مصاحبه با استاد | پاداش های جهان به «استمرار در مسیر درست»

سوالات:

  1. از زمانی که قانون زندگی را شناخته اید، چگونه در لحظات نا امیدی، ذهن خود را کنترل می کنید و دوباره به مسیر هماهنگ با قانون بر می گردید؟
  2. چه باوری در شما باعث شده که اینقدر با انگیزه و بدون توقف این مسیر را همچنان ادامه دهید؟

مفاهیمی که استاد عباس منش در این فایل توضیح داده اند شامل:

  • باورهای پشتیبان برای استمرار در مسیر درست؛
  • در فرایند تحقق خواسته ام، “سمت من” چیست؟
  • مفهوم عملی “ثبات قدم در مسیر درست” 
  • چگونه در مسیر خواسته ام ثابت قدم بمانم و ناامید نشوم؛
  • تفاوت میان، تسلیم بودن دربرابر خداوند با “تسلیم شدن در برابر مسائل”
  • مسائل پیش رو، بازخوردهایی جهان به فرکانس های ماست. پس به جای نگرانی و ناامیدی، کافی است روی بهبود آن فرکانس ها کار کنی تا راهکارها خود را ظاهر کنند؛
  • با ” استمرار در مسیر”، است که فرد ایرادهای شخصیتی خود را می شناسد، اصلاح می کند و به همان میزان نیز شرایط زندگی اش به سمت بهتر، تغییر می کند. وگرنه حرکت های یویویی مثل رژیم های غذایی بیهوده ای است که هرگز به نتایج پایدار نمی انجامد؛
  • درک قانون + تصحیح مداوم مسیر به کمک این درک = ساختن زیباترین روزهای زندگی، از دل سخت ترین روزهای زندگی؛

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری مصاحبه با استاد | پاداش های جهان به «استمرار در مسیر درست»
    78MB
    23 دقیقه
  • فایل صوتی مصاحبه با استاد | پاداش های جهان به «استمرار در مسیر درست»
    22MB
    23 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

568 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «فاطمه پورهدایتی» در این صفحه: 2
  1. -
    فاطمه پورهدایتی گفته:
    مدت عضویت: 1491 روز

    به نام خدای مهربان و بخشنده و هدایت گر.

    خدایا بگم چی بنویسم…

    اون روزی که روستا بودم خرداد ماه امسال ، وقتی خداوند هدایت م کرد حالا وقتشه باید از اینجا برید، اینجا دگه برای تو تموم شد ، اگه پیشرفت می خوای ، اگه می خوای به خواسته هات برسی، باید این مسیر رو طی کنی، راهش اینه….

    دم غروب بود هدایت شدم به بیرون خونه حسی داشت منو می برد، رفتم رسیدم به وسط یه بیابون راه رفتم، راه رفتم دیدم که شروع کرد اشک ها جاری شده بود قلبم باز باز شده بود ، روی زمین نبودم ، فقط تند تند می گفت باید این کار و این کار رو انجام بدی، هوا تاریک شده بود و من آرام آرام شده بودم.

    اومدم خونه کیف و مدارک م و جمع کردم و آماده برای فردا صبح که باید برم.

    اون شب خیلی آروم بودم خواب آرامی داشتم، فردا صبح خیلی زود، ماشین گرفتم به سمت شهر، فاصله من تا شهر 80 کیلومتر بود، رسیدم به ترمینال…

    وقتی تو مسیر داشتم می‌رفتم ذهن بیکار نبود نجواها شروع شد ، تو تنها کجا میری، پول که نداری، هیچ شغلی نداری، وسایل خونه ، زندگی هم همراهت نیاوردی، هیچ فکر می کنی کجا میری، خیلی حرف میزد…

    اما من می گفتم باااااااید برم ،اونجا واسم دگه تموم شده باید حرکت کنم ، خدا وعده داده، خودش هست، او هدایت م می کنه لطفاً تو ساکت باش.

    خیلی شاد بودم، اما هیچ نمی دونستم باید چکار کنم کجا برم فقط خوشحال بودم که تغییرات داره شروع میشه..

    بعد از 6 / 7 ساعت رسیدم به اونجایی که هدایت شدم اونجا زادگاهم بود، اما سالها بود که اونجا رو دوست داشتم ولی نمی تونستم زندگی کنم.

    شب و خونه پدر و مادرم خوابیدم، صبح که شد، بهم گفته شد فعلا چند وقتی واسه زندگی برو خونه داداش ت، چون یه داداش دارم که یه خونه ی شیک و بزرگ سه خوابه با تمام امکانات تو بهترین جای شهر هست، ایشون سالها ست که از همسرش جدا شده و تنها زندگی می کنه، حسن گفت فعلا برو اونجا، رفتم، دیدم خونه برای مرتب شدن و تمیز شدن خیلی کار داره، برنامه این شد که یه دستی به سر و روی این خونه بکشم اون روز نمی دونم چگونه قرار بود این کار رو بکنم صبح که شد من حرکت کردم دیدم آدم ها از این ور و اونور همه اومدن ، خواهرزادم، برادرزادم، همه و همه…

    خونه ای که شاید با ذهن منطقی من دو سه روز کار داشت ، اما 4 / 5 ساعت همه چی مرتب، تر و تمیز شده بود، وقتی بهش یه نگاه می کردم انرژی عجیبی داشت خیلی حسم و خوب می کرد چند روز گذشت، هیچ کاری، هیچ درآمدی نبود، جیبم خالی خالی بود فقط پول نون و تخم مرغ داشتم، روزا می رفتم پارک واسه پیاده‌روی ، فقط شادی می کردم، فقط شکرگزاری، داشتم نهایت لذت و می بردم، سوار تاب بازی میشدم، خیلی حال میداد، ذهنم می‌گفت خوب هیچ فکر می‌کنی که می خوای اینجا با جیب خالی ، نه درآمدی، نه کسب کاری، چکار کنی، فقط می‌گفتم لطفاً تو ساکت باش خدا هست هدایت م می‌کنه، همه چی درست میشه، بیست سال تو حرف زدی و من گوش کردم، اینم نتیجه ش، حالا می خوام فقط لذت ببرم و فقط با خدا حرف بزنم و به قلبم گوش کنم ….

    روزا و شب ها فقط فایل گوش می کردم، فایل های دوره ، فایل های سایت، همه چی در آرامش بود حالم خیلی و خیلی خوب بود، یه هفته گذشت…

    تا اینکه هدایت شدم برم سر کار به راحتی برام پیدا شد از 10 خرداد شروع کردم رفتم به یه رستوران شروع کردم صبح ساعت 8 می رفتم تااااا ساعت 4 عصر می اومدم خونه ، صاحب رستوران به همه‌ی نیروها یه پرس غذا می‌داد اون روز به منم داد، خوشحال شدم که امروز غذا دارم خدایا شکرت.

    هر روز غذا داشتم می اومدم خونه میل می کردم ، نزدیک به 50 روز گذشت و من هر روز شاد و خوشحال سر کار می رفتم پیاده می رفتم مسیر خانه تا محل کارم و خیلی خوشحال بودم، خدا رو سپاس می گفتم که آخ جون دارم مستقل میشم ، آخ جون دستم تو جیب خودمه، روزا فایل گوش می کردم، سحر ها زودتر بلند میشدم فایل هام رو گوش می کردم نکته برداری می کردم، و روزها محل کارم اونا تو گوش هام می گذاشتم و هی تکرار و تکرار…

    پیاده‌روی تو برنامه داشتم، زمان آزاد خیلی داشتم، شب های تابستون بود پارک می رفتم لذت می بردم، آدم ها، شادی شون، بچه‌هایی که شادی می کردند تاب بازی، سرسره بازی خوراکی خوردن شون رو نگاه می کردم لذت می برم خدای من ، من داشتم زندگی می کردم، روزا می‌گذشت شب ها هم به آرامی می گذشت زندگیم روون شده بود همه چی خوب بود، محل کارم خیلی عالی بود هر روز درس، هر روز نکته، هر روز تجربه، گاهی اوقات تضاد هایی بود اما سعی می کردم خواسته ام پیدا کنم درس شو بگیرم…

    تا اینکه یه روزی حسم بهم گفت باید یه شغلی از خودت فکر کن و ببین ……

    خورده پس انداز کوچکی کرده بودم و ایده اومد که از یه شغل خانگی شروع کنم، منم معطل نکردم استارت و زدم و چندین محصول با همون پولی که داشتم شروع کردم گذاشتم تو برنامه ی دیوار…

    روزهای اول خیلی و خیلی مشتری داشتم فقط سوال می کردند، ام فروشم خیلی پایین بود.

    کم کم رستوران رو کنار گذاشتم و فقط تمرکز رو کار خودم …..

    خیلی لذت داشت خدای من داشتم آروم آروم رشدم تغییرات م رو بالا رفتن مدارم رو می‌دیدم، خدا رو شکر می کردم که دارم زندگی می کنم اطرافیان م هیچ کس مثل خودم پیدا نمی کردم، اونا پول، کار خوب، ماشین ، خونه، در ظاهر همه چی داشتن اما هیچ کس مثل من حالش خوب نبود، من تو دنیایی زندگی می کنم که حتی یک نفر و مثل خودم پیدا نمی کنم.

    همیشه سعی می کنم تو لحظه باشم لذت ببرم، از دیدن یه پروانه قشنگ

    از دیدن برگ های رنگارنگ پاییزی

    از پیاده‌روی

    از خوردن یه غذای خوشمزه حتی اگه فقط یه نون و پنیر باشه.

    خدای من ، من دارم زندگی می کنم من چقققققدر خوشبختم.

    استاد جان همش و از خدا و هدایت هایی که تو این مسیر شدم دارم و دستانی همچون عباس منش و درس هاش، تجربه هاش، و ساده و راحت گرفتن همه چی.

    خدایا شکرت که هر آنچه دارم از اوست.

    نزدیک به هفت ماه میگذره و من همچنان دارم ایده‌ها، تجربه ها، تحقیقات، برای بهتر کردن محصولات م روشون کار می کنم.

    خیلی جاها ناامید شدم که بابا اینم شد کار برو یه شغل درست و حسابی بزن اما گفتم نه خدا هست هدایت م می کنه.

    همون خدایی که من دست خالی بودم و هیچ نداشتم حتی یه بشقاب یه قاشق، اما هدایت م کرد به یه خونه ای که همه چی داره.

    به یه خونه ی آماده با تمام وسایل و امکانات تو بهترین جای شهر…

    اینها همه رو او به من داده پس بازم میده…

    حتی چند وقت پیش یه ایونت چند روزه اومد به شهر ما.

    خدای من برای من خدا معجزه کرد.

    من همیشه کارهام و از خدا هدایت می خوام و صبر می کنم او هم مسیر و بهم نشون میده.

    این بار برام کار که نکرد شاهکار کرد….

    چند روز بود از اطرافیان می شنیدم که دارن یه جایگاه نزدیک به همین جایی که من زندگی می کنم ، درست می کنند که به همین زودیا،می خواد یه ایونت بیاد …

    چند روزی گذشت….

    وقت سحر بود که بهم گفته شد فاطمه جان امروز می خوای بری واسه پیاده‌روی بیا مسیرت و عوض کن یه سر بزن به اون جایگاهی که دارن برنامه ایونت رو چیدمان می کنند.

    آقا منم از خدا خواستم ، بعد از کلی پیاده‌روی و ورزش و عشق و حال و خوردن یه قهوه تو مسیر دوتایی با آبجی اعظم که اونم از بچه‌های عباس منش هست هدایت شدیم به یه مسیر دگه رفتیم فقط برای لذت بردن بیشتر…

    به انتهای مسیر که رسیدیم دیدم یه سری نیروهایی دارن برای اون ایونت چیدمان می کنند، پایگذاری میله هایی، آوردن موکت ، نسب سیم های برق…..

    یه دفه یادم اومد که تو سحر به من گفته شده امروز از این مسیر برم، که من کلاً فراموش کرده بودم تا یادم اومد به آبجی اعظم گفتم هستی بریم سوال کنیم که شرایط واگذاری غرفه ها چطوری ی،

    ایشون هم با کمال میل قبول کردند و ما رفتیم، رسیدیم به محل برگزاری و چند تا آقا دیدیم که اونجا دارند کار می کنند شماره مسؤل اونجا رو بهمون دادند و منم شروع کردم به زنگ زدن ….

    آقا سلام می خواستم شرایط واگذاری غرفه ها سوال کنم …

    بله بفرمایید من خودم هستم…

    خانم شما همونی هستید که با یه خانم دگه ایستادین نزدیک محل ایونت….

    گفتم آره مگه شما همین جا هستید، ایشون گفتند ماشینی که داره میاد منم و شما رو دارم می بینم.

    خدای من….

    خدای من…

    عجب هماهنگی..

    اینا فقط خداست ، شک نکن که فقط خداست…

    آقا رسیدند، سلام و احوالپرسی…

    من خانم هدایتی ام ایشون هم خواهرم…

    شرایط غرفه ها رو میشه لطفاً بهمون بگید….

    بله.. از پنچ میلیون تومان به بالا داریم و مدت زمانش ده روزه هست، امروز هفدهم هستش، شما به امید خدا نوزدهم اینجا باشید.

    مرسی خدانگهدار.

    خدای من اینققققققققدر خوشحال شدم که ما قرار ه محصولاتمون رو اینجا واسه فروش بزاریم

    خدای من.

    خیلی خوشحال بودیم که خدا برامون چقققققدر چیدمان عالی و نابی رو درست کرده…

    طول این مدت تمرکزم این بود که محصول م رو بیشتر کنم ذهن هم نجواهای خودش رو داشت.

    ولی من می گفتم خدا هست خودش منو قدم به قدم هدایت می کنه و فقط این مدت آرام بودم و ایمان داشتم خودش بهترین رو در حد توانایی من فرآهم می کنه.

    روز موعود شد داشتم من ی پوشیدم که برم حسم گفت کارت پولی رو بردار ، گفتم واسه چی، بابا الان که پول نمی خواد، گفت کارت پولی و بردار گفتم چشم..

    با آبجی اعظم دوتایی رفتیم دیدیم آقای مسؤل ایونت اومده و یه عالمه زن و مرد که اونا همه با یه کاغذ هایی که بهشون گفته بودن باید از اداره اصناف بیارن خدای من .

    نجوا شروع کرد ببین تو هیچ مدرکی نداری مگه به تو غرفه میده، گفتم خدا هست، واسه من هر چی باشه خیره چه غرفه بده خیره، چه غرفه نده خیره ، حداقل اینجا که اومدم خیلی برام عالی ست.

    آبجی اعظم یه جواز کسب از سالهای قبل داشت اما معتبر نبود ایشون نه کپی داشت نه چیزی همین جوری اصلیشون آورده بود.

    گذاشتیم تو نوبت…

    یه دفه آقا صدا زد اعظم پورهدایتی…

    آقا مدرک رو نه نگاه کرد نه هیچی، فقط کارت پولی خواست ما پنج میلیون می باس پرداخت کنیم دو و نیم ، من دادم، دو و نیم ایشون داد، اینجا فهمیدم که چرا حسم گفت کارت پول و بردار، چون این آقا پول رو نقد می گرفت بعد بهت غرفه میداد از قضا ما هر دوتا اون پول رو داشتیم

    غرفه 215 و بهمون داد ما دوتایی یه غرفه خدا بهمون داد ..

    خدای من نه مدرک ما رو نگاه کرد نه نامه ای بقیه سالها مغازه داشتند ، سابقه کاری داشتند بازم ازشون نامه صنف خواسته بودند …

    اما واسه من هیچ و هیچ

    خدا ده روز به من غرفه بدون هیچ مدرکی بهم داد ده روز من فقط لذت می بردم

    دوتایی با آبجی اعظم محصول مون هر کس جدای از خودش آورده بود ،

    خدای من اومدیم غرفه مون و نگاه کردیم، ما برای اولین‌بار بود نه تجربه ای داشتیم نه می دونستیم باید چکار کنیم، وقتی رفتیم غرفه رو نگاه کردیم فقط یه جایگاه دیدیم، بقیه شو می باس خودمون درست کنیم با هر چی که بود ، بنر، چادر، یا هر چیز دگه، اومدیم حساب کردیم دیدیم ما فقط یه مقدار پول داریم که یه کم به محصولات اضافه کنیم و دگه پول واسه درست کردن غرفه نداریم داشتم فکر می کردم .

    دیدم حسم گفت یه روز دست نگه دار. گفتم چشم.

    روز بعد اومدم دیدم خدای من از سمت راست خانمی کفش فروش اومده چادر زده.

    سمت چپ آقای پوشاکی فروش

    پشت سر خانم گل فروش.

    همش خدا برامون درست کرده بود فقط خدا بهم گفت برو یه میز بر دار و بیار

    اومدم خونه با آبجی اعظم میز وسایل محصولات همه رو آوردیم

    ده روز عشق

    ده روز حال خوب

    ده روز هم فرکانس با آدم های که چندین سال سابقه کار داشتند و اومده بودند

    خدای من چقققققدر مدارم بالا و بالاتر رفته بودم حظ می کردم وقتی خودمو تو این مدار می‌دیدم وقتی می‌دیدم آدم هایی برای گرفتن یه غرفه التماس می کردن حتی به بحث می کشید ولی من به راحتی، ساده …

    خدای من به کدامین نعمت هایت شکر بگویم.

    هر روز درس هر روز نکته …

    هر روز مشتری داشتم یه روز خوب می فروختم

    یه هیچی نمی فروختم

    اما حالم خیلی و خیلی خوب بود

    گاهی نجوا می اومد ولی من خیلی مدرک داشتم که او ساکت بشه و میشد.

    خدای من چقققققدر فراوانی بود

    چقققققدر تنوع شغل ها بود

    چقققققدر از شهرهای مختلف اومده بودند

    خدای من وقتی یه روز اتفاقی اومدم بیرون تابلو ، سر در، ایونت و نگاه کردم دیدم نوشته سوغات و محصولات شهر ها…

    گفتم خدای من اتفاقی نیست من اینجام همه چیز از قبل خود خدا برام چیدمان کرده من فقط بلند شدم

    خدای من کاسب کارایی بودند از فروش پفک پول می ساختند.

    خانمی از کردستان اومده بود از فروش نان محلی کردی پول می ساخت.

    از فروش زیورآلات پول ساخته میشد.

    از فروش لباس، کیف، کفش لوستر، پول ساخته میشد

    از فروش انواع شیرینی ها ، ارده، معجون مغز با عسل پول ساخته میشد

    خدای من بلال فروش داشت پول می ساخت.

    آش فروش داشت پول می ساخت.

    خدای من همه توصیف بودند

    به خدا قسم پفک فروشی و دیدم که اینققققققققدر شلوغ بود نمی تونست جواب مشتری بده.

    خدای من پول تو همه چی بود

    پول تو همه شغل ها بود

    پول همه جا بود

    اینققققققققدر نعمت بود

    اینققققققققدر ثروت ها بود

    اینققققققققدر تنوع شغل بود

    خدای من من غرق تو این همه نعمت بودم.

    خدای من به کدامین نعمت هایت شکر گزار باشم.

    یه روز تو غرفه نشسته بودم دیدم داداشم با یه دوچرخه اومد کنارم گفت فاطمه دوچرخه و نگاه چطوره، گفتم خوبه گفت واسه پسرا علی خریدم.

    خدای من خدای من

    نمی دونستم چی بگم.

    قسم می خورم فقط خداست که همه چی می تونه باشه

    اگه مسیر و درست بیام خدا برام پول، نعمت، خوراکی، کسب کار، لذت، عشق، رابطه های عالی، همه چی، همه چی میشه

    من از روزی که مهاجرت کردم نزدیک به نه ماه میگذره، اما قسم می خورم اندازه ی چندین سال زندگی کردم.

    من در این مدت اون پولی که بتونم خرج مخارج خودم و بچه‌ها م رو بدم و ندارم ولی…

    از روزی اومدم اینجا داداش م ، که بیکار بود سر کار خوبی رفته و حقوق بالایی و دریافت می کنه که سر ماه که میشه کارت پولشو به من میده و میگه هر چی تو خونه لازم هست خرید کن.

    دوتا پسر بزرگ دارم که خودشون واسه خودشون مستقل شدن هر کس واسه خودش کار می کنه پول دریافت می کنه تجربه کسب می کنه کلی لذت می بره و رشد هر روز تو خونه ی من هست.

    پسر کوچک م دوچرخه داره کلی لباس زمستونی بدون یه ریال من هزینه کنم.

    همش خدا و دستانش.

    خدای من به کدامین نعمت هایت شکر گزار باشم.

    استاد عزیزم این فایل باعث شد وقتی دیشب گوش کردم می خواستم کامنت بزارم اما بهم گفت نه الان نزار.

    وقت سحر امروز که بیدار شدم گفت حالا بیا من میگویم تو بنویس…

    استاد عزیزم این فایل بر این شد بنویسم آنچه که نتیجه گرفتم از روزی که قانون رو درک کردم معنی زندگی رو دارم درک می کنم.

    عباس منش عزیز. من هنوز از استارت شغل م اون فروشی که می خوام و بدست نیاوردم امروز دوباره یاد گرفتم که ادامه استمرار و صبر خیلی باید تو زندگیم یاد بگیرم

    آره من همیشه نجواها میان اما من خیلی و خیلی نتایج دارم که اونو ساکت کنم.

    پس بازم ادامه میدم و هر روز با تحقیق بیشتر، با تمرکز بیشتر رو کارم، شغل م ، ایمان دارم، باور دارم که این مسیر بهترین، زیبا ترین و ساده‌ترین مسیر رسیدن به عشق، به زندگی بهشتی ست.

    پس ادامه میدم و امید دارم که روزی شما رو تو بهترین زمان تو بهترین مکان میبینم

    به امید اون روز

    ببخشید که کامنت م طولانی شد .

    اما اینو بگم این فقط بخش کوچکی از نتایج رفتن به مسیر عشق و خداست، خیلی هست که اینجا نمی‌گنجند براتون بنویسم به امید اون روزی که با بچه‌های این مسیر میام از نزدیک تمام نتایج م رو بازگو می کنم براتون

    متشکرم از این فایل ارزشمند

    متشکرم از مسیری که رفتید و به من هم یاد میدید

    خانم شایسته عزیز از شما هم سپاسگزارم که این گام به گام رو برام گذاشتید که عشق رو بیشتر درک کنم

    متشکرم

    خدای من متشکرم که هر آنچه که دارم از آن توست متشکرم متشکرم متشکرم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  2. -
    فاطمه پورهدایتی گفته:
    مدت عضویت: 1491 روز

    به نام خدا

    سلام به استاد

    منم دارم رو ذهنم کار می کنم که، رها کنم خودم رو در حالیکه نا خواسته خیلی دارم و باید حواسم به ورودی‌ها باشه، چون حس خوب مساوی با اتفاقات خوب، منم سعی می کنم، که تو مسیر خواسته ها م، فقط و فقط حالم رو خوب کنم و به خواسته هام توجه و تمرکز کنم، همین درسی که استاد میگن، و خییییییییلی تأکید دارن، که حتما با حال خوب آدم به تمام خواسته ها می رسه، پس منم تمام تلاشم رو واسه خودم انجام میدم که تو این مسیر از حال لذت ببرم، که به اهدافم برسم، خدایا کمکم کن که واسه رسیدن به توحید و یکتاپرستی از هرگونه شرک و کفر دوری کنم، وفقط با توکل و تسلیم، زندگی کنم که موفق بشم،

    خدایا شکرت از درس امروز

    استاد متشکرم که درس امروز رو از جانب خدا به سمت من دادی که این هدایت، خداست برای ما مومنان.

    خدایا کمکم کن که تنها تو رو بپرستم

    و

    تنها از تو یاری بجویم یا رب

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: