- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری درسهایی از انیمیشن گربه چکمه پوش583MB40 دقیقه
- فایل صوتی درسهایی از انیمیشن گربه چکمه پوش38MB40 دقیقه
درسهایی از انیمیشن گربه چکمه پوش
از میان نظراتی که شما دوستان عزیز در بخش نظرات این قسمت می نویسید، نوشته ای که بیشترین ارتباط با محتوای این فایل را داشته باشد، به عنوان متن انتخابی این قسمت انتخاب می شود.
منتظر خواندن نوشته تأثیرگذارتان هستیم
بسم اللّه الرحمن الرحیم
و العادیات ضبحا (1)
فالموریت قدحا (2)
فالمغیرات صبحا (3)
فاثرن به نقعا4 فوسطن به جمعا (5)
ان الانسان لربه لکنود (6)
و انه على ذلک لشهید (7)
و انه لحب الخیر لشدید (8)
افلا یعلم اذا بعثر ما فى القبور (9)
و حصل ما فى الصدور (10)
ان ربهم بهم یومئذ لخبیر (11
به نام خداوند بخشنده بخشایشگر. قسم به اسبانى که (سواران در جهاد کفار تاختند تا جایى که ) نفسشان به شماره افتاد (1).
و در تاختن از سم ستوران بر سنگ آتش افروختند (2).
و (بر دشمن شب یخون زدند تا) صبحگاهان آنها را به غارت گرفتند (3).
و گرد و غبار (از دیار کفار) بر انگیختند (4).
و سپاه دشمن را همه در میان گرفتند (5).
که انسان نسبت به پروردگارش کافر نعمت و ناسپاس است (6).
و خود او نیز بر این ناسپاسى البته گواهى خواهد داد (7).
و هم او بر حب مال دنیا سخت فریفته و بخیل است (8).
آیا نمى داند که روزى (براى جزاى نیک و بد اعمال ) از قبرها بر انگیخته مى شود؟ (9).
و آنچه در دلها (از نیک و بد پنهان است همه را پدیدار مى سازد (10).
محققا آن روز پروردگار بر (نیک و بد) کردارشان کاملا آگاه هست (و به ثواب و عقابشان مى رساند) (11).
در حقیقت این سوره در باره ناسپاسى انسان و کفران نعمت هاى پروردگارش و حب شدیدش نسبت به خیر سخن مى گوید، و نتیجه مى گیرد با اینکه دوستدار خیر خلق شد، و با اینکه خیر را تشخیص مى دهد، اگر انجام ندهد حجتى بر خدا ندارد، بلکه خدا بر او حجت دارد، و به زودى به حسابش مى رسند.
سلام به استاد عزیزو مریم شایسته مهربان
سلام به همه دوستان توحیدی سایت
امروز وقتی این فایلو دیدم رفتم اون انیمیشن گربه چکمه پوش نگاه کردم چقد زیبا استاد قانون در مورد این انیمیشن بکار بردید وقتی صحبتهای شمارو شنیدم گفتم چرا من در هر کاری نمیتونم قانون بکار ببرم ینی متوجه میشم قانون چیه ولی هیچ نتونستم شباهت ها و مثالهایی که شما و بچه های سایت میگن رو ربط بدم و این نشون از مدار و درک آدمها داره البته منم دارم تمام سعی امو میکنم که درکم بالا تر بره و ببشتر بفهمم قانون و عمل کردن بهش و ربط دادن اون به زندگیم و مطمینم که زودتر و سریعتر مدار منم بالا میره و بیشتر میفهمم
امشب به صورت هدایتی سوره عادیات خوندم اولش اصلا متوجه نشدم منظورش چیه خدایا تا ایه های 6به بعد یکم متوجه شدم در مورد کفر و ناسپاسی میگه تا اینکه رفتم تفسیرشو سرچ کردم فهمیدم آقا وقتی منم منم کنی وقتی رو خودت فقط حساب کنی وقتی حالت با خودت خوب نباشه تنهایی همیشه و کفران و ناسپاس نعمتهای خدا میشی و همه چیز برات سخت پیش میره حتی راهای روبروت و مثل گربه داستان ما میشه اما وقتی حالت خوب باشه خوشبین باشی به همه چیز از تمام چیزهایی ک داری احساس لذت ببری و سپاس گزار باشی و همه رو دوست داشته باشی و متواضع مثل سگ داستان ما تمام راها گلستان میشه برات مثل ابراهیم اتش براش گلستان میشه مثل موسی اون اتیش از دور میبینه براش رسیدن به پیامبری وتسیلم خدا شدن میشه
همه ما هم همینطور هستیم اگ مثل استاد همه چیزهای تو زندگیمون حتی این نوشتن کامنت شکرگزار و سپاسگزار باشیم و همه چیز و از خدا بدونیم و متواضع باشیم همه چیز ک بخاهیم بهمون داده میشه و حتی خدا همیشه آغوشش به روی ما بازه منتظره ما از راه نادرست برگردیم و صداش بزنیم هرآنچه بخاهیم به ما بده و وقتی تمام شخصیتت عوض شد فهمیدی قدرت برتر یکی دیگه اس همه چیز به اسانی بدست میاد از هیچ چیزی نمیترسی و لازم نیست کار خاصی انجام بدی که به ارزوت برسی به راحترین شکل ممکن به آرزوت میرسی مثل گربه چکمه پوش گیتی پنجه طلا
به قول استاد همه چیز به راحتی برای من بدست اومده
فَبِأَیِّ آلَاءِ رَبِّکُمَا تُکَذِّبَانِ ﴿١٣﴾
پس [ای انس و جن!] کدامیک از نعمت های پروردگارتان را انکار می کنید؟ (13)
وقتی همه چیز از خداست چرا تسلیم او نباشیم که همه چیز گلستان بشه برامون
تمام این کامنت نوشتن هم از خداست چون واقعا نمیدونستم اصلا چی بنویسم خدا هدایت کرد و گفته شد بنویس و نوشتم
استاد عزیزسپاسگزارم ازتون که درس توحید و خودشناسی به ما میدید.مریم عزیزسپاسگزارم که همراه استادید در همه جا یار استادید و با عشق برای رساندن همه این مفاهیم با ارزش فیلمبرداری میکنید که پیام وحی الهی به ما برسه باشد که همه ما عملگرا باشیم
انشالله منم بتونم جز شاگرداولهای استاد بشم با طی کردن تکامل و عمل به قانون
دوستون دارم
سلام به اسداله عزیزبرادر توحیدی
سلامی هم بکنم از کرمانشاه به شهر زیبای ایلام به مردمان دوست داشتنی ایلام به قول صفامنش یه اهنکی برای ایلام خونده من خیلی دوستش دارم
عشقم نفسم هاته ایلام
ایلام سلام شار خوش نام
له عههد ولی تا وه ئیمرو
له آسنگران تا مددکو
البته آهنگهای اقای صفامنش خیلی دوست دارم اما این اهنگو چون اون زمان پارتنر من ایلامی بود و همو دوست داشتیم اینو همیشه میشنیدم و میخوندم به یاد اون میفتادم .خخخخ(الانم با وجود اینکه همو دوست داریم هنوزم اما خودم خواستم کات بشه و رو خودم کار کنم احساس لیاقت و خودارزشیمو بالا ببرم چون حس کردم الکی دارم رابطه رو کش میدم و بیس رابطه از اول هم اشتباه بود البته نظرم اینه اگ من عمقی تغییر کنم اگ ایشون هم مدار من باشه که خداوند خیلی راحت مارو به هم میرسونه اگه هم نباشه که باکسی ک لیاقتمه و هماهنگ با من هم مدارمیشم و ازدواج میکنیم به راحترین شکل ممکن
ولی بخاطر وجودش تو زندگیم که باعث شد خیلی درسها از هم بگیریم و رشد کنیم همیشه سپاسگزار خداوند هستم چه قبلا ک بود چه الان که نیست)
بگذریم ولی کلا ایلام و مردمانشو دوست دارم
خداراشکر با شما تو این مسیر توحیدی هم مسیر هستم که بیشتر درس بگیرم و هرروز درکم بالا تر بره و مدارم بالاتر
داداشم تحسینتون میکنم بخاطر رابطه قشنگت با دخترت شینای عزیزو خوشگل و دوست داستنی من داداش دومم رابطه اش با بچه هاش همینطوره خیلی قشنگه یه هفته پیش خونه ما بودن بچه دومش که دختر خیلی داداشمو (باباش)دوست داره یه جورایی شبیه مرحوم مادرمه (زمانی ک زنداداشم باردار بود تازه فهمید بارداره مادرم در بستری بیماری بود و چن روز بعدشم فوت کردند اما زنداداشم گفت خواب دیدم مادرجون یه قاچ مغزهندونه خوشمزه بهم داده فهمیدیم بچه اشون دختره) و یه جورایی این دختر داداشم هم شبیه مادرمه هم خیلی دوستش داریم البته همه بچه های داداشمو دوست داریم ها ولی این دختر داداشم باوجود اینکه مادرمو ندیده ولی عاشق مادرمه همش میگهفت کاش مام بریم پیش مادر جون بهشت بعد جالبه خیلی احساساتی و وقتی داداشم یاد مادرم میفته و گریه میکنه باوجود اینکه بچه اس این دخترش (الان تازه میخاد بره مدرسه)اما اینم باهاش گریه میکنه.خخخ.همیشه ام با داداشش دعوا میکنه چرا تو مادرجون دیدی من ندیدمخلاصه دنیایی دارند بجه ها
اقای زرگوشی انشالله صدسال سایه تون رو سر دختر نازت باشه شینا رو هم به جای من ببوس
بگو آزاده گفته به زودی میبیننتمت حالا بخاطر اینکه کامنتم طولانی نشه وقتی اون خاطره فرار از سگ رو تعریف کردید یاد خاطره ای از خودم افتادم قبلا هم تو کامنتام گفته بودم من خیلی از انواع حیوانات و موجودات میترسم از بچگی الان ک دارم رو خودم کار میکنم نترسم البته کم کم این کارو میکنم اینم تکاملیه به نظر من
حالا خاطره ام از سگ چی بود یادمه تازه لیسانس گرفته بودم فک کنم حدودای 89و90 بود یادم نیست شایدم 91 اینا تو جهاد سارندگی تابستونها یه طرحی بودبه نام واکسیناسیون مرغ و خروس باید میرفتی روستاهای اطراف شهرمون و تمام مرغ و خروسها رو واکسبناسیون میکردی تعدادمون زیاد بود و هر مینی بوس یه روستا میرفت ماشین ما رسید به روستایی و هرکدام که پیاده شدیم به چند گروه تقسیم بندی میشدیم دخترعموی بزرگم و خواهر زن پسرعموم هم گروه من بود ما که پیاده شدیم از مینی بوس از پشت آبادی راه افتادیم ک بریم برای واکسن زدن گفتیم اینحا خلوت تره یه چن کیلو مترراه رفتیم تا رسیدیم به دم خونه ای یه سگ وحشی دم خونه نشسته بود همین که ما رسیدیم شروع کرد پارس کردن دخترعموم و خواهرزن پسرعموم ترسیدن و پا به فرار هرچی گفتم نترسید باوجود اینکه من ترس داشتم اما اصرار داشتم نترسید چون میفته دتبالمون اما دیدم اونا پا به فرار منم که دیدم تنها هستم و ترس وجودمو گرفته بود یه قدم که جلو یا عقب میرفتم سگ جلو میومد این صحنه رو دیدم گفتم الان ک منو بگیرهو منم عرصه رو برخود تنگ دیدم پا به فرار اقا سگ افتاد دنبالمون دخترعمو اینام جلوتر بودن و هر بدویی که میکردم سگ به من نزدیکتر میشد این وسط یه سطل دارو با من بود و تنها راهی که به ذهنم رسید من فقط اون سطل دارو رو برای سگ پرت کردم که سگ مشغول اون بشه و من فرار کنم حالا یه چیز خنده دار این وسط بود دخترعموم گوشه یه دیوار خودشو پنهان کرده بودوای بعدا اتقد به این صحنه خندیدیم که نگو چون اون فکر میکرد سگ پیداش نمیکنه یادش رفته بود سگ بو میکشهخلاصه بگم من هی فرار میگردم یه لحظه پشت سرمو نگاه کردم ببینم سگ تا کجا اومده که دیدم سگ مشغول سطل داروها شد و خیلی با من فاصله داره دیکه دنبال من نیومده بود ولی من همچنان از ترس فرار میکردم که یهو با پیشانی خوردم رو زمبن سفت خاکی وای فقط فکر کردم پیشنونیم خورد رو سنگ انقد ک زمین سفت بودو پیشونیم یه ذره بالای ابروم ترک بست اصلا و خون شدید ازش میومد و پاره شد اصلا اون قسمت و هنوزم جاش هست اما خیلی کمه و دیگه از اون ماجرا ترسم بیشتر شد
یادمه پارسال با همین پارتنرم که اومده بود دیدنم کرمانشاه پارک کوهستان بودیم داشتیم قدم میزدیم که من یه سگ از دور دیدم چنان ترسیدم که اومدم سمت چپ پارتنرم و گفتم تو کنار من باش ایشون به کوردی گفتن (نترس بومه نذرت من کنارتم) کاریت نداره بعضی وقتها یاد اون خاطره میفتاد میخندید تو از سگه ترسیدی دیگه میدونست من از حیوانات ترس دارم و چون ایشون شجاع بود همیشه دلم میخاست با کسی ازدواج کنم مثل ایشون که از چیزی نترسهاما الان دارم روش کار میکنم گفتم برای اینکه یه فرد شجاع ازدواج کنم باید خودمو شبیه اون بکنم و نترسم خلاصه گفتم برم تت دل ترسم
اتفاقاچند روز پیش رفتم پارک محل خونمون که یه سگ تو مسیر بود رو زمین داشت اب میخورد وهی گفتم آزاده الان وقته عمله بیا از جلوی سگ رد شد بدون اینکه بترسی ن اینکه از پشت سرش با تو دلم هی گفتم خدا محافظ منه سگ به من اسیبی نمیزنه اینارو تکرار میکردم و باعث شد از جلو سگ رد بشم دیدم اصلا سگ یه نگاه کوچولو انداخت ب من و مشغول خوردن ابش شد و گفتم بابا اگ نترسی اینا کاریت ندارن
خلاصه انقد اون لحظه خوشحال شدم و شکرگزاری کردم تونستم یه ذره بررترسم غلبه کنم انگار جایزه نوبل به من دادند
کامنتم طولانی شد اما دوست داشتم اینارو اینجا بنویسم
در پناه الله شاد و موفق و ثروتمند باشی برادر توحیدیم
سلام و بان چاو(البته مه لک زبانم)گیانت سلامت برای عزیزم
سپاسگزارم از کامنت زیبایت و سپاسگزارم که به کامنت من پاسخ دادید و چه نکات قشنگی رو بیان کردید
خودمم هیچ وقت اینجوری نگاه نکرده بودم به قضیه
قربان اشک چاویل قشنگت و خنیله عزیزت برا(بزار به لکیم بگم بومه قربان عصر چمت و خنل قشئنت برا)
اما رابطمون خداراشاهده از وقتی با این شخص بودم من همیشه و هرجا چه روبرو چه پشت سرش همیشه فقط خوبیهاشومیگفتم خدایی ایشون شاید 90 درصد اون چیزایی ک من میخاستم داشت واقعا هم نمیتونستم به چیزای منفیش توجه کنم البته ایشون هم همیشه و هرجا از خوبیهای من میگفت اینا فقط زبانی بود ناخوداگاه از ته دل خوبیها به زبون میومد حتی فامیل و دوستاش هم همیشه خوبیهای منو میگفتن فقط ایشون شرایط ازدواج نداشت اونم بخاطر عزت نفس پایین من بود که رابطع رو از اول کشش دادم وگرنه بارها بهم گفت اوایلم خیلی وابسته بودم ولی اومدم داخل سایت میزان وابستگی کمتر شد اما بازهم عزت نفس من پایین بود و یه جایی دیگه کم اوردم فکر کردم من تا کی میتونم ادامه بدم 4 یا5 سال کم نیست وقتم هدر رفت چرا دست خدا را بستم پس بهتره رو خودم کار کنم و دست خدا را باز کنم ایشون اگ هم مدار من باشه تغییر میکنه(ایشون تغییرات جزیی داشت چون من تغیبراتم جزیی بود با وجود دوره عشق و مودت) و میاد اگ نباشه فرد بهتری میاد و از وقتی من تصمیم گرفتم کات کنم حتی یه ماه بعدش پیام داد گفت اومدم کرمانشاه یادت افتادم کلی گریه کردم اما من دیگه مثل قبل نبودم و جوابشو ندادم شاید قبلا بود سریع منتظر بودم جواب بدم با وجود این خودمم اشکم دراومدو ذهنمو کنترل کردم بعد چند ساعت اما گفتم نه من نمیخام یه رابطه ای که سودی برام نداره ادامه بدم باید ارزشموبه جهان نشون بدم که جهان فردی با ارزش و لیاقت تو زندگی ام بیاره یا ایشون میشه یا کسی دیگه و حتی پسردایشم همین ماه تماس گرفت خیلی اصرار کرد باهاش صحبت کنم گفتم نمیخام خاهش میکنم دیگه با من تماس نگیر
(و اون موردی هم گفتم واقعا رشد کردیم درکنار هم اغراق نبود خیلی رفتهای اشتباه منو بهم میگفت با آرامش و من همجنین میگفتم و باعث میشد تغییرش بدم خیلی بامرام بود و مهربان و با اخلاق و با محبت واقعا تمام تلاششو میکرد بدون اینکه من بهش بگم خداشاهده فقط منو خوشحال کنه اون به من میگفت چون تو لیاقتسو داری و از خوشحالیت خوشحال میشم چون تو دختر شادی هستی ینی اگ هم بدی هم بود من این وسط توجه نمیکردم )
حالا بریم ادامه صحبتهامچقدر هم من پرحرفم البته همیشه این فرد به شوخی میگفت منم میگفتم من خوش صحبتم ولی دیگه باشه کم حرف میزنم چون خودش نسبت ب من کم صحبتتر بود و قتی ساکت میشدم میگفت تروخدا صحبت کن انگار یه چیزی کمه این وسط وقتی ساکتی
و وقتی نگاه کردم تو این دوسه ماه خیلی کم من خیلی تغییرات کوجک کردم اما زیاد متوجه نشدم از نوع احترام گذاشتن به پدرم و بقیه و دخالت نکردن تو کار برادرزاده و خواهرزاده هام از نوع ادبم از غیبت و قصاوت نکردن دیگران و از خیلی تغییرات کوچک دیگه البته هنوزم جز شخصیتم نشده گاهی ناخوداگاه انجامشون میدم و یادم میاد سریع حسمو خوب میکنم میگم اشکال نداره سالهاس با این رفتارها زندگی کردی ولی باید ادامه بدی تا به چیزایی ک میخای برسی و دارم خودمو شبیه چیزی میکنم که دوست دارم انشالله خدا در این راه بتونه کمکم کنه
رابطه ات با شینای عزیزخیلی صمیمی و قشنگه دقیقا شبیه رابطه داداش دومم با دختراش پسرش(ایشون یه پسرو دوتا دختر داره) مخصوصا همون دختر دومش که چن روز پیش میگفت عمه من بابام عشقمه جونمه بدون اون میمیرم هنوزم 7 سالشه ببین چقد میفهمه کلی تحسینش کردم و لذت بردم یاد رابطه خودم افتادم با پدرم که زیاد دوستانه نبود ولی با مادرم بود اما الان ک دارم رو خودم کار میکنم رابطه ام داره بهتر میشه خداراشکر و حتی زنداداشم حتی گفت عه آزاده به پدرجان گفت چشم منم خندیدم گفتم دارم یاد میگیرم بگم حتی گفت دیگه کمتر غر میزنی و نمیگی به بقیه این کارو انجام بدن و با ندن و خیلی چیزای دیگه هم گفت حتی خودم میدونستم نمیگم اما نمیدونستم انقد تغییرم عمیق تر شده و ناخوداگاه انجامش میدم
در مورد دخترعموم هم هیچی دیگه وقتی که من سطل دارو پرت کردم و دیدم سگ دنبالم نمیاد ایشونم از گوشه دیوار اومد بیرون بعدا کلی بهش خندیدیم
حتما نطرتون در مورد نترسیدن از سگ اجرا میکنم اون صحنه پارتنرم هیچ وقت یادم نمیره گفت نترس بومه نذرت گیانمه نذرت مه هسم کاریت نیری
همیشه میگفتم به شوخی روستای شما سگ داره ما ازدواج کردیم تو کنارم باش داداش دومیت پشت سرم اونیکی داداشت جلوم اونیکی سمت چپم خلاصه بادیگرادهای من باشن و راه برند که من نترسم وقتی میریم پیاده روی تو روستا اونم میخندید باشه
ینی من مثل همسرت میترسم کلا من از حیوانات میترسم بجز بعضیاشون اما الان دارم روش کار میکنم وحتما پیشنهادتو انجام میدم در مورد نترسیدن
بازم ازت سپاسگزارم که وقت گذاشتی کامنتمو خوندی وپاسخ دادی به کامنتم
خوشحال بیم حتما سلام مه و همسر گرامیت برسن
انشالله هرچیزی که از خدا میخاید خدا بهتون بده دست بزنی به خاک طلا بشه برات برا
راستی یادم رفت در مورد خاطره دوچرخه خریدنتون و اینکه نشد بخرید و ارزوش ب دلتون موند اینو که تعریف کردید و گفتید اولین چیزی که برای شینا گرفتم دوچرخه بود که حسرت به دل نمونهفکر کردم گفتم ما ادمها کلا وقتی چیزایی ک خواستیم و بهش نرسیدیم در مورد همه چیز همیشه میگیم چون خودمون نرسیدیم بزاریم بچه هامون حسرتشو نخورند البته اینا ارزوهای ماست که در مورد کسی دیگه براورده اش میکنیم و لذت هم میبریم که این کارو برای فرزندانمون انجام دادیم غافل از اینکه ما مسیول کسی نیستیم اما ناخوادکاه انجامش میدیم گفتم عجب ما انسانهای عحیبی هستیم و کلی هم خندیدیم
اما میتونید مثل استاد برید و دوچرخه بخرید این بار برای رسیدن خواسته خودت هرچند این باور اشتباه تو ناخوداگاهمون هست که دیکه زمانی که اون خواسته رو داشتیم گذشته اما اگ باور متاسب جایگزین کنیم بگیم مهم نیست چه زمانی بوده مهم اینه الان بهش رسیدم و لذت ببریم از بودن درکنار اون ارزومون چقد فشنگ میشه
درپناه الله یکتا شاد و ثروتمند باشی برادر عزیزم
سلام به برادر توحیدی عزیزم سیدعظیم بزرگوار
خیلی سپاسگزارم از حسن توجه شما به گفتگوی کامنت من و اقای زرگوشی عزیز و بابت کامنت برمحتوا و زیبات ازت ممنونم قطعا هرچه که در من دیدی و توجه شما رو جلب کرده اول در خودتون بوده مطمئنم شما خودتون بهترینید
داداش عزیز این سایت تنها جایی که ادم میتونه راحت حرفاشو درباره خودش و قواتین بگه وحتی نگران قضاوت دیگران هم نباشه البته که ما همیشه باید نگران قضاوت نباشیم و حرف و تایید مردم برامون مهم نباشه چون ما خودمون فقط مسیول زندگی خودمون هستیم نه دیگران و هیج کس هیچ قدرتی در زندگی ما نداره و خداوند قدرت خلق زندگی خودمون رو به ما داده نه کسی دیگه حتی ما هم مسیول زندکی دیگران نیستیم و قدرتی در زندگیشون نداریم
من نمیدونم لک کدوم شهر هستید اما منم بسیار خوشحال شدم که شمام لک زبان هستید و هم فرکانس من همیشه کامنتهای شما رو میخونم حتی نتایجی که مینویسید و کلی همیشه لذت میبرم از نتایج و درکتون از قوانین و عمل کردنش در زندگیت چه نتایج کوچک چه بزرگ که قطعا اگه ما ادامه بدیم نتایج بزرگترم هم میاید
بازم سپاسگزارم ازتون
سر وژتو خانوادتیشت سلامت بو برا عزیزم
انشالله هرچه و خدا مِت بیه بنت و دس بینه خاک بوعه طلا ارانت
(خودتو خانواتم سلامت باشید و انشالله هرچی از خدا میخاین بهت بده دست به خاک بزنی طلا بشه)
یه چیزی رو دوست داشتم بگم برام اتفاق افتاد امشب من همیشه کودک درونم فعاله و همیشه با برادرزاده و خواهرزاده هام رابطه خوبی دارم باهاشون بازی میکنم و لذت میبرم از این کار
امشب با داداش اینام رفتیم پارک بعد خیلی دوست داشتم جامپینگ امحتان کنم و لذت ببرم برادرزاده ام 4 سالشه اسمش اویناس داداشم گفت دوست داری جامپینگ بری گفت اره ولی میترسم گفتم من باهات میام بعد گفتم مردم برام مهم نیستن چی بگن راجبم چون من همیشه از بودن خودم در این جاهای شلوغ پارک اینا لذت میبرم حتی خانوادکی که میریم جاهای تفریحی یا شنا و ابتنی میکنیم یا رقص خلاصه میگیم فقط خوش بگذزه حتی پارکم کع میریم با بچه ها سرسره بازی میکنمدر این حد کودک درونم فعاله
و خلاصه من با اوینا رفتم جامپینگ فقط به مسیولش گفتیم این مینرسع اجازه هست منم باهاش برم گفت اره میتونید اقا من رفتم با خواهر زاده ام امیرحسین ک 12 سالشه و تو این سایتم هست و اوینا وای انقد خوش گذشت انقد خندیدیم وقتی میپریدیم و داداش و خواهرم اینا ازرخنده روده بر شده بودن به رفتارهای من و منم فقط صدای بلند میخندیدیم و میپریدیم هوا و کلی شکرگزاری کردم بابت این در زمان حال بودنمون و لذت بردن
و کلی خوش گذشت با وجود اینکه حای شهرمونم کوچکه و مردم خیلی به فکر اینن کاری برخلاف مردم انجام ندهند که پشت سرشون حرف بزنن ولی من اصلا در مورد بازی کردن و تفریح کردن کلا کودک میشم و لذت میبرم
باور کن داداش هیچی مثل زمان حال نیست به قول اسناد حس خوب اتفاقای خوب من حتی الان ساعتها میشینم در مورد باورهام فکر میکنم چه باوری دارم که حلشون کنم و متطقیش کنم برای ذهنم البته که دستی از دستان خدا که دوست منه و تو این سایت هستش کلی کمکم میکنه برای منطقی کردن باورهام حتی خودشم میگه چون میبینم داری عمل میکنی دوست دارم برات همیشه کمک کنم و مثال بزنم و لذت میبرم از این کار و به اکثر دوره های استادم تسلط داره
نمیدونمم واقعا چرا این داستان امشبو تعریف کردم چون من اول پیاممو نوشتم بعد انگار یه حسی گفت برو کامنتتو ویرایش کن این قسه امشبم تعریف کن
منم خیلی دوست دارم داداش عزیزم
درپنتاه خداوند یکتا شاد و پیروز موفق باشی