دوره احساس لیاقت، یکی از نتیجه بخش ترین دوره های آموزشی سایت است که تا کنون آمده شده و با توجه به نقش اساسیِ “احساس لیاقت” در “تجربه شرایط دلخواه در هر جنبه از زندگی”، این دوره پیش نیاز تمام دوره هاست. چون این دوره، اساسی ترین عامل خوشبختی یعنی “بازسازی احساس خود ارزشمندی درونی” را به صورت ریشه ای آموزش می دهد.
طبق قانون، تاثیرگذارترین فرکانس بر باکیفیت شدن زندگی ما در هر جنبه ای، “فرکانس احساس لیاقت” است. جهان طراحی شده تا در هر لحظه کیفیت شرایط زندگی هر فرد در تمام جنبه ها را، بر اساس کیفیت «احساس لیاقت و خود ارزشمندی درونی» او بروزرسانی کند.
هر کدام از ما با احساس لیاقت و خود ارزشمندی درونی سالم بدنیا آمده ایم اما به دلایل مختلف و در طی احاطه شدن با باورهای محدود کننده از طرف جامعه اطراف، ناآگاهانه احساس خود ارزشمندی درونی خود را تخریب کرده ایم. در واقع، تمام ناکامی ها و سختی های مسیر زندگی ما از، عدم احساس لیاقت درونی سرچشمه گرفته و هموار کردن مسیر زندگی در تمام جنبه ها نیز باید از همین این نقطه شروع شود.
آگاهی این فایل را با دقت بشنوید. این آگاهی ها به شما کمک می کند تا باورها و رفتارهای مخربی را در وجودت بشناسی که در حال تخریب احساس خود ارزشمندی شما و در نهایت، دلیل اصلی ناخواسته های زندگی تان است.
” احساس عدم لیاقت “، تأثیر مخرب گسترده ای بر تمام جنبه های زندگی می گذارد. از وضعیت مالی گرفته تا روابط، سلامتی و …
دلیل آن هم ساده است. زیرا وقتی فرد از درون احساس خود ارزشمندی نداشته باشد، نمی تواند خود را لایق پیگیری خواسته هایش بداند. حتی خود را لایق هدف انتخاب کردن نمی داند و انگیزه ه ای برای پیگیری اهدافش ندارد.
فردی که از درون احساس خود ارزشمندی ندارد، توانایی ها و مهارت هایش را نمی بیند و ارزشمند نمی داند که بخواهد از آنها ثروت بسازد.
فردی که از درون احساس خود ارزشمندی ندارد، کانون توجه او متمرکز بر نقص ها، اشتباهات، ناتوانایی ها و کمبودهایی است که دارد. این جنس از توجه، جنگی درونی در او به پا می کند و گفتگوهای درونی او را به سمت انتقاد، سرزنش و خودتخریبی های مکرر پیش می برد که واقعاً می تواند اوضاع زندگی را در تمام جنبه ها برای فرد سخت کند. روابط را مخدوش کند، سلامتی را به خطر اندازد و…
افراد زیادی از این پروسه ی خود تخریبی نامرئی که با دست خود راه انداخته اند بی خبرند. بدتر از همه، افراد متوجه نیستند که احساس عدم لیاقت در وجودشان، به چه شکل در حال ضربه زدن به زندگی آنهاست و چطور شرایط را از هر لحاظ، برای آنها سخت و دشوار کرده است. به همین دلیل آنها به دنبلا حل مسائل و مشکلات خود، در بیرون از خود هستند و راهکار را در تغییر عوامل بیرونی جستجو می کنند.
حال آنکه اگر فرد به خودشناسی برسد، به قول قرآن در اینباره بینا می شود که:
این ” احساس عدم لیاقت درونی” در وجود خودش است که مثل یک بیماری مزمن و مخفی، ریشه های زهر آلود خود را به هر جنبه ای از زندگی او کشانده و او را برای سختی های متعدد، آسان کرده است. برای همین دوره احساس لیاقت، بازسازی خود ارزشمندی درونی را از خودشناسی شروع می کند.
آگاهی های جلسات خودشناسی این دوره، مثل یک آینه است که جلوی ذهن دانشجو نگه داشته می شود و او را در موقعیتی قرار می دهد که رو راست با خودش مواجه می شود و احساس لیاقت خود را به صورت واقعی ارزیابی می کند:
- می فهمد چه افکار و باورهایی در ذهن او در گردش است؛
- این باورها و رفتارها، به چه شکل او را بر علیه خودش آموزش داده و او را برای سختی ها آسان کرده است؛
- این باورها که بی هیچ منطقی آنها را پذیرفته، چقدر ترمزهای مخفی در برابر خواسته هایش ایجاد کرده و مسیر رسیدن به خواسته ها را برایش سخت و دشوار کرده است؛
- دلیل اینهمه هدف گذاری کردن اما دوباره ناامید و بی انگیزه شدن هایش را می اند؛
- می فهمد چرا نتوانسته از مهارت ها و توانایی هایش پول بسازد؛
- چرا روابط نامناسبی دارد؛
- ایرادها را پیدا می کند و رفع آن ایرادها را در عمل یاد می گیرد؛
در واقع دانشجوی این دوره، مثل یک مشاور خبره یاد می گیرد که:
چه نگاهی به خودش و توانایی هایش دارد؛ رفتارهای او از چه باورهایی نشات می گیرد و این باورها، چقدر کمک کننده اند و چقدر ضربه زننده و چطور می تواند با حذف این ترمزهای مخرب ذهنی، باورهایش را اصلاح کند. منطقهای قوی ای که استاد در هر جلسه در دست دانشجو می گذارد، هر بار بخش مهم تری از « احساس لیاقت و خود ارزشمندی بیقید و شرط» را در درون دانشجو احیاء می کند و با هر بهبودی که در احساس لیاقت او ایجاد می کند، جهان در پاسخ به این فرکانس با کیفیت تر، شرایط زندگی اش را بهبود می دهد.
از روی این الگو و این بهبودهای تکرار شونده در شرایط زندگی اش است که دانشجو متوجه نقش اساسی احساس لیاقت در تجربه خوشبختی می شود و با انگیزه بیشتری روی آگاهی ها و تمرینات این دوره تمرکز می کند و به این ترتیب طبق قانون، خود را به معنای واقعی کلمه، آسان می کند برای آسانی ها
✅ محتوای آموزشی این دوره را در بخش محصولات مطالعه کن و اگر نشانهای دیدی که قلبت آن را تایید کرد، با ما در مسیر معجزه آفرین دوره احساس لیاقت، همراه شو.
اطلاعات کامل درباره محتوای آموزش دوره احساس لیاقت
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری معرفی دوره احساس لیاقت | قسمت 2378MB20 دقیقه
- فایل صوتی معرفی دوره احساس لیاقت | قسمت 20MB0 دقیقه
به نام خدای مهربان
سلام به استادعزیزم و همه ی هم دوره ای های ارزشمندم در مسیر رشدوپیشرفت شخصیتی
استادمن گذشته هافکرمیکردم سحروجادو اونقدر قدرت داره که میتونه باادم کاری کنه که مثلا اگه یه نفری جادوت کنه یجوری به صورت ماورائی دستوپاتو میبنده که حتی نتونی پاتو خونه ی عزیزانت بذاری و اونها رو جوری جلوی تو جلوه میدن که انگار اون آدمه برات هفت پشت غریبه شده!!!
سالها بود باهمین افکار پلیدوشرک آلودچه اوقاتی از زندگی رو به کام خودم تلخ کردم،و اگه یروزی حالم گرفته میشد فوری ربطش میدادم به فلانی که دستش تو سحروجادویه و بامن هم که لج افتاده،حتما برام سحری انجام داده
باهمین افکار روز به روز چنان قدرتی به اون طرف میدادم که اولا هروز در مداری میوفتادم که اونو ببینم و جوری احساس مظلوم نمایی درونم برانگیخته میشد که حالا میفهمم چقدر باهمین احساسم اجازه میدادم رفتارایی بامن بکنه که روز بروز باورم بیشتر میشد که اون حتما دستش تو سحروجادویه و ترس ازخدانداره و منِ مظلوم و بی زبون رو گیر اوورده که زندگیمو از هم بپاشه وبهم ظلم کنه
باورکنید هیچوقت به این فکر نمیوفتادم که بخوام بیشتر درمورد قدرت خدا تحقیق کنم،وفکرمیکردم درکنار قدرت خدا قدرتای دیگه ای هم هست ویکی ازون قدرتها ساحران پلیدی هست که میتونن زندگی بقیه رو ازهم بپاشن
هرموقه هم که حوصله ی رفتن به جایی رو نداشتم بازم ربطش میدادم به سحروجادو های اون نفر ومیگفتم اون دستوپامو بسته که خونه نشین بشم
استادنگم براتون که چقدر این احساس بی لیاقتی رو داشتم تو وجودم با ظلم کردن به خودم و مظلوم نشون دادن خودم،رشدش میدادم
خلاصه این صفای پراز افکاروباورای پوچ وشرآلود بعداز مدتها تصمیم به رفتن یک مهمون شد
دوروز پیش بود با یک نگاه بسیار متفاوت از گذشتم وارد یک مهمونی شدم که واقعا تغییر مدارم رو کاملا نسبت به اطرافیانم متوجه شدم
استاداین مهمونی یه چالشی بود تا خودمو یه محکی بزنم ببینم چه رشدی ازهمه لحاظ کردم،تواین مهمونی حدودا پنجاه نفر بود
هرچند نفری به صورت گروهی قسمت به قسمت هرخونه نشسته بودن و هرکدومشون درمورد یه موضوع مختلف صحبت میکردن
یکی درمورد سیاستو محدودیت،یکی درمورد سحروجادو،یکی درمورد مظلومیت خودشو ظالم بودن طرفش حرف میزد ووو
هرکارمیکردم که تو یه قسمت از اون جمع بشینم انگار قلبم ناراحت میشد و تپش قلبم بالامیرفت،هرقسمتی که میرفتم و صحبتاشونو میشنیدم گذشته ی خودمو یاداوری میکردمو باخودم میگفتم ببین توهم مثل اونا بودی و این افکاروباورهارو داشتیا…
تو اینهمه جمع،انگار هیچ کس متوجه حضورمن نبود،بخدا قشنگ میفهمیدم هیچکی انگار نمیتونست منو ببینه،انگار من یه روحی بودم که داشتم بالای سراونا تاب میخوردمو من اونارو میدیدم ولی اونا منو نمیدیدن
تاذهنم وسوسه میشد برم با یه گروهی هم صحبت بشم،صحبتای این فایلو به خودم یاداوری میکردم ومیگفتم نه نه لیاقت تو دیگه این حرفانیست
خیلی هم پشیمون بودم که چرا این مهمونیو پذیرفتم
پذیرفتن من ازین مهمونی هم قشنگ میفهمیدم که هنوز حرف دیگران برام مهمه که یه موقه نگن چرا فلانی توجمعمون نبود
درصورتیکه اون جمع دیگه برازنده ی من نیست،چون زمین تااسمون باورام بااونا متفاوت شده بود
دقیقا دوروز پیش همون احساسیو داشتم که انگار دستوپام بسته میشد و اجازه نمیداد که برم توجمع اون گروه ها بشینم،اما این بار دیگه فرق داشت دستوپایی که قبلا فکرمیکردم کسی با سحروجادو میتونه ببنده
الان بایک نگاه متفاوت نسبت به افکارخودم و افکار اطرافیانم بود
الان میفهمم تفاوت من با تفاوت مداری اطرافیانم بوده که بعضی وقتا دستودلم راه نمیداد خونه ی کسی برم
فقط یه چیزه جالبی که تو اون مهمونی تجربه کردم این بود که،موقع پذیرایی اولین نفر انگار منو میدیدن و ازم پذیرایی میکردن
موقع سفره انداختن و نظر پرسیدن درمورد خوشمزگی و نوع غذا انگار فقط نظر ومشورت بامن براشون مهم بود
دم غروب انگار همه مأمورشده بودن به من بگن بیا آسمونو ببین چقدر قشنگ شده،تاآسمون رنگش متفاوت شد اولین نفر منو صدازدن که برم ببینم،انگار که خوده خدا داشت اون لحظه میگفت بیا نقاشیامو تو آسمونم ببین..
من هنوز خیلی تغییری نکردم که هنوز تو مدار دیدن اون آدما بودم بااون همه باورای دربوداغونی که داشتن
ولی انگار اون جمع یه پیامی برای من داشت که اگه این مسیرو ادامه ندم دوباره میشم یکی مثل اونا،دوباره میشم یه ادمی که به عوامل بیرونیش قدرت میده و روز بروز روبروشدن بامسائل عجیب غریبی که زندگیمو درگیرکنه
اصلا بااون ادمی که ساعتها تا نصف شب میشنستیم باهمدیگه صحبت میکردیم وازمشکلاتمون برای همدیگه میگفتیم،کاملا غریبه شده بودم،،انگار دیگه اونو نمیشناختم،ولی یدفه چشمم که به چشمش میوفتاد یک لبخند بسیار قلبی براش میزدم ولی نمیتونستم برم دوباره باهاش هم صحبت بشم
انگار یه پرده ای،نمیدونم یه دیواری چیزی مانعم بود که اجازه نمیداد برم پیشش بشینم وباهاش هم صحبت بشم
فکرمیکردم من تو یه مداریم که دارم ازون بالا اون همه آدم رو میبینم
هم یه ذوقی درونم بود،هم اینکه با یه سروگردن بالاتر اومدم خونه،،وصحبتای استاد هم با هندزفری توی گوشم بیشتر مهر تأیید رو میزد که افرین مسیرت داره ازبقیه جدا میشه همینجوری ادامه بده…
واقعاخوشحال شدم که تواین زمینه لیاقتم رو اونقدر بالا بردم که نخوام برا دوساعت مهمونی دوباره هم نشین اون حرفای پوچو بیهوده بشم
وازهمه مهمتر این بود که هیچ کسیو تواون جمع قضاوت نکردم بااین همه دیدگاه متفاوت انگار دوست داشتم بهشون عشق بورزم احساس مهم بودن بدم
وبرای اینکه تواون جمع میخواستم خودمو مشغول به یه چیزی کنم،یه سینی چای دستم میگرفتم و باعشق ازهمه پذیرایی میکردم،و با میزبان اون خونه دوست داشتم توی پذیرایی بدون هیچ منتی همکاری کنم،،،
خلاصه خیلی اون مهمونی بیشتر منو به خودم نشون داد که بفهمم چه تغییری درونم ایجادشده..
استاد ازتون ممنون بخاطر این همه آگاهی های ناب
دوست داشتم که این تجربم رو هم به اشتراک بذارم و به خودم یاداوری کنم که اگه تااین جا تونستم خودمو از بدنه ی افکار جامعه بکنم،بقیه ی مسیر رو هم با یاری خداوند هدایتگر میتونم ادامه بدم و به نتیجه ی خوب پایداربرسم و آدمای بهتر و هم مدار تریو جذب کنم
هرکجاهستید شادوپیروز باشید
به نام خدای مهربان
سلام خدمت استاد عزیزم و همه ی دوستان ارزشمندم
استاد یک مثالی که دوباره لازم دونستم اینجا بیان کنم اینه
یادمه بچه که بودم حدود بیست سال پیش پدربزرگم اینا کشاورزبودن و یه خونه ی بزرگ قدیمیی داشتن که توی حیاطشون گاو پرورش میدادن
وعروسای پدربزرگم همیشه باید صبح زود ازخواب بیدارمیشدن و پابه پای مادربزرگم کارمیکردن
مادرمن همیشه ازهمه بیشتر کارمیکرد،و همیشه هم بازخورد خوبی از اطرافش نمیگرفت،و همیشه هم وظیفه ی الهی انسانی خودش میدونست که تا حده مرگ باید برای اونها کار کنه
یادمه همیشه هم گریه وو زاری میکرد که خدایا عدلت کجارفته،من اینهمه کاروزحمت میکشم وهیچ موقع هیچ کس رفتار خوبی بامن نداره
مادرم سالیان سال ازشون راضی نبود و همیشه باورش این بود که هرکی بیشتر زحمت بکشه خارزوذلیل تره،وهمیشه هم همین اتفاق براش میوفتاد
یعنی تاحدی توی ذهنش خودش برای خودش ارزش قائل نمیشد،که اگه یه غذای تخم مرغ ساده هم که اون هم خودش میپختش،میخواست بخوره،باخجالت اون غذارومیخورد
و خوب مادرم شده بود الگوی من و فکرمیکردم واقعا هرکی بیشتر زحمت بکشه عزت کمتری داره
هیچوقت برای کارخودش ارزش قایل نبود،اگه یه معجزه ای هم میشد که یه نفر ازش یه تشکر خشکوخالی میکرد،میگفت مگه چیکارکردم وظیفم بود!!!…
الان که به حرفاش یادم میوفته میفهمم که چقدرداشته خودش باکلامو باورش و رفتارش نتیجه ی ناجالبی برای خودش رقم میزده
و من هم تاچندسال اون اوایل زندگیم که بی خبرازقانون بودم،کپی برابر اصل رفتار مادرم تو خونه ی مادرشوهرم پیادم میکردم
مثلا ظرف میشستم،ازم تشکرمیکردن،میگفتم کاری نکردم وظیفم بود
توایام عید کلی قالیو بشوربساب انجام میدادم،دست اخر با کمردردوپادردمیگفتم مگه چیکارکردم….
خلاصه نتیجش چی میشد،اون جاریی که دست به سیاهو سفید نمیزد،همیشه غذاهای لاکچری جلوش میذاشتن و جلوی من یک غذای ساده…
ومن فکرمیکردم چون دارم اینهمه زحمت میکشم نتیجش شده بی عزتی و بی احترامی
درصورتیکه من اون همه کاری که انجام میدادم رو ارزشمندنمیدونستم،وباکلامم اون کار رو پایین میوردم،و اونها هم ازمن یک رباتی تصور میکردن،که نیازی به تشکر درست حسابی ازون ربات نیست،چون اصولا ربات که آدم نیست و چیزی حالیش نمیشه
من خودم این تصور رو براشون ساخته بودم،چون وظیفه ی خودم میدونستم باااید مثل ربات کارکنم و یک غذای بخورنمیری جلوم بذارن
برای چی این شده نتیجه ی زندگیم؟
برای اینکه یکی مثل مادرم رو دیده بودم و ناخوداگاه الگو شده تو وجودم
پس بنابراین طبق این اگاهی ها،کارکردن،چیزه خاک برسری نیست،کارکردنی که خودت ارزشمند بدونیش،وخودت حتی توی ذهنت هم که شده ازخودت تشکر کنی،فارغ ازینکه دیگران اون کارو ببینن یانه،فارغ ازینکه اونها ازت تشکر کنن یانه،یا جلوت درعوضش غذای خوبو لاکچری بذارن یانه…
فارغ از تموم نگاه و تأیید دیگران باااید خودم برای خودم ارزش قائل باشم،وخودم به احترام خودم کلامو بردارم،گور بابای حرف دیگران او تأییدای سرسریشون
استاد تواین زمینه هم تاحدودی خداروشکر پیشرفت کردم،و وقتی خونه ی پدرشوهرم میرم،اولا که خیلی خودمو تا حده مرگ نمیبرم و کارای سنگین نمیکنم،اما همون دوسه تا بشقابی هم که میشورم،بااحساس ارزشمندی اون کارو انجام میدم،نه بااحساس وظیفه
وقتی کوچکترین کاریو خونه ی پدرشوهرم برای مادرشوهرم انجام میدم،و وقتی اون کارو به اتمام رسوندم،فوراً یه چای مشتی همونجا براخودم درست میکنم و تو بهترین لیوانو سینیی که برای مهمونش قایم کرده میارم جلوی همه میشینم میخورم
بخدا که باهمین کاره ساده بازخورد همه داره بامن عوض میشه
اون موقعا درجواب تشکر اونهامیگفتم کاری نکردم وظیفم بود..!اون وقت اگه یه چای خشکوخالی جلوم نمیذاشتن کلی گلومو بغض میگرفت و باخودم میگفتم ببین یه چای هم بهم ندادن این همه زحمت کشیدم،تازه دست آخرهم یه ایرادی به کارم میذاشتن….!
بخدا که خودمون برای خودمون ارزش می آفرینیم،یابرعکس بی احترامی و بی عزتی رو…
حالا میفهمم چرا جاریم نزدیک به سفره انداختن میمد،آخره همه هم ازسرسفره بلندمیشد،دست اخر هم بااحترام از خونه بیرون میرفت
چون اون درونن برای خودش ارزش قائل بود،فارغ ازینکه کاری انجام میداد یا نمیداد
حالا باگوشتو پوستو استخونم درک میکنم همه چیز درونیه،همه چیز فرکانس غالبِ
سپاسگزارم ازشما که مکانی رو دراینجافراهم کردید که همه فارغ از هرگونه قضاوت دارن خودشونو رشد میدن،بخدا که هرموقه مینویسم جوره دیگه ای رشد میکنم،هرموقه رفتارای خودمو یاداوری میکنم،بهتر میفهمم آبشخور عدم خودارزشمندیم از کجاست
شادوپیروز باشید
به نام خدای مهربان
سلام خدمت استادعزیزم و همه ی هم دوره ای های ارزشمندم درمسیر رشدوپیشرفت شخصیتی.
استاد جان سپاسگزارم ازشما بابت بازکردن موضوع عدم خودارزشمندی که واقعا تو همه ی جنبه های زندگیمون بدجوری شیره ی ما رو مکیده،و اگه نتونیم بااین آگاهی ها جلوی رشدش رو بگیریم،نتیجه ی زندگی ما چیزی کمتر از نتیجه ی زندگی پدرمادرامون نخواهد شد
استاد وقتی پدرمادرمو میبینم که تو بعضی از موارد زندگیشون چقدر احساس عدم خودارزشمندی نسبت به خودشون دارن،بغض گلومو میگیره،و فوری به خودم میام میگم من نباید مثل اونها رفتارکنم وگرنه نتیجه ی خوبی تو زندگیم نمیبینم
میدونید وقتی به رفتاراشون نگاه میکنم و یه نگاهی هم به رفتارای خودم توزندگیم میکنم میبینم منم دارم ناخوداگاه هم جنس همون رفتارا رو توزندگیم پیاده میکنم
مثلا از یک مثال ساده بگم،پدرم اگه کاپشن برای فصل سرمانداشته باشه،اولین بار برای داداشم و مامانم پول تهیه میکنه،و بعد اگه پولی باقی موند برای خودش میخره
مادرم وقتی خونشون میریم،برای منوخواهرو همسرامون بشقابو تا خرخره پر ازبرنجو خورش میکنه،اگه از غذا باقی موند ته قابلمه رو خودش میتراشه میخوره!
حالا رفتارمن که ناخوداگاه اینجور الگوهارومیبینم
گرون قیمت ترین لباس رو برای دخترم تهیه میکنم،برای خودم هم تهیه میکنم اما باقیمت بسیارمناسب..
اولین بار برای همسروفرزندم غذا توی بشقاب میریزم،ته غذارو توی بشقاب برای خودم میریزم و با کمی نون کنارش خودمو سیرمیکنم
حالا نتیجه ی اینجور رفتارا که ازپدرمادرم و ازخودم سرمیزنه چیه؟!..
داداشم توخیلی موارد دیگه وظیفه ی پدرم میدونه که در اسرع وقت پول وسایل دیگش رو فراهم کنه
مادرم وظیفش شده مثل یک گارسون رفتار کردن و اگه غذایی براش باقی نمونه مجبوره جلوی داماداش آبرو داری کنه و بگه من سیرم گشنم نیست!!
ونتیجه ی رفتارمن این شده که روز بروز توقع دخترم داره بیشتر میشه و من رو مجبور میکنه که همون لباس ارزون قیمت رو هم برای خودم نخرم،تابه خواسته ای که درخواست داده برسه…
و اگه توخونمون غذایی توقابلمه باقی نموند،هیچ کس یه تارف نمیزنه بگه بیا توبشقاب من شریک شو تاباهمدیگه بخوریم
بخدا دارم اینارو تو زندگیم میبینم،ازساده ترین مثال گفتم و میبینم همین تو بشقاب ارزون برای خودم غذاریختن،داره تو جنبه های دیگه ی زندگیم اثر میذاره
تو لیوانی که هیچ وقت دوست نداشتم چای بنوشم،ولی بخاطر قیمت گرونی که لیوان چای خوری موردعلاقم داشت،خودمو مجبور کردم تو یه لیوان تانکی و ارزون قیمت دمنوش مورد علاقمو بنوشم..
ولی باشنیدن چندینو چندبار این فایل تواین دوسه روز جوره دیگه ای رفتارکردم،و به خودم نهیب زدم که چرا من یبار یک دست لیوان برای خودم نخریدم که واقعا دوسش دارم
بلندشدم رفتم تو یه مغازه ای که لیوانای شیک وقیمت مناسبی داشت،یک درجه بهتراز لیوانای خودم بود،اونهارو خریدم و نمیدونید نمیدونید چه ذوقی بابتشون کردم
انگار یه تحولی درمن ایجادشد،انگار تونستم یه قدم برای ارزشمندی خودم بردارم
سریع اون لیوانای تانکی رو برداشتم گذاشتم تو یه کارتون،و از ذوقم یه چای درست کردم و تولیوان جدیدم میریختمو هربار بخودم میگفتم مبارکت باشه،الان بعدازمدتها چای بت جوره دیگه ای چسبید..
استادبعدازین برخوردباخودم،بخدا قسم برخورد همسرم هم جوره دیگه ای بود
وقتی لیوانای جدیدم رو دید،به طرز عجیبی بابت اونها بهم مبارک گفت،همسری که هیچوقت کلمه ی مبارک از دهنش درنیومده بود!
فهمیدم بابا استادبزرگمنشم که میگه تو برای خودت ارزش قائل باش،جهان به خدمتت درمیاد و اونم مثل خودت باهات رفتارمیکنه یعنی همین…
استاددیگه فهمیدم حتی کوچکترین وسیله ای هم که برای خودم میخرم و ازخرید اون وسیله به وجد میام و بابتش ازخودم سپاسگزاری میکنم،خودبخود همسروفرزندم هم ازون وسیله ازمن تشکر میکنن،و خوشحالن بابت وسیله ی جدیدی که باسلیقه ی خودم خریدم
استادنتیجه ی مقایسه کردن خودم با هم سنوسالیام،یاباادمای فامیل شده عدم اعتمادبنفس،عدم عزت نفس،عدم لیاقت،و دیدم که چقدر توی جمع رفتن منو رمق میکنه و انگار یه گوشه کنار دوس دارم بشینمو فقط تماشاکنم و حسرت بخورم
البته خیلی خیلی بهترشدم،واگه میبینم تو یه جمعی که میخواد نجواهای ذهنی شروع به چرتوپرت گفتن کنن،ترجیح میدم تواون جمع نرم و بیشتر تنهاباشم و تواین تنهایی بیشتر روی خودم کارکنم،که وقتی یروزی تو اون جمع دوباره رفتم،یک دلیلو منطق بهتری داشته باشم برای ذهن مقایسه گرم
این یک مثالی بود که دوست داشتم درموردش ردپا بذارم،تا به خودم بگم بشقابای گرون قیمت،صرفا برای مهمون نیست،همیشه مجبورنیستم بشقاب همسروفرزندم رو اولین بار پر کنم،همیشه مجبورنیستم لباسی که دوسش دارم واونو نخرم ولی بجاش خواسته ی دخترمو دراولین فرصت اجابت کنم
همیشه غذاهای شیک مالِ مهمون نیست،باید همونجور که برای مهمونم غذامیپزم ووقت میذارم،برای خودمون هم وقت بذارم
……
بازهم سپاسگزارم بخاطراین جنس از اگاهی هاتون که واقعا توهیچ کتابی ندیدم و نخوندم
هرکجاهستیدشادوپیروز باشید