درس‌هایی از انیمیشن گربه چکمه پوش

از میان نظراتی که شما دوستان عزیز در بخش نظرات این قسمت می نویسید، نوشته ای که بیشترین ارتباط با محتوای این فایل را داشته باشد، به عنوان متن انتخابی این قسمت انتخاب می شود.
منتظر خواندن نوشته تأثیرگذارتان هستیم
  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری درس‌هایی از انیمیشن گربه چکمه پوش
    583MB
    40 دقیقه
  • فایل صوتی درس‌هایی از انیمیشن گربه چکمه پوش
    38MB
    40 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

794 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سیده ملیکا مرتضوی» در این صفحه: 2
  1. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 743 روز

    به نام خدای عشقم …

    سلام پدر فرکانسی عزیزم …

    خیلی وقته که می خوام کامنت برات بنویسم ولی نمیشد …من هنوز موبایل ندارم ولی فایلاتون توی یه موبایل کوچیک ه که فقط میتونم باهاش زنگ بزنم و صداتون درس هایی که بهم میدین همش توی گوشمه ….

    ازت ممنونم پدر عزیزم ‌…

    این چند روز متوجه شدم که من چقدر خوشبختم که پدری مثل تو دارم …

    راستی درباره ی این فایل …

    می خواستم بگم …

    عالی بود …

    بی نظیر بود …

    وقتی برای اولین بار این فیلمو نگاه کردم خیلی برام جالب بود که یکسری چیزا توش پنهانه…یکسری چیز ازش درک کردم …ولی وقتی این فایل روی سایت گذاشتید…صوتشو دانلود کردمو همینطور که گوش میدادم صحنه هایی که تعریف می‌کردید رو برای خودم پخش میکردم …

    یه چیزی هیچ وقت بهش توجه نکرده بودن و شما گفتید این بود که این گربه موقع هایی میمرد که غرور میگرفتش ‌….من دقیقا اینو تجربه کردم …من یه دختر 8ساله بیشتر نبودم ..که به یکی از دوستام که درسش خوب نبود کمک کردم و 9سالم بود که اون دیگه کامل همه چیز رو بلد شد …و یه روزی بود که معلم ازش سوال پرسید و همه رو درست جواب داد …همینطور که اون ایستاده بود سوال جواب میده من بهش نگاه ‌میکردمو خودم جوابو توی دلم میگفتم چون همشو باهم کار میکردیم….

    و اون روز معلم با تعجب پرسید کسی کمکت کرد ؟و اون گفت آره ملیکا ….

    منو اون توی این چند ماه تقریبا با تلفن های خونه به هم زنگ میزدیم و از هم می‌رسیدیم و تکالیف باهم پشت تلفن می‌نوشتیم…

    اون روز بهترین روزم بود …

    همه برام دست زدند …معلم گفت بیا بشین سر جای من

    و خودش نشست سر جای من …و من پشت اون میز گفتم خب چی بگم …

    اون گفت هرچی دوست داری مثلا حست رو بگو …حتما توی پوست خودت نمیگنجی نه ؟

    من گفتم خب خیلی خوشحالم ولی نمیدونم توی پوست خودم نمیگنجم یعنی چی …

    از سوالی که پرسیدم اصلا خجالت نکشیدم …من فقط 9سالم بود و نمیدونستم ابن جمله یعنی چی …

    معلم لبخندی زد و گفت …یعنی اینکه مثلا اینقدر خوشحالی که دوست داری پرواز کنی …گفتم خب آره فکر کنم توی پوست خودم نمیگنجم …همه برام دست زدن …معلمم رفت توی دفتر ماجرا رو برای مدیر هم تعریف کرد و مدیر اومد توی کلاس …من سر جای خودم بود …چیزی که یادم میاد این بود که من صندلی ردیف اول نبودم …مدیر اومد داخل کلاسو گفت که من باهاش بیام و بعد رو به کل کلاس کردو گفت ما دوست داریم توی مدرسمون از این ملیکاها زیاد باشه ….

    و بعد منو برد توی دفتر و برای همه گفت و همه برام دست زدن معاونم گفت افرین به ملیکا خانم من براش تنبک میزنم ملیکام باید برقصه و معاون روی میز شبه تنبک ضربه میزد و هر معلمی توی دفتر بود برام دست میزد و و من می خندیدم و البته که نرقصیدم …و بعد بهم جایزه دادند …

    فقط و فقط یک لحظه اون موقعی که مدیر توی کلاس گفت ما می خوایم از این ملیکاها زیاد داشته باشیم من یه حس برتری و به معنای الان غرور گرفتم …و از همون سال کم کم من افت تحصیلی پیدا کردم …من که تا اون موقع شاگرد اول کلاس بودم الان نمیتونستم درس بخونم ..و کاملا روندش انگار عادی بود ..تا کلاس 6ام یعنی 12و 13 سالگی تازه با مفهوم غرور آشنا بودم و به خودم میگفتم من غرورم گرفت …شاید یکم داستان تا اینجا بد تموم شد ولی باور کنید می خوام اینو بگم که چه منه 9ساله ی کلاس سومی که حتی نمیدونه غرور چیه …چه یک خانم 40 ساله .. اگه یک لحظه حس غرور و برتری و خدا بودن و قدرت داشتن پیدا کنه …ورقش برمیگرده …دقیقا مثل اون گربه که بعد شکست یه غول بزرگ وقتی غرور میگرفتم یوهو یه چیزی میوفتاد رو سرش و میمرد …به‌خاطر کسی که باهاش می‌جنگید که حتی بزرگ ترو قدرتمند تر از اون بود نمرد …بلکه به دست خودش خودشو کشت ….

    آره دیگه خلاصه این از داستان من …

    و راستی پدر …اینم خیلی جالب بود که وقتی اونا این راهنمای ستاره ی آرزو رو نگاه می‌کردند…راهی براشون میومد که به اونارو با مشکلاتی که داشتن به بدترین شکل مواجه میکرد …

    و یه چیز جالب دیگه هم این فیلم داشت ..اینکه چقدر ذهن آدما و باورشون مهمه …میدونید اونجا که اون دوتا گربه راه سگه رو انتخاب می‌کنند با اینکه اون راه به نظر بسیار ساده میومد ولی وقتی به بوته های گل رسیدند ..اون دوتا گربه با تفکر و دیدگاه خودشون می خواستند اون گل ها رو بچینند و از سر راهشون بردارند …ولی هی بیشتر و بیشتر می‌شدند ولی اون سگه و دیدگاهش خیلی ساده مشکلو حل کردو و با بو کردن راه خودشو باز کرد …و چقدر قشنگ نشون داد این آیه ی قران که میگه همراه با هر سختی ،آسانی است …و ما انتخاب میکنیم از کدوم راه بریم ….

    وای عالی بود ممنونم پدرجونم که این انیمیشن رو اینقدر قشنگ تحلیل کردین …عاشقتون …

    راستی چون گفتین تقریبا هر یک یا دو هفته ای فیلم می‌بینید به نظرم انیمیشن آواز 1 و انیمیشن آواز 2 رو ببینید …

    اونا هم عالی هستن …راسش من هر موقع میبینم مخصوصا اون کوالا‌ ،منو یاد شما میندازه …تلاشش …موفقیتش …وای آواز دو رو که دیگه نگم براتون …هر بار که میبینم یاد این حرفتون که هیچی نمیتونه مانعتون بشه میوفتم و انگیزه میگیرم که رویاهام رو باور کنم و ادامه بدم ….

    منتظر فایلهای تحلیل این دو ها هم هستم عاشقتم پدر عزیزم …

    و ممنونم مریم عزیزم …

    دوستتون دارم …

    از طرف دخترتون ملیکا

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 11 رای:
  2. -
    سیده ملیکا مرتضوی گفته:
    مدت عضویت: 743 روز

    به نام خدایی که هر چه دارم از اوست

    سلام رهای عزیزم

    ممنونم که برام کامنت گذاشتی …

    کامنتت باعث شد که که دوباره به یاد بیارم که چقدر رشد کردم …

    داستانی که برات تعریف کردم فقط بخشی از یک روند تکاملی بود …و این قسمتش واقعا به نظر بد و ظالمانه میاد…که آخه چرا یه بچه 10 ساله باید اینجور اتفاقات براش بیوفته ….

    ولی

    رهای عزیزم

    این بخشی از تکامل من بود …

    و الان که 19 سالمه …

    هزاران بار شکر میکنم که اون اتفاقت برام افتاده ….

    شاید بپرسی که چرا …

    بابا درسته تو یه حس غرور گرفتی …

    ولی حقت نبود یا چمیدونم کوچولو بودی…

    ولی نه .. بزار تا داستانو کامل برات بگم …

    تا بفهمی اتفاقا چقدر خوب شد که این اتفاق افتاد ….

    بزار از اینجا بگم …

    چند روز پیش یکی از دوستان دبیرستانم که البته زیاد باهاش صمیمی نبودم بهم توی تلگرام پیام داد …

    و حالمو پرسید و گفت که چند روزیه توی فکرتم و الان که دیدم آنلاین شدی گفتم بزار یه پیامی بهت بدم ….

    خب من خیلی خوشحال شدم و ازش تشکر کردم …

    و بهش گفتم جدی گفتی که توی فکرم بودی …؟

    .

    آخه تعجب کردم …یه نفر بعد دوسال سراغ منو بگیره یا به فکرم باشه …اونم دوستی که من خیلی از صحبت ها و ارتباطاتم باهاش در حد این بود که توی اتوبوس با هم هم مسیر بودیم ….

    .

    .

    گفت آره….

    اتفاقا چند روز پیش داشتم دربارت به مامانم میگفتم یه دختری به نام ملیکا توی دبیرستان بود که همه رو دوست داشت ….

    خیلی تعجب کردم ….

    گفتم خب دیگه چی …..

    و اون دقیقا پیام زیر رو بهم داد .

    .

    همیشه برام جالب بود مثلا حتی کسایی که مثلا خیلیم اخلاقشون خوب نبود و من نمیتونستم باهاشون کنار بیام تو ی نکته ی مثبتی توشون پیدا میکردی️

    و خب خیلی اخلاق خاص و خوبیه که تو داری️️️

    .

    .

    .

    برای منم جالب بود که اون این حرفو زد ‌…

    و متوجه شدم که نه واقعا مثبت نگری بخشی از وجودم شده ولی از کی ؟

    چی شد که اینجوری شدم ؟

    برای همین توی خاطراتم هی برمیگشتم عقب …

    یادمه توی راهنمایی وقتی به صورت مثبت به قضیه نگاه میکردم یا دوست داشتم یه کار مثبت بکنم …از نظر بقیه یه حالت چاپلوس یا بچه مثبت کلاس بودم …

    و من همون موقع ها هم میگفتم طوری نیست به من بگین بچه مثبت… مسخره کنید …من اینجوری باید باشم …و انگار توی وجودم یه چیزی میگفت که باید به خوبی و مثبت به مسائل نگاه کنی …باید شاد باشی تا شادی های بیشتری بیاد در غیر اینصورت اتفاقات خوبی نمی‌افته…..

    .

    .

    همینجور که داشتم میرفتم عقب از خودم می‌پرسیدم…

    ولی چرا ..چی شد که این تصمیم گرفتم ؟آیا من از همون اول اینقدر بچه مثبت بودم …اینقدر سعی می‌کردم خوش بین باشم ..؟ کی به من این مثبت بودن رو یاد داد ؟مامانم ؟پدرم ؟

    حتی یادمه توی دبیرستان وقتی یه مشکلی پیش میومد من با خوش بینی آینده ی اون اتفاق بد رو میگفتم تا حس بهتری بهم بده و یکی از دوستام گفت ملیکا تو واقعا خوش بین هستی ولی آدم یکم باید واقع بین باشه …با تصورات مثبت ،واقعیت عوض نمیشه ….

    و من میگفتم باشه ولی برای من واقیعت چیزای خوبه ….و اصلا دست از نگاه مثبت برنمیداشتم ….

    حتی داییم بهم میگه تو کلا تو فضایی… یکم بیا روی زمین با ما باش ….

    خنده داره نه ؟….

    خب

    من رفتم عقب …

    15 سالگی

    14 سالگی

    12 سالگی …

    همه ی این سال ها به دنبال لذت بردن بودم و درسته درسم زیاد خوب نبود و به زور امتحان و تکلیف درس میخوندم ولی درسم بد هم نبود …من معدل سال هفتم 19 و 64 شد …

    و خب دیگه سال هشتم 19 و نیم و نهم هم فکر کنم 19 و 80 بود …

    واقعا درسم بد نبود ولی بیشتر از اینکه سر درس باشم همش به دنبال کار های فرهنگی و جشنواره…و ..هنری و اینا بودم ….

    خب 12 سالگی

    ….

    تا رسیدم به 11سالگی و 10 سالگی …

    جا خودم ….

    آره آره…

    از همونجا شروع شد ….

    قشنگ یادمه …

    من کلاس 5ام بودم …

    وسطای سال بود ….

    .

    .

    .

    گیج شدی نه ؟

    الان میگم چی شد ….

    .

    .

    بیا برگردیم به کلاس دوم …

    دختری که معلمشون خیلی دوست داشت و سعی می‌کرد شاگرد اول باشه ….

    ولی همزمان به اون دختری که درسش بد بود کمک می‌کرد…

    سال سوم …

    (دارم درباره ی یک دختر 9ساله میگم )

    درسم واقعا عالی بود …یادمه اون موقع ها آزمون می‌دادیم و من واقعا خوب بودم توش …و همون سال ارتباطم با اون دختری که درسش ضعیف شد بیشتر شد و اون اتفاق عالی و افتخار افرین برام رخ داد …

    که باعث شد من غرور درونی ام فعال بشه …

    کلاس چهارم …

    من با غرور بودم …

    درسم همچنان بد نبود ولی درس هم زیاد نمیخوندم و از همونجا افت تحصیلی شروع شد ….

    معلم منو دوست داشت حداقل ظاهرا …

    تا یه روزی که متوجه شد من زیاد ازش خوشم نمیاد …

    منو کنار کشید و ازم دلیلش رو پرسید …

    من انکار میکردم …

    نمیخواستم بگم …

    ولی خیلی اصرار کرد …

    تا اینکه گفتم …

    وقتی کلاس دوم بودم …

    شما حامله بودین

    و من از شما و قیافتون خیلی بدم اومد …

    اون به شوخی و خنده گفت وای من سر امیر علی حامله بودم …

    و اینا و الان که همچین حس بدی نداری ؟

    گفتم نه … مال اونموقع ها بود …

    و با خنده و باشه و اینا تموم شد …

    ولی اون روز

    روزای آخرسال بود ….

    و……حس خوبی نداشتم که اون حرفا رو بهش زدم …

    و اون معلم با ما اومد کلاس پنجم …

    و از اون روز بود که گویا این معلم اصلا از من خوشش نمیومد …

    من بعدا فهمیدم …

    خب اون موقع واقعا از روی سادگی همه چیزو صادقانه گفتم …

    اینکه از مدل صورتش یا حتی رنگ پوست و زیبایی ظاهری یه خانم خوشم نمیاد ولی انگار اون واقعا بهش برخورد …

    خلاصه دیگه …

    کلاس 5ام….شد ….ولی اینم بگم که افت تحصیلی من به خاطر خودمم بود چون من تابستون هیچی نخوندم …

    کلاس پنجم …

    هیچ وقت روز اول مدرسه رو یادم نمیره …

    که من حتی ضرب رو هم بلد نبودم…

    و خدا خدا میکردم معلم منو صدا نزنه بگه بیا برای یادآوری حل کن ….

    اون سال معلمم به خاطر درسایی که نمیخوندم همش با من حرف می‌زد و بهم حس بی لیاقتی میداد ….

    با حرفاش میگفت تو لیاقت این مدرسه ی غیرانتفاعی رو نداری یا اینقدر پدرومادر پول خرجت میکنن و تو هیچ بهره ای نمیبری …البته من اینجوری می‌فهمیدم…

    مثلا اون میگفت می خوای با والدینت حرف بزنم که بری مدرسه ی دولتی …اگه اینجا برات خیلی سخته …

    و من بغض میکردم …توی ذهنم انگار مامانم که با کلی زحمت منو این مدرسه ثبت نام کرده و با کلی زحمت پول داده رو ناامید کردمو هی حس بی لیاقتی توی وجودم رشد می‌کرد…

    و من هر روز خسته ترو نا امید تر میشدم …ناراحت تر و ….

    و انگار هر روز با ناراحتی و خستگی از مدرسه میومدم خونه و از بس اتفاقات بد افتاده بود یکم فیلم میدیم با داداش کوچیکم بعد میخوابیدیم بعدم شب میشد مامانم میومدو شامو و یکم فیلمو یا جروبحث پدرو مادرم (به خاطر مشکلات و درگیری های وامی و پولی که براشون پیش اومده بود ) و بعد دوباره خواب و فردا دوباره من بدون هیچ آمادگی میرفتم مدرسه

    این سیکل خراب هی ادامه داشت و من به زور شاید تکالیفم رو انجام میدادم …

    سعی می‌کردم ناراحت باشم …مشکلمو حل کنم …از همون موقع عقلم هم رسیده بود و به حرفای پدرو مادرم و مشکلاتشون گوش میکردمو سعی میکردم حلشون کنم ولی من که ظرفیتش رو نداشتم …که البته اینم خیلی دیر فهمیدم که من نباید خودم درگیر مشکلات دیگران کنم …شاید بگم 15یا16 سالگی …

    و به یه جایی رسیده بود که من دیدم نه مظلومیت نه ناراحتی نه غمگینی و غصه خوردن …هیچکدوم هیچ کمکی نمیکنه …و مامان و بابای من اینقدر خودشون درگیر هستن که اصلا

    وقت پرسیدن حال منم ندارن چه برسه به مدرسه اینا …و واقعا میدیدم که هرچی به این روند داره پیش میره انگار داره همه چیز بدتر میشه …

    به خودم میگفتم من که کاری نمیکنم تازه خیلی هم مظلوم هستم …ولی انگار هر روز داره اتفاقات بد تر میوفته …هرچی هیچ کاری نمیکنم هیچی به معلمم درباره ی حرفایی که بهم میزنه نمیگم …هرچی بیشتر گریه میکنم انگار اوضاع بهتر نمیشه که هیچ، بلکه بدتر هم میشه …

    و دیگه بسه …من نمیخوام اینطوری زندگی کنم …

    اون موقع ها ماه های اول مدارس بود که انتخابات شورای دانش آموزی و من تصمیم گرفتم عضو بشم …اسمم رو دادم ولی یه ریال من خرج تبلیغات نکردم …

    فقط توی کلاسا میرفتم و برای خودم تبلیغ میکردم یا موقعی که بچه ها صف گرفته بودن تا رای هاشون رو بندازن مخصوصا بچه اولی و دومی ها بهشون میگفتم جا دارین میگفتن آره و من میگفتم اسم منو بنویس به من رای بدین و خودم یه خودکار داشتمو هر کی جا داشت بهش میگفتمو اسممو توی جای خالیش می‌نوشتم ….

    خلاصه انتخابات تموم شدو یکی دو روز بعد نتایجش رو زدن …

    و من

    رئیس شورای دانش آموزی با بیشترین رای شدم …

    اینقدر خوشحال بودم که نگو …

    انگار رئیس جمهور شدم …

    رای های من از همه بیشتر بود …با اینکه یه دونه برگه هم چاپ نکرده بودم …

    از اون روز متوجه شدم که هر کار مثبتی منجر به یه حس خوب میشه …پس ادامه دادم ..و سعی کردم هر بار حس و حال خودمو با کارای مثبت بیشتر کنم چون متنفر بودم از اون حس بدبختی و ناراحتی که داشتم چون تا اون موقع انگار هر چی حس خوب بود به خاطر شاگرد اول بودن داشتم و انگار اونو ازم گرفته بودن …

    خلاصه من هر بار توی جلسات شرکت میکردم …

    اون سال مامانم برام یه میکروسکوپ خرید …برای تولدم که من آرزوم بود و دقیقا بعد از اون اتفاقات بود …و انگار داشت توی ذهنم این تایید میشد که حس خوب اتفاقات خوب …

    منم که همش دنبال رقم زدن یه حس بهتر و یه اتفاق مثبت بودم پیشنهاد دادن که من میکروسکوپ خودم رو ببرم مدرسه و به بچه ها نمونه ها و کار باهاش رو یاد بدم …نمیدونم دقیقا از کجا و چه جوری شروع شد ولی یادمه من این جعبه رو می‌بردم مدرسه و میاموردم بعد اینقدر استقبال زیاد شد که دیگه میزاشتم مدرسه بمونه…

    مدرسه ی ما یه سالن راهرو مانند داشت که این ور اونورش از اول تا پنجم کلاس کلاس بود …حدودا 10 تا 12 تا کلاس و کلاس ما آخر سالن بود و یه جورایی ما پنجمی ها بچه بزرگای اون مدرسه بودیم چون دیگه ششمی ها هم یه جا جدا با تایمای جدای ما بودن …

    خلاصه من اولا دو روز یا سه روز توی هفته این باکس سبز بزرگ میکروسکوپ و نمونه ها رو یه دستم .. یه صندلی پلاستیکی هم یه دستم و از آخر سالن تا حیاط میرفتم اونجا یه میز بود و من صندلی رو میزاشتم پشتش و مینشستمو توی همون یه ربع زنگ تفریح میکروسکوپ رو باز میکردمو بعد تنظیمش میکردمو و اون نمونه های آماده مثل بال پروانه و اینا رو میزاشتم تا بچه ها ببینند …بعد از یه مدت …

    قشنگ یادمه زنگ تفریح که می‌خورد و من اون کارتن سبز رنگ رو دستم میگرفتم از کلاس که خارج میشدم همه منو میشناختن و می‌دونستن قراره یه نمونه جدید و زیبا بهشون نشون بدم …و از همون ته سالن یکی یکی دور من جمع میشدن کمکم صندلی میاوردن …از پله ها وسایل رو میاوردن بالا و از آخر سالن تا دم حیاط که من می خواستم میکروسکوپ رو وصل کنم دور من شلوغ شلوغ بود …

    بعد که به میز می‌رسیدیم همشون باید توی یه صف می ایستادن تا بتونن نمونه رو ببینند …اینقدر این صف طولانی بود که کل حیاطمون پر میشد از بچه هایی که ایستادن تا یه لحظه اون نمونه رو ببینند …

    حتی بعضی وقتا صوت می‌خورد و زنگ تفریح تموم میشد و به کلیاشون نمی‌رسید…سر همین به محض اینکه زنگ تفریح می‌خورد تا من از کلاس میومدم بیرون دور من و کنارم راه میرفتن تا جزو اولین نفرات باشن …یا اگه من زود تر از همه میرفتم سر میز می دویدن تا اولین نفراتی باشن که نمونه رو می‌بینند…

    تصور کنید یه دختر کلاس پنجمی الان حدود 60 تا 100 نفر برای یه ربع زنگ تفریح چجوری به دنبالشن …بعضی وقتا که دیگه اون اخرای سال بود توی یه زنگ تفریح دو نمونه میزاشتم و این باعث می‌شد بچه ها بازم برن توی صف بایستن تا نمونه دوم رو هم ببینن …

    عالی بود …

    اون زمان من هنوزم از لحاظ تحصیلی تحت فشار بودو …نمیخوندم …اصلا انگار تنفر داشتم …ولی اینجوری خودمو جمع میکردمو و شاد بود …

    یادمه یه روز مدرسه رو دادن به شورای دانش آموزی…و من مدیر بودم…

    پشت میز مدیر می‌نشستم..

    جواب تلفن میدادم

    حساب کتاب میکردم …

    آخ عالی بود …

    همون سال من توی گروه سرود هم شرکت کردم …کلاس میرفتم و حتی اون سال گروه سرود ما توی ناحیه اول شد …

    و میدونید این کار ها و این انگیزه ها که من برای خودم ایجاد میکردم که باعث می‌شد من شاد تر باشم

    توجه و تمرکز منو از روی درس بر میداشت….و حتی چون من دوست نداشتم درس بخونم یا سر کلاس باشم به من کمک می‌کرد که اینطوری باشه …

    مثلا سر کلاس یوهو در میزدن و منو می خواستن که به عنوان رئیس شورای دانش آموزی برم جلسه یا صدا میزدن که وسط کلاس برم تمرین سرود …

    یا برای کمک برم ….

    یادمه بعد از زنگ تفریحا تا معلما میومدن سر کلاس ها یا وقتی معلما توی جلسه بودن به ما کلاس داده بودن تا بچه ها رو تا اومدن معلما ساکت کنیم …

    و ما رو نماینده میکردن …

    من که تا حالا اینکارو نکرده بودم قبول کردم…یادمه اون روز میگفتن یه دختر ششمی هست خیلی نماینده خوبیه باهامون بازی میکنه …

    و منم هر کاری میکردم تا بچه ها ساکت بشن و کم‌کم سعی می‌کردم باهاشون بازی کنم …تا آروم بگیرند …یادمه یه دختری خیلی پرو توی اون کلاس بود که منو خیلی اذیت می‌کرد…به حرفم گوش نمی‌داد…سرو صدا می‌کرد…جوابمو میداد …ولی من همیشه باهاش خوب رفتار میکردم…تا بعد از یه مدت اون شد دوست من و اینقدر باهام خوب شد که خودش توی ساکت کردن بچه ها کمکم می‌کرد….

    خلاصه …

    من اون زمان یاد گرفتم که اگه شاد باشم اتفاقات خوبی برام میوفته پس حتی اگه اتفاق شادی افرین برات نیوفتاده کاری کن که حست رو خوب کنه …یاد گرفتم که هیچوقت نخوام مظلوم باشم …چون همه چیز بدتر میشه …

    حتی کلاس ششم که مامانم متوجه شده بود معلمم با من این رفتارو داشته و شخصیت منو میبرده زیر سوال… افتاد دنبالش که نه اون نباید اینجوری می‌کردو به قول ما موتورش رو بزار پایین …

    انگار اون خانم واقعا هم مشکل داشت ..انگار که با توجه به رفتارش مثلا اگه یه خانواده ای براش سود داشتن فارق از اینکه اون بچه چقدر خوب یا بد یا درس نخون باشه باهاشون مثل یه شاگرد اول رفتار می‌کرد…ولی اگه خانواده ای چندان سود نداشته باشه اصلا اهمیت نمی‌داد که این بچه چقدر پیشرفت داشته …اونارو با بچه های نمره بیست مقایسه میکردو سرکوب به خودشو خانوادش میزد …

    ولی من همون موقع هم که مامانم به ظاهر می خواست حق منو بگیره بخشیده بودمش …و به مامانممیگفتم ولش کن ….

    از اون سال روند افت اون معلم نمایان شد جوری که اعتراضات پشت اعتراضات …

    که وقتی کلاس نهم بودم فهمیدم الان فقط معلم یه درس ریاضیه و حتی همونم مامان ها اعتراض کردم که بچه هامون خیلی اذیت هستن و این معلمو بردارید …

    امیدوارم واقعا هر کجا هست سلامت و شاد و سالم باشه …

    چون اون علاوه بر اینکه این لطف رو به من کرد که من دختر مثبت تری باشم و به این افتخار کنم بهمون

    صامت خوانی رو یاد داد که حتی الان من یکسری بچه کنکوری ها رو میبینم که نمیتونن انجامش بدن …یا بهمون به خاطر سپردن و بعد نوشتن رو یاد داد …یا یاد داد که هرچی برای خودمون می خوایم برای دیگران هم بخوایم یا با توجه به تجربه ای که توی اون سال داشتم یاد گرفتم که ممکنه همیشه هم حق با من نباشه و وقتی که فکر کردم صد در صد حق با منه در اشتباهم و باید به بقیه هم گوش کنم نه اینکه فقط حرف خودمو بزنم …باید با زاویه ی دید بقیه هم به مسئله نگاه کنم تا اونا رو درک کنم ….

    یا اینکه اگر الان مشکلی دارم و. بقیه اون مشکلو ندارند یا نداشتند و تعجب می‌کنند که چرا اینو میگی…

    اگه بتونی رشد کنی و اون مشکل و مسئله رو حل کنی مطمئن باش روزی معلم و راهنمایی میشی برای همون افرادی که میگفتن ما این مشکلو نداریم …

    یا اینکه اصلا نیازی به هزینه کردن برای تبلیغات نیست …

    و مهم تر از همه

    احساس خوب برابر با اتفاقات خوب و احساس بد برابر با اتفاقات بد…

    تمام چیزایی که گفتم توی سال تحصیلی که اون معلمم بود با توجه به کلی تنش ها و اتفاقات

    و تجربیات متفاوت یاد گرفتم …

    رهای عزیزم …

    من هنوزم از درس فراری ام …

    و یه جورایی خودمو مجبور به خوندن درسو دانشگاه میکنم

    و باید ریشه ی اونم توی خودم پیداکنم و خودم رو درست کنم …

    اما تجربیاتم از اون سال به بعد و شخصیت مثبتی که دارم و نگاه های فوق العاده خوش بینانه و مثبتی که دارم از همون سال به بعد و همون اتفاق و غرور برام رخ داد …و به خودم افتخار میکنم …

    البته که هنوزم مسیر طولانی رو در پیش دارم و تمام این چیزایی هم که گفتم مدیون خدای قشنگم هستم که توی لحظه لحظه زندگی کمکم کرد تا بتونن یاد بگیرم …

    ممنونم ازت که باعث شدی این خاطرات و تجربیات شیرین برام تکرار بشه …

    بهترین ها رو برات آرزو میکنم …

    منتظر نتایج فوق العاده هستم …

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: