- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری درسهای زندگی از یک بازی | قسمت 1722MB55 دقیقه
- فایل صوتی درسهای زندگی از یک بازی | قسمت 1107MB55 دقیقه
درسهای زندگی از یک بازی | قسمت 1
ما به اندازه ای که می توانم ذهن خود را کنترل کنیم، می توانیم زندگی خود را کنترل کنیم.
یکی از موضوعاتی که نقش کنترل ذهن را خیلی شفاف به ما نشان داده است، بازی پینگ پونگ است.
در خلال بازی پینگ پونگ، ما به وضوح می بینیم که اگر بتوانیم ذهن خود را در بازی کنترل کنیم، اتفاقات در بازی به نفع ما پیش می رود و اگر از عهده ی کنترل ذهن بر نیاییم، در هر صورت اوضاع سخت پیش می رود.
به عنوان مثال، حین بازی اتفاقی رخ می داد و مرا عصبان یا ناراحت می کرد. به محض اینکه ذهنم از کنترل خارج می شد، می دیدم که به طرز عجیبی مهارت هایم مثل قبل جواب نمی دهد و امتیازها را از دست می دهم.
حتی می دیدم هرچه احساس من بدتر می شد، به طرز عجیبی جهان اتفاقاتی را رقم می زد که ناراحتی ام را بیشتر کند:
مثلا توپ حریف من به تور می خورد و به نحوی در زمین من می افتاد که دفع آن غیر ممکن می شد.
یا ضربه های که همیشه نقطه برتری من حساب می شد به طرز عجیبی خارج از میز زده می شد و امتیاز به حریف من داده می شد
یعنی جهان بدون توجه به مهارت یا عملکرد من، جوابی درخور با احساس و کانون توجه من می داد. فارغ از اینکه من چه دلایلی برای احساس بد داشتم، جهان طبق قانون احساس بد = اتفاقات بد، به من پاسخ می داد.
بازی پینگ پونگ – در لحظه – قانون احساس خوب = اتفاقات خوب و احساس بد = اتفاقات بد را در سریعترین و دقیق ترین حالت ممکن به ما نشان داد و به ما کمک کرده تا نقش حیاتی عمل به این قاون را در زندگی خود جدی بگیریم.
این بازی ما را به شهود رساند که کنترل ذهن، بالاترین مهارت و مهم ترین اصل در تجربه خوشبختی است.
ما نتیجه ی مستقیم احساسات خود را در حین بازی تجربه کرده ایم. بعنوان مثال اگر به خاطر کنترل ذهن، من احساس خود را خوب نگه می داشتم، فارغ از اینکه چقدر بازی به ضرر من بود و چقدر امتیازهایم کم بود، در نهایت اوضاع به نفع من تمام می شد. برعکس وقتی کنترل ذهن ندارشتم، نمی توانستم از مهارت هایم در بازی بهره ببرم.
پیام این فایل این است که:
وقتی اوضاع ناجالب است، به آن شرایط نگاه نکن. بلکه سعی کنیم بهترین عملکرد خودت را در کنترل ذهن انجام دهی و خواهی دید که اگر از عهده کنترل ذهن خود بر بیایی، اوضاع به نفع تو چرخش می کند.
اگر در شرایط به ظاهری بد، بتوانی ذهن خود را کنترل کنی، مثلا بگویی من تلاش می کنم تا اعراض کنم و همین امروز حالم را خوب نگه دارم و دوباره سعی کنی روز بعد هم به همین منوال برای یک روز حال خود را خوب نگه داری،
هم خواهی دید که چطور به طرز معجزه وار شرایط به نفع شما تغییر می کند.
برای بهره برداری از درس های این فایل، درباره این دو مورد در بخش نظرات بنویس:
مورد اول: رابطه بین احساس عدم لیاقت و از دست دادن نعمت ها:
در بخش نظرات، در باره تجربه هایی بنویس که احساس عدم لیاقت باعث شد نعمت هایی که داشتید را از دست بدهید.
بنویسید که چه افکاری در ذهن تان آمد و چه افکاری به شما احساس عدم لیاقت داد
به عنوان مثال:
رابطه ی عاطقی شما به طرز جادویی خوب پیش می رفت و این فکر در ناخودآگاه شما شروع به چرخش کرد که:
من آنقدر ها لیاقت ندارم که این حد از عشق را در رابطه ام تجربه کنم؛
یا من آنقدر ها لایق نیستم که اینقدر در حق من خوبی باشد؛
یا احساس گناه کنی که “وقتی خانواده من یا خواهر من رابطه ی خوبی ندارد، این ناجوانمردانه است که من اینقدر از رابطه ام لذت ببرم؛
سپس به محض شروع این افکار و ادامه یافتن آنها، رابطه شما به طرز عجیبی با مشکل مواجه شد…
یا درباره موضوعات مالی، فروش شما عالی شده، درآمد شما زیاد شده، پول ساختن برایت راحت تر شده، سپس افکاری به ذهن شما آمده که شما را به احساس عدم لیاقت درباره دریافت این نعمت ها رسانده که:
آنقدر ها هم حقم نیست که اینقدر راحت پول بسازم؛
وقتی بقیه در فقر هستند این انصاف نیست که اینقدر من خوب پول بسازم و …
سپس دیدی که با ادامه ی این افکار، نه تنها جریان پول در زندگی ات کم و کمتر شده، حتی قطع هم شده است.
این تجربیات را بنویس تا همه ما درسهای این قانون را بگیریم که:
در چنین لحظاتی باید بتوانیم این نجواها را کنترل کنیم. و گرنه اگر این فکر و فرکانس ادامه پیدا کند ،این جنس از فرکانس نه تنها مانع ورود نعمت ها می شود بلکه نعمت ها ی کنونی زندگی ات را نیز از تو می گیرد.
مورد دوم:احساس قربانی شدن
احساس قربانی شدن، پاشنه آشیل همه ماست. یعنی هر کدام از ما کم یا زیاد، از این ضعف ضربه می خوریم و همه ما نیاز داریم تا ریشه های این احساس را بهتر بشناسیم تا بتوانیم در این مواقع ذهن خود را راحت تر و سریعتر کنترل کنیم.
زیرا این احساس مخرب، به سرعت رشد می کند و تبدیل می شود به خشم نفزت کینه افسردگی و…
به این شکل اوضاع را بدتر و بدتر می کند و شما بدون اینکه آگاه باشی، با ماندن در این احساس به خودت ظلم می کنی و مانع ورود نعمت ها به زندگی ات می شوی.
برای درک رابطه میان “احساس قربانی شدن” و “بسته شدن جریان نعمت ها به زندگی”، در بخش نظرات، در باره تجربه هایی بنویس که احساس قربانی شدن باعث شد شرایط به گونه ای پیش برود که باز هم بیشتر احساس قربانی شدن داشته باشی.
تجربیاتی را به یاد بیاور که احساس کردی قربانی شرایطی شده ای یا در حق شما بی عدالتی شده است. مثلا در موضوعاتی مثل رابطه عاطفی یا درآمد یا کسب و کار، شما سمت خودت را خوب انجام دادی، اما اتفاقاتی رخ داده و ظاهرش این بوده که در حق شما بی انصافی شده است.
مثلا با اینکه شما به خوبی کسب و کار خود را مدیریت کرده ای، ناگاهان لایحه ای تصویب شده که جلوی صادرات شما را گرفته است یا هر مثال دیگری که باعث شده بعد از آن اتفاق به ظاهر ناجالب، افکار منفی شروع به رشد کرده و شما را به این احساس رسانده که در حق من بی عدالتی شده است؛
یا من هرچقدر هم خوب عمل کنم، عوامل بیرونی باعث می شود به حقم نرسم و …
در یک کلام، درباره تجربیاتی بنویس که در احساس قربانی شدن گیر افتاده اید و بدون اینکه متوجه موضوع باشید، به خاطر ماندن در این احساس، اتفاقات ناجالب بیشتری را وارد زندگی خود کرده اید.
بنویسید این احساس قربانی شدن از کجا شروع شد و چه افکاری در ذهن خود چرخاندی که این احساس را تشدید کرد؟
بنویس در آن زمان شرایط به چه شکل پیش رفت و چه ناخواسته های بیشتری به جمع ناخواسته های قبلی افزوده شد.
و چه نگاهی به شما کمک کرد تا بتوانی ذهن خود را کنترل کنی و از احساس قربانی شدن خارج شوی؟
نوشتن درباره این موضوع به شما کمک می کند تا رابطه بین “احساس قربانی شدن” و “اتفاقات ناخواسته ای که زنجیره وار رخ می دهد” را درک کنی و بفهمی تمام بلاهایی که فکر می کردی عواملی بیرون از شما برایت رقم زده را، چطور خودت با ماندن در احساس قربانی شدن رقم زده ای. چون نتوانستی در این شرایط ذهن خود را کنترل کنی و جلوی ادامه ی این افکار رو بگیری.
هرچه این رابطه را بهتر بفهمی، سریعتر می توانی در این مواقع، از رشد افکار منفی خودداری کنی
هرچه این رابطه را بهتر بفهمی، راحت تر می توانی این احساس مخرب را با این افکار منفی تغذیه نکنی.
منتظر خواندن تجربیات شما و درس هایی که از این تجربیات گرفته اید، هستیم.
منابع بیشتر:
به نام خدای مهربان سلام خدمت استاد عزیزم و دوستان خوبم و خانم شایسته نازنین
به طرز جالبی هدایت شدم به این فایل عالی و وقتی فقط متن فایل رو خوندم کلی از جواب سوالاتم رو گرفتم چیزی که چند وقتیه ذهنم درگیرش بود و همش با خودم فکر میکردم که چرا اون اتفاق افتاد و تجربه ای دارم از موضوع این فایل و احساس عدم لیاقت…
تاریخ عضویت من در این سایت برمیگرده به چهار سال قبل اما در واقع من از ده ماه پیش دارم تمرکزی روی سایت کار میکنم قبلاً اینطور بودم که یک ماه روی سایت کار میکردم بعد دوماه میرفتم توی اینستا با یه استاد دیگه دوباره یک ماه میرفتم تلگرام با یه استاد دیگه دوباره یه مدت میرفتم توی سایت یه استاد دیگه و…. همینطور سردرگم به دنبال حقیقت بودم و استادی در ایران نیست که موفقیت تدریس کرده باشه و من حداقل یک فایل ازش ندیده باشم و انصافا هم به همه ی فایل ها گوش میدادم و تمریناتی که میگفتن هم انجام میدادم اما اون طور که باید و شاید تأثیری در زندگیم نمیزاشتن تا اینکه در شهریور ماه سال401 به تضاد سختی برخوردم و واقعا از خدا هدایت خواستم و ناگهان یادم اومد در سایت عباسمنش دکمه ای وجود داره به نام من را به سوی نشانه ام هدایت کن سریع وارد سایت شدم و گفتم خدایا دیگه از این وضعیت خسته شدم خودت هدایتم کن و دکمه رو زدم و فایل معرفی دوازده قدم اومد بعداز دیدن فایل یادم اومد که همون اوایلی که تازه این دوره اومده بود من تا قدم سوم رو خریداری کرده بودم اما چون در مدارش نبودم دیگه ادامه نداده بودم و کلا بیخیال دوازده قدم و سایت شده بودم و رفته بودم دنبال اساتید دیگه خلاصه با دیدن اون نشانه و این یادآوری فهمیدم که خدا داره میگه دوازده قدم رو ادامه بده و بیا توی همین سایت و روی خودت کار کن که اون بیرون هیچ خبری نیست نشستم تعهد دادم و گفتم با نام خدا همین دوره رو ادامه میدم و اینستا و تلگرام رو حذف کردم و گفتم تعهد میدم فقط روی سایت عباسمنش کار کنم و دوره دوازده قدم رو شروع کردم دوباره از قدم اول به دیدن فایل ها و انجام تمرینات تا الان که بعد از گذشت 10 ماه همچنان این اشتیاق سوزان ادامه داره و الان دارم قدم نهم رو کار میکنم…
به برکت تمرکز لیزری و کارکردن و انجام تمرینات دوازده قدم من تصمیم گرفتم در کنار کار کارمندی کسب و کار خودم رو راه اندازی کنم و به سود برسونم و کم کم از کارمندی بیام بیرون…
خلاصه اینکه شروع کردم استارت بیزنس رو زدم با اینکه ترس داشتم اما با دست خالی شروع کردم کلی از تمرینات دوازده قدم رو پیاده کردم و به صورت عملی انجام میدادم و کم کم بیزنسم شروع شد و درآمد من رسید به هفته ای 700 هزار تومان در فروردین سال 402 خیلی خوشحال بودم با اینکه عدد خاصی نبود ولی روزی هزاران بار خداروشکر میکردم و همیشه میگفتم خدایا شکرت بدون اینکه قدم از قدم بردارم کسب و کارم داره هفته ای 700 هزار تومان بهم سود میده و اینکه تونستم برای چند نفر هم کارآفرینی کنم کاری که از بچگی رویاش رو داشتم و هنوز هم دارم خلاصه قدم ها رو پیش میبردم و هربار هم به فکر گسترش کسب و کارم بودم خیلی ذوق داشتم یادمه یه اتفاقی افتاد و باعث شد یکی از مشتریانی که سود خوبی بهم میداد گفت دیگه نمیخوام باهات کارکنم یکی از کارمندانم گفت رئیس حالا میخوای چیکار کنی خیلی ناراحت بود و استرس داشت من اون موقع داشتم قدم ششم رو کار میکردم و با انرژی و با قلبی آرام و مطمئن بهش گفتم ببین این اتفاق حتما خیره و مطمئن باش این اتفاق به نفع ما تموم میشه و یه مشتری بهتر برامون پیدا میشه این جملات رو از روی ایمان قلبی گفتم نه فقط در حد حرف طوری که اون کارمندم همگفت به طرز عجیبی از حرف هات آرامش گرفتم و خداشاهده به 24ساعت نکشید که یه مشتری بهتر که به ما پول بیشتری میداد وارد زندگیم شد من هیچ کاری نکردم نه تبلیغ نه حتی دعا بلکه من فقط بعد از رفتن اون مشتری تونستم به خوبی ذهنم رو کنترل کنم و جالب تر اینکه همون مشتری هم که رفته بود برگشت اصلا اون کارمندم دیوانه شده بود میگفت توروخدا راستش رو بگو تو چطور از آینده خبر داشتی ؟چرا همیشه پیش بینی هات درست از آب درمیاد و من میگفتم این قانون جهان هست و چون قانون ثابت اگه ما طبق قانون عمل کنیم پیش بینی آینده کار سختی نیست حالا بماند که اون بنده خدا نمیفهمید که این حرفا یعنی چی…
به هرحال گذشت و گذشت و ظرف مدت شش ماه کسب و کار من به اوج رسید حالا دیگه بیست نفر کارمند داشتم و درآمدم از هفته ای 700 هزارتومان رسیده بود به هفته ای یازده میلیون تومان و سیستم سازی کرده بودم یعنی هفته ای یک ساعت زمان میزاشتم و اون یک ساعت هفته ای یازده میلیون سود خالص به حسابم واریز میکرد یعنی من بدون اینکه قدم از قدم بردارم هفته ای یازده میلیون پول وارد حسابم میشد…
زندگیم زیر و رو شده بود
اصلا رابطه ی عاطفی ام با همسرم دگرگون شده بود فقط عشق بود که نثار همدیگه میکردیم
رابطه ام با دخترم بینظیر شده بود
اعتماد به نفسم چسبیده بود به سقف
رابطه ام با خدا عالی
با خودم با اطرافیانم در صلح کامل بودم
یادمه ماشینم 8 میلیون خلافی داشت همکارم میگفت فلانی منم خلافی بالایی داشتم رفتم اداره راهنمایی و رانندگی و التماسشون کردم و اونا یه مبلغی رو برام کم کردن تو هم برو التماسشون کن شاید برا تو هم یه چیزی کمکنن اما من حالا دیگه یه آدم دیگه ای شده بودم گفتم من بمیرم هم به کسی التماس نمیکنم و به خودم گفتم به جای التماس به آدم ها به رب جهان میگم این بدهی ها رو پرداخت کنه و اون موقع هدایت شدم به فایل های آقارضا عطار روشن و ازش ایده گرفتم گفتم میام و نتنها خلافی ماشین بلکه کل قسط هام رو هم آروم آروم پرداخت میکنم و شروع کردم و ظرف مدت دوماه هم کل اقساط بانکی ام هم خلافی ماشینم رو صفر کردم حالا دیگه هفته ای یازده میلیون پول فقط مال خودم بود یادمه اون موقع ها اواخر ماه که میشد همه ی همکارانم در جایی که کارمند بودم میگفتن پس کی حقوق میدن پول ندارم تاکسی سوارشم پول ندارم نون بخرم و …و کلی استرس داشتن بعد من میگفتم من برام اصلا مهم نیست که کی حقوق میدن و حتی دست به حقوقم نمیزدم.
و اون موقع به یکی از آرزوهای بچگی ام یعنی سوار شدن به هواپیما جامه عمل پوشوندم و یه سفر بینظیر و عالی رفتم کیش بخدا اگه قبل از اون روز که هدایت شدم دوباره روی سایت کارکنم یکی بهم میگفت آقا چندماه دیگه هم خلافی ماشینت هموام های بانکی ات صفر میشه و هم سوار هواپیما میشی و هم به کیش سفر میکنی حتما میگفتم طرف دیونه شده بابا مگه میشه مگه داریم…
خلاصه اینکه اون روزها روی ابرها سیر میکردم تا اینکه سر و کله یک نجوا پیدا شد:
کم کم یه نجواهایی شروع شد که آقا چرا باید تو بدون اینکه قدم از قدم برداری هفته ای یازده میلیون پول بیاد توی حسابت نگاه کن همه دارن صبح تا شب دوندگی میکنن پدرشون درمیاد تازه لنگ دوقرون دوزار هستن بعد اونوقت تو بدون اینکه کاری کن یازده میلیون پول درمیاری؟ نه یه جای کار میلنگه یه جای کار ایراد داره تو چرا باید اینقدر راحت پول بسازی؟
اوایلش خیلی جدی نگرفتم اما به قول استاد وقتی شخصیتت خوب ساخته نشده باشه و نتونی اون شخصیت قوی رو در خودت ایجاد کنی شخصیتت مثل نهالی هست که با یه باد کمرش میشکنه و نابود میشه اما اگر شخصیتت روخوب بسازی سهمگینترین طوفان ها هم نمیتونن بهت آسیب برسونن .
به این دلیل استاد میگه به جای اینکه بیای هدف بزاری من فلان خونه و ماشین رو بخرم هدفی متفاوت بزار و بیا و روی شخصیتت کار کن چون پول هدف نیست پول نتیجه است پول نتیجه یک شخصیتیه که خودش رو لایق نعمت و ثروت میدونه و…
آره داشتم میگفتم که اوایلش خیلی اون نجوا رو جدی نمیگرفتم اما این شیطان رجیم از چپ و راست و از بالا و پایین هی میگفت نه تو داری اشتباه میری توی دوره زمونه ای که مردم تحت فشار هستن تو داری فلان تومن بابت خدماتی که بهشون میدی پول میگیری و این پول بیش از کاریه که داری انجام میدی و کار تو لایق این پول نیست آقا هی گفت هی گفت هی گفت
کم کم شروع کرد و علاوه بر حرفای بالا توپ رو انداخت تو زمین کارمندانم که آقای مدیر کسب و کار فلان کارمندت دو روز یک بار خونه نمیره و فلان تومن بهش حقوق میدی بعد خودت نشستی توی خونه و هفته ای یازده میلیون!!!! چه خبرتهههههه؟؟؟ آیا این واقعا درسته؟
بچه ها شیطان رفته بود یه طرف میز پینگ پنگ و داشت رجز میخوند و داشت منو وادار میکرد که برم اون طرف میز و بازی رو باهاش شروع کنم حالا یه ندایی توی قلبم میگفت آقا توجه نکن آقا گوش نده آقا برو آقا واینستا حرکت کن نگاش نکن ولش کن…
حالا شیطان هم از اونور میگفت جواب ندی یعنی حرف من درسته به اون ندای قلبم گفتم بزار یه دقیقه برم یه جواب دندون شکن بهش بدم دهنش رو سرویس کنم قول میدم زود برگردم…
رفتم…
رفتم اونطرف میز و راکت رو برداشتم گفتم چیه چی میگی حرف حسابت چیه؟
گفت آقا تو لایق این همه ثروت نیستی توپ رو انداخت تو زمین من
گفتم چی من لایق نیستم؟الان نشونت میدم و یک ضربه بک هند زدم و گفتم ببیییییین من همونیم که از بچگی بهم میگفتن تو هیچی نمیشی کجان الان ببینن من یه کارآفرین شدم که هفته ای یازده میلیون درآمد دارم بدون اینکه قدم از قدم بردارم؟(لبخند رضایت از طرف من تو دلم گفتم بخور حالا)
یه فور هند زد گفت شانس آوردی و فلان جا فلانی کمک کرد فلان جا فلان اتفاق افتاد فلان کار اینجوری شانسی انجام شد و خلاصه همه چی رو با کلمه «شانس» توجیه کرد…
ضربه سهمگینی بود توپ نشست تو زمین من و اولین امتیاز رو دادم!!!
گفتم راست میگه اگه دوباره فلان اتفاق بیفته چیکار کنم؟اون یه بار اینجوری شد اگه دوباره اونطور که من میخوام نشه چی؟
یکم خودم رو جمع و جور کردم و سرویس رو زد و گفت یا تو هم مثل بقیه کار کن یا اینقدر سود برندار راکت رو محکم تو دستم فشار دادم و توپ رو محکم به سمتش پس دادم و گفتم من لایق این پول هستم من براش زحمت کشیدم من کسب و کار راه انداختم استرس کار بامنه جواب دادن به مشتری با منه مسئولیت مستقیم با منه من خودم شروع کردم اونم با دست خالی پس حقمه پس لایقمه اینقدر پول بسازم لباسام خیس عرق شده و کلی انرژی ام تخلیه شده بود
دوباره ندا گفت آقا ولش کن ببین چطور مثل بختک افتاده به جونت و داره انرژی ات رو میگیره اما من به حرفاش باز هم گوش ندادم…
خلاصه یه نفر از کارمندانم استعفا داد و رفت و من خیلی ناراحت شدم و هی خودخوری میکردم و هی در ذهنم با اون بنده خدا دعوا میکردم که آره من فلانی رو آدم کردم اون موقع که درخواست کار بهم داد به قول خودش پول نون نداشت و شرمنده زن و بچه اش بود حالا که درکنارمن به نون و نوایی رسیده گذاشت رفت و…
با این ذهنیت خراب دنبال نیرو گشتم و دیدم هیچکس قبول نمیکنه که با من همکاری کنه
با خودم گفتم نکنه اون حرف ها درست بوده نکنه من شانس آوردم…
در این مرحله 3 میلیون از درآمد هفتگی من کم شد و درآمدم رسید به هفته ی 8 میلیون
افکار ناراحت کننده دست از سرم برنمیداشت و هرروز در پی این بودم که به خودم ثابت کنم که بابا من لایق پول هستم به خدا من لایق ثروت هستم در صورتی که اگر شخصیت من درست ساخته شده بود اصلا نیازی به ثابت کردن نبود آقا شخصیت قوی لایق ثروته تمام نقطه سر خط.
و از اینجا به بعد آن نجوای بعدی شروع شد:
احساس قربانی شدن
کم کم اون درآمد 8 میلیونی هم به چهار میلیون کاهش پیدا کرد و افراد کم کم از تیم من خارج شدند و آنجا بود که احساس قربانی شدن در وجودم شکل گرفت گفتم ببین هرچقدر هم که تو به طور عالی سمت خودت رو انجام بدی باز هم عوامل بیرونی در رسیدن یا نرسیدن تو به خواسته هات نقش دارن اگه اون روز فلان کارمندت استعفا نمیداد و فلان مشتری نمیرفت من الان همچنان درآمد بالا داشتم و الان که اونا رفتن کسب و کار من هم خوابیده پس من یک قربانی ام که هرچقدر هم تلاش کنم باز هم یه آدم ها یا یک موقعیت هایی هستند که نمیزارن من به اهدافم برسم…
همین افکار باعث شد کسب و کاری که روزی با هزاران امید استارتش روزدم به حالت احتضار بیفته و کم کم ایست قلبی کنه و داشت جون میداد اون لحظه بیزنسم نیاز به عملیات احیا داشت نیاز به نفسی داشت که دوباره در کالبد نیمه جانش بدمه و دوباره زندگی جدیدی بهش ببخشه اما من اون آدم نبودم چون شخصیت قوی نساخته بودم و اون نفس رو از کسب و کارم دریغ کردم با چه باوری ؟ با باور احساس قربانی شدن
به جایی رسیدم که حتی علاقه خودم به بیزنسم رو انکار کردم کاری که واقعا دوستش دارم و ازش لذت میبرم و گفتم نه این کار ،کار مورد علاقه من نیست کاری که وابسته باشه به آمدن یا نیامدن کارمند کار مورد علاقه من نیست و با این توجیه لگدی به پیکر نیمه جان کسب و کارم زدم و به مرگ تدریجی اون پایان دادم و بیزنسم چشم از جهان فرو بست…
الان درآمد من دوباره به هفته ای صفر تومان رسیده خداروشکر در قدم های بعدی دوازده قدم یعنی مخصوصا از قدم هفتم به بعد من خیلی از جواب هام رو گرفتم که چرا از هفته ای یازده میلیون دوباره رسیدم به صفر اما این فایل سبب شد به طور ویژه ای بیام بشینم و بررسی کنم و علت موضوع رو بفهمم.
چند وقتیه که میخوام هدف گذاری کنم هربار که میومدم بنویسم ذهنم میگفت چه فایده تو که تا یه حدی بیشتر نمیتونی رشد کنی اومدیم و چهارتا هدف هم نوشتی و اتفاقا بهش هم میرسی ولی وقتی پایدار نیست چه فایده و هربار سرد میشدم و هی از خدا طلب هدایت میکردم که خدایا منو از این منجلاب یو یو وار نجات بده …
چند شب پیش یک ایمیل اومد که فلانی که دنبالش میکنی در سایت و در فایل درس های زندگی از یک بازی به یکی از بچه ها پاسخ داده و هدایت شدم به این فایل و گفتم خدایا این فایل کجا بود چرا من تا الان ندیده بودمش وقتی متن فایل رو خوندم و فایل رو دیدم گفتم بله بازهم خدا از سر لطف و مهربانی خودش پاسخ درخواست هدایت من رو داده اونم به بهترین شکل و بهترین فایل .
خدایاشکرت این یادآوری و این کندوکاو سبب شد بفهمم چرا نتونستم اون همه سود و لذت رو ادامه بدم و فهمیدم باید اول حسابی روی شخصیت خودم کارکنم مخصوصا روی کنترل ذهن پول نتیجه است اگه من شخصیت قوی داشته باشم که خودش رو لایق نعمت میدونه و در هر شرایطی هرگز احساس قربانی شدن نداره پول لاجرم وارد زندگیش میشه چون این یک قانون است…
ممنون از استاد عزیزم بابت این فایل زیبا
ممنون از بچه های سایت بابت کامنت های عالی.