- چه میشود که ذهن، رسیدن به یک خواسته را سخت و پیچیده میکند، و چه میشود که همان ذهن، رسیدن به یک خواسته را ساده و آسان؟
- چه میشود که فرد ناخودآگاه به دنبال یافتن نکات منفی است، و چه میشود که توجه یک فرد، معطوف به یافتن نکات مثبت در هر موقعیت میشود؟
- چه میشود که بعضی از آدمها خوششانس هستند و مرتباً فرصتها و نعمتها را حتی از دل هیچ جذب میکنند، و چه میشود که بعضیها آنقدر بدشانساند که بدترین سناریوی ممکن برایشان رقم میخورد؟
در این فایل، استاد عباس منش با مثالهای ملموس، این اصل اساسی را در خلق اتفاقات زندگی توضیح میدهد که:
اگر ذهن، آگاهانه برای باورهای قدرتمندکننده، انتظارات مثبت، و پیشفرضهای سازنده تربیت نشود، این ذهنِ رهاشده، بهصورت خودکار خود را برای اتفاقات منفی، انتظارات بدبینانه، و باورهای محدودکننده آماده میکند. در نتیجه، مسیری عصبی در ذهن شکل میگیرد که ناخودآگاه، تمایل به تقویت مومنتوم منفی دارد.
به همین دلیل، فردی که ذهنیت منفی دارد، اصولاً با مواجهشدن با هر تضاد یا چالشی، تمایل دارد بلافاصله بدترین سناریوی ممکن را از آن اتفاق برداشت کند…
همین مسیر عصبی در ذهن، سبب میشود که وقتی فرد هدفی مشخص میکند و برای آن قدم برمیدارد، ذهنش به جای تمرکز بر ایدهها، فرصتها و راهکارها، بر یافتن موانع احتمالی متمرکز شود. در نتیجه، مسیری که اصولاً آسان بود، تبدیل به یک مسیر ناهموار میشود و فرد را از یک مانع به مانع بعدی میکشاند، تا جایی که عطای خواسته را به لقایش میبخشد و مسیر را نیمهکاره رها میکند.
در دوره “همجهت با جریان خداوند”، استاد عباس منش برای حل ریشهای مسئلهی خواستههای بهثمرنرسیده، به سرچشمهی اصلی بازمیگردد: یعنی ایجاد باورهای مرجع که ذهن را بهطور خودکار به سمت افکار تقویتکنندهی مومنتوم مثبت سوق میدهند.
آگاهیها و تمرینات این دوره، مسیری عصبی جدید در ذهن دانشجو ایجاد میکنند، به گونهای که ذهن او بهطور خودکار به سمت انتظارات مثبت متمایل میشود. در نتیجه، به طور خودکار، قدرت ذهن در خلق خواسته ها، در خدمت خواسته ها و اهداف دانشجو قرار می گیرد و از هموارترین مسیر، بیشترین ثمرات حاصل می شود.
این فایل را با دقت گوش دهید، نکته برداری کنید. سپس درس هایی که گرفته اید یا تجربیاتی که در این زمینه دارید را در بخش نظرات این فایل با ما به اشتراک بگذارید.
منتظر نظرات تاثیرگذارتان هستیم.
مطالعه اطلاعات کامل درباره دوره «هم جهت با جریان خداوند»
درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 1
درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 2104MB34 دقیقه
- فایل صوتی درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 233MB34 دقیقه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 3 فروردین رو با عشق مینویسم
974
این عدد تو این مدت سه ماهه به قدری تکرار شده در این مدت ،یعنی از وقتی دوره هم جهت با جریان خداروهم خریدم
قبلش وقتی دوره 12 قدم رو شروع کردم و دوره عشق و مودت و عزت نفس رو خریدم و تمریناتش رو انجام دادم
به وضوح بهم گفته شد که این عدد یک تاریخه
و تاکید شد که در صورتی در این تاریخ
1404/7/9
به خواسته هات میرسی که کنترل کنی ذهنت رو
به قوانین عمل کنی و قدم برداری
باورهاتو به صورت مستمر ادامه بدی
سپاسگزاری کنی و سعی کنی به قوانین عمل کنی و تجربه هات رو پشت سر هم انجام بدی تا سرعت بگیره تکاملت
و مهم تر از همه ،هر روز خدارو یاد کنی و هرآنچه که داری و هست و نسیت بدونی که از خداست و تو هیچی نداری و هیچی و هیچ
و تنها دارایی ارزشمندت ربّ هست
امروز این عدد دوباره تاکید شد ، درست وقتی که من داشتم با ماشین kmc که تو محله مون هر بار میبینم و وقتی میرم بلوار محله مون میبینم که پارک شده و عکس میگیرم ازش
اما امروز خودمم کنارش وایستادم و با ماشین عکس گرفتم
که در ادامه رد پام مینویسم که چی شد و گفتم و دقیقا همون شد
امروز صبح مثل هر روز فرابهشتیم روز 3 فروردینم رو با تمرین ستاره قطبی آغاز کردم با عشق و احساس خوب
نزدیک ظهر دوباره رفتم سنگک بخرم،تو راه رفت و برگشت فقط و فقط به درختای تازه جوانه دار شده محله مون نگاه میکردم و ذوق میکردم
خود خود بهشت بود
بارها به خودم گفتم طیبه با دقت ببین این همه زیبایی رو ،دیگه هیچ وقت نمیتونی این همه زیبایی رو ببینی ،چون که امروز و تغییر درختان رو فقط همین امروز میتونی ببینی و لحظه به لحظه در حال تغییر هستن و لذت ببر
من در طول روز سعی میکنم بیشتر این نگاه رو داشته باشم که چه به جهان اطرافم و چه با انسان ها که ارتباط برقرار میکنم ،بتونم که با این نگاه یادم بیارم که جهان هر لحظه در حال تغییره و باید از همین لحظه ام لذت ببرم
خدایا شکرت
وقتی برگشتم خونه شروع کردم تمرین کلاسیم رو انجام دادم و تا بعد از ظهر تموم شد
من قلموهامو ،رنگای روغن وینزور آرتیستمو بغل میکردم و با هر بار استفاده خدارو شکر میکردم
و وقتی یادم میفتاد روزی پول هیچ کدوم از اینارو نداشتم و الان دارمشون و دارم نقاشی میکشم بی نهایت لذت بردم
سال 1402 بهمن ماه ، من پول یه قلمو روهم نداشتم که قیمتش 80 هزار تومان بود
اما الان کلی قلمو ،رنگ ،بوم ،روغن مخصوص رنگ روغن ،دفترای طراحی و دفتر چه بوم و خیلی چیزای دیگه دارم، خدای من چقدر نعمت بهم عطا کردی بی نهایت ازت سپاسگزارم
وقتی کارم تموم شد مادرم گفت بیا باهم بریم مرکز خرید و رفتیم تا مانتو ببینم و برای خودم بخرم
اما نخریدم و مادرم برای داداشم خرید کرد
وقتی نشستم رو صندلی تا مادرم بیاد صحبت های محمد رضا گلزار که شعر ای دیوانه لیلایت منم رو میخوند رو دیدم از اینستاگرام و مصاحبه های دیگه اش رو
خیلی حالم خوب بود با آدما که رو به رو میشدم ،لبخند به لب داشتم و با عشق نگاهشون میکردم
وقتی برگشتیم خونه مادرم آش رشته درست کرده بود ،من رفتم و نون بخرم که صلواتی بود و برگشتم خونه تا بازم مثل دیروز تو ظرف آش بذارم و برم تو بلوار محله مون و تو سکوت شب که همه خونه هاشون بودن و افطار بود من با خدا صحبت کنم
خواهرم و مادر و خواهرزاده ام رفته بودن مسجد و وقتی اومدن من آش برداشتم و باهم رفتیم کمی پیاده روی کنیم و مادرم به بافنده هاش پشم شیشه بده تا براش جوجه ببافن
وقتی راه میرفتیم و به خواهر زاده ام گفته بودم که آقای خداگونه نقاش گفته که یه روز ببرمت و نقاشی کار کنی ،از اون روز هی بهم میگه خاله من کی بیام برای نقاشی
و خیلی ذوق داره برای اینکه رو دیوار کار کنه
وقتی به خواهرم تعریف میکردم که آقای خداگونه تو یک سال 4 میلیارد از نقاشی دیواری درآمد داشته ، از اون روز خواهر زاده ام مدام به فکر اینه با درآمدش ماشین و خونه بخره
یاد حرف استاد میفتم میگفت وقتی یه الگو رو میبینید که شده و تونسته از کاری درآمد داشته باشه ،قابل باور میشه که شما هم میتونید و دقیقا خواهرزاده ام و برادر و خواهرم ، تو این مدتی که من میومدم و تعریف میکردم و شنیدن ،اونا هم علاقه مند شدن و باورشون قوی شده که میشه از نقاشی درآمد میلیاردی و تیلیاردی داشت
وقتی باخواهر زاده ام میرفتیم تا نزدیکای دیواری که من اولین دیوار رنگش کردم ،تا بشینیم رو صندلی تا با نگاه کردن به دیوار سپاسگزاری هم بکنم ، تو دلم گفتم ماشین kmc نیست ؟!کی میاد پارک کنه
همین که گفتم و سرمو چرخوندم سمت راستم و خیابون ، دیدم ماشین kmc اومد و رفت سمت ساختمونشون پارک کنه
وای اون لحظه فقط میخندیدم و گفتم وای ماشین من اومد و آهنگ این عشقه که من و تو خوشبختیم گوش میدادم که خدا هدایتی این آهنگ رو به من نشونه داد و تو دلم برای خدا میگفتم
و تشکر میکردم که گفتم و ماشین اومد
رفتیم و آش رو خوردیم و وقتی بلند شدیم تا بریم کنار مادر و خواهرم که برمیگشتن ،رفتیم ماشین kmcرو ببینیم ،مدام میگفتم تحسین میکنم صاحب ماشین رو و صاحب تمام ماشینارو
همه شون ایمان داشتن به خدا که به خواسته هاشون رسیدن و نور خدا رو میشه در جای جای این شهر دید
و رفتم تا عکس بگیرم و خودمم وایستادم و سلفی گرفتم و جوری ذوق میکردم که انگار ماشین خودمه
عکس گرفتم و کنار ساختمون ،چیدمان گل و گلدون رنگی و بهاری کار کرده بودن و خیلی زیبا شده بود
وقتی برگشتیم تا از خیابون رد بشیم به قدری حالم خوب بود که گفتم میخرمت kmcمن
دیدم یه 206 سفید رد شد و پلاکش 974 بود
این دیگه تاییدی بر خریدن این ماشین برای من شد
فقط خندیدم و شکر کردم بابت این تایید و انگار باورم قوی و قوی تر شده که تا این تاریخ اگر مومنتوم مثبت رو قوی تر کنگ و سرعت ببخشم بهش تا چند ماه دیگه ماشین میخرم
وقتی برگشتم خونه به موجودی حسابم نگاه کنم تا حالا 17 میلیون یه جا تو حسابم نداشتم، که ثابت بمونه و خرجش نکنم برای چیزای دیگه که دو روزه کل اون پول تموم بشه اولین باریه که این همه پول در حسابم چند روز مونده و حسابم خالی نشده ، یادمه تا به حسابم پول میومد یا به مادرم میدادم و خرج خونه میکردیم و تموم میشد یا میرفتم خودم وسیله نقاشی میخریدم
یا اینکه هزینه های غیر مترقبه که در دوره 12 قدم نوشتم در چکاب فرکانسی رخ میداد و صفر میشدم
اما الان دیگه هیچ کدوم از اونا نیست نه تنها خودم دارم میرم سرکار بلکه مادرم هر هفته میره جمعه بازار و برای خودش از فروش گل سر جوانه بافتنی درآمد داره و خواهرمم حدا برای خودش درآمد داره
و داداشم دوباره برگشته سر کار قبلیش با حقوق بالاتر از قبلش و تدریسشم که سرجای خودشه
اینا همه و همه کار خداست و بی نهایت ازش سپاسگزارم
به قدری دیدن این مبلغ حس خوبی داشت، که میدونم خدا بیشتر از این رو به حسابم واریز میکنه و از طریق نقاشی میلیاردها میلیارد و میلیارد ها دلار درآمد خواهم داشت
چون لایقشم و حس میکنم که سرعت گرفتم و ادامه میدم و ارزشمندم و میدونم که میشه
بعد من یهویی حس کردم از عکسایی که از ماشین kmc گرفته بودم و 21 بهمن هم در روز برفی گرفته بودم رو چاپ کنم و یه نوشته تحسین برای صاحب ماشینkmc بنویسم و ببرم بذارم رو ماشینش تا وقتی صبح میره سر کارش بخونتش و عکس ماشینشو براش بذارم
چاپ کردم و یکی هم برای خودم چاپ کردم روی پلاکش برچسب زدم و پلاک خودمو نوشتم
درسته من قبلا پلاک داشتم و فقط اسمی ماشین به نامم بود و تو قرعه کشی سایپا اسمم دراومده بود و ماشین رو دامادمون خرید و بعد فروختش ،اما طبق قانون پلاکم الان فکر کنم واگذار بشه
و من از نو برای خودم پلاک طراحی کردم
وای خدای من سپاسگزارم خیلی لذت بخش بود خدایا شکرت
من توی این چند روز در رقصی سرشار از عشق بودم و آهنگایی که خدا بهم گفته بود رو گوش میدادم و وقتی میرفتم سنگک بخرم تو راه ناخودآگاه فقط با خدا که صحبت میکردم یهویی منی که احل رقصیدن نبودم حالت رقص بهم دست میداد
حتی چندین بار تو آسانسور خونه خودمون و خونه خواهرم که میرفتم نون بدم بهش میرقصیدم و به خاطر چهره زیبام از خدا سپاسگزاری میکردم
یادمه چند باری تو این چند روز نجوای ذهنم گفت تو شب قدر گناهه داری میخندی و میرقصی و حتی شبای قدر من با خنده عمیق دعای جوشن کبیر رو خوندم و اصلا گریه نکردم
البته گریه شوق که با خدا حرف میزدم رو داشتم
اما گریه قدیما که احساس گناه همراهش بود رو دیگه نداشتم ،خوشحالم از اینکه تمام اون حس های گناهی که از بچگی داشتم ، به یک باره با شنیدن فایل دوره عشق و مودت و عزت نفس که در مورد احساس گناه بود به یک باره همه شون محو شدن و من الان هر روز بی توقع عاشقانه خودمو دوست دارم و بی قید و شرط سعی میکنم که هر بار با خودم صحبت کنم و اگر اشتباهی شد میدونم که جزئی از تکاملمه و میبخشم خودم رو و سعی میکنم دیگه درست تر عمل کنم
حالا یکی از دستاوردهای من در این دوره هم جهت با جریان خداوند توی این یک ماه این بود که
من دیگه هیچ تلاشی نمیخوام برای تغییر دیگران بکنم و انگار اون تلاشی که قبلا داشتم به یک باره محو شد و من الان که هر وقتی نجوای ذهنم میخواد بگه به فلانی بگو و یا نصیحتش کن و یا درمورد قانون صحبت کن و یا صحبت های افراد رو درمورد باورهاشون میشنوم ،دیگه سکوت میکنم و فقط یک چیز رو در درونم میگم
و اون اینه که
من هیچ تاثیری در زندگی انسان ها ندارم و انسان ها هم هیچ تاثیری در زندگی من ندارن ،من حتی اگر تغییر کنم هم نمیتونم تاثیری داشته باشم
اگر کسی نتیجه منو ببینه و درمدار دریافت باشه ،خودش تغییر میکنه و نیازی نیست من هیچ حرفی بگم
وفتی این یک ماه رو تکرار کردم به قدری با آدم ها ارتباطم قشنگ تر شده که دیگه اذیت نمیشم به رفتارهای اطرافیان و یا غریبه ها
یادمه استاد میگفت سعی نکنید با آدمای اطرافتون قطع ارتباط کنید به این دلیل که وای اینا این باورو دارن و اگر من برم خونه شون رو من تاثیر میذارن ، اگر دیدگاهتون رو تغییر بدین ،حتی اگر چند ماه یه بار کسی رو دیدین ،افکارش و رفتار هاش هیچ تاثیری روی شما نمیذاره
من سعی میکنم هر روز این حرف هارو به خودم یادآوری کنم تا یاد بگیرم
حتی اینم گفتن که شما روی خودتون تمرکز کنید ،خود به خود جهان هستی کاری میکنه که خودشون نیان سمتتون
خدایا شکرت سپاس بی کران مخصوص توست
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و نعمت از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 2 فروردین رو با عشق مینویسم
ذهنیت
من از صبح امروز که بیدار شدم هی داشتم طراحی میکردم تا طراحی روزانه امروزم رو که استادم گفته هر روز انجام بدین رو انجام بدم و بذارم تو اینستاگرام تا استادم ببینه
اما هرکاری میکردم نتونستم چهره تمام رخ رو طراحی کنم
انگار هی ذهنیتم این بود که درست در نمیاد و همینم میشد و طراحیم درست در نمیومد
تا اینکه دست کشیدم و دوره طراحی که خریده بودم رو فیلماشو باز کردم تا گوش بدم و یاد بگیرم
وقتی طراحی چهره به روش لومیس رو گفت و با دو تا حرکت ساده یه دایره و یه مکعب برای چونه، با همین دو تا حرکت زاویه صورتو درآوردم
گفتم چقدر راحت بود
بعد من که فایل جدید درس هایی از توت فرنگی قسمت دو رو دانلود کرده بودم و گوش دادم استاد که در مورد ذهنیت یادگیری ریاضی میگفتن ،یهویی همین درگیری صبحم سبب شد که من متوجه بشم درمورد طراحی چهره و مدل زنده و چیزای دیگه ،ذهنیتم اینه که درست در نمیاد
و به یاد آوردم تک تک روزهایی که این چند ماه هی طراحی میکردم و یا میرفتم ورکشاپ رایگان تجریش ،که هرچقدر طراحی میکردم درست در نمیومد و اونجا بار ها از زبان یک استاد طراحی شنیدم که میگفت ، رها باشید
بذاری دستتون کار خودشو بکنه
درگیر نشید
لذت ببرید
جالب اینجاست این صحبت هارو تقریبا هر هفته میگفت و انگار خدا داشت با من صحبت میکرد و من همچنان درگیر بودم
اما امروز متوجه شدم که ذهنیتم درمورد طراحی این بوده که درست در نمیاد و اصولش رو بلد بودم و یا میدونستم که اول باید ساده سازی کنم طرحم رو
اما همچنان مقاومت داشتم و میخواستم سریع برم سراغ کشیدن جزئیات کارم و این سبب میشد طراحیم درست در نیاد
من در اصل خودم کار خودمو سخت کردم با این ذهنیت که درست در نمیاد
و وقتی فهمیدم ، شروع کردم به طراحی و اول از ساده سازی که با اشکال هندسی هست شروع کردم و درست شد طراحیم
انگار این مورد از صحبت های استاد سبب شد من به خودم بیام و دلیل رو متوجه بشم و ذهنیتم رو تغییر بدم و این تغییر رو همچنان ادامه بدم تا تبدیل به شخصیتم بشه
و الان که متوجه شدم دیدگاهم رو تغییر میدم و از امروز میگم با دو تا حرکت ساده من به سرعت طراحی میکنم و درست در میاد چون اصولشو یاد گرفتم
خدایا شکرت به خاطر این فایل ناب
و میدونم که خدا کمکم میکنه تا یادم باشه و در عمل که هر روز طراحی میکنم درست عمل کنم
…
حتی یه چیزیم یادم اومد
داداشم که از روز 30 اسفند مریض شده و سرماخورده برخلاف قبل ،که همیشه میگفتم وای کسی مریض شد الان نفسش میپیچه تو خونه و ماهم مریض میشیم و به صورت نوبتی همه مون سرما میخوریم ، اولین جمله ای که به زبونم جاری شد این بود
ذهنم خواست بگه الان تو هم سرما میخوری
اصلا خودمم موندم چه جواب باحالی بود برای ذهنم دادم
گفتم ببین ذهن من
اول اینکه من هر روز دارم با خدا صحبت میکنم و در فرکانس سلامتی هستم
حتما میپرسی چرا؟
چون که هر موقع به خدا وصل هستم دسترسی دارم به همه چیز در همه جنبه ها و
سلامتی
پس تک تک سلول هام دارن در سلامتی کامل، کار میکنن
بعدشم ذهن من دقت کردی که هر کس نون باورهای خودشو میخوره؟؟؟
یعنی وقتی داداشم سرماخورده جواب باورها و فرکانس های خودشه ، که نتیجه اش شده سرماخوردگی ، به یادت بیارم که داداشم چی گفت
اونروز داشت پنجره رو تمیز میکرد و فرداش مریض شد ،چی گفت یادته؟؟؟
گفت من چون پنجره رو باز کردم و تمیز کردم و هوا سرد بود مریض شدم
این به وضوح میگه که باور خودش بوده که مریض شده پس هیچ تاثیری در سلول های من نداره ذهن من
و داداشم مدام میگه این سبب سرماخوردگیه و هی سرمامیخوره
من دیگه دیدگاهم رو تغییر دادم و وقتی من در هماهنگی با منبع هستم پس من سرما نمیخورم چرا ؟
چون خدا مراقبمه
چون قانونش اینه که من وقتی هماهنگ باشم سلامتی رو جذب میکنم و راهی جز سلامتی ندارم
فقط و فقط سلامتیه
پس ذهن من اینو یادت باشه که باورهای دیگران هیچ تاثیری در من نداره و من همیشه طبق قانون خدا ، وقتی وصل هستم به خدا سلامتی دارم
صبح من رفتم سنگک بخرم و وقتی برگشتم تخم مرغ بخرم سلام دادم و سال نو رو تبریک گفتم یه آقای مسن نشسته بود و صاحب مغازه بود و یه پسر جوان کنارش
به قدری خوشرو و با لبخند به صورت تاکیدی ازم پرسید حالت خوبه؟؟؟ جوری میپرسید که انگار سال هاست که منو میشناسه
برام عجیب بود اما میدونستم این برخورد از کجاست
اینکه فروانس هام جواب میدن و انسان هایی رو میبینم که بسیار مودب و خداگونه هستن و از جانب خدا به من محبت میکنن ،خیلی خوشحال بودم که خدا داره اینجوری محبتش رو به من نشون میده
من وقتی امروز داشتم مرور میکردم رد پای روز یکم فروردین رو ، داشتم درختایی که در پارک آزادگان هست واز گوگل با اسم نوشته بودم رو نگاه میکردم ، که زبان گنجشک توجهمو جلب کرد
از وقتی به درختا توجه کردم ،اسماشونم دارم یاد میگیرم
بعد من شروع کردم به کار کردن تمرین رنگ روغن کلاسیم و امروز هوا آفتابی و ابری بود و بارون هم بارید
وقتی تمرینم رو انجام دادم و کارم تموم شد ،حاضر شدم تا برم نون بخرم برای افطاری داداشم
تو راه یه درخت بید مجنون بود که از اول فروردین هرموقع از کنار اون درخت رد میشدم میدیدم تمام گنجشکا جمع شدن به اون درخت و دارن میخونن
به قدری صداشون زیاد بود که تا چندین متر صدای گنجشکارو میشنیدم
با خودم گفتم ببین طیبه دارن خدا رو ستایش میکنن و حمد خدا رو میگن چقدر جذابه و داشتم به صدای زیباشون گوش میدادم
امروز من با این صحنه امروز به قدری شگفت انگیز بود که من فقط تو خیابون سپاسگزاری میکردم و فقط میخندیدم و بلند بلند میگفتم وای خدای من گفتم و شد
من بعد از ظهر رفتم نون بخرم رفتم سنگک فروشی ،در همون لحظات داشتم به فایلایی که برای ساخت باورهای قوی با صدای خودم ضبط کرده بودم گوش میدادم و واقعا حالم فوق العاده بود
جوری بود که به زور خوشحالی و احساس خوبم رو با گوش دادن به فایل صدای خودم ،نگه داشته بودم که نخندم
چون روبه روی یه آقا وایستاده بودم که تو سنگک فروشی سنگک هارو میداد
وقتی نوبت من شد شاطر رفت و تو تنور سنگک ساده نبود و چند تا سنگک بود که کنجدی بودن و من گفته بودم ساده بدن بهم
تو دلم گفتم خدا کاش از اون کنجدیا بهم بده
وای خدایا چی دیدم
چند ثانیه نشد ،اون آقا رفت به پسر آروم یه چیزی گفت و سنگک کنجدی بزرگ رو که قیمتش 15 بود آورد و داد به من و به بقیه مشتریا نداد
در صورتی که من 5 از کارتم کشیده بودم و گفتم ساده باشه
من اون لحظه اصلا نتونستم صحبت کنم از حیرتی که کردم
من تو دلم گفتم کاش کنجدی بده ببرم خونه تو یه لحظه گفتم و گذشتم
بدون اینکه کلامی رد و بدل بشه ،بدون هیچ درخواستی به صورت کلامی
این فرکانس و باور من بود که گفتم و چون هیچ مانعی نبود به سرعت رخ داد
اینکه الان دیگه باورم قوی تر شده که خدا به راحتی به حرفام گوش میده
اما باید به قدری زیاد تکرارش کنم که خواسته های بزرگترم هم مثل این به سرعت رخ بدن
یهویی اون آقا گفت این سنگک برای شما یه فاتحه هم بفرستید
وای من فقط خندیدم
چی داشتم میدیدم
گفتم و شد
و بلند گفتم سوره یس
إِنَّمَآ أَمْرُهُۥٓ إِذَآ أَرَادَ شَیْـًٔا أَن یَقُولَ لَهُۥ کُن فَیَکُونُ(٨٢)
فرمان نافذ او چون ارادۀ خلقت چیزى کند به محض اینکه گوید: «موجود باش» بلا فاصله موجود خواهد شد
وای خدایا شکرت
و ادامه دادم که وقتی این شد صد در صد ماشین و موتور و خونه هم میخرم و تابلوهامم به فروش میرسن به بالاترین قیمت و به صورت دلاری
اصلا یه حال عجیبی داشتم این درخواستمو که دیدم رخ داد گفتم خب من الان میخوام برم نان روغنی بخرم ولی چون سنگک گرفته بودم میخواستم نصفه بخرم
تو دلم گفتم خدا تو که سنگکو اینجوری هدیه دادی بهم
من میخوام پول نونم ازم نگیری
با اینکه 5 هزار تومان میشد و میتونستم پرداختش کنم ،اما چون گفتم و شد ، یه جورایی جذاب شد برام
پر روشدم و گفتم بازم رایگان میخوام و قبلش گفتم کاش سوپ هم میدادن ،اما مادرم سوپ درست کرده الان میرم خونه بخورم
وقتی نزدیک شدم تو دلم گفتم صبر کن خدا، هرچی تو بگی هرچی خیره و از تو به من برسه من به خیر تو محتاجم اگر رایگان دادی که چه بهتر ،اگرم نشد هرچی خیره و از تو برسه من بازم سپاسگزارتم
اینو گفتم و رفتم نوبت وایستادم ، یهویی دیدم به سینی با ظرفای یک بار مصرف حلیم آوردن خیلی خوشحال شدم
چون سوپ طلب کرده بودم به جاش حلیم دادن ، درسته من حلیم دوست نداشتم و مادرم دوست داشت ،اما گرفتم تا به مادرم ببرم
وقتی به مشتریای نونوایی پخش کردن به نونواها نموند و دیدم چشمشون به سینی بود ،تو دلم گفتم ما که نمیخوریم ،بدم به نونوا ،وقتی نوبتم شد یه نون نصفه بود کارتمو دادم و گفتم اینو به من بدین
گفت ببر نمیخواد پولشو بدی
وای یعنی من از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم و میخندیدم ،تشکر کردم و برداشتم یهویی گفتم بذار زنگ بزنم به مادرم اگر حلیم رو نخواست ببرم بدم به نونوا
که مادرم گفت ببره بده و وقتی بردم بهش بدم دقیقا همون خوشحالی رو در صورتش دیدم که من خودم موقع گرفتن نون اون خوشحالی رو داشتم
خیلی حالم خوب بود
وقتی برگشتم خونه گفتم خدایا یادم بده ببخشم از بهترین چیزهایی که دوست دارم و رها باشم ،یادم بده بخشش رو
و گذشتن رو
و رفتم خونه و سوپ رو تو ظرف ریختم و با نون گذاشتم تو نایلون و رفتم تو همون بلواری که اولین دیوار رو نقاشی کردم نشستم و با خدا ،دوتایی سوپ خوردیم
خیلی لذت بخش بود تو سکوت شب ،که همه افطاری تو خونه هاشون بودن ،من بیرون بودم و داشتم تو اون بهشت عظیم لذت میبردم
و بابت تک تک حال خوب هام از خدا سپاسگزاری میکردم
قرار بود خواهرم و پسرش بیان خونه مون ،تا ساعت 8 شب پیاده رفتم و برگشتم خونه
وقتی خواهرم اومد برای تولدم 300 پول نقد داد و گفت دیر شد کادوی تولدت و یهویی دیدم داداشم 200 عیدی داد
این روزا پشت سر هم داره به حسابم واریزی میاد خدایا شکرت
وقتی به خواهرم و خواهر زاده ام میوه و شیرینی دادم و عید دیدنی اومدن خونه مون ،یهویی گفتم بذار هدفون بلوتوثی که خریدم رو به خواهرم نشون بدم و بگم که چقدر خوبه
واگر خواست بخره
همین که داشتم مزیت هاشو میگفتم اینکه خداروشکر که خریدم صداش خوبه ،و شارژش کردم و یک هفته از صبح تا شب سرکار گوش میدادم و میذاشتم تو جعبه اش دوباره شارژ میشد
همه اینارو که گفتم و اومدم اتاقم ،یکم بعدش دیدم داداشم گفت 4 تا هدفون بی سیم سفارش دادم
متعجب شدم
چرا؟
چون داداشم کاملا با هدفون بلوتوثی مخالف بود و همیشه میگفت برای گوش مضره و از این حرفا
اما سفارش داد برای هرکدوممون یدونه
اونجا بود که گفتم ،ببین طیبه
از وقتی تو تغییر کردی ،داداشت هم خیلی چیزارو دیگه مقاومت نمیکنه
به شدت با نقاشی روی دیوار کار کردن تو مخالف بود و سال ها سر این موضوع بحث داشتی باهاش
اما 12 اسفند که خدا این کار رو بهت عطا کرد ،اصلا هیچ مخالفتی نکرد و خیلی هم تشویقت کرد
یا اینکه مخالف هدفون بلوتوثی بود و الان خودش سفارش داده
یا اینکه مخالف بود تو با همکارهای مرد صحبت کنی ،اما الان هیچی نمیگه و از اینکه داری کار میکنی و با نقاشان مرد نقاشی میکشی رو دیوار تشویق هم میکنه
یا اینکه میگفت تو ضعیفی ،اما الان بارها رفتاری از خودش نشون داده که یه وقتایی گفته دیگه قوی هستی و خودت میتونی رو پای خودت بایستی
و خیلی چیزهای دیگه
اینا یعنی چی؟؟؟؟؟
یعنی اینکه خدا داره پاسخ میده به قدم های من
اینکه من تصمیم گرفتم که قوی باشم و خودم زندگیم رو خلق کنم ،خدا خودش همه چیز رو برای من هموار کرده و هیچ مخالفتی درمورد خواسته هام نمیشه و به راحتی رخ میده
حتی به شدت تاکید داشت نباید بری بالای داربست، اما وقتی عکسایی رو که بالای داربست گرفتم و داشتم نقاشی میکشیدم رو از اینستاگرامم دید تحسین کرد و آرزوی موفقیت کرد برای خواهرش
همه اینا کار خداست که دل هارو برای من نرم میکنه
در اصل همه این ها خود خداست که داره همه چیز رو به بدیهی ترین و طبیعی ترین شکل میچینه
خدایا شکرت
من وقتی شب خواستم بخوابم جلسه 6 قدم 4 دوره 12 قدم رو گوش دادم و رفتم جلسه 7 که سوره لیل بود و درمورد بخشش میگفتن
وای خدای من چقدر همزمانی
من دقیقا امروز از خدا خواستم که یادم بده که ببخشم
سر اینکه حلیم رو به نونوا دادم
بعد استاد گفت نتیجه عملکرد شما به زودی مشخص میشه
فاصله ای هست بین فرکانس هایی که ارسال میکنید و نتایج بوجود میاد
ناامید نشید و حرکت کنید
یاد اون روزی افتادم که10 اسفند جمعه بود و مادرم 6 میلیون از فروش گل سراش فروش داشت
ذهنم مدام میگفت تو دیگه هیچ پولی نداری و هرچی پول از فروش گل سرای جوانه بافتنی از چند ماه پیش جمع کرده بودی ،همه رو خرج کردی و تموم شد
از نقاشی نمیتونی به درآمد برسی
برو دوباره گل سر بفروش پول دستت بیاد و بعد روی باورای نقاشیت کار میکنی
اینا دقیقا حرفای ذهنم بود و من سعی داشتم کنترلش کنم
چون دوره هم جهت با جریان خداوند رو گوش میدادم و هم زمان باورهایی درمورد نقاشی و فروش تابلوهام و همه جنبه ها تکرار میکردم و هنوز نتیجه ای ندیده بودم درمورد نقاشی
اما یاد گرفته بودم که حفظ کنم مومنتوم مثبت رو و سپاسگزار باشم
من گفتم و دقیقا جملاتم این بود
من باید ایمانم رو نشون بدم
من دیگه گل سر نمیفروشم ، حتی اگر هیچ پولی نداشته باشم
من از نقاشی، فروش خواهم داشت و خدا نتیجه باورها و تکرارشونو بهم میده
فقط کافیه ادامه بدم و میدونم که بالاخره رخ میده و من نقاشی هامو میفروشم
بالاخره جواب میده میدونم و مدام تکرار میکردم لحظاتی رو که خدا به من عطا کرده بود و نتایج کوچیک و بزرگی که برای من غیر ممکن بود رو برای خودم یادآوری میکردم
هر چی فکر میکنم که چجوری شد یهو من هدایت شدم به اون دیواری که تو محله مونه و بارها و بارها دوست داشتم رنگش کنم و یک سال تجسم میکردم ،به یک باره به قدری راحت رخ داد که خودمم متعجب بودم
حالا میفهمم که یکی از مولفه هاش هم همون دو روز قبلش بود که من گفتم باید ایمانم رو نشون بدم و ادامه بدم و نباید برگردم سراغ فروش گل سر بافتنی
و این نشون دادن ایمانم نتیجه اش دو روز بعدش رخ داد و از جایی که فکرشم نمیکردم من هدایت شدم به یک گروه نقاش، که بی نهایت خداگونه و مهربان هستن
و من 14 روز قبل عید کار کردم و 10 میلیون اولین حقوقم از نقاشی رو روز 30 اسفند دریافت کردم والان بعد تعطیلات عید دوباره باهاشون همکاری میکنم
حتی به قدری خداگونه هستن که مدام بهم میگن باید به سرعت ماشین بخری تا در پیشرفت کار ماهم به ما کمک کنی
با اینکه میخوان من ماشین بخرم اما به پیشرفت و گسترش کار خودشون هم فکر میکنن
خدایا شکرت
من چقدر در این دو هفته بزرگ شدم و ظرف وجودم رو بزرگ کردی سپاسگزارم ازت
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 1 فروردین رو با عشق مینویسم
وقتی این دو قسمت درس هایی از توت فرنگی 19 دلاری رو گوش دادم و به رد پاهای خودم نگاه کردم ،میبینم که چقدر دیدگاهم به خیلی چیزها تغییر کرده
مثلا همین تهران
سال 94 که اومدیم تهران به شدت دیدگاه ناخوبی داشتم نسبت به تهران
اما الان به شدت دیدگاهم تغییر کرده
که در بهشت دارم زندگی میکنم
paradise
بهشت
سالی که با خدا و بهشتش شروع بشه ،سالی پر از نور خداست و لحظه به لحظه اش با خدا فرا بهشتی هست
من امروز پارادایس بودم
البته هر روز تو بهشتم ،اما روز تولدم 27 اسفند و امروز اولین روز از سال 1404 به بهشتی که خونه ای مثل خونه استاد عباس منش داشت و باغ هایی که تو قرآن گفته شده ،از زیر درختانش نهر جاری بود ،هدایت شدم
سوره بقره
وَبَشِّرِ ٱلَّذِینَ ءَامَنُواْ وَعَمِلُواْ ٱلصَّـٰلِحَٰتِ أَنَّ لَهُمْ جَنَّـٰتࣲ تَجْرِی مِن تَحْتِهَا ٱلْأَنْهَٰرُۖ کُلَّمَا رُزِقُواْ مِنْهَا مِن ثَمَرَهࣲ رِّزْقࣰاۙ قَالُواْ هَٰذَا ٱلَّذِی رُزِقْنَا مِن قَبْلُۖ وَأُتُواْ بِهِۦ مُتَشَٰبِهࣰاۖ وَلَهُمْ فِیهَآ أَزْوَٰجࣱ مُّطَهَّرَهࣱۖ وَهُمْ فِیهَا خَٰلِدُونَ(٢۵)
و مژده ده کسانى را که ایمان آوردند و نیکوکارى پیشه کردند که جایگاه آنان باغهایى است که نهرها در آن جارى است، و چون از میوه هاى گوناگون آن بهره مند شوند گویند: این مانند همان میوه هایى است که پیش از این در دنیا ما را نصیب بود، و از نعمتهایى مانند یکدیگر بر آنان آورند، و آنها را در آن جایگاههاى خوش، جفتهایى پاک و پاکیزه است و در آن بهشت، جاوید خواهند زیست
از خودم پرسیدم؟
طیبه ؟ از سال 94 تا به الان چند بار اومدی تو این بهشت زیبا؟؟؟
جوابم : خیلی کم بود!
پرسیدم ، چرا خیلی کم؟؟
و جوابم : چون در مدار دیدن این همه زیبایی نبودم !
و یاد صحبت های استاد میفتم که میگفتن خیلی از آمریکایی ها از بودن مکان هایی که استاد رفته بود خبر نداشتن .
و درمورد مدار قرار گرفتن درطبیعت و یا زیبایی ها که صحبت میکردن، یادم میفته
و حالا درمدارش قرار گرفتم و میدونم که با تکرار و حفظ مومنتوم مثبت، این روند ادامه دار هم میشه
امروزقرار داشتم
با کی؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!
با ربّ ماچ ماچی خودِ خودم
ربّ دل انگیزم
ربّ لپ گنده خودم
ربّ دوست داشتنی جذابم
ربّ نورانی و عظیم و بزرگ و قدرتمندم که هرچی من میگم به هموارترین و ساده و بدیهی و طبیعی ترین شکل ممکن داره منو به خواسته هام نزدیک و نزدیک تر میکنه
البته اینو یادم بیارم که خدا داره به باورهای من پاسخ میده ،نه بیشتر و نه کمتر ،همیشه کارش همین بوده و هست که به باورهام پاسخ بده ،اما اینبار متفاوت تر پاسخ داده
و من باید یادم باشه که سعی کنمباورهامو قوی و قوی تر کنم تا نتایجم بزرگو بزرگتر بشه
از روزی که حسش کردم ،نمیدونم چجوری بگم ، از این همه مهربونیش ،دارم با اشک مینویسم این رد پامو
از روزی که باهاش دوست شدم ،به قدری ریز به ریز داره رشدم میده و هدایتم میکنه که هر روز بغلش میکنم و از لپای گنده نورانیش ماچش میکنم
من هر روز نورش رو به وضوح میبینم و حسش میکنم
خدایا شکرت هرچقدر سپاسگزاری کنم بازهم کمه و نمیتونم این همه محبتت رو سپاسگزاری کنم
من هیچی نیستم و هیچی ندارم ،امروز تو بهشتش، داشتم باهاش حرف میزدم ،گفتم که هیچی ندارم ،که هیچی نیستم
اما یه چیز با ارزش و گران قیمت هر لحظه همراهمه و اون خودشه
ربّ ماچ ماچی جذابم
از این روز جذاب و فرابهشتی بگم
قرار بود به بهشتی که نزدیک خونه مون هست ،برم ،و روز تولدم یعنی 27 اسفند ماه که جریانشو در رد پام نوشتم و رفتم پارک نزدیک خونه مون که تجسم کنم خونه بهشتیم رو
نمیخواستم اسم این پارک رو بنویسم ،اما مینویسم ،چون شاید اعضای سایت دوست داشته باشن تو این پارک زیبا مثل من ، برن و تجسم کنن و علاقه داشته باشن به داشتن خونه ای مثل خونه استاد عباس منش و یا بهتر از خونه استاد عباس منش
چون میشه بهتر از پارادایس رو هم خدا به ما عطا کنه
فقط کافیه که ما بیشتر از استاد کنترل کنیم ورودی های ذهنمون رو ،و وقتی استاد تونسته ماهم میتونیم
پارکی که شباهت زیادی به پارادایس استاد عباس منش داره ،بزرگ ترین پارک تهران ، آزادگان هست و یه دریاچه خیلی بزرگ داره ،نمیدونم دریاچه خونه استاد عباس منش چقدر مساحت داره
من امروز با هر قدمی که برمیداشتم میگفتم وای چقدر خونه بزرگی دارم
الان از گوگل خواستم با جزئیاتش نگاه کنم که مساحت دریاچه اش چقدره تا بنویسم
با حیرت دیدم :
بزرگترین پارک کشوره
یعنی تو کل ایران
پارک آزادگان مساحتی به اندازه 112 هکتار دارد که از جنوب شرقی به اتوبان بعثت و سه راه افسریه . از طرف شرق به کانال سرخه حصار ، از طرف جنوب به اتوبان دولت آباد و از غرب هم به بزرگراه آزادگان محدود می شود.
پارک زیبای آزادگان مجهز به رستوران ، کتابخانه 46 هزار جلدی ، زمین بازی 20 هزار متری ، دریاچه ی 5 هزار متری
دریاچه به وسعت 5 هکتار به اضافه ی یک هکتار حریم دریاچه و جزیره به وسعت 7 هزار متر مربع
و همین طور امکانات فرهنگی و ورزشی می باشد.
اطراف پارک آزادگان رو فضاهای سبز جنگلی ، پوشش گیاهی، و تفریحی احاطه کرده مانند محوطه ی جنگلی توسکا ، پارک آبی ، پارک مادر و شهر بازی
این بوستان دارای 90 گونه درخت و درختچه اعم از پهن برگ و سوزنی برگ و 400 گونه ی بوته ای دارد که از جمله ی آنها می توان به اکالیپتوس ، کاج ، توت ، زیتون ، صنوبر، زبان گنجشک، بید، تبریزی ، گردو ، واگلیا ، شمشاد ، سیدالاشجار ، نخل، توسکا ، بلوط و کاتالپا اشاره کرد .
این پارک به خاطر دارا بودن آلاچیق های مناسب، سرویسهای بهداشتی ، مسجد ، فضای بازی کودکان و داشتن باربیکیوهای مناسب ، یکی از بهترین پارک ها جهت دورهمی های خانوادگی محسوب می شود.
چقدر بی نهایت امکانات زیبا داره خدایا شکرت
تاریخچه پارک آزادگان :
این منطقه در گذشته سلیمانیه نام داشت، نام سلیمانیه منسوب به امیر سلیمانی پسرعضدالملک رئیس ایل قاجار است.اراضی این بوستان در گذشته متعلق به روستای اصفهانک از روستاهای جنوب شرقی تهران بوده است و تا دهه های اخیر در آن کشاورزی می کردند، در این اراضی کاخی متعلق به امیرسلیمانی وجود داشت که این کاخ بر فراز قنات های هاشم آباد و محمود آباد بنا شده بود که اکنون اراضی سلیمانیه محصور به محلات شهری دولت آباد ، هاشم آباد، مشیریه ، کیانشهر و افسریه است.
این اراضی بعد از انقلاب در اختیار بنیاد مستضعفان قرار گرفت و بنیاد نیز در اسفند ماه 1369 اراضی مذکور را به شهرداری تهران واگذار کرد و نهایتا شهرداری در سال 1379 این اراضی را تبدیل به بوستان بزرگی به نام آزادگان کرد.
این بوستان با مساحتی حدود 120 هزار متر مربع ، بزرگترین بوستان کشور محسوب می شود.
خدایا شکرت
اگر دوست داشتین تجسم کنید ،یکی از بهترین مکان های بهشتی هست که فوق العاده هست برای تجسم ،من وقتی به این پارک میرم به قدری واضح میبینم خواسته هامو که فقط خدارو شکر میکنم
وای دریاچه اش 5 هکتاره
از سال 94 که به تهران مهاجرت کردیم تا امروز بارها رفته بودم و یه خونه کوشک که داشت و اسمش امیر سلیمانی بود با خودم میگفتم کاخ منه ،من یه همچین خونه ای میخوام
عاشق بالکن جذابش بودم
تا حالا از گوگل نخونده بودم درمورد پارک آزادگان
بارها کنار اون خونه عکس گرفتمو یادمه پارسال ، رفتم و از ظهر تا غروب ساختمونشو طراحی کردم و با خودم میگفتم من یه همچین خونه ای خواهم داشت
من این پارک رو از وقتی اومدم تهران و نزدیکای خونمونه ،خیلی دوست داشتم و دارم ، و همیشه میگفتم یه خونه ای مثل همین پارک میخوام و از همون سال 94 خیلی ذوقشو میکردم
ذوق بالکن عمارتشو
از پارسال دیدم تعمیر و بازسازی عمارتش رو شروع کردن و شکل ساختمون رو تغییر دادن
قبلا نمای ساختمون عمارت سفید بود ، روز تولدم 27 اسفند که رفتم دیدم شبیه خونه های قدیمی درستش کردن و کاه گلی شده و بازسازی کردن
اما همچنان میگفتم خونه منه
من وقتی صبح روز جمعه بیدار شدم ، مادر و خواهرم و پسرش ،رفته بودن جمعه بازار تا گل سرای بافتنیشونو بفروشن
منم اول، تمرین ستاره قطبیم رو با احساسی فوق العاده عالی انجام دادم و از ساعت 8 تا 12 شروع کردم به کار کردنِ تمرین کلاس رنگ روغنم
و نقاشیم که تموم شد، دیدم هوا ابریه و آفتاب در اومد
به خدا گفتم امروز قرار گذاشتم باهات برم پارادایس ،میشه ابرارو فعلا نبارونی و من برم و یکم بشینم و بنویسم اهداف سال جدیدم رو ؟
نمازمو خوندم و حاضر شدم و دفترمو برداشتم و یکم نون و آب هم برداشتم و راه افتادم
از لحظه ای که قدم برداشتم به سمت پارک نزدیک خونه مون ،توجهم به زیبایی ها و آسمون آبی و ابری و نیمه افتابی و درختای تازه جوانه زده که سبزی درختا به قدری خوشرنگ بود که من با درختا صحبت میکردم و از خدا سپاسگزاری میکردم که میتونم این همه زیبایی رو ببینم
وقتی رسیدم ،مستقیم رفتم سمت دریاچه ، هوا ابری بود و با هر قدمی که برمیداشتم فکر میکردم که خونه استاد عباس منش رفتم و صدای مریم خانم شایسته رو میشنیدم که میگفت بارون میباره وخدایا شکرت
از 1 آذر ماه که خدا از نشانه سایت و یا نشونه های دیگه هدایتممیکرد به این سریال ، بارها در سریال زندگی در بهشت بارون پارادایس رو دیده بودم و خودمو تجسم کرده بودم
الان میفهمم که چرا در چنین مکانی قرار گرفتم ،چون من این مدت وقتی سریال رو نگاه میکردم خودمو به وضوح میدیدم و اردک ها و مرغ و خروس هاشو میدیدم
و بهشون غذا میدادم
و امروز دقیقا همین شد
من به اردک های پارک و دریاچه نون دادم و فیلم گرفتم ازشون و به قدری احساس خوبی داشتمکه فکر میکردم در خونه خودم دارم به اردکا غذا میدم
حتی صدای مرغ و خروسا و اسب هامونم شنیدم
من دارم باورهایی که تا به الان ساخته شده رو با نتیجه میبینم که اگر ادامه بدم به بدیهی ترین شکل رخ میده
بوووووممممممم
وقتی عکس گرفتم و از خودم و خونه باحالش که از چند تا پل، وصل بود به خونه و دور و اطراف خونه پر درخت بود ، که دورش رو آب دریاچه بود و کنار پل قایق بسته بودن و من فقط لذت میبردم
خیلی زیبا بود و آیات قرآن رو به یادم میاره
وقتی عکس گرفتم و رفتم تا یه قسمت از دریاچه بشینم ،بازهم مثل روز تولدم بارها گفتم چقدر بزرگه ربّ من
سپاسگزارم
رفتم و اول رو یه نیمکت نشستم نیمکتاش شماره داشت من سمت شماره های 97 و 95 نشستم دقیقا روبه روی خونه و دریاچه ،بعد رفتم نشستم زیر همون درختی که روز تولدم نشستم و تجسم کردم
نوشتن رو شروع کردم و چند تا عکس گرفتم از نوشته هام و دفتری که طرح خاص دختر و پسر داره که پسر سوار موتور هست و این دفترو اوایل تغییرم گرفتم
وقتی نشسته بودم یاد جلد دفتری افتادم که چند ماه پیش گرفتم
دقیقا یه صحنه از خونه پارک ،عکس جلد روی دفتر بود
که دختر و پسر عاشق روی دریاچه سوار قایق کنارهم بودن
همه اینا نشونه هست و اینکه میتونه محقق بشه
کافیه باورهامو قوی کنم و به قدری مومنتوم مثبت رو ادامه بدم و حفظ کنم که به سرعت رخ بده
همون خدایی که نشونه هارو داده ،همون خدایی که دو هفته بعد از خرید دوره هم جهت با جریان خداوند به من کار نقاشی دیواری هدیه داد و تابلوی بزرگ نقاشیم فروش رفت
همون خدا میتونه چنین خونه بهشتی رو هم به نامم کنه عشق دلی خداگونه به من عطا کنه
کافیه که باورهامو قوی کنم
من نشستم و هرچی دنبال فایل جلسه هدفگذاری دوره 12 قدم گشتم نتونستم پیداش کنم
شروع کردم به نوشتن و اولین هدفم این بود که با خدا دوست تر باشم و هر لحظه بیشتر و بیشتر سعی کنم که به یادش باشم و تسلیم خدا باشم و چشم بگم
و ریز به ریز هدایتم کنه و یادم بده تا رشد کنم
و چند تا هدف دیگه نوشتم که امسال ماشین بخرم
وای خدای من شکرت
به قدری در این دو هفته آقای نقاش خداگونه مدام گفته و این باور رو در من قوی کرده که میتونم با درآمد چند ماهم ماشین بخرم که دیگه هیچ فاصله ای نمیبینم
قبلا وقتی به ماشین فکر میکردم میگفتم نه بابا چجوری بخرم
اما الان هیچ فاصله ای رو حس نمیکنم و میدونم که خیلی راحته که خدا به من ماشین عطا کنه
یه جورایی احساس لیاقت داشتن ماشین،درآمد بالارو از کار نقاشی دارم
و میدونم که جدا از کار نقاشی دیواری ،تابلوهامم به فروش میرسن
خدا داره همه کارهای ماشینم رو انجام میده ، در دفترم نوشتم ماشین kmc مدلt8 دوست دارم که پشت ماشین رنگامو بذارم و برم سرکار نقاشی دیواری اما دنا هم دوست دارم
اماkmc رو بیشتر ،حالا خودت بگو من هیچی نمیدونم ربّ من
وقتی میگفتم ، اینم گفتم که من ماشین صفر میخوام که نو بخرم ، اما حواسم به قانون تکامل هست
نقاش ها بهم گفته بودن یه پراید دست دو بگیریم برات ،اما من از خدا ماشین صفر میخوام خدایی که کار نقاشی دیواری رو به من عطا کرد ،همون خدا میتونه ماشین صفر بهم عطا کنه
و چند تا هدف هم نوشتم که بارون گرفت و دیگه نشد بنویسم و رفتم وایستادم کنار دریاچه و قطره های بارون که به دریاچه میفتادن رو دیدم یهویی یاد تک تک قسمت های سریال زندگی در بهشت افتادم
اینکه نگاه میکردم و قسمت هایی که بارونی بود و بسیار لذت میبردم و امروز نتیجه اون لذت بردن هارو داشتم به چشم میدیدم در مکانی که شباهت بسیار زیادی به پارادایس استاد عباس منش داره
من فقط سپاسگزاری میکردم و به موج آب نگاه میکردم و یه وقتایی یه موجی دایره شکل تو آب به حرکت درمیومد و من محو تماشاش میشدم و شکر میکردم و لذت میبردم که یهویی دیدم یه ماهی خیلی بزرگ از اون ماهیای خونه استاد عباس منش اومد سمت جایی که من وایستاده بودم ، با خودم نون برده بودم سریع یه تیکه نون انداختم رو آب، ماهی رفت اما یکم بعدش اردکا اومدن و دوباره نون انداختم و همین که دیدن سریع اومدن و نون رو خوردن
یهویی صدای میو میو شنیدم برگشتم دیدم یه گربه کوچیک مشکی رنگ و زیبا میو میو میکرد ،بهش گفتم تو که نون نمیخوری
اما نمیدونم چی شد بهش نون رو انداختم و دیدم با لذت خورد
الان که دارم مینویسم یاد فایلی افتادم که استاد گذاشته بودن که به کبوترا غذا ندیم
فایل دلسوزی بی جا | به کبوترها غذا ندهیم!
فکر کنم کار درستی انجام ندادم
وقتی از اردک ها عکس گرفتم دقیقا لحظه به لحظه های سریال زندگی در بهشت جلو چشمم میومد و فکر میکردم اونجا هستم و الان مریم خانم شایسته و استاد هم هستن و حس میکردم که خونه خودمه و داشتم لذت میبردم
دقیقا عکس درختا و خونه روی آب افتاده بود و بی نظیر بود و وقتی بارون بارید یه موجی افتاد که برق میزد
کلی لذت بردم و عکس گرفتم و تو اون هوای نم نم بارون وایستادم و تجسم کردم
وقتی کمی بارون بند اومد دوباره نوشتم و یهویی دیدم دو تا دختر و پسر دوچرخه سواری میکنن و یا موتورسواری میدیدم که دختر و پسر بودن و دقیقا خودم تو گوگل درایوم نوشته بودم که با عشق دلم ، دوچرخه سواری و موتورسواری و اسب سواری میکنیم و به وضوح در این مکان بهشتی میدیدم اون صحنه هارو
و بارون که شدید تر شد راه افتادم تا برگردم خونه
دختر و پسر دو چرخه سوار که اومدن رد بشن هردوتاشون موقع دوچرخه یواری باهم عکس میگرفتن و بی نهایت با عشق میرفتن
خیلی لذت بخش بود
من این صحنه هارو با عشق دلم ، تو خونه بهشتیم در تجسم های هر روزم دیده بودم و امروز داشتم به صورت نشونه واقعی میدیدم
که بازهم اگر ادامه بدم این مومنتوم مثبت رو خیلی ساده و راحت رخ میده
سپاسگزاری کردم و به راهم ادامه دادم و زیر بارون با عشق راه رفتم و لذت بردم
تو راه دیدم حواسم مدام به اینه که الان کیفم خیس میشه و دفترام خیس میشن ،یهویی گفتم طیبه !!!!
خدایی که میتونه همه کار برات انجام بده پس همون خدا میتونه کاری کنه که به کیفت بارون بخوره اما خیس نشه و با این دیدکاه سبب شد که نگرانیم رفع بشه و با لذت مسیرم رو ادامه بدم
وقتی برگشتم و اواسط راه خونه مون بودم تو دلمگفتم اگه قراره kmc بخرم همین الان یه ماشین رد بشه اول سمت راست اتوبانو نگاه کردم دیدم نیست همین که سمت چپ اتوبانو نگاه کردم دیدم یه kmc مشکی رد شد
وای من جیغ زدم تو اتوبان
من؟!!!!!!
جیغ زدم؟!!!!!
آره
طیبه ای که به شدت ترسو و خجالتی بود ،الان به راحتی ذوقش رو نشون میده
بلند فریاد زدم ربّ من سپاسگزارم
چقدر سریع !!!!
گفتم و شد ،اصلا این ماشین از کجا اومد
انگار از آسمون فرود اومد و رد شد
چقدر خدا سریع الاجابت هست
چقدر ساده و طبیعی و راحت رخ میده
میگی و موجود میشه
خدایا شکرت
همه اینا نشونه باورهاییه که هر روز دارم تکرار میکنم وبا احساسی فوق العاده و گاهی اشک شوق تجسم میکنم ، من با دیدن این نشونه ها باید مومنتوم مثبت رو ادامه بدم و با عشق حفظش کنم
تا نتیجه رخ بده ،همین الانشم کلی کیف میکنم که دارمشون
آره دارمشون
من وقتی با خدا دارم صحبت میکنم ،همه چی دارم ،جدیدا حس میکنم دیگه فاصله ای بین من و خواسته هام نیست
وقتی با خدا صحبت میکنم یه وقتایی خواسته هامو یادم میره بهش میگم خدا درسته خواسته دارم و میدونم که با رسیدن به خواسته هامه که به تو نزدیک و نزدیک تر میشم
مثلا از وقتی تو اون روز بهشتی 12 اسفند که رد پامو نوشتم که چی رخ داد و خدا منو هدایت کرد به کار نقاشی دیواری ،اونم نقاشی دیواری که یک سال همون دیوارو تجسم میکردم ، ایمانم به اینکه خدا میتونه همه کار برای من انجام بده بیشتر شده
یا اینکه بعد یک هفته تابلوی بزرگ نقاشیم در ابعاد 50 در 70 فروش رفت در اپلیکیشن دیوار ،باورم به اینکه خدا میتونه همه غیر ممکن هارو به ممکن ترین شکل انجام بده قوی شده
اینکه کافیه من به تکرار باورهام ادامه بدم و رها باشم و هر روز لذت ببرم با عشق دلی چون خدا
که وقتی باهاش صحبت میکنم یه وقتایی یادم میره چی میخواستم، آخه اون لحظه به قدری حس ارزشمندی و عشق بی نهایت داشتم که حس میکردم همه چی دارم
الان دارم با اشک مینویسم و لبخند هم کنار اشک جاریه و لذتی از ته قلب دارم
خدایاشکرت
همون خدایی که این نشونه هارو نشونم میده ،همون خدا هم ماشینو براممیخره ،عشق دل خداگونه میشه برای من ،خونه بهشتی میشه ،سلامتی و شادی و برکت و فراوانی میشه و خیلی چیزهای دیگه
وقتی برگشتم خونه کمی به فایل ها گوش دادم و بعد مادرم گفته بود شام درست کنم و نزدیک اذان برای خونه خرید کنم و نون بخرم برای افطاری داداشم
من رفتم و قبلش پیاده روی کردم و داشتم به درختای زیتون تلخ نگاه میکردم، که بارون همه دونه های توپی شکلشو زده بود و همه رو زمین بودن
یه لحظه با خودمگفتم ببین هیچ برگی بدون اذن خدا از درخت پایین نمی افته ، یهویی یاد پرنده ها افتادم
در اصل خدا بهم این درک رو داد
اینکه گفت ببین ، کل زمستان رو، این میوه های درخت زیتون تلخ روی شاخه های درخته تا پرنده ها از میوه هاش به عنوان غذا استفاده کنن ، وقتی بهار میشه و غذا بیشتر میشه
این میوه ها میریزن تا درخت دوباره گل دار بشه
خدایا شکرت به خاطر این همه دقت و چیدمانت که به فکر همه موجودات جهان هستی هستی
وقتی برگشتم خونه دوباره دوست داشتم برم و درختارو تماشا کنم و با خدا صحبت کنم و تجسم کنم
به مادرم زنگ زدم و گفتم وقتی رسیدی بگو بیام ،که افطاری داداشمو که گذاشتم و باهم برنج و تن ماهی که یهویی به دلم افتاد و رفتم خریدم رو خوردیم و حاضر شدم رفتم
تا مادرم بیاد ،در دل تاریکی شب. تو محله رویایی و جذاب و بهشتیم ،قدم زدم و هدایت شدم به آهنگ
خوبه که تو دل بستی به این عشق ●
وقتی گوش میدادم شروع کردم به صحبت کردن با خدا
گفتم بهترین عشق تویی و اولین. آخرین عشق توی و تو
وقتی میگفت
خوبه آخرش به تو رسیدم؛ تورو به دنیا نمیدم ●
تورو دوست دارم شدیداً… ●
نمیدونستم از ذوق چیکار کنم فقط سپاسگزاری میکردم و میگفتم آخرش به تو رسیدن قشنگه
این عشقه که من و
این عشقه که من و تو آرومیم، دیوونه ی بارونیم! ●
این عشقه که تو رو من حساسی… ●
دیوونتو میشناسی! همونی که میخواستی عشقم… ●
دست خودم نیست که انقد عاشقتم! ●
من هم تجسم میکردم و هم عشق میورزیدم حالم بی نهایت عالی بود اینکه با این آهنگ بهم گفت رو من حساسه و ریز به ریز داره هدایتم میکنه تا رشد کنم
بلند بلند آهنگو میخوندم و قدم میزدم و لذت میبردم
وقتی مادرم اومد و برگشتیم خونه
داشتم تو سایت رد پای خودمو که پاسخی براش اومده بود میخوندم که هدایت شدم به پیام خانم زکیه لواسانی
دوباره ماجرای خواهرزاده شونو نوشته بودن که برای من نشونه بود
خیلی حس خوبی داشتم
این روزا نشانه ها خیلی خیلی بیشتر از قبل شدن و من سعی میکنم که مومنتوم مثبت رو حفظ کنم
خدایا شکرت
استاد عزیز و مریم خانم شایسته بهترین هاباشه براتون و نور خدا به شکل شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت در زندگی شما و اعضای سایت جاری باشه
خیلی دوستتون دارم