درباره قانون آفرینش | تقسیم کار با خدا

سرفصل های این قسمت:

  • راهنمایی قدرتمند کننده برای تصحیح مسیر؛
  • رابطه ما با خداوند به عنوان نیرویی که این جهان را خلق کرده و هدایت می کند؛
  • “تقسیم کار” با نیرویی که هم صاحب قدرت بی نهایت و صاحب بخشندگی بی حساب است؛
  • مفهوم “س خ ر” در آیات قرآن و ارتباط آن با بازسازی احساس خود ارزشمندی درونی؛
  • مفهوم ظلم در قرآن و استفاده از این مفهوم برای درمان معضلی به نام “احساس قربانی بودن”؛
  • مفهوم ضمایر “من” و “ما” در قرآن و رسیدن به خودشناسی و خداشناسی؛
  • “احساس لیاقت درونی” و ارتباط آن با ” راحت درخواست کردن از خداوند”؛
  • زندگی به سبک “تقسیم کار با خداوند”؛

اطلاعات کامل درباره محتوای آموزشی دوره قانون آفرینش و نحوه خرید

 

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    186MB
    12 دقیقه
  • فایل صوتی درباره قانون آفرینش | تقسیم کار با خدا
    10MB
    12 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

147 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 4
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 694 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 19 اسفند رو با عشق مینویسم

    خدایا شکرت امروز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود ،هر روز بهترینه برای من

    امروز وقتشه که در عمل نشون بدی که چقدر یاد گرفتی

    امروز ، من وقتی از خواب بیدار شدم خیلی حس خوبی داشتم چون قرار بود آقای نقاش خدا گونه ای که دستی از دستان خدا شد و هفته پیش یعنی 12 اسفند بهم گفت میتونی بیای کار کنی و به قدری همه چیز راحت جور شد که من الان یک هفته شده هنوز باورم نشده به همین سادگی بود ، که قرار بود امروز 9:30 صبح بیان دنبالم و بریم برای نقاشی دیواری

    من یه جور دیگه ذوق داشتم ،آخه دیشب که تو خیابون بودم و زیر بارون قدم میزدم و خیس شده بودم ،زنگ زدم و گفت برات کار میدیم و خودت تنهایی باید کار کنی

    وای خدای من

    این همه اعتماد

    از یک شنبه هفته پیش تا امروز یک شنبه

    چی شد یهو؟؟؟؟

    هیچ کس به من اعتماد نمیکرد، که نقاشی دیواری رو بسپره دستم و تا میگفتم من بلد نیستم اما رنگ روغن و اکریلیک کار کردم و میتونم کار کنم و منم در گروهتون بیارید ،

    جواب هاشون این بود ، نه

    الان خنده ام میگیره به این حرف ها

    میگفتن

    تو بلد نیستی و باید آموزش ببینی

    نقاشی دیواری به این راحتی نیست که بخوای یاد بگیری

    ما نمیتونیم یه تازه وارد رو به گروهمون بیاریم مگر اینکه مبلغی پرداخت کنی تا یادت بدیم

    نمیشه و از این حرفا

    وای خدای من 5 روز فقط کار کردم و الان بهم کار میدن که تنهایی کار کنم ،این یعنی طیبه باورات داره جواب میده و خدا به باورهات داره پاسخ میده

    از یک شنبه هفته قبل یک هفته شده بود که من فقط روز پنج شنبه رو که نقاش گفت نیا ، نرفتم ، با روز شنبه که کلاس داشتم

    یعنی این یک هفته رو ،فقط 5 روزش رو کار کردم

    و به وضوح توی این 5 روز پیشرفتم رو در سرعت گرفتن در رنگ زدن نقاشی دیواری دیدم

    من تمرین ستاره قطبیم رو انجام دادم و صبحانه ام رو گذاشتم و 3 تا تخم مرغ هم آب پز کردم تا وقتی رفتم برای نقاشی دیواری برای ناهار بخورم و به نقاش ها هم بدم

    حتی میخواستم باگت هم بخرم

    و چون خداروشکر که دروغی که اولین روز گفتم که روزه ام و بعد روز جمعه خدا کمکم کرد که دروغی که گفتم ،شجاعت داشته باشم و بگم روزه نیستم

    میخواستم امروز برای خودم ناهار ببرم و برای نقاش ها هم گذاشتم که اگر دوست داشتن بهشون تخم مرغ آب پز بدم

    من صبحانه مو خوردم و هرچی لازم بود برداشتم

    عین دختر بچه های کوچیک مدرسه ای که بهش گفتن فردا میبریمت اردو ، و از شب وسیله هاشو برمیداره و خوشحال و خندان و با ذوقی بی نهایت میخواد بره اردو

    من دقیقا همین حس رو داشتم

    ساعت 10 شد

    ذهنم گفت چرا نیومدن ؟

    گفتم میان و مدام حواسم بود که کنترلش کنم

    منم گفتم بیکار نشینم و نشستم رد پای روز 17 اسفندم رو که خیلی طولانی بود و در این یک سال رد پایی به اون طولانی بودن ننوشته بودم رو دوباره از سر خوندم تا اگر جایی خواستم اضافه کنم ، بنویسم

    ساعت 12 شد

    ذهنم مدام میگفت پس چرا نیومدن ، نکنه نخوان دیگه بری ، اگر نخوان چی ، و از این حرفا

    اما توجه نکردم

    سعی داشتم از جعبه ابزار برای حفظ مومنتوم مثبت استفاده کنم

    کم کم دیدم خبری نشد ، پیام دادم و زنگ نزدم ،چون میدونستم که هر روز سفارش نقاشی دارن و میخوان کار کنن

    و یا ممکنه جایی باشن و یا بالای داربست باشن که نتونن تلفن من رو جواب بدن

    تصمیم گرفتم پیام بدم و بگم چرا نیومدن و منتظرم و اگر امروز نشد بهم بگن ،اما جواب ندادن

    بازم خبری نشد و ساعت 1 شد

    که منم رد پامو در سایت گذاشتم‌و گفتم طیبه چرا این همه پیگیری

    درسِت رو که روز جمعه از صحبت های آقای نقاش خداگونه گرفتی ، الان وقتشه که در عمل نشون بدی

    آخه آقای خدا گونه (به دلیل اینکه میگم خداگونه تو رد پای 17 اسفند نوشتم که چقدر رفتارهاش و صحبت هاش خداگونه بود و من در رد پام به این اسم مینویسم )

    گفته بود که من به کسانی که کار میکنن گفتم که، باید زرنگ باشید و سریع کار رو تحویل بدین و کار جدید بگیرین

    و دیگه من پیگیری نمیکنم اگر مشتاق باشن میان و کار میکنن

    و درسش این بود که رها بود و پیگیر نبود و هر کس کار بخواد ،کار میده بهش

    منم این حرفش یادم اومد ،به خودم گفتم طیبه چیکار داری میکنی ،چرا درگیر اینی که چرا نیومدن پاشو کاراتو انجام بده هرموقع بیان زنگ میزنن و حاضر میشی و میری

    من از 10 تا 12 لباسامو پوشیده بودم و حاضر نشسته بودم و رد پای روزم رو مینوشتم

    وقتی متوجه رفتارم شدم گفتم پاشو وقت رو از دست نده ،کارای خودتو انجام بده

    و نشونه دیروز که تو مترو شنیدم اومد جلو چشمم که وقتت رو از دست نده و درست استفاده کن

    بلند شدم و رفتم باگت خریدم و اومدم ساندویچ تخم مرغ درست کردم و خوردم

    مادرم صبح رفته بود بازار تا برای فروش گل سراش ،برای روز جمعه وسایلای لازمشو بگیره

    وقتی رسید گفت چرا نرفتی

    گفتم خبری نشد ازشون و من موندم خونه

    تو اون لحظات ذهنم بارها میگفت نیومدن ، ببین دروغ گفتن و از این حرفا

    من مدام از خدا میخواستم که کاری کنه سعی کنم حفظ کنم مومنتوم مثبتم رو

    دیدم با بقیه لیستایی که نوشتم حالم خیلی عالی نمیشه

    مادرم گفت میری برام کارت به کارت کنی ؟

    گفتم باشه و خواستم یکمم برم پیاده روی کنم تا سعی کنم از این پیاده روی حالمو خوب کنم و با خدا صحبت کنم

    من راه افتادم و توجهمو به درختا و پرنده ها و آسمون دادم

    یهویی آهنگ من به آرزوهام قول رسیدن دادم رو گوش دادم و توجهمو به آسمون و درختا و پرنده های مرغ آبی که دسته جمعی پرواز میکردن دادم

    و میگفتم ببین طیبه ،حتما خیریتی داشته که امروز نرفتی تا خودت کار کنی و نیومدن دنبالت و صد در صد یه جایی رو دارن زیر سازی میکنن که نتونستن بیان

    پس هرچی خیر هست و از خدا به تو برسه محتاجش باش

    اینا رو گفتم و پیاده روی میکردم و سعی داشتم لذت ببرم و با خدا صحبت کنم

    گفتم هرچی تو بگی ربّ من ،اما من دلم میخواست امروزم کار کنم

    و داشتم میرفتم که از عابر بانک برای مادرم پول انتقال بدم ،یهویی نمیدونم چی شد ،گفتم بذار از مسیر بلوار برم و یکم بیشتر راه برم و بعد میرم عابر بانک

    وقتی رفتم به آهنگ گوش میدادم آهنگ من به آرزوهام قول رسیدن دادم و از دور به دیواری که هفته پیش اولین دیواری بود که رنگش کردم تو محله خودمون نگاه کردم و خداروشکر کردم که این همه کمکم کرد

    همینجوری تشکر میکردم که یهویی ساعتو نگاه کردم 15:15 بود

    گفتم ببین هفته پیش همین موقع ها اومدم و اینجا شروع به کار کردم

    چقدر لذت بخش بود

    و گفتم خدا مسیرمو تغییر داد که من بیام و اینجا رو ببینم تا سپاسگزارش باشم و خندیدم و حالم خوب شد و سپاسگزاری کردم

    اینارو میگفتم و آروم آروم راه میرفتم و به نقاشیایی که من رنگ کردم نگاه میکردم و با نقاشی نقاش آقایی که کار کرده بود مقایسه میکردم

    چند باری وایستادم و نقاشیمو نگاه کردم و خندیدم

    آخه من کاملا برعکس طرح اصلی کار کرده بودم

    وقتی یکم جلو تر رفتم مادرم زنگ زد و داشتم باهاش صحبت میکردم که یهویی دیدم آقای نقاشی که باهاش این دیوارو کار کردیم مشغول به کار هست

    تعجب کردم گفتم چرا دوباره اومده اینجا ،مگه تموم نشده بود ،با مادرم که صحبت کردم ،رفتم و سلام دادم

    گفتم مگه تموم نشده بود چرا دوباره کار میکنید

    گفت از شهرداری گفتن که باید پر تر بشه و از صبح اومدم و دارم کار میکنم

    و ازم پرسید شما نرفتی با آقای خداگونه ،سرپروژه نقاشی؟

    خندیدم و گفتم امروز منتظرشون بودم که بیان و نیومدن منم اومده بودم بیرون نمیدونم چی شد اینوری اومدم و داشتم پیاده روی میکردم که یهویی دیدم شما دارین کار میکنین

    برگشت گفت اگه دوست داری بیا اینجا کار کن ،وقتی اینو گفت خوشحال شدم و گفتم بله میام ،پس برم از خونه لباس کارمو بردارم و بیام

    سریع رفتم و کارای مادرم رو انجام دادم و رفتم خونه و وسایلامو برداشتم و رفتم ،خیلی خوشحال بودم لباسامو پوشیدم و کارو شروع کردم

    سرعتم به نسبت روزای قبل بیشتر شده بود اما تا نقاش میومد سمتم یکم میترسیدم که دوباره با جدیت ازم ایراد میگیره

    و مثل چند روز قبل سعی میکردم دور تر کار کنم

    بعد اومد و شروع کرد به صحبت کردن و پرسید دو روزو کجا کار کردین و تعریف کردم و بعد جالب بود گفت امروز کار زیاد بود و فکر نمیکردم تموم کنم ،از طرفی شماره شمارو هم نداشتم و گفتم کاش خانم مزرعه لی میومد و باهم سریع کار رو جمع میکردیم

    که یهویی شما اومدین

    جالب بود من خودمم متوجه نشدم که چرا مسیرمو عوض کردم و رفتم سمت بلوار محله مون و دیدم دارن کار میکنن

    اما به یه نتیجه بسیار بسیار بزرگ رسیدم که کمک میکنه به قوی شدن باورم به اینکه خدا هدایت میکنه

    ریز به ریز

    خدا میدونه چجوری بچینه

    وقتی من از صبح منتظر بودم و نشد که برم کار کنم و ساعت 3:30 تا 6 منو هدایت کرد به اینجا

    خواست بهم بگه که طیبه نچسب به اینکه مثلا من میخوام یه کاری رو بکنم و حتما باید اون کار باشه و اگر نباشه درگیرش بشی

    سعی کن رها باشی و هرچی شد خیر هست برات

    ببین وقتی گفتی هرچی خیره و از تو به من برسه محتاجم ،خدا هدایتت کرد به اینجا تا کار کنی و آقای خداگونه زنگ بزنه و بگه فردا صبح یه کار بهت میدم که کلش رو خودت کار کنی

    چون وقتی داشتم کار میکردم زنگ زد و گفت که یه کار جدید گرفتن و زیر سازی انجام میدادن و به همین خاطر نشد که بیان

    این یعنی چی؟

    یعنی هر لحظه یاد بگیر که رها باشی حتی درمورد نقاشی کشیدن ،بذار خدا بهت بگه چیکار کنی و انجامش بدی

    و بعد گفت غروب نشده برو سمت اتوبان رو کار کن تا موقع اذان گفتن برسیم سمت ایستگاه صلواتی

    راحت تر لقمه بگیریم بخوریم

    من رفتم سمت اتوبان و گفت تنهایی میری مراقب باش گوشیتو دستت گرفتی

    من تو دلم گفتم خدا مراقبم هست و رفتم ،یکم بعدش دیدم اومد

    با خودم گفتم خدایا کمکم کن یه ذره ترسی هم که به سبب این رفتارها از اطرافیان و یا خانواده ام دارم به ایمانی قوی تبدیل بشه که هیچ ترسی نداشته باشم وقتی دیگران باورهای خودشونو میگن در مورد اینکه مراقب باش و این حرفا

    تا غروب کار کردیم و وقتی اذان گفت رفتیم چای و لقمه برداشتیم ، و یه تیکه از کار رو کار کردیم

    و تموم شد

    وقتی میخواستم برگردم خونه وایستادم تا باهاشون صحبت کنم درمورد نقاشی و اینکه پرسیدم مینیاتور کار میکنید و کارای مینیاتورشونو نشونم دادن

    از بین حرفاشون متوجه یه پیام شدم

    اینکه از الانش ناراضی بود با اینکه پول خوبی داشت و درآمدش خوب بود ونقاشی دیواری مربوط به نقاشی بود که به نقاشی علاقه داره ، اما نه در حد آقای خدا گونه و گفت مثل من نشو ،من علاقه ام به کارای تصورات ذهنی خودم بود که مینیاتور کار میکردم چند سال پیش ،و میخواستم نمایشگاه بزنم

    حتی گفت تذهیبم کار کرده و دوست داره

    اما نشد و اومدم اینجا و سال هاست دارم نقاشی دیواری انجام میدم و روی دیوار مینیاتور هم کار کردم

    اما انقدر کار نکردم که دیگه نمیتونم برم سمت خواسته های خودم که تصویر ذهنی هامو بکشم و بفروشم و نمایشگاه بذارم

    وگفت مهم ترین چیز در نقاشی، طراحیه

    تا میتونی طراحی از مدل زنده انجام بده

    این جمله بارها از استاد ها به من تاکید شده که خدا از زبانشون بارها تاکید کرده که فقط طراحی کن

    وقتی از نقاشیاش صحبت میکرد قشنگ میشد فهمید دلیل تمام این حرفاش و نارضایتی که گفت چیه ، گفت ببین خودت چی دوست داری ،چی حالتو خوب میکنه برو سراغ اون کار

    نقاشی دیواری هم انجام بده اما ببین چی دوست داری

    انگار خدا داشت از زبون این نقاش با من به وضوح صحبت میکرد ،آخه من روز اولی که اومدم و کار رو شروع کردم ته ته دلم گفتم ،خدا درسته من میخوام نقاشی دیواری انجام بدم

    اما بیشتر میخوام تو بهم ،نقاشی الهام کنی و بفروشمشون

    و حتی اینم گفتم که راستش من هیچی نمیدونم ،نمیدونم در نقاشی چی برای من خوبه ، تو راه رو نشونم بده

    و بعد ادامه داد حتی در نقاشی

    ببین چه سبکی رو دوست داری

    میخوای چیکار کنی ؟.گفتم من دوست دارم تصویر ذهنی خودمو بکشم

    گفت میخوای رو دیوار کار کنی ؟

    چون اگر رو دیوار کار کنی تمام وقتتو میگیره و تاکید کرد که باید بری دنبال علاقه ات اما در کنارش این کار رو هم دوست داشتی انجام بدی و تمام زمانت رو برای نقاشی دیواری نذاری و گفت البته اگر علاقه ات نقاشی دیواری باشه تمام زمانت رو به این کار بذار ،

    اما تصورات ذهنی خودت رو حتما به تصویر بکش و رها نکن

    تا مثل من بعدا پشیمون نشی

    چون من الان تابلوهای زیادی دارم و میتونم نمایشگاه بذارم اما کمالگرایی سبب شد این کارو انجام ندم و هی گفتم نه این تابلو قوی نیست ،بذار یکی دیگه شروع کنم

    و بعد گفت خوب فکر کن و تصمیم بگیر و طراحیت رو قوی کن تا بتونی کار کنی

    وقتی حرفای دو نقاش رو باهم مقایسه میکردم و به نتایجشون نگاه میکردم

    نقاش خداگونه که ثروت مند بود و که همکارش بهم گفت کلی خونه و ماشین داره که الان داره چند گروه رو مدیریت میکنه و اولین روز خدا هدایتم کرد تا باهاش صحبت کنم و روز جمعه بهم گفت به راحتی میتونی در عرض دو ماه ماشین بخری ،اگر زرنگ‌ باشی و کار کنی

    اما این نقاش 15 سال بود کار میکرد و راضی نبود از کارش و درسته من هیچی از درآمدش نمیدونستم اما صحبت هاش میگفت که راضی نیست ، درسته درآمد داشت اما علاقه اش رو دنبال نکرده بود که تصویر ذهنی بود ،

    و وقتی به من حرف هاشو گفت متوجه شدم‌که مثل من دوست داشته تصورات ذهنی خودش رو در مینیاتور به تصویر بکشه که کاراشو نشون داد و خیلی زیبا بود

    و ته ته صحبت هاش به وضوح پیام رو میرسوند که درسته الانم نقاشی میکشه اما علاقه شدیدش در تجسم ذهنی و کارهای خودش هست

    و اگر وقت کنه میره سراغ علاقه اش

    برام جالب بود ، تا حالا فکر اینو نکرده بودم که حتی در نقاشی که انجام میدم ،باز هم میشه علاقه اصلیمو در خود نقاشی پیدا کنم

    و اینو اضافه کرد که گیر نده به اینکه ،نقاشیم خوب نیست و باید یه کار قوی کار کنم بعد کارامو نمایشگاه بذارم

    از همین الانت هرچی داری شروع کن و رفته رفته پیش برو و مدام میگفت مثل من نشو و من الانم کلی کار و تابلو دارم ،اما هیچ کدومو نمایشگاه نذاشتم تا کارت هنرمندی بگیرم و نمایشگاهای دیگه بذارم

    من از وقتی حرفاشو شنیدم دارم تحلیل میکنم

    برام جالب بود حتی در نقاشی هم به قدری وسیع هست و میشه کلی کار کرد و فهمید در نقاشی به چه کاری علاقه هست

    باید بیشتر فکر کنم

    و میدونم که خدا وقتی در این مسیر قرارم داد و هدایتم کرد به اینجا صد در صد بهم گفته که حواست به این باشه که پیدا کنی علاقه ات رو که از نقاشی چی میخوای ، تو شروع کن و من یادت میدم ،تو قدم بردار و من راه نشونت میدم

    و از بچگی دوست داشتم روی دیوار هم کار کنم

    اما من بیشتر دوست دارم ایده هایی که خدا بهم داده رو هم به تصویر بکشم و هم بفروشم و هم نمایشگاه های ایران و خارج از ایران شرکت بدم و کارام به موزه های معتبر راه پیدا کنه

    قبلا از خودم سوال هایی هم کردم

    اینکه چرا دوست داری نقاشی هات بره تو موزه و یا مجموعه دار ها ازت بخرن

    ؟؟

    جواب های زیادی دادم

    مثلا گفتم من دلم میخواد نقاشیام ماندگار بشه و سال ها ببینن

    و یا میگفتم دلم میخواد هر کس نقاشی هامو دید یاد خدا بیفته

    یا میگفتم دلم میخواد دیده بشم و معروف بشم مثل نقاشای بزرگ دنیا مثل بوگرو و ژروم و …

    یا میگفتم میخوام درآمد داشته باشم و ثروتمند ترین باشم

    و خیلی جواب های دیگه

    اما هنوز احساس میکنم نمیدونم و هیچی نمیدونم و از خدا میخوام کمکم کنه

    چون من هیچی نمیدونم و این خداست که بهتر از من میدونه چی برای من خوبه

    وقتی تک تک صحبت هاشو شنیدم سعی کردم یادم نگه دارم و میدونم که هرچیز که باید به یادم آورده میشد رو خدا بهم یادآوری کرد تا بنویسم و یادم باشه

    وقتی خداحافظی کردم و رفتم خیلی حس خوبی داشتم و رفتم نون خریدم و رفتم خونه

    امروز هدایتی از اینستاگرام که رفتم اکسپلور رو ببینم دیدم یه نوشته هست ، ماهنرمندیم درسته؟ توجهمو جلب کرد یه نقاش داشت صحبت میکرد شنیدم درمورد هنر

    ما هنرمندیم درسته؟

    اما هدفپان چیست ؟

    آیا میخواهیم چیزی را به کسی ثابت کنیم؟

    یا به دنبال تحسین و جایزه هستیم ؟

    نه هنر برای هنرمند است

    هنر کاری میکند که روح به پرواز دربیاید و آوراز بخواند

    هنر به ما کمک میکند

    که گاهی در دنیای خودمان

    غرق و از خودمان جدا شویم

    این همان چیزی است که

    ما به عنوان یک هنرمند ،تمام تلاشمان را میکنیم تا به آن برسیم

    این جملات رو که شنیدم دقیقا مرتبط بود با امروز من

    من این چند روز رو که نقاشی دیواری انجام دادم واقعا حس خوبی داشتم دلم میخواست فقط رنگ کنم

    با اینکه فعلا پولی دریافت نکردم اما مشتاق بودم که کار کنم ،و وقتی کار میکردم احساس خستگی نداشتم یا مثلا بگم زود تموم بشه برم خونه

    به قدری حالم خوب بود که حس فوق العاده ای داشتم و وقتی از ظهر تا شب سر پا بودم حتی پر انرژی هم بودم

    اما باید بیشتر درمورد هدفم درمورد نقاشی فکر کنم که چی بیشتر از همه حالم رو خوب میکنه

    باید بیشتر از خودم سوال کنم

    وقتی نشسته بودم و تو اتاقم کارامو انجام میدادم ،مادرم و برادرم داشتن برنامه محفل قرآن رو نگاه میکردن

    یهویی قاری قرآن شروع کرد به خوندن قرآن ،ساعت 23:50 بود

    حسبی الله

    ولسوف یعتیک ربک فترضی

    خدا چقدر این روزها داره به من این آیه هارو نشونه میده

    خیلی دوستش دارم خیلی لذت میبرم از اینکه خدا ریز به ریز داره هدایتم میکنه

    خدایا شکرت

    امروز من پر از درس بود و سعی میکنم تک تکشون رو یاد بگیرم و در عمل اجرا کنم

    مبدونم که هر روزم پر از زیبایی و عشق هست و از خدا سپاسگزارم

    خیلی دوستت دارم ربّ دل انگیزم

    شکرت ماچ ماچی جذابم

    دوره هم جهت با جریان خداوند خیلی چیزها یادم داد و هر روز من دارم در عمل تمام سعیمو میکنم تا مومنتوم مثبت رو حفظ کنم

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  2. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 694 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    133. دومین رد پای من برای این فایل پر از آگاهی و روز شمار امروزم 22اردیبهشت

    وقتی رد پای اولم رو نوشتم یهویی دیدم تو پرانتز نوشته شده تقسیم کار با خدا

    قبلا این فایل رو گوش دادم ولی سعی میکنم دوباره اگر خدا بخواد گوش بدم و از آگاهی هاش استفاده کنم

    من صبح که کارای نقاشیمو انجام دادم و بسته بندی کردم ، از مادرم درخواست کردم تا ببره جلو مدرسه کنار خونه مون ظهر بفروشه و گفت باشه

    چون من کلاس داشتم حاضر شدم و رفتم کلاس تمرینمو هم بردم و عکس استاد رنگ روغنم رو که روی دو تا چوب کشیده بودم با خط تحریری که مدرکشو امسال گرفتم ، نوشتم و بسته بندی کردم

    وقتی رفتم بیرون میخواستم از مسیر همیشگی برم به تجریش ، ولی یهویی به دلم اومد که از اون راه نه از راه بی آر تی برو و مسیرمو عوض کردم و رفتم

    یک ساعت زودتر رسیدم سر کلاس

    انقدر زمان برام مدیریت شد

    از خدا میخوام همیشه اینجوری بهم بگه و در کمترین زمان و سریعترین زمان برسم به مکانی که باید باشم

    وقتی رفتم اول هدیه هنرجوی استاد که الان استاد شده و کنار استادم کار میکنه دادم

    وقتی صبح داشتم هدیه استادمو میذاشتم به نایلون یهویی یاد نازنین افتادم ،اسمش هم مثل خودش نازنین هست که هنرجوی استادمه که الان خودش استاد شده

    گفتم برای استاد هدیه بدم یه هدیه هم برای نازنین بدم برای روز معلم

    اول خواستم از نقاشیام و زیرلیوانیام هدیه بدم یه حسی میگفت نه و خودمم میخواستم متفاوت تر باشه

    دیروز هم که فایلی درمورد بخشش دیده بودم که استاد هم میگفت چیزی رو ببخش که برات با ارزشه

    و من اصلا حواسم به گردنبند پالتی که خریده بودم از میدان انقلاب نبود که اونم هدایتی دیدم و گرفتم که آرزوم بود اون مدل گردنبند و داشته باشم که طرح پالته و گرفتمش و آویزون کرده بودم به دیوار میز کارم

    چند ماه بود رو دیوار تا اینکه صبح که پرسیدم خدا من چی هدیه بدم به نازنین ؟

    قشنگ حس کردم که بدون اراده خودم سرمو برگردوندم و چشمم دقیقا افتاد رو گردنبند طرح پالت

    گفتم نه اینو دوست دارم آخه خدا

    و اون لحظه حس کردم که تو ازم درخواست کردی بخشندگی رو بهت یاد بدم

    حتی تو حرفای رونالدو هم که هدایتی دیدم میگفت بخشیدم از بهترین چیزهام

    حتی تو حرفای الهه قمشه ای که در مورد خدا میگفت که اگر میخواین مثل خدا بشین خب باید سعی کنید صفات خدا رو در خودتون عملی کنید

    و با خوندن قرآن که تنها نیست

    و یاد حرفای استاد عباس منش افتادم که میگفت بخشندگی در قرآن

    که همه اینا تو یه بازه زمانی نزدیک به هم برای من تکرار شدن جملات یکی بودن ولی از طریق 3 نفر متفاوت خدا برای من گفت

    و من وقتی اینارو یادم آوردم ، داشتم به پالتم که خیلی خیلی دوستش داشتم و با هر بار نگاه کردن بهش کیف میکردم نگاه میکردم

    و گفتم آره باید این درس رو هم یاد بگیرم قراره بهم گذشتن از همه چیز رو یاد بدی

    و از کوچیک ترینش میخوای یاد بدی

    باشه

    چشم

    البته من چند ماه پیش هم سعی کردم که بگذرم از خیلی چیزا ولی انگار مرحله ای هست و دقیقا در زمانش خدا یه سری درسای جدید بهم میده

    و بلند شدم و گردنبند رو برداشتم و گفتم حداقل یه عکس بگیرم یادگاری نگه دارم عکسشو

    یهویی حس کردم گفته شد عکس چرا

    رها باش

    وقتی از خودش بگذری باید از عکسشم بگذری و رهاش کنی تا دوباره بهت داده بشه

    ولی گوش ندادم و عکس گرفتم و هی میفهمیدم که عکس نگیر اینجوری برات بهتره

    و گوش ندادم

    ولی سعیمو میکنم

    و من امروز داشتم درس یاد میگرفتم و وقتی هدیه دادم خیلی خوشحال بودم حس نکردم که دلم برای گردنبند مونده راحت هدیه اش دادم

    بعد که استاد اومد و تمرین جدید از مجسمه شروع شد یه سری حرفایی بهمون زد که مهارتتونو بیشتر کنید و کارای دیگه انجام ندید

    شما باید کار کنید تا مهارت کسب کنید

    با کار کردن و تمرین مداومه که اشکالاتتون رفع میشه و در نقاشی استاد میشید

    اینارو که میگفت از خدا میخواستم که هرلحظه کمکم کنه و بعد تاکید داشت که مهارتتونو بیشتر کنید الهام برای نقاشی جدید بهتون داده میشه

    خدا بهتون میگه چیکار کنید البته اینو غیر مستقیم میگفت از صحبتاش مشخص بود که منظورش خداست

    اواخر کلاس نقاشیمو که هدیه کشیده بودم به استادم تقدیم کردم خیلی حس خوبی داشت وقتی عکس خودش و استادش رو دید خیلی خوشحال شد

    از خدا میخواستم کمکم کنه تا بتونم تلاشمو بکنم برای همه چیز

    توی کلاس یکی از بچه ها گفت نمایشگاه کتاب رفتین ؟ و در موردش صحبت شد گفتم چه خوب میتونم ببرم اونجا نقاشیامو بفروشم

    ولی توجه نکردم وقتی رسیدم خونه داشتم تمرین طراحی میکردم یهویی شنیدم از تلویزیون که مادرم روشن کرده بود میگن که نمایشگاه کتاب هست

    اون لحظه بهم گفته شد میتونی فردا بری اونجا و نقاشیاتو ببری بفروشی

    و اگر خدا بخواد فردا میرم برای فروش

    امروز مادرم و خواهرم به لطف خدا که شامل حالم شد کمکم کردن و نقاشیامو بردن جلو در دو تا مدرسه و 20 هزار تمن فروش داشتن خداروشکر بابت تمام ثروتی که خدا بهم عطا کرده

    امروز بازم هدایتی وقتی میرفتم کلاس رنگ روغنم نمیدونم چی شد گفتم بذار طرح تمرینمو ببرم کلاس که چاپش کردم

    تو کلاس یکی از همکلاسیام گفت که چاپ کرده خوب در نبومده یهویی گفتم بیا این برای تو من چاپ میکنم طرح مجسمه رو ، چاپگر داریم

    و خیلی خوشحال شد و گفت این دومین هدیه امروزه که یهویی بهم هدیه میدن

    و انقدر ذوق داشت که برای عکس و خیلی درس داشت برام که برای حتی کوچیکترین هدیه انقدر خوشحال بود

    وقتی عکس استادم رو کشیدم خیلی شبیه عکسی که از طرحش کشیدم نشده بود و همه اش میگفتم یعنی استادم میپسنده با ایراد توی طراحی چهره اش که یکم فرق کرده با عکس اصلیش

    ولی امروز متوجه شدم که هیچ چیز مهم نیست مهم اینه که شاد میشن با هدیه ای که داده میشه

    و میدونم که خدا هر لحظه هدایتم میکنه تا درسایی که باید یاد بگیرم رو یاد بگیرم

    خدایا شکرت بی نهایت سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 694 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    133. روز شمار تحول زندگی من از این جعبه شگفتی خدا

    رد پای 22 اردیبهشت ماه رو مینویسم

    حائل باش به قلبم

    دعایی که بعد از شنیدن این آیه از خدا خواستم

    چند روز پیش فایلای اینستاگرام رو که هدایتی رفتم ببینم ،از الهه قمشه ای دیدم آیه 24 سوره انفال

    یَـٰٓأَیُّهَا ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ ٱسۡتَجِیبُواْ لِلَّهِ وَلِلرَّسُولِ إِذَا دَعَاکُمۡ لِمَا یُحۡیِیکُمۡۖ وَٱعۡلَمُوٓاْ أَنَّ ٱللَّهَ یَحُولُ بَیۡنَ ٱلۡمَرۡءِ وَقَلۡبِهِۦ وَأَنَّهُۥٓ إِلَیۡهِ تُحۡشَرُونَ

    اى اهل ایمان! هنگامى که خدا و پیامبرش شما را به حقایقى که به شما زندگى مى بخشد، دعوت مى کنند اجابت کنید، و بدانید که خدا میان آدمى و دلش حایل و مانع مى شود و مسلماً همۀ شما به سوى او گردآورى خواهید شد

    اینو که شنیدم از خدا خواستم کمکم کنه و طبق آیه ای که گفته حائل بشه به قلبم

    امروز صبح ساعت 5 بیدار شدم و رفتم نون سنگک گرفتم انقدر خیابون خلوت بود من بودم و خدا

    من بودم و آسمون خدا و درختای زیبا و پرستوهایی که از شوق پرواز میکردن و گنجشکا و کبوترا و همه و همه تسبح میگفتن خدا رو

    با هر بار شنیدن صدای پرنده ها پرستو و گنجشکا و دیدن درختا و هوای ملایم و خوبی که میوزید میگفتم بهشت برین ،همینجاست بهشت خدایا شکرت

    و هی به زبونم بهشت جاری میشد و سپاسگزاری میکردم

    برگشتنی از درختا توت سفید و قرمز چیدم و وقتی میچیدم میگفتم به به خود بهشته از درختای بهشت دارم میوه بهشتی میچینم

    و بهم گفته شد نخور

    یه لحظه میخواستم توت رو که چیدم بخورم ولی پرسیدم که چرا

    بعد متوجه شدم من صبحانه نخوردم و نباید توت بخورم و نخوردم و رفتم خونه

    برگشتنی تو راه یه لحظه یاد سال 94 افتادم که به تهران اومدیم ، و من چون از شهرستان اومدیم و خیلی باورای محدود داشتم و خجالتی بودم و متعصب که نمیخواستم فارسی حرف بزنم و خیلی چیزای دیگه

    تا سه ماه گریه میکردم که جریانش مفصله و انقدر به خودم بد گذروندم که مریض شدم و یه روز از درد شکم با حرف خواهرم به خودم اومدم و 3 ماه بعد تصمیم گرفتم که تلنگری که بهم زده شد و خدا از طریق خواهرم بهم گفت که دیگه اومدی تهران

    مهم نیست که شهر خودت باشی یا جای دیگه

    مهم اینه که سالمی

    و این جمله رو بهم گفت

    طیبه هرکجا بخت خوش افتاد همانجاست بهشت

    از اونروز تصمیم گرفتم به تهران با یه نگاه خوب و جدید نگاه کنم که واقعا برای من شد بهشت

    و الان این شهرکی که از سال 94 اینجاییم ، و من اونموقع با دیدگاه محدودم نفرین میکردم تهرانو

    الان شده برای من بهشت و ساختمونای 9 و 8 طبقه اش خود خود بهشته برای من

    درسته از بچگی تو خونه حیاط دار بزرگ شده بودیم با کلی مرغ و خروس و اردک ولی اینجا هم برام بهشته

    و میدونم به درخواست بعدیم که درمورد خونه هست رو نوشتم به اونم میرسم

    الان بلافاصله بعد نوشتن این حرف

    شنیدم باید تلاش کنی ، عمل کنی تا بهت داده بشه

    و من چشم میگم و تمام تلاشمو میکنم

    امروز خیلی حس زیبایی بود لحظه طلوع خودشید و دیدم ،چون خونه مون جوریه که از طبقه 8 قشنگ کوه ها دیده میشن و طلوع و غروب آفتاب رو به راحتی میتونیم ببینیم

    همیشه دوست داشتم که خونه مون جوری باشه که در بالاترین قسمتی باشه که بشه همه جای شهر رو دید و پشت بوم داشته باشه

    الان که مینویسم یاد نوشته ام برای خدا و اینکه گذاشتمش تو جعبه آرزوهام افتادم

    سال فکر کنم 98 بود که درخواستمو نوشتم

    همیشه دوست داشتم یه اتاق داشته باشم که توش نقاشی بکشم و فقط و فقط برای کارای هنریم وسایلامو بذارم تا راحت کار کنم

    یادمه نوشته بودم که خدایا، میخوایم خونه شهرستانمونو بفروشیم و تو تهران خونه بگیریم ، من میخوام یه خونه داشته باشیم

    خونه ای که درسته تو تهران حیاط دار نیست به پول ما ،ولی جایی باشه که ما طبقه آخر باشیم و پشت بومش برای ما باشه و حتی انقدر ذوق اتاقمو داشتم و برای اتاقم خیلی چیزا تصور میکردم و کمد دلخواهم و خیلی چیزای دیگه

    وقتی نوشتم بعد چند ماه خونه مون فروش رفت و به طرز شگفت انگیزی دقیقا خونه عمه ام اینا رو خریدیم ، اصلا به خونه شون فکر نمیکردیم که بخریمش ولی خدا جوری هدایتمون کرد که گفتیم باشه و خریدیمش

    دقیقا خونه مورد علاقه من بود

    پشت بوم داشت

    که 8 طبقه بود و کلیدش برای طبقه آخر داده میشد

    و دقیقا وقتی اومدیم به این خونه خواهرم ازدواج کرد و اتاقی که برای هردومون بود برای من شد که راحت میتونستم کارای نقاشیمو انجام بدم

    یادمه آبجیم همیشه میگفت وقتی خونه بگیریم من ازدواج میکنم و دقیقا این شد جوری رقم خورد که براش خواستگار اومد و ازدواج کرد و رفت

    همیشه هم خوشبین بود میگفت هستن پسرایی که خوبن و برای زندگی مشترک من میان و هرکس که برای من باشه خودش میاد

    همیشه وقتی مرور میکردم میگفتم ببین گفتیم و شد ولی اونموقع آگاه نبودم و نمیدونستم همه چی باوره و اگر خواسته هایی که داری ،باورای متضاد با اونا رو نداشته باشی به راحتی دریافتش میکنی

    و من الان که هدایتی یادم ادمد و خدا یادم انداخت گفتم آره من دقیقا اونموقع که مینوشتم میگفتم بله من دارمش یعنی جوری تصورش میکردم اتاقمو که هر روز با این فکر سپری میکردم که دارم کارای نقاشیمو تو اتاقم انجام میدم

    حتی عشق پرده رنگی بودم و میگفتم هفت رنگ رنگین کمان رو میگیرم و پرده اتاقمو رنگی میکنم ،مخالفت داشتن خانواده ام و میگفتن نه

    و من میگفتم میخرم و خریدیم حتی وقتی پرده اتاق منو دید مادرم گفت برای حال پذیرایی هم رنگی بخریم

    همه اینا که اتفاق افتاد دقیقا باورایی داشتم که هیچ مانعی براش نبود و به راحتی رخ داد

    حتی تجسمی که میکردم و یادمه چنان ذوقی میکردم مثلا وقتی فکر میکردم میرم پشت بوم و آسمونو نگاه میکنم یا ناهار میبرم پشت بوم و اونجا میخورم و کیف میکنم یا نقاشی میکشم رو پشت بوم

    حتی اونموقع هنوز خونه نگرفته بودیم من تجسم میکردم شب و روزم شده بود فکر کردن به خونه ای که درخواست کردم و با ذوق هم کار میکردم تو پیجم فروش داشتم و هم تجسم میکردم

    اونموقع آگاه نبودم

    ولی الان که آگاهم و یاد اون سال افتادم ، درسی یاد گرفتم ازش که مثل اون باشه احساسم و حالم خوب باشه

    باید برای باقی خواسته هامم اینجوری عمل کنم

    یادمه چنان اطمینانی داشتم که تو برگه کاغذ نوشتم هنوزم دارمش ، میدونستم که خدا بهم عطا میکنه

    یادش بخیر و شادی خیلی حس خوبی بهم دست داد با یادآوری این اتفاق و از خدا سپاسگزارم که یادم آورد

    اول که میخواستم رد پای امروزمو بنویسم

    دو کلمه نوشتم بعد گفتم خدایا تو بگو چی بنویسم من هیچی نمیدونم امروز و چجوری بنویسم تمام درس ها و لحظات زیباش رو

    که حس کردم پاک کن نوشته ات رو و دوباره درخواست کن

    پاک کردم و دوباره درخواست کردم

    یهویی حائل باش به قلبم به زبونم جاری شد

    و نوشتم

    و بعدش که هدایتی یادآوری شد قضیه گرفتن خونمون تو سال 98 و اسباب کشیمون در 9 تیر ماه

    که امسال میشه 4 سال که خونه خریدیم و انقدر خوش میگذره که هر بار حس میکنم تو یه هتل بسیار زیبام

    حتی با اینکه 4 سال گذشته ، وقتی میرم بیرون و میام خونه بیشتر وقتا چراغ اتاقمو روشن میذارم تا برم بیرون و از پایین اتاقمو نگاه کنم و کیف کنم

    و انقدر با هر لحظه ای که به پرده رنگیای اتاقم نگاه میکنم و میبینم سپاسگزاری میکنم که واقعا حسم عالی میشه

    خیلی دوست دارم بگذرم از همه چیز این دنیا ، درسته مقاومت هایی دارم ولی میدونم اگر تلاش کنم و کنترل کنم ذهنم رو میشه

    خدا همه کارارو برام انجام میده کافیه که تلاش کنم

    امروز خیلی درک های زیادی داشتم که اینجا طولانی میشه و در دیدگاه دیگه مینویسم با عشق تا رد پام بمونه و هر موقع دوباره خوندمش کلی آگاهی هاش دوباره ایمانم رو بیشتر کنه

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  4. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 694 روز

    به نام ربّ

    سلام آرزو جان

    چقدر به موقع بود این پیام شما

    بسپرمش به خدا

    و برگشتم‌به پیام خودم و آیه ولسوف یعتیک ربک فترضی رو دیدم خندیدم

    چون من امروز از کلاس برگشتم و کلاس تصویر سازی ذهنی ثبتنام کردم و در کنار کلاس رنگ روغنی که میرم الان شد دو تا کلاس و هر ماه باید 4400 شهریه بدم

    من وقتی برگشتم نجوای ذهنم هی گفت چجوری پرداخت میکنی و هنوز نقاشی دیواری رو حق الزحمه تو نگرفتی ،چیکار میکنی و از این حرفا

    منم سعی داشتم هی به یاد بیارم و به ذهنم بگم که ببین من یک سال پیش 100 هزار تمنم نداشتم خدا این همه بهم لطف کرد و کلی رنگ و قلمو و همه چی خریدم ، بعدشم شهریه کلاسامو داد ،پس همون خدا که بهم گفت برو سراغ یادگیری طراحی تصویر ذهنی ،خودشم خوب بلده چجوری فراوانی و نعمتش رو بهم‌عطا کنه

    من باید سمت خودمو درست انجام بدم

    که هی سعی داشتم به ذهنم یادآوری کنم که از خدا خواستم نشونه بهم بده ،رفتم‌گالری گوشیم و دستم رو یه فایل رفت و

    فایل اصل و اساسی که صاحب یک کسب و کار باید بداند بود

    گوش دادم و همزمان شد با اومدنم به سایت و دیدم پیامی اومده برام که شما این جگله رو نوشتین و سبب شد دوباره برگردم به نوشته های خودم و دیدن آیه ولسوف یعتیک ربک فترضی که وقتی اینو دیدم دلم قرص شد به اینکه بتونم ذهنم رو کنترل کنم

    چون این آیه به قدری تکرار شده برای من که هر وقت خدا خواسته آرامشم رو بیشتر کنه در همه جنبه ها ،این آیه رو نشونه داده تا آروم باشم

    خدایا شکرت

    بی نهایت سپاسگزارم آرزو جان که برای من نوشتین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای: