استاد عباس منش در این فایل، از دل موضوعی که بهظاهر طنزآمیز است، از زوایای مختلف این اصل اساسی را به ما یادآوری میکند که:
- ورودیهای ذهن چگونه باورها، پیشفرضها و انتظارات ما را از وقوع اتفاقات آینده شکل میدهند.
- این انتظارات و ذهنیتها در هر لحظه:
- از یک سو، تجربههای همفرکانس با خود را وارد زندگیمان میکنند.
- از سوی دیگر، به یک اتفاق خنثی – که هیچ معنایی نداشته است – در زندگی ما معنا میبخشند.
به این صورت که:
اگر این ذهنیت و انتظار مثبت باشد، احساسات مثبت و شرایط دلخواه را از دل آن اتفاق خنثی برای ما خلق میکنند؛
و اگر منفی باشد، از دل هیچ ، شرایط نادلخواه را برای ما میسازند.
این فایل را با دقت گوش دهید و تجربیات خود را در این زمینه با ما به اشتراک بگذارید.
منتظر نظرات تاثیرگذارتان هستیم.
درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 2
درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 1112MB34 دقیقه
- فایل صوتی درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 133MB34 دقیقه
چند وقت پیش یکی از دوستانم برای یک مهمانی دعوت کرده بود که راستش رو بخوام بگم، خیلی هم دوست نداشتم برم. نه که طرفها رو دوست نداشته باشم، ولی واقعا حس خوبی به محیطشون نداشتم. اون موقعها به شدت ذهنم منفی بود و اصلاً فکر میکردم که این مهمانی هیچ چیزی جز یه شب خستهکننده برای من نخواهد بود. ولی از اونجایی که داشتم تازه روی خودم کار میکردم و سعی میکردم ذهنیتها و باورهای منفیام رو تغییر بدم، تصمیم گرفتم این بار متفاوت باشم.
قبل از اینکه برم، هر روز چند بار خودم رو آماده میکردم. با خودم میگفتم: «این مهمانی میتونه فرصت خوبی برای آشنایی با آدمهای جدید باشه. شاید این افراد هم در اصل خیلی بهتر از اون چیزی که من فکر میکنم باشند.» حتی جملاتی مثل «من قراره با انرژی مثبت برم و خوش بگذره» رو توی ذهنم تکرار میکردم. چند بار خودم رو تصور میکردم که با لبخند وارد میشم، با آدمها صحبت میکنم و از هر لحظه لذت میبرم.
وقتی رسیدم به مهمانی، با اینکه اولش خیلی توی خودم بودم و کمی درگیر احساسات منفی گذشتهام، یواشیواش متوجه شدم که تغییراتی ایجاد شده. به جایی که همیشه به منفیترین بخشها توجه میکردم، حالا داشتم چیزهای مثبت رو میدیدم. مثلا یکی از مهمانها که قبلاً فکر میکردم خیلی خشک و بیروح هست، الان با دیدگاه جدیدی بهش نگاه میکردم و متوجه شدم که خیلی هم جذاب و شوخطبع هست. یکی دیگه که قبلاً خیلی در دلم ازش ناراحت بودم، الان دیدم که خیلی باحال و مهربونه.
با هر کسی که صحبت میکردم، ذهنیتهای مثبت بیشتر و بیشتر در ذهنم پررنگ میشد. به هیچوجه به خودم اجازه ندادم که به افکار منفی برگردم. به مرور زمان، از اون مهمانیای که اصلاً براش منتظر نبودم و شاید حتی ازش فرار میکردم، تبدیل به یکی از بهترین مهمانیهایی شد که رفتم. احساس کردم که نه فقط من بلکه بقیه هم از حضورم خوشحال هستند.
=>> این تجربه به من ثابت کرد که چطور میشه با تغییر انتظارات ذهنی و با تکرار باورهای مثبت، حتی یک موقعیت ناخوشایند رو به چیزی تبدیل کرد که بشه ازش لذت برد و حتی یاد گرفت. اون مهمانی تبدیل شد به یک شب پر از خنده، گفتگو و حتی لحظات آموزنده. از اون شب به بعد همیشه یادم موند که هیچچیز در دسترس نیست که نتونم با ذهنی مثبت و باز، ازش بهترین بهره رو ببرم.
چند سال پیش، منم مثل خیلیای دیگه تو یه کار ثابت بودم، حقوق مشخص، آخر ماه یه مبلغی میریختن، اما همیشه حس میکردم یه چیز کم داره! آزادی نداشتم. باید صبح تا شب طبق برنامهی بقیه میچرخیدم، برای یه روز مرخصی باید التماس میکردم، و مهمتر از همه، هر چقدر بیشتر کار میکردم، درآمدم تغییری نمیکرد.
یه روز با خودم گفتم: “واقعاً نمیتونم خودم درآمدم رو بسازم؟ چرا باید همیشه منتظر باشم یکی دیگه تعیین کنه چی گیرم میاد؟” همین شد که شروع کردم به کار روی ایدههای خودم. آسون نبود، ولی فرقش این بود که این بار من تصمیمگیرنده بودم. کمکم، اولین درآمدای خودم رو بدون نیاز به یه کارفرما تجربه کردم. اون حس آزادی رو هیچوقت فراموش نمیکنم، انگار بعد از سالها تازه فهمیدم چقدر محدود بودم!
الان، وقتی میبینم هر روز یه فرصت جدید تو زندگیم ایجاد میشه، به این نتیجه میرسم که استقلال مالی فقط به پول درآوردن نیست؛ به اینه که تو انتخاب کنی چجوری و از چه راهی پول دربیاری، بدون اینکه وابستهی کسی باشی. و این دقیقاً از همون ورودیهای ذهنی شروع شد که گفتم: “من میتونم!”
واقعیت اینه که ذهن ما عین یه آهنرباست. اگه باور داشته باشی که همیشه شرایط به نفعته، دقیقاً همون اتفاقا برات میافته. ولی اگه دائم فکر کنی بدشانسی میاری، مغزت ناخودآگاه دنبال نشونههایی میگرده که ثابت کنه حق با توئه. خلاصه، هرچی رو تو ذهنت ورودی بدی، همونو تو زندگی میبینی.
چقدر حرفات قشنگ و از دل برآمده بود! آدم حس میکنه یه نفر داره از ته قلبش تجربههای ارزشمندش رو به اشتراک میذاره. این که تونستی خودت رو از اون جریان کلیشهای و ذهنیت قالبی جدا کنی، خیلی ارزشمنده. این یعنی آگاهانه داری زندگی میکنی، نه بر اساس حرف بقیه یا تبلیغات.
حقیقتاً کنترل ذهن و داشتن یه مسیر مشخص تو زندگی، یکی از بهترین چیزهایی هست که آدم میتونه یاد بگیره. این که صبح که بیدار میشی، خودت انتخاب کنی که چه حسی داشته باشی، چی برات مهم باشه و به جای این که بذاری شرایط جامعه یا محیط، مسیر ذهنت رو تعیین کنه، خودت سکان زندگیت رو به دست بگیری.
در مورد خریدها و برندبازی هم واقعاً نکته درستی گفتی. خیلی از ما، کیفیت رو با قیمت و جای خرید اشتباه میگیریم. در حالی که خیلی وقتا، بهترین چیزها سادهترین و در دسترسترینشون هستن. فقط کافیه ذهنمون رو از اون الگوهای تکراری رها کنیم.
این که الان با آرامش نشستی و از این آگاهیها لذت میبری، خودش یه نعمت بزرگه. آدمهایی که این سطح از آگاهی رو دارن، کم نیستن، ولی اونایی که این آگاهی رو نگه میدارن و فراموش نمیکنن، واقعاً انگشتشمارن. پس این حالت رو برای خودت حفظ کن، ادامه بده و مطمئن باش که تو سال جدید هم بهترینها در انتظارت هستن.
برای تو و همه دوستانی که تو این مسیر هستن، آرزوی آرامش، شادی و برکت دارم. همیشه در پناه خدا، دلخوش و پر از انرژی مثبت باشی!
سلام علی توحید مدار
سال نو مبارک .
حرفات واقعاً جالبه و کاملاً درسته! ذهن یه قدرت عجیبوغریبی داره که خیلی وقتا حتی از چیزایی که بهشون وابستهایم، مثل دارو یا تغذیه، تأثیرش بیشتره. اون تحقیق قرص افسردگی و اثر پلاسیبو یه نمونه بارز از اینه که باور و ذهنیت ما چقدر روی بدنمون اثر میذاره.
ماجرای پروتئین وی هم دقیقاً همینه! بدنمون طوری طراحی شده که به افکارمون واکنش نشون میده. وقتی یه چیزی رو مفید بدونی، انگار بدنت خودش دستبهکار میشه تا ازش استفاده کنه، ولی وقتی بهش به چشم یه چیز مضر نگاه کنی، حتی اگه همون ماده باشه، بدن یه واکنش منفی نشون میده. اینو توی مثال انرژیزا هم گفتی، که برای تو مثل یه نوشیدنی بیارزش بوده ولی برای رفیقت، یه معجون انرژیبخش!
راجعبه باشگاه و رکورد زدن هم که دیگه حرفی نمیمونه، چون اون لحظههایی که احساس قدرت داری و حس میکنی خدا پشتته، دیگه چیزی جلودارت نیست. اینو خیلیا تجربه کردن، یه روزی که حالت خوبه، یه حرکت سخت رو راحت انجام میدی، ولی یه روز دیگه با اینکه همون توان رو داری، ذهنت اجازه نمیده.
توی تولید محتوا، روابط، حتی حل مشکلات، این قدرت ذهن واقعاً معلوم میشه. وقتی با باور قوی میری جلو، چیزایی ازت سر میزنه که خودتم تعجب میکنی! و برعکس، وقتی با ترس و تردید بری جلو، انگار خودت سد راه خودتی.
حرف آخر؟ ذهنیتت رو کنترل کن، چون اون داره زندگیت رو کنترل میکنه! و اون جمله که گفتی خیلی خوب بود: “فقط وقتی از توانایی واقعیمون استفاده میکنیم که شرایط اضطراری باشه.” ولی اگه یاد بگیری همیشه ازش استفاده کنی، دیگه لازم نیست منتظر موقعیت اضطراری باشی تا قدرتت رو ببینی!
دمت گرم برای این متن، خیلی الهامبخش بود!