کلید اجابت دعاها

در این فایل استاد عباس منش از طریق توضیح بخشی از آیات قرآن، منطق های قدرتمند کننده ای را به ما یادآوری می کند که لازمه کنترل ذهن به منظور دریافت خواسته هایی است که ذهن ما رسیدن به آنها را غیرممکن می داند.

خداوند از طریق منطق های این آیات، کلید کنترل ذهن را در دست پیامبرانش قرار داده است تا در لحظاتی از عهده کنترل ذهن خود برآیند که باور به امکان پذیری یک خواسته، برای آنها سخت بوده است. زیرا ذهن آنها امکان پذیری داشتن آن خواسته ها را با محدودیت های شرایط کنونی شان می سنجیده و دلایلی را لیست می کرده که – حتی با وجود وعده خداوند – رسیدن به آن خواسته را برایشان غیرممکن نشان دهد.

آگاهی های این فایل، کلید باور داشتن به “دریافت نعمت های خداوند در هر شرایطی” را در دست ما قرار می دهد. ایمان و توکل ما در مسیر دریافت خواسته هایمان را به همان نحوی تغذیه می کند که خداوند ایمان پیامبرانش را تغذیه کرده است تا باور کنیم: “وعده های خداوند به ما حتمی است”. زیرا در فرایند درخواست از خداوند و اجابت درخواست ها، خداوند همواره در حال اجابت درخواست هاست اما مشکل از باورهای محدود کننده ای است که ما درباره امکان پذیر بودن رسیدن به یک خواسته داریم.

آگاهی های این فایل، یادآور کننده ای است برای اینکه بدانیم:

  • خداوند به عنوان نیرویی که اجابت درخواستهای بندگانش را بر عهده گرفته، چه جایگاه و چه قدرتی دارد؛
  • ما به عنوان درخواست کننده، چقدر توانایی درک این جایگاه را داریم، چقدر به قدرت این نیرو باور داریم و چقدر در این مسیر متوکلیم؛
  • به محض واضح شدن یک خواسته، ذهن ما با چه منطق هایی امکان پذیری اجابت خواسته هایمان را غیر ممکن نشان می دهد و ایمان ما به وعده های حتمی خداوند را تبدیل به شک و ناامیدی می کند؛
  • ما چگونه می توانیم با ابزار منطق، استدلال های محدود کننده ذهن درباره غیر ممکن بودن ها را، زیر سوال ببریم؛
  • چگونه در فرایند دریافت خواسته، کنترل ذهن و تقوای مستمر به خرج دهیم و متوکل بمانیم؛
  • چگونه باور به ” امکان پذیر بودن رسیدن به خواسته ها ” را بسازیم و این باور را مرتباً تقویت کنیم؛
  • کدام ویژگی شخصیتی، به صورت مستمر در حال منطق ساختن برای امکان پذیری دریافت خواسته هاست؛
  • و چه نگاهی ما را همواره در مدار دریافت وعده های خداوند برای دریافت نعمت ها قرار می دهد؛

آگاهی های این فایل را با دقت بارها بشنوید. از این منطق های باورساز نکته برداری کنید. سپس در بخش نظرات این فایل، درباره درسهایی بنویسید که آگاهی های این فایل برای باور به امکان پذیری به شما یاد داده است.

منتظر خواندن نکات تاثیرگذار تان هستیم.


منابع کامل درباره محتوای این فایل: دوره روانشناسی ثروت 1

ذهن همواره شرایط نادلخواه فعلی را به عنوان وضعیتی ثابت و همیشگی می بیند و به محض واضح شدن یک خواسته در وجود ما، امکان پذیر بودن داشتن آن را با محدودیت های شرایط کنونی می سنجد و به شکل بسیار منطقی، دلایلی را لیست می کند تا ما را به این نتیجه برساند که: داشتن این خواسته به این دلایل، برای ما غیر ممکن است.

آگاهی های دوره روانشناسی ثروت 1، از طریق منطقی کردن ” امکان پذیر بودن داشتن یک خواسته در ذهن دانشجو”، شیوه خلع سلاح کردن ذهن در این باره را به دانشجو یاد می دهد و او را به این باور می رساند که:

شرایط کنونی، هر چقدر به ظاهر نامناسب و هر چقدر به ظاهر غیر قابل تغییر، به راحتی می تواند تغییر کند. 

“منطق ساختن برای امکان پذیر بودن یک خواسته”، اصل و اساس آموزه های دوره روانشناسی ثروت 1 است. زیرا تنها زمانی ما در مدار دریافت خواسته های خود قرار می گیریم که داشتن آن خواسته برای ذهن ما منطقی شود.

اطلاعات کامل درباره محتوای آموزشی دوره روانشناسی ثروت 1 و نحوه شرکت در این دوره

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری کلید اجابت دعاها
    361MB
    71 دقیقه
  • فایل صوتی کلید اجابت دعاها
    70MB
    71 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

844 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «ناعمه احمدی» در این صفحه: 5
  1. -
    ناعمه احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1284 روز

    Na~eme:

    الله و اکبر الله و اکبر

    استاد من چی بگممممم، نمی دونم فقط اشکی بود و هست در چشمام ک بگم خدا مستقیم شمارو فرستاد برا من، بگم این فایل و باز برا من ضبط کردین؟؟ آخه این خدا چقد عاشقمه. امروز بهش گفتم خدایا من کله تو می بوسم، میدونید من قبلش تابحال این حرفو نزده بود یادمه سعیده جان با خداش از این حرفا میزد و من درکش نمیکردم، ولی امروز حین دیدن این فایل بهش گفتم خدایا سرتو بیار پایین من کله تو ببوسم.

    و چه در زمان مناسبی این فایلو دیدم، الان خونه ما 30 تا مهمون، ولی من کجام؟؟؟ وااای خدایا این اگه معجزه تو نیست پس چیه؟؟ ینی هربار یادم میوفته الان خونمون چه جنگیه و من کجا در آرامش دارم تو اتاق خودم تو غارحرای اختصاصیم چی میشنوممممم؟؟؟

    استادجان امروز چنان شیطان با نجواهاش خفه ام کرده بود ک هندزفری زدم پیانو، جلو آبجیم زار زار گریه میکردم، اومد جلوم وایستاد، گفتم هیچی نشده فقط دلم میخواد گریه کنم. بغلم کرد و هیچی نگفت، خدا بود میدونید؟؟ نزاشت من تنها باشم تو اون لحظه، خدا دستای آجیم شد ک منو محکم بغل کنه، خدا گرمی بازوهاش شد دورم، اون گرمی بهم اطمینان داد، خدا آرامش آجیم شد. بخدا اگه تنها بودم این شیطان جهنم میکرد برام.

    زدم تو بالکن، نفس و نفس و بعد از پنج دقیقه آب خنک زدمتو صورتم و تمام، ب آبجیم گفتم آدما یه وقتایی بی دلیل گریه میکنن، هیچ اشکالی هم نداره ولی باید زود ب خودشون برگردن، گفت آره منم یه وقتا گریه میکنم.

    و بعدش برام شعر مولانا شد،

    هله نومید نباشی ک تو را یار براند، گرت امروز براند نکه فردات بخواند

    در اگر بر تو ببندد مرو و صبر کن آنجا، ز پس صبر تو را او ب سر صدر نشاند

    و اگر بر تو ببندد همه ره ها و گذرها، ره پنهان بنماید ک کس آن راه نداند

    بارها و بارها مثل ورد خوندم و ب یاد اوردم گذشته ای نجاتم داد، و گفت سپاسگزار این شرایطی ک الان در سکوت، تنهایی و خلوت خودتی، هستی؟؟ اگه الان تو جمع نامناسب فامیل بودی چی میشد، اصن این فایلو گوش میدادی؟ نه احتمالا داشتم تو دست شویی گریه میکردم و نجواها منو میخورد. امروز ک نرفتم خونه مون، ذهنم میگفت ببین نرفتی کمک( اولین باره ک مهمون داریم و من گفتم نمیرم و اصن نمیخوام تایید بشم از طرف آدما ک ناعمه چقد کمک میکنه، چه دختر خوبیه)

    قلبم گفت نرو بکش این حس تایید طلبی رو، سرب نگران مادر بودن رو از پات باز کن ک همین سرب دلسوزی منو ب کلییی خواسته هام نرسونده ک همین امشب فهمیدمش، کویرم رو رها نمیکنم و بعد خواسته ی آزادی رو دارم، دلم برا مامانم میسوزه بعد میخوام پرواز کنم.

    از غروبش ذهنم میگفت ببین الان بابات زنگ میزنه دادو بیداد ک چرا مادرت رو دست تنها گذاشتی، یا مامان زنگ میزنه و… ، ولی خدا بهشون اجازه نداد مزاحم دیدن فایل توحیدی من بشن، خدا اجازه نداد مزاحم قرآن خوندن من بشن

    قرآن قرآن قرآن

    وای استاد بزرگترین معجزه، بهترین حال خوب کن، ینی هر وقت نجوا میاد خدا با یادآوری یه آیه بهم تیر خلاص رو ب اون نجوا میزنه و تمامش میکنه

    امروز اصن سوره زمر رو گذاشتم جلوم، مینوشتم و میشنوشتم، تو ک قهاری، تو ک رحمانی، الیس الله بکاف عبده، و اگر خدا برای تو رحمتی بخواد کیه ک بتونه جلوشو بگیره، وااای آیه های شرک، آیا کسی ک مملوک شریکانی است همانند کسی است ک تنها تسلیم یک نفر است؟؟؟ ووووو

    اون لحظات فقط قرآن آرومم میکرد، نه فایل گوش کردن. و اگر من با نور قران آشنا نمیشدم چه میکردم؟؟؟ و وجدک ضالا فهدی، پس من گمراه رو کی هدایت کرد ب سمت قرآن؟؟

    این وعده هارو کی ب من میده؟ کی دلگرمم میکنه؟

    بهت انقدر نعمت میدم بگی خدایا راضیی ام ازت، بخدا راضیم کردی

    آیا خدا برای تو کافی نیست؟

    و چه کسی جز گمراهان از رحمت خدا ناامید میشه؟

    و گفت این کار برای پروردگارم آسان است.

    و برگی بدون اذن خدا بر زمین نمی افته.

    و هو علی کل شی قدیر

    کلا هرگز چنین نیست پروردگارم با من است و ب زودی مرا هدایت خواهد کرد

    مالک همه چی، ینی زمین و آسمون و همه ی بنده هاش

    خدایا تو ک گفتی من نزدیکم، من قریبم، من اجابت کننده ام، من هدایتت میکنم پس…

    ناعمه میتونی از حواریون باشی میتونی خدا رو یاری کنی؟؟

    ب قول استاد عرشیانفر میتونی ب چیزی ک نمی بینی اش اعتماد کنی؟ میتونی ب مشت بسته ی خدا اعتماد کنی؟ میتونی بگی اطلاع ندارم ولی اعتماد دارم؟

    استاد می دونید اصن این نجواها ک میاد فقط بیاد میارم فانی بودن این دنیارو، میگم بابا ناعمه تو اومدی فقط یه مهمونی، امروز تو پیاده روی میگفتم خدایا اصن من فقط همین امروزو زنده ام خب بیا لذتش و ببریم، بعد خدامیگفت باشه این نسیم مم میزنم بهت بیشتر لذت ببر.

    ناعمه 19 ساله ی ترسو و غیر اجتماعی، کی تو رو از کتاب فروشی با کار سنگین اش ک میرفتی تو دست شویی اش گریه میگردی نجات داد؟؟ وااای کی ب تو یاد داد از آدماش نترسی، یادته چقد از رئیست میترسیدی؟؟ انگار یه گله گرگ بهت حمله کرده بودن، الان از کسی میترسی؟؟ الان از بنده هاش میترسی؟؟

    یادته خانواده ات انقدر مخالف بودن ک حتی چندین ماه از عموهات قایم میکردن ک ناعمه میره سرکار و باعث خجالت شون میشدی، یادته اصن برات تحسین و تشویق خانواده ات مهم نبود؟ و نمی ترسیدی از اینکه بابات باهات حرف نزنه.

    من تبدیل شدم ب ناعمه ای ک تو دل تاریکی تنهایی رفت تو خرابه ی پشت خونه شون، یه آدمایی اونجا بودن، ولی خدا از موی پیشانی شون گرفته بود، یادته نزاشت هیچ آدمی بهت صدمه بزنه، وقتی تو تنهایی و شب میرفتی پارک پیاده روی، وقتی همه جا تنها میرفتی و قبلش هیچ الگویی نداشتی، همه بهت میگفتن دیوانه ای؟؟ کی الان تنهایی تو زیرزمین خونه شون تو تاریکی مطلق با آرامش میخوابه؟

    کی توی عمل هایی ک انجام دادی کنارت بود؟ تو تنها رفتی، یادته مامان بابات روز عملت باهات حرف هم نزدن چه برسه همراهی ات کنن، یادته جواب خدافظیتم ندادن، یادته بابات 2 ماه باهات حرف نمیزد چون طبق خواسته اش عمل نکردی؟ کی تو اتاق عمل باهات بود؟ کی تو اتاق ریکاوری باهات بود وقتی بالا می اوردی؟ کی تو رو ب بهترین دکتر هدایت کرد؟

    کی ب تو شغلی آسان داد و مهره اصلی شرکت شدی و بعدش بهت شجاعت اینو داد ک استعفا بدی، بعدش رفتی تجربه ی ویتری، کی تو رو ب اون کافه با اون تایم عالیش هدایت کرد، اون رئیس مهربونی ک کلیی باهات حرف زد و گفت برو سراغ رویاهات من میدونم تو ب جاهای خوب میرسی، برو و بیا و بهم تواین کافه بگو ک ب کجاها رسیدی

    یادته چقد میترسیدی ب بابات بگی من میخوام تو کافه کار کنم؟ بعد خدا بهت گفت موسی رفت با فرعون صحبت کرد بعد تو از بابات میترسی؟؟

    یادته یه مدت دست فروشی میکردم ک بگم من بیکار نیستم دارم حرکت میکنم و گفتی انقد خودتو اذیت نکن این کار کار تو نیست، تو هدایت منو داری، تو اومدی این دنیا آسونی و لذت رو تجربه کنی، و بعد دستمو گرفتی بهم مغازه دادی؟؟ بعد از کمتر از دوماه کنترل ذهن من شرایطم از کجاب کجارسید؟ 5 دیقه فاصله تا خونه؟ کی منو از سرمای 6 صبح تا سرخیابون رفتن و مترو و اتوبوس و کار اداری و زنگ و تلفن و دفتر دستک نجات داد؟؟

    راحتی تو مغازه پول ساختن کاسبی بهم یاد دادی، برام سرمایه شدی، برام مغازه شدی، رئیسم شدی، مشاورم شدی،برام تبلیغ دهان ب دهان شدی، برام عشق تو نگاه مشتری هام شدی، تحسین کردناشون، ذوق بچه ها، دست دوستاشونو میگرفتن می اوردن تو مغازه من، حالا مغازه من یک سوم مغازه های دیگه جنس نداشت، ولی صف میبستن، تو همون سال اول، خاک خوری کجا بود؟ من باور نکردم اینو، گفتم من هدایت الله رو دارم، ب قول اون آیه شما امیدی از خدا دارید ک آنها ندارند، اونا معلول ان، تو خدا رو داری قرار نیست نتیجه بقیه رو بگیری.

    دیدی بهت گفت از مغازه و درآمد خوبش دل بکن، کی دل اطرافیان رو نرم کرد برا هرررر تصمیم سختم؟ دیدی برات شوهر خاله تو فرستاد هرچی جنس داشتی رو جارو کرد گفت من میخرم ازت و پولشو نقد زد ب کارتت؟

    دیدی الان برات یه دختر کوچولوی 8 ساله فرستاد ک روانت رو شاد کنه، ک بهش هفته ای 3 ساعت درس بدی و از بودن کنارش عششق کنی، کلی ازش چیز یاد بگیری، باهاش بخندی، راه برید، پارک برید، کافه برید، سرسره سواری تاب سواری کنی، چیزی ک وقتی باهاشی نمیفهمی زمان چطور میگذره و بهت درس در لحظه بودن و شاد بودن و بی غم یودن میده؟ تنها دوستم این فرشته کوچولوعه، کی مهر تو رو ب دل این مادر دختر فرستاد ک چیزی جز احترام و عزت نمی بینی؟؟

    حالا هم ذهنم میگه تو ارزشمند نیستی چون کارخاصی نمیکنی، مگه این دختر خودش ب راحتی وارد زندگیم نشد،مگه این کار خود ب خود بهم پیشنهاد نشد؟ و انقدر ازش لذت میبری؟ پس بقیه شم بسپر ب خودش دیگه، اصن کاری ک آسون پیش بره ینی خدا داره انجام میده. این روزا میرم تو دیوار آگهی استخدام، 5 تا هم رزومه فرستادم نتیجه بی نتیجه، و میفهمم ک دارم مقاومت میکنم و نتیجه نمیده، دارم زور میزنم، و رها نیستم، یادم میره اجازه بدم اتفاقات لاجرم رخ بده، آسون رخ بده، لذت بخش باشه. آدمها بیان، دستان خدا بیان، تو فقط روی خودت کار کن و از زندگیت لذت ببر، کی گفته تو ارزشمندی ات ب این گره خورده ک اختراع و اکتشافی انجام بدی، هی نگو خدایا پس اون ایده رو کی میگی؟ داره ظرفت رو بزرگتر میکنه داره آماده ات میکنه، ایمان ب غیب، ایمان ب غیب.

    استاد جان سپاسگزارم، خدا چه منتی بر من گذاشته ک لایق و شایسته ی گوش دادن این فایل بودم، خدا توفیق در عمل بده، خدایا شکرت برای رزق بی حساب و هدیه. بازهم ازتون ممنونم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 62 رای:
  2. -
    ناعمه احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1284 روز

    سلام آقا ابراهیم عزیز

    ازتون ممنونم بابت لطف و مهربانی تون، انشالله فرزندان شما هم در مشیت الهی قرار بگیرن، خداوندا همه مارا ب راه راست هدایت کن.

    بله آقا ابراهیم عزیز، خدا کافیه کافیه بیش از کافیه

    امروز من باعشق ترین پیاده روی در روز بارانی رو با الله مهربانم داشتم، باورتون نمیشه انقدرر قلبم باز شد انقدر قربونش رفتم گفتم خدایا توعشق منی نفس منی همه چیز منی

    صبح رفتم باز غروب هم رفتم، دلم نمیاد از این هوا دل بکنم، مگه میشه هوا بارونی باشه و آدم بمونه خونه و نره با خداش پیاده روی؟؟ من درک نمیکنم چرا 90 و خورده ای درصد از انسانها فراموش کردن لذت بردن از زندگی رو

    وای لحظه ی غروب ک داشت اذان مغرب پخش میشد و نم نم بارون و هوای مرطوب، عطر درختان کاج، ب خدا گفتم خدایا توباشی و بارون باشه و تریل پاییزی خلوت وصدای اذان، دیگه پکیجی بالاتر از این داریم واقعا!؟؟؟

    بااارها حین پیاده روی ام سپاسگزاری کردم بابت لباسهای گرمی ک برام تهیه کرد و من پوشیدم، بوت، کاپشن گرم، کلاه، یه جسم سالم تن سالم، امنیت و حفاظت کنندگی اش، پارک نزدیک خونه مون، پولی ک از طریق مادر عزیزم با عشق بهم داد.

    از نور قرآن گفتید ب خدا نمیدونم چطور سپاسگزار این نعمت الهی باشم ک منو بینا کرد ب این نور الهی. چه لیاقتی داشتم، بهترین مسکن من قرآن عه. و یه وقتایی ک از فرکانسش میام بیرون و میگم نه برم رو باورام کار کنم اینا جواب میده، احساس نگرانی و ترسم بیشتر میشه. فقط آرامش اصلی ام قرآن و آیه هایی ک از عظمتش میگه هست.

    امروز تو کافه نشستم هوای بارونی شدید منم بیرون نشستم ک سرپناهی داشت و صندلی چیده بودن، نشستم قرآن گوشیمو باز کردم و آیات محکم اش رو می نوشتم و با خودم و خدا حرف میزدم میگفتم خدایااا بابا خودت گفتی، ببین داری میگی من آسمان ها(7 طبقه) در دو روز آفریدم، عرش رو آفریدم، زمین رو آفریدم، شما را شکم مادرتان، بعد خواسته ی کوچولوی من ب قول سعیده برات تیله بازیم نیست؟؟؟ ناعمه بیگ پیکچر بزرگ فکر کن.

    البته اینم بگم من قبلا ک میرفتم کافه با اینکه دلم میخواست قرآن بخونم ولی خجالت میکشیدم  چرا؟ اگه یکی رد بشه و بگه این دختره با کلاه و موهای بیرون اش با این تیپ اش داره قرآن میخونه؟ چی میگی ؟ تواصن مسلمونی؟ اگه ب خدا باور داری خوب حجابت کو؟ یا اینکه پسرا رد میشن مسخره ام نکنن.

    ولی امروز مردم می اومدن و میرفتن از بالاسرم رد میشدن من همینجور با خودم حرف میزدم با خدا حرف میزدم قرآن رو گوشیم بود دفترمم کنارم میخوندم و می نوشتم و اصلانم برام مهم نبود وای اون پسر خفنه از کنارت رد شد، الان مسخره ات میکنه. خلاصه انقده لذت بردم ک جای شما خالی

    آقا ابراهیم یه معجزه ی دیگه: داشتم برای بار دوم این فایل استاد رو برای نکته برداری مینوشتم ک دقیقه 7 پاز کردم، باورهای محدود ما اجازه ورود خواسته هامون رو بهمون نمیدن، اومدم نوشتم ک من چه باور محدود کننده ای در مورد فلان خواسته ام  دارم، شد شرک، شد حرف مردم نظر مردم راجع ب شغلم، بابام عمرا اجازه بده، مامان اصلا نمیزاره، من میترسم اگه ب فرد نامناسبی برخورد کنم و بهم آسیب بزنه، آبروم جلوی فامیل میره

    و اومدم باورهای قرآنی شو برا خودم مرور کردم و تجسم کرد ک دارم با قاطعیت با خانواده ام صحبت میکنم و تصمیمم رو اعلام میکنم و خدا بهم گفت وقتی تو از قدرت من صحبت میکنی بقیه اجازه ندارن حرف بزنن چه برسه مخالفت کنن، من مهر خامشی بر دهانشون میزنم. و توی ذهنم قضیه حل شد.

    و اما همون دقایقی ک من داشتم این ترمزا رو برمیداشتم خدا ان اقول له و کن فیکون رو انجام داده بود، بشارت و مژده رسییید، نشانه ها اومدن، از واتساپ پیام های بشارت رسیده بود همون ساعت همون دقیقه ای ک من داشتم این سربا رو باز میکردم. خدا دیر نکرد بازم دیر نکرد، دیدی کچلش کرده بودی؟؟ خجالت بکشم یه کم :/

    می نویسم از نتایج قطعی اش، نشانه های بشارت دهنده اش اومد، تاییدهای اولیه اومد.

    بازهم از لطف تون ممنونم، منم همیشه پاسخ های پرمهرتون رو برای دوستان سایت میخونم، آفرین ب تعهد و استمرار شما درمسیر خودشناسی، آفرین ب ستاره های درخشان شما، ب نتایج مالی ک برامون نوشتین ک ایمانمون قوی بشه، همیشه پاسخ ها و تحسین هاتون رو برای دوستانم میخوندم و میگفتم این آقا ابراهیم چه قلب مهربان و پاکی دارن، چقدر قلب تحسین کننده ای دارن. ازتون ممنونم ک انقدر امید میدید ب بچه ها، خدا برکتش رو چندین برابر ب زندگی تون برگردونه، در پناه الله باشید آقا ابراهیم عزیز.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 45 رای:
  3. -
    ناعمه احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1284 روز

    سلاااام ببین کی اینجاست واو چه نقطه ی آبی خوشگلی، دقت کردی چه آبیه خوش رنگیه!؟ خوش رنگ ترین رنگه فک کنم ؛)

    خوبی از خودتونه عزیزم، میدونی من این کامنتو بعد از اینکه گفتی بچه ها بنویسید از معجزات زندگی تون گفتم چشم حتما و انقدر برکت داشت ک فرداش بوم بوم اتفاقات افتاد؟ نشانه ها اومدن سعیده جانم

    قربانی بودن و گفتی، سعیده جان آره خیلی سخته، خیلی قدرت میخواد ک خانم باشی و سعی نکنی شخصیت قربانی ب خودت بگیری.

    میدونی منم خیلی زورم میاد از کسی درخواست پول کنم حتی از بابام، نمیدونم گاهی اشتباه عه گاهی درست، اگر از سر توحید باشه درست ولی اگه بگم فقط بابام میتونه خب این شرک عه

    سعیده میدونی منم تو شرایط مالی ای بودم و هنوزم ک حتی از بابام انتظار پول کفش ندارم؟ حتی غذای قانون سلامتی ام رو؟؟ با اینکه می بینم خدا برکت زیادی ب زندگیش داده ولی خدا بهم میگه از خودم بخواه، تو فرق داری با بقیه دخترا ک مثل پرنده تو قفس منتظر دونه ی صاحب شونن، صاحب تو خداست.

    میدونی بارها و بارها بغض کردم از دست این نجواها ک خواسته من خودمو ب مظلوم بودن بزنم و قربانی بشم و دعوا و داد و بیداد راه بندازم، میدونی یه بارم از بابام گله نکردم، گفتم پدرجان پوله خودته ب من چه، و عاشقانه دوسش دارم و هربار با لباس بنایی اش می بینم اش تو دلم میگم آخییی قربون پدر زحمت کشم برم، بهش میگم امروز هوا سرده بابا لباس خوب بپوش. میدونی بارها بهش گفتم بابا من به جاهای خیلی خوبی میرسم جبران میکنم برات اونم میخنده میگه آرررع منم میخندم میگم حالا می بینیم ؛))

    سعیده ب قول استاد اگه خانم هستی!؟؟ یه خانم قوی باش( لطفا حرف ق رو با همون غلظت بگو ) بزار بهم بربخوره، میدونی یه موقعهایی از رفتارای بقیه ک اولش حس میکنم حقم نیست و میخوام مظلوم بازی دربیارم حرصم میگیره، بعدش قدرت می گیرم ب قول استاد میگم بزار دردم بگیره، اینا باعث میشه خواسته مو با قدرت بیشتری بفرستم و هرکارررری خدا گفت بگم چشم. و حرف بابا رو سرب نکنم ب پام، بجاش بگم باباجون از اولش منو خدام بودیم از این ب بعدم منو و خدام هستیم. نمیزارم تو ذهنم بزرگ بشه. منم مثه خودت پدرم تعصبی و مرد سالاره. ولی هههههه میدونم میدونی، ترسناک برا بقیه شاید باشه ولی برا ما جوجه توحیدی ها ک سعی میکنیم در عمل ثابت کنیم توحیدمون رو بعدش دیدیم ک چطور مثه موم تو دست مون نرم شدن.

    سعیده راست میگی بخدا، یه وقتایی انقد تنهام پایین یهو دلتنگ خانواده میشم، اصن تنهایی مهربون ترم کرده، بیشتر ریز میشم ب رفتارام ک کجا اشتباه کردم، باید یه وقتایی شل کنم، بابا انسانیم اجتماعی ایم، و همین حس امشب بهم گفت مهمونی عمه ات رو قبول کن، هی من تو پیام میگفتم عمه ممنون زحمت نکش برا من مرغ نزار من نمیام هی از ایشون اصرار، بعدم گفتم وا بده ناعمه برو چشم ات ب دوتا آدم بخوره، بیشتر قدر این غار حرات رو بدونی، حالا موقع شام میرم ههههه، بریم ببنیم چه شوددد :/

    سعیده درا باز میشه، برا من دیشب باز شد :))) میدونی هربار ب یادش می افتم قلب قلبی میشم، دیشب یه حسی بهم گفت ب این شماره آگهی پیام بده تو واتساپ، و ایشون جواب دادن و امروزم تلفنی صحبت کردیم و حالا قراره کار انجام بشه انشالله، می سپرم ب خودش، هر چی خیره همون میشه. درا باز شدن. نشانه هاش اومده. قراره کاری ک عاشقش هستم رو انجام بده، خدا میدونه چه شرایط خوبی داره قشنگ میفهمم خدا برام چیده حتی بهترش رو،ساعت کاریش، مسیرش، آسان بودن کار اینکه عاشقشم

    سعیده دیدی بچه ها چه فرشته هایی ان؟؟ وااای دختربچه ها رو من عاشق شون هستم، مخصوصا تو سن دخترای ناز شما، چقدر ناز و دوست داشتنی هستن، خدا حفظشون کنه. هر وقت نجوا اومد مثه بچه ها باش، باهاشون بازی کن، وقت بگذرون. بخدا این حربه ی شیطانه الکی همه چیو گنده میکنه ک آدمو ب ناسپاسی بکشونه، ب قول استاد این شیطان میتونه کاری کنه تو بهشت باشی ولی بخاطر انگشت کوچیکه ی پات ک یه گوشه اش زخمی شده اون بهشت رو برات جهنم کنه.

    قبول دارم اینجانب هیچ ادعایی ندارم در زمینه کنترل ذهن، یه وقتا واقعا الکی الکی گنده میشه. ولی ما ک قرانو داریم، دوره عزیز 12 قدمو داریم، فایلای جدید استادو داریم 100 قدم نه 1000 قدم جلوتریم، واقعا یه وقتا میگم خدایا اگه من هدایت نمیشدم ب سایت و قرآن و حرف زدن با تو و نوشتن چه جورررری میخواستم تحمل کنم؟؟ اصن ادامه میدادم؟؟؟ بابا این خدا یه چیزی دیده در ما ک مارو هدایت کرده، فقط ادامه بدیم.

    ب قول سیدعلی خوشدل میگفت یه موقع هایی خواسته هامون مثه دانلود کردن یه فایل ک دیدی مثلا 99 درصد دانلود کردی بعد 1 درصد 2 درصد آخرش مونده خیلیا اونجاها کم میارن و ادامه نمیدن، از کجا معلوم شاید 99 درصد پر شده پس ادامه بده ب تقوات.

    میدونی من خودم ک یه موقع هایی دیگه رد میدم میرم پارک روبروی محوطه ی وسایل بازی بچه ها میشینم، میگم بشین نگا کن یاد بگیر ناعمه، یاد بگیر رها بودنو در لحظه بودنو، شاد بودنو، ببین این بچه ها نگرانن؟؟ نگران خوراک و لباس و فردا و مدرسه شونن؟؟ نه بابااا اینا فقط دارن از زندگی شون لذت میبرن، از همون روزشون. هر روز از خودت بپرس خدایا چطوری لذت بیشتری ببرم از روزم؟  برم بالاپشت بوم ابرا رو ببینم؟ برم قهوه مو تو سرمای بالکن بخورم؟ برم پارک باهات پیاده روی؟ برم تو تجسماتم؟ زندگی در بهشت ببینم؟ فرض کن تو همین امروز زنده ای چیکار میکنی؟؟

    سعیده می بینی خدا نمیزاره حتی غم زیادی تو قلبت بمونه؟؟ دیدی یه موقع هایی میزنی زیر گریه یهو یه چیز چرت میاد تو ذهنت و میخندی وسط گریه ات؟؟ یا یکی ومی بینی؟ یا یکی زنگت میزنه؟ میگی تو کجا بودی دیگه؟  اون خداست اون خاطره چرت خداست سعیده، خدا ب هلیسا جان گفت برو این بنده ام الان ب صدای فرشته ای تو احتیاج داره ک انرژی بگیره ک انقد سخت نگیره این مهمونی رو، تو ابدی هستی تو لاینتاهی هستی.

    میدونی من یه رابطه زمینی سطحی رو کات کردم، بعد این ذهنه چند روز میخواست منو خفه کنه، پاییزعه و حالا بمون تو تنهایی ات بپوس هههه، خب آقا از خطر قرمزای من گذر کرده بود، اره نزدیک بود ولی خودش نبود، نمیخوام ممنون، من لایق یک فرد رویایی مثل خودم هستم، و با بریدن این زنجیر وابستگی لیاقتم رو ب جهان ثابت میکنم. میدونی خدا یه فرشته کوچولو برام فرستاد باران جان، باهاش رفتم پارک سرسره سواری تاب سواری، حرف زدن و وقت گذرون با این فرشته کوچولو در عرض چند روز پرونده شو تو ذهنم بستم؟؟ ذره ای احساس پشیمونی ندارم و اتفاقا ب خودم افتخار میکنم، آره کنترل ذهن سخت بود ولی جهانم هلم داد کمکم کرد وقتی دید من حتی آهنگم گوش نمیدم تو اون هفته.

    میدونی حالا روزای پاییزی ام با کی میگذره؟؟ خخخخ خودت خوب میدونی، حال خوب کن تر از خدا پیدا کردی خدا وکیلی؟؟؟ مسکن بهتر از اون؟؟ باهاش میخندی میرقصی میچرخی راه میری. آره پاییز عه و دلبریاش، با خدا جون مون، انقده عشقش و تو قلبم پر کرده ک، گفته عشق اولو آخرت خودمم، منم میگم چشم، شما کاملا درست می فرمایید ثابت شده بهم باشه ؛) و چه لیاقتی بالاتر از این ک عشق اولت خدا بوده باشه نه بنده هاش!؟؟

    وااای چه کامنت طولانی نوشتم افکار این روزامو خالی کردم ؛))) نمیدونم چیا گفتم و گفتم

    ب قول خودت دوستت دارم باشه؟؟ سعیده ی توحیدیِ تبر ب دست خانم قوی، بهت افتخار میکنم، می بوسمت، در پناه الله باشم جانم.

    راستی یه مستند دیدم امروز قسمت اولش رو(من جورجینا هستم) خانم قوی ای ک عاشقش شدم، دوست داشتی ببین باشه، خدافظِ شما

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 25 رای:
  4. -
    ناعمه احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1284 روز

    سلام خدا سلام عزیزم، چقد تو هوامو داری

    سلام سلام مهسا خانم عزیز، واقعا نمی دونم برای تحسین هاتون چه جوابی بزارم، چقدر بامحبت هستین، چندین و چندبار با دقت خوندم وجودم پر از حس لیاقت شد، واقعا ازتون ممنونم.

    چه قلب پرمهری دارید، خدایا دیوانه ام کردی ک، این همه محبت و عشق دریافت میکنم، می دونید امروزم خاله ام اومده بود خونه مون انقده عشق میداد بهم، میگفت بخدا همش میخوام نگات کنم، میگفت پاشو برو اسفند دود کن، گفتم خاله ولش کن قربونت برم من اعتقادی ندارم من چشم نمی خورم، گفت باشه خودم رفتم خونه مون برات دود میکنم، ینی نمی دونی چندبااار ب من گفت خوشگله من دختر گل من.

    آخه می دونید چیکار کردم ؛) امروز موهامو پسرونه ی کوتاه کوتاه زدم، واااای ک چه راحت شدم اولا، دوما چقدر بهم میاد همه اینو میگن، اینم تمرین عزت نفسی ک راحتی خودم برام مهم بود و اصن چه نتیجه ای داشت سود و سود و سود، هم زیباتر شدم، هم راحت تر شدم، هم فکر میکردم سرزنش بشم ولی هرکی دیده گفته چقده بهت میاد، یه ذره هم قربون خودمون رفتیم جلو آینه چه حالی داد جاتون خالی؛)

    مهسا جان میدونی اون روز مهمونی چی شد؟ هیچی والا صبحش رفتم بالا اصن مامانم چیز خاصی نگفت، با شوخی و روی خوش بهم گفت مهمونا ظرفا رو شستن، چی شد ک نیومدی مثلا، بعدم یه سری ظرف باقیمونده رو شستم و خوشحالش کردم هههه؛) همش ساخته ی ذهن خودم بود، ترسهای توهم انگیز.

    اما عمل همینه داری احساستو خوب میکنی داری تایید و نظر بقیه رو تو ذهنت کوچیک و کوچکتر میکنی داری کنترل ذهن میکنی و هدایت ها میاد الهامات میاد و دستان خدا برای رسوندن ما به خواسته مون

    من چی بگم آخه؟ یه ماچ آبدار ب شما، این جمله آخرتون دیگه دیوانه ام کرد. خدایا یه ماچ آبدار ب خودت ک هیچ وقت تنهام نمی زاری، دیگه داشتم دیوانه میشدم از دست این نجواها. داشت ب مو میرسید، خدایا ب پیمانه ی صبر ما بیافزا.

    می دونید امروز گفتم خدایا باشه هرچییی تو بگی میگم چشم، من میخوام واقعا ورودی مالی داشته باشم، بهم گفت پاشو برو اون کافه ی محل تون ک همیشه میری، خب بعدش؟ برو درخواست کن برو ازش بپرس ببخشید شما نیرو نمی خواین؟ خدایا ولمون کن، زشته، چی پرو پرو برم بگم نیرو نمی خواین؟ اگه می خواستن خب برگه میزدن. گفتم باشه آقا، اینم تمرین عزت نفسم، اینم تمرین درخواست، تمرین مهم نبودن نظر ویتر آقا ک هم سن و سال خودمم بود، اینم قربانی میکنم پا میشم میرم می پرسم، نمی میرم ک فوقش میگه نه منم برمیگردم، خجالت چیه بابا؟

    رفتم ازشون پرسیدم ایشونم گفتن نیرووووو خیر فکر نمیکنم، با احترام و متانت جوابم رو دادن و منم گفتم باشه ممنونم خدانگهدارتون.

    ینی گفتم خدایا تو میخوای منو از غارحرای گرم و نرمم ک دارم توش در خلوتی و سکوت رو خودم کار میکنم، بکشونیم ببری اینجا؟؟ من ک میدونم تو باید منو ب جای آسون تر و بهتری هدایت کنی.

    من فقط اومدم ک بهت بگم من آماده ام، من مهیام، هر هر اقدامی بگی انجام میدم، حتی ویتری تو کافه ی محل، ک حتی فامیل هرچی میخوان بگن. فقط میخوام بهت ثابت کنم من دنبال عمل کردنم و تو باید هدایتم کنی، اینم قربانی کردم خوب شد؟

    بعد گفت برو فلان جا، اونجا کلییی برگه استخدام میزنن همیشه، گفتم کار اداری؟؟؟ آخه ب یکی شون زنگ زدم 9 تا 6، آخه من برم این همه مدت اسیر شم؟ من از کار اداری هلو بپر تو گلوم زدم بیرون، اینا چیه، اینا برا من نیست.

    تو کل راه داشتم باهاش دعوا میکرم؛) آخه مسیرش خیلی دور بود، کل تایمی ک رفتم و اومدم پیاده، 58 دیقه شد. گفت برو اونجا و آگهی هارو بخون، خواسته هام واضح تر شد، دیدم آقا من راحتی بیشتری میخوام ب کار تو کافه و اداره اصن فک نمیکنم، تو قراره چیز بهتری بهم بدی.

    تو راه چی میدیدم، منی ک سرم همش پایین بود و جوری راه میرفتم و می دوییدم ک همه میگفتن این کجا فرار میکنه ؟ فقط میخواستم زودتر برسم ب اون دیوار و بگم دیدی؟؟ دیدی اینجام هیچی نیست، بیا اینم قربانی کردم اینم اومدم، بدو بریم ک اینجا جای من نیست. حالا منی ک هر ماشینی هرچند وقت چشمم میخورد پلاک 77، 2 بار سرمو اوردم بالا تو جاده ماشین مورد علاقه امو نشونم داد، تلیسمان بژ، دقیقا همون دیقه ک سرمو ب جاده بردم همون ثانیه رد شد، گفتم باشه میدونم اینجایی بخدا ک همینجایی، پس هدایتم کن دیگه.منکه دیگه حاضر ب کار اداری هم شدم.

    امشب جلسه 10 راهنما رو گوش میدادم، استاد گفتن اگه ب خواسته ات نمیرسی ینی هنوز ترسهایی داری، هنوز نگرانی هایی داری، هنوز باورهای خلاف خواسته ات داری، هنوز توکل نداری. خیلی بهم برخورد ک ایمان ندارم. ینی یه سوال از خودم پرسیدم ناعمه اگه الان خدا بهت بگه بلیط اتوبوس بگیر برو شیراز میری؟؟ دیدم نه نمیرم، خیلی سخته ک هنوز ایمان نداری ب غیب.سعیده سعیده تو چطوری پا شدی رفتی کیش؟؟

    گفتم سعیده قبلش مراحل ایمانش رو پله پله طی کرد، خدایا یه ایده بده ک با شرایط ایمان من بخوره، یه پله بالاتر، یه ذره برم تو دل ترسم، یه ذره شجاعت بیشتر، تو خودت گفتی ما تکلیفی ک توانایی شو نداشته باشید بهتون نمیگیم، خب یه ایده ای بده ک انجامش بدم دلم تنگ شده برا ایمان برا حرکت برا ذوق و شوق رفتن تو دل ترسهام

    و میدونم بزرگترین ترسم چیه، از اینکه ب بابام بگم من میخوام اون شغل رو انجام بدم و باز مخالفت کنه، مثل هر دفعه ک خواستم برم تو دل ترسم و مخالف بوده، ولی این سری دیگه فرق داره، من حاضر و آماده ام، بارها تو ذهنم تجسم کردم دارم ب خانواده ام میگم خب من میخوام یه چیزی بگم من یه تصمیمی گرفتم، همیشه وقتی اینو میگم آبجیام میگن یااااا خداااا، ببینیم تصمیم کبرای بعدی ناعمه چیه، و اون یه حرکت و تحول عظیمی عه ک همه باهاش مخالفن ولی من انجامش دادم و انجامش خواهم داد.

    اتفاقا امروز تو آرایشگاه خانمه میگفت نمیدونم چرا دخترا انقد از بابا هاشون میترسن، اینم یه نشانه بود، میخوام پرواز کنم ولی سرب ب پامه، کویرم رو رها نمیکنم، میدونم باید هجرت کنم ولی میترسم، ولی ب خدا گفتم تو فقط بگو چه کاری بعد ببین من چطور برم تو دلش و محکم وایستم جلو بابام بگم من تصمیمم رو گرفتم، من میخوام ب هدفام برسم. حتی اگه باهام حرف نزنه‌

    پاشنه آشیلم، ترس از بابا، نظر عمو، نظر عمه، فامیل، فامیل چی میگن، باید شغلی آبرودار داشته باشی، یه چیز روتین و عرف جامعه، برو پشت میز بشین، این ساعت برو  این ساعت بیا‌. نه ناعمه خدا دلش برات نمی سوزه ، نگو خدایا من مستضعفم، مگه زمین خدا پهناور نبود ک مهاجرت کنی؟ شرایط بهتر میخوای؟؟؟ باید هجرت کنی. باید بری تو دل ترسهات. خدایا میرم ب امید تو، فقط ایده بده بگم چشم.

    اصن همین دور بودن یک ماه من از خانواده ام، همینکه تو زیرزمین میخوابم، داره بهم میگه وابسته ی خانواده ات نشو، تو حتی متعلق ب خانوادتم نیستی، تو حتی متعلق ب رخت خوابتم نیستی، داره ظرفم رو بزرگ میکنه، این زنجیر وابستگی رو پاره کنم.

    ازتون سپاسگزارم مهساجان، زیبا رو، خوش سیرت و خوش قلب. ازتون ممنونم ک دستی از دستان خدا شدید و این پیغامش رو بهم رسوندید و قلبم رو مطمئن ب حضورش تو زندگیم کردید، او تو را ترک نکرده رها نکرده ب حال خودت تنها نزاشته ات، ب برنامه ریزی خدا ایمان داشته باش، خدایا خودت صبر و استقامتم رو افزایش ده.

    در پناه الله باشید مهسای عزیز.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 16 رای:
  5. -
    ناعمه احمدی گفته:
    مدت عضویت: 1284 روز

    اَلحَمدُللهِ الَّذی فِی السَّمواتِ عَرشَهُ اَلحَمدُللهِ الَّذی فِی الَارضِ قُدرته اَلحَمدُللهِ الَّذی فِی الجَنَّهِ رَحْمَتُهْ اَلحَمدُللهِ الَّذی فِی القَدَرَ قَضائِهُ اَلحَمدُللهِ الَّذی فی البَرِ و البَحرِ سَبیلهُ اَلحَمدُللهِ الَّذی فی جَهَنَمَ سُلطانِهُ اَلحَمدُللهِ الَّذی لامَلجا و لامَنجی اینو رو یکی از قبرا پیدا کردم و میخوندمش، فقط این نوشته رو دوست داشتم.

    سلام سلام سعیده جانم

    میدونی الان کجام؟ آرامگاه، چرا تا اومدم بنویسم پرنده ها اومدن کنارم و شروع ب خوندن کردن!؟  بزار از قبلش بهت بگم، یه مسیری باز شد همینجوری یهویی، برا مصاحبه اومده بودم ببینم چی میشه، هیچی نشد هههه، ایشون نبودن دفترشون منم بعد از 20 دقیقه انتظار برگشتم، برامم مهم نبود، میدونی فقط میخواستم پیش برم، اوکی بگذریم.

    تو راه برگشت از کنار یه قبرستون رد شدم، اومدم داخل، سعیده جان یه چیز جالب، من اصلا و به هیچ عنوان دلم نلرزید، ینی احساس خاص و عجیبی ندارم، فقط اومدم راه میرم و سکوت میکنم.

    میدونی خدا منو اورد ولی نه برای مصاحبه نه اینکه برم تو دفتر اون آقا، اینکه بیام اینجا بهم بگه زندگی دنیا بازیچه است، یه متاع زودگذر، آخرای جلسه قرآنی سوره حمد، استاد میگن، نگو هااای مالم پولم بگیر ببند این دنیا ب اندازه یه چشم بهم زدنه، شاید همین یه ثانیه بعد از این فایل من نباشم، با یه چشم بهم زدن، پس لذتشو ببر.

    جوونای دهه 70 دهه 80، ناعمه آیا جوری زندگی میکنی ک شاید یه لحظه بعد نباشی؟ این مهمونی رو چقد جدی گرفتی؟ حرص چی آخه؟ حس خوبی دارم از اینجا نشستن، حسرتی تو دلم نیست آنچنان، ترس ندارم، انگار پیاده روی معمولی روزانه مو انجام میدادم وقتی بین قبرا راه میرفتم.

    اینکه ترسی ندارم، اینکه حس خاصی ندارم عجیبه؟ اینکه نگران نیستم ک از این دنیا برم عجیبه؟ اینکه وقتی فکر میکنم یه روزی جای منم اینجاست و دلم برا خانواده ام تنگ نمیشه، اینکه از تنها بودنم بعد مرگم نمیترسم درسته؟

    فقط فانی بودن خودمو یادم اومد، ناعمه کجا دنبال چی میگردی؟ فک کن امروز روز آخر عمرته چیکار میکنی؟ چقد لذت میبری از روزت؟ آیا اصن نگران فردات هستی؟

    سعیده دوست دارم میدونی، خیلیم زیاد، مهرت ب دل همه می افته رفیق دلبررررر. باعشق برای تو نوشتم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای: