استاد عباس منش در این فایل، از دل موضوعی که بهظاهر طنزآمیز است، از زوایای مختلف این اصل اساسی را به ما یادآوری میکند که:
- ورودیهای ذهن چگونه باورها، پیشفرضها و انتظارات ما را از وقوع اتفاقات آینده شکل میدهند.
- این انتظارات و ذهنیتها در هر لحظه:
- از یک سو، تجربههای همفرکانس با خود را وارد زندگیمان میکنند.
- از سوی دیگر، به یک اتفاق خنثی – که هیچ معنایی نداشته است – در زندگی ما معنا میبخشند.
به این صورت که:
اگر این ذهنیت و انتظار مثبت باشد، احساسات مثبت و شرایط دلخواه را از دل آن اتفاق خنثی برای ما خلق میکنند؛
و اگر منفی باشد، از دل هیچ ، شرایط نادلخواه را برای ما میسازند.
این فایل را با دقت گوش دهید و تجربیات خود را در این زمینه با ما به اشتراک بگذارید.
منتظر نظرات تاثیرگذارتان هستیم.
درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 2
درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 1112MB34 دقیقه
- فایل صوتی درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 133MB34 دقیقه
– به نام خدایِ قدرت –
عجب فایلی بود استاد. چقدر ذهن زود گول میخوره و زود باور میکنه.
راستش این فایل یه حس راحتی و خوب بهم داد؛ از این جهت که با خودم گفتم عه حدیث؛ پس تو کااااملا توانایی این رو داری باورهایی که دوست داری داشته باشی و قدرتمنده رو به خوردِ ذهنت بدی و اجازه بدی باورهات تجربیات زندگیتو رقم بزنه.
چقدر فکر کردم بهش استاد. فکر کردم که من چه تجربیاتِ این مدلی ای داشتم!؟
من یه دبیر ادبیات دارم که چند باری برای هم درمورد چیزهای مختلف نوشتیم و درمورد موضوعات مختلف و شعر و حال خوب باهم حرف زدیم. برای هم موزیک فرستادیم، من عکسای زیبایی که گرفته بودم رو براشون فرستادم و خلاصه که، انگار ارتباطمون فراتر از درس و مدرسه بود. این باور درون من شکل گرفته بود که من برای این دبیر دانش آموز خیییییلی متفاوتی هستم. به خاطر همین هررررر رفتاری که با من میکنه، من حس خوب میگیرم چون باور کردم که اون با من متفاوت رفتار میکنه. مثلا اگر با من و همکلاسیم یکسان رفتار میکنه، من با خودم میگم نه، من مطمئنم که جنس رفتارش با من یه جور دیگهست. به خاطر همین هیییییچوقت خودم رو با بقیه مقایسه نمیکنم چون میدونم این دبیر جوری که با من رفتار میکنه متفاوته. حتی نوع نگاهش، لحن حرف زدنش، خندیدنش…
یه چیز دیگه اینکه من توی بعضی از جمع ها آدمِ خیلی با اعتماد به نفسی ام و توی بعضی جاهای دیگه به نظر خودم خیلی بی اعتماد به نفسم. مثلا من توی مدرسه همیشه به عنوان یه دختر شجاع با استعداد خوش برخورد فهمیده شناخته میشم اما وقتی توی جمع دوستای تئاترم قرار میگیرم، احساس میکنم خیلی کوچیکم. چند وقتی همش برای خودم سوال بود که چرا!؟ مگه وقتی آدم اعتماد به نفس داره، همه جا نداره!؟ پس چرا ما توی بعضی جمعا حالمون خوبه و فکر میکنیم آدم بزرگی هستیم و توی بعضی جمعا حس خوبی به خودمون نداریم!؟ الان جوابمو گرفتم. میدونم که من باور کردم جلوی بچه های تئاتر کمم. هیچی نیستم. و طبیعیه که رفتار دیگران با من هم متناسب با باور خودمه. مثلا توی مدرسه همیشه با من با احترام رفتار میشه اما توی تئاتر با اینکه رفتار بقیه خیلی عادیه اما من همش حس میکنم بی اعتماد به نفسم. خوشحالم که ریشهی باورم رو پیدا کردم.
چقدر راحت باورهای ما داره زندگی ما رو رقم میزنه. چقدر راحت ذهن ما فراموش میکنه.
خدایا شکرت که انقدر همه چیز قانون منده.
خدایا شکرت که حالم انقدر خوبه.
خدایا شکرت که روز به روز دارم بیشتر خودم رو میشناسم.
– درس هایی از یک توت فرنگی 19 دلاری –