دیدگاه زیبا و تأثیرگزار علی عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:
استاد شما خیلی اینو باور کردید که همه ی اتفاقات زندگی ما داره توسط افکار و باورهای خودمون رقم میخوره.
من این اصل رو هر روز بیشتر دارم از کلامتون و از فرکانستون می فهمم. قشنگ مشخصه که شما از عمق وجود این قانون رو باور کردید و به خاطر همین دارید ازش استفاده می کنید و داستان خلق آگاهانه زندگی رو فهمیدین.
من هم دوست دارم به این سطح از درک و باور نسبت به قانون برسم تا بتونم بهش عمل کنم.
هر روز زمزمه های شما درباره این اصل توی گوشمه. به خصوص صحبت هاتون تو جلسه دوم قدم اول که دارید تمرین ستاره قطبی رو آموزش میدید.
توی این جلسه یه جمله گفتید که: شما با عمل به تمرین ستاره قطبی به جایی میرسید که می فهمید شما قدرت خلق آگاهانه زندگیتون رو دارید. صبح پا می شید و زندگیتونو اونجوری که دوست دارید مثل یه نقاشی میکشید و بعد تجریه اش می کنید.
خدای من خیلی خوشحالم به خاطر درک این قانون. به نظرم بزرگترین سپاسگزاری هر روز من باید همین باشه که خداوند هدایتم کرد و منو با قانون خودش، آشنا کرد.
خوشحالم که یک روزی از صمیم قلبم از خدا خواستم اینو که خدایا خودتو به من بشناسون و الان من دقیقا وسط خواستم هستم،خدارو شکر.
الان تقریبا دو سالی هست که با استاد عزیزم آشنا شدم.به نظرم تو شروع کار ما باید بیشتر سعی کنیم خالق بودن زندگیمونو درک و باور کنیم. باور کنیم که همه ی اتفاقات زندگی ما داره توسط افکار و باورهای خودمون رقم میخوره.
و درک کنیم که رسیدن به این نقطه تکامل می خواد. اینکه هرچیزی روی که بخوام توش مهارت پیدا کنیم و نتیجه بگیریم،یک روندی داره و من باید این روند رو طی کنم. نباید با عجله احساس خودمو بد کنم که همین باعث میشه از مسیر دور بشم.
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD244MB20 دقیقه
- فایل صوتی «تمرکز لیزری» بر بهبود اصلی ترین پاشنه آشیل18MB20 دقیقه
به نام خدایی ک در همین نزدیکی است…
پلان اول / برداشت اول
(ساعت 9/30 شب دوشنبه ، نمای بسته از داخل ماشین وسط یه کوچه خلوت و تاریک)
? صدا
? نور
? تصویر
? حرکت
سلام استاد جان،خیلی وقته میخوام کامنت بزارم و براتون بنویسم ولی هی نمیشه! همه بچه ها از نتایجشون و خوشحال هاشون براتون مینویسن ولی من میخوام یه کمی تلخ بنویسم…
یه جورایی میخوام درد دل کنم چون احساس میکنم حداقل اینجا میتونم راحت باشم و هستند کسانی ک حرفام رو بفهمن و وضعیت منو درک کنند!
الان ک دارم براتون مینویسم ب شدت حالم خوب نیست،سردرد شدیدی دارم و از بس ک فکر و خیال کردم مغزم هنگ کرده!
من فعلا یک راننده هستم و دارم تو اسنپ کار میکنم همون مسافرکشی خودمون… (یاد روزایی افتادم ک شما هم راننده تاکسی بودین و مسافرکشی میکردین و یه جورایی دلگرم شدم! ) ولی این روزا اصلا حال روحیم خوب نیس،ب سختی دارم کار میکنم،زانوی چپم دیگه جواب نمیده از بس ک کلاچ گرفتم،سمت چپ بدنم کلا درد میکنه،هر روز ک میخوام برم سر کار،باید حداقل 200 کیلومتر تا شب رانندگی کنم(چون خونه ما 50 کیلومتر با شهر فاصله داره و فقط رفت و برگشتم 100کیلومتر میشه) ک حتی تا بالای 300کیلومتر در یک روز هم رکورد داشتم! و برای همین با بی میلی میرم سر کار و خیلی هم سعی میکنم حسم رو خوب نگه دارم و فکر منفی نکنم و حتی فایلهای شما رو گوش میکنم با هندزفری ولی لامصب نمیشه ک نمیشه… دیگه حالم داره از ترافیک و چراغ قرمز و گاز دادن و ترمز کلاچ گرفتن به هم میخوره دیگه حالم داره از خودم ب هم میخوره! هنگ کردم نمیدونم دیگه باید چکار کنم،از یه طرف روزای آخر ساله و مث همیشه من پول لازمم، خرید نکردم برای خانمم و دخترم و حتی خودم،از یه طرف قسطهام چندتا عقب افتاده،از یه طرف معاینه فنی ماشینم تموم شده و پول ندارم برم تمدیدش کنم،از یه طرف دوس داشتم منم مث بقیه عید برم مسافرت و با خانوادم خوش بگذرونم ولی واقعا پول ندارم،از یه طرفم دارم ب زور میرم سرکار و اصلا دیگه حس و حال رانندگی و مسافرکشی ندارم…
این روزا هم ک ترافیک واقعا ادمو دیوونه میکنه و اینقدر تو این فکر و خیالا بودم ک دیگه سرم داشت میترکید،اومدم توی یه کوچه خلوت و زدم کنار،اونقدر حالم بد بود ک حتی تلفن مامانم رو جواب ندادم بنده خدا 4-5بار زنگ زد ولی من حس و حال هیچی رو نداشتم ،گوشی رو انداختم توی ماشین و زدم بیرون،یه نیم ساعتی پیاده روی کردم و سعی کردم خودمو آروم کنم و ب هیچی فکر نکنم و بزارم سرم یه هوایی بخوره…
الان بهترم ولی سرم همچنان سنگینه،استاد جان ب قول خودت نمیخوام بگم بیاین ببینین ک من چقدر بدبختم،بزار تعریف کنم براتون ک ببینید من چقدر بدبختم! نمیخوام روی نکات منفی تمرکز کنم ولی الان این واقعیت زندگی من بود ک نوشتم،یه گوشه ای از اتفاقات واقعی زندگی من،البته واقعیتی ک خودم خلقش کردم!
کاری ک الان دارم انجام میدم،شرایط زندگیم،جایی ک دارم زندگی میکنم،درآمدی ک الان دارم،روابطی ک با همسرم و پدر و مادرم دارم،نوع نگاهی ک بقیه ب من دارن و… همه اینا رو میدونم ک خودم خلقشون کردم بواسطه افکارم و بواسطه باورهای منفی و محدود کننده ای ک دارم البته بصورت ناخواسته چون واقعا هیچکس نمیخواد ک همچین شرایطی داشته باشه ولی واقعا نمیدونم ک باید چکار کنم و چه جوری افکارم رو باورهام رو تغییر بدم.
این ک شرایط الان زندگیم رو خودم خلق کردم و همه چی تقصیر خودمه حالا خواسته یا ناخواسته،اینو قبول دارم ولی هنوز نتونستم باور کنم ک اگه خودم این شرایط رو خلق کردم پس خودمم میتونم تغییرش بدم یعنی هنوز نتونستم درکش کنم قبول کنید ک یه کمی درکش سخته!
با اینکه من حدودا یکسال و نیم هستش ک عضو سایتم و تو این مدتم فایلهای رایگان شما رو گوش میکردم البته بصورت مقطعی و نه با باور قلبی(یه جورایی ب قول خودتون فقط مث یه روزنامه میخوندم و مث یه آهنگ گوش میکردم و میگفتم به به چه حرفای قشنگی و ازشون رد میشدم ولی واقعا بهشون ایمان و باور نداشتم و عمل نمیکردم) و با اینکه البته نتایج کوچولو کوچولو گرفتم از فقط گوش کردن ب فایلهای شما ولی اون نتایج بزرگی ک دلم میخواست رو هنوز نگرفتم مخصوصا تو حوزه مالی ک فعلا مهمترین دغدغه من هستش تو زندگیم ک البته علتشم خودم میدونم چون حرفای شما رو باور نکردم هنوز و مث وحی منزل بهشون عمل نکردم،چون خیلی سرسری از حرفای شما رد شدم و بهشون فکر نکردم…
بگذریم،سرم همچنان سنگین بود و اینجور مواقع ک مغزم ارور میده و هنگه میگیرم میخوابم! اینا رو تایپ کردم ولی کامنتم رو ارسال نکردم چون هنوز دوس داشتم بنویسم ولی مغزم میگفت:
please try again later!
این بود ک گرفتم خوابیدم تو ماشین ب مدت یکساعت و نیم!
پلان اول / برداشت دوم
(ساعت 30 دقیقه بامداد سه شنبه ، نمای باز از وسط جاده و بعدش نمای بسته از ماشینم ک تو تاریکی مطلق کنار جاده وایستاده و چندتا سگ هم دارند کنارش پارس میکنند…)
ساعت 11/30 شب بود ک از خواب بیدار شدم و راه افتادم ب سمت خونه و توی مسیر داشتم با خودم فکر میکردم و برداشت اول رو تو ذهنم مرور میکردم،یه چیزایی ب ذهنم اومد ک بهش اضافه کنم و همون وسط جاده کشیدم کنار بازم یه جای تاریک ک صدای سگها هم داشت میومد ولی نتونستم چیزی بنویسم چون میدونستم ک کامنتم حتما طولانی میشه و یهو ب خودم میام و میبینم ک ساعت 4 صبحه و من هنوز خونه نرفتم!
از طرفی هم خانمم و دخترم خونه تنها بودن و صلاح نبود ک اونها رو تنها بزارم،پس بدون اینکه چیزی بنویسم دوباره راه افتادم ب سمت خونه…
ولی داشتم با خودم میگفتم ک اگه من الان کامنتم رو کامل کنم و ارسال کنم شاید اولین نفری باشم ک ساعت 12/30 شب و وسط جاده کامنت گذاشته…
پلان اول / برداشت سوم
(ساعت 2 بامداد سه شنبه ، نمای بسته از داخل خانه در حالی ک همه جا ساکته و فقط چراغ خواب روشنه)
ساعت 1 بامداد رسیدم خونه و دیدم ک خانمم و دخترم خوابند،با دیدنشون واقعا دلم گرم شد و حسم خوب شد و خدارو شکر کردم بخاطر بودنشون تو زندگیم،فقط یه دمنوش به لیمو خوردم و اومدم ک کامنتم رو تکمیل کنم و بفرستم ک 2-3تا کامنت محبوب این فایل رو دیدم و گفتم اول اونا رو بخونم بعدش کامنتم رو ارسال کنم ک بعدش…
بعد از خوندن چند تا از کامنتهای بچه ها،احساس کردم خدا داره از طریق این دستهای خودش با من صحبت میکنه و داره جواب سوالات منو میده! و خیلی حسم بهتر شد و خدا رو شکر کردم بخاطر حضورم در این سایت و این ساحت مقدس و بخاطر همچین استاد نازنینی و چنین شاگردان بی نظیری…
خلاصه حدودا یکساعت مشغول خواندن اون کامنتها و نت برداری بودم تا ساعت 2 بامداد!
بعدش ک اومدم کامنتم رو تکمیل کنم ،مث خیلی از مواقعی ک میخواستم کامنت بزارم یا حتی کامنتهای بچه ها رو بخونم،
یه نجوایی اومد ک حالا یه کم دراز بکش و استراحت کن بعدش مینویسی! همون نجوایی ک بچه های سایت بهش میگن چاخان! یا همون نجوای شیطان!
و منم مث بیشتر مواقع دیگه در برابرش مقاومتی نکردم و اون نجوا پیروز شد و من علیرغم میل باطنی و از شدت خستگی خوابم برد…
پلان دوم / برداشت اول
(ساعت 8 صبح سه شنبه ، نمای بسته از داخل خونه ، در حالی که نور ملایم آفتاب داره میتابه ب گلدونها و خونه رو هم روشن کرده و پنجره هم نیمه بازه و پرده توری بصورت خیلی ملایم در حال تکون خوردنه )
دوباره شروع کردم ب مرور همون کامنتهای دیشب و نت برداری رو ادامه دادم.
اول کامنت صبا سلیمانی عزیز رو خوندم و خیلی انرژی گرفتم و تحسینش کردم و دیدم ک یه کامنت 15-16 خطی هم میتونه اینقدر تاثیر گزار باشه ک بشه جزو محبوبترین کامنتها،و لازم نیست حتما یه کامنت چند صفحه ای بنویسی تا تاثیرگزار باشه و ب درد بچه ها بخوره!
(البته اینو من ب خودم هم میگم ولی من واقعا برای اینکه بقیه خوششون بیاد اینجوری ننوشتم،این ایده ای بود ک ب ذهنم اومد و منم سعی کردم در حد توانم اجراش کنم)
ولی ب قول معروف، کامنت باید از دل برآید تا لاجرم بر دل نشیند…
صبا سلیمانی عزیز،بهت تبریک میگم بخاطر نتایج فوق العاده ای ک داشتی و انشالله سال دیگه همین موقع از اولین میلیاردت و مهاجرت ب خارج برامون بگی…
بعدش کامنت محمدرضا ذوالفقاری نازنین رو خوندم ک دیگه واقعا احساس کردم خدا داره باهام حرف میزنه و دقیقا مواردی رو گفت ک باهاشون درگیر بودم!
چون من واقعا دوس داشتم ک دوره 12قدم رو داشته باشم و فکر میکردم ک اگه بخرمش چون یکسال قراره با استاد همراه باشیم دیگه واقعا زندگیم کن فیکون میشه و شرایطم تغییر میکنه و اصلا خیلی فکرا میکردم با خودم ولی خب مث خیلیهای دیگه مشکل هزینه دوره رو داشتم و هنوزم دارم و خیلی ناراحت بودم و…
البته استاد جان انصافا تو فایل ایمانی ک عمل نیاورد حرف مفت است! بصورت کامل و تشریحی با ذکر مثال! جواب سوالات منو دادین ک گفتین کسانی ک آماده باشن و آمادگی شرکت تو این دوره رو داشته باشن به راحتی هزینه دوره رو پرداخت میکنند و وارد دوره میشن پس اگه پول نداری ک دوره رو بخری بدون ک هنوز تو مدارش نیستی و هنوز آمادگی شنیدن و درک این حرفا رو نداری! دقیقا همون حرفی ک موقع شروع دوره کشف قوانین زندگی گفتین ولی من بازم نفهمیدم و ناراحت بودم ک چرا پول ندارم دوره رو بخرم!
و خیلی نکات خوشگل دیگه ک تو اون فایل گفتین و فکر کنم این فایل شما برای من یکی از تاثیرگزارترین فایلها بود ک تا الان شاید 7-8بار فقط فایل تصویریش رو نگاه کردم…
ولی با خوندن کامنت محمدرضای عزیز احساس کردم داره مستقیما خطاب ب من میگه!
ک چرا میخوای برای خودت انبار اطلاعات درست کنی؟چرافکر میکنی ک انبار کردن اطلاعات میتونه زندگی تو رو عوض کنه؟
مگه ما کمبود اطلاعات داریم توی سایت؟ این همه فایل رایگان توی سایت هست برای اونایی ک پول خرید دوره ها رو ندارن!
در خانه اگر کس است یک حرف بس است…
پس هی نخوایم ک دوره تهیه کنیم و هی نخوایم ک انبار اطلاعات درست کنیم…
این حرفا مث پتک داشت میخورد تو سرم چون دقیقا داشت دغدغه های منو میگفت
و ب این جمله ک رسیدم دیگه خشکم زد!
ک گفت: دوره ها ب محض طی شدن تکامل مون،اتوماتیک وار وارد پروفایلمون میشن…
محمد رضای عزیز واقعا نمیدونم چی بگم بابت این کامنت زیبا ، فقط میتونم بگم دستی بودی از بینهایت دستان خداوند مهربان ک برای هدایت من آمدی…ازت ممنونم
یهو ب خودم اومدم دیدم ساعت 11/30 ظهره و من اینقدر ک غرق مطالعه بودم فقط یک دمنوش چای سبز خوردم و حتی صبحانه هم نخوردم با اینکه همه چی رو برای خودم آماده کرده بودم…
خلاصه باید کم کم آماده میشدم ک برم دنبال دخترم ک ساعت 12 تعطیل میشد و بعدش هم خانمم و دخترم رو بردم خونه مادرخانمم رسوندم و خودم زدم بیرون…
پلان دوم / برداشت دوم
(ساعت 2 بعدازظهر سه شنبه، نمای باز و زیبا از شهر و بعد نمای بسته از من در حالی ک دارم از کوه بالا میرم و با خودم فکر میکنم…)
وقتی خانمم رو رسوندم خونه مادرش، دیدم ک هوا مست مسته! منم دیگه طاقت نیاوردم و بطور ناخودآگاه رفتم ب سمت همون جای همیشگی! یعنی ارتفاعات جنوب شهر،جایی ک هر وقت دلم میگیره،هر وقت حالم بده و پرم از افکار منفی،هر وقت ک ب شدت عصبانیم و از همه دلخورم… میرم اونجا تا دوباره انرژی بگیرم ازش و اونم سخاوتمندانه و بی منت،انرژی و افکار منفی منو میگیره و ب جاش انرژی خوب و حس سرزندگی و شادابی و یه جور حس سبکی بهم پس میده!
خدایا شکرت بخاطر وجود این کوه ها ک واقعا برای این آدما و این زندگی شهری و ماشینی و پر از دود و ترافیک لازمه…
من واقعا بودن در اینجا رو ب بودن با آدما ترجیح میدم…
همین طور ک داشتم از کوه بالا میرفتم و در اون سکوت روحانی و زیبا،داشتم ب کامنت محمدرضای عزیز فکر میکردم و اونجایی ک در مورد دوره راهنمای عملی دستیابی ب رویاها نوشته بود ،با خودم گفتم اینا همش نشونه است…
چون من این دوره فوق العاده رو تو فاصله بین عید غدیر و قربان امسال خریدم یعنی تو تخفیف 40درصدی قبلی چون واقعا دوس داشتم یه دوره از استاد رو داشته باشم و باخودم گفتم این تخفیف دیگه تکرار نمیشه! پس هرجور ک شده یه دوره بخر و حسم گفت اون دوره رو بخرم البته با پول قرضی ک مال خودم نبود و هنوزم یه جورایی پولش رو پس ندادم…
ولی تا الان نتونستم از این دوره ارزشمند استفاده کنم چون تو مدارش نبودم! البته اولش خیلی ذوق داشتم ک ببینم استاد چی میخواد بگه تو این دوره ای ک اینقدر ازش تعریف میکنه و به مدت 2هفته هر روز یک فایل صوتیش رو گوش میدادم تو ماشین با هندزفری و همزمان با رانندگی و مسافرکشی و… و حواسم هم ب ترافیک بود هم ب ماشین جلویی هم ب ماشین عقبی هم ب ماشین کناری هم ب انتخاب مسیر کم ترافیک و… و فایل هم گوش میکردم و خیلی هم فایلهای تاثیرگزاری بود ولی فقط گوش میکردم مث رادیو و ازش رد میشدم و اصلا بهشون فکر نمیکردم سعی نمیکردم باورشون کنم فقط میگفتم چه حرفای قشنگی میزنه این استاد عباسمنش و ازشون رد میشدم و باز فردا یه فایل دیگه و بازم همین منوال تا دوره تموم شد و من باخودم گفتم همین بود!؟ اون دوره ای ک استاد ازش تعریف میکردن همین بود؟؟؟ من ک هیچی نفهمیدم و هیچی گیرم نیومد ک…!
و بعدش یادم اومد ک نوشته بود چقدر در روز وقت میزاری برای کار کردن روی خودت و روی اینکه خودتی ک داری همه چی رو رقم میزنی؟
ب همون اندازه ک وقت میزاری
و ب همون اندازه ک باورش میکنی
ب همون اندازه هم نتیجه میگیری!
و من دیدم ک دارم تمام روزم رو صرف چیزای دیگه ای میکنم،چیزای بیهوده و الکی.
و واقعا برای کار کردن روی خودم و باورهام و فکر کردن ب کارهایی ک دارم انجام میدم و کارهایی ک میخوام انجامشون بدم وقت نمیزارم پس نباید توقع نتیجه بزرگی هم داشته باشم…
و در ادامه کامنت،ایشون نقل قولی رو از استاد میگن در دوره راهنمای عملی ، ک میخوای ب خواسته هات برسی؟این دوره رو تهیه کردی ک ب خواسته هات برسی؟اسمش راهنمای عملی دستیابی ب رویاهاست؟
پس همین یه دونه رو باور کن….
پس همین یه دونه رو باور کن…
و باور ، یعنی چیزی ک حلقه مفقوده تمام ناکامی ها و شکستهای ماست!
پلان دوم / برداشت سوم
(ساعت 4 بعدازظهر سه شنبه ، نمای بسته از داخل ماشین و من ک در حال خوردن ناهارم هستم و همچنان غرق در فکر کردن هستم…)
حدودا 2 ساعتی رو بالای کوه بودم و از این نعمت زیبای خداوند مهربان لذت بردم و هوای پاک و تمیز خوردم و با خودم حرف زدم و فکر کردم…
بعدش اومدم پایین داخل ماشین و چون ناهارم رو معمولا با خودم میارم،شروع کردم ب خوردن ولی همچنان داشتم ب کامنتم فکر میکردم ک تکمیلش کنم و بفرستم.
توی یادداشت هام رسیدم ب کامنت زدکارتیست عزیز ک دیگه این یکی کلا آب پاکی رو ریخت روی سرم?
ایشون نوشته بود:
برای سال جدید فقط سعی کن یه تمرین انجام بدی و اونو خوب یاد بگیری:تمرین پیدا کردن حس و حال خوب و ماندن در این حس زیبا…
و در ادامه جملات زیباتری نوشته ک بازم حس کردم واقعا خطاب ب منه:
تو برای آغاز،نیاز ب سال جدید نداری
عید تو از همین حالاست،همین لحظه…
بیا و یکسال برای خودت زندگی کن!
اگر هر سال با شروع تعطیلات ب سفر میرفتی،بیا امسال ب درونت سفر کن!
دیگه ب قول استاد ذهنم داشت متلاشی میشد!
چه تعبیر زیبایی،سفر ب دنیای درون!
استاد عباسمنش جان:
من میخواستم اسم سال جدید رو بزارم:” سال پیشرفت و موفقیت مالی” و بشینم روی باورهای مالی و حوزه ثروت کار کنم ولی وقتی این کامنتها رو خوندم و همچنین این فایل جدید شما رو دوباره نگاه کردم حس کردم ک خدا داره پیام و نشانه دیگه ای بهم میده از بحث کار کردن روی باورها و شناختن بیشتر خودم و سفر ب دنیای درون خودم!
حس کردم ک میگه تو اول باید روی چیزهای پایه ای و بنیادی کار و تمرکز کنی بعدش بری سراغ چیزهای فرعی!
با خودم گفتم استاد میگه ببین پاشنه آشیلت چیه از اون شروع کن و سال جدید روی اون کار کن دیدم ک تو همه حوزه ها ضعف دارم و شاید یه جورایی پاشنه آشیل من تو همه حوزه هاست!
ولی دیدم ذهنم میگه مشکل تو فقط مشکلات مالیه و اگه اونو درست کنی بقیش خود ب خود درست میشه!
اما قلبم گفت ک مشکل تو اینه ک اصلا خودت رو و توانایی هات رو نمیشناسی و گرنه الان مسافرکشی نمیکردی!
دیدم راست میگه و من اول باید از خودشناسی شروع کنم و دنیای درونم رو خوب بشناسم و اول ب دنیای درونم سفر کنم تا انشالله سال بعد تازه بتونم دنیای بیرونم رو بشناسم و سفر ب دنیای بیرون رو شروع کنم و بتونم مسافرتهای خوب برم(ک یکی از آرزوهای منه) بدون دغدغه مالی و فقط ب فکر لذت بردن از مسیر و مقصدم باشم و نه چیزی دیگه…
شاید تازه بعدش بتونم یه کم خدای خودم رو بشناسم…یعنی از خودشناسی ب خداشناسی برسم…
پس با خودم گفتم اسم سال جدید من اینهسال سفر ب دنیای درون
ممنونم ازت دوست خوبم زدکارتیست عزیز ک بهم یادآوری کردی این حقیقت رو و همچنین از شما دوستان خوبم صبا سلیمانی و محمدرضا ذوالفقاری نازنین و همینطور بقیه بچه های سایت ک با نوشتن کامنتهای زیبا،آگاهی های نابی رو با بقیه ب اشتراک میزارن?
تازه من فقط همین چندتا کامنت رو از بچه ها خوندم و چه کامنتهای پربار و قشنگی بوده ک هنوز نخوندمشون ولی اون چیزی رو ک باید میفهمیدم،گرفتم و از این بابت از خدای خوبم ممنونم?
پلان آخر / برداشت اول
(ساعت 7 شب سه شنبه ، نمای باز از شهری ک چراغهاش روشن شده و بعدش نمای بسته از من در حالی ک روی یک تکه سنگ بزرگ نشستم و هنوز دارم کامنتم رو مینویسم در حالی ک گهگاهی ب شهر خیره میشم و ب فکر فرو میرم…)
اصلا دلم نمیخواد ک این کامنت تموم بشه و دوس دارم همینجوری تا صبح براتون بنویسم ولی خب دیگه اونجوری باز میشه فیلم هندی?
پس بهتره ک توی اوج،فیلمو تمومش کنم…
سخن پایانی:
اول اینکه میخواستم تشکر کنم از تمام عزیزانی ک وقت گذاشتند و این کامنت رو تا آخرش خوندن و عذرخواهی میکنم اگه یه کمی طولانی شد نمیگم بهم الهام شد ولی چیزی بود ک ایده اش کم کم تو ذهنم اومد و منم سعی کردم اجراش کنم.
دوم اینکه استاد عباسمنش عزیز و دوست داشتنی،تولدتون مبارک?
انشالله ک حالا حالاها باشی و ما رو از آگاهی های ناب و خالص و توحیدیت بی نصیب نزاری البته اگه ما هم باشیم و بتونیم اونجوری ک باید درکش کنیم…
و امیدوارم ک این ماه تولدتون،مبدا و منشایی بشه برای تحول ما…
سوم اینکه درسته این کامنت یه کمی عجیب و غریب بود ولی خداییش یک روز براش وقت گذاشتم و من ک یک راننده اسنپم و باید سرویس برم
خودم امروز سرویس شدم?
ولی هنوز سرویسی نرفتم در حالی ک الان ساعت 8 شبه! چون ذوق اینو داشتم ک این کامنت رو هرجور شده بنویسم و انگار ماموریت امروز من نوشتن و ویرایش این کامنت بود!
پلان آخر / برداشت آخر
(ساعت 11/30 شب سه شنبه ، نمای بسته از داخل خونه و من ک دارم این پلان آخر رو مینویسم در حالی ک دارم ب همسر و دخترم ک خوابیدن نگاه میکنم و یه لبخند کوچولو میاد گوشه لبم و بخاطر حضورشون تو زندگیم خدا رو شکر میکنم چون واقعا بودنشون بهم حس آرامش و دلگرمی میده برای ادامه دادن زندگی…?)
خب بالاخره موفق شدم بعد از یک روز تلاش سخت،این کامنت رو ب اتمام برسونم
فقط استاد جان،ازت یه درخواست دارم و اونم اینکه قبل از پایان سال، در مورد نحوه هدفگذاری برای سال جدید یا پیدا کردن و فهمیدن کار مورد علاقه یا یه جورایی همون رسالت شخصی ک واقعا برای من یک دغدغه است و الان ب مدت چند ساله باهاش درگیرم،یه فایل کوچولو اگه میشه بزارین و مطمئنم این درخواست خیلی از بچه های دیگه سایت هم هستش،البته ک شما قبلا توی فایلهای رایگان در موردشون گفتین و دوره هدف گذاری رو هم دارین روی سایت،ولی بازم دوس دارم اگه امکانش باشه و براتون مقدور باشه و البته با آگاهی الآنتون و البته خلاقیت خودتون،یه فایل بزارین?
این درخواست شاید خیلی منطقی نباشه ولی یه حسی بهم گفت بگم منم گفتم?
استاد جان،دوس دارم سال دیگه همین موقع بیام و با ذوق و شوق از نتایجم براتون بگم و از پیشرفتهایی ک داشتم تو همه جنبه ها…
انشالله زنده باشم و اون لحظه رویایی رو ببینم…
پس ب امید روزهای خوب و پر از شادی و لذت و ب امید شناختن و درک قوانین ساده ، ثابت و تغییر ناپذیر الهی…
ایاک نعبد وایاک نستعین
اهدنا الصراط المستقیم
صراط الذین انعمت علیهم
غیر المغضوب علیهم
و لا الضالین…
خدایا تنها تو را میپرستیم و تنها از تو یاری میجوییم
ما را ب راه راست هدایت فرما
راه کسانی ک ب آنان نعمت دادی
نه راه کسانی ک بر آنان غضب کردی
و نه گمراهان…
آمین یا رب العالمین…
? کات…
سلام دوست عزیز
بهتون تبریک میگم بابت این نتایج خوبتون و امیدوارم ک همین طور جدی و ثابت قدم ب راهتون ادامه بدین تا ب تمام خواسته هاتون برسین.
توی کامنتتون یه جا نوشتین ک سال98 میخوام شروع کنم ب یادگیری در مورد حوزه دلخواهم (رسالتم)
چون این بحث رسالت شخصی و فهمیدن عشق و علاقه واقعی ب یک کار،برای من خیلی مهمه و یه جورایی دغدغه است میخواستم بپرسم ک شما الان فهمیدین ک رسالتتون چیه؟یا کار مورد علاقتون چیه؟ و اگه فهمیدین میخوام بدونم از چ روشی و چ جوری؟ البته اگه براتون مقدور هست ک درموردش بنویسین.
پیشاپیش از جوابی ک برام مینویسید ممنون میشم.
دوست مهربانم،حمید آقا
بسیار سپاسگزارم از این همه لطفی ک به بنده داری و ازت ممنونم ک کامنتم رو تا آخر خوندی.
و خیلی خوشحالم ک به حرف دلم گوش دادم و این کامنت متفاوت رو نوشتم ک البته مطالبش واقعی بود و خیال و رویا نبود و یه جورایی نشون دهنده شخصیت و باورها و حس و حالم تو این روزها بود.
و چقدر خوبه ک شما دوستان هستید و به زوایایی از نوشته های من اشاره میکنید ک خودمم دقت نکرده بودم وقتی داشتم مینوشتم! چون همینطور مطالب میومد تو ذهنم و من مینوشتم… آفرین ب این دقت نظر و درود بر شما دوستان
اما در مورد عشق و علاقه ک اشاره کردین و اون روشی ک گفتین خیلی خوبه،البته قبلا یه جورایی انجامش دادم و چیز خاصی ار زمان کودکی و نوجوانی دستگیرم نشده ولی سعی میکنم دوباره یک روز وقت بزارم و برم اون ته تهای ذهنم ببینم چی پیدا میکنم!
الان فقط میدونم ک وقتی تو طبیعت هستم و کنار کوه و جنگل و درخت و آب و…
دیگه اصلا گذشت زمان رو احساس نمیکنم و فقط دوست دارم ک زمان متوقف بشه توی اون لحظه تا من بیشتر بتونم از بودن در طبیعت لذت ببرم…
و دیگه اینکه منم مثل استاد عاشق سفر و مسافرتم و احساس میکنم روحم داره فریاد میزنه ک برو سفر،برو دنیا رو بگرد و کشفش کن تا خودت رو بهتر بشناسی و خدای خودت رو…
حالا انشالله سعی میکنم هر چه زودتر داستان زندگیم رو تا ب الان و یک سری از علایق و … توی پروفایلم بنویسم و از شما و بقیه دوستان عزیزم هم ممنون میشم اگه اون مطالب رو بخونید و نظر ارزشمندتون رو برام کامنت بزارید.
در پناه حق…
سلام بر یزدان واحدی عزیز
مممونم ک کامنت منو تا آخر خوندی و مرسی بخاطر نظر ارزشمندت.
وقتی فکر میکنم میبینم ک نوشتن یه جورایی بهم احساس خوبی میده،حس آرامش و خالی شدن…
خالی شدن از کلماتی ک تو ذهنم انباشته شدن و دیگه طاقت ندارن و دوست دارن اونا هم دنیای بیرون رو تجربه کنند ولی من اونجا تو ذهنم زندانی شون کردم!
نمیدونم ولی تا حالا بهش بعنوان شغل یا حرفه نگاه نکرده بودم فقط گهگاهی دوست داشتم برای خودم بنویسم،خاطرات روزمره و …
البته ناگفته نماند ک خیلی دوست دارم یه روز داستان زندگی پرفراز و نشیبم رو بصورت کتاب دربیارم تا بلکه دیگران بتونند از اتفاقاتی ک برام افتاده و تجربیاتی ک داشتم استفاده کنند و حداقل یه خیری برای اونا داشته باشه…
تا دیداری دیگر بدرود…