مفاهیمی که استاد عباس منش در این قسمت توضیح داده اند شامل:
- تحقق خواسته ها ترکیبی است از انجام اعمال هماهنگ با خواسته یا به قول قرآن (اعمال صالح) + ترک یک اعمال ناهماهنگ با خواسته؛
- رسیدن به خواسته ها معنوی ترین کار دنیاست؛
- وقتی به هر خواسته ای می رسی، جهان پیرامون خود را در ابعاد زیادی رشد می دهی؛
- تئوری مدارها
- رابطه مستقیم میان “تحقق یک خواسته” و ” معنویت”
- چگونه از مدار فعلی به مدار بالاتر صعود کنیم
- باورهایی برای امکان پذیر بودن خواسته ها
- امکان پذیری رسیدن به خواسته ات را با محدودیت های شرایط کنونی ات نسنج
- چگونه از مسیر تحقق خواسته هایم لذت ببرم؛
تمرین دانشجویان پروژه “مهاجرت به مدار بالاتر”:
با توجه به آگاهی های این قسمت، چه راهکاری شخصی را می توانید برای صعود از مدار فعلی به مدار، برای خود لیست کنید؟
منابع کامل درباره محتوای این قسمت: دوره راهنمای عملی دستیابی به رویاها
آگاهی های این دوره در یک کلام، ردّ پاهای استاد عباس منش در مسیر تغییر شرایط نادلخواه، خلق شرایط دلخواه و تحقق خواسته ها یکی پس از دیگری است.
اطلاعات کامل درباره محتوای آموزشی دوره راهنمای عملی دستیابی به رویاها
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری مصاحبه با استاد | چگونه وارد مدار خواسته ام شوم198MB20 دقیقه
- فایل صوتی مصاحبه با استاد | چگونه وارد مدار خواسته ام شوم18MB20 دقیقه
سلام و درود به استاد عزیزم و مریم جان عزیز و تمامی دوستان گرامی.
« چگونه وارد مدار خواسته ام شوم » .
یکی از خواستههام داشتن خونه ویلایی بزرگ هستش که با توجه به تغییراتی که کردم سعی کردم رهاش کنم و از اونجایی که به خدا و قوانینش اعتماد کردم رسیدن بهش رو به خدا سپردم .
فکر میکنم به اندازه ی کافی تجساتم رو کردم. به اندازه ی کافی خواستههامو بیان کردم و به اندازه ی کافی احساساتم رو به همسرم بازگو کردم . بنابراین تمرکزمو از روش برداشتم تا به خاطر نداشتنش لذتهای دیگه ازم گرفته نشه .
اون اوایل یادمه انقدر به این موضوع فکر میکردم که اصلاً از زندگی و شرایط الانم لذت نمیبردم به خاطر همین کم کم یاد گرفتم تمرکزم روی لذت بردن از شرایط و وضعیت کنونیم باشه منتهی دیدید که آدمیزاد یه وقتایی تحت یه شرایطی دنبال بهونههایی میگرده که باعث میشه یه لحظه فکر کردن به خواستههاش جز آرزوهای غیر ممکنش تلقی بشه .دقیقاً چن روز پیش این اتفاق برام افتاد . اونم فقط به علت اینکه متوجه شدم دایی همسرم چن کوچه پایینتر از ما دقیقاً همون خونهای که من دلم میخواست رو خریدن .
به هیچ وجه حس حسادت نسبت بهشون نداشتم و آرزوی حال خوب و سلامتی روزافزون براشون کردم . منتهی چیزی که هست اینه که چون این خواسته از خیلی سالها پیش ، تو وجودم بود، یه لحظه به هم ریختم و مقایسه اومد سراغم. بخصوص اینکه وقتی متوجه شدم قیمت خرید خونه چقدره ؟! رفتم تو لک ،که ای داد بیداد ما چ جور و از کجا میخوایم انقدر پول رو داشته باشیم تا بتونیم همچین خونهای بخریم . اومدم یه حساب کتاب تقریبی با چیزایی که داشتیم زدم احساس کردم یه خواسته ی نابجا و ناممکنی دارم . خودمونو جرم بدیم حالا حالاها نمیتونیم همچین خونهای داشته باشیم . خلاصه اینکه دلسرد دلسرد شدم کاش فقط همینجور دلسرد میموندم اما این دلسردی و حال بدم ، متاسفانه در رفتارهای بعدیم هم تاثیرات خودشو گذاشت .بدون اینکه به همسرم چیزی بازگو کنم اون روز نسبت بهش بیتوجه شدم. چن بار خواستم احساسمو بهش بگم پیش خودم گفتم برای چی حرفهای تکراری و جوابهای تکراری بشنوم . به همین جهت منصرف شدم و سعی کردم سکوت کنم . از اونجایی که وقتی حالمون خراب میشه دیگه یاد گرفتیم پیش دیگران بازگوش نکنیم یه کمی بهم فشار میومد .
یکم که بیشتر با خودم خلوت کردم گفتگوهای ذهنی و نجواها بیشتر بهم فشار اووردن. با خودم میگفتم از این مرد که چیزی از آب در نمیاد . دارایی هامونم که انقده ! از کجا میخواد این مبلغ بیاد که ما بتونیم خونه ی مناسبی که دلم میخواد رو بخریم . کلاً در عرض چن ساعت تمام چیزهایی که از استاد یاد گرفته بودم رو فراموش کردم البته منظورم فراموشی که به یاد نداشته باشم نبود ، عملکرد درستی نداشتم . اتفاقاً به همون اندازه که نجواها تو گوشم زمزمه میکردن تمام مباحث استاد و آموزههای ایشون هم تو ذهنم میومد که ناهید خانم توکلت کجا رفته ؟!! مگه قرار نبود به خدا اعتماد کنی ؟!!! مگه قرار نبود به قدرت خداوند ایمان و باور داشته باشی ؟!!!مگه قرار نبود به همسرت چنین نگاهی نداشته باشی و چنین توقعی ازش نکنی .قرار بود فقط از خدا بخای و به چ جور و چطور بر آورده شدنش فک نکنی !
الان باید چیکار کنی ؟ باید تمام تمرکزتو آگاهانه ببری سمت هر چیز زیبایی که دور و ورت میبینی .
سعی کنید داشتههاتو ببینی.
آگاهانه سعی کن تمرکزت رو روی ویژگیهای مثبت همسرت بذاری . خلاصه اینکه یکی این میگفت یکی اون میگفت . تا اینکه شب شد و موقعه خواب بقدری احساس تنگی نفس میکردم که احساس میکردم این حال بد ممکنه ، جونمو ازم بگیره . همون جا تو ذهنم مدام میگفتم بیخیال شو ناهید خانم !!! قرار بود تو لحظه زندگی کنی . تو حتی نمیدونی تا صبح هستی یا نیستی ؟! چرا سر چیز بیخود حالت خراب شده ؟!! هرچی به خودم گفتم همسرتو به آغوش بکش و بگیر بخواب . دیدم اصلاً نمیتونم بقدری رنجشها و توقعم ازش زده بود بالا که هیچ جوری نمیتونستم حتی نگاه به صورتش بکنم . اون بنده خدا از اونجایی که خودم ازش درخواست کردم هر وقت دیدی، به هم ریختم و حرفی نمیزنم کاری بهم نداشته باش. سکوت سکوت کرده بود.
اول اینکه این حال بدم ، باعث شد بقدری آرامشم به هم بریزه که خیلی دیر خوابم ببره و اینکه خواب خوبی نداشته باشم. مدام اینو به خودم میگفتم ناهید مگه به خودت نگفتی هر جا به هر دلیلی ترس و نگرانی اومد سراغت ، همون لحظه فقط احساستو به خدا بیان کنی . ببینی اگه سهم و نقشی داری انجامش بدی اگه نداری بیخیالش بشی و به قدرت خداوند ایمان داشته باشی .
اتفاقاً فایلهای اخیر استاد عزیز تاثیرات خیلی خوبی روم گذاشته بود بابت اینکه خیلی قدرت خدا رو باور داشته باشم و هیچ چیزی رو نشدنی و غیر ممکن نبینم . حالا با این اتفاق مواجه شدم و این افکار منفی بقدری بهم هجوم اووردن که انگار میخوان غلبه به افکار مثبتم داشته باشن.
دیگه آخرش که خسته شدم ، دیدم این کلافگی نمیذاره بخوابم. به خودم گفتم فردا برای خودم یه برنامه ی خوب میچینم چون میدونم وقت اضافی داشتنم باعث هجوم اووردن افکار منفی میشه . این احساسمو قبلا به همسرم گفته بودم که نباید تایم بیکاری داشته باشم. به غیر از نیاز به استراحت و تفریحات ، تایم بیکاری اذیتم میکنه .
6 ماه دوره نرمافزاری کامپیوتر رفتم و هر روز تمرینش میکنم و خودمو باهاش سرگرم میکنم تا وقتم به بطالت نگذره . تمایل داشتم سر کار برم که همسرم گفت تمایلی ندارم بری ولی مانعتم نمیشم . از اونجایی که دلایل خاص خودمو تو این موضوع داشتم با وجود اینکه خیلی دوست داشتم شاغل بودن رو تجربه کنم اینم رها کردم . چن جا سپردم گفتم زور نمیزنم برای پیدا کردن کار ، با هدایت خدا پیش میرم اگه پیدا شد که هیچ ! اگرم نشد باز هیچ ! این موضوع چیزی نیستش که بخوام ذهنمو درگیرش بکنم .
همسرم بهم پیشنهاد داد گه دلم میخواد کلاس موسیقی برم ، کلاسی که چن سال پیش میخواستم برم و به شدت مخالفت میکرد اما امروز خودش بهم پیشنهاد داد .
چن هفتهای بود که ذهنم درگیرش بود که ببینم ب چ سازی علاقه دارم . چن تا آموزشگاه هم رفته بودم اما به طور جدی پیگیرش نبودم تا اینکه اون شب به خودم گفتم صبح دیگه حتماً میرم دنبالش و انتخاب میکنم که چ کلاسی برم .
خودمون گیتار داشتیم اما علاقهای بهش نداشتم . دلم میخواست یه ساز دیگهای یاد بگیرم با چن استاد مشورت کرده بودم پیشنهاد هنگدرام بهم کردن که یادگیریش آسونه و اینکه ساز آرامش بخشیه !
خلاصه به هر طریقی شده شب خوابم برد. صبح از خواب بیدار شدم با آموزشگاه تماس گرفتم بهم گفت استاد ظهر میاد. گفتم اوکی منم ظهر میام . دیدم تا ظهر خیلی مونده و هنوز حالم اون طوری که میخوام خوب نشده یه تصمیم دیگهای هم تو این یکی دو هفته ی اخیر گرفته بودم که یه کمی زبان انگلیسیمو تقویت کنم . تو این زمینه ضعیف هستم و از اونجایی که الان با برنامههای کامپیوتری آشنا شدم ترجیح دادم که خیلی چیزهای اصلی زبان رو یاد بگیرم . از اونجایی که خود استاد کامپیوترم معلم زبان هم بودش ، صبح تماس گرفتم و بهشون گفتم تصمیم گرفتم کلاس داشته باشم اگه امکانش هست برام کلاس بذاره و تو هفته یکی دو جلسه باهام زبان کار کنه . حتی بهش گفتم الان وقت داره که کلاس رو از همین امروز شروع کنیم و ایشون گفتن بله سریع آماده شدم و رفتم اولین کلاسمو شروع کردم خیلی عالی بود. خیلی انگیزه گرفتم خیلی ذوق کردم که زبانم رو تقویت کنم. از اینکه خدا همچین استاد خوب و با حوصلهای سر راهم قرارداده بود همیشه سپاسگزاری میکردم دوباره الان خیلی بیشتر سپاسش رو میگم . چون با این استادم هم خیلی راحتم هم اینکه بازنشسته ست و هر تایمی که خودم تمایل داشته باشم برام کلاس میزاره و این خیلی خوبه .
حالم خیلی عوض شد ظهرم رفتم پیش استاد موسیقی ، خودش اصل آموزشش گیتار بود بهم پیشنهاد همین گیتار رو کرد که خودمونم سازشو داریم . گیتارم برده بودم گفت گیتارتون اصله و خیلی خوبه و اینکه رنگش مشکیه خیلی عالیه چون تو بازار کم پیدا میشه . خلاصه اینکه خیلی از گیتارم تعریف کرد.
ما این گیتارو 4 سال پیش برای پسرم خریده بودیم که یه مدت رفت بعد ولش کرد. چند بارم قصد فروشش رو داشت که من اجازه ندادم .
به استادم گفتم علاقهای به گیتار ندارم گفت چن لحظه صبر کن . چن تا آهنگ برام زد همون جا دل منو برد و نگاهمو نسبت به گیتار تغییر داد. همون جا بهش گفتم همین کلاسو میام .با توجه به توضیحاتی که داد ، حس خیلی خوبی از آموزشش گرفتم . قرار شد از هفته ی بعد کلاسمونو شروع کنیم به من تضمینی قول داد که به بهترین شکل ممکن بهم آموزش میده و اینکه همه جا نیم ساعت کلاسه اما ایشون گفتن کلاسهای من ، یک ساعت و نیمه و تو هفته دو بار برگزار میشه جالبتر اینکه بهم گفتن، کانون هم آموزش میدم برو اونجا ثبت نام کن که هزینه ی کمتری برات بیفته .
همون لحظه رفتم کانون و ثبت نام کردم . جالب این بود که کانون نزدیک خونمون بود . اینکه در عرض چن ساعت این تصمیمات رو گرفتم و انجامش دادم حالم بقدری خوب شد بقدری سر مست بودم که تو ماشین همینجوری گریه ام میگرفت .اومدم خونه دوشمو گرفتم آماده شدم برای باشگاه رفتن . ورزشمم رو کردم بازم دوش گرفتم حالم توپ توپ شد .
عصر وقتی همسرم از سر کار اومد ازش استقبال کردم و رفتارمو تغییر دادم . شب خوبی رو با همسرم گذروندم .
شب موقعه خواب ، مروری به رفتارها و احساسات دیروز و امروزم داشتم گفتم خدایا دیروز از زندگیو و دنیا سیر بودم و ناامید و سر شکسته ، امروز عاشق زندگی و اینکه دنیا برام خیلی قشنگ بود . هرجا سوار ماشینم میشدم ،به این ور و اون ور نگاهم میچرخید سپاسگزاری میکردم و مدام تمام تمرکزم به زیباییهای بیرون بود . از اینکه تونسته بودم حال خودمو با یه برنامهریزی و تصمیم درست، خوب کنم خیلی خوشحال بودم از اینکه از اون حال بد بیرون اومدم اول از اینکه صد بار قربون صدقه ی استادعزیزم رفتم و صد بار از خدا تشکر کردم .
به همسرم گفتم که هر دو کلاس رو امروز رفتم اوکی کردم با وجود اینکه همسرم متوجه شد استاد سازم یه پسر جوون هستش چیزی نگفت اینو از این جهت میگم که تا چن سال پیش مثل خودم نسبت به اینجور مسائل خیلی گارد داشت ولی با تغییرات من و اینکه دست از حساسیتهای بیموردم برداشتم ، ایشون هم به من ، آزادی بیشتری میدن و نسبت به اینجور مسائل دیگه گاردی ندارن . از این بابت هم از خداوند سپاسگزارم.
دایی همسرم چن روز که این خونه رو خریدن برای اینکه نشون بدم از رسیدن به خواستههای دیگران خوشحال میشم از قصد با زن دایی همسرم تماس گرفتم و بهشون تبریک گفتم و آرزوی سلامتی و حال خوب و خوشی بیشتر کردم. گفتم مبارکتون باشه ایشالا که همیشه بهترین حال ممکن رو تو زندگیتون داشته باشید .
گفتم که نسبت به ایشون حسادت نکرده بودم از اینکه داشتن همچین خونهای جز خواستههای خودم بوده یه لحظه به هم ریختم ولی اشکال نداره تجربه ی قشنگی بود. همین که دوباره برگشتم و دوباره به قدرت خداوند اعتماد کردم و به خودم یاد آوری کردم و گفتم وقتایی که حس ترس و نگرانی سراغت میاد باید بتونی اعتماد کنی و باور داشته باشی . وگرنه روزای عادی که خیلی راحت میتونی بگی ، من به خدا ایمان دارم.
استاد جونم عاشقتم . زبونم قاصره از اینکه از شما چ جور تشکر کنم. تمام لحظههام ، تمام حال خوبیهامو مدیون شما هستم .
صدای شما ، حرفها و آموزه های شما ، تو هر لحظه نگاه منو به زندگی قشنگتر میکنه .
مرسی که هستید .
الهی که باشید همیشه.
سلام و درود به شما دوست عزیز .
نسرین جان منم شهر قم زندگی میکنم از اینکه با یه دوست هم فرکانسی تو شهر خودم آشنا شدم خیلی خوشحال شدم.
مرسی که شهر قم رو خیلی خوشگل توصیف کردید دقیقا همین طوره . فرهنگ و معاشرت آدمها تو این شهر نسبت به چن سال پیش خیلی فرق کرده .منم از شهرم خوشم میاد و حس خوبی بهش دارم .
و از وجود استاد عزیز آگاهانه به زیبایی ها و قشنگی های شهرم توجه و تمرکز میکنم تا لذت بیشتری از لحظاتم ببرم .
امیدوارم شما هم ، تو همه ی زمینه ها همیشه بهترین حال ممکن رو داشته باشید.
از خداوند موفقیتهای روز افزون براتون خواستارم .