آدمهای زیادی هنوز هم موفق به تجربه عشق نشدهاند، چون دچار غروراند… چون شهامت دیدن زیباییهای دیگری را ندارند… و شهامت بر زبان آوردن آنچه که این شور و شوق در درونشان ایجاد نموده، ندارند… شهامت تعریف از دیگری را ندارند… برای تجربه همه ی اینها، شهامت لازم است…
غرور، ما را در برابر زیباییها بی بصیرت میکند چون اجازه تجربه فرا رفتن از خودمان را نمیدهد… این نوع غرور، یک ترس است… و عشق یک شهامت… شهامتی برای تجربه گسترش در همه ابعادِ وجودمان… شهامتی برای تجربه شور و اشتیاق زندگی… همه ما به این شهامت نیاز داریم… چون نیاز داریم تا اجازه دهیم چیزهایی که باید، رخ بدهند…
برای عشق ورزیدن، دل و جرأت لازم است… دل و جرأت به خرج بده و به هر آنچه که ممکن است، عشق بورز… همه ما عالی هستیم، وقتی هراسهایمان را فراموش میکنیم، و قتی دیدن زیباییهای وجودِ دیگری و عشق ورزیدن به آن را میآموزیم، یک خودِ زیباتر، شگفرف تر و پرنشاط تر در درونمان میآفرینیم زیرا خداوند همواره در قالب این عشق در درونمان نهفته است… … شهامتِ تجربهی عشق، همه چیز را زیباتر میکند. گویی زندگی خود را در اوج شدتش به ما نشان میدهد! در حقیقت، عشق گسترشِ بینایی است…
نظرات ارزنده شما در مورد این فایل به ما در ادامه روند آرامش در پروتوی آگاهی کمک بسیاری می کند
منتظر خواندن نظرات ارزشمندتان هستیم
سید حسین عباس منش
متن آرامش در پرتوی آگاهی (قسمت هشتم)
عشق ملاقات مرگ و زندگی است.
ملاقاتی در نقطه اوج. فقط در صورت شناخت عشق است که میتوان به تجربه این ملاقات نائل آمد. در غیر اینصورت به دنیا میآیی، زندگی میکنی و میمیری، ولی در حقیقت مهمترین تجربه زندگی را از دست داده ای. تجربه ای که با هیچ چیز جایگزین نمیشود. تو تجربه حد فاصل مرگ و زندگی را از دست داده ای. تجربه این حد فاصل، نقطه اوج و حد نهایی تجربیات آدمی است. برای اینکه به آن نقطه برسی بایستی چهار مرحله را همیشه به خاطر داشته باشی.
مرحله اول: حضور در لحظه است
زیرا عشق تنها در زمان حال ممکن است. عشق ورزیدن در گذشته و آینده ممکن نیست. بسیاری از آدمها یا در گذشته و یا در آینده زندگی میکنند، طبیعتآ عشقشان نیز در گذشته و یا آینده است که چنین عملی غیر ممکن است.
اگر خواستی از عشق فرار کنی، در زمان گذشته و یا در زمان آینده زندگی کن، ولی اگر خواستی رودخانه عشق را در درونت جاری سازی در زمان حال زندگی کن، زیرا عشق فقط در زمان حال ممکن است. زیاده از حد فکر نکن زیرا فکر هم همیشه به گذشته یا آینده مربوط میشود و انرژی تو به جای اینکه به قوه احساس معطوف شود، منحرف شده و صرف فکر کردن میگردد و تمام انرژیهای تو را تخلیه میکند. در چنین وضعیتی عشق نمیتواند وجود داشته باشد.
دومین قدم در راه رسیدن به عشق این است که: یاد بگیری چگونه سموم وجودت را به عسل تبدیل کنی
خیلی از مردم عشق میورزند ولی عشق آنها با سمومی همچون نفرت، حسادت، خشم، خودخواهی و احساس مالکیت آلوده شده است. میپرسی چگونه میتوان سموم را به شهد تبدیل کنیم؟ روشی بسیار ساده وجود دارد:
تو لازم نیست کار خاصی انجام دهی، تنها چیزی که احتیاج داری صبر است. این یکی از بزرگترین اسراری است که برایت فاش میکنم. امتحانش کن. وقتی که خشمگین میشوی، نباید کاری کنی. فقط در سکوت بنشین و نظاره گر باش. با خشم همکاری نکن و آن را سرکوب هم نکن. فقط نظاره کن، صبور باش و ببین که چه پیش میآید. بگذار این احساس اوج بگیرد.
زمانی که حال و هوای مسموم بر تو غلبه کرد، هیچ کاری انجام نده، فقط صبر کن و بگذار که آن سم به غیر خود تبدیل شود. این یکی از اصول زندگی است که همه چیز مدام در حال تغییر به غیر خود است.
انسان در این اوقات فقط باید صبور باشد. در زمان خشمت از انجام هر عملی حذر کن و هیچ تصمیمی نگیر. زیرا برایت پشیمانی به بار میآورد. خشم نمیتواند دائمی باشد. اگر صبور باشی و به انتظار بنشینی، به این نتیجه خواهی رسید. هیچ چیز دائمی نیست. شادی میآید و میرود، غم میآید و میرود. همه چیز تغییر میکند و هیچ چیز به یک صورت باقی نمیماند.
پس برای چه عجله میکنی؟
خشم آمده است و میرود. تو فقط قدری صبر داشته باش. به آینه نگاه کن و منتظر باش. چهره خشمناکت را در آینه تماشا کن. لزومی ندارد که این چهره را به کس دیگری نشان بدهی. این مساله فقط مربوط به توست، جزیی از زندگی و حال و هوای توست. تو باید اینقدر صبر کنی که چهره خشمگینت که از شدت خشم، قرمز رنگ شده از هم باز گردد و چشمانت حالتی متین و آرام به خود گیرد. اگر صبر داشته باشی و در آینه تماشا کنی میبینی که انرژی چشمت دگرگون میشود و تو آکنده از طراوت و نشاط میشوی.
مرحله سوم، تقسیم کردن و بخشیدن است.
چیزهای منفی را برای خودت نگهدار ولی خوبیها و زیباییها را با دیگران تقسیم کن. معمولآ اکثر مردم عکس این عمل را انجام میدهند. چنین انسانهایی واقعآ نادان هستند! … وقتی که شاد هستند خست به خرج میدهند و آن را با کسی تقسیم نمیکنند ولی وقتی غمگین و افسرده هستند، ولخرج و دست و دلباز میشوند و دوست دارند همه را در غم خود شریک سازند. وقتی لبخند میزنند بسیار صرفه جویانه عمل میکنند در حد یک تبسم کوچک. ولی خدا نکند که خشمگین شوند، آن گاه در آستانه انفجار قرار میگیرند.
آدم وقتی دارد، باید ببخشد. در واقع، انسان جز آن چیزی که با دیگران تقسیم میکند و میبخشد، چیزی ندارد.
عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد. هر چه بیشتر ببخشی، بیشتر به دست میآوری. هر چه کمتر ببخشی، کمتر داری. اگر ببخشی، وجودت از سموم پاک میشود. وقتی هم ببخشی در انتظار عمل متقابل یا پاداش نباش. حتی منتظر تشکر هم نباش. بلکه تو باید از کسی که اجازه داده چیزی را با او تقسیم کنی، سپاسگذار باشی. فکر نکن که او باید از تو تشکر کند!
چهارمین گام در راه رسیدن به عشق: ” هیچ بودن ” است
به محض اینکه فکر کنی که کسی هستی، عشق از جاری شدن باز میایستد. عشق فقط از درون کسی به بیرون جاری میشود که “کسی” نباشد.
عشق، در نیستی خانه دارد. هنگامی که خالی باشی، عشق نیز در تو جای خواهد گرفت. وقتی آکنده از غرور باشی، عشق ناپدید میشود. همزیستی عشق و غرور ممکن نیست. این دو در کنار یکدیگر جایی ندارند. بنابراین “هیچ” باش. “هیچ” منشأ همه چیز است. “هیچ” منشأ بی نهایت است. هیچ باش. در هیچ بودن است که به کل میرسی. اگر خود را کسی بپنداری، راه را گم میکنی، ولی اگر خود را هیچ بپنداری، به مقصد میرسی.
فقط گاهی به این جمله فکر کن، اتفاقات خوب تنها وقتی از راه میرسند که قلبت را پاک کرده ای و در گذشتهات، ببین که بارها چنین بوده و میبینی که بارها چنین خواهد بود و باز در خلوت خود دمی به این برکه سبز بیا تا در سکوت و رهایی برایت بگویم.
عشق بی قید و شرط را تجربه کن
آنچه تو عشق میپنداری آنقدر به شرط آلوده شده که دیگر از یک آشنایی ساده هم سادهتر است. از کودکی به بچهها یاد میدهی دوستت دارم به شرط، و به تو یاد دادهاند که دوستت بدارند به شرط و دوست بداری به شرط که دوستیات جز یک آشنایی ساده نباشد. چنین است که هرگز عشق را تجربه نکرده ای و حتی تصورش هم برای تو دشوار است. آنچه تو عشق میپنداری آلوده است به شرط و به انتظار.
مگر نه این که همه پاره ای از خدا هستند؟ پاره ای از تو هستند؟ و این خود از همه دلایل زمینی ارزشمندتر است … برای عاشقی … این که در کنار تو نشسته است، این که در خانه تو زندگی میکند، این که در خیابان از کنار تو میگذرد قبل از این که چیزی باشد که تو میخواهی، قبل از این که با تو موافق باشد یا نباشد، قبل از این که پا روی حق تو بگذارد یا نه پاره ای از توست پاره ای از خداست.
ساده بگویم، با هر موجودی که روبرو میشوی لحظه ای تأمل کن و ببین که او هم مثل تو پاره ای از خداست … پاره ای از خود توست.
که دارمای خود را دارد و در مسیر رسیدن به آن است و شعور کیهان او را در مسیر تو قرار داده است که به تو خدمت کرده باشد. که چیزی به تو بیاموزد و این کلید عشق بی قید و شرط است.
ما همه آمدهایم که یاد بدهیم و یاد بگیریم. ببخش و عشق بورز، بی انتظار
چه اهمیت دارد که دیگران با تو چنیناند یا نه؟ تنها عشق بورز. تو آمده ای که عشق بورزی.
هر بار در خیابان کسی به زمین خورد، بی درنگ به یاریش شتافتی، بی قضاوت، بی انتظار … مگر عشق بی قید و شرط چیزی جز این است؟
برای آوردن سعادت به خانه تنها همین بس است، کافی است همسر، فرزند، پدر و مادر، دوست، همکار و … را هم مثل غریبهها دوست بداری… بی قید و شرط … بی انتظار.
لازم نیست کاری کنی. حتی چیزی بگویی تنها کافی است دوستیشان را در دل داشته باشی بی قید و شرط و فقط به خاطر این که بخشی از وجود تو هستند و پاره ای از وجود خدا.
برای سه روز آینده:
فقط برای سه روز عشق بورز و گرامیاش بدار چون پاره ای از وجود خودت، چون قلبت.
برای همه موجودات جهان قلبت را از هر چیزی جز عشق بی قید و شرط پاک کن. لازم نیست کاری کنی، لازم نیست حتی لبخند بزنی، فقط عشق بورز، عشق بی قید و شرط. فقط برای سه روز و ببین که دنیای پیرامونت چگونه تغییر میکند.
با بیان این نکته برای اطرافیان، آن را در ذهن خود پایدار کن و بخشنده شو تا طبیعت در تو جاری شود.
برای شنیدن سایر قسمتهای آرامش در پرتو آگاهی کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل صوتی آرامش در پرتوی آگاهی | قسمت 812MB13 دقیقه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 26 اردیبهشت رو با عشق مینویسم
امروز صبح که بیدار شدم با عشق تمرینات ستاره قطبی و مراقبه رو گوش دادم و تمرین خطوط طراحیم رو برای قوی شدن در طراحی انجام دادم و تا ظهر کارامو انجام دادم آشپزخونه رو کمی مرتب کردم و حاضر شدم تا برم تجریش و از استادم کتابا رو بگیرم و بخونم
کتابی که استادم برای طراحی داره به زبان انگلیسی رو بخونم که کلی تمرینات خوب داشت
وقتی رفتم و رسیدم ، استادم کتابشو داد و نشستم گالریش و 50 صفحه ای خوندم و خیلی مطالب خوبی داشت
به قدری تمریناتش خوب بود که خیلی حس خوبی داشتم
یه جایی از کتاب که درمورد خوب دیدن و با دقت دیدن و همه چیز رو با جزئیات دیدن میگفت که برای یه نقاش این تمرینات بهترین تمرینه برای پیشرفت
یه جمله ای نوشته بود
در خودت تمام دنیا نهفته است ، و تو میدانی که چگونه نگاه کنی و تجسم کنی ،آنگاه در آن جاست و کلید در دست توست ، هیچ کس روی زمین نمیتواند کلید و دری را به تو بدهد که باز کنی ،جز خودت
جی کریشنا مورتی
شما جهان هستید
این جمله اش رو که خوندم چند تا درک داشتم
اینکه این منم که باید تمرین کنم
این منم که باید خوب نگاه کردن رو با تمرکز یاد بگیرم
این منم که خدا خلق زندگیم رو مثل یک کلید به من عطا کرده و کلید و در ، هم در دستای من هست
این منم که میتونم با تمرین و استمرار پیشرفت کنم
اگر میخوام به هدفم برسم باید تلاش کنم
خیلی کتاب خوبی بود و به خودممیگفتم فقط خوندنش کافی نیست ،تو باید هر روز تمرین داشته باشی طیبه
یادته استادت چی گفت ؟ گفت جوری باید تمرین کنی که در یک ماه به اندازه یک سال پیشرفت کنی
تصمیم با خودته
وقتی کتابو میخوندم یه زن و شوهر بسیار زیبا اومدن داخل گالری استادم و گفتن سفارش چهره میخوایم بدیم
من گفتم استادم بیرون هست و یادم اومد که استادم هیچ وقت سفارش قبول نمیکنه
بعد وقتی اومدن داخل ، گفتن قبول نکرد و من گفتم اگه میخواین کارامو نشونتون بدم و دوست داشتین سفارش بدین
وقتی کارمو دیدن میخواستن سفارش بدن و من خودم با دستای خودم نعمت و روزی رو، از خودم دور کردم
خدا میخواست کمکم کنه اما من درمدارش نبودم و جوری صحبت کردم که انگار بلد نیستم و سر قیمتش گفتم والا نمیدونم باید از استادم بپرسم
و گفتم میخواین برین به گالریای دیگه بگین اگه نشد من اینجا هستم در خدمتتون
قشنگ میفهمیدم که این رفتارم غیر عادیه و همون لحظه نتونستم درست صحبت کنم ،وقتی رفتن به خودم گفتم چیکار داری میکنی دختر
و وقتی فکر کردم ، دیدم من هنوز به اینکه میتونم نقاشی بکشم و لیاقتش رو دارم و طراحیم خوبه و بارها سفارش چهره گرفتم ،این احساس لیاقت رو نداشتم و با اینکه طراحیم در حد چند ماه و یک سال پیشم خیلی خوبه و میتونم سفارش چهره بگیرم ،اما هنوز به تواناییم ارزش قائل نیستم و لیاقتش رو فکر میکنم ندارم که بتونم سفارش بگیرم
یاد اون کلاغی افتادم که تو میدان آزادی براش نون انداختم و نون رو برد قایم کرد تو باغچه و گلای بنفشه زرد رو با منقارش چید و گذاشت روش و کلاغ دیگه اومد و برداشتش
من دقیقا همین کاری رو کردم که چند وقت پیش کلاغ رو دیده بودم اما درسش رو نگرفته بودم
و خودم روزی خدا رو با باور و احساس کمبود لیاقت و ارزشمندی و تواناییم ، از خودم دور کردم
و وقتی به خودم اومدم ،گفتم طیبه از این به بعد تمرین کن و باورلیاقت برای توانایی در سفارش گرفتن رو تکرار کن
و احساس لیاقت رو در خودت قوی کن
درمورد احساس لیاقت باید بیشتر کار کنی رو خودت
وقتی خوندم و کتابو تحویل استادم دادم استادم کنار هنرجوهاش گفت بگو ببینم چی گفته بود کتاب ،من هول شدم و یکم توضیح دادم اما بعد گفتمیادم رفت استاد که گفت چرا عکس نگرفتی
دفه بعد اومدی از ترجمه هاش عکس بگیر ببر خونه تمرین کن
من میدونستم چرا هول شدم ،چون عکس میگرفتم از کتاب و درسته یه بار استاد طراحی گفته بود عکس بگیر اما از خود استادم اجازه نگرفته بودم ، و فکر میکردم کار درستی انجام نمیدم و وقتی شنیدم استادم گفت چرا عکس نگرفتی هول شدم
وقتی برگشتم خونه
رفتم برای خونه سنگک بخرم ،و خودم دیگه دوره قانون سلامتی رو شروع کردم
وقتی رسیدم سنگکی ، گفتن نمیرسه یه آقا اومد گفت حالا وایمیستیم رسید رسید، نرسید میریم
بعد یه آقا اومد همین که گفت نمیرسه سرشو انداخت پایین و گفت باشه و رفت
اما یه پسر اومد ، که برای من درس بزرگی داشت
گفتن واینستا نمیرسه ها
دستاشو کنار کمرش گذاشت و با یه حالت بی نهایت اطمینانی که تو چشماش و نگاهش حس کردم ، خندید و گفت میرسه و یه لبخندی زد و میرسه رو خیلی محکم گفت و لبخندی زد و خندید
و وقتی نوبت من شد چون سنگک کنجدی ،میخواستم یکمطول کشید و دیدم بهش رسید و بعد اونم چندین نفر اومدن و گرفتن
چقدر برام درس داشت
اینکه به چیزی باور داشته باشی رخ میده
اینکه اگر تسلیم بشی همون اول بگی باشه و بری ،هیچی نصیبت نمیشه
باید سمج باشی و طلبکار خدا باشی
فراوانه و به همه میرسه
حالا درسته این مثال سنگک رو شاید ذهن منطقی بگه که خب بالاخره نونه تموم میشه
اما نه
از این نظر نه ،چون
بی نهایت فراوانی هست و اگر این باور رو بپذیرم و قبولش کنم و تکرار کنم ،سبب میشه من به جاهایی در مکان و زمان مناسبش باشم که همیشه به من برسه ،یا در همه جنبه ها
این باور من و ایمان من هست که سبب میشه در مدارهایی قرار بگیرم که به راحتی هر چی میخوام بدست بیارم
و خدا در اصل بهم عطا میکنه دقیقا به باورهای من پاسخ میده
هر کس در مدار دریافتش باشه بهش میرسه و هر کس در مدارش نباشه نمیرسه
یاد ولادت امام رضا افتادم که رفتم صف جوجه کباب وایستادم و گفتن نمیرسه ،و اونجا من از خدا خواستم و وقتی نوبتم شد رسید ، خودشمتو لقمه من 6 تا تیکه جوجه بزرگ گذاشته بودن
در صورتی که به بقیه دو یا سه تا گذاشته بودن
اینا همه اش یعنی در مدار دریافت نعمت بودنه
خدایا شکرت که امروز این درس رو گرفتم که اطمینان داشته باشم به حرفی که میزنم که پشتش باورقوی باشه
و تمرین و تکرار و با تمرکز گوش دادن به باورهایی که با صدای خودم با خنده و با صدایی خندان و عالی ضبط کردم
اینکه بدونم تویی روزی رسون
تویی که هرچی بگممیگی چشم ، چون تو وظیفه خودت کردی که منو به خواسته هام برسونی
عشق دلمی تو ربّ
جان لپ لپوی ماچ ماچی دل انگیزو دوست داشتنی من
خدایا شکرت
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و نعمت از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 20 مهر رو با عشق مینویسم
روز شمار تحول زندگی من 192
چقدر خدا دقیق و حساب شده هست همه کارهاش
وقتی من رد پامو نوشتم پرسیدم کجا باید بذارم توی کدوم فایل ؟ و بهم گفت برو روز شمار تحول زندگیت یه روزشو ننوشتی ،اونجا بنویس
و اومدم دیدم عشق
عشق
نوشته من در مورد عشق و آرامش هم بود تو این رد پام که نوشتم آروم بودم
خلاصه ای از امروز رو بگم تا بعد درس هایی که از امروز گرفتم رو بنویسم
من امروز 7 میلیون و 530 فروش داشتم
تقریبا مثل هفته قبل بود فروشم
خدارو بی نهایت سپاسگزارم
من شب تا صبح رو بیدار بودم و 40 تا گل آفتاب گردان و گل بابونه و گل قرمز و رنگای مختلف بافتم
تا صبح داشتم کار میکردم و امروز قرار بود مادرم نزدیکای صبح برسه
و قرار بود امروز صبح که رسید ، شبش بلیت داشتن با خواهرش برن مشهد و هفته بعدش سه شنبه بیاد و فرداش دوباره بره خونه خواهرم
یه چیزی خیلی خیلی برام جالبه
یک ماه بود تقریبا که مادرم رفته بود خونه خواهرم
برای این میگم جالبه که من ذره ای، نبودِ مادرم رو حس نکردم ،از این جهت که بگمکی میاد یا اینکه بخوام بگم وابستگی دارم
اینبار من حس کردم رها شدم از وابستگی هایی که نسبت به مادرم داشتم و درسته قبلا رها شده بودم ولی کمی از وابستگی رو حس میکردم
ولی این بار اصلا وابستگی در وجودم حس نمیکردم
قبلنا ، راستشو بخوام بگم ،من ،هم وابستگی که داشتم و هم اینکه نمیخواستم مادرم بره جایی مهمون و مثلا یه ماه بمونه اونجا ، تو فکرام این میچرخید که اگه مادرم بره ،کی ناهار و شام دریت میکنه
کی کارای خونه رو انجام میده و من نمیتونم به کارام برسم و باید به داداشم شام درست کنم و انگار وجود مادرم رو به خاطر این چیزا میخواستم
و اینکه از بچگی یه حس وابستگی شدید به مادرم داشتم و نمیخواستم مادرم از من دور باشه
ولی از وقتی روی خودم کار کردم رفته رفته این وابستگی تو این یکسال کمتر و کمتر شد
جوری شد که من به مادرم گفتم مامان هرجا دلت خواست برو بگرد و خوش بگذرون ،ما که دیگه بزرگ شدیم ،راحت برو بگرد
خودمون از پس کارای خودمون برمیایم
تو هم نگران نباش من حتما برای بدنم رسیدگی میکنم و غذا میخورم
یادمه قدیما مادرم میگفت بهمون به خدا میگم خدا به من عمر بیشتر بده تا به بچه هام خدمت کنم
و حس میکرد ما نمیتونیم از پس خودمون بر بیایم
یه روز که من تصمیم گرفتم با گوش دادن به این آگاهی ها تغییر ایجاد کنم ،به مادرم گفتم راحت هرجا دلت خواست برو
من دیگه طیبه قبل نیستم خیالت راحت باشه
همه اینارو گفتم تا بگم درسته دلم میخواد مادرم باشه و باهم مثل هر روز حرف بزنیم ولی انگار یه آرامشی وجودمو گرفته که هرجا مادرم باشه من از درونم حسش میکنم
انگار نگاهم تغییر کرده نسبت به وابستگی به اعضای خانواده
سعی میکنم یاد بگیرم به خاطر خدا و برای خودشون دوستشون داشته باشم نه اینکه برای انجام کاری برای من ،بخوام که کنارم باشن
صبح که مادرم اومد و یکم باهم حرف زدیم و منم گل سرارو بافتم و حاضر شدن ، اومدم یکم دراز بکشم خوابم برد و 8:30بیدار شدم وهرچی لازم بود برداشتم تا برم جمعه بازار
وقتی رسیدم حقانی یه صدایی شنیدم
زندگی ،امید ،عشق
وقتی داشتم میرفتم بیرون از مترو ، داشتم به صدای خودم که برای باورای قدرتمند ضبط میکردم گوش میدادم که شنیدم صدای یه نفر میاد که میخونه و آهنگ میزنه
وقتی پله هارو بالا رفتم چشمم افتاد به جوانه ای که من هفته پیش به یه پسری که داشت با گیتارش تو ورودی مترو میخوند دادم
و اصلا یادم نبود که هفته پیش بنویسمش
چون دلی یهویی بهم گفته شد بهش جوانه هدیه بدم
و الان که دیدم جوانه رو زده بود روی گیتارش ،و داشت میخوند
انقدر حس خوبی گرفتم از دیدنش که واقعا پر بودم از عشق
10:20 رسیدم و گفتم خدای من ، من بندگیمو میکنم و از این بهشت تو لذت میبرم و الان نوبت تو هست و تویی که قراره کلی مشتری بشی برای من و بی نهایت ازت سپاسگزارم
و الان نوبت تو هست که بهم گفتی که خدایی میکنی
دیشب تا صبح بیدار بودم و گل درست میکردم
حالا نوبت تو هست ،چون دیدی که چقدر تلاش میکردم و میکنم
و این حرفت یادمه که فقط تا وقتی که مادرم از خونه خواهرم برگرده اجازه اومدن به جمعه بازار رو دارم و میتونم بفروشم یعنی تا اواسط آبان میتونم بفروشم
و وقتی مادرم اومد صفر تا صد کار رو یادش میدم و تحویل میدم بهش تا خودش بفروشه
و من طبق گفته ات که به روش های مختلف فهموندی که باید از این به بعد فقط نقاشی هامو بفروشم
و خودت راه رو بهم نشون میدی
وقتی مادرم اومد دیگه نباید گل سر بفروشم و تمام کاراشو به مادرم میدم
امروز دوباره تو مترو گل سرامو نگاه میکردن و دوتا دختر گفتن که چقدر جالبن ندیده بودیم از این گل سرا
وقتی پیاده تا جمعه بازار رفتم داشتم میگفتم خب خدا نوبت خدایی توعه ،من به وظایفم عمل کردم و از این به بعدش تویی که کاری میکنی تا من رو پله ها بشینم و تا غروب کلی مشتری بشی برام
وقتی نشستم خیلی هوا گرم بود و باد خنک خاصی میوزید که بارها گفتم خدای من سپاسگزارم ازت چقدر این باد زیبا میوزه و خنکم میکنه
ار باد کولر هم سبک تر و خاص تر بود
امرور من دو تا چیز حس کردم
1 . اینکه من دیگه چشمم به آدما نیست تا کارای منو ببینن
و نیازی به هیچ تقلایی ندارم
انقدر راحت مشتری خودش میاد سمتم که من مشغول حرف زدن با خدا هستم و خدا ،خود ش همه کارارو انجام میده .
و 2 اینکه امروز انگار نگهبانای جمعه بازار منو نمیدیدن و من نامرئی بودم ،بارها اومدن و رد شدن و هیچی نگفتن
دوسه باری کا اومدن رد بشن نجوای ذهنم گفت نکنه بیان بگن پاشو ،سریع گفتم که هیچی نمیگن خدا داره خدایی میکنه الان نوبت خداست
و سعی میکردم به خدا توجهمو بدم و میدونستم که خدایی میکنه برای من
وقتی وایسادم بازم مثل همیشه پشت سرهم مشتری میومد و گل و جوانه ازم میخریدن
خیلی از مشتریا سه تا سه تا و 4 تا میخریدن
جالبه مشتریام به کل تغییر کردن ،انقدر ثروتمند هستن که به سرعت خرید میکنن
و جالبه خیایاشون کارت میدادن و نمیپرسیدن قیمت چنده
و وقتی میگفتم ببینین که درست کسر شده از حسابتون میگفتن مطمئنیم به شما درسته و میرفتن
من این هفته گل سر قلب هم درست کرده بودم و انگار رفته رفته داره بیشتر میشه تنوع
من با هر مشتری که میومد میپرسیدم تو دلم که چه درس هایی باید از مشتریام یاد بگیرم
مثلا یه دختر اومد دستش تخته شاسی کرومی بود هی رفت و اومد و میومد میگفت خاله مامانم بیاد من حتما میام ازتون خرید میکنم بعد با مادرش اومد گفت میخوام
انقدر با قاطعیت میگفت که میخوام
اول مادرش مخالف بود بعد خرید
وقتی دختر با قطعیت گفت میخوام لحنش مشخص بود که عمیقا میخوادش
و مادرش خرید کرد
یاد حرف استاد عباس منش میفتم وقتی که میگفت
باید 100 درصد بخواین
اگر 99 درصد باشه خواستنتون ،مطمئننا نمیشه
پس باید 100 درصد باشا خواستنتون
و این مشتری بهم یادآور کرد که خواسته هات رو عمیقا و 100 در صد بخواه
خدایا از مشتری ها چه درس هایی باید یاد بگیرم که برای رشد ظرف وجودم لازمه
یا مثلا یه مشتری اومد
یه پسر بچه با دختر و مادرش اومدن و مادرش برای پسر یه جوجه خرید و یه برگ روشن که به پسرکوچیکش گفت مامان هرچی میخوای بردار و پسر بچه جوانه هم برداشت و برای خواهرشم برگ گرفتن انقدر بالاپایین میپرید
همین که گفت مادرش براش خرید
باباشم کنار وایساده بود و میگفت بزنین به سرتون بریم و انقدر عاشقانه با خانواده 4 نفره شون عشق کردن و رفتن
من فقط داشتم لذت میبردم از دیدن تک تک مشتری هایی که به خانواده شون احترام و ارزش قائل هستن و عمیقا عشق میدن به همدیگه
خدایا سپاسگزارم ازت
انقدر اتفاقات بی نظیر برای من رخ داد که داشتم فقط لذت میبردم
یه مشتری برام اومد که با
حرفی که بهش زدم ،فهمیدم که دیگه تغییر کردم و برام مهم نیست به هر قیمتی به حسابم پول بیاد و این یه نشونه لود که برای خودم و کارم ارزش قائلم
مشتری که میگم این حرفو گفت
دو تا برای بچه هام گل سر ببرم 50 حساب کن
گفتم نه نمیتونم شرمنده
برگشت گفت ببین شوهرم اون کنار وایساده که ما انتخاب کنیم و تخفیف رو ازت بگیرم بیاد حساب کنه
من خندم میگرفت
دوباره بهم گفت تخفیف بده گفتم نمیشه و زحمت کارم زیاده
و اون لحظات یاد تک تک حرفای استاد عباس منش در مورد تخفیف میفتادم که حتی تو سایتشون نوشتن هیچ گونه تخفیفی وجود ندارد
به خودم میگفتم طیبه تو اگر تخفیف بدی طبق تجربه ای که از فروش های قبلت داشتی و بار اول تخفیف دادی پشت سر هم مشتری هایی اومدن کا تخفیف خواستن
و تو اون روز درست رو گرفتی و اگر الان به اون درسی که گرفتی عمل نکنی اون روز برای تو دوباره رخ خواهد داد
مشتری که برای دو تا دختراش گل سر انتخاب کرد همسرشو صدا کرد و کارت بانکیشو داد تا کارت بکشم
بهم گفت 100 بزن
گفتم نمیشه گفت چرا نمیشه یه دلیل بیار که چرا تخفیف نمیدی
گفتم زمانمو که با ارزشه برای بافتشون گذاشتم و خیلی چیزای دیگه و کمتر از این نمیدم
برگشت گفت نه من ازت تخفیف میگیرم وقتی داشتم کارت رو میکشیدم به کارتخوان گفتم رمزتون ؟ گفت رمزو نمیگم تا تخفیف بدی
منم سریع کارت رو گرفتم سمتش و گفتم نه من تخفیف نمیدم و نمیفروشم اصلا
و انگار داشت با من بحث میکرد تا بلکه تخفیف بدم
جالبه اینبار دیگه نجوای ذهنم رو نمیشنیدم که بهم بگه بفروش پول دستت بیاد بگو باشه
و فقط اینو میشنیدم که نه کارام ارزشمندن من تخفیف نمیدم و خدایی که این همه مشتری برام فرستاده ،صد در صد میفرسته برای تک تک گل سرا
و الان که مینویسم حس کردم این یه امتحان بود از طرف خدا که ببینه من چه کاری انجام میدم
آیا درسمو درست عمل میکنم یا مثل قبل عمل میکنم ؟؟؟؟؟
بعد مشتری گفت چقدر سفتی بفروش بره ،تو این آفتاب گرم نشستی ،تخفیف ندی هیچ کس ازت نمیخره و کارات میمونه دستت
منم هیچی نمیگفتم و کارتو گرفته بودم سمتش و میگفت تخفیف بده و من همچنان نه میگفتم و گفتم برای من مهم نیست شما بخرید ازم یا نه
من تخفیف نمیدم میتونین گل سرارو بذارین سر جاش و نخرید
یه دخترش خیلی دوست داشت گل سرو داشته باشه و پدرش گفت یکی رو بذار سر جاش و فقط پول یکی رو کارت بکش خانم
و من پول یکی رو گرفتم
و بهم گفت انقدر بشین اینجا تا بفروشی همه رو با این قیمتی که میگی
جالبه اینم بگم که اگر قبلا کسی به من این حرفا رو میگفت سریع واکنش نشون میدادم و عصبانی میشدم و حتی میرفتم تو خونه بازگوش میکردم ولی چند وقته نه تنها توجهی به این جور حرفا نمیکنم بلکه وقتی میرم خونه انقدر تو راه به درسای خوبی که گرفتم فکر میکنم و با خدا حرف میزنم که به کل از یادم میره
و تو خونه فقط از مشتریای خوب میگم
دوسه باری شده که از این مشتریای تخفیفات گفتم تو خونه ولی سعی میکنم اصلا نگم
این مشتری برای من کلی درس داشت
و کلی یادآوری و اینکه من تغییر کردم و این یعنی موفقیت
اینکه من انقدر آروم تر از قبلم شدم که دیگه منتظر نیستم پول دستم بیاد و ولع پول رو ندارم که سریع به حسابم بیاد
اینو من 3 هفته ای میشه که دارم تجربه میکنم که انقدر از صبح تا شب جمعه آروم جلو بازار میشینم و با خدا صحبت میکنم و توجهم به زیبایی هاست که اصلا فکر نمیکنم چقدر قراره بفروشم
حتی من دیگه نمیشمرم پولامو که ببینم چقدر فروختم ،یه حس اطمینانی بهم اومده که اون حس با صدای ملایم میگه من برات میفروشم من ازت میخرم تو فقط آروم باش و لذتتو ببر از این مسیر و عشق کن
وقتی نشسته بودم تو گرما یهویی انقدر باد ملایم و خنکی میومد که لذت میبردم .
وای خدا منو حیرت زده میکنی تو این آفتاب که نشستم یه باد خنک و زیبایی میوزه که پر از عشق
دارم عشق میکنم
ربّ من سپاسگزارم ازت ماچ ماچی جانم
عشقی عشق
نمیدونم چجوری از خدا تشکر کنم واقعا بی نهایت ازش سپاسگزارم این همه نعمت بهم داد و بزرگترین ثروتم داشتن ربّ ماچ ماچی خودمه که عاشقانه دوستش دارم و سعی میکنم به حرفاش گوش بدم
خیلی خیلی جالبه الان من که هیچ توجهی به سر دخترا ندارم که ببینم کی از فروشنده های دیگه خرید کرده ،الان خود همون دخترا و مشتریایی که از فروشنده های دیگه خرید کردن میان و ازم گل و چیزای دیگه میخرن
یا مثلا از وقتی شروع کردم به تکرار اینکه من در مدار مشتری هایی هستم که حتی حاضر هستن سفارش عمده بهم بدن و ازم عمده بخرن .و همینجورم شد هم هفته پیش ازم 16 تا خرید داشتن و میپرسیدن تعداد بالا میخوایم سفارش بدیم و هم امروز که جمعه بازار بودم ،یه خانم اومد نشست رو به روم گفت شما کار ماندالا بافی انجام میدین ؟ یکم باهام حرف زد و شماره مو ازم گرفت
یه چیزی توجمهمو جلب کرد مشتریایی که عمده میخواستن ، دیگه بهم زنگی نمیزنن ولی میدونم ایراد از باورای و باید بگردم ببینم چی در وجودم هست که وقتی تبلیغ پیجم رو میبینن و ازم میخوان که قیمت عمده رو بگم
ولی بعدش پیامی نمیدن بهم ؟؟؟
باید بیشتر فکر کنم تا پیدا کنم باور محدودش رو تا وقتی قوی بشه
بی نهایت از خدا سپاسگزارم
همینجور آروم ،از اول صبح تا غروب که جمعه بازار بودم نشستم بدون هیچ انتظاری ،بدون هیچ حسادتی به فروشنده های دیگه
حتی وقتی ازم میپرسیدن گل سر جوجه داری ؟ میگفتم نه فروشنده های دیگه دارن که داخل بازارن
و من آروم بودم بدون هیچ نگرانی
حتی نزدیکای غروب گفتم خدای من و متوجه شدم که کار خداست ،که اصلا کسی نیومد بگه خانم بلند شو اینجا نفروش
دقیقا همه اش کار خدا بود و بس
و این یعنی اینکه حتی خدا کاری میکنه که آدما تو رو نبینن و نامرئی باشی در اصل میبیننت ولی نمیبیننت یا نمیدونم چجوری بگم
در اصل میتونن ببینن ولی نمیتونن حرفی بهت بزنن که خانم پاشو برو ،فقط یه بار نگهبان دم درش اومد و با خنده گفت خانم جمع کن و رفت
چی دارم میگم من ؟؟؟؟
الان که داشتم مینوشتم یه صدایی بهم گفت اینا رو ول کن اصل رو بچسب
اصل هم ربّ تو صاحب اختیارت هست که انقدر قشنگ چیده کا نیازی نداری که انقدر فکر کنی به اینکه نامرئی بودی یا میدیدنت و نمیتونستن بیان سمتت
اینارو بی خیال
وقتی اینجور چیزارو خواستی فکر کنی سریع بگو خدا میدونم کار تو هستا
که البته تا جایی که همیشه سعی کردم این جمله رو میگم که خدای من میدونم همه کار تو هست
خیلی خیلی سپاسگزارم ازت
وقتی نزدیکای غروب شد من گفتم خدا یکم دیگه میشینم و میرم
تمرینای کلاسیم مونده باید جدول رنگ شناسی رنگ روغن رو کار کنم
وقتی من وایسادم یکم بعدش کلی مشتری اومد
همه گلایی که دیشب 40 تا ، تا صبح بافته بودم همه شون فروش رفتن و فقط 4 تا موند
خدایا شکرت
الان که دارم مینویسم و میخوام ثبت کنم در گوگل درایوم و بعد در سایت میذارم رد پام رو ،اذان مغرب روز 24 مهر هست
انقدر این روزا سعی و تلاشمو هم ذهنی و هم تلاش برای کار بیشتر کردم که نتونستم بنویسم ولی سعیمو میکنم حتما بنویسم تا یادم باشه تمام این مسیر تکامل لذت بخشم رو چجوری طی کردم تک تک روزهاشو
خدایا شکرت
وقتی من فروختم و برگشتم تا مترو حقانی سوار قطار بشم و برگردم خونه ،دوباره خانما نگاه میکردن به گل سرا و میگفتن چیه و وقتی میدیدن گل سره میگفتن چه جالب جدیده و خوششون میومد
همینجوری مشغول نگاه کردن به گوشیم بودم که یه دختر اومد پرسید چنده گفتم 70
گفت من یکی میخوام و یدونه ازم خرید
اینو خوب میدونم که همه اش کار خداست ، و بارها باید به خودم یادآور بشم که طیبه یادت باشه
متواضع باشی و به خودت تکرار کنی که اگر کمک های خدا نبود تو حتی نمیتونستی اجازه اینو بدی به خدا که هدایتت کنه
یادمه استاد عباس منش میگفت که من اجازه دادم که هدایتم کنه و تک تک روزایی که یادآوری میشه برام و از اون روز خدا داره تک تک ثروتشو از همه جهت بهم عطا میکنه
چه از نظر ثروت مادی و معنوی و عشق و شاوی و سلامتی و آرامش و همه چی
وقتی دختر ازم خرید کرد تو دام داشتم میخندیدم و میگفتم اولین خرید تو مترو
وای من چند ماه پیش چقدر برام سخت بود تو مترو حتی وسایلامو بگیرم دستم چه برسه به اینکه بشینم و راحت بذارم رو پاهام و نگه دارم
وقتی برگشتم تا سوار بی آر تی خونه مون بشم
تاریک تاریک بود داخل بی آر تی و فقط نور بیرون میومد داخلش تو تاریکی برگای گل سر هم تاریک بودن
یهویی دیدم یه دختر گفت عه از اینا و سریع کارتشو درآورد و ازم خرید کرد
و اولین فروشم تو بی آر تی بود
الیته اولی نبود چون قبلا تو بی آرتی نقاشیامو آویزون کرده بودم و وسیله های مامانمو که از کش موهای مامانم فروش رفته بود
خدایا شکرت
وقتی برگشتم خونه خیلی حس خوبی داشتم خیلی امروز هم خندیدم هم انقدر آرامش وجودمو گرفته بود که حس فوق العاده ای داشتم
وقتی برگشتم خونه یکم بعد سریع شروع کردم به رنگ کردن تمرین کلاس رنگ روغنم
برای تک تکتون بی نهایت عشق و آرامش و شادی و سلامتی و ثروت از خدا میخوام