش.. با نوه هات وقت بگذرون..سراغ اون مرده دیگه نرو.. اون گولت زده.. هرچی هم برده نمیتونی ثابت کنی و سراغش رو نگیر..خودم برات طلا میخرم کم کم..همه جی رو درست میکنیم و….من خوشحال از اینکه مادرم رو اوردم مسافرت و باش درد دل میکنمو میخوام افکارش رو سبک کنم.. که در مسیر برگشت از شمال متوجه شدم دوباره با مرده تماس گرفته! همون توی ماشین که با شوهرمو بچه هام نشستیم!!! انقد خجالت کشیدم جلوی شوهرم.. انقد خودمو خوردم و انقد حس کردم مچاله شدم از داخل و اینهمه جنگ اعصاب نتیجه نداده که خدا میدونه و بس…
توی رودبار توقف کردیم و بش گفتم چرا دوباره باش تماس گرفتی؟ گف ربطی به تو نداره.. تو خونمو بردی اونم طلاهامو.. باش که صحبت کردم گفته من نرفتم و برمیگردم! هر ادمی اشتباه میکنه منم میخوام ببخشمش!
بش گفتم اینکارو نکن که دیگه هرچی سرت اومد من نیستم.اون برای گرفتنه خونت داره برمیگرده..گف خونه که تو بردیش! دیگه چیزی ندارم از دست بدم و میخوام برگرده.. گفتمش چرا هنوز مقداری سلامتی مونده برات
خلاصه مرده رو برمیگردونه.. و حرف توی حرف برای مرده تعریف میکنه که داستان اینکه دخترم بزور منو برده مرکز روانی و برای در اوردنم شرط کرده بود که خونه رو بنامش کنم… مرده میفهمه خونه شده با نام من..همون شب میگه خدافظ و میره!
مادرمم بلاک میکنه.. مادرمم به دوستش زنگ میزنه که اینطوری شده.. اونم تماس میگیره با مرده: مرده هم میگه خونه که منتقل کرده دیگه برای چی بخوامش؟ (اینا همش دوهفته بعد از برگشت از شمال)
ایندفه مادرمو بدو بدو توی دادگاه ها و کلانتری و.. منو مجبور میکنه که تو شاهد بیا. منم گفتم من شاهد هیچ چیز نبودم و هیچکجا همراهیت نمیکنم در این مسئله.. اونم میره از حقوقش رشوه میده به اینو اون.. از مامور دادگاه و کلانتری و..
اما به جایی نمیرسه.. این وسط منو فحش و تهدید که تو دزدی.. خونه م رو برگردوم دزد..توهم مثل پدرت دزدی.. الهی بچه هات فلان بش و بهمان..الهی فلان بشی.. و 24 ساعت تهدید به ابروریزی و فحش..تا جایی که با محل کارمم تماس گرفت..
کلا اعصاب و زندگی نذاشت برام..
یه روز خوب و یه هفته بد..هرچی گریه کردم پیشش، دعوا کردم..جنگیدم که بش بفهمونم که در موردم اشتباه میکنی اگر خونه به نامم نبود الان برده بودش کجا میرفتی؟چکار میکردی؟ فایده نداره.. من اگر این خونه رو میخواستم بالا بکشم یا تو رو از خونه بیرون کنم توی این یکسالی که اینهمه دعوا کردیمو تهدید کردی و..اینکارو میکردم..
شروهرم بم میگف این فایده نداره باید برش گردونی همون مرکز وگرنه خودتم روانی میشی..ابروت رو میبره.. دلم نمیومد..خودمو گول میزدمو قانع میکردم تا ماه پیش گفتم شاید باید ببرم بیمارستان امام حسین یه چند روز بستری بشه تا قرص هاش رو تنظیم کنن شاید قرص ها بهم خورده.. با التماس اینو اون..پزشک و پرستار و اشنا و فامیل تا بم وقت دادن برای بستری.. یک هفته بردم بستریش کردم( نه به راحتی با گریه و التماس به خودش) وقتی برگشت نشون میداد خوبه اما بعد فهمیدم با یکی از دوستاش سر موضوعی دعوا کردن و رفته دم در خونه ی پسر دوستش داد و بیداد و اونم با پاشنه کش زده بودش و..
هرچی که بیشتر میگذره میبینم : نمیفهمه… درک نمیکنه.. نمیخواد درک کنه…خَتَمَ ٱللَّهُ عَلَىٰ قُلُوبِهِمۡ وَعَلَىٰ سَمۡعِهِمۡۖ وَعَلَىٰٓ أَبۡصَٰرِهِمۡ غِشَٰوَهٞۖ وَلَهُمۡ عَذَابٌ عَظِیمٞ
خلاصه همه کنار کشیدن و منم بریدم.. 40 ساله م شده و نفهمیدم این زندگیم چطوری گذشت تا یادمه گرفتار حل کردن رفتارها و عملکرد مادرم بودم و استرس زیاد از کاراش و تهدیداش بم منتقل میشد تا جایی که دست و پام همیشه بی حس میشد احساس درد قلب داشتم، معده م قفل میشد، سردردهای زیادی میگرفتم، در عین حال حالات و کارای نادرستش تساعدی میرفت بالا.. گرفتاری روی گرفتاری.. هنوز یکی رو حل نکردم ..دوتا ایحاد میکرد…. نه وقتی با بچه هام گذاشتم ..نه کتابی براشون خوندم..نه وقت کردم قصه ای بگم.. نه لذتشون رو بردم.. نه تایمی برای خودم و استراحتم گذاشتم.. نه تولدی برای بچه هام گرفتم.. توی زندگی خودم چون وقت نمیکردمو همیشه در حال دوندگی موارد مادرم و ناراحتی کشیدن و استرس تهدیداش بودم همه چیز سرسری گذشت.
اما……….. اینهمه تلاشمو دوندگیم و استرسم و..برای مادرم هم نتیجه ای نداد..حتی بگو 5درصد..
نه کلا ولش کنی میزاره راحت باشی.. نه بری سراغش.. مثل خار توی گلو که نمیتونی قورت بدی نه درش بیاری.
الگوها خیلی و خیلی بیشتر از اینه..در طول این سالها بارها با خانواده ی شوهرم و دوستام تماس گرفت و میگف این دخترم حروم زادس.. فلانه بهمانه.. خیلی خیلی داغون و منزوی میشدم.. خجالت میکشیدم..برای پدرم و خواهراش و خواهرم و دایی مو.. همه اینکارارو کرده.. و اینم یک الگوی مجزاست..
الانم یک هفته س با خودم عهد کردم که کلا و با احترام بکشم کنار. قطع ارتباط کامل. سخته اما باید باشه و میخواستم خونه رو برگردونم بش اخر همین هفته و با دایی و خاله هام مشورت کردم گفتن به هیج وجه چون قطعا از دستش میده و میاد سراغت که خونتو بفروش و برای من خونه بخر مخصوصا با نامه ای که داره.. اینکارو نکن. این ادم محجوره و توانایی تصمیم درست برای زندگیش نداره.. با یه وکیل صحبت کن که از طریق دادگاه بفرستیش سالمندان.قراره امروز و فردا برم مشورت با وکیل. برای یکی از خاله هام پیام گذاشته که اگر خونمو برنگردونه یکیشون رو میکشم.
اما در کل در این 20 سال تلاش خیلی از بین رفتم از لحاظ روحی و تلاش هایی که میدونستم نتیجه نداره اما خودمو قانع میکردم و باز میدویدم.. اما دیگه تصمیم خودم رو گرفتم ان شاالله، که هیچ ارتباطی برقرار نکنم حتی اگر ابروم رو همه جا ببره. با هرکسی تماس بگیره. به خدا پناه میبرم و افزایش صبر و تحمل و درست کردن مسیر و هدایتم رو تنها بخوش واگذار کردم..
این فایل رو دیروز شنیدم و دیدم چقد به موقع بود و کاااااااش بیست سال زودتر میشنیدم.
کاش 20سال زودتر احساسی فکر نمیکردم.
اما خب گذشت و این کاشکی ها راهی به جایی نداره.. و تصمیم باید قانونی( قانون هایی با نتیجه ی بدون تغییر) باشه تا اروم بشی.. الان ارامم..عجیب حس ارامش دارم نه اینکه بگم خوشحالم..نه.. ارامم.. بعد مدتها صورتم رو با ارامش توی اینه دیدم.. گفتم سارا این تویی؟ چقد بود توی اینه نگااه نکرده بودم. فرصت نبود.
بچه هامو بغل کردم، تا چند دقیقه فقط ذل میزدم بشون دیدم دوتاشون چقد بزرگ شدن.. دیدم میز تلوزیون چقد خاک گرفته انگار این خونه زن توش نبوده! چقد خونمو دوست داشتم..تو این یکفهته و حتی الانم که دارم این متن رو مینویسم داره فحش میفرسته برام.. مسخره میکنه..تهدید میکنه .. همینطور 24 ساعته و پشت سرهم..
اما ارامم، نه میلی دارم که جواب بدم، نه جوابی دادم، نه عصبی میشم، نه دیگه فکر میکنم همین الان باید کاری کنم.. باید به دادش برسم، بترسم بیاد محل زندگی و کارم ابروریزی کنه.. یا زنگ بزنه به درو همسایه و فامیل..دیگه مهم نیستن این مسائل برام…. خودمم نمیدونم چرا.. در کل خوشحال نیستم از این اتفاقات هم برای اون هم برای خودم و برای بقیه ای که درگیر این اوضاع هستن اما ارامم. نمیدونم تا کی؟ و تا چه حرکتی از اون میتونم همینطور بمونم.. اما از خدا هدایت میخوام.هم برای اون هم خودم و هم بقیه ی ادمها..
این گوشه ی سختی بود از زندگی من، که قطعا خودمم دست داشتم توش و اجازه دادم دست داشته باشن توش.
چه درسی برام داشت؟ شاید همین فایل و نتیجه گیری جواب سوالم باشه.
اینده چی میشه؟ دست خداست و تصمیمات من. ان شاالله که خیره
مادرم چی میشه؟ نمیدونم. خدا اگاه است. مسلما اگر با همین افکار و کارها پیش بره، تا سالها همینه اوضاعش.
چه نقشه ی دیگه ای برای من میکشه؟ ایا میره دم مدرسه ی دخترم؟اسیبی میزنه بش؟ میبرتش قایمش میکنه؟ میاد محل کارم و ابروریزی میکنه؟ نمیدونم و هزاران سوال اینطوری دیگه جوابش رو نمیدونم.. و نمیخواهم بدونم. تنها به خدا توکل میکنم و این ارامش رو حفظ میکنم بقیه ش با خدا و تسلیمم.
یه مورد جالب که اتفاق افتاد در این مسیر تسلیم، فقط اسم مادرمو از کانتکت های موبایلم پاک کردم که هر پیامی میده به عنوان شماره ی عادی روی گوشیم بیوفته که کمک کنه حساسیتم از بین بره، و جالبه وقتی زنگ میزنه ببینه بلاکش کردم یا گوشیم روشنه با خاموش، میکسالش با اسم spam روی گوشیم میوفته!! سه تا شماره داشت که پاک کردم.. هر سه شماره همینطوریه!
ولی ناشناس دیگه ای زنگ بزنه اینطور نیست. و این هم در این مسیر جالب بود برام.
ممنونم از اینکه وقت میذارید اموزش میدید.. پیام هارو میخونید.. جواب میدید.. راهنمایی میکنید..
ممنونم و سپاسگزار که هستید. باز اگر راهنمایی بود که استاد میتونستن بگن، با کمال میل میپذیرم و در اون مسیر حرکت میکنم.
در پناه خدا باشید.