درسهایی از توت فرنگی 19 دلاری | قسمت 3 - صفحه 12 (به ترتیب امتیاز)

250 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    سیدجابر سجادی گفته:
    مدت عضویت: 1919 روز

    سلام استاد عزیز

    استاد یاد 20 سال پیش افتادم که ما فامیلها را به صرف شام به خونه مون دعوت کردیم ووقتی که شام آوردیم

    شام مرغ بود یکی از دختر های فامیل که خیلی ادا اصول داشت برگشت به مادرم گفت که عمه عجب غذای خوشمزه ای درست کردی واقعا این مرغه..؟..

    وپدر همینطوری برگشت گفت نه بوقلمون هست وهمه گفتند پس بگو چقدر خوشمزه شده وکلی تشکر کردنند

    درصورتی که یه ساق بلقمو اندازه یه مرغه اصلا استخوان‌ بندی این کلا فرق داره ومن بعد ها به مادرم به شوخی میگفتم که فامیل های شما هیچی سرشون نمیشه فرق بوقلمون

    با مرغ نفهمیدن

    الان که فکر میکنم میبینم اصلا اونا تا اون شب که دعوت بودنند بوقلمو نخورده بودنند و هیچ پیش فرضی نسبت به بقلموننداشتند ومرغ را به جای بوقلمو پذیرفتند

    وذهن شو به این فکر نمی کرد که بوقلمو این همه کوچیک باشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  2. -
    محمد علی غیاثی گفته:
    مدت عضویت: 1211 روز

    سلام سلام

    چقدر این قسمت رو‌ دوست داشتم استاد عزیزم بله کاملاً درست میفرمایید که تاثیر این موضوع بر‌روی مردم خیلی مشهود هست و کاملاً مشخص هست چندین سال پیش که من تازه در حال آشنایی با این آگاهی ها بودم و از هر جایی یه چیزی رو دوست داشتم یاد بگیرم من خودم این کار را‌ چند بار انجام دادم و چند نفری از دوستانم که سر درد میگرفتن و پیش من میومدن که ببینند من قرصی چیزی دارم که به اون ها بدم هر بار بهشون یه شکلات میدادم و میگفتم این رو بوخوری سر دردت به طور جادویی خوب میشه و اونها هم میخوردن و بعد از گذشت چند ساعت میومدن و میگفتن چی بود به ما دادی خیلی خوب بود و سر دردمون‌‌خوب شد آخه من خودم اصلا دارو استفاده نمیکنم اره جونم بگه براتون چندین بار دیگه‌هم این‌کارو انجام دادم تا اخر دیگه به طور جادوویی اون آدم ها دیگه سمت من نیومدن برای گرفتن دارو یا قرص سر درد و خودمم امیدوارم دیگه سر درد نگیرن که نیاز به دارو نداشته باشند

    خلاصه که اتفاقات زندگی‌و‌برداشت های زندگی‌ها شخصی دست خودش هست چه درست یا چه اشتباه

    در پناه خدای مهربان باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  3. -
    احسان شهرکی گفته:
    مدت عضویت: 867 روز

    بنام خدا

    سلام استاد عزیز و خانم شایسته گرامی

    استاد خیلی فایل بی نظیری بود و کلی درس داشت برای من سپاسگزارم از شما

    ی مثالی میزنم از خودم ک همین دیروز اتفاق افتاد

    دیروز خونه پدر خانومم بودم ک داشتم با برادر خانمم پلی استیشن فوتبال بازی میکردم

    یکی از دسته های بازی خراب بود و دسته سالمه دست من بود من بازی فوتبال رو از برادر خانومم بردم

    برادر خانومم ک بازیشم از من بهتر بود بعد بازی گفت دسته خرابه دست من بود اگه مردی بیا با دسته من بازی کن و من با دسته تو بازی کنم

    دسته های بازی رو عوض کردیم و چ اتفاقی افتاد

    من قبل بازی همش ب خودم میگفتم اصلا دسته خراب نیست و بازی کردم

    و اتفاقی ک افتاد این بود ک من بازی رو بردم با نتیجه بهتر از بازی قبل

    حالا چرا بردم با این ک دسته خرابه دستم بود و حتی برادر خانومم بازیش خیلی خیلی از من بهتر بود

    این بود ک : من توی ذهنم اون دسته سالمه انگاری دستم بود و ذهنم رو کنترل کردم و بهش جهت دادم ب سمتی ک من میخواستم

    جوری ک ذهن من اصلا نمیدونست دسته خرابه دست منه

    شاید ی اتفاق خیلی ساده بود ولی برای من خیلی درس داشت

    ذهن همون چیزی رو میپذیره ک ما میخوایم

    تمام اتفاق زندگی ما هم اینجوری اتفاق میوفته

    هر چیزی ک ما توی ذهنمون پرورش بدیم همون رو ب صورت نتیجه فیزیکی توی زندگی تجربه میکنیم

    تمام اتفاقات زندگی توی ذهنمون رخ میده

    پس من باید همین اتفاق ب ظاهر ساده رو توی ذهنم بلد کنم و با خودم تکرارش کنم

    استاد عزیزم سپاسگزار شما هستم ک با استفاده از آموزه های شما بهتر میتونم ذهنم رو بخونم و بدونم ذهن چجوری کار میکنه

    در پناه الله باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  4. -
    سیده گفته:
    مدت عضویت: 462 روز

    به نام خدای مهربان

    سلام به استاد عزیزم

    و

    سلام به دوستای عزیزی که کامنت منو میخونن

    خدایا شکرت برای این آگاهی های ناب که هر روز به ذهن من اضافه میشه

    چقدر شنیدن دیدگاه دوستان با صدای استاد عزیزم

    دلنشین بود

    با این که خودم کامنت همه دوستان رو در فایل های توت فرنگی پیگیر هستم و همه رو خوندم اما شنیدن و توضیح دادن استاد یه چیز دیگه س.

    خدایا شکرت که با صدای دلنشین تون ما ها مطالب رو بیشتر درک می کنیم .

    خواستم به دو نمونه از ذهنیت مثبت و منفی که برای خودم پیش اومده رو اشاره کنم.

    چند سال پیش من به به مدرسه جدید منتقل شدم ،از اون جایی که من با همه زود دوست میشم و گرم میگیرم خصوصا بچه‌ها ،

    کالاس من توی حیاط بود و یه کمی تا دفتر مدرسه دور بود زنگ تفریح که میخورد با بچه‌های کلاسهای دیگه حال و احوال میکردم و باهاشون دوست شده بودم ،یه روز یکی از بچه‌های کلاس ششمی پیشم اومد و گفت:خانم من این زنگ امتحان دارم چون شما مهربون هستی و سید هستی میشه برام دعا کنی امتحانم خوب بشه .

    منم بهش گفتم باشه اگه خوب خونده باشی من دعات می کنم و اصلأ نگران نباش.

    اون رفت و فرداش اومد که خانم من بیست شدم و اینو بچه‌های دیگه هم با خبر شدن که چون خانم براش دعا کرده اونم امتحانش خوب شده حالا این در صورتی بود که اون شاگرد ضعیفی بود .

    و

    دیگه از اون روز دیگه از بس التماس دعا داشتم تا میومدم و به دفتر می رسیدم زنگ تفریح تموم شده بود و من دیگه عاملی برای پیشرفت درسی بچه‌ها شده بودم که خودم هم خنده ام می گرفت .

    حالا ذهنیت منفی

    ما رفته بودیم یه محله جدید و از روز اول صاحب خونه به همسرم توصیه کرده بود که با همسایه سمت چپی اصلا رفت و آمد نکنید که هیچ ، حتی سلام هم نکنید که اونا آدمای خوبی نیستند این رفته بود توی ذهن همسر من ،با وجود این که خودش بسیار آدم معاشرتی و با روابط عالی هست ولی با ذهنیتی که صاحب خونه درست کرده بود

    چند روزی نگذشته بود که بچه همون همسایه با فشنگای تفنگ اسباب بازی یا ترقه بازی شیشه ماشین ما رو پایین آورد و بعد از اون هم که چند ماجرای دیگه که روابط ما رو بدتر کرد.

    و

    بعد از گذشت دو سه سال که من روی ذهن همسرم اینقدر کار کردم که تقریبا نظرش عوض بشه که نشد ولی بهتر از قبل شد و تقریباً دیگه نسبت بهشون بی تفاوت شده بود و دیگه تا چند سال که ما اونجا بودیم هیچ اتفاق بدی نیافتاد.

    و

    این ذهن هست که کار خودش رو می‌کنه

    و

    ما هستیم که آگاهانه باید جوری اونو تربیت کنیم که به نفع ما باشه.

    استاد عزیزم واقعاً ازتون سپاسگزارم که با کلام زیبا ما رو آگاه می کنید که چطوری زندگی کنیم و آگاهانه زندگی خودمون رو به زیبایی رقم بزنیم.

    در پناه نور و عشق خدا باشید.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 12 رای:
  5. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 706 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 5 فروردین رو باعشق مینویسم

    فراوانی

    امروز من به وضوح داشتم‌بی نهایت فراوانی از همه نظر رو میدیدم

    امروز فرابهشتی من ،هر روز در بهشت خدا دارم قدم برمیدارم ، با انسان های مودب و خداگونه روبه رو میشم و بسیار بسیار با احترام هستن

    خدایا شکرت

    امروز من و مادرم قرار گذاشتیم باهم بریم بازار پانزده خرداد ،وقتی از خونه اومدیم بیرون مادرم میخواست با مترو بریم و بهش گفتم بیا با بی آر تی بریم و راهمون طولانی تر بشه و بتونیم طبیعت خیابونای شهر تهران رو ببینیم

    و قبول کرد و با هم رفتیم

    خیلی لذت بخش بود و امروز کمی در اینکه در وجود انسان ها خدا رو ببینم ،درست عمل نکردم اما با خودم صحبت کردم که اشکالی نداره سعیتو میکنی که از این لحظه خدا رو در وجود آدما ببینی

    وقتی رسیدیم، از یه قسمتش پیاده روی داشت، با هم رفتیم و من دوست داشتم از خیابون برم ،اما مادرم گفت بیا از داخل بازار بریم گفتم هرچی خیره و گفتم باشه

    وقتی رفتیم یهویی دیدم کلی مغازه کلاه فروشی که دقیقا من میخواستم برای نقاشی دیواری از کلاهایی بخرم که موقع کار کردن آفتاب نزنه به صورتم

    وقتی کلاهارو خریدیم بدون اینکه ما چیزی بگیم فروشنده کلاهای 70 هزار تمنی رو 40 هزار تومان نوشت و فاکتور کرد و ترکی هم بلد بود ،وقتی دید ما داریم ترکی صحبت میکنیم خودشم ترکی صحبت کرد

    و ما سپاسگزاری کردیم و خرید کردیم و مادرم گفت دیدی طیبه بهت گفتم بیا از این سمت بریم ‌، تو میخواستی کلاه بخری

    اینم کلاه

    من دقیقا میدونستم که این خدا بود که راهم رو تغییر داد که من به خواسته ام برسم و ازش سپاسگزار بودم

    وقتی باز هم جلو تر رفتیم و رسیدیم به 15 خرداد به مغازه شال فروشی رفتیم و کلی شالای رنگی خریدیم و مادرم پولشونو داد و خیلی خوشحال بودم و از خدا تشکر کردم

    وقتی برمیگشتیم بیرون بازار پر بود از دستفروش و انسان هایی که خرید میکردن و با دیدنشون به خودم یادآوری میکردم که ببین طیبه چقدر فراوان هست ،در همه جنبه ها به قدری زیاده که خدا برای همه روزیشونو میفرسته و به هم طبق باورهای خودشون مشتری میرسونه

    یکم‌که جلو تر رفتیم دیدم یه فروشنده ظرفای 5 تیکه طرح گاو و پاندا میفروشه

    مادرم وایستاد تا ازشون خرید کنه

    دوتا مونده بود و دوتاشم طرح گاو بود و یه زن و شوهر بسیار زیبا رو و دوست داشتنی ،داشتن خرید میکردن ،طرح پاندارو

    من تو دلم گفتم کاش پاندارو به ما میدادن و ما دوتا گاو داریم یکیشو بهشون میدادیم

    همینو گفتم و چون از پاندا خوشم میومد اینو گفتم و دیگه رد شدیم تا بریم ،یهویی دیدم پسر اومد و گفت خانم میشه از ظرفاتون که دوتا خریدین با ما تعویض کنید ؟ خانمِ من از طرح گاوش خوشش اومده

    وای منو بگو از خدا خواسته، سریع نایلونو از مادرم گرفتم و یکیشو برداشتم‌گفتم آره میشه تعویض کنیم ،ما دوتا گاو خریدیم

    وای من تو آسمونا بودم

    این روزا هرچی از دلم میگذره به چند ثانیه نمیکشه ،سریع رخ میده طبق میل و خواسته من

    خدا به سرعت موجودش میکنه

    من باید این یهویی موجود شدنا رو در گوگل درایوم بنویسم و لیست کنم و با صدای خودم ضبط کنم و در طول روز گوش بدم تا یادم باشه خدایی که همه این کارهارو برای من انجام میده ،صد در صد خواسته های بزرگم رو هم موجود میکنه

    فقط کافیه طبق دوره هم جهت با جزیان خداوند به سرعت قدم بردارم برای تکرار و حفظ مومنتوم مثبت و باورهای قوی و احساسم رو خوب کنم در هر لحظه

    تا خواسته های بزرگتر طبق تکامل ،رخ بدن

    خدایا شکرت

    وقتی خوشحال و خندان داشتم به آدما نگاه میکردم

    و رفتیم مترو تا برگزدیم خونه

    تو پله برقی و تبلیغ مترو چشمم افتاد به این نوشته

    دورت بگردم هواتو دارم

    این پیام خدا برای من بود که داشت میگفت نگران نباش مانتو و کفش هم برات هدیه میدم و همه خواسته هات رخ میدن

    آخه من به قصد خرید مانتو و کفش به بازار رفته بودمو مدام میگفتم نخریدیم ،اما شال و کلاه برای آفتاب و نقاشی دیواری خریدم

    یه چیزی هم میگفتم که بعد متوجه شدم ذهنیتم درمورد کفش خریدن درست نبوده ، من همیشه میگفتم پاهای من استخونیه و برای پاهام کفش مناسب پیدا نمیشه و دقیقا هر مغازه ای میرفتیم کفش نبود و بعد کلی گشتن پیدا میکردیم

    الان که متوجه ذهنیتم شدم گفتم باید تغییرش بدم

    و قدمم رو همون لحظه برداشتم و گفتم پیدا میشه کفش بی نهایت در تهران موجوده و بی نهایت کفش هست که اندازه پای منه و میخرمش

    وقتی برگشتیم و رسیدیم ایستگاه اتوبوس محله مون اذان مغرب گفته شد و سوار اتوبوس که شدیم راننده داشت افطاری میخورد ،من و مادرم گفتیم سال نوتون مبارک و نشستیم ،یهویی راننده گفت مادر روزه ای بیا از اینا بخور

    مادرم گفت نه روزه نیستم و آب …

    آب و که گفت راننده سهم غذاشو که نون و خرما و پنیر و کره و آب بود ددد به ما هرچی گفتیم نه گفت تعارف نکنید بردارید و منم گرسنه بودم یه خرما با نون برداشتم و خوردم و آب رو که گرفتم به قدری حس فوق العاده ای داشتم که گفتم چقدر انسان های مودب و خداگونه اطرافم هستن و باید ازشون یاد بگیرم و منم بخشنده باشم

    و بی توقع و بی قید و شرط و خودخواهانه ببخشم

    وقتی راه افتاد و رسیدیم محله مون سپاسگزاری کردیم و رفتیم خونه

    خیلی روز فوق العاده ای بود

    شب یهویی هدایت شدم به اینستاگرام و نکشتم سارافون ، یه عالمه لباسای خوشگل و کت و سارافون آورد و دقیقا همون سارافونی که دوست داشتم رو دیدم

    در صورتی که چند روز بود هی میگشتم و نبود و همه سارافونا گشاد بودن و کمرشون کشی نبود

    این حرف خدا که تو مترو بهم نشونه داد یادم اومد

    دورت بگردم هواتو دارم

    انگار خدا داشت میگفت ببین حتی تو گرفتن لباس و کوچکترین چیزها هم اگر بسپری به من به راحتی و ساده ترین حالت به خواسته هات میرسونمت

    و من امشب سه تا سارافون و کت سفارش دادم و یکی زیبا تر از دیگری بودن دو تا سبز و یه نسکافه ای

    خدایا شکرت من یه مانتو میتونستم بخرم اما سه تا مانتو بهم هدیه دادی

    این یعنی فراوانی و همه شو داداشم پولشو داد و وقتی خودم درآمدم بیشتر بشه دیگه خودم خریدای خودمو انجام میدم و از داداشم هیچ پولی برای خریدای لباس و چیزای دیگه نمیگیرم

    چون دوست دارم خودم کار کنم و تلاش کنم

    خدایا شکرت

    نور خدا به شکل شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و نعمت در زندگیتون جاری باشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  6. -
    محمد رحمانی گفته:
    مدت عضویت: 1497 روز

    به نام خدایی که رب العالمین است

    سلام به استاد عزیزم و یارمهربان و دوستان بییینظیرم

    یه خاطره جالب و الان که یادم میاد چقدر پیش فرض ذهنی خوبی بود ولی شاید برای بچه های امروزی خنده دار باشه!!

    ولی بچه های ده پنجاهی شاید یادشون باشه!

    اون موقع ما تو روستا زندگی می‌کردیم و این پیش فرض یا باور ذهنی مرسوم بود که هر موقع تو یه خونه روستایی یه حیوون خونه مثلا گاو یا گوسفند یا الاغی از بیابون به خونه برنمیگشت و پیداش نمیکردن و شب دیروقت میشدمیگفتن:

    برو پیش فلانی و دهن گرگ رو ببند!!

    آقا ما بچه ها هم این موضوع رو پذیرفته بودیم و میرفتیم و انجام میدادیم.

    پروسه کار باین شکل بود که یه قیچی از خونه برمیداشتیم و اون رو پیش یه ملای قرآن خون که سواد قرآن خوندن داشت می‌بردیم و ایشون قیچی رو می‌گرفت و روش چند تا دعا یا نمیدونم چی میخوند و بعد میداد به ما و میگفت محکم بگیرش ببر خونه و نباید باز می‌شد تا روز بعد که یا اون حیوون پیدا بشه یا تکلیفش روشن بشه و با این کار دهن گرگ یا هر درنده ای رو می‌بستند!!

    و جالب اینه که دیگه با این کار کل خانواده مال گم کرده با خیال راحت وبا این پیش فرض که میگفتن دیگه دهن گرگ رو بستیم شب رو رااااحت می‌خوابیدند و جالب‌تر اینکه فردای اون شب حیوون گم شده در اغلب مواقع خودش برمی‌گشت خونه!!!

    و با این پیش فرض مثبت، ذهن هم تمایل داشت مثبت فکر کنه و لذا در اغلب مواقع نتیجه کار هم اتفاقات مثبت بود.

    شاد و ثروتمند باشید

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 9 رای:
  7. -
    عمادالدین خیراندیش گفته:
    مدت عضویت: 887 روز

    (توت فرنگی 19 دلاری) چه اسم قشنگی استاد گذاشتین برای این و چقدر درس داره این فایل پر از عشق و پیشرفته

    دقیقا الان که نگاه کردم و توجه کردم دیدم خیلی خیلی درسته

    (اتفاقات به خودی خود هیچ معنای خاصی ندارن ما هستیم که فرمان میدیم به وسیلگی دیدگاه و باورمامون

    و خلق میکنیم نتیجه دیالوگ های زندگیمون را

    الان اومدم دقت کردم دیدم دقیقا درسته این قانون.

    من یه مثالی که خودم برای خودم اتفاق افتاده از بچگی اینه که یه درخت میوه وقتی میوه ازش میچیدیم من فوت میکردم و یه دست میکشیدم روش میخوردم و بابام و مامانم و هرکسی که اونجا بود به من میگفت نکن فامیل فلانی همین کارو کرده بیمارستانی شده و منم هیچوقت حرفای اونا برام ثاثیری نداشت و از بچگی همین روال پیش رفتم و هیچوقت مریض نشدم و یادمه که یه روزی داشتیم زردالو از درخت میچیدم با دخترخالم که من خوردم و اون گفت که نخور و منم گفتم بابا تمیزه بخور سخت نگیر اون گفت من میخورم ولی بهت قول میدم که مریض میشم و فرداش اون دقیقا مریض شد و دل درد و منم حالم بهتر از اون روزم بود

    میخوام بگم این باوره که همه اتفاقات زندگی ما را داره رقم میزنه و خلق داریم می‌کنیم زندگیمون را نگاه به تجربه افراد نکنید هر کسی تجربه متفاوتی داره

    هرکسی توی این دنیا با دیدگاه و باور های خودش ثانیه بعدی زندگیشو خلق میکنه

    استاد عزیزم سپاسگزارم بابت وجودتان

    ممنونم از خانم شایسته مهربان و ثاثیر گذار سایت

    1404سال موفقیت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  8. -
    کوثر احسانی تبار گفته:
    مدت عضویت: 1827 روز

    سلام به همه دوستان و استاد عزیز

    یک پیش فرض و یک باوری بین عموم هست باور اینکه خود ارضایی بدترین کاری که به بدن انسان ها می تونه صدمه بزنه،من چون در اینستاگرام راجع به چیزهایی که برا بدن خوبه و …رو گوش میدم اینا رو داخل اکسپلور یا پیج ها می بینم،یعنی چون به صورت پیش فرض این بهشون القا شده دیگه نمیرن دنبالش و حتی بگی هم باور نمیکنن،من حتی پیج هایی رو دیدم که به خدا ربط میدن و اون رو ربط میدن به یکسری انرژی ها،یا اینکه چنان گارد میگیرن مردم که حتی نوشته بود داخل یک پیج روانشناس معتبر راجع بهش پستی گذاشته بود در مورد فواید و قدرت خلاقیت، کامنت ها رو میخوندی همه خندیده بودند،و مسخره بازی در میوردن چون احمقانه فرض کرده بودند،یا چنان ازش یکسری بدبختی ها رو کشونده بودند بیرون که ادم هر یک خطش رو میخوند یک سکته ناقص میزد،ولی تا اینکه من با یک پیجی اشنا شدم مربوط به یک خانم دکتری که ساکن امریکا بودند و سکس لوژیک فک کنم اسم تخصصشون بود ایشون با منابع علمی و کاملا مربوط به تخصصشون بود امده بودند تک تک باورهای عموم رو بررسی کرده بودند و بهشون پاسخ علمی میدادند و حتی بعضی اوقات خیلی مطالب براشون خنده دار بود و کلا یک هایلایت کامل رو برای مبحث خود ارضایی گذاشته بودند.یعنی ببینید چقدر پیش فرض های مردم حتی در مورد اسمش و حتی یکسری باورهای مذهبی باعث شده بود که عملا کسی سراغ یکسری مطالب علمی هم نره،که حتی بخاد یکسری توضیحات رو گوش بده.یعنی کافیه به یکی بگی کلمه ش رو اصلا گوش نمیده.اونقدر که این پیش فرض هم استرس اور و هم اضطراب اور برای همه شده.و کسی هم عملا گیر کرده و می ترسه حتی بخونه یا بدونه راجع بهش.چون سریع همه نسبت بهش گارد میگیرن.و حتی اون ادم ممکن از چشم بقیه بیفته.یا حتی بخان راجع بهش قضاوت هایی بکنن.

    یا مثلا لیزر چقدر اوایل یکسری عکس ها و چقدر بیماری ها راجع بهش زده بودند و چقدر من اون سال ها فهمیده بودم و ترسیدم و نرفتم.اما بازهم یک پزشک خانم ایرانی تبار ساکن امریکا بنده خدا امد دقیق توضیح داد.و با فکت علمی حالا تو هی به مادرت بگو به فلانی بگو.اونقدر این پیش فرض قوی هست که نگو.

    یا در مورد پرتز سینه بازهم راجع بهش این خانم دکتر هم صحبت کردند با فکت علمی با کلی توضیحات منطقی و علمی.

    یکسری پیش فرض ها اونقدر سفت چسبیده شده به ذهن ادم که اون شخص حتی یک بار از خودش نپرسیده خب چرا؟چرا واسه من؟ایا این علمی؟چرا واسه فلانی پس اینجور اتفاق ها نمی افته.

    واقعا این فایل مصادف شده بود به اون پیج اون خانم دکتر عزیز و به جا بود خیلی سپاس گزارم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  9. -
    عصمت دهقانی گفته:
    مدت عضویت: 1196 روز

    سلام به استاد جان و دوستان گلم خداقوت بهتون بابت فایل های زیباتون

    خدایاشکرت میکنم این سایت هست تا بتونم هرلحظه به دنبال تغییر خودم باشم و روی خودم با کامنت گذاشتن و کامنت خوندن و فایل های استادو گوش کردن کار کنم و به احساس عالی برسم

    این فایل بی نظیرو گوش کردم و برام چقد تجربه های دوستان از زبون استاد جالب بود و تاثیر گذار اینکه تااین حد باور در زندگیمون تاثیر دارند بسیار شگفت زده شدم

    خدارشکر میکنم برای این آگاهی های ناب و گران بها همشون باید با طلا نوشت هرچه گوش می‌کنم انگار برام تازگی داره و انگار تشنه تر میشوم برای که بیشتر بفهمم و درک کنم

    دوست عزیزی که معلم بودندو تجربه شونو گفته بودند در مورد بچه های که مسابقه داشتند و ایشون به اونا قرصی میدند و میگند که اگر ازاین قرص بخورند خیلی قدرتشون زیاد میشه و اونا هم باور کردند و با خوردن اون قرص ها مدال آورند واقعا باور زندگی آدمو دگرگون میکنه اینکه وقتی ذهنیتتو تغییر میدی و جوری دیگه ای فکر میکنی چقد همه چیز عوض میشه و جوری دیگه ای میشه

    واقعا اینهمه سال باورهای محدود کننده داشتم

    به قول استاد چرا نیومدم بشینم ببینم ریشه مشکلاتم چیه چرا فکر میکنم پول درآوردن سخته یا دختر خوب یا پسر خوب برا ازدواج نیس یا چرا همیشه مریضم دلیلش چیه

    همش همون باوره یا ذهنیت منه که اطرافیان به ذهن من خوروندن و منم چون باورم این بوده همینارو تجربه کردم

    خوب حالا بیام باورمو تغییر بدم ببینم درست میشه یانه

    خب از زمانی که میام میگم من بهترین روابطو باهمه دارم انسان های خوب به سمت من میان یا انسان ها وجه مثبتشونو به من نشون میدن من از خودم انتظار دارم چون باورم اینه واقعا هم همینارو تجربه کنم

    میبینم همون آدم هایی که یک موقع باهام بدرفتاری می‌کردند بعداز عوض شدن فکر من باهام خوش رفتاری می‌کنند

    باور اینجوری کار میکنه

    استاد واقعا فرمول بی نظیری رو بهمون یاد دادین که در تمام جنبه ها ازش استفاده کنیم و زندگیمونو تغییر بدیم خدایاشکرت

    عاشقانه دوستون دارم استادجان

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای:
  10. -
    میثم شریفی گفته:
    مدت عضویت: 1320 روز

    سلام و درود به دوستان عزیز و استاد نازنین

    استاد چند تا مثال عالی دارم از این پیش فرض ذهنی و بارها استفاده کردم ازش و حتی با اعتماد به نفس با دارو نما بیمار در مان کردم

    خودم یه تجربه عالی دارم کا شاید هرکسی که خدمت رفته این داستان براش اتفاق افتاده باشه .

    دوستای من دورانی که وقت خدمتتشون می شد می‌ترسیدند و با الگوهایی که داشتن خدمت و برای خودشون سخت میکردن و با ترس خدمتشون رو شروع میکردن و با پیش فرض اینکه خدمت سخته و پوست آدم و میکنن یا خدمت و شروع نکرده فرار میکردن یا اگر شروع میکردن خدمت براشون خیلی سخت می گذشت

    من وقتی خواستم خودم خدمت برم یه مثالی رو یکی برام زد گفت اگر خدمت و سخت بگیری سخت میگذره راحت بگیری راحت میگذره .

    من این حرف تو گوشم موند که گفتم من راحت میگیرم راحت میگزره و خدا هم الگو های عالی سر راهم گذاشت که تو خدمت به صورت معجزه وار خوش گذشته و کل خدمت کیف کردن .

    منم با این باور شروع کردم باورتون نمیشه بهترین آموزشی افتادم که هرکسی میشنید میگفت خدمت نمیکنی که رفتی هتل ..

    معجزه وار تو یگان خدمتی شدم منشی مدیر کل فروش صبا باتری صبح ماشین از خونه من و سوار می‌کرد ظهر با ماشین می‌برد منزل پنجشنبه تعطیل جمعه تعطیل مثل یه کارمند خدمت کردم سه ماه آخر خدمتم و نرفتم تسویه نکردم با پونزده ما خدمت کارت پایان خدمتمم برام صادر کردن .

    خلاصه انقدر دیگه راحت گرفتم که خدا هم برام کاری و کرد که هیچ کس باورش نمی شد .

    هم خدمتیام آرزو صندلی من و داشتن فکر میکردن من پسر یه مقام بالا هستند یا آشنا گردن کلفتی دارم نمی دونستن باورشون نمی شد میگفتم پارتی خداست .

    یه داستان جالب که خیلی جرات می خواست ولی من با حال خوب انجام دادم .

    من پرسنل بیمارستان هستم و دوره کرونا تجربه های خوبی کسب کردم چه افرادی رو دیدم که با سرفه اومدن تا شنیدن مشکوک به کرونا هستن از ترس زیاد و با باور منفی که جامعه درگیرش بود به دلیل ایست قلبی می مردن نه کرونا .

    خلاصه پدر من من تو سن 65 سالگی سرفه هاش شروع شد من آوردم یه عکس از ریه هاس گرفتم و متوجه شدم ریه های پدرم درگیر شده و باید تهت درمان باشه و مطمعن بودم که بگم کرونا گرفته روحیه اش خراب میشه و با پیش فرضی کا از کرونا داشت شرایط خوبی رو تجربه نمی کرد .

    آقا من نزاشتم متوجه بشه و اومد به بابا با ارژی و با اعتماد به نفس گفتم خدارو شکر ریه هات سفید سفید هیچیت نیست و جو دادم که دکتر هم تعجب کرد تو این سن همچین ریه های تمیزی داری . فقط علائم سرما خوردگی داری گلوت التهاب گرفته باعث میشه سرفه کنی اونم گفت یه قرص سرما خوردگی ساده بخور خوب میشی و مایعات زیاد .

    استاد دکتر دستور بستری داده بود و من خودم بابا و دارو نما کردم و روحیه شو بالا بردم و بردمش خونه بعد چند روز سرفه هاش قطع شد و حالش خوب خوب الانم چند سال از این موضوع میگزره و خداروشکر عالیه عالیه و تازه سرحال تر سرحال تره چون من همیشه در گوشش میگم تو این سن شما کمتر مردایی پیدا میشن انقدر سالم و سلامت باشن و باور های خوب درگوشش میگم و لذت میبره .

    ممنونم ️ از شما و استاد عزیزم

    ایشالله دست به خاک میزنید طلا بشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 10 رای: