سرفصلهای این قسمت:
- شرایط نادلخواه کنونی را به عنوان وضعیت ثابت و غیر قابل تغییر نپذیر؛
- ثمرات ادامه دادن در مسیر درست؛
- باور به اینکه “شرایط میتواند از این هم بهتر باشد”، عادتِ “بهبودهای مستمر” را در وجود شما می سازد؛
- رابطه “ایمان” و “عملکرد”: اگر میخواهی ببینی به موضوعی چقدر ایمان داری، به عملکرد خود نگاه کن تا ببینی چگونه رفتار و عمل میکنی. میزان ایمان و باور شما نسبت به یک موضوع، به اندازهای است که به آن موضوع عمل میکنی و آن نوع نگرش در رفتارهایت دیده میشود.
- “ایمانی که به عمل میانجامد”، ساز و کار اصلی برای تغییر شرایط زندگی است؛
- وقتی به این باور برسی که کانون توجه شما، اتفاقات زندگی شما را خلق میکند، آنوقت برای جهتدهی آگاهانه کانون توجه خود، متعهد میشوی؛
- تغییر عادتها، موجب تغییر رفتار و عملکرد میشود و در نهایت به تغییر شخصیت میانجامد. نتایج پایدار، حاصل تغییر شخصیت است.
- تغییر بنیادین در باورها و ایجاد باورهای قدرتمند کننده حاصل:تغییر بنیادین نگاه ما به خداوند، نگاه ما به فراوانی نعمت ها و میزان خود ارزشمندی مان در دریافت نعمت ها و دریافت هدایت های خداوند است؛
- تا وقتی با تعهد بالا، قوانین زندگی را جدّی نگیری و به آن عمل نکنی، نمیتوانی بفهمی که نتیجه زندگی شما تا چه حدّ میتواند متفاوت و با کیفیت بشود. بنابراین، “نتایج”، حاصل عملکرد است و “عملکرد”، خروجیِ باور به این آگاهیهاست؛
اطلاعات کامل درباره محتوای آموزشی دوره قانون آفرینش و نحوه خرید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD378MB24 دقیقه
- دانلود فایل صوتی22MB24 دقیقه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 20 دی رو با عشق مینویسم
امروز وقتی 3 بیدار شدم ،تمرین ستاره قطبیم رو تو گوگل درایو گوشیم نوشتم و با عشق خوندم و تکرار کردم و تجسم کردم
درخواست های زیادی کردم اما
از خدا یه درخواست بزرگ کردم
نمیدونم چرا ، حس میکردم آمادگی ندارم ، برای دیدن فردی، که دوسال پیش به قدری به خدا اصرار داشتم ، که ،شب و روز تو فکرش بودم و فقط و فقط میخواستم به اون فرد خاص برسم ،
که جریانشو تو رد پاهام نوشتم و بعد خریدن دوره 12 قدم ،چی شد که قدم رهایی از اصرارم رو برداشتم ، که البته توی این یک سال کم کم خدا یادم میداد که رها بشم و بعد خرید دوره 12 قدم تصمیم نهایی رو برای رهایی برداشتم ، که قدم برداشتم و ترسم رو به شجاعت تبدیل کردم ، و همون فرداش خدا به من دوره عشق و مودت رو هدیه داد
، که این باز هم برمیگشت به باورهایی که ساخته شده بود ،چون اگر باورهام قوی نمیشد من نمیتونستم این قدم هارو بردارم و رها بشم
و این کاملا تکاملی بود و توی این یک سالی که در سایت بودم خدا به من کمک کرد تا قدم بردارم
و به قول استاد
ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت است
باوری که عمل نیاره باور نیست
و من قدم هارو توی این یک ماه اخیر ،یکی پس از دیگری برداشتم و الان اینجام
اینجایی که فقط خودم میتونم بفهمم که چقدر تغییرم بی نهایت زیاد بوده
من امروز نوشتم که من آمادگی دیدن اون فرد رو ندارم
چی داشتم میگفتم ؟؟!!!
آمادگی ندارم!؟
منی که به خدا التماس میکردم ببینمش ، یا دوست داشتنم رو به اون فرد بگم و وقتی گفتم سبب سوء تفاهم شد
منی که حتی نمیتونستم تو افکارم بهش فکر نکنم
منی که ترس داشتم از اینکه رها بشم از این درخواستم
منی که دوست نداشتم امانتی هامو ازش بگیرم
اما الان داشتم میگفتم آمادگی دیدنش رو ندارم
حس میکردم هنوز کمی وابستگی هست، و باقی مونده ، که باید به کل رها بشم .
و وقتی میخوام ببینمش، که رها شدم و فقط و فقط خودخواهانه باشه این دیدار
منظورم از خودخواهانه ،اینه که من دلم میخواد خدا یادم بده که فقط و فقط خدارو ببینم و خدا در قلبم باشه و وقتی با همه انسان ها صحبت میکنم فقط و فقط خدارو ببینم و خود خواهانه عشق بورزم
که از دوره عشق و مودت یاد گرفتم ،از تک تک جلسات
و به قدری تمرکز داشته باشم که وقتی با آدما ،با عزیزانم و خانواده صحبت میکنم همه اش بگردم دنبال نشانه ای از خدا ،
وقتی با کسی صحبت میکنم ،فقط و فقط تمرکز بدم به گوش دادن صحبت هاش که ببینم خدا چی میخواد بهم بگه
اگر این دیدگاه رو یاد بگیرم
میتونم هر لحظه ، بیشتر و بیشتر از الانم با خدا لذت ببرم و از این جهان هستی که سراسر وجود خداست ،از بودنش در همه جای جهان هستی و در وجودم لذت ببرم
و خودخواهانه عشق بورزم
وقتی معنی خودخواهانه عشق ورزیدن رو فهمیدم و شروع کردم به تمرین کردنش
و اون احساسِ خوبِ بعدِ بخشیدن خودخواهانه رو دریافت کردم ، یه شیرینی خاصی داشت، که دوست دارم این مسیر رو ادامه بدم
و اون شیرینی برای من بی نهایت تر بشه
من چند روزیه که به شکل های مختلف تمرین هایی برای خودم در نظر گرفتم
مثلا
وقتی تو متروام چشمامو میبندم و با احساس فوق العاده ای که دارم ، و خودخواهانه تصمیم میگیرم عشقم رو، به تمام انسان ها ببخشم و میدونم که بلافاصله بعد از بخشیدن
قلبم و ظرف وجودم پر میشه از بی نهایت به توان بی نهایت عشق عظیم و فراوان خدا
با این دیدگاه شروع میکنم به تجسم
انقدر تجسم کردم که با چشمای باز هم به راحتی میتونم ببینم
اینکه از قلبم نوری عظیم ، که از عشق خداست ، به قلب آدما ارسال میشه و وقتی تجسم میکنم نفس عمیق میکشم
به یکباره حرارتی که در قلبم هست رو حس میکنم و انرژی رو که ارسال میشه رو هم میبینم
و به قدری برای من این کار لذت بخش شده که یه وقتایی فکر میکنم قلب ندارم و تپشش رو حس نمیکنم ،به قدری آروم و به قدری سرشار از عشق عظیم و بی نهایت خداست ، که من دیگه هیچی حس نمیکنم
نه اینکه حس نکنم ،حس میکنم ، اما فراتر از اون چیزی که قبلا به اسم عشق بود رو حس میکنم
و این سبب شده که من تصمیم بگیرم خودخواهانه ببخشم و یاد بگیرم خودخواهانه بخشیدن رو
یا مثلا
از استاد عباس منش یاد گرفتم که تا میتونم تمرکز کنم روی خوبی های آدما
و دارم سعیمو میکنم و با خودم و خدا صحبت میکنم درموردشون
وقتی من این درخواستمو به خدا گفتم
قرار بود امانتی من رو تحویلم بده و دیگه قدم آخر رو بردارم و بگذرم از این خواسته ام
نمیدونم چی شد ، از خدا خواستم و به زبونم جاری شد
گفتم نمیخوام امروز و یا فردا بیاد، چون قرار بود بیاره تحویل بده
و به یک باره گفتم ، من میخوام وقتی ببینمش ، که تو رو در وجودش ببینم خدای من ، من میخوام وابسته ربّ باشم ، برای تو صحبت کنم و عشق رو خودخواهانه ببخشم به فردی که دو سال پیش اصرار داشتم خدا بهم ببخشه
چی داشتم امروز میگفتم؟!
چقدر نگاهم به عشق تغییر کرده
اینکه از لحظه لحظه زندگیم لذت ببرم و به هیچ چیز غیر از تو ربّ من ،فکر نکنم و بدونم که همه انسان ها دستی هستن از دستان خدا که عشق خدا رو به قلبم هدیه بدن و من هم همینطور ،دستی هستم از دستان خدا که عشقی که به من عطا میکنه به انسان ها ببخشم
چیزی که برای من نیست و برای خداست رو به خود خدا ببخشم
از 7دا خواستم ، شجاعتم رو افزون کنه
من تازه یاد گرفتم و فهمیدم که این دنیا گذرا هست
من تازه یاد گرفتم درس های دوره عزت نفس و عشق و مودت رو
من تازه دارم میفهمم جریان قربانی کردن حضرت ابراهیم رو
من تازه دارم میفهمم جریان حضرت نوح و پسرش رو
دلم میخواد یادم بدی مثل حضرت ابراهیم باشم ، یه وقتایی که از خدا خواستم ، بیشتر از حضرت ابراهیم باهاش دوست بشم
میدونم سخته ، باید بیشتر کار کنم روی کنترل ورودی هام و عمل کنم ، اما وقتی حضرت ابراهیم تونسته چرا من نتونم؟ وقتی برای یک نفر شده ، پس برای منم میشه
درسته با اینکه دارم مینویسم این درخواست رو ،اما حس میکنم مقاومت هام رو که هم زمان با نوشتن این جمله و درخواست هست
در افکارم میگم ،مگه تو میتونی رها بشی ؟ و خیلی چیزای دیگه
در جواب بهش میگم که به همون شکلی که از خواسته عشق رها شدم به همون شکل هم میتونم دوست تر باشم با خدا
اما من یاد گرفتم که افسار ذهن دست منه
پس این درخواست رو میکنم از خدا
وقتی درخواستمو گفتم و خوندم ،نزدیک اذان بود خوابم برد و صبح بیدار شدم
من قرار بود برم کتاب هنر چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند رو بخرم ، که چند هفته میشه استادم کتابش رو میاره سر کلاس
و هفته قبل تاکیدی مخصوص من آورد و یادم داد
اما گفتم خدا تو بگو اگر باید امروز بخرم، برم انقلاب و بخرم
صبح وقتی حاضر شدم و بوم و وسایلامو برداشتم و رفتم اول نون خریدم برای خونه و رفتم تجریش
دوباره آهنگ باب دلمی رو گوش میدادم و حس کردم آهنگ دست من نیست تو عزیز جونمی رو هم گوش بدم که خدا بهم هدیه داده بود
از خونه تا ایستگاه بی آر تی ،بلند بلند میخوندم و کیف میکردم و با خدا صحبت میکردم و به درختا و آسمون نگاه میکردم
خود خود بهشت بود و اصلا به اطرافم دقت نمیکردم که مردم چه نگاهی نسبت به من دارن ، همه اش خنده ام میگرفت و می خندیدم و آهنگ رو میخوندم
وقتی رفتم و رسیدم مترو ،وایسادم تا قطار بیاد ،امروز هم مثل روزهای قبل همه چی طبق خواسته من پیش میرفت ،به سرعت قطار میومد در هر ایستگاهی
وقتی رفتم و خط عوض کردم و رفتم تجریش
وقتی رسیدم هوا به قدری زیبا بود که خیلی بهشتی بود
همین که رسیدم سر کلاس دیدم هنرجوی استادم که از یزد میومد و استعداد فوق العاده ای در طراحی و رنگ روغن داشت ،اومده بود و بهش سلام دادم و بعد همکلاسیم و استاد طراحی داشتن کار میکردن که سلام دادم و رفتم کلاس
هنوز کلاس قبل ما تموم نشده بود و منم زود رسیده بودم
وقتی هنرجوی استادمو دیدم سلام کردم و معذرت خواهی کردم که نمیتونم به گالریش برم و گفت اشکالی نداره
یهویی یه دختر گفت طیبه هست ؟
تعجب کردم
نمیشناختمش
گفتم بله طیبه ام چطور مگه ؟!
برگشت و بهم سلام داد
گفت استاد سر کلاس ازت تعریف میکنه برای همین همه میشناسیمت
تو دلم اول گفتم نکنه ازم ناخوبی بگه چه میدونم بگه رفته ورکشاپ و درخواست کرده بهش بوم بزرگ بدن و یا بوم رو داده جاش رنگ گرفته
بعد همون لحظه فهمیدم نجوای ذهنه که میخواد بگه پشت سرت بد گفته
بعد گفتم ببین طیبه خوبی تو رو گفته
بعدشم
این یه علامته
اینکه تو این افکارو داشتی
فکر کن ببین خودت خوبی همه رو پیش بقیه میگی؟؟
یا چه باوری داری ؟؟؟
الان که فکر میکنم ،من خودمم پشت سر آدما شده بود که بدشونو بگم اما این روزا از دوره های عشق و مودت و عزت نفس یاد گرفتم که خوبی های همه آدما رو به خودم و خدا و آدما بگم
اما چه باوری دارم ؟!
باورم این بود که از بچگی شنیدم و میگفتن که تا یکی پاشو از در بذاره بیرون پشت سرش حرف درمیارن و حرف میزنن
باید بیشتر فکر کنم و از خودم بپرسم تا پیدا کنم باورای محدودمو و براشون باورقوی بنویسم
وقتی کلاس قبل ما تموم شد و من رفتم جا بگیرم و نشستم ، استادم اومد و گفت طیبه چه خبر خوبی؟
چیکارامیکنی
گفتم خداروشکر سلامتی و
چون هوا کمی سرد بود کمی گوشم درد میکرد ،سعی میکردم حالمو خوب کنم وقتی کلاس شروع شد
کلاه سرم بود و درد میکرد و دستمو رو گوشم گذاشته بودم
همه پرسیدن چی شده و بعد زیاد به حرفاشون توجه نکردم
تو دلم گفتم خدایا کاری کن که من توجهم به تو باشه
یهویی جو کلاس عوض شد
یهویی چیزای خنده دار گفتن و فقط خندیدیم
یهویی استادم شروع کرد به گفتن جملات فارسی و ازمن پرسید که ترکی چی میشه که مادربزرگا چجوری تلفظ میکنن
بعد چند بار گفت و من گفتم و همه اش میخندیدیم سر کلاس
به قدری خندیده بودم که سرم گرم گرم شده بود
و استادم یه سوال پرسید که نیاز به دقت بالا داشت و من جواب درست ندادم و باعث خنده شد و بازم خندیدیم
وقتی داشتم میخندیدم دیدم هیچ جایی از گوشم دیگه درد نداره
و به قدری خوشحال بودم که فقط میگفتم خدایا شکرت
تو دلم فقط شکر میکردم و میگفتم خدای من ، حواسم به این کارت بود که خواستی بخندونی منو تا حالمو خوب کنیا
چقدر تو باحالی آخه
و به شدت تو دلم داشتم خوشحالی میکردم و میخندیدم و لذت میبردم
خیلی خیلی حس خوبی داشتم
بعد یهویی استادم گفت هفته پیش ازت آینه دستی بافت قورباغه گرفتم چقدر باید هزینه اشو بدم
وقتی اینو شنیدم گفتم خدایا شکرت
حنی بدون اینکه من بگم خودش گفت ولی نگفتم قیمتشو گفت بگو که پرداخت کنم
وقتی کارکلاسمون تموم شد، تمرین همه رو دید و وقتی به کار من رسید گفت خیلی خوب کار کردی
من نگفتم که من دو تا بوم شروع کردم
میخواستم آخر کار نشونش بدم
خوشحالم از اینکه دارم پیشرفت میکنم نسبت به دیروز خودم
وقتی کلاسمون تموم شد و با هنرجوی استادم صحبت میکردم ،استادم اومد و گفت بگو قیمت آینه چقدر میشه و پول آینه ای که هفته پیش گرفته بود رو داد
خیلی خوشحال بودم من بدون اینکه کار خاصی انجام بدم ازم خرید میکنن
خدایاشکرت
وقتی برگشتم خونه صبح که میخواستم برم کتاب بخرم و نخریدم ،برگشتنی هم نرفتم و حس کردم فعلا نباید بخرمش
و رفتم خونه و وقتی رسیدم وسایلامو گذاشتم خونه و خیلی دوست داشتم با خدا صحبت کنم
کیکی که با عسل پخته بود مادرم برداشتم و ظرف شیشه ایمو پر کردم با چای و راه افتادم
مادرم بیرون بود رفتم تا هم قدم بزنم و هم با مادرم برگردیم خونه
تو راه فقط داشتم با خدا صحبت میکردم و به ستاره و ماه نگاه میکردم
امشب ماه به طرز عجیبی متفاوت تر بود چون یه حلقه ای از نور دورش بود و عکسش گرفتم و خیلی خاص بود
مدامنگاه میکردم و حس میکردم دور بدن و قلب من هم یه حاله ای از نور خدا هست و قشنگ میتونستم تجسم کنم
خدایا شکرت که میتونم این همه زیبایی هات رو ببینم و لذت ببرم خیلی حس خوبی داشتم امروز
بی نهایت زیبایی و شادی و عشق و ثروت و دوستی و نعمت و آرامش و سلامتی برای تک تکتون باشه