درسهای زندگی از یک بازی | قسمت 1

ما به اندازه ای که می توانم ذهن خود را کنترل کنیم، می توانیم زندگی خود را کنترل کنیم.
یکی از موضوعاتی که نقش کنترل ذهن را خیلی شفاف به ما نشان داده است، بازی پینگ پونگ است.
در خلال بازی پینگ پونگ، ما به وضوح می بینیم که اگر بتوانیم ذهن خود را در بازی کنترل کنیم، اتفاقات در بازی به نفع ما پیش می رود و اگر از عهده ی کنترل ذهن بر نیاییم، در هر صورت اوضاع سخت پیش می رود.
به عنوان مثال، حین بازی اتفاقی رخ می داد و مرا عصبان یا ناراحت می کرد. به محض اینکه ذهنم از کنترل خارج می شد، می دیدم که به طرز عجیبی مهارت هایم مثل قبل جواب نمی دهد و امتیازها را از دست می دهم.
حتی می دیدم هرچه احساس من بدتر می شد،  به طرز عجیبی جهان اتفاقاتی را رقم می زد که ناراحتی ام را بیشتر کند:
مثلا توپ حریف من به تور می خورد و به نحوی در زمین من می افتاد که دفع آن غیر ممکن می شد.
یا ضربه های که همیشه نقطه برتری من حساب می شد به طرز عجیبی خارج از میز زده می شد و امتیاز به حریف من داده می شد
یعنی جهان بدون توجه به مهارت یا عملکرد من، جوابی درخور با احساس و کانون توجه من می داد. فارغ از اینکه من چه دلایلی برای احساس بد داشتم، جهان طبق قانون احساس بد = اتفاقات بد، به من پاسخ می داد.
بازی پینگ پونگ – در لحظه – قانون احساس خوب = اتفاقات خوب و احساس بد = اتفاقات بد را در سریعترین و دقیق ترین حالت ممکن به ما نشان داد و به ما کمک کرده تا نقش حیاتی عمل به این قاون را در زندگی خود جدی بگیریم.
این بازی ما را به شهود رساند که کنترل ذهن، بالاترین مهارت و مهم ترین اصل در تجربه خوشبختی است.
ما نتیجه ی مستقیم احساسات خود را در حین بازی تجربه کرده ایم. بعنوان مثال اگر به خاطر کنترل ذهن، من احساس خود را خوب نگه می داشتم، فارغ از اینکه چقدر بازی به ضرر من بود و چقدر امتیازهایم کم بود، در نهایت اوضاع به نفع من تمام می شد. برعکس وقتی کنترل ذهن ندارشتم، نمی توانستم از مهارت هایم در بازی بهره ببرم.
پیام این فایل این است که:
وقتی اوضاع ناجالب است، به آن شرایط نگاه نکن. بلکه سعی کنیم بهترین عملکرد خودت را در کنترل ذهن انجام دهی و خواهی دید که اگر از عهده کنترل ذهن خود بر بیایی، اوضاع به نفع تو چرخش می کند.
اگر در شرایط به ظاهری بد، بتوانی ذهن خود را کنترل کنی، مثلا بگویی من تلاش می کنم تا اعراض کنم و همین امروز حالم را خوب نگه دارم و دوباره سعی کنی روز بعد هم به همین منوال برای یک روز حال خود را خوب نگه داری،
هم خواهی دید که چطور به طرز معجزه وار شرایط به نفع شما تغییر می کند.
برای بهره برداری از درس های این فایل، درباره این دو مورد در بخش نظرات بنویس:
مورد اول: رابطه بین احساس عدم لیاقت و از دست دادن نعمت ها:
در بخش نظرات، در باره تجربه هایی بنویس که احساس عدم لیاقت باعث شد نعمت هایی که داشتید را از دست بدهید.
بنویسید که چه افکاری در ذهن تان آمد و چه افکاری به شما احساس عدم لیاقت داد
به عنوان مثال:
رابطه ی عاطقی شما به طرز جادویی خوب پیش می رفت و این فکر در ناخودآگاه شما شروع به چرخش کرد که:
من آنقدر ها لیاقت ندارم که این حد از عشق را در رابطه ام تجربه کنم؛
یا من آنقدر ها لایق نیستم که اینقدر در حق من خوبی باشد؛
یا احساس گناه کنی که “وقتی خانواده من یا خواهر من رابطه ی خوبی ندارد، این ناجوانمردانه است که من اینقدر از رابطه ام لذت ببرم؛
سپس به محض شروع این افکار و ادامه یافتن آنها، رابطه شما به طرز عجیبی با مشکل مواجه شد…
یا درباره موضوعات مالی، فروش شما عالی شده، درآمد شما زیاد شده، پول ساختن برایت راحت تر شده، سپس افکاری به ذهن شما آمده که شما را به احساس عدم لیاقت درباره دریافت این نعمت ها رسانده که:
آنقدر ها هم حقم نیست که اینقدر راحت پول بسازم؛
وقتی بقیه در فقر هستند این انصاف نیست که اینقدر من خوب پول بسازم و …
سپس دیدی که با ادامه ی این افکار، نه تنها جریان پول در زندگی ات کم و کمتر شده، حتی قطع هم شده است.
این تجربیات را بنویس تا همه ما درسهای این قانون را بگیریم که:
در چنین لحظاتی باید بتوانیم این نجواها را کنترل کنیم. و گرنه اگر این فکر و فرکانس ادامه پیدا کند ،این جنس از فرکانس نه تنها مانع ورود نعمت ها می شود بلکه نعمت ها ی کنونی زندگی ات را نیز از تو می گیرد.
مورد دوم:احساس قربانی شدن
احساس قربانی شدن، پاشنه آشیل همه ماست. یعنی  هر کدام از ما کم یا زیاد، از این ضعف ضربه می خوریم و همه ما نیاز داریم تا ریشه های این احساس را بهتر بشناسیم تا بتوانیم در این مواقع ذهن خود را راحت تر و سریعتر کنترل کنیم.
زیرا این احساس مخرب، به سرعت رشد می کند و تبدیل می شود به خشم نفزت کینه افسردگی و…
به این شکل اوضاع را بدتر و بدتر می کند و شما بدون اینکه آگاه باشی، با ماندن در این احساس به خودت ظلم می کنی و مانع ورود نعمت ها به زندگی ات می شوی.
برای درک رابطه میان “احساس قربانی شدن” و “بسته شدن جریان نعمت ها به زندگی”، در بخش نظرات، در باره تجربه هایی بنویس که احساس قربانی شدن باعث شد شرایط به گونه ای پیش برود که باز هم بیشتر احساس قربانی شدن داشته باشی.
تجربیاتی را به یاد بیاور که احساس کردی قربانی شرایطی شده ای یا در حق شما بی عدالتی شده است. مثلا در موضوعاتی مثل رابطه عاطفی یا درآمد یا کسب و کار، شما سمت خودت را خوب انجام دادی، اما اتفاقاتی رخ داده  و  ظاهرش این بوده که در حق شما بی انصافی شده است.
مثلا با اینکه شما به خوبی کسب و کار خود را مدیریت کرده ای، ناگاهان لایحه ای تصویب شده که جلوی صادرات شما را گرفته است یا هر مثال دیگری که باعث شده بعد از آن اتفاق به ظاهر ناجالب، افکار  منفی شروع به رشد کرده و شما را به این احساس رسانده که در حق من بی عدالتی شده است؛
یا من هرچقدر هم خوب عمل کنم، عوامل بیرونی باعث می شود به حقم نرسم و …
در یک کلام، درباره تجربیاتی بنویس که در احساس قربانی شدن گیر افتاده اید و بدون اینکه متوجه موضوع باشید، به خاطر ماندن در این احساس، اتفاقات ناجالب بیشتری را وارد زندگی خود کرده اید.
بنویسید این احساس قربانی شدن از کجا شروع شد و چه افکاری در ذهن خود چرخاندی که این احساس را تشدید کرد؟
بنویس در آن زمان شرایط به چه شکل پیش رفت و چه ناخواسته های بیشتری به جمع ناخواسته های قبلی افزوده شد.
و چه نگاهی به شما کمک کرد تا بتوانی ذهن خود را کنترل کنی و از احساس قربانی شدن خارج شوی؟
نوشتن درباره این موضوع به شما کمک می کند تا رابطه بین “احساس قربانی شدن” و “اتفاقات ناخواسته ای که زنجیره وار رخ می دهد” را درک کنی و بفهمی تمام بلاهایی که فکر می کردی عواملی بیرون از شما  برایت رقم زده را، چطور خودت با ماندن در احساس قربانی شدن رقم زده ای. چون نتوانستی در این شرایط ذهن خود را کنترل کنی و جلوی ادامه ی این افکار رو بگیری.
هرچه این رابطه را بهتر بفهمی، سریعتر می توانی در این مواقع، از رشد افکار منفی خودداری کنی
هرچه این رابطه را بهتر بفهمی، راحت تر می توانی این احساس مخرب را با این افکار منفی تغذیه نکنی.
منتظر خواندن تجربیات شما و درس هایی که از این تجربیات گرفته اید، هستیم.

منابع بیشتر:
  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری درسهای زندگی از یک بازی | قسمت 1
    722MB
    55 دقیقه
  • فایل صوتی درسهای زندگی از یک بازی | قسمت 1
    107MB
    55 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

693 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «بهار بختیاری» در این صفحه: 3
  1. -
    بهار بختیاری گفته:
    مدت عضویت: 1673 روز

    سلام استاد جان

    وقتی کنار دریا نشسته بودم و داشتم یه صبحانه ی ترکی و پادشاهانه میل میکردم صدایی در درونم ، مسیرم از آشنایی با شما، تا اینجا را برایم مرور کرد و بعد گفت برو تو سایت و این نتایج را بنویس، نتایجی که همگی با احساس لیاقت گره خورده بود و بهم گفت جای ثبت نتایجت اینجاست، باشد که راهی برای کسی باز کند و این در حالی است که مصاحبه های شما با آزاده، پوریا و فایل رضا و دیگر دوستان مثل علی آقا و شکیلا و شکیبا، مرضیه و مریم برای من چراغ راه شده بود.

    و البته استاد جان شما، شما بهترین جلوه ی نتایج هستید.

    استاد دقیق نمیدانم چقدر هست اینجام چون هر روزم برایم تولد حساب میشود ولی حدودا اگر دو سال باشد که در سایت هستم، نتایج عالی ای دارم.

    من بهاره وقتی شروع کردم، نگران این بودم که آیا میتوانم نیازهای اولیه ام را این ماه بگذرانم؟

    آیا این ماه پدر دخترم سه میلیون تومان سهم هر ماه را پرداخت می‌کند ؟ بگذار بهش یادآوری کنم و حتی بهم میگفتی یادآوری کن یادم نره.

    اما الان در حد خودم دارم آزادی مالی را تجربه میکنم، الان بدون اینکه یادآوری کنم پدر دخترم ماهانه چندین برابر مبلغی که ماهانه پرداخت می‌کرد را، به کارتی پرداخت می‌کنه که من کنار گذاشتمش و یادم رفته چقدر موجودی داره اصلا، هر ماه پر و پرتر میشود به لطف خدا.

    وقتی با شما شروع کردم درآمدم زیر دو هزار لیر بود و الان درآمدم صد در صد ده برابر هست و حتی درآمد بیست برابر را هم تجربه کردم و در ادامه خواهم گفت که همین حس عدم لیاقت درآمدم را به ده برابر برگرداند.

    استاد من با دوازده قدم شروع کردم و هر قدم را با فاصله می‌خریدم و با حساب و کتاب ولی الان اگر پروفایل مرا نگاه کنید تمام دوازده قدم را در چشم به هم زدنی و در عرض دو یا سه ماه خریدم به راحتی و مثل نوشیدن یک لیوان آب، مثل خوردن یک تکه کیک به همان راحتی و شیرینی و گوارایی، محصول حل مسیله را به محض وجود، خریدم، از یه همچین آزادی مالی ای حرف میزنم و الان خیز برداشتم برای خرید ثروت دو و سه و راهنمای عملی دستیابی به رویاها.

    الان دارم برنامه میریزم که بعد از تعطیلات مدارس در ترکیه ، حداقل یک ماه به ایران سفر کنم، در تهران، علیرغم وجود خانواده ام، خانه اجاره کنم آن هم در زعفرانیه، تا به آرزویم برسم، فقط برای اینکه به ذهنم بگویم تو لایق رسیدن به آرزوهایت هستی و می‌رسی.

    استاد درست متوجه شدید در حد خودم آزادی مکانی و زمانی را تجربه میکنم.

    استاد من آزادی زمانی و مکانی را قبل از آزادی مالی تجربه کردم.

    استاد اینها را همه از رب عالمینم دارم که شما را مثل یک هدیه وارد زندگی ام کرد و شما شدید یکی از قسمت های شکرگزاری من. شما و مریم عزیزم.

    این زن برای من الگوست، نمیتوانم ازش چشم بردارم، از عزت نفسش، از احساس لیاقتش، از زیبایی هایش، از خارج از چارچوب بودنش، از خوش پوشی اش، از تعهدش، از درک قانونش، از خنده هایش، اینقدر دوستش دارم که گاهی میگویم منم یک همراه مثل مریم جون میخواهم، همینقدر پایه و متعهد و توحیدی، در قالب شما فرو میروم، نگاهش میکنم و تحسینش میکنم و عاشقانه در دلم خدا را شاکرش میشوم.

    استاد روبرویم و کنارم نشستید در پارکی که وقتی شروع کردم به خودم ارزش دادن و دیدن توانایی هایم، به این پارک می‌آمدم هر صبح، تا ذهنم فکر کند که رفته سرکار و صبح به صبح از خانه آمده بیرون. چون خودش را لایق آزادی مکانی و زمانی نمی‌دید. مرا میخورد و می‌گفت اگر صبح به صبح نری سرکار به درد نمی‌خوری و من اینگونه ساکتش میکردم، در این پارک که فراوان درخت، فراوان برگ، فراوان پرنده، فراوان انسانهای متعهد به بهبود دارد، نشسته ام و به الهام خدایم گوش میدهم که قبل از اینکه بدانم فایل شما در مورد لیاقت هست، بهم گفت برو و از احساس لیاقتت بنویس.

    استاد من در حالی به استانبول مهاجرت کردم که یک کلمه ترکی نمی‌دانستم اما الان دارم با ترک ها کار و تجارت میکنم و حتی به بچه های ترک ریاضی درس میدهم و میخواهم خاطر نشان کنم که ریاضی درس دادن به زبان غیر از فارسی تسلط و آشنایی میخواهد به زبان مقصد، باید بدانی که زاویه میشود:«آچی açı», دایره میشود:«چمبر çember», چهار به توان پنج میشود:« دورت اووسوو بش dört üssü beş». به غیر از این کلمات باید بتوانید به زبان مقصد جمله هایی بگویی و شاگردت را شیر فهم کنی، دقیقا مثل شما که ماها را شیر فهم میکنید.

    میدانید چه کردم که در سه سالگی مهاجرتم میتوانم با ترک ها تجارت کنم و چونه بزنم و مذاکره های پیروزی بخش و موفقیت آمیز داشته باشم و ریاضی درس بدهم؟

    وقتی رسیدم استانبول فهمیدم باید زبان ترکی را یاد بگیرم. من مقصدم آمریکاست ولی باید در لحظه زندگی کنم و باید بتوانم حسم در تجارت را خودم منتقل کنم نه مترجم. صبح ها زود بیدار شدم و کتاب خواندم ، برای کارهایم به اداره ای میرفتم، افعال را به ترکی صرف میکردم و هر کس که دم دستم بود می‌پرسیدم درست صرف کردم؟ نگهبان ، مدیر، راننده، همسایه فرقی نداشت. می پرسیدم چون آنها بهتر از هر معلم و در دسترس تر از هر معلم می‌دانستند این زبان را.

    قدم بعدی کار کردن با ترک ها بود، غرور را کنار گذاشتم و منی که به عنوان مدیر یک شرکت به استانبول فرستاده شده بودم و حتی اگر اسمم را در گوگل سرچ کنید یک ویدیو دارم در آپارات که به عنوان مدیر فروش یک شرکت پیشرو در صنعت ماشین سازی با من مصاحبه شده، را پیدا خواهید کرد، به عنوان خدمتکار و نگهدار بچه در یک خانه ی ترک مشغول به کار شدم، استاد احساس عدم لیاقت بهم اجازه نداد که کارم را از جای دیگری شروع کنم، آن احساس گفت تو لیاقت جای بهتری را نداری، ولی استاد دمم گرم، رفتم و نزدیک به یکسال کار کردم و آنجا زبان ترکی ام زیر و رو شد، و موهبت آن کار این شد که: چون باید با دختران صاحب خانه انگلیسی حرف میزدم، خداوند قدم ها را بهم الهام کرد، آن روزها هر لحظه فایل های دوازده قدم که تازه خریده بودم در گوشم بود و احساس لیاقت در من زنده تر شده بود و شروع کردم از خانه ام به تدریس انگلیسی و بعد تاسیس شرکتم و در دوسالگی آشنایی با شما در کارنامه ام ارایه ی خدمات زبان انگلیسی به مهد کودک های استانبول را دارم و و و ….

    و تمام اینها از زمانی شروع شد که احساس لیاقت در من زنده تر شد، گفتم بهار تو برای یادگیری زبان ترکی بهایش را پرداختی، لایقش هستی و حتی در یک مصاحبه ی شغلی وقتی کارفرمای ثروتمندم از من پرسید با چه جراتی میگویی زبان ترکی ام خوب هست و تسلط دارم، در حالی که ترک نبودی و فقط دو سال هست اینجایی؟

    گفتم من شبانه روزی را برای این زبان گذاشتم، من به راحتی میتوانم مکالمه ی تلفنی با ترک داشته باشم پشت تلفن (استاد خوب میدانید بدون دیدن چهره ی یک فرد، دیدن دهانش، دیدن زبان بدنش در یک زبان جدید باید تسلط فراتر از نسبی به آن زبان باشد و من داشتم، در حالی که دوستم با اینکه هشت سال بود در استانبول بود مکالمه ی تلفنی برایش سخت و چالش برانگیز بود) و به ایشان گفتم، من لایق این هستم که برای دو روز در هفته کار ترجمه برای شما ، سه هزار و پانصد لیر دریافت کنم (و این در حالی بود که حقوق پایه برای یک ماه کار چهار هزار لیر بود) و بماند که کارفرما هر ماه به من چهار هزار لیر پرداخت کرد. چشم بسته و مثل آب خوردن.

    من خودم را لایق دیدم و او پرداخت کرد.

    میدانید استاد از روزهای اول خدا بهم گفت بهار از مکالمه تلفنی نترس و حتی اگر اشتباه کردی، انجامش بده و من لبیک کردم.

    استاد با تمام این تفاسیر باز نجوا می‌آمد که مگر چه میکنی که اینقدر دریافت کنی، ولی ساکتش کردم، گاهی موفق و گاهی ناموفق…

    و استاد بگذارید بگویم از در گوشی جهان بهم. کاری که عدم احساس لیاقت با درآمد بیست برابری ام کرد.

    استاد جانم با پنج معلم به پانزده مدرسه ی استانبول خدمات زبان میدادم ، دچار یک سیکل معیوب شده بودم و نمی‌فهمیدم ، هی اعراض میکردم، غافل از اینکه این مسیله است که باید حل شود، راه حلش اعراض نیست. استاد نمی‌فهمیدم ، هنوز درسش را نگرفته بودم و امیدوارم خدایم مرا جزو هدایت شدگان قرار داده باشد و درسم را گرفته باشم.

    استاد معلمان ماندگار نبودند. یکی مهاجرت کرد به امریکا، یکی حقوقش کم بود، یکی خودش را بهتر از من دانست، یکی خانواده اش زیر آوار ماند و و و.

    کم کم صدای مدرسه ها در آمد ، میگفتند چرا معلمانت ماندگار نیستند؟ قرارداد نداری؟ حقوق نمیدهی؟ بد رفتار میکنی؟ و من مستأصل که چرا.

    فشارها زیاد شد و من با بعضی مدرسه ها مجبور به قطع همکاری شدم، معلم نداشتم و میترسیدم برای معلم جدید اقدام کنم.

    درآمدم نصف شد. یعنی درآمدم هی در حال کم شدن بودن و من متوجه نشدم تا جایی که دیگر این کمبود درآمد داشت مرا تحت فشار قرار میداد چون استاندارهای زندگی ام تغییر کرده بود و نمی‌خواستم نیازهایم را نادیده بگیرم که نیازهایم با درآمد هم خوانی پیدا کند. باید از این دریای بی نهایت روزی فراتر از نیازهایم به من میرسید.

    و آنجا دوزاری ام افتاد، بهار تو در یک سیکل معیوب هستی، بگرد و پیدایش کن و از ریشه حلش کن.

    در خودم رفتم و کنکاش کردم.

    استاد فکر کنم میتوانید حدس بزنید چی پیدا کردم…

    احساس عدم لیاقت معلم

    احساس عدم لیاقت درآمد

    احساس عدم لیاقت.

    استاد در تمام مدت من صدای ذهنم را می‌شنیدم و هیچ کار نکرده بودم. بگذارید بنویسم صداهای ذهنی ام را وقتی با معلمانم کار میکردم:

    فلانی حقوقش کمه ، می‌ره ، نمی‌مونه.( دقیقا به خاطر حقوق رفت، رفت جایی برای ده لیر بیشتر ، فقط ده لیر)

    فلانی خیلی از تو بهتره ، اصلا خودت مبهوت خلاقیتش هستی، می‌ره، اون چرا باید با این توانایی ها برای تو کار کند؟؟؟( دقیقا به همین دلیل رفت)

    فلانی اینطوریه ، می‌ره

    فلانی اون طوری شد می‌ره.

    استاد یعنی این ها بود و من نمی‌دانستم دارم در گرداب عدم لیاقت دست و پا میزنم.

    چرا نمی‌دانستم نمیدانم. ولی دردناک درسش را گرفتم.

    استاد بگذارید رک و راست بگویم، من درکی عمیق از احساس لیاقت، احساس قربانی شدن، احساس گناه ندارم. تازه دارم میفهمم و امیدوارم خداوندم مرا هدایت کند تا به شیرین ترین شکل این ها را بیاموزم.

    شیرین مثل این فایل، کی فکرش را میکرد که در بازی پینگ پنگ وقتی بعد از سه ست مریم عزیزم ببرد، احساس عدم لیاقت کند و بیاید این چنین برای ما توضیحش دهد؟ یا حس قربانی شدن و تاثیرش بر یک بازی به ظاهر ساده ی پینگ پنگ.

    استاد این فایل مرهم زخم هایم هست. زیرا شما ها که برای من الگوی بی خطا و پر نتیجه هستید این چنین ریز و صادقانه از حس های لحظه ای تان در پینگ پنگ گفتید، مرا به خودم آورد که بگردم و رد پای این کد های معیوب را در تک تک ماجراهایم ببینم.

    در بیزنسم، در رابطه ام با یاس، با پارتنرم، با خودم، با خدایم، با صاحب خانه ام، در همه جا، از پیش پا افتاده ترین کارها مثل غذا خوردن تا رفتن به کره ماه و مریخ.

    استاد جانم ممنونم که پیشم نشستید و چشم در چشم به حرفهایش گوش دادید.

    استاد با خودم و خدایم عهد بستم تا آخر عمر در این مسیر بمانم. استمرار داشته باشم. لذا روزی به من افتخار خواهید کرد. مثل روز برایم روشن است. من دیدم که خدا دری از رحمت و نعمت را از آسمان، از جایی که نمی‌دانستم در هست به رویم باز کرد. من دیدم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 29 رای:
  2. -
    بهار بختیاری گفته:
    مدت عضویت: 1673 روز

    سلام به ای لی زیبای من

    دوست عزیزم سپاسگزارم برای کامنتت و کنترل ذهن آگاهانه آت برای در دست گرفتن کانون توجه ات و تحسین من.

    مرا تحسین کردی بدون اینکه مرا دیده باشی یا رابطه ی نزدیکی با هم داشته باشیم و من را فقط از نوشته هایم میشناسی، و چقدر تحسین برانگیز هستی دختر که میتوانی از پس نوشته ها هم نکات مثبت را شکار کنی.

    لی لی عزیزم چقدر نوشته آت و حس و حالت آشنا بود.

    کاملا میفهمم چه میگویی…

    من برای بهبودم یک تمرین برای خودم طراحی کردم تا به محض دیدن شخصی، بتوانم بر روی زیبایی هایش تمرکز کنم. شاید این تمرین برایت آشنا باشد شاید کمک کننده.

    من متوجه شدم هر کسی را که می‌بینم فارغ از اینکه رهگذر باشد یا یک دوست، اولین چیزی که نظرم را جلب میکند نقایص اوست.

    مثلا موهای کچلش، سیگار کشیدنش، شکم گنده اش، بدگویی اش راجع به بقیه و …

    از نفیسه جانم آموختم که باید در هر شرایطی نکاتی پیدا کنم برای تحسین کردن و البته دنیا یک درس شیرین از تحسین کردن هم بهم داد که بعد از بازگو کردن تمرین برایت خواهم گفت.

    گفتم بهار این تمرین توست: هر کس را که میبینی، چه در خیابان، چه در کارواش، چه سوپر مارکت باید شروع کنی به تحسین کردنش، باید نکاتی را پیدا کنی که بتوانی تحسینش کنی. شروع کردم. من متخصص طراحی تمرین و بلافاصله عمل کردن هستن. مثلا یک مرد شکم گنده ی کر و کثیف می‌دیدم که شاید هیچ نکته ی مثبتی نداشت، بلافاصله میگفتم احسنت به اعتماد به نفسش که با چنین ظاهری بیرون آمده. در واقع برایت بدترین شرایط را مثال زدم.

    شروع کردم از رنگ چشم، از ست کردن لباس، از تمیزی جوراب رهگذرها تعریف و تمجید کردن. روز های اول بسیار سخت بود، پیدا نمی‌کردم ولی به خودم گفته بودم باید پیدا کنی حتما در هر انسانی، گوهری هست و تو مامور پیدا کردن آن گوهر هستی.

    خدا را شکر بهبود بیشتری پیدا کردم.

    این کامنت شما مرا ترغیب کرد که دوباره این تمرین را از سر بگیرم.

    حال بگذار برایت درس شیرین خداوند به من در مورد تحسین را بگویم.

    بعد از اینکه در خانه ام به درس دادن پرداختم، این خواسته در من شکل گرفت که در مهد کودک ها درس بدهم.

    در همین اثنا، دختر عمه ام که اتفاقا رابطه ی خنثی ای با هم داشتیم به استانبول مهاجرت کرد. این دختر عمه ام در این مدرس زبان به بچه ها بود. خیلی اتفاقی و با اکراه ما همدیگر را ملاقات کردیم.

    من دیدم این دختر با اینکه دو هفته است مهاجرت کرده داره به آب و آتش میزنه برای پیدا کردن کار، به این زنگ میزنه، با اون مصاحبه می‌کنه. خیلی خوشم آمد و در دلم ناآگاهانه تحسینش کردم. آن روز تمام شد و من وقتی به خانه برگشتم در تماس تلفنی با مادرم و خواهرم ماجرای شجاعت و جدیت دختر عمه ام را تعریف کردم و خیلی خیلی خیلی ناآگاهانه تحسینش کردم. دقت کن من ناآگاهانه این کار را کردم. و قسمت جالب ماجرا میدانی کجا بود؟ من چند هفته بعد در حال تدریس زبان انگلیسی به بچه ها در مهد کودک بودم.

    این درس شیرین خداوند به جانم نشست و بهم گفت بهار با تحسین نتایج دلخواهت را سمت خودت بکش.

    خداوندم، یگانه برم را سپاسگزارم برای شما، استادم، این سایت که فقط خیر است و خیر و خیر

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  3. -
    بهار بختیاری گفته:
    مدت عضویت: 1673 روز

    سلام عروسک زیبای من، لی لی

    سپاسگزارم با دستان ظریف و انگشتان زیبایت برایم نوشتی.

    چقدر قشنگ برای من از نشانه ها گفتی.

    من تشنه ام، تشنه ی دیدن زیبایی ها در زوج ها.

    لی لی زیبای من، دیشب به یک عروسی دعوت شده بودم.

    تصور کن که من اینجا تنها به امید و پشتیبانی خدا اومدم و حالا خدا در جهت درخواستم برای دعوت به یک عروسی ترک، مرا به یک بهشت برد که یک زوج عاشق و زیبا ضیافت الهی شأن را شروع و شادی اش را نیز با ما تقسیم کردند.

    میدانی عروس کی بود؟

    عروس خواهر دختری بود که چند هفته پیش در دو شب کمپ با او و همسرش آشنا شدم.

    شاید روزی ماجرای آن کمپ را نیز بگویم که خودم یادم بیاید که خدا برایم میزبان هم میشود بلکه یادم بماند.

    عروسک من، لی لی

    این زوج عاشق موجود در کمپ، در من هزاران خواسته ایجاد کردند.

    از عشق خالص و بچه گانه شأن

    از صلح درونی شأن

    از هماهنگی شأن

    از نگاه های عاشقانه به هم

    از پذیرش تفاوت ها و عاشق ماندن و عاشق شدن هر روز

    از هوش تیپی و خوش هیکلی

    از قلب گشاده شأن

    از دست و دلبازی شأن

    از صحبت های عاشقانه ی شبانه

    و

    و

    و

    و حالا من به عروسی خواهرش دعوت شده بودم.

    و عروسی که پر از زوج های عاشق، با هم میرقصند، فارغ از عقیده، فارغ از جنسیت، بعضی ها انگار دوباره به روز عروسی شأن برگشته آمد و بعضی هم می‌رقصند تا رهایی و آزادی ای که خدایشان هدیه داده را دوباره جشن بگیرند.

    نوش جانشان و گوارای وجودشان.

    در میان آنها یک زن و شوهر جوان بودند که من به آنها چشم دوختم و چشم برنداشتم.

    مثل دو دوست ، یعنی انگار از کودکی تا الان با هم بزرگ شده اند، پر از خنده، پر از هماهنگی ، پر از حس صمیمیت ، ماش کلمات حسم را منتقل کنند.

    و من خیره شدم

    و کوتاهی نکردم و هر بار چشم تو چشم شدیم لبخند گشاده تر شد.

    لی لی زیبای من، من عاشق چشمک های خدا در لا به لای نوشته آت شدم.

    برایت بهترین ها از بهترین نعمات خدا را خواهانم.

    عروسک زیبای من، لی لی

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: