استاد عباس منش در این فایل، از دل موضوعی که بهظاهر طنزآمیز است، از زوایای مختلف این اصل اساسی را به ما یادآوری میکند که:
- ورودیهای ذهن چگونه باورها، پیشفرضها و انتظارات ما را از وقوع اتفاقات آینده شکل میدهند.
- این انتظارات و ذهنیتها در هر لحظه:
- از یک سو، تجربههای همفرکانس با خود را وارد زندگیمان میکنند.
- از سوی دیگر، به یک اتفاق خنثی – که هیچ معنایی نداشته است – در زندگی ما معنا میبخشند.
به این صورت که:
اگر این ذهنیت و انتظار مثبت باشد، احساسات مثبت و شرایط دلخواه را از دل آن اتفاق خنثی برای ما خلق میکنند؛
و اگر منفی باشد، از دل هیچ ، شرایط نادلخواه را برای ما میسازند.
این فایل را با دقت گوش دهید و تجربیات خود را در این زمینه با ما به اشتراک بگذارید.
منتظر نظرات تاثیرگذارتان هستیم.
درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 2
درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 1112MB34 دقیقه
- فایل صوتی درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 133MB34 دقیقه
سلام دوستان عزیز درود (◍•ᴗ•◍)
برای این فایل کلی مثال و نکته های مختلف به ذهنم رسید که خواستم بیام بنویسم .
مثل هر دفعه از خدا میخوام که به ذهنم نظم بده و کمکم کنه تا دونه دونه نکاتو رو بنویسم .
اول از همه میرم سراغ یه مفهوم خیلی مهم
»»واقعیت««
مفهومی که خیلی وقت ها ذهنم رو درگیر کرده . خیلی وقت ها فکر میکردم دیگه هرچی رو که بتونیم تو دستمون بگیریم واقعیه. الان میبینم که واقعیت اون هم تحت تاثیر ماعه .
همیشه برام سوال بود وقتی میگن یه فیلم واقع گرایانس ، یعنی چی ؟ چه دیدگاهی داره که اینو میگن ؟ یه دیدگاه خشن و منفی تا حد زیادی ؟ مگه دیدگاه امیدوارانه خیلی از فیلم ها واقعی به حساب نمی یاد ؟
واقعیت چیه ؟
بزارید یه مثال از داستان یه پسر بچه بزنم . یه پسر بچه که تعطیلات عیدش بشدت خراب شده بود . نمیتونست بیرون بره . نمی تونست هنر مورد علاقشو کار کنه. باید تمام وقت می موند مغازه . چون فروشنده شون رفته بود و پدرش هم شدیدا در گیر کار های غرفه عید بود . کلا تو اون مدت خانوادش رو روزی چند ساعت فقط میدید.
چند وقت گذشت ولی متاسفانه فروشنده ای پیدا نشد و خانوادش رفتن مسافرت و اون پسر بچه مجبور بود تمام مدت بمونه مغازه . تو تمام این مدت فقط چند هفته اخر پدرش بهش یکم پول داد بابت موندن .
حالا این وسط هم که همه رفتن تفریح، این اقا یکی از کلاسای دانشگاهشم افتاده چند روز قبل عید . همه تو مسافرتن ، ایشون میره سر کلاس .
خیلی به اون پسر بچه سخت گذشت ؟ واقعیته دیگه
نه ؟
راستشو بگم این داستان خودم بود . گذاشته بودمش تا برای تمرین و بحث احساس قربانی شدن انجامش بدم . ولی دیدم خیلی مناسب اینجا بود .
تا اینجا چقدر حرفام واقعی بود ؟ پدرش خیلی ادم بدی بود ؟ احساس میکنید باید دلسوزی کنید برام ؟
حالا بزارید چیزی که خودم تجربه کردم رو بگم . داستان بالا رو انجور که خودم توش بودم و تجربه کردم بگم .
نزدیکای عید بود . از استاد فایلی دیدم مربوط به تمرکز بر هدف . به خودم گفتم باید هدفی انتخاب کنم برای سال جدید . بنا به دلایلی که قبلا گفته بودم ایجاد یه رابطه عاشقانه رو انتخاب کردم . شروع کردم به کار کردن و هدایت شدم به دوره عزت نفس . رو خودم کار کردم .
فایلی که از استاد دیده بودم درباره تمرکز 100 در صد بر خواسته بود . این همش تو ذهنم بود . چون خیلی توش ایراد داشتم . همش به خودم میگفتم نمیتونم نمیشه من کلی کار فرعی دارم .
همین الانشم سختمه دربارش حرف بزنم . کلا سختمه درباره نقاط ضعف و ترسهام صحبت کنم ولی میکنم تا برم تو دلش .
درباره تمرکز به خودم گفتم بیام تلگراممو پاک کنم تا بهتر تمرکز کنم . من کلا تو فضای مجازی نیستم ولی خیلی الکی هی تلگراممو چک میکردم . پاکش کردمو با تمرکز بیشتری رو خودم کار کردم . ماه رمضون هم نزدیک بود و هی تو ذهنم میومد که من حتما بخاطر تفاوت عقایدم باخانوادم بحثم میشه . ولی میگفتم خدا هدایت میکنه .
تکامل داشت طی میشد . یروز دیدم پدرم اومد گفت فروشندمون دیگه نمیاد خودشم درگیر کارای غرفه ایه که برای عید تو نمایشگاه گرفته . گفت که من برم مغازه بمونم تا ببینیم چی میشه .
من اولش خیلی بهم ریختم . چون نمیتونستم رو هنرم کار کنم و احساس میکردم شرایطی بهم تحمیل شده . من مخالفت کردم و خانوادم هم گارد گرفتن که وظیفته و اینا .
خیلی سریع اومدم گفتم خیر فی ما وقع . اول به خودم گفتم که گارد خانوادم به خاطر جبهه گرفتن خودمه .
دقیقا مثل تفاوت واکنش اب وقتی بهش مشت میزنی و وقتی اروم نوازشش میکنی دستتو توش فرو میبری .
بهشون حق دادم چون کسی نبود بره مغازه . با خودم گفتم پدرت به تو اعتماد کرده و اگر نه داداشتم بود . ولی خیلی وقت ها پدرم دلش نمیخواد کارشو بده بهش . دوس داره من باشم .
الان که فکر میکنم اون موقع داشتم کم کم به واقعیت ها شکل میدادم .
اومدم به خودم گفتم تو قدم های اولتو برای کار کردن رو خودت برداشتی . سعی کردی فضایی برای خودت ایجاد کنی . الان هم خدا کمکت کرده و داره هدایتت میکنه که تو مغازه خودت و خودت تنها باشی .
اینو که میگفتم فکر میکردم دارم خودمو گول میزدم اما الان میگم داشتم خلق میکردم .
به شخصه نمیخواستم جایی برم . دوس داشتم تنها باشم و این همون شرایط بود . ساعت ها تنهای تنها برا خودم بودم . فایل گوش میدادم و کار میکردم . خیلی شرایط عالی بود . از خانواده دور بودم . کمکم کرد خودمو اونجور که میخوام شکل بدم . واقعا یه فرصت عالی .
برای هدفم که رابطه عاشقانه بود قدم برداشتم . سعی کردم تو این مدت خودمو بشناسم . بعد روابطمو اصلاح کنم . خیلی این تجربه مغازه موندن و صحبت با افراد مختلف کمکم کرد که اعتماد بنفسمو تو روابط ببرم بالا . بعد اومدم گفتم تو حرف زدن با خانم ها ایراد دارم باید خودمو اصلاح کنم .
خدا هم طبق معمول شنید .
این وسط در بهترین زمان ممکن یه کلاس داشتم که گره های دونفره بود و با کمال تعجب من با یه خانم همگروه شده بودم . صرفا منظورم اینه درحالت عادی اینطور نبود . دختر ها و پسر ها جدا بودن. ولی من و شما که میدونیم این هدایت خدا برای من بود .
با خودم گفتم که اره این یه فرصته تا خیلی عادی رفتار کنم . سلام عادیمو داشته باشم و کلا یه رفتار عادی داشته باشم . چون در این زمینه ایراد دارم و دارم روش کار میکنم . بخاطر پیشینه مذهبی که از خانوادم دارم هنوز خیلی دیدگاه های منفی نسبت به ارتباط بین دختر و پسر دارم که دارم روشون کار میکنم .
کلاس خیلی عالی گذشت . و چیزی هم که اخیرا من متوجه شدم من تمام ماه رمضون یه جورایی از خانوادم دور بودم . ارتباطی باهم نداشتیم . اصلا هیچ جوره ناراحتی پیش نیومد . واقعا خودم هم نمیدونستم خدا چطور میخواد این مسئلمو حل کنه . اثلا اصلا اسلا باورم نمیشد . تازه اوایل همش بابت غرفه ناراحت بودم که چرا پدرم غرفه گرفته و من الان مجبورم بمونم مغازه . ولی من و داداشم کنار غرفه پدرم وسایل خریدیم و گذاشتیم و پول خوبی هم ساختیم . تجربه خیلی قشنگی بود .
غرفه عید که تموم شد و وقت پدرم ازاد شد, با خودم گفتم یعنی فرصتم تموم شد ؟ نمیتونم دیگه رو خودم کار کنم ؟
فهمیدم خانواده قصد رفتن به مسافرت دارن . خیلی دوس داشتم تنها بمونم خونه و رو خودم کار کنم .
دیدم شرایط جوری پیش رفت که فقط مادرمو و داداشم میخواستن برن مسافرت . فکر نمیکردم بزارن که من بمونم .
تو این مدت هم اینقدر خوب مغازه رو مدیریت کرده بودم که پدرم خودش میخواست اصلا مغازه دست من باشه. اومد گفت این هزینه بهای مغازه بودنت و روزانه مبلغی رو تعیین کرد برام . قرار شد که من و پدرم بمونیم . نصف روز احتمالا پدرم مغازه بمونه و نصف روز من و عملا من هنوز در تنهایی خودم بسر میبرم و رو خودم کار میکنم .
الان هنوز هم احساس میکنید که قربانی شرایط شدمو باید برام دلسوزی بشه ؟
کدومش واقعی ؟
هر کدوم که تو بگی واقعیه . من خیلی راحت میتونستم فکر کنم که داره وقتم تلف میشه مجبورم بمونم مغازه . و واقعا هیچ ایده ای برای زمانم تو مغازه به ذهنم نمیرسید و از بیکاری کلافه میشدم و واقعا سخت میگذشت .
میتونستم اینجوری هم که الان فکر کردم فکر کنم .
کلا وقتی داری میگی خیر فی ما وقع و تلاش میکنی به نکات مثبت توجه ، اصلا به این معنا نیس که خودتو گول میزنی .
ฅ^•ﻌ•^ฅ تو داری شرایطتو میسازی ฅ^•ﻌ•^ฅ
این تجربه برا خودم خیلی درس داشت که از شرایطی که فکر میکردم خیلی بده . اومدم و بهترین عیدمو ساختم . طوری که اصلا باورم نمیشه، زمانی فکر میکردم بهم ظلم شده .
یه بحث دیگه که دوستان بیان کردن
»»اینکه چیزی ساده بدست بیاد ، بی ارزشه««
دوستان اشاره کردن که تو ذهن ما چیزی که سخت بدست بیاد ارزش داره .
مثلا این توت فرنگی که 20 دلار قیمت داره . حتما خیلی به به عه .
شاید بخاطر همینه که خیلی افراد نمیان از همین اسمون بالاسرشون لذت ببرن . چون راحت در دسترسه .
اولین بار که میدیدم بعضی از بچه های کلاسمون عکس اسمون رو تو گروه میزارن و از زیباییش میگن واقعا برام جالب بود . تازه میدیدم که خیلی از دختر های کلاسمون هم از گل و چیز های ساده و در دسترس عکس های قشنگ میزارن .اینارو به خودم میگم که یاد اوری کنم به خودم چه ادم های فوق العاده ای تو دنیا هست و داشتن یه رابطه زیبا ممکن و بلکه بسیار اسان است .
اصلا نیازی هم نیس که سخت باشه تا قشنگ باشه ها .
مثل همین اسمون بالا سرمون ، مثل همون توت فرنگی معمولی ،
مثل یه اشنایی ساده …
این باور که چیز های ساده هم قشنگن ، باعث میشه همین روزمره ترین اتفاقات زندگیمونو جور دیگه ای ببینیم . که حتی با خوردن همچین توت فرنگی معمولی اینقدر لذت ببریم .
من خودم انیمیشن خیلی دوس دارم . ولی بخاطر کنترل ورودی هام خیلی حواسم هست چی میبینم . هر چیزی نمیبینم . اون انیمیشن هایی هم که میدیدم ، صحنه های خیلی زیبایی از زندگی رو نشون میداد . داشتم فکر میکردم این صحنه ها از کجا میان ؟ یه اسمون ابی ؟ یه جاده بارونی ؟ یه تابلو خیس تو خیابون ؟ یه گل کنار جاده ؟ افرادی که دارن میرن سر کارشون ؟ گربه ای که خودشو لیس میزنه ؟
خیلی صحنه های زیبا از روز مره ترین چیز ها و میدیدم . با خودم میگفتم یعنی دنیا میتونه اینقدر قشنگ باشه ؟ شهر کوچیک من که نمیتونه قشنگ باشه . میتونه ؟
به خودم گفتم من الان کارگردان یه انیمه ام . دنبال سکانس های زیبا برای برای فیلمم میگردم .
هر وقت میرفتم بیرون این تو ذهنم بود . از در و دیوار عکس میگرفتم . باورم نمیشد که میشد تمام اون چیز های تکراری رو اینقدر قشنگ دید . تمام اون ساختمون های قدیمی وقتی تصور میکردم که لوکیشن یه انیمه معروفن ، تو ذهنم قشنگ میشدن . عکس هایی که از ساختمون های خراب شهر میگرفتم برای دوستام خیلی جالب بودن . اصلا باورشون نمیشد میشه اینطوری هم نگاه کرد .
کلا دیدم نسبت به همه چی عوض شد . با خودم گفتم الان فلان شهر که بنظرت خیلی رمانتیک و خاطره انگیزه ، بخاطر اینه که لوکیشن یه فیلم سینمایی قشنگ بوده .
خوب مگه شهر تو الان چشه ؟ اینم لوکیشن فعلی فیلم زندگی توعه . از این خاطره انگیز تر ؟
وقتی میرفتم بیرون جوری نگاه پرنده های درحال پرواز میکردم انگار اوپنینگ شیر شاه بود .
هوای ابری حس خیلی خوبی برام داشت . عاشق اون نم و قطره های ابی بودم که همه جا بود .
کنار دریا میرفتم فکر میکردم این الان ساحلیه که تو یه فیلم عاشقانه دو تا دوست باهم اشنا میشن .
تو اتاقم میرفتم فکر میکردم این الان اتاق شخصیت اصلی فیلمع . جایی که توش احساس ارامش میکنی .
خیلی کمکم کرد دیدم نسبت به روز مره ترین چیز هایی که به سادگی دم دستمونه عوض بشه.
واقعا همین الانم احساس خوبی نسب به همین صدای بخاری کنارم دارم که داره جلز و ولز میکنه . صدای لاستیک ماشین ها وقتی میرن تو چاله اب ، برگ درختا …
همش قشنگه . حتی بنظرم یکی از پرنده هایی که کلا نادیده گرفته شده گنجشکه . چون همه جا هست و اصلا هیچ کی نمیبینش . همین الان داشتم از پشت پنجره مغازه یکیشو میدیدم . چقدر قشنگ بود . طرح خیلی قشنگی از قهوهای و سیاه . راه رفتنش خیلی بامزه بود .
به قول یه بازی که وایبشو دوس داشتم
Love is in small things
میشه به همین اتفاقات بظاهر ساده معنای دیگه ای داد .
حالا اگه بخوایم از این نکته بگذریم
نکته دیگه ای که به ذهنم رسید
»»قضاوت بر اساس پیش فرض های قبلی««
این یکی ایراد خودمه بشدت و میخوام نکاتی رو بخودم گوشزد بکنم . از اینجا به بعد مخاطب حرفام بیشتر خودمم .
خیلی وقت ها یه فیلم رو از رو پوسترش قضاوت میکردم و یا چون تو اون ژانر یه فیلم بد دیده بودم میگفتم حتما این هم بده.
کلا فیلم و انیمشن های زیادی ندیدم . با وسواس زیادی فیلم هامو انتخاب میکنم . خیلی وقت ها شده صرفا از با قضاوت از رو ظاهر یه فیلم خوب از دستم در رفته ولی وقتی میبینم ریوی هاش خوبه و بهش فرصت میدم و میبینمش میفهمم که اشتباه قصاوت کرده بودم .
اینو ربط میدم تو ارتباطم با ادما و ایرادی که در زمینه ایجاد رابطه عاشقانه دارم .
ادم هایی رو که میشناسم ، خیلی دوست دارم و همیشه سعی میکنم با یه دید مثبت برم سمتشون .
ولی نسبت به افراد جدید یه کمال گرایی دارم . مخصوصا الان که بحث رابطه عاشقانه برام مطرحه.درباره کمالگرایی بگم که اولا مگه خودم بی ایرادم ؟ بعد بنظرم دیدگاه مناسبتر نسبت به فرد مقابلت اینه که
ฅ^•ﻌ•^ฅ اون فرد کلی نکته مثبت داره که باید بتونی ببینیشون و میتونی ازشون کلی درس بگیری . و کلی پتانسیل اماده شکوفا شدن تو وجودش هست که میتونید در کنار هم رشد کنید . ฅ^•ﻌ•^ฅ
اصلا میدونید چرا موسیقی نواختن یک نوازنده اینقدر زیباس ؟ ولی خیلی وقت ها میگن اجرا موسیقی ، نت به نت توسط کامپیوتر و ربات یکنواخت و بی روحه ؟ کامپیتر که دقیقا چیزی که بهش داده شده رو مینوازه . ثانیه به ثانیه . با شدت صدای کاملا دقیق و بدون خطا
چون موسیقی که نوازنده ها مینوازن درکنار تمام نکات مثبتشون . پر از ایراده . هیچ دو نتی دقیقا شدت یکسانی ندارن . سرعت اجرا مقدار کمی بالا پایین میشه در طول اجرا. بعضی نت ها کمی جابجا میشن .
اصلا برای اینکه اجرای کامپیوتر پر احساس بشه ، این ایرادات انسانی رو به طور مصنوعی بهش وارد میکنیم .
همینه که ما -ادم ها- رو خاص میکنه
مسئله دیگه ای هم که دارم ،خیلی وقت ها با یسری پیش فرض ها به یسری ادم ها نگاه میکنم . مثلا تو ذهنم اینه هر کی اینستا داره ، کمبود توجه داره و ضعیفه .
از همه دوستان معذرت میخوام ¯\(ツ)/¯
اینا همه تو اعماق ذهنمه دارم کنکاشش میکنم . میاد بیرون دیگه ( استیکر خنده با یه چیکه اب رو سرش )
داشتم فکر میکردم من اینستا ندارم ولی تو همون تلگرام که دارم همش عکس پروفایلمو عوض میکنم . درسته اینقدر اعتماد بنفس دارم که راحت از خودم عمس میزارم ولی دیگه احساس کردم دارم برای همون نیاز به توجه اینکارو میکنم . مثلا اوایل عکس از طبیعت دانشگاه میزاشتم گروه . واقعا تجربه عالی بود . ولی از یه جایی به بعد احساس کردم دارم اینکارارو میکنم که منو ببینن . خب میبینیم که بحثی که مطرحه ، پاسخ ما نسبت به یه نیاز درونیه . اصلا صرفا بحث داشتن یا نداشتن این پلتفرم به تنهایی نیست . خیلی از دوستام دارن توش کار میکنن اصلا .
اینارو به خودم میگم چون برای روابط ، احساس میکردم ادم مناسب نیس . ولی داشتم سطحی نگاه میکردم . همش داشتم با پیش فرض هام نگاه میکردم . مثل اون فیلمی که بدون اینکه بدونم چیه ردش میکردم .
مثلا من به ازادی اعتقاد دارم . به خودمم میگم نباید به کسی اسیب بزنه . این خط قرمز منه . باز با این حال چون از یه خانواده مذهبی اومدم . هر دختری که پوششی که پیش فرض تو ذهن من هست رو نداشته باشه یه برچسب منفی میخوره .
حالا خودم به اجبار و پوشش به اون شکلی که عرف هست اعتقاد ندارم ولی بازم هم یه برچسب منفی میخوره. هر چقدم کمرنگ .
مثلا قبلا دیگه همینکه کسی رو میدیدم بی روسری هست فکر میکردم که من اصلا باید ازش دوری کنم . خیلی وقت ها ادم هارو با پیش فرض هام فضاوت کردم و شده باهاشون اشنا شدم و دیدم چقدر اشتباه میکردم .
مثلا بنده خدایی بود با لحجه کردی . شلوار گشاد . بدن نسبتا استخوانی و پوست تیره . انگشتش هم اسیب دیده بود . این بنده خدا تو کلاسمون بود . به خودم گفتم احتمالا نباید برم سمتش . همین .
گذشت و من و اون پسر الان صمیمی هستیم . چقدر این ادم گله . یا مثلا چند تا دوست خیلی خوب دارم بعدا فهمیدم از عزیزان افغانستانیمون هستن . با خودم گفتم اگه از اول بدون اینکه بشناسمشون اینو میفهمیدم ، چقدر پیش فرض هام تو قضاوتم تاثیر داشت ؟
خدارو شکر رابطم با پسر های دانشگاه عالیه . هر کی رو میبینم میرم سمتش با این پیش فرض که حتما ادم عالیه . میرم و خودشو همونجور که هست میشناسم . بجای اینکه به حرف مردم گوش بدم.
ولی در ارتباط با دختر های کلاس ، چون به شخصه ارتباطی ندارم و صرفا از دور میبینم . پیش فرض هام خیلی تاثیر دارن . مخصوصا الان که بدنبال رابطه عاشقانم. میخوام پیش فرض هامو اصلاح کنم .
مثلا خانم شایسته مثال خیلی واضحیه برام . ایشون کسی هستن که من تحسینشون میکنم .برای مثال پوشش خودشونو دارن و اصلا این همون شجاعتیه که من دنبالشم . شجاعت میخواد خودت باشی .
خدایا همونطور که الان مثل همیشه هدایتم کردی تا این کامنت تو ذهنم مرتب بشه و بتونم سخنانتو به قلم بیارم در این مسیر کمکم کن تا ثابت قدم باشم .
میترسم
ولی قدم برمیدارم …
همتونو به اغوش گرم خدا میسپارم
عاشق همه شما عزیزان هستم
عید همتونو مبارک باشه
سالی پر از آرزوهای جدید
انگیزه های بسیار
و اهدافی که به تحققشون میبالید
شجاع باشید
فعلا (◕ᴗ◕)