سوال:
برای تبدیل شدن به “بهترین در دنیا” در حوزه مورد علاقه ام، چقدر سخت باید تلاش کنم؟
مفاهیمی که استاد عباس منش در این قسمت توضیح داده اند شامل:
به صلح رسیدن درباره میلی انسانی به نام “جلب توجه”، مدیریت این میل و هدایت آن در جهت سازندگی؛
به جای سرکوب “نیاز به جلب توجه”، مدیریت این میل انسانی را بیاموز؛
معیاری برای شناسایی میزان احساس نیاز به توجه و به شناخت رسیدن درباره خواسته های واقعی؛
“احساس نیاز به توجه” به خودی خود بخشی از ویژگی های انسانی است اما وقتی مانع حساب می شود که تبدیل به بالاترین اولویت شما شود و باعث فراموش کردن هدف اصلی زندگی تان شود؛
موفقیت مالی ترکیبی است از: انجام کار مورد علاقه، استمرار در این مسیر و باورهای ثروت آفرین ساختن درباره این علاقه
فرمول شکوفایی کسب و کار شخصی؛
توصیه استاد برای افرادی که هنوز مسیر مورد علاقه خود را نمی شناسند؛
تعریف شخصی از موفقیت؛
درباره “احساس نیاز به توجه”، از یک طرف، حتی خودت را هم قضاوت نکن چه برسد به دیگران؛
و از طرف دیگر، آگاه باش اگر این میل مدیریت نشود، آن وقت شما را تحت کنترل می گیرد؛
ادامه دادن در مسیر هماهنگ با قانون، شخصیت ما را می سازد و نقاط ضعف شخصیتی مان را خود به خود از بین می برد؛
در مسیر رشد شخصی، هرگز خودت را با دیگران مقایسه نکن؛
خودشناسی، ضروری ترین ابزار برای رسیدن به صلح درونی است؛
اگر هدف اصلی زندگی را به یاد داده باشیم، این هدف همواره ناخالصی های سایر اهداف را به خوبی می ساید؛
“مقایسه خودت با دیگران”، دشمن “استمرار در مسیر رشد” است؛
استمرار در مسیر عشق و علاقه + باورهای ثروت آفرین درباره آن علاقه = کسب و کار پر رونق؛
راهکار به شناخت رسیدن درباره عشق و علاقه واقعی
با هر بار نتیجه گرفتن، از احساس نیاز به توجه و تایید دیگران، بیشتر گذر می کنید و به سبک شخصی خود نزدیک تر می شوید؛
اگر از انجام کاری لذت می بری، به خاطر همین احساس عشق، آن را ادامه بده. چه اهمیتی دارد که دیگران توانایی شما را تایید می کنند یا نه!
کسب و کار، بوسیله استمرار، باورهای قدرتمند کننده و ثروت آفرین و عشق، شکوفا می شود؛
عشق و علاقه، استمرار، باورهای قدرتمند کننده: با این 3 ادامه بده و دنبال نتایج لحظه ای هم نباش. آنوقت است که نتایج پایدار خودش می آید؛
منابع کامل درباره مفاهیم این قسمت: دوره روانشناسی ثروت 3
کسب و کار پر رونق، خروجی این 3 عامل است: لذت بردن از کاری که انجام می دهی + ساختن باورهای قدرتمندکننده و ثروت آفرین درباره حوزه ای که در آن فعالیت داری + ایجاد بهبود های کوچک اما مستمر در این مسیر؛
زیرا همه کسب و کارها پتانسیل یکسانی برای خلق ثروت دارند. بنابراین آنچه ثروت را خلق می کند، نوع شغل نیست بلکه باورهای صاحب کسب و کار درباره آن کار است. آگاهی های دوره روانشناسی ثروت 3، استاد شناسایی و ایجاد باورهای قدرتمندکننده و توحیدی است. یعنی تنها عاملی که صاحب یک کسب و کار برای راه اندازه و رشد کسب و کار خود نیاز دارد.
اطلاعات کامل درباره محتوای آموزشی دوره روانشناسی ثروت 3
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری مصاحبه با استاد | فرصت «لذت بردن از مسیر رشد» را از خودت نگیر228MB38 دقیقه
- فایل صوتی مصاحبه با استاد | فرصت «لذت بردن از مسیر رشد» را از خودت نگیر36MB38 دقیقه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 24 مهر رو با عشق مینویسم
مصاحبه با استاد قسمت 22
این فایل نشونه خدا بود برای من که امروز ازش خواستم و رندم از گالریم خدا بهم گفت گوش بدم
امروز صبح از پارک ترافیک بهم زنگ زدن و گفتن بیا دوچرخه سواری یاد بگیر ، من پارسال که پا تو مسیر آگاهی گذاشته بودم خواستم دوچرخه بخرم و گرفتم و خواستم یاد بگیرم که رفتم پارک ترافیک و گفتن اطلاع میدن
و من دیدم جوابی ندادن خودم رفتم یاد گرفتم
امروز دیدم زنگ زدن گفتن که هفته بعد سه شنبه بیا برای آموزش ،که گفتم یاد گرفتم ،اما میرم چون از مانع رد شدن رو بلد نیستم و میرم اونجا یاد میگیرم
خدارو بی نهایت سپاسگزارم که هر لحظه بهم کمک میکنه
خدا ، تو این چند روز ، یعنی از وقتی بهم گفت دیگه نباید گل سر ببافی البته از اواسط آبان که مادرم از سفر برگرده من میفروشم و دیگه وقتی مادرم برگشت تحویل میدم به مادرم صفر تا صدشو و با وجود فروش عالی که داشت و تازه یک ماه از شروعم گذشته بود گفت دیگه بسه و نباید گل سر بفروشی
و باید کار رو از اواسط آبان که مادرت برگشت خونه بدی به مادرت و خودت فقط و فقط نقاشیاتو بفروشی و من چشم میگم بهش
البته که تو این چند روز سخت بود برام و ازش میخواستم تا بهم نشونه هایی بده که دلم روشن باشه که از نقاشیام سریع مشتری داشته باشم
حتی گفتم خدای من نشونه ای بهم بده که برای شروع ثروت ساختن از نقاشیام ،یه چیزی بهم عطا کن که باورم قوی بشه و قلبم آرومتر بشه مثل همیشه که با شگفتانه هات ایمانم رو قوی و قوی تر کردی تا تکاملم رو در همه جنبه ها سعی کنم راحت طی کنم
وقتی رندم یه فایل رو انتخاب کردم فایل مصاحبه با استاد قسمت 22 بود
که خیلی خیلی مرتبط بود با این نشونه های چند روز من
مادرم که از مشهد اومد خونه و صبح رسید و قرار بود چهارشنبه دوباره بره خونه آبجیم و تا اواسط آبان اونجا باشه وقتی رسید ، یهویی بهم دو تا شلوار کرک دار داد
گفت یکی رو خاله ات برات سوغات مشهد خرید گفت طیبه چی دوست داره براش بگیرم ؟؟
نمیخوام از خودم بخرم ،بگو چی دوست داره اونو بخرم براش
که مادرم گفته بود شلوار بخر
چون من بارها به مادرم گفتم مامان من شلوار میخوام و پول نداشتم شلوار بخرم ، البته داشتما ولی میرفتم رنگ روغن و بوم و قلمو و وسایل نقاشی میگرفتم و تموم میشد
یادمه استاد عباس منش میگفت که هرچی پول داشتم میرفتم کتاب میگرفتم و لباس نمیگرفتم
الان منم هرچی پول دستم میاد وسیله نقاشی میگیرم و پول شهریه کلاسمو میدم
برای همین نمیخواستم شلوار بخرم و وقتی دیدم یه شلوار مامانم و یه شلوار کرک دار خاله ام خریده برای پاییز و زمستون انقدر خوشحال شدم گفتم خدای من شکرت خیلی حس خوبی بود
و زنگ زدم از خاله ام تشکر کردم
اگر طیبه قبل آگاهی بودم میگفتم وظیفه اش هست گرفته دستش درد نکنه ولی تشکر نمیکردم بلافاصله از کسی که برام چیزی میخرید ،و بعدا اگر میدیدمش تشکر میکردم
البته بعضی مواقع هم تشکر میکردما ولی زبانی بود و اصلا از درون تشکر حساب نمیشد انگار با این باورم که میگفتم وظیفه اش هست تشکر حساب نمیشد
ولی الان بلافاصله زنگ زدم و تشکر کردم و میدونستم که کار خداست ،از جایی که فکرشم نمیکردم شلوار بهم عطا کرد اونم نه یکی بلکه دو تا
کی داشت صحبت میکرد ؟ طیبه ،یه طیبه متفاوت تر بود و خاص تر شده بودم
از این جهت که هم سپاسگزار خدا شدم و هم از همه سپاسگزاری میکنم
بعد مامانم یه جاکلیدی بالش گرفته بود خیلی ناز بود با یه جاکلیدی توپ آبی که برای خواهر زاده ام گرفته بود ولی من خوشم اومد گفت بر دار برای تو
وقتی هرچی گرفته بود رو دیدیم ،من نشسته بودم و گل میبافتم و مادرم هم صحبت میکرد و ما اتفاقات این روزارو بهش تعریف میکردیم و کلی ذوق میکرد
وقتی اومد نشست ، پیش آبجیم گفتم ،مامان کار فروش گل سرارو به تو میدم وقتی برگشتی
آبجیم گفت نه بهش کار نده چون نمیتونه انجام بده و به کار خونه و آشپزی و اینا نمیرسه
بلد نمیشه گل سرارو بچسبونه
منم بهش گفتم مگه تو اولش بلد بودی ؟؟؟؟
بلد نبودی که
من خودمم بلد نبودم یاد گرفتم
الان مامان هم اگر بخواد هفته ای 7 میلیون پول دستش بیاد و مشتاق باشه که بره برای فروش که مشتاق هست ،صد در صد میتونه
چون مادرم از خرداد دو ماه خودش میرفت جمعه بازار و نقاشیای منو میفروخت و یه جورایی فعال شده بود
پس مادری که قبلا تونسته
الان هم میتونه صد در صد
به مادرم گفتم، گفت میتونم طیبه ،یادم بده و با خانمایی که قراره بگم ببافن اسماشونو بگو و من انجام میدم
وای خدای من چقدر داره همه چی تغییر میکنه
با تغییر من خانواده ام تغییر کردن چه از نظر اخلاق و رفتار چه از نظر عملکرد
تو این یک سال خیلی چیزا تو خانواده ام خود به خود درست شد
حتی منی که از اومدن خواهرم به خونه مون ناراحت میشدم و سر یه سری چیزا باهم دعوامون میشد الان دیگه مشتاق دیدنشونم و هر روز که تلاش میکنم با خودم به صلح برسم دیگه خیلی خیلی کمتر شده که من اذیت بشم از بودنشون تو خونه مون
چرا اینو میگم؟
چون که اگر مادرم سفر میرفت خواهرم میومد خونه مون من کاری میکردم که زیاد نمونه و بره خونه خودش ولی اینبار که گل سرارو شروع کردا ببافه و بفروشه مثل من ، از وقتی مادرم رفته یک ماه شده که اومده خونه ما و من واقعا خیلی خیلی کم پیش اومده که بخوام باهاش بحث کنم
انقدرآرامشمو حس میکنم که واقعا تغییر کردم
برای این میگم که الان چند تاشو مینویسم
داداشم که استاد خوشنویسی هست و یه جای دیگه کار میکرد و مدت هابود که ناراضی بود و میخواست از اونجا بیرون بیاد و برای خودش کار کنه و به هرکس تو فامیل میگفت ،میگفتن نه اصلا از کارت بیرون نیا
اون جایی که هستی ثروتمندا هستن و تو باهاشون در ارتباط باشی برات خوبه و به جاهای بالاتر میرسی
یادمه چند هفته پیش مهمون بودیم تو خونه یکی از فامیلامون که ثروتمند تر از ما هستن و بالای شهر تهران هستن ،داداشم گفت میخواد از کارش بیاد بیرون و برای خودش شروع کنه
گفتن نه این کارو نکنی
وقتی برمیگشتیم خونه به داداشم گفتم داداش نترس اگه میبینی راضی نیستی راحت بیا بیرون خدا برات همه چیو درست میکنه و یادمه فقط روی خدا حساب باز کن استاد رو براش فرستادم
نمیدونم داداشم گوش داد یا نه ،اصلا ازش نپرسیدم
ولی بعد اون دیدم داداشم تصمیمشو جدی تر کرد و الان از اول آبان دیگه سرکارش نمیره
و امروز به مادرم گفت که مامان من دیگه سرکار نمیرم و خودم میشینم با خوشنویسی و کشیدن تابلو شروع میکنم
وقتی اینو گفت انقدر تحسینش کردم انقدر خوشحال بودم که سرکاری که عمیقا داشت اذیتش میکرد نمیره
خوشحالم میکرد
و هر روز از صبح تا شب میرفت تجریش و شب سه ساعت تو ترافیک بود و ماشینش خراب میشد و آخرش ماشینشو فروخت
و انگار تصمیم بزرگی گرفت
اول ماشینشو فروخت و بعد دیگه سرکارشم نمیره و فقط جاهایی که تدریس میکنه میره
به مادرم گفت ،مادر من اگه دیگه سر کار نرم ،تا یه مدت قسط وام هایی که گرفتم رو اگر کم بیارم از شما میگیرم
وقتی این حرفو گفت نجوای ذهنم شروع کرد به حرف زدن
گفت که چرا باید تو پول بدی به داداشت و مادرت ،تازه پول دستت اومده بیای بدی بهشون
ولی در اون لحظه یه حسی هم بهم میگفت طیبه یادت بیار که چه روزایی یه هزار تمنم نداشتی و داداشت بدون هیچ چشم داشتی برات پول واریز میکرد و ازت پس نمیگرفت
به یادت بیار از وقتی پدرت فوت کرد ،داداشت دانشگاهشو ول کرد و رشته تحصیلیش که مهندسی نقشه کشی بود رو رها کرد تا کار کنه و شما برین دانشگاه
به یادت بیار روزایی رو که وقتی بابات فوت کرده بود از صبح تا شب کار میکرد و حتی هرچی نیاز داشتین میخرید و درسته حقوق بابام بود ولی داداشمم کار میکرد
و به یادت بیار تک تک روزایی رو که هر وقت زنگ زدی به داداشت و گفتی پول لازم دارم ،سریع برات واریز کرد
به یادت بیار که اول محبت خدا بود و بعد داداشت دستی بود از دستای خدا که این همه برای شما محبت کرد
به یادت بیار روزایی رو که خونه خریدین تو تهران و با زمینی که داشت و فروختش ،نصفشو خرج دکوراسیون خونه کرد و برای اتاقت میز کار و تخت و برای کل خونه از صفر تا صدش برای شما آرامش رو محیا کرد تا راحت باشین
و همیشه میگفت من دوست دارم شما تو خونه خودمون تو راحتی باشین
طیبه هرچی به یادت بیاری بازم کمه
چون انقدر داداشت براتون محبت کرده که هرچقدر سپاسگزار خدا باشی بازم کمه
به یادت بیار روزایی رو که هروقت زنگ زدی داداشت و گفتی 500 واریز کن رنگ بخرم
300 واریز کن رنگ بخرم ،قلمو بخرم و …
و به یاد بیار حتی روزی رو که داشتی میرفتی برای شکایت از گالری داری که تابلوی نقاشیت رو پاره کرده بودن و تو هیچ پولی نداشتی برای دفتر خدمات قضایی بدی ،داداشت برات واریز کرد و چند بار پولشو نگرفت
قدر دان باش طیبه قدر دان باش
هیچ کس هیچ وظیفه ای در قبال تو نداره
به قول استاد عباس منش هر کس برای تو محبتی میکنه همیشه سپاسگزار باش و حتی بیشتر سپاسگزاری کن
و در درونت بدون که خداست این همه محبت میکنه بهت و سپاسگزار خدا هم باش
و به یاد بیار روزایی رو که مادرت پول میداد بهت و ازت نقاشیاتو میگرفت و می برد جمعه بازار میفروخت و بعد دوباره پولارو میداد بهت و دوباره بهت سفارش میداد تا تو پول شهریه کلاست رو بدی
هرچی به یادت بیارم بازم کمه طییه
الان با همه اینا که داداشت گفت تا چند ماه تو دادن قسطا کمکش کنی اینجوری در درونت خساست به خرج دادی و نگران شدی پولت تموم بشه؟؟؟؟
طیبه به خودت بیا
بیشتر فکر کن و ببین چه باور محدودی دادی که سبب این حست شده و فکر میکنی پولت تموم میشه
بیشتر فکر کن
باور فراوانی رو بیشتر کار کن و تکرار کن و الگو پیدا کن
این حرفارو من تو اون چند ثانیه ای که داداشم این حرفارو گفت درک کردم و به خدا گفتم ببخش منو و هدایتم کن
که باورهای محدودم در این مورد رو پیدا کنم
که یکی از باورای محدودم همین بود که پول تموم میشه و باید هی تکرار کنم که بی نهایت ثروت هست
و هرچقدر خدا ثروت بده باز هم بینها یت هست
وای خدای من کمکم کن تا بشناسم باورهای محدودم رو و قدرتمند کنم و قدم بردارم
امروز نمیخواستم به مادرم بگم دیروز رفتم مدرسه ابتدایی خواهرزاده ام و گفتم برای نقاشی دیواریش با مدیرش صحبت کردم ،گفتم کار رو وقتی گرفتیم بهش بگم و خوشحالش کنم
وقتی من اومدم کارامو انجام بدم ،تا شب نجوای ذهنم مدام میگفت تو چرا باید پول بدی به داداشت
وای داشت اذیتم میکرد با این حرفا و ازخدا میخواستم کمکم کنه
درسته درمورد یه سری چیزا باورام قوی شده
مثلا میگم مشتری زیاده و خیلی راحت خرید میکنه و دقیقا همین شده
و یا اینکه میگفتم هر روز که خدا بی نهایت بهم عطا میکنه
ولی درمورد بخشیدن به خانواده ام بدون هیچ چشم داشتی باورم ایراد داره و اینکه من هیچی نیستم که بخوام بگم همه این درآمد برای من هست
من از این افکار متوجه شدم ،باورام محدوده
ووقتی داداشم بدون هیچ چشم داشتی بهم میبخشید ،منم باید الان بدون هیچ چشم داشت ببخشم ،و یادم باشه که هیچی نیستم و البته که بدونم فراوان هست و خدا بی نهایت عطا میکنه
من که یاد گرفتم ببخشم و جدیدا هروقت پول خرج میکنم میگم ،من که میدونم بی نهایتشو بهم عطا میکنی ،پس میبخشم
الان وقتشه که در عمل نشون بدم
خدا کاری کرد که تو این یک ماه تمام رنگای روغن کلاسم رو تهیه کنم و الان میتونم پولامو جمع کنم
پس خدا بی نهایتشو بهم عطا میکنه حتی اگر به داداشم بدم ،خدا بهم بی نهایت عطا میکنه
قبلا دو بار هم داداشم کارش رو تغییر داده بود
یه بار زمانی که پدرم فوت کرد و سوپر مارکت داشتیم و نتونست خودش ادامه بده، کلا بعد فوت پدرم جمع کردیم و تکثیر دانشجویی باز کرد
و بعد چند سال دید که نمیتونه و بدنش درد میکرد و گردنش و بعد کیف فروخت تو مغازه مون که کنار خونه مون داشتیم بعد
تصمیم گرفت از شهرمون مهاجرت کنه به تهران و اونجا کار جدید پیدا کنه
و اولش گفت من میرم و در مورد رشته تحصیلیم که نقشه کشی ساختمان هست کار پیدا میکنم
که کار پیدا کرده بود و به دلایلی که یادم نیست نشد و رفت یه کار دیگه و بعد چند ماه گفت جمع کنید بیاید تهران و ماهم سال 94 اومدیم تهران
و اون سال بود که با اومدن ما دو تا پدر بزرگ هامون و عموم هم اومدن تهران
یادمه اونموقع تغییر بزرگی برای ما بود ،از شهر کوچیک اومده بودیم به پایتخت و من شدیدا اذیت میشدم از دیدن ساختمونای 10 طبقه و بیشتر
و اولین روزای اومدنمون من تهران رو لعن و نفرین میکردم ،الان خندم میگیره
چرا؟؟
چون الان همون شهرکی که اون روزا لعن میفرستادم و همه اش گریه میکردم
الان عاشقشم و هر روز میگم خدایا شکرت برای این بهشت زیبایی که هستم و خونه مونو با عشق دوست دارم و از خدا ممنونم که بهشت رو بهمون عطا کرده
چقدر من تغییر کردم خدای من
اونموقع ها که هیچ آگاهی نداشتم ،داداشم زمان پندمیک دوباره کارشو رها کرد چون جوری بود که تو دندونپزشکی نمیتونست دیگه کار کنه و تصمیم گرفت نره سرکار و کاری برای خودش شروع کنه
و وقتی نرفت زندگیش تغییر کرد ،همه اینا کار خداست
وقتی به تکامل داداشمم فکر میکنم میبینم باتوجه به درخواست خودش ،خدا مسیرشو تغییر داد
وقتی دیگه سرکار نرفت یه روز خدا هدایتش کرد سمت علاقه شدیدش ،خوشنویسی که از بچگی بابام برده بود کلاس و یاد گرفته بود ولی ادامه نداده بود علاقه شو و داداشم تا به امروز که استادیشو گرفته داره تدریس میکنه
ولی دیگه تدریس راضیش نمیکنه و تصمیم داره کارای بزرگتر انجام بده و خودش باشه و زمانش برای خودش باشه
نمیدونم چی شد اینارو گفتم ولی این تصمیمش تحسین داشت چون نخواست شرک بورزه به خدا و بمونه تو اون کاری که تو تجریش بود و اینو رها کرد و گفت من یکی دوماه شاید نتونم پول قسط وام هایی که گرفتم رو پرداخت نکنم ولی خدا بزرگه و میرسونه و منم تابلوهای خطاطیمو میفروشم
خدایا شکرت که با تغییر من جهان اطرافم هم تغییر کردن
یا مثلا مادرم مشتاق تر شده که برای خودش درآمد داشته باشه که قبول کرد کار گل سرا و فروششونو بهش بدم و من دیگه گل سر قلاب بافی نفروشم
یا همین آبجیم که تا 2 ماه پیش ناراحت بود از همه و میگفت فلانی برام کار انجام بده و فلانی بهم پول بده و خیلی چیزای دیگه ،خدا جوری آدما رو سر راهش قرار داد تا اونا گفتن تو نمیتونی و به خواهرم برخورد و تصمیم گرفت خودش شروع کنه
الان که دیده من فروش خوبی دارم ،خواهرم هم کارتخوان گرفت و شروع کرد به کار و فروش گل سر و خیلی فعال تر شده
طیبه تو هیچی نیستیا ،این یادت باشه
تو فقط باید بگی چشم و خدا هرچی گفت میگی چشم ،یه وقت فکر نکنی تو بودی که سبب شدی همه این تغییرات در داداشت و خواهر و مادرت رخ بده ، نه ،همه و همه کار خداست
و انگار خدا با این ایده بافت گل سر کاری کرد تا خانواده ام هم تغییر کنن و همه این اتفاقا تو یه ماه رخ داد
داداشم که دید من تو یه ماه 23 میلیون به حسابم اومد و من تو عمر 32 ساله ام انقدر پول در ماه که فقط 4 تا جمعه رفتم برای فروش ،ندیده بودم ، یعنی تو کل 30 روز ماه رو من 4 روزشو فروش داشتم
بهم گفت ،طیبه تو از حقوق یک ماه منم بیشتر درآوردی ،من از صبح میرم تجریش و کلی تو ترافیک با ماشین میرم که ماشینم خراب میشه و فروختمش
انگار یه باوری رو درشون تقویت کرد که اونا هم میتونن و این شد که داداشم تصمیم گرفت که از کارش بیاد بیرون و خودش شروع کنه
یادمه گفت منم میتونم و از خوشنویسی کسب کنم از این بیشترش رو
من چقدر خوشحالم که همه چی تغییر میکنه از وقتی من دارم قدم برمیدارم و عمل میکنم به قوانین خدا ،البته تا جایی که سعی کردم همون اندازه که قدم برداشتم به همون اندازه هم نتیجه دیدم
یه چیز جالب دیگه
من الان که داشتم مینوشتم این به یادت بیار هارو برای خودم تازه فهمیدم که باورم در یه مورد محدود بوده
قبلا اگر داداشم میموند خونه میگفتم چرا مونده خونه یا از بچگی از اطرافیان شنیدیم که مرد نباید خونه باشه ،مرد باید از صبح تا شب بیرون باشه و کار کنه و اگر یه روز خونه باشه به خانواده گیر میده و نمیشه زیر یه سقف بود با مردا و مرد اگر خونه باشه دعوا میشه
البته درسته که این باور خیلی محدود نبود درمن ،چون پدرم معلم بود و ما کل سه ماه تعطیلات رو با پدرم خوش میگذروندیم و میرفتیم کوه و صبحانه میبردیم و بابام کلی مارو میبرد گردش و مسافرت و با ماشینمون کلی سفر رفتیم و از خونه بودن مرد خوشحال بودیم چون واقعا لذت میبردیم
ولی این قسمتش محدود بود باورم که اگر مرد خونه باشه گیر میده و مدام غر میزنه و این اتفاق هم رخ میداد
و چون هی بهش فکر میکردیم و توجه میکردیم پیش میومد که گیر بدن
مثلا بابام میگفت چرا درس نمیخونید و معطلین و ما نمیخواستیم خونه باشن که گیر ندن
و این باور سبب میشد که من از سرکار نرفتن داداشم ناراخت باشم و به فکر خودم باشم که چرا باید خونه بمونه و مرد باید از صبح تا شب بره سرکار و این باور محدوده
ولی خداروبینهایت سپاسگزارم جوری این محدودیت رو ازم گرفته که امروز متوجهش شدم
از خوشحالی که برای داداشم میکردم که دیگه نمیره سرکار و میشینه خونه و خودش کارش رو شروع میکنه و لذت میبردم که به خدا سپرده و همه اینا نتیجه بود برای من
استاد عباس منش میگه اگر در شرایطی که قبلا بودین و واکنش نشون میدادین و اگر الان که آگاه شدین و میگین دارم روی باورام کار میکنم و تغییر کردم، اگر وقتی در شرایطی مثل قبل قرار گرفتین و همون واکنش قبل رو دادین شما تغییر نکردین
و من امروز فهمیدم به وضوح که من تغییر کردم و از خوشحالی که برای داداشم داشتم که میمونه خونه و خودش شروع میکنه لذت میبردم
و این یعنی نتیجه
یعنی من تغییر کردم که این بار پاسخ دادم ،نه واکنش
خدایا شکرت
من کل روزو داشتم رنگ روغنم رو کار میکردم و گل میبافتم
وای خدای من با این فایل خدا بهم فهموند که نتایج لحظه ای که استاد تو دقیقه 20 گفت کلی برای من پیام داشت که اگر بنویسم کلی حرف هست
ولی کاملا مرتبط بود با اتفاقات امروزم که خدا فهموند بهم که طیبه تو ادامه بده و فقط بگو چشم ،نتایج با توجه به چشم گفتن های تو قدم برداشتن و عمل کردن ، به تو داده میشه و رخ میده
شب که من داشتم رنگ روغنم رو کار میکردم مادربزرگ و عمه ام و دختر عمه ام و عمو و پسر عموم اومدن مادرمو ببینن که از مشهد اومده بود و خیلی وقت بود قبل مشهد رفته بود خونه آبجیم ،ندیده بودنش
وقتی اومدن من داشتم به همین فایل گوش میدادم و رفتم سلام بدم
گفتم عمه ببخشید من کار دارم ،مادربزرگم گفت تو برو با تو کاری نداریم
در صورتی که قبلا شکایت میکرد که چرا وقتی من میام میری اتاقت ،اینبار خودش گفت تو برو به کارات برس
حتی مادر بزرگم هم تغییر کرده رفتاراش
بعد عمه و دختر عمه ام اومدن اتاقم
اتاقم رو بخوام توصیف کنم اصلا جایی برای نشستن نبود انقدر همه چی درهم بود که کامواها یه جا مداد طراحیام و قلموهام و چوبا و بوم و رنگ روغنا و همه چی پخش زمین و میز و تخت خوابم بود و فقط خودم نشسته بودم زمین و یه ذره جا هم برای نفر دوم و سوم بود و دیگه جایی برای نشستن نبود
وقتی اینارو مینوشتم بهم گفته شد یادت باشه ها یه مولفه رو هنوز عملی نکردی
و اون هم نظم شخصیه
نظافت اتاقتو رعایت نمیکنی کار میکنی جمع نمیکنی تا تمیز بمونه و تا زمانی که این یه مورد رو تمیز نکنی و نظافت رو رعایت نکنی نمیتونی قرآن بخونی
باید تمیز باشه اتاقت باید تو کار خونه کمک کنی
باید باید باید
تو شروع کن من زمانت رو مدیریت میکنم
امضای ربّت صاحب اختیارت همین الان تو نوشته هات هست باورم کن من کمکت میکنم تا پیشرفت کنی تو فقط نظم شخصی داشته باش نه فقط تمیز کردن اتاقت
تو یه قدم رو هر روز بردار ببین چه قدم های بینهایتی که برات برمیدارم
بلکه درانجام تمریناتت که اولویت هات رو اول انجام بده بعد کارهای دیگه
و خیلی چیزای دیگه رو خدا بهم گفت تا انجام بدم
وقتی دختر عمه ام اومد نشست گفت پادکست داری گوش میدی ؟؟؟گفتم نه گفت اسمش چیه
گفتم عباس منش
گفت چه جالب تاحالا اینجوری نشنیده بودم کسی صحبت کنه حالت خودمونی و اسم سایت رو ازم پرسید
بعدش گفت طیبه چقدر راحت پول دستت اومده آفرین فعال تر شدی و بعد نقاشیامو دید و متعجب بود از اینکه این همه پیشرفت داشتم از دی ماه تا مهر ماه تو نقاشی
بعد که رفتم یکم پیش مهمونا بشینم کامواهامو بردم تا گل ببافم
من دیگه از وقتم نهایت استفاده رو میبرم حتی وقتی مهمون میاد دستم یه چیزی هست که کار انجام بدم
بعد که مهمونا خواستن برن
عمه ام خرید کرد از آبجیم و گل سر ازش گرفت من حسادت کردم به خواهرم
چرا
چه باوری داشتم که حسادت کردم
تو دلمگفتم چرا از من نخریدن
بعد به خودم اومدم گفتم طیبه آروم باش حتما باید از خواهرت میگرفت حسادت نکن ، تو که از کار خدا خبر نداری
بعدشم تو فروشت بیشتره حتما خدا خواسته از خواهرت خرید کنه و فروش اول خواهرت باشه به عمه
خدا به همه روزی میده حسادت نکن آروم باش
بعد شنیدم گفت خب الان نوبت طیبه هست و از طیبه هم خرید کنم
اون لحظه گفتم ببین وقتی پی بردی به افکار اشتباهت و سعی کردی قانع کنی ذهنت رو ،خدا از طریق عمه ات مشتری شد برات
و 170 ازم خرید کرد
که 10 درصدشو به خدا دادم بعدش
الان که مینوشتم یه درکی کردم
انگار خدا کاری کرد که من کار قلاب بافی رو به مادرم بدم و بگم که من دیگه نمیرم برای فروش قلاب بافی
که مادرم ببره بفروشه و پولشو که الان داداشم گفت یکی دو ماه اول رو به من بدین تا قسط وامارو بدم، بده
نمیدونم اینجوری درک کردم خدا میخواسته من برم مترمکز باشم به نقاشی و علاقه ام و از دو راه درآمد باشه برامون
و با این فایل که گوش دادم و استاد گفت نترسید ، قدم بردارید
ادامه بدین
و من باید ایمانم رو نشون بدم به خدا و قدم بردارم و باقی مسیر رو خدا بهم عطا میکنه
بعد داشتم تمرین رنگ روغنمو کار میکردم یهویی یادم اومد 10 درصد سهم خدا رو از خرید عمه ام که گرفت رو کنار بذارم یه لحظه نجوای ذهنم گفت نه چرا بدی درآمدت که میلیونی نشده
170 ازت خرید کردن ده درصدشو میشه 17 هزار تمن پولت کم میشه
ولی توجهی به حرفاش نکردم و سریع بلند شدم 20 هزار تمن برداشتم و بردم به مادرم دادم گفتم مادر اینم 10 درصد
و بهش تاکید کردم که برای خودت خرج نکن و برای کسی خرج کن که انفاق بشه
حتی تو قرآن که نوشته به نزدیکانتونم میتونین بدین مثلا کسی اگر تو فامیلمون نیاز داشت میتونم این ده درصد خدا رو بهش بدم و به مادرم میدم تا مادرم انجام بده
وقتی داشتم اینو مینوشتم یادم اومد البته خدا یادآوری کرد بهم که روز شنبه سر کلاس یه دوستم ازم گل سر قورباغه خرید و 100 هزار تمن داد بهم
ده درصدش 10 هزار تمن میشد دوباره بلند شدم و از پولای تو کشوم 10 هزار تمن بردم دادم به مادرم
داشتم خودمو سرزنش میکردم که چرا این رفتارو داشتی و نتونستی کنترل کنی ذهنت رو و اول حسادت ورزیدی و بعد رفتارت درست نبود و یه حس ناخوبی هم سراغم اومد
بعد از خدا طلب بخشش کردم و گفتم کمکم کن
و رفتم به فایلای تو گالریم و رندم انتخاب کردم که همیشه خدا به جا برای من حرفاشو از طریق فایلای استاد میگه
وقتی طلب بخشش میکردم حس میکردم که میگفت همین که فهمیدی اشتباه بوده کارت و طلب بخشش کردی بخشیده شدی و اینو بدون که دیگه ادامه نده و توجه نکن
وقتی رندم یه فایل رو با انگشتم نگه داشتم
گفتگو با دوستان 49 اومد
وای خدای من دقیقا لایوی بود که حس خوب بود
و استاد میگفت که احساستو خوب نگه دار
و من این پیام رو دریافت کردم که دیگه خودتو سرزنش نکن و احساستو خوب کن
خدایا شکرت
وقتی تا نزدیک 3 نصف شب ،تمرین رنگ روغنم رو انجام دادم و تا قسمتی تموم شد رنگ جدول رنگ شناسی که از رنگای اصلی زرد و قرمز و آبی
9 تا رنگ ایجاد میشد که این 9 تا رنگ خودش یه جدول 10 در 10 رنگی رو تشکیل میداد که کلی خونه رنگ داره که باید بسازم و رنگ کنم
و تا الان 5 تاشو انجام دادم
و وقتی گذاشتم روبروم تا نگاهش کنم یهویی به زبونم جاری شد
خدا تو بی نهایت رنگی
حالا من ببینم چه رنگی رو انتخاب کنم که تو به من کمک میکنی
وقتی داشتم رنگارو تو خونه ها میچیدم انقدر لذت میبردم کلی رنگ مختلف از ترکیب 3 رنگ اصلی بوجود اومد
و یه لحظه حس کردم که جدول بندی طرح مار و پله مدرسه پسرونه نزدیک خونمونو میکشم و حس میکردم وسط حیاط مدرسه هستم و دارم نقاشی میکشم
خیلی حس خوبی بود
چقدر عظمته تو این جدولا که من دارم رنگ میکنم
حتی استادم گفت خود این جدولا به سه جدول دیگه رنگ باز میشن کلا 27 تا جدول
که البته باز هم بی نهایت رنگ هست وسپاسگزارم از خدا
امروزم پر از درس بود و زیبایی بی نهایت سپاسگزارم از خدا
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
85.روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا
یادمه تو اکثر فایلای استاد که شنیدم میگفتن ما فراموش میکنیم خدا چه کارایی برامون انجام داده
و در موردش فکر میکردم
گفتم خدایا تو کمکم کن ببخش اگر در من کوتاهی بود و تمام روزایی که بهم کمک کرد و حتی این روزا که میگفت چی برای حالم خوبه و من اجرا میکردم و حالم خوب میشد
این حرفارو دیشب وقتی کل سرمو با پتو پیچیده بودم میگفتم و حتی یاد فایل دعای کمیل افتادم و از خدا درخواست کردم تا حالمو خوب کنه
آخه سه هفته شد من سرماخوردم و هر بار یه چیزی ازش یاد گرفتم و درسم بود تا درس بگیرم
نمیخواستم بیام اینجا بنویسم ولی گفتم شاید برای یک نفر کمک کننده باشه
الانم داشتم میخوابیدم یه صدایی بهم گفت برو بنویس ، در صورتی که من اومدم شب به فایل گوش بدم خواستم بنویسم گفتم آخه من چیزی ندارم برای نوشتن یهویی یاد حرفای استاد افتادم که میگفت از نتایجتون مشخصه که درست کار کردید یا نه
بعد گفتم نه من نمینویسم من الان سرماخوردم و نتیجه خودش مشخصه که درست عمل نکردم ، بعدا که بهتر شد حالم ،عمل کردنام به قدمایی که برمیدارم مینویسم
الان چیزی ندارم بنویسم
که یهویی خدا بهم یاد آور کرد که همین که درستو از سرماخوردگیت گرفتی بنویس
من درک هایی که داشتم رو مینویسم اینجا
من دیروز حالم خوب نبود چون سینوزیت هام چرک کرده بودن که قبلا نوشتم پنجره اتاقو باز گذاشته بودم تا بوی رنگ بره صبح بیدار شدم دیدم سرماخوردگیم بد تر شده
و حتی تو روز شمار نوشتم ولی بعد یادم اومد که استاد میگفتن وقتی نتیجه رو میبینی میتونی پی ببری درست کار کردی یا نه
بعد از خودم سوال کردم طیبه تو تو فایل روز شمار نوشتی که گفتی تو هوای سرد هیچی نمیشه و اینو هی تکرار میکردی ولی یه مدت بود که تکرارش نمیکردی و وقتی پنجره رو باز گذاشتی یه لحظه ذهنم گفت سرما میخوره سرت حتی مادر و زن عموم هم که مهمونمون بود گفت من یه لحظه حرفشونو باور کردم ولی بعد گفتم نه چیزی نمیشه
در صورتی که من از وقتی این باورو که نوشتم و هی تکرار کردم ،حتی درد گوشمم خوب شده بود به طرز معجزه آسایی ، پنجره اتاقو باز میذاشتم و هیچی نمیشد
البته درد گوشم دیروز گوش مخالفش بود که سرما بهش خورد
فکر کردم گفتم چه فرقی با روزای قبل داشت دیدم بله من باور هایی که نوشته بودم برای هوای سرد یه مدت بود تکرار نمیکردم و نمیگفتم و این بود که به گفته استاد تو فایل گفتگو با استاد قسمت 18 که به رنگکشتی بزرگ تشبیه کردن و گفتن که باید این باورای قدرتمند هی تکرار بشن و هرچند وقت یکبار تکرار بشن همیشه
و باید از ادامه این ماجرا یه درس دیگه میگرفتم
و خدا انگار بهم پس گردنی زد تا بگه حواست باشه
من دیروز رفتم تا چوب بگیرم و بیام رنگ کنم تا ببرم مغازه لوازم تحریری ،هوا بهاری بود و باد خوبیم میومد
من رفتم و برگشتم خونه بعد رفتم پشت بوم یه صدایی بهم گفت سرتو بپوشون گوش ندادم و رفتم باد میوزید گفتم هوا که خوبه کلاه چرا سرم بذارم ولی ته دلم نگران بودم که نکنه سرما بخوره به سرم
رفتم و بعد اون یهویی شدید شد درد سینوزیتم
چند روزی بود با هدایتایی که از خدا میپرسیدم چی برام خوبه و قشنگبهم میگفت من اجرا میکردم
مثلا میگفت از کشو دمنوشا چی بردارم که هر بار میدیدم دقیقا برای حال اون لحظه منه و اجرا میکردم
و دقیقا دیروز بهم گفته شد که سیر بخور ولی من اجرا نکردم چون سیر دوست نداشتم
و وقتی حالم بد شد یاد سیر افتادم
و دوتا سیر گذاشتم تو گوشام و سه حبه سیر خوردم و تمام اون دردا رو که حس میکردم داشتم با خدا حرف میزدم و میگفتم خدایا اگر کوتاهی کردم ببخش منو
حتی بین اون دردا متوجه شدم خدا به طرز خاصی سرفه رو ازم گرفته تا با درد دیگه روهم نره اونجا بود که گریه کردم و گفتم خدایا شکرت میدونی چیکار کنی واقعا سپاسگزارم ازت
و وقتی حرف میزدم باهاش آرامش میداد بهم تا سرفه میخواست بیاد میگفتم مدیریتش کن و خدا قشنگ محوش میکرد
حتی شب خواب دیدم داشتم یه چیزیو فقط رنگ میکردم و مدام درحال رنگ زدن بودم و بیدار شدم گفتم چرا من هی داشتم رنگ میزدم اولش متوجه نشدم چی بود الان که نوشتم متوجه شدم که باید همیشه مثل مثال استاد برای درک بهتر تکرار باورا رنگ زدن کشتی بزرگ که زنگنزنه
منم باید هی مستمر تکرار کنم همیشه مثل خوابی که دیدم و داشتم همه اش رنگ میزنم
و صبح که بیدار شدم دیدم کامل حالم خوب شده
من یه درسی هم که گرفتم این بود که همیشه سعی کنم باورای قدرتمند رو تکرار کنم و استمرار داشته باشم برای همه شون
و اینکه وقتی الهام و هدایتی بهم میشه حتی اگه دوست نداشته باشم انجامش بدم ،همون لحظه انجامش بدم
و اینکه سعی کنم یادم باشه هر کس سرماخوردگی داشت یا هرچیز دیگه قضاوتش نکنم و به باوراش ربط ندم و فقط و فقط روی خودم کار کنم
خدایا بی نهایت شکرت
به نام ربّ
سلام الهام عزیز
اگر دوست داشتین من هر هفته جمعه ها که میرفتم برای فروش گل سر و تک تک اتفاقاتش رو در رد پاهام نوشتم ،که چه افکاری داشتم که سبب فروش بیشترم شد ، از تقویمتون به تاریخ جمعه ها نگاه کنین و از پروفایلم تاریخ رد پاهتیی که نوشتم رو بخونین
شاید در مورد باور سازی برای فروش گل سر کمکتون کنه
من گل سرامو از 10 تا یا 20 تا شروع کردم و به قدری در عرض یک ماه بیشتر شد که هر هفته جمعه 10 میلیون و بیشتر فروش داشتم
من تو دو ماه 60 میلیون درآمد داشتم
یعنی دوماه که 60 روزه
من فقط 8 تا جمعه برای فروش رفتم
اگر دوست داشتین از رد پاهای روزای جمعه ام بخونید
من جمعه بازار پروانه پل طبیعت که کنار باغ کتاب و موزه دفاع مقدس مترو شهید حقانی هست میبردم میفروختم
میدونم که خدا به بی نهایت طریق کمکتون میکنه که به بهترین درآمد برسید
بهترین هارو از خدا برای شما طلب میکنم