live | رعایت قانون تکامل = هموار شدن مسیر رشد

سرفصل آگاهی های این فایل شامل:

  • رعایت تکامل یعنی، بهبود عملکرد فعلی ات نسبت به قدم قبلی و استمرار در این روند؛
  • تکامل به این معنای صرف زمان طولانی برای رسیدن به یک خواسته نیست، بلکه این معناست که: وقتی ظرف وجود ما آماده دریافت می شود، به خواسته هامان می رسیم. اینکه چقدر زمان می برد تا ظرف وجود ما آماده شود، بستگی کاملی به کار کردن روی باورهایمان دارد؛
  • “طمع، حرص و عجله”، بزرگترین اسلحه های شیطان هستند. به اندازه ای که از این خصوصیات دور می شوی، در مسیر هموار تحقق خواسته هایت قرار می گیری
  • اگر بخواهی قانون تکامل را دور بزنی، حتی اگر به خواسته ات برسی، نه تنها از مقصد لذت نمی بری، بلکه به پوچی می رسی؛
  • رعایت قانون تکامل یعنی: مقایسه نکردن خود با دیگران. ریشه این ویژگی، ااحساس خود ارزشمندی درونی است؛
  • سختی های مسیر، نتیجه عدم درک و رعایت قانون است. وگرنه به اندازه ای که با قوانین هماهنگ باشی و بر طبق قانون عمل کنی، به همان اندازه مسیر رشد شما هموار می شود؛

برای دیدن سایر فایلهای این مجموعه کلیک کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری live | رعایت قانون تکامل = هموار شدن مسیر رشد
    266MB
    37 دقیقه
  • فایل صوتی live | رعایت قانون تکامل = هموار شدن مسیر رشد
    36MB
    37 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

608 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «طیبه» در این صفحه: 4
  1. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 713 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 18 اسفند رو با عشق مینویسم

    امروز آخرین جلسه کلاس رنگ روغنم در سال 1403 بود

    صبح وقتی بیدار شدم با عشق و احساس خوب تمرین ستاره قطبیم رو انجام دادم و حاضر شدم تا برم تجریش

    مادرم یه عالمه گل سر داد و گفت با گلای سنبل که دیشب درست کرده بودم ،برای همکلاسیام عیدی ببرم

    هوا ابری بود وقتی از خونه اومدم بیرون و با بوم تمرینی که داشتم رفتم ، کل مسیر رو با خدا عشق کردیم و کلی لذت بردم

    هر روزِ من دیگه داره فرا بهشتی میشه ،آخه هر روز خدا دلبریاشو برای من بیشتر و بیشتر میکنه ،یه وقتایی میبینم نه اصلا فراتر از اون چیزیه که من میگم

    فقط دو نفری میخندیم و دونفری کیف میکنیم و بی نهایت لذت بخشه برای من

    وقتی رسیدم تجریش هوا بارونی بود و بارون نم نم میبارید ،منم از کنار دست فروشایی که داشتن ماهی عید و سبزه و لباسا و هر چی که برای فروش آورده بودن ،رد میشدم و با لذت نگاه میکردم

    خیلی زیباتر شده بود اطراف مترو تجریش

    و پیاده رفتن تا سر کلاسم به قدری لذت بخش تر بود که من فقط در بهشت خدا عشق و حال میکردم

    اواسط پیاده رو به سمت میدان تجریش یه درخت خیلی خیلی بزرگ هست که از وقتی خدا قلبشو با اون درخت به من نشون داد ،هر بار که میرم نگاه میکنم و عشق میکنم

    آخه درخت تنومند ،شاخه هاش به شکل قلب هست و بی نهایت زیباست ،وقتی رسیدم سر کلاسم ، بومم رو گذاشتم سر کلاس و رفتم با همکلاسیم که ماهی یه بار از یزد میاد سرکلاس صحبت کنم و باهم کلی حرف زدیم

    وقتی منتظر بودم کلاس قبل ما تموم بشه تا برم جا بگیرم که جلو و نزدیک دست استاد باشم که بتونم راحت تر ببینم ،همین که کلاس تموم شد سریع رفتم

    وقتی یکی یکی بچه ها اومدن و جمع شدیم داشتیم صحبت میکردیم که نمیدونم چی شد یکی از بچه ها سوال کرد و من گفتم فرصت نمیکنم و گفتم میرم سرکار

    و پرسیدن چه خوب کار جدید پیدا کردی ؟ هی میپرسیدن چی گفتم بذار استاد بیاد اونموقع میگم

    یه همکلاسیم که باهم زیاد در مورد نقاشی کلاسیمون صحبت میکنیم گفت چرا به من نگفتی دختر

    اونموقع یادم بود ، که از دوره جدید یاد گرفتم که دیگه به کسی نگم و نتیجه رو ببینن

    اما به خودم گفتم چرا میخوای به استادت بگی ؟

    و فقط یه جواب داشتم برای این سوال

    اینکه استادم بارها در ماه های گذشته گفت طیبه اگر تصمیم گرفتی فروش گل سر بافتنی رو که هفته ای 10 میلیون برات درآمد داشت کنار بذاری و از نقاشی درآمد داشته باشی سخت در اشتباهی

    کسی نقاشی نمیخره و نمیتونی از نقاشی درآمد داشته باشی

    یادمه اون روزا با شنیدن حرفاش کمی روند مومنتوم مثبتم متوقف شد و من حتی باورهای ثروت رو تکرار نکردم

    اما تلاشمو میکردم و بعد شروع کردم به تکرار باورها

    دلیل اینکه میخواستم به استادم بگم این بود که میگفت باورهای من جا به جا میشه اگر چیزایی که من میگم نمیشه رو ،یکی از هنرجوهام انجامش بده و بشه

    یادمه یه بار سر کلاس استادم به یکی از هنرجوها که همیشه میگه نمیشه و کم و بیش کار میکنه و تلاش نمیکنه ،گفت

    تو هیچوقت به جایی نمیرسی ،این خط اینم نشون و با یه جدیت خاصی بهش گفت که اگر به من میگفت بهم برمیخرود و جوری تلاش میکردم که انگیزه میگرفتم از صحبت هاش

    و بهش گفت تو وسط راه نقاشی رو میذاری کنار

    وقتی این حرف استادم رو شنید گفت استاد یعنی چی ،به جای اینکه روحیه بدین برعکس خراب میکنید

    استادم یه حرف خوبی زد ،گفت من اینحوری میگم تا اگر حرف من بهت بربخوره بری و انقدر تمرین کنی تا بیای به من بگی ،استاد ،دیدی شد

    دیدی تونستم

    دیدی حرفی که گفتی درمورد من درست نبود

    اما در تو نیست اون روحیه ای که بهت بربخوره

    تو باید زرنگ باشی و انقدر طراحیتو قوی کنی و هی نگی نمیشه

    همه با تلاش تونستن و منم روز اول طراحی بلد نبودم اما الان استادم و البته بازم هیچی بلد نیستم

    همه حرفاشو که یادم اومد ،حرفایی که به من زده بود یادم اومد

    یادمه پارسال ‌که سر پاره شدن نقاشیم تو اولین نمایشگاهی که شرکت کردم و تابلوم پاره شد و نمیتونستم خسارت بگیرم ،تصمیم گرفته بودم خودم تابدومو درست کنم و به استادم نشون دادم تا کمکم کنه و به شدت عصبانی شد و به من حرف هایی زد

    گفت تو انقدر ضعیفی که نمیتونی حقت رو بگیری تو هیچ وقت نمیتونی حقتو بگیری چون ضعیفی ،و بعدش گفت اگر بتونی حتی یک میلیون ار این‌گالری که تابلوتو پاره کرده خسارت بگیری ،من اسممو عوض میکنم اصلا هرچی تو منو صدا کردی و بعد گفت من تا به حال تو عمرم ریشامو با تیغ نزدم ،اما بهت قول میدم طیبه اگر بری و حقت رو بگیری حتی شده یک میلیون ،من ریشامو با تیغ سر کلاس پیش هنرجوها میزنم

    از اون روز که به من این حرفو گفت انگار انگیزه گرفتم و برخورد که من ضعیف نیستم و از خدا خواستم وکیلم باشه ،چون هیچ کس رو نداشتم و از روز اول خدا کارای من رو انجام بده و الان 17 فروردین 1404 وقت دادگاه هست

    و میدونم طبق آیه و لسوف یعطیک ربک فترضی خدا راضیم میکنه

    و بعد که بهم گفت از نقاشی نمیتونی درآمد داشته باشی

    گفتم میگی نمیشه و نمیتونم از نقاشی درآمد داشته باشم ؟؟؟

    باشه با نتیجه میام

    از اون روز 4 ماهی گذشت

    و من که باورهای ثروتم رو شروع کردم در کنار جنبه های دیگه ،با صدای خودم ضبط کردم و هر روز دارم گوش میدم ، کم کم خدا به باور های من پاسخ داد

    که یکی از نشانه های تغییر باورهام

    کار نقاشی دیواری بود

    و من تصمیم داشتم به استاد رنگ روغنم بگم تا ببینه که میشه

    وقتی استادم اومد و شروع کرد من اول هدیه بچه هارو دادم و به استادم هم گل سر دادم تا بذاره رو میز کارش

    استادم خندید و گفت طیبه من دخترم مگه اینارو برای من آوردی

    گفتم استاد به استاد طراحی هدیه دادم گفتم به شما هم بدم

    دیدم گل سر سنبل رو به موهاش زد و کلی خندیدیم و خودشم خندید

    استادم خیلی مردخوبیه ،از سال 96 که من هدایت شدم به تجریش و گفتم نمیتونم شهریه کلاسارو بدم ،حتی نپرسید چرا و گفت بیا رایگان بهت یاد میدم

    اما من اون موقع درمدار دریافت یادگیری نقاشی نبودم و فقط 6 ماه کلاس طراحی رفتم و بعد 7 سال وقفه، دوباره اومدم یاد بگیرم ،اما اینبار مصمم بودم ،چون باورهام تغییر کرده بودن که سبب شدن من درمدار حضور در کلاس تجریش رو داشته باشم

    وقتی به تک تک روزای قبل آگاهیم هم فکر میکنم میبینم که خدا همیشه خواسته بهم کمک کنه ،این من بودم که با باورهای محدودم مانع از دریافت این هدایای خدا میشدم

    وقتی کلاس یکم پیش رفت ،همکلاسیم گفت بگو دیگه طیبه چه کاری پیدا کردی

    استادم گفت چی شده طیبه ؟

    گفتم استاد کار پیدا کردم

    پرسید چی ؟

    گفتم نقاشی دیواری

    پرسید چجوری؟

    در چند جمله گفتم

    استاد داشتم تو محله مون راه میرفتم و با خدا صحبت میکردم و گفتم من کار نقاشی میخوام ،یکم جلو تر رفتم و دیدم دیوار محله مونو که یک سال پیش دوست داشتم دیوارشو رنگ کنم ،دارن رنگ میکنن و رفتم صحبت کردم با نقاش ،گفت برو لباس کار بیار و بیا شروع کن

    استادم که شنید گفت مگه میشه ؟؟؟

    گفت بیا شروع کن ؟

    هیچ کس قبول نمیکنه ها طیبه

    گفت خداروشکر که کار نقاشی پیدا کردی

    یکم که گذشت گفت ولی عجیبه طیبه جور در نمیاد هرچی برای تو رخ میده راحت هست ورفتی و گفتی و شده

    طیبه باحاله ، کار پیدا کردن طیبه هم باحاله

    عجیبه

    و من تو دلم میگفتم عجیب نیست کار خداست

    خدا به باورهای من پاسخ داده

    مهم تر از همه کار جهان هستی بسیار بسیار ساده هست و خیلی خیلی راحت و همواره و از این به بعد هموار تر هم میشه

    کافیه که مومنتوم مثبت در همه جنبه های زندگیم رو حفظ کنم

    وقتی حرفای استادم رو یادم میارم ،حرفای استاد عباس منش هم به یادم میاد ،که میگفت وقتی یه نفر میگه نمیتونی

    در مورد آمریکا رفتنشون انگیره میگیری تا انجامش بدی

    منم یه وقتایی که کسی بهم بگه نمیتونی و بهم بربخوره و انگیزه بگیرم ، میگم انجامش میدم و میبینی که شد

    و امروز دقیقا استادم متحیر بود

    چند بار گفت چجوریه برای تو همه چی ساده پیش میره

    اون از رایگان بوم گرفتنات از پاساژ و اینم از راحت کار پیدا کردنت برای نقاشی دیواری

    خلاصه وقتی اینارو میگفت من یاد حرفای دیگه اش هم میفتادم که من یه بار گفتم نقاشی های تصویر ذهنی من میره آمریکا

    خندید و گفت طیبه نقاشیای منو که این همه سال کار کردم و شناخته شدم تازه گرفتن، بعد تو رو هیچ کس نمیشناسه

    چی داری میگی ؟

    تو نقاشی باید شناخته شده بشی تا نقاشیت بره آمریکا و یا باید کاراتو ببینن و بخرن و به قدری مهارتت بیشتر باشه که به راحتی بیان سراغت

    الان نمیان

    وقتی به حرفاش فکر میکنم یه قسمت هاییش درسته و اون تکامل هست

    اما اینکه باید شناخته شده باشی رو نمیتونم قبول کنم ،حداقل الان که دیگه آگاه شدم از قوانین خدا و میدونم که خدا برای من مشتری میشه ، دیگه اون حرف هارو قبول ندارم

    و الان روی باورهام کار میکنم و میدونم که تکاملم که طی بشه همه چی در زمان و مکان مناسبش رخ میده

    کافیه من به قوانین خدا هر لحظه از روزم رو سعی کنم که درست عمل کنم

    خیلی خیلی خیلی خوشحالم چون امروز به یک باره استادم سر کلاس گفت ماه رمضان هست و به یک باره از اکسپلورش که باز کرد قرآن عبد الباسط رو گذاشت و یهویی یه پستی رو باز کرد ،

    سوره ضحی بود

    وای خدای من

    این روزا خدا بارها این آیه رو به من نشونه داده گفت که به زودی انقدر به تو عطا میکنم که راضی بشی

    خدایا شکرت

    وقتی کلاس تموم شد ،همگی رفتیم کنار سفره هفت سین و درختای زیبای پاساژ که عین بهار چیده بودن ویه گاری پر تنگ ماهی بود و کلی گلدونای گل و حوض و خیلی چیزای بهاری دیگه ،عکس گرفتیم

    خیلی حس خوبی بود

    جالبه یه وقتایی طیبه دو سال پیشمو نمیشناسم ،با خودم میگم اون من نبودم ،منی که حاضر نمیشدم عکس بگیرم چه برسه تو جمعیت زیاد

    منی که خودمو دوست نداشتم و مدام ایراد میگرفتم از عکسام و حاضر نبودم عکس بگیرم چه برسه وسط اون همه جگعیت بخوام سلفی بگیرم ،الان عاشقانه تک تک عکسامو دوست دارم و البته یه وقتایی شده که بگم نه این خوب نیفتاده ،اما سعی میکنم بیشتر روی خودم کار کنم

    وقتی برگشتیم به همکلاسیم که اونم شرایطش مثل پارسال پیش من بود و میگفت نمیدونم چجوری شهریه کلاسامو پرداخت کنم

    و چون آقای نقاش خداگونه گفته بود که میتونی برای خودت یه تیم خانم بیاری

    من تصمیم گرفتم بهش بگم

    اما چون دانشجو هست و نمیتونه در هفته بیاد برای کار و قرار بر این شد که بعد خبرش کنم

    من وقتی داشتم بهش میگفتم

    مدام ذهنم میگفت چرا به همکلاسیت میگی ،اگر بگی و بیاد پولی که بهت میدن نصف میشه

    اما به حرفش توجه نکردم و گفتم نصف بشه اشکالی نداره ،عوضش سریع تر کارارو انجام میدیدم و ورودی مالی بیشتری به حسابمون واریز میشه و به قدری فراوانی هست که به همه میرسه

    و اینو میگفت که تو خودت هنوز پولی دریافت نکردی چرا میخوای یه نفر دیگه رو بیاری

    من دیگه یاد گرفتم که جواب سوالات ذهنم رو چجوری جواب بدم و گفتم ببین همون اولشم نقاش خداگونه گفت که من برای اول کارت شاید پرداخت نکنم اما بعد بهت کار میدم تنهایی انجام بدی

    و خدایی که منو هدایت کرد سمت نقاش خداگونه همون خدا هم پول کارم رو بهم میده ،چون اون نقاش فقط یک دستی هست از دستان خدا من حقوقم رو از خدا دریافت میکنم

    پس سکوت کن و بشین ببین خدا چی داره برای من آماده میکنه

    ثروت بی نهایته

    وقتی میخواستم برگردم مادرم سپرده بود سبزی خورد شده بخرم و ببرم خونه ، از وقتی مادرم هم گل سرارو میبره جمعه بازار پل طبیعت و میفروشه و کل هفته مشغول ساخت گل سر هست ،دیگه فرصت نمیکنه سبزی بخره و خودش پاک کنه

    مامانم یه روز گفت طیبه چقدر تغییر کرده روند کارای من همیشه سبزی میخریدم تا پاک کنم اما الان دیگه فقط سبزی خورد شده میخریم ، وقتی اینارو گفت خیلی خوشحال بودم چون حرف استا عباس منش یادم میومد که میگفت وقتی شما پیشرفت میکنید ،به گسترش جهان هستی کمک میکنید خدایا شکرت که این روزهای زیبا رو دارم

    بعد که خرید کردم ،دستام پر وسیله بود و بوم نقاشیمم گرفته بودم و بارون شدید هم میبارید اما من بسیار بسیار خوشحال بودم

    وقتی رسیدم مترو تجریش

    از پله برقی پایین میرفتم که شنیدم یه آقا با تلفنش صحبت میکرد گفت زمان زود سپری میشه درست مدیریت کن

    جمله اش دقیق یادم نموند اما درمورد زمان و هدف صحبت میکرد

    با خودم گفتم این تاکید برای دومین باره

    چون استادم سر کلاس اشاره کرد به هدف گذاشتن و پیشرفت کردن در نقاشی ، و گفت که اگر سعی کنید در راستای هدفتون حرکت کنید پیشرفتتون زیاد میشه

    و به یه حرف خیلی مهم هم اشاره کرد که برای من دیگه مهم نیست هنرجو بیاد یا نیاد ،چون هر کس داره میاد و نقاشی یاد بگیره از جانب خدا میاد و من فقط کارخودمو میکنم

    تابلو کار میکنم و لذت میبرم

    وقتی رسیدم محله مون،بارون شدید تر شده بود و منم تو اون هوای بارونی برعکس سال های قبل که اگر بارون میبارید و دیتم وسایل داشتم سریع میدوییدم که برسم خونه

    اما من با آرامش راه میرفتم و تجسم میکردم و لذت میبردم و برام مهم نبود نقاشیام خیس بشن

    وقتی رسیدم خونه

    به قدری حالم خوب بود که تصمیم گرفتم تو هوای بارونی قدم بردارم و راه برم و با خدا صحبت کنم

    خیلی لذت بخش بود و من کلی کیف کردم

    خیس خیس شده بودم و فقط میخندیدم و با خدا صحبت میکردم و تجسم میکردم

    و از اونجایی که یاد گرفتم که حفظ کنم مومنتوم مثبت رو نفهمیدم اما فکر کنم یک ساعت و نیم راه رفتم و خیس خیس شده بودم و خیلی لذت بخش بود

    الان یه چیز جالب یادم اومد

    من اگر قبلنا زیر بارون راه میرفتم و خیس میشدم سرما میخوردم ،اما الان یک‌ساله که وقتی میرم و با خدا صحبت میکنم حتی در روزهای سرد و هوای سوز دار

    کافیه که با خدا حرف بزنم و دوتایی گفتگوی عاشقانه مونو شروع کنیم ،من اصلا متوجه سرمای هوا و یا خیس شدنم نمیشم فقط حالم خوب و عالیه

    من تو هوای بارونی به آقای نقاش خداگونه زنگ زدم و گفتم فردا کی بیام برای نقاشی دیواری ، که گفت خبر میده و صبح ساعت 9:30قرار شد بیان دنبالم

    و بعد رفتم خونه پر بودم از انرژی زیاد

    الان که مینویسم صورتم تماما داره میخنده

    من امروز فقط خندیدم خدایا شکرت ،الان که دارم‌مینویسم دو شنبه هست و رد پای روز شنبه رو مینویسم

    خدایا شکرت

    به قدری انرژیم زیاده که حتی با اینکه از ظهر سرپا بودم بازم انرژی دارم

    خدایا شکرت

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  2. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 713 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 13 بهمن رو با عشق مینویسم

    صبح که از خواب بیدار شدم دفتر تمرین ستاره قطبیم رو برداشتم تا بنویسم

    چند سطری نوشتم و حس کردم دوباره باید تو نوشتن تمرین یه سری تصمیمات دیگه بگیرم که برای خودم و ذهنم هموار تر بشه

    چون حس کردم صبح ها به خاطر نوشتن در دفتر ، کمی تعلل میکنم در بیدار شدن ، و انگار نوشتن بعد از بیدار شدن برای ذهنم سخت بود

    بالاخره دیگه بعد اون همه تلاش برای شناختن خودم ،خودمو میشناسم و میدونم دلیل تعلل هام یا چیزهای دیگه چیه

    بعد من اومدم گفتم یه کاری میکنم که نوشتن تمرین ستاره قطبی برام لذت بخش بشه

    اومدم تو گوگل درایوم که قبلا هم چند تا از خواسته هامو که تو رد پای 7 بهمن در مورد ستاره قطبی نوشتم ،رو کپی کردم

    و بعد شروع کردم به خوندن و تصور کردن

    وقتی داشتم میخوندم ، خیلی برام راحت بود و حتی راحت تجسم میکردم

    بعد حس کردم که به اون خواسته ها که نوشتم ، باید بعد اونا که همه یاد خداست ، شروع کنم خواسته هامو اضافه کنم

    روز 7 بهمن تو رد پام نوشتم که خواسته های دیگه ام رو نمینویسم ،اما امروز حس کردم باید هر دو رو بنویسم ،اما اول باید خدا باشه

    و نوشتم که مثلا من امروز چیا میخوام و تجسم کردم و لذت بردم

    و به وضوح دیدمشون

    مثلا من تجسم کردم که استادم برای تابلویی که من میخوام‌شروع کنم به من کمک میکنه و اطلاعاتی که لازمه من داشته باشم رو بهم میگه و کلا درمورد نقاشی فقط کمکم میکنه که دستی هست از دستای خدا

    و خواسته های دیگه ام رو هم نوشتم

    بعد که میخواستم حاضر بشم و برم کلاس رنگ روغنم ،

    وای خدای من الان داشتم مینوشتم

    ساعت 9:59 هست و تو صندلی بی آر تی نشستم و دارم رد پای امروزم رو تا الان مینویسم

    متوجه شدم یه حشره ریز رو گوشیم نشسته

    وای چقدر زیباست

    چقدر ریز و ریزه

    6 تا پای خوشگل داره و بدن کوچیک و قوی داره که الان میبینمش

    نمیدونم شاید اومد بشینه رو صفحه گوشیم تا ببینمش و به قدرت و نیروی خدا که انقدر ریز خلق کرده و به قدرتش شکر کنم

    اندازه یه نقطه کوچیکه که مثلا بخوای با مداد روی صفحه بذاری یا یه صفر که روی کیبورد گوشی دیده میشه به اندازه اونه

    وای خدای من ،من چقدر هیچی ام

    درسته من جسم بزرگی دارم اما من در مقابل خدا هیچی نیستم حتی یه نقطه

    خدا تو چقدر همه ای

    حالا من با احتیاط مینویسم تا هر وقت حشره دوست داشت پرواز کنه و بره

    خدایا شکرت

    من وقتی میخواستم حاضر بشم خود به خود به زبونم جاری شد

    باب دلمی

    باب دلمی

    و خندیدم و گفتم آره باب دلمی ربّ من

    و گفتم ببینم آهنگش چیه

    یادم نبود چه آهنگیه فقط باب دلمی رو یادم بود

    بعد میخواستم موهامو شونه بزنم و جلوی آینه وایسادم خیلی خیلی جذاب بود موهام

    با خودم یکم صحبت کردم و به اندام زیبای خودم نگاه کردم و سپاسگزاری کردم و قربون خدای خودم رفتم که چقدر زیبا خلق کرده منو

    و حاضر شدم و اومدم بیرون

    وای خدای من وقتی داشتم میرفتم از خونه بیرون یه حس بسیار بسیار بهشتی و زیبا به قلبم اومد دوباره گفتم باب دلمی

    اینبار کنجکاو شدم که ببینم آهنگ باب دلمی چیه که به زبونم جاری شد درسته شاید شنیده بودم اما یادم نبود

    من به قدری انرژی خاصی رو تو سرم حس میکردم که فقط خندیدم و گوش دادم به این آهنگ

    باب دلمی بس که تورو خوب کشیدن، چشمای تو تهرونو به آشوب کشیدن!

    اینو که شنیدم داشتم کیف میکردم

    دو تا درک داشتم اول به خدا فکر کردم و بعد به خودم

    اینکه گفتم خدای من عشق و عظمت و زیبایی های تو همه چیو به آشوب کشیده

    عشق تو در قلبم چنان آرامشی ایجاد کرده که هیچ آشوبی ، نمیتونه این آرامش رو به هم بزنه

    تویی که کمکم میکنی

    بعد همینجور داشتم کیف میکردم ، نمیدونم چی شد یهویی متوجه شدم ،مسیرم رو تغییر دادم

    و از مسیر همیشگی نرفتم

    به قدری حواسم پیش خدا بود که متوجه نشدم من دارم از یه مسیر دیگه میرم

    از مسیری که به مترو طولانی تر از مسیر قبلی بود ،میرفتم

    وقتی رسیدم ایستگاه بی آر تی به درخت توت رفتم سلام دادم و دستمو به تنه درختش کشیدم و خیلی حالم خوب بود

    وقتی بی آر تی رسید مترو و پیاده شدم اون حشره پرواز کرد و رفت ،خیلی حس خوبی بود دیدن عظمت خدا

    وسطای راه بودم و داشتم با خدا صحبت میکردم و به آهنگی که باب دلمی بود گوش میدادم و میخندیدم

    حس فوق العاده ای بود خدایا شکرت

    تا مترو من گوش دادم و هر بار خندم میگرفت

    آخه هر بار یه درک جدید داشتم از این آهنگ‌

    وقتی گفت

    خطاطی ابروتو چه مطلوب کشیدن

    اینو که شنیدم گفتم چقدر زیبا خودت خودتو نقاشی کشیدی و خطاطی کردی

    و به خودم اشاره کردم و گفتم چقدر ابروهای خوشگلی داری دختر

    و من رو زیبا آفریدی

    و خندیدم

    چقدر حس خوبی بهم داد این آهنگ

    بعد چند بار گوش دادن به آهنگ ، تازه متوجه شدم چرا خدا این آهنگ رو به زبونم جاری کرد

    باب دلمی

    وای من امروز صبح جلو آینه وایسادم و با خدا صحبت کردم و موهامو نگاه کردم و گفتم همه اش برای توست ربّ من و به قدری حس خوبی داشتم که به خودم تو آینه نگاه میکردم و لذت میبردم و مثل همیشه بوس میفرستم‌ با عشق بی نهایت

    الان که داشتم به آهنگ ، بعد چندمین بار گوش میدادم یاد نشانه در سایت افتادم که مریم خانم شایسته نوشته بودن که هر نشانه ای اومد ساده ازش نگذرید

    و بعد دقتم رو در گوش دادن به آهنگ بیشتر کردم و یهویی متوجه شدم که این آهنگ رو بهم داده که سعی کنم وقتی جلو آینه وایسادم اینو بذارم و با خودم و خدا صحبت کنم و لذت ببرم از این همه زیبایی و شگفتی خدا

    در اصل میخواسته باب دلمی رو توی آینه بگم و هم به خودم و هم به خدا بگم

    که به من عطا کرده

    خدایا شکرت

    برام یه چیزی جالب بود ،بارها که آهنگ رو گوش میدادم تا تجریش دقت میکردم و یهویی متوجه این شدم که خواننده اش به حالت تاکیدی آخرای کلمه هارو سکون مبذاره و انگار یه حالت مکث داری نمیدونم چجوری بگم

    یه حالتی شبیه به اینکه حس میکردم تاکید شدید هست

    انگار میخواست بگه طیبه

    یه تاکید دیگه دارم برات و اون این بود که بیشتر تو آینه نگاه کن و با خودت صحبت کن و به خودت عشق بورز

    هر چقدر این صحبت کردن با خودت رو بیشتر کنی بیشتر به من نزدیک تر میشی

    این قسمت آهنگ که گفت از دست تو تو سینه من هلهله بر پاست

    انگار درختی رو پر از ثار کشیدن

    دست منو به موی تو محتاج کشیدن

    چشماتو شبیه شب معراج کشیدن

    وای چقدر این قسمتش جذاب بود

    هر بار که گوش میدادم به قلبم توجه میکردم و برای خدا میخوندم

    خلخال و خطو خال لبت خطه گیلان!

    و این قسمت رو که شنیدم عمیقا خندیدم ،آخه یه خال گوشه لبم دارم و انگار این آهنگ دقیقا برای من بود

    و خدا داشت بهم میگفت که تو برای من بی نهایت ارزشمندی

    راستش اولش که این آهنگ رو گوش دادم با خودم گفتم این آهنگ رو مثلا یه پسر برای یه دختر میگه یا یه دختر به یه پسر

    اما وقتی بیشتر دقت کردم دیدم برای خود خود خودمه

    خدا به من عطا کرده و چه چیزی بهتر از این که من از عشق بی نهایت، عشقی عظیم دریافت کردم و حالم فوق العاده بود

    و برای خودم این عشق رو با لذت گوش میدادم

    وقتی وایساده بودم قطار بیاد تا برم تجریش ،قطار روبه رویی اومد ، اول دیدم نوشته

    حال خوب زندگی

    خندیدم و تشکر کردم و یهویی چشمم به این جمله افتاد

    همونه ، نشون به این نشونه

    من دقیقا این نشونه رو چند ماه پیش گرفته بودم از خدا

    هم زمان یه کبوتر پرواز کردو اومد نشست کنار یه کبوتر دیگه شدن دو تا

    نمیدونم اما همون لحظه گفتم هرچی تو بخوای برای من ربّ من ، من به خیر تو محتاجم

    قبلش وقتی تو بی آر تی نشسته بودم، دیدم یه پیام اومده برام و شماره کارت خواهرم بود و نوشته شده بود شماره کارت

    من این اعلان رو بالای صفحه گوشیم دیدم و گفتم برام پیام فرستاده حتما مامان بهش گفته شماره کارتشو بفرسته که من براش واریز کنم

    چون قرار بود از فروش دیروز جمعه بازار مادرم به حساب خواهرم مبلغی رو بفرستم که مادرم گفت

    حالا خنده دار ترین قسمتش اینجاست

    میخوام اینو بگم که یادم باشه که من چقدر غرق در صحبت کردن با خدا و فکر کردن به خدا بودم که متوجه نشدم که اون پیام رو خودم به خودم فرستادم

    من اون پیام رو که دیدم با خودم گفتم چقدر سریع آبجی برام شماره کارت فرستاده حتی قضاوتشم کردم که از خدا میخوام منو ببخشه و من با قضاوت به خودم ظلم کردم و سعی میکنم بیشتر آگاه باشم به رفتار هام

    بعد من اومدم جواب بدم

    نوشتم تنک یو برسم تجریش واریز میکنم و ارسال کردم

    وای وقتی ارسال کردم چقدر خندیدم

    گوشیم دو تا سیم کارت داره ، وقتی میخوام یادداشت کنم از یه سیم کارتم به سیم کارت دیگه ام حالت پیام مینویسم تا یادم باشه و انجامش بدم

    به همین خاطر صبح خودم این کارو کرده بودم و نوشته بودم

    تازه متوجه شدم که پیام رو از ایرانسلم برای شماره همراه اولم فرستاده بودم که شماره کارت خواهرمو داشته باشم و هی ازش نخوام که برای من شماره کارت بفرسته

    تو بی آر تی کلی خندیدم و و اولش بلند خندیدم

    یه خانم روبه روم نشیته بود فقط داشت نگاه میکرد

    خیلی حس خوبی داشتم‌

    یاد انیشتین افتادم و صحبت های استاد که درموردشون میگفتن که به قدری متمرکز بود که نمیدونست بلیتش کجاست

    وقتی رسیدم تجریش و رفتم سر کلاسم ، با خودم آینه دستیایی که بافته بودم و گل و قورباغه بودن رو بردم تا به بچه های کلاس نشون بدم و بفروشم

    و بوم نقاشیم که 4 ماه طول کشید تا طرحش تکمیل بشه ،بردم تا استادم ببینه و قرار بود آخر کلاس دسته جمعی عکس بگیریم

    من صبح در دفتر تمرین ستاره قطبیم نوشته بودم که فروش میرن

    همین که به همکلاسیم سلام دادم و نشستم پیشش سر صحبت درمورد این باز شد ازم پرسید گفت تو میخوای نقاشی یاد بگیری تدریس کنی؟

    گفتم نه من بیشتر دوست دارم چیزایی که ایده گرفتم رو کار کنم و بفروشم

    قبلا دوست داشتم یاد بدم اما فعلا منصرف شدم

    و بهم گفت که دوست داره گالری بزنه و تدریس کنه توی کرج

    و بعد پرسید طراحیتو چجوری قوی کردی و نمیای اینجا ؟!

    منم دوره هایی که خریده بودم رو نشونش دادم و خوشش اومد و گفت که میخرم و منم یاد میگیرم

    یهویی بهش گفتم آینه دستی درست کردم نشونت بدم ؟

    گفت آره و من که نشونش دادم بدون اینکه من چیزی بگم یدونه گل با بونه که چشم و لبخند داشت ، آینه جیبی برداشت و گفت چقدر میشه

    وای یعنی من فقط تو دلم میگفتم میدونستم فروش میره

    و سریع واریز کرد و گذاشت تو کیفش و گفت این همیشه تو کیفم هست از این به بعد

    اولین فروشم بود بعد ما نشسته بودیم و داشتیم صحبت میکردیم و منم طراحی میکردم دیدم‌یه نفر اومد از استاد طراحی خواست که سفارش بده

    و چون هیچ وقت استاد طراحیم سفارش قبول نمیکنه گفت ما سفارش نمیگیریم و به مغازه های دیگه نشون بدین

    من سریع به استاد طراحی گفتم و گفتم من میتونم برم بهش بگم و سفارش بگیرم ؟؟

    گفت آره اگه میتونی برو

    بعد رفتم و آقای مسنی بود و یه عکس قدیمی دستش بود گفت اینو میخوام و منم قیمت گفتم

    و شماره ام رو گرفت و رفت تا از گالریای دیگه هم قیمت بگیره

    وقتی برگشتم پیش همکلاسیام میگفتن بابا طیبه ایول

    چه سریع رفتی و حرف زدی با مشتری

    یکی از بچه های کلاسمون گفت طیبه آخه مگه میتونی کار کنی دختر ؟ گفتم آره چرا که نه ،من قبلا بارها سفارش گرفتم و حتی تمرین کلاس رنگ روغن رو داریم انجام میدیم چرا نتونم

    الان دیگه بعد یک سال میتونم

    بعد گفت یعنی اطمینان داری ؟

    گفتم آره با اطمینان میگم میتونم

    چون بارها تونستم ،از پسش برمیام

    و یکی از هنرجوها گفت از این کارت خوشم اومد و یه جورایی از صحبت هاش اینو بهم منتقل کرد که من قوی هستم

    خیلی خوشحال بودم

    اون لحظه که تحسین همکلاسیام و استاد طراحی رو شنیدم ،یاد حرفای استاد عباس منش افتادم که میگفت وقتی عزت نفست بالا میره و قوی میشی

    خود به خود همه دوست دارن باهات صحبت کنن و قوی بودنت رو با فرکانست بهشون ارسال میکنی و قوی بودنت رو بدون اینکه صحبت کنی دریافت میکنن

    خیلی حس خوبی داشتم بیشتر به این خاطر که تونستم تمرینات عزت نفس رو انجام بدم و طیبه ای که قبلا نمیتونست بره با مشتری صحبت کنه ،خودش الان به راحتی میره و صحبت میکنه

    خدایا شکرت

    ولی یه درسی گرفتم از این مشتری

    ازش پرسیدم چقدر میخواین هزینه کنین ؟

    برگشت گفت تو داری کار انجام میدی تو باید قیمت بدی

    بعد گفت به من باشه مفت میخوام

    اما به تو باشه 100 میلیون

    و من اونجا بود که یاد گرفتم من باید تعیین کنم قیمت کارم رو و این که گفتم چقدر میخواین هزینه کنین برمیگشت به باور محدودم که متوجهش شدم

    و بعد که بهش قیمت دادم گفت بهم خبر میده

    خدایا شکرت که من دیگه پیگیر نیستم که بگم وای سفارش بگیرم و چیزای دیگه ،بیشتر میخوام یاد بگیرم که برای رشدم کمک کنه

    مثلا من اگر نمیرفتم و با اون مرد مسن صحبت نمیکردم هیچ وقت یاد نمیگرفتم که با مشتری ها از این به بعد چجوری صحبت کنم

    وقتی به این قدم برداشتن هام فکر میکنم یاد حرفای استاد عباس منش میفتم که میگفت قدم اول رو بردار تا خدا قدم بعدی رو بهت بگه

    یا میگفتن که اگر یه ایده ای جواب نداد صد در صد برای تو رشد هست

    اگر من قدم برنمیداشتم و با اون فرد صحبت نمیکردم متوجه این باور محدودم نمیشدم و یاد نمیگرفتم

    و سبب رشدم نمیشد

    که در صحبت کردن های بعدی یادم باشه که با عزت نفس قیمت بگم

    این باید یادم باشه که به سرعت قدم بردارم ، مثل امروز که حرف و عملم یکی شد و تا گفتم برم باهاش صحبت کنم و من سفارش نقاشیش رو بگیرم ،سریع رفتم دنبالش

    و قدم عملی برداشتم

    خدایا کمکم کن در همه کارهام اینگونه باشم

    بعد وقتی رفتیم سر کلاس جا بگیریم ،من به سرعت رفتم جای همیشگیم رو گرفتم و نشستم تا بقیه هنرجوها قرار بود بیان که استادم دو تا کلاس رو یکی کرده بود

    وقتی یکی یکی همه اومدن و خیلی جمعیتمون زیاد بود، اعتراض شد که چرا دو تا کلاس رو بکی کردین ؟ استادم گفت من یه چیزی میدونم که میگم دو تا کلاس یکی بشه

    به یاد بیارین پارسال رو که 22 نفر بودین توی یک سال از اون جمعیت فقط 5 نفر اومدن

    پس این کلاس 20 نفره هم دوباره ریزش خواهد داشت و کسانی که جدی نمیگیرن اصلا خودشون نمیان ،نیازی نیست من کار خاصی بکنم

    خودشون نمیان

    و همه گفتن ما میایم

    و استادم خندید و گفت برین اون عکسی که پارسال دی ماه گرفتیم در روز اول رو ببینین و بشمرین که از بین همه اونایی که میگفتن ما همه میایم چند نفر موندین

    من قبلا نگاه کرده بودم و وقتی شمرده بودم فقط 5 نفر مونده بودیم

    بعد گفت الانم کسایی که عاشق نیستن میرن

    چون عاشق نیستن و به وقت و زمان خودشون ارزش نمیذارن و نمیخوان یاد بگیرن و کسی که ارزش نمیده خودش به مرور با اراده و خواست خودش خودش خودشو از این جمع حذف میکنه

    دقیقا یاد مدار ها افتادم که استاد عباس منش میگفت همه چی به مدار برمیگرده

    و بعد منو مثال زد

    گفت یه کسی مثل طیبه که جدی داره کار میکنه ، میاد

    چون هر روز داره تلاش میکنه و ذوق داره برای ادامه دادن

    از این به بعد کار سخت تر میشه و اگر کسی کار رو جدی انجام نده میگم نیاد

    وقتی حرفاشو میگفت یاد حرفای استاد عباس منش میفتادم که میگفت تو دوره عشق و مودت که خیلی درگیر نشید ، شما روی پیشرفت خودتون کار کنید ،خود به خود چیزایی که نمیخواین خودشون از دور و برتون میرن

    پس شما کار خودتونو بکنید که تغییر کنید و روی شخصیتتون کار کنید

    جهان افرادی رو کنار شما قرار میده که با شما هم مدارن و اینجا دقیقا شاگردایی مونده بودن که کارشون خوب بود و ادامه دار میومدن

    بعد دید بچه ها مقاومت دارن گفت یه عکس دسته جمعی میگیرم تا بعد چند ماه ببینید که چقدر تعدادتون کم شده

    بعد که شروع به کار کرد بچه ها میگفتن چرا انقدر کلاس شلوغ شده استادم یهویی بحث رو عوض کرد و گفت یه چیزی بگین که شاد بشیم و فضای کلاس خوب بشه

    یهویی من گفتم استاد من کار جدید درست کردم میتونم نشون بدم

    با لبخند گفتم

    گفت چی درست کردی ؟

    و وقتی کیف پارچه ایم رو برداشتم و آینه هارو نشون دادم ،اولش یه آینه قورباغه نشون دادم که بدن و چشماش برجسته بود ،بهش بافته بودم و وصل کرده بودم

    استادم خیلی خوشش اومد و دیدم یکی یکی بچه ها ازم گرفتن و گفتن من اینو میخوام و سریع واریز کردن پولشو

    استادم هم یکی ازم گرفت گفت من این قورباغه رو میخوام

    خیلی خوشحال بودم

    همه اش تمرین ستاره قطبی که صبح نوشته بودم ،به یادم میومد و تو دلم خوشحالی میکردم

    میگفتم ببین من گفتم آینه هارو میخرن و خریدن

    و حتی چاپ کتاب طراحی رو هم همکلاسیم خرید و پولشو واریز کرد

    من توی کمتر از یک ساعت 1 میلیون و 500 فروش داشتم

    بدون اینکه کار خاصی بکنم و تلاش فیزیکی داشته باشم

    من با اومدن به سر کلاس رنگ روغن که یاد بگیرم فروش هم داشتم

    وقتی به این اتفاقات دقت میکنم و با روزایی مقایسه میکنم که تلاش و تقلا میکردم و میرفتم برای فروش

    به یه نتیجه میرسم و اینه که همه چیز به همین راحتی و سادگی و هموار ترین حالت رخ میده مقل الان و من به راحتی و به سادگی میتونم ار نعمت های خدا بهره مند بشم و ثروت خودش به هموار ترین شکل به حسابم بیاد

    فکرشو نمیکردم ، البته تجسم کرده بودما و میدونستم میخرن اما فکرشو نمیکردم در عرض دو روز 2 میلیون 400 به حسابم بیاد

    که بقیه اش هم از فروش دیروز بود

    پول یه ترم از کلاس رنگ روغنم در عرض دو روز ،بدون اینکه من تلاش خاصی بکنم به حسابم واریز شد

    تکرار باورها داشت جواب میداد اما باید تمرکزم بالاتر باشه

    وقتی تو دو روز 2 میلیون و 400 به حسابم اومد پس اگر ادامه بدم بی نهایت برابرش هم به حسابم میاد

    حتی من صبح با خودم گفتم ولش کن نبرم

    اما گفتم نه میبرم یه نشون دادن هست دیگه یا میخرن یا نمیخرن

    هی چی بود بازم خدایا شکرت

    من باید بارها به یادم بیارم این مثال هارو که یاد بگیرم که همه چیز باوره

    البته در اون لحظه به خودم میگفتم ،طیبه باورهاتو درمورد نقاشی باید قوی کنی، شروع کردی اما باید استمرار داشته باشی

    دیروز رو به یادت بیار که آینه دستی نقاشیت با قیمت بیشتر از مبلغی که گذاشته بودی فروش رفت و 50 اضافه واریز کردن

    من در تکرار باورا همیشه میگفتم که حتی بیشتر از مبلغی که نوشتم واریز میکنن و اینجوری هم میشه

    پس میشه فقط باید ادامه بدی

    بعد که به رنگ کردن کار جدید که استاد شروع کرد نگاه میکردم ،سعی میکردم تمرکزم رو روی قلم و رنگایی که استفاده میکنه بذارم و مینوشتم که استادم چی میگه

    و وقتی کلاس تموم شد استاد دوباره کتابی که هفته پیش آورده بود سر کلاس رو باز کرد و گفت یکی از بچه ها بخونن

    کتاب هنر چگونه میتواند زندگی شما را دگرگون کند ، بود

    دیدم یه صفحه هست ، که درمورد نقاشی یکی از نقاشانی که کارش به قیمت بالا فروش رفته توضیحاتی داده بود ،که نقاشی جوری بود که چند تا آدم بودن تو یه مکانی که دو تا گلدون گل داشت که 7 تا گل توش بود و اون رو به چیزی خاص نسبت داده بود و وقتی من به نقاشی نگاه کردم سوالاتی از استادم پرسیدم و استادم شروع به توضیح دادن کرد

    و کتاب رو سمتم گرفت و گفت ببین طیبه این تابلوی بزرگشه

    ببین تو گلدونارو میبینی؟

    من دقت کردم و ندیدم و استادم گفت ببین گلدونایی که تصویرشو زوم کرده و اینجا میبینی ، دقیقا وسط نقاشیه و دو تا فرشته دارن به گلدونا نگاه میکنن

    من اینو مخصوصا باز کردم بخونیم که به تو نشون بدم که میخواستی تابلوتو که طرح ققنوس و فرشته داره که طرح تمام جزئیاتش رو از ابر آسمون دیدی و عکس گرفتی میخوای به تصویر بکشی

    من اون لحظه سوالای زیادی به فکرم میومد و میپرسیدم و به قدری تمرکزی جوابم رو میداد که میتونستم بفهمم باز هم مخاطب استادم من بودم

    در اصل خدا بود داشت با من صحبت میکرد

    چون به وضوح برگشت گفت ، طیبه من به این خاطر این صفحه از کتاب رو گفتم بخونن که به تو توضیح بدم تا بیشتر درمورد ایده های نقاشی که داری ،یاد بگیری که باید چجوری عمل کنی

    و قشنگ مشخص بود که خدا داشت به وضوح از طریق استادم من رو راهنمایی میکرد

    من صبح ، قبل رفتن به کلاس ،تمرین ستاره قطبیم رو که نوشتم اینو نوشته بودم که استادم فقط و فقط برای من درمورد تابلوی جدیدم که از خدا ایده گرفتم توضیح بده و آگاهی های لازم رو به من بگه

    وقتی استادم داشت به من توضیح میداد ، خیلی جالب بود ، انگار نه انگار تو اون مغازه، 20 نفر هنرجو بودن ،استادم برگشت سمت من و کاملا به دقت درمورد کتاب توضیح داد و گفت اینو مخصوص تو آوردم و توضیح دادم طیبه ، این جمله شو چند بار گفت حالت تاکیدی

    یه پیام از تاکیدش دریافت کردم

    اینکه درگیر ظاهر و بقیه چیزا نشو ،تو فقط یه بوم انتخاب کن و باقی رو خدا برات انجام میده و البته که باید اطلاعاتت رو مثل الان از نقاشی بالا ببری

    حتی درمورد ترکیب بندی هم ازش پرسیدم

    چه تاکید شیرینی بود

    خدا داشت با من صحبت میکرد، و به تک تک سوالاتم جواب میداد حتی من به فکر این بودم رو بوم بزرگ 2 متر در 1 و نیم متر کارم رو شروع کنم که بزرگتر باشه و طبق دیده هام میگفتم بعضی از نقاشا کاراشونو در ابعاد بزرگ نقاشی میکنن که استادم پاسخ داد

    طیبه به این فکر نکن که کارت بزرگ باشه که دیده بشه ، توباید اون حسی که از ایده الهامی گرفتی رو در اندازه متوسط کار کنی و اون حس رو منتقل کنی

    به ابعاد کار توجه نکن به حسی که از این الهام گرفتی توجه کن و کارت رو شروع کن

    خیلی خوشحال بودم

    و به بچه ها مدام‌میگفت باید در نقاشی ،سعی کنین اثری خلق کنید که مختص خودتون باشه و تصویری از الهامات خودتون باشه

    و چند باری تکرار کرد، یکی مثل طیبه که میخواد کار کنه و جدیه تو کارش خیلی میتونه پیشرفت کنه

    وقتی کلاس تموم شد و خواستیم بیایم ،

    عکس دسته جمعی از کار به اتمام رسیده مون گرفتیم

    یکی از هنرجوها گفت طیبه آینه هاتو نشونم بده من بازم میخوام

    و بعد که دو تا دیگه برداشت خیلی حس خوبی داشتم

    من این لحظه های امروز رو اول صبح تجسم کرده بودم و مدام با رخ دادنشون میگفتم ، من میدونستم من دیده بودم این لحظه هارو و فقط این جمله رو میگفتم

    میدونستم که رخ میده ،میدونستم

    همه اینا داره به من میگه که طیبه تو باید تلاش کنی تا باورهاتو با استمرار و تمرکز گوش بدی و گوش بدی و گوش بدی و احساسشون کنی

    دقت کن

    احساسشون کنی

    و قشنگ تجسم کنی مثل امروز

    هر روز سعی کن فقط همون روز رو تلاش کنی

    هر روزی که تلاش میکنی مطمئن باش نتیجه یهویی تصاعدی پیش میره

    و البته که باید عمل کنی

    و استمرار و استمرار و استمراره که کار خودشو میکنه

    وقتی از کلاس اومدم ، به مادرم زنگ زدم و باهاش صحبت کردم ،قرار بود بریم دربند برای فروش نقاشی و گل سر

    گفت دیر میرسه تجریش و منم رفتم تو نماز خونه پاساژ نمارمو خوندم تا منتظر بشم مادرم بیاد

    وقتی رسید و باهم‌تو پیاده رو وسایلامونو پهن کردیم

    من تصمیم گرفتم دیگه از این به بعد حتی بامادرم هم برای دستفروشی نرم ،چون یه چیزایی متوجه شدم از امروزم که فهمیدم من باید روی باورهام کار کنم

    تقلا نکنم

    اما حرکت کنم و قدم بردارم

    وقتی برگشتم خونه به تک تک اتفاقات روزم فکر کردم و دقت کردم به رفتار هام

    خوشحالم که هر روز تلاش دارم که رشد داشته باشم نسبت به دیروزم و عمل کنم

    امروز یه پیامی هم دریافت کردم

    در اموری که وقت آن رسیده سستی نکن

    این رو استادم به یکی از هنرجو ها گفته بود و اونم استوری گذاشته بود و من خوندمش

    انگار خدا داشت میگفت سریع تر شروع کن

    زمانش رسیده

    هم زمان نقاشی رنگ روغن

    و هم نوشتن کتاب که اسمش ماچ ماچی هست

    پس شروع کن

    به وضوح حس میکردم که این نشونه برای این دوتا کار هست

    خدایا شکرت

    دیگه دارم عاشق تاکید هاش میشم

    البته باید منم سعی کنم مصمم تر ادامه بدم

    برای تک تکون و استاد عزیزم و مریم جان شایسته بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 8 رای:
  3. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 713 روز

    به نام ربّ

    سلام با بی نهایت عشق برای شما

    رد پای روز 2 دی رو با عشق مینویسم

    إِنَّ ٱلۡمُتَّقِینَ فِی جَنَّـٰتࣲ وَنَهَرࣲ ، آیه 54 سوره قمر

    محققا اهل تقوا در باغها و کنار نهرها منزل گزینند

    امروز صبح که بیدار شدم، تمرین ستاره قطبیم رو نوشتم و البته با احساس خوب نوشتم

    و کم کم حاضر شدم تا برم و امانتی هارو تحویل فردی بدم که خیلی برام ارزشمند هست و قدم آخر رهایی رو بردارم ،رهایی و گذشتن از عشق ، و یک سال و 4 ماه بود که ندیده بودیم همدیگه رو

    که البته دو سال پیش هم چند بار بیشتر ندیدمش

    امروزم رو نمیدونم چجوری بنویسم ،واقعا هیچی نمیدونم

    خدایا تو بگو هرآنچه که باید گفته بشه

    نمیدونم ،هنوز، از کل روزم یه سوال دارم

    چرا نتونستم صحبت کنم؟

    چرا نتونستم کلمه ای اضافه تر بگم

    چرا دوباره همون تضاد دو سال پیش رو احساس کردم ؟

    من که توی این دو سال و یک سالی که در سایت عباس منش بودم و خیلی به نسبت دو سال قبل در ارتباط برقرار کردن خوب شده بودم و میتونستم به چشمای آدما نگاه کنم و حرفمو بگم و با احترام صحبت کنم و درخواستمو بگم

    چرا مثل دو سال پیش نتونستم حرف بزنم ؟؟؟

    چرا نتونستم به کسی که دوستش دارم ،بگم چند دقیقه بیشتر بمون، تا باهم صحبت کنیم

    که البته نوع دوست داشتن الانم با دوست داشتن دو سال پیشم کاملا متفاوت شده

    دو سال پیش من حاضر بودم به هر قیمتی که شده عشقی رو بدست بیارم که داشت با افکار و اعمالم به من ضربه میزد و میخواستم به زور کسی رو متقاعد کنم برای اینکه منو دوست داشته باشه

    اما بعد دو سال ،دقیقا امروز ، افکار من اینگونه بود :

    و در دفتر ستاره قطبیم نوشتم که هرآنچه که تو بخوای رو میخوام ، و دوست داشتنم تبدیل به یک دوست داشتن رها گونه شده بود و حس خوبی بهم میداد

    که سبب میشد آروم تر باشم

    نمیدونم ،شاید که نه، صد در صد باورهایی دارم که محدوده و مانع از صحبت کردنم شد ، چون استاد عباس منش میگفت اگر کاری مطابق میلت پیش نرفت صد در صد باورهایی داری که سبب شده اونجوری که میخوای پیش نره ، وگرنه خدا همیشه به خواسته ها پاسخ میده ،اگر به خواسته ات پاسخ نداده حتما یک باوری داری که سبب این تضاد شده

    و البته که در مسیر درست باشه

    انگار به دهنم یه زیپ بزرگ وصل بود ، که نتونستم بیشتر صحبت کنم ،قشنگ حس میکردم که نمیتونم صحبت کنم لبام به هم قفل شده بود

    الان که نوشتم ،یه لحظه گفتم برم ببینم دوره عشق و مودت در روابط قیمتش چند هست ،که اگر با پولایی که این چند روز خلق کردم برابر باشه ،میتونم بخرم ؟؟؟

    چون من تعهدی هم داده بودم که به پولایی که جمع کردم، برای کلاس رنگ روغنم ،از اون ها خرج نکنم و پول رو خلق کنم

    و از روزی که تجسم رو شروع کردم به طرق مختلف به خصوص تو این چند روز 4 میلیون و 500 به حسابم واریز شد

    چند روز ، یعنی تو این دو روز

    و میتونم دوره عشق و مودت در روابط رو بخرم

    اما بازهم به عهده خدا میذارم ، نشونه ای اگر بهم بده ،دوره رو میخرم ، دلم میخواد خودش بگه ،چون وقتی دوره 12 قدم رو گفت و خریدم ، خیلی چیزا از قدم اول و دوم یاد گرفتم

    هرچی پیش میره بیشتر درک میکنم که چرا خدا اجازه خرید دوره قانون سلامتی رو بهم نداد و گفت اولین دوره دوره 12 قدم رو بخر

    که همین قدم آخر رهایی رو ، از فایل جلسه دو، قدم دو ، از خواسته عشقی که دو سال پیش سبب شد پا تو مسیر آگاهی بذارم ، برداشتم و عمل کردم

    و اگر نشونه ای برای خریدش بهم بگه ، روی روابطم تمرکزی شروع میکنم ،همراه دوره 12 قدم تمریناتش رو انجام بدم

    الان گفتم قبل از اینکه شروع کنم به نوشتن اتفاقات امروزم بذار ببینم توضیحات عشق و مودت چی هست

    دیدم نوشته

    مشکلات شما در روابط از جایی شروع می شود که از هماهنگی با خودت خارج می شوی. یعنی از هماهنگی با نیروی هدایت گری که از خداست، اصل توست و قرار بوده راهنمای تو در مسیر تجربه ی خواسته هایت باشد

    وقتی این جملات رو خوندم

    فهمیدم چرا نتونستم با فردی که دوستش دارم ،صحبت کنم و بگم که کمی بیشتر جلو در مترو بایسته و باهم صحبت کنیم

    من درمورد عشق و موضوعات زیادی که باورهای محدودی دارم ،از خدا دورم و باور ندارم که خدا میتونه برای من کاری انجام بده درمورد خواسته ام

    و این سبب شد که طبق باورهای خودم ،نتونم صحبت کنم

    اشکالی نداره ،همین که خدا امروز به اون زیبایی کمکم کرد تا کنترل کنم ورودی های ذهنم رو و تکاملی از صبح تا شب کمکم کرد تا احساسم رو خوب نگه دارم ، سبب میشه که دیگه نگم چرا نتونستم صحبت کنم با فردی که دوستش دارم

    و دلم قرصه که عشق رو از درون دارم و میتونم عشق رو ارسال کنم

    نمیدونم ، یه چیزی هم برای من عجیب بود

    من قبلا با اینکه دیر به دیر میدیدمش ،اما عمیقا حس خلاء و بی قراری داشتم که دلم میخواست ببینمش

    اما این اواخر اصلا چنین حسی نداشتم و یه جورایی حس میکردم دارمش و هر روز دارم میبینمش

    نمیدونم چجوری بیان کنم

    وقتی بعد از یک سال و چند ماه دیدمش ، انگار همین دیروز بود دیدمش ، درسته که دلم میخواست همدیگه رو ببینیم و توی دلم حس خوبی داشتم که بعد چند وقت میبینمش ، اما همه چی رو به عهده خدا گذاشتم ،گفتم تو مدیریتمون کن ،هرچی تو بگی همون رخ بده

    ولی باز هم نتونستم درست احوال پرسی کنم ،که باز هم اشکالی نداره ، اگر کلامی هم صحبت نکردم ، قبلش وقتی منتظر بودم بیاد با خدا کلی صحبت کردم و تجسم کردم که خدا از عشقش به هردومون هدیه میده و نور عشقش رو میدیدم که به ما و به قلبمون عطا میشه عشق خدا در قلبامون هست

    حتی وقتی عشق خدارو دریافت میکردم دوباره حس میکردم که عشق خداست که از قلب من به سمتش ارسال میشه

    حتی تجسم میکردم خدا به صورت ویژه هردومونو با دستای بی نهایتش بغل کرده و از نور عشقش به قلبمون هدیه میده

    من همه اینارو میدیدم

    و سپاسگزاری میکردم

    چقدر عجیبه ، این‌ که الان یهویی متوجه شدم

    من حتی اون لحظه که تصور کردم ، خدا از عشقش به قلبامون هدیه میده ،این درخواست رو نداشتم که عشق من رو در قلبش بذاره

    فقط به این فکر بودم که عشق خدا در قلبمون باشه و همین تنها خواسته من بود

    خدای من ، اشک تو چشمام جمع شد

    چقدر من تغییر کردم به کمک بی نهایت تو

    چقدر خواسته هام داره تغییر میکنه

    من دیگه هیچ ربطی به طیبه دو سال پیش ندارم

    وقتی این نوشته توضیحات دوره عشق و مودت رو خوندم

    الان بیشتر دلم میخواد این دوره رو بخرم که یاد بگیرم ، اولش نجوای ذهنم گفت ، دوباره بخرم و یاد بگیرم و اون فرد تغییر کنه با رفتارمن

    سریع جواب دادم به ذهنم گفتم نه

    نمیخوام هیچ کسی رو تغییر بدم

    من فقط و فقط روی خودم کار میکنم

    اما الان که دقت میکنم میبینم که راهو درست نمیرم اگر اینجوری فکر کنم و همیشه باید یادم باشه که این خود خود منم که باید تغییر کنم و روی شخصیتم کار کنم

    من باید خودمو تغییر بدم ، نه دیگران رو

    این جمله ،منو به فکر برد

    من اولش نوشتم شاید از باورام بوده که نتونستم صحبت کنم

    اما وقتی این نوشته رو دیدم یاد درخواستم از خدا افتادم واتفاقات کل روزم تا 12 ظهر

    و البته باورهای من هم سبب شدن نتونم صحبت کنم

    و وقتی دقت کردم ،دیدم من خودم رو در آغوش خدا میدیدم و سعی میکردم آروم و تسلیم باشم

    الان که فکر میکنم به امروزم ، یه چیزی عجیب بود

    دو سه باری قلبم به تپش افتاد اما خودم رو کنترل کردم و گفتم خدایا کمکم کن

    و آرومم کرد

    وقتی کسی که یک سال بیشتر بود ندیده بودمش اومد ،انگار همین دیروز دیده بودمش و حس دلتنگی نسبت بهش نداشتم

    البته دلتنگی از جنس بی قراری منظورمه

    اما یه جورایی حس اینو داشتم که هیچ فاصله ای بین ما نیست

    اما نتونستم صحبت کنم

    نمیدونم چجوری حسمو بیان کنم ،یه حس رهایی داشتم ، در عین حال که مشتاق بودم ببینمش ،اما رها بودم

    در عین حال که دوست داشتم چند دقیقه بیشتر بمونه و صحبت کنیم ،اما رها بودم

    وقتی بیشتر فکر میکنم ، من امروز صبح تو تمرین ستاره قطبیم ،دقیقا حرف هایی که از استاد عباس منش یاد گرفتم ،به زبان خودم نوشتم ،که خدایا

    من آماده ام

    من آماده ام دست منو بگیر ،منو ببر امروز و هر روز و هر لحظه و هر ساعت من دستمو میدم ، تو دست تو ،ببر منو اونجایی که باید ببری

    ببینم اون چیزی رو که باید ببینم که به من کمک میکنه ، بشنوم آنچه را که باید بشنوم که به من کمک میکنه

    من خودم رو در آغوش تو رها کردم

    من اجازه میدم ، دست من تو دست توعه

    تو سکان رو بگیر ،فرمون دست توعه ،منو ببر به مسیر راست ، منو ببر به مسیر درست ،منو ببر به مسیر عشق ، برکت ، زیبایی ،ثروت ،نعمت

    منو ببر ،به من بگو ،با من صحبت کن از طریق بی نهایت دستانت

    این جملات چقدر قدرتمنده چقدر خوبه برای تکرار کردن

    و اینارو یادم آوردم و از خدا خواستم

    به شکل تجسم من تو دستای خدا بودم و میگفتم تو مدیریتمون کن

    من همه این صحبت های استاد رو به شکل تصویر میدیدم که خدا خودش دستمو گرفته

    و عشق رو نه فقط به من بلکه به هردومون عطا میکنه

    من صبح به خدا گفتم که به زبانم هرآنچه که باید بگم جاری کن و اراده ام رو تو در دستانت بگیر و بگو چی باید بگم؟؟؟؟

    نمیدونم ،شایدم جدا از باورهای محدودم ، نمیتونم الان درک کنم که چرا نتونستم صحبت کنم ، حتی با یه لحنی گفت داری میری؟؟؟؟ این حس رو دریافت کردم که میخواست چند دقیقه بیشتر بمونم و صحبت کنیم

    من وقتی صبح نوشتم و تجسم کردم که دارم صحبت میکنم و احترام میبینم از کسی که امانتیم رو قراره امروز بیاره

    اما نتونستم حتی حرف بزنم و بگم چند دقیقه بیشتر باهم صحبت کنیم

    اون فرد به من گفت داری میری؟؟؟؟!!! من انگار زبونم قفل شد و نتونستم مثل دوسال پیش صحبت کنم

    و هی میخواستم بگم اگر وقت داری بعد یک سال که همدیگه رو دیدیم باهم صحبت کنیم

    اما نتونستم

    یه فکری هم داشتم که اگر بگم میگه وقت ندارم شاید این باور محدود سبب شد نتونم بگم و حرف بزنم

    نمیدونم باورهای من سبب شد نتونم صحبت کنم ، یا اینکه وقتی صبح از خدا درخواست کردم و گفتم تو به زبانم جاری کن و به عهده خدا گذاشتم

    نمیدونم درکی از این هنوز پیدا نکردم ،که چرا نگفتم صحبت کنیم

    البته وقتی بیشتر فکرشو میکنم میبینم همه چی باوره و باورای من محدود بوده

    در ادامه ، این روز بی نظیرم مینویسم که با جزئیات که چگونه قدم آخر رو برداشتم

    و از صبح روز مهمی بنویسم که من از خواسته ام گذشتم

    2دی ماه

    صبح که از خونه اومدم بیرون و رفتم ایستگاه بی آر تی وایستم

    ،به فایل جلسه دو قدم دو دوره 12 قدم گوش میدادم و میخواستم تجسم کنم که همه چیز به خوبی پیش میره ، اما

    ،به یک باره حس کردم فقط و فقط باید تجسم کنم که روی شونه های خدا هستم و خدا دستای بی نهایت پر نور و عشقش رو ، روی قلبم گذاشت و انقدر من انرژی و عشق ازش دریافت کردم که بی نهایت حس خوبی داشتم و حس کردم باید تجسم کنم، تجسم هم فقط دریافت عشق از خدا باشه و عشقش رو ارسال کنم به همه

    که فقط عشق رو ازش دریافت میکنم و قشنگ و واضح میدیدم و میبینم که نوری بسیار عظیم به قلبم منتقل میشه و من در یک دایره ای از نور قرار گرفتم در بغل خدای یکتا ، در دستان بی نهایت بزرگ ربّ ماچ ماچی من

    و انقدر این گرمای زیبا رو در قلبم حس میکنم که حالم فوق العاده عالیه

    و من هم میتونم این نور عظیم بی نهایت عشق رو به همه جهان هستی ارسال کنم

    و میبینم که قشنگ ارسال میشه و حتی میدیدم که دور من یه دایره پر نور پوشیده شده که پر از عشقه و عشق رو ارسال میکنم و نورانی هستم

    خدای من شکرت

    وقتی رسیدم مترو، از شدت گرمای قلبم یهویی به زبانم جاری شد

    قلبم رو تکراره ، همیشه دوستت داره

    حالا که میگی آره؛ انگاری هوا تب داره بیقراره!

    و خندیدم

    آهنگ مرتضی پاشایی بود اولین بار بود من این آهنگارو بعد سال ها به زبونم جاری میشد ،اونم برای خدا

    و قلبم گرم گرم بود

    اولین بار بود تو عمرم انقدر گرمای زیبایی در قلبم حس میکردم و پر بودم از عشق

    و چند بار تکرار کردم

    قلبم رو تکراره ،همیشه دوستت داره و گریم گرفت و اصلا توجه نمیکردم که مردم تو ایستگاه میبینن یا نه

    فقط میخواستم احساس اون لحظه ام رو با تمام وجود دریافت کنم از خدا و کیف کنم

    و اومدم وایستم ایستگاه ،قطار بیاد ، انقدر سر شار از عشق بودم که قشنگ میدیدم که عشق رو از دستان خدا دریافت میکنم و از قلبم ، عشقی که بهم داده ارسال میکنم

    وایساده بودم و منتظر قطار بودم و به صدای استاد عباس منش گوش میدادم که فایل جلسه دو قدم دو بود ، یهویی شنیدم یه نفر گفت میخواستم برم خط بهشتی ، دو نفر آدرس بهم دادن و من به حرف یکی گوش دادم و یه خانم گفت بشین همین مستقیم میره بهشتی

    اما پیاده شدم و راهمو دور کردم و به حرف اون خانم گوش ندادم ، دور خودم چرخیدم

    الان باید دوباره برگردم امام خمینی و از اونجا برم بهشتی،

    منم خندیدم و همینجوری ادامه داد

    تعجب کردم، انگار با هر حرفی که زد حامل یه پیام برای من بود

    و ادامه داد

    ولی خب حتما یه خیریتی داشت و الان دارم میرم بهشتی ، به هر حال الان دارم میرم و میرسم به خط بهشتی

    اینو که گفت عمیقا خندیدم و گفتم خدای من چیکار داری با من میکنی

    بهشتی ؟

    خدا داشت آدرس بهشت رو به من میداد

    قلبم داره از شدت عشق گرم میشه ، وای ، الان به قدری عشق رو حس میکنم و به قدری گرمای بی نظیری درون قلبم حس میکنم که اشک تو چشمام جمع شد و اشک جاری شد ،اشکی گرم و از سر شوق عشق

    من تک تک لحظه های امروزم رو تو مترو نوشتم تا با جزئیات یادم باشه

    لحظه به لحظه هدایت خدا رو یادم باشه

    و بعد دوباره درک هایی که داشتم رو اضافه کردم

    وقتی فکر کردم و الانم فکر میکنم ، به خودم میگم چرا اسم ایستگاه دیگه رو نگفت ؟؟؟؟؟!!!!

    چرا گفت بهشتی ؟؟؟!!

    چرا مثلا نگفت حقانی یا نمیدونم دروازه دولت و یا میرداماد و این همه اسم ایستگاه …. چرا گفت بهشتی

    این صد در صد برای من پیام داشت

    که فقط اومده بود تا پیامشو به من برسونه و به راهش ادامه بده

    چون خودش گفت ،خودمم نمیدونم چرا به حرف اون آقا گوش دادم و مسیرمو تغییر دادم و اومدم اینجا و الان باید دوباره برم امام خمینی

    تا بعد برم بهشتی

    حتی من متوجه اومدن اون خانم نشدم که کی اومد ،وایساد پیشم

    فقط صداشو شنیدم و برگشتم دیدم یکی داره با من صحبت میکنه

    عجیب بود ؟؟؟ بدون اینکه من ببینمش و بهش نگاه کنم شروع کرد به حرف زدن

    اتفاقا ، منم با اینکه داشتم به حرفای استاد عباس منش گوش میدادم کاملا واضح حرفاشو شنیدم

    وقتی فکر میکنم میبینم چقدر خدا دقیقه

    چقدر حساب شده میچینه

    اون خانم اومد و پیامشو داد و رفت

    و من باید شاخکامو تیز میکردم تا پیام اصلیشو دریافت کنم

    و امروز سعی میکردم حواسم جمع باشه و شاخکام تیز

    چون از اول صبح یه حسی بهم میگفت که خدا هر لحظه هدایتم میکنه و آرومم میکنه

    و پیام اصلیش این بود

    طیبه ، یه بار به حرفم گوش ندادی و2 سال پیش با نشونه ای که از قرآن بهت دادم و آیه 7 سوره قصص بود ، که گفتم نترس و غمگین نباش ما اورا به تو باز میگردانیم

    تو گوش ندادی و راه خودت رو رفتی و دو سال از مسیر بهشت دور شدی ،اما اشکالی نداره این راه لازم بود تا تو به خودشناسی برسی و بعد به خدا شناسی و این مسیر بی نهایت ادامه داره

    اما الان که آگاه شدی خودت آگاهانه انتخاب کن

    دیروز تو مترو بارها بهت نشونه دادم اون جمله ی ، خودت انتخاب کن رو، یادته که طیبه؟؟؟؟

    ،دقت کردی امروزم نشونه دادم ؟؟؟

    این خانم رو فرستادم که بهت بگم ، مسیر بهشت مستقیمه

    بشین و جایی نرو ،فقط لذت ببر که مستقیم برسی به بهشت

    پیاده نشی بری دوباره دور بزنی و راهت رو دور کنی طیبه !

    الان دیگه وقتشه مستقیم بری و سریع به مقصود برسی

    و من وقتی سوار قطار شدم داشتم مستقیم میرفتم که تو یه مسیری پیاده بشم

    وقتی درک کردم حضور اون خانم رو و قطار اومد ،سوار شدم و به ایستگاهی که رسیدم پیاده شدم

    وقتی قبل اینکه پیاده بشم تو قطار نشسته بودم دیدم دو تا پسر سوار قطار شدن و شروع کردن به گیتار زدن و خوندن

    عجیب بود همیشه تو مترو آهنگای غمگین و از چیزای ناخوب میخوندن

    اما امروز فقط از دوست داشتن و عشق میگفتن

    تمام آهنگایی که میشنیدم از عشق بود

    وقتی اومدن سمت جایی که من نشسته بودم

    یهویی یه آهنگی زد که بی نهایت زیبا بود و به دلم نشست و به یک باره خوند ،

    اولین بار بود این آهنگ رو میشنیدم

    اول این تیکه شو خوند

    دست من نیست ،تو عزیز جونمی

    خودت نمیدونی همه بود و نبودمی

    دست من نیست ای عشق ستودنی

    وقتی اینو شنیدم

    چون شاخکام تیز بود خندیدم

    گفتم خدا چیکار داری میکنی ، دقیقا داری چیکار میکنی با من

    و سریع تو گوگل نوشتم تا ببینم ادامه آهنگ‌ چیه

    آهنگ کلی این بود

    صبح که تو چشمای تو خیره میشم

    زندگی تازه شروع میشه برام

    من از با تو بودن به خدا سرد نمیشم

    تن تو، تن تو آتیشه برام

    تو این اتاق پیچیده بوی تن تو

    بیا بازم منو تو آغوشت بگیر

    دوس دارم وقتی که نزدیک منی

    اسممو آروم توی گوشم بگی

    اسممو آروم توی گوشم بگی

    دست من نیست تو عزیز جونمی

    خودت نمیدونی همه بود و نبودمی

    دست من نیست ای عشق ستودنی

    دست من نیست تو عزیز جونمی

    خودت نمیدونی همه بود و نبودمی

    دست من نیست ای عشق ستودنی

    هر کاری بخواهی میکنم بیای سمتم تو

    نمیدونم چیکار کردم شدی سهمم تو

    تو مثل هوای خوب بعد بارونی

    تو بیای میکنم شهرو چراغونی

    دست من نیست تو عزیز جونمی

    خودت نمیدونی همه بود و نبودمی

    دست من نیست ای عشق ستودنی

    دست من نیست تو عزیز جونمی

    خودت نمیدونی همه بود و نبودمی

    دست من نیست ای عشق ستودنی

    چی داشتم میشنیدم ؟؟؟ من از صبح تجسم میکردم که خدا محکم بغلم کرده و قلبم گرمای عشقش رو حس میکرد

    و این آهنگ داشت میگفت

    وقتی دیدم و گذاشتم از گوشیم که بخونه آهنگ رو، همه اش خندیدم و یهویی گریم گرفت ، باید پیاده میشدم از مترو و رسیدم به ایستگاهی که قرار بود ، فردی که بهم گفت بیا بیرون در مترو و امانتی مو بگیرم و امانتی من رو هم بهم برگردونه

    10:10 بود که نشستم رو صندلی مترو و تا 12 باید منتظر میموندم بیاد

    امروز فقط آهنگای مربوط به عشق میشنیدم ، ربّ من چه پیامی دارن برای من

    خدا داشت منو با عشق بی نهایت آروم میکرد

    تا قدم آخرم به راحتی انجام بشه

    من این آهنگو دانلود کردم و گوش میدادم و با هر حرفش یه پیام جدید از خدا دریافت میکردم و گریم میگرفت و گریه میکردم تو مترو

    و قلبم گرم بود و عشق رو به وضوح حس میکردم

    وقتی گوش میدادم ،تلفن یه نفر زنگ زد

    شنیدم آهنگ بود ، گفت :

    عشقم زده به سرم که دل تو رو ببرم دورت بگردم

    عشقت دلمو گرفت چشمات شبمو گرفت

    میدونم چه انتخابی کردم دورت بگردم

    انتخاب ؟!

    دقیق دیروز رو بیلبوردا میگفت خودت انتخاب کن

    و من میگفتم من تو رو انتخاب میکنم ربّ من

    این آهنگی بود که تو عروسیا میشنیدم

    و سال ها بود عروسی جایی دعوت نشده بودیم

    خندیدم و گفتم عشق دلم ،ربّ من به سر منم زده که با قدم هایی که برمیدارم دل تو رو ببرم

    دورت بگردم ربّ من

    و بازهم گوش دادم به آهنگ دست من نیست ای عشق ستودنی

    وقتی میگفت بیا بازم منو تو آغوشت بگیر

    تجسم میکردم که خدا با دستای بی نهایت بزرگش منو بغل کرده و من عشق رو ازش دریافت میکنم

    و میخندیدم و گریه میکردم

    من از این آهنگ بی نهایت پیام دریافت کردم و فقط اشک ریختم

    وقتی گفت

    دوس دارم وقتی که نزدیک منی

    اسممو آروم توی گوشم بگی

    اسممو آروم توی گوشم بگی

    یهویی شنیدم طیبه جان عزیزدلم نترس و نگران نباش و این جمله به زبانم جاری شد لا تخافی و لا تحزنی

    وای خدای من چی داشتم میشنیدم

    خدا با این آهنگ بهم گفت در گوشم ،که نترس و نگران نباش

    من چنان ذوقی داشتم که فقط گریم میگرفت

    یاد حرف الهی قمشه ای میفتم

    میگفت

    نترس غمگین نباش

    میگفت

    اگر یه لاتخفی به ما بگن، چه لذتی و چه وجد و شادی ایجاد میشه، قابل بیان نیست

    که در وسط یه همچین عالمی که صد هزار خطر مارو احاطه کرده ، یه کسی بیاد در گوش آدم بگه که

    لا تخف

    تو نترس

    هیچ حادثه بدی برای تو رخ نمیده

    ولا تحزن

    حزن و اندوه هم نداشته باش

    کلا شاد باش

    من داشتم لحظه به لحظه اون زمانی که منتظر بودم تا کسی که دوستش دارم بیاد و امانتی شو بدم و قدم آخر رو بردارم ، با خدا عشق میکردم و کلی حالمو خوب میکرد

    تمام دقیقه هامو داشت پر میکرد از عشق

    وای، خدا میخواد، امروز با عشقی که به من میفرسته ،دیوونه ام کنه ،دیوونه خودش

    نشسته بودم و داشتم به آهنگ‌ گوش میدادم

    یه خانم اومد و گفت الان دارم درست میرم؟؟؟این خط تهش میره شادمان؟؟؟

    من تو نقشه نگاه کردم و دیدم که درسته

    خدا چی میخوای بهم بگی

    اول گفتی بهشتی

    الانم گفتی شادمان

    دیشب حدود ساعت 2 از سایت به من سریال زندگی در بهشت قسمت 175 رو هدیه و نشونه دادی و استاد تو فایل دو تا پیام داد

    اتفاقات خوبی در راه است و بارها تکرار کرد

    تکرار جملات رو وقتی میشنوم ،تاکید خدا و به سرعت رخ دادنش رو بهم میگه

    و احساس رضایت دارم رو وقتی گفت و لبخند زد و گفت پروژه به جاهای خوبش داره میرسه و مریم جان گفت که میبینم که لبخند رضایت به لب داری

    استاد گفت خیلی لبخند رضایت دارم و عمیقا خندیدن و گفت خیلی وقته منتظر این فرصت هستیم

    و پیام بزرگی برای من بود

    و اون نشونه ها الان دوباره تاکید شد به من

    از طریق دو نفر خانم

    اول که گفت بهشتی

    بعد گفت شادمان

    خدای من شکرت

    اینکه خدا داشت دوباره تاکید میکرد که شادمانت میکنم تا لبخند رضایت به لبت بشینه

    کافیه که تو بگذری و به مسیر مستقیم بهشت راهت رو ادامه بدی

    وقتی دوباره آهنگ رو گوش دادم

    هوای داخل مترو یکم سرد بود ، کم کم داشت سردم میشد و تجسم کردم که رو دستای خدا نشستم و بغلم میکنه و گرماشو دریافت میکنم که کم کم گرم شدم

    ساعت 10:30 هست

    دارم به آهنگی که تو به من هدیه دادی گوش میدم

    دست من نیست ،تو عزیز جونمی

    خودت نمیدونی همه بود و نبودمی

    داشتم گوش میدادم که تصویر این اومد جلو چشمم که به یک باره دو تا دستای بزرگتو به سرم و صورتم کشیدی و قشنگ حسش کردم و گریم گرفت

    من حتی نوری که به سرم کشیده شد رو دیدم و حس کردم

    چیکار داری میکنی با من ربّ من

    اشک تو چشمام جمع شد

    دست من نیست تو عشق دلمی ربّ من

    تو داری بی نهایت عشقت رو به من میدی ،دارم اینو حس میکنم ، خدای من شکرت

    انقدر تو مترو گریه کردم که مهم نیست هرکی هرچی میخواد بگه بگه

    عمیقا اشک خود به خود جاری میشه و عمیقا میخندم

    یه لحظه گفتم گریه نکن ، یک ساعت و چند دقیقه مونده که قدم آخرتو بذاری و بیاد بعد یک سال ببینیش

    اگه گریه کنی از چشمات مشخص میشه که گریه کردی، تا این به فکرم رسید

    سریع گفتم هیچی مهم نیست

    هیچی

    چون من الان دارم با خدا عشق میکنم

    خدا داره با من صحبت میکنه

    مگه میشه جلوی گریه پر از حس خوب و عشق رو بگیرم

    استاد عباس منش میگفت وقتی تجسم میکنید و گریه میاد بذارین بیاد

    الان من به شدت در این حالم

    دست من نیست

    عشقی ستودنی این آهنگ رو به من داد که الان گوش بدم ،من الان تو خود خود بهشتم

    تو دستای گرم خدا ،که انگشتشو گذاشته روی قلبم و گرمای عشقش رو به من منتقل میکنه

    وای خدای من الان یاد سریال زندگی در بهشت افتادم ،استاد میگفت یه لبخند رضایتی دارم و داشت عمیقا میخندید ،میتونستم اون حس رضایتش رو دریافت کنم

    الانم من واقعا یه حس رضایتی دارم که لبخند و اشک باهم میاد و دارم آهنگ رو گوش میدم

    خدایا شکرت

    صبح تو دفتر تمرین ستاره قطبیم نوشتم که خدای من قلبم رو برای عشقت باز کن و آرومم کن و سر شار از عشقم کن

    وای خدای من ،چقدر مرحله به مرحله خوب بلده چیکار کنه

    یه آهنگ سر تاسر عشق و پر از حس مثبت بهم داد

    خدایا شکرت

    10:59 الان یه قطار وایساد

    من داشتم‌گوش میدادم به آهنگ دیدم

    نوشته بود تو بگو کجا ؟

    من باهات میام

    من بارها این جمله رو از خدا تو مترو نشونه گرفتم خیلی حس خوبی بهم داد

    ساعت 11:30 بلند شدم و رفتم بیرون مترو ، کنار پله ها وایسادم

    فکر نمیکردم با موتورش بیاد ، وقتی وایساده بودم و داشتم تجسم میکردم که خدا به من عشقش رو ارسال میکنه

    و به وضوح میدیدم که هردومونو محکم بغل کرده و از بی نهایت عشقش به هر دومون عطا میکنه

    و من بی نهایت خوشحال بودم

    دیدم گوشیم زنگ خورد و 11:49 بود

    سلام داد و گفت کجایی و دارم میرسم من وایسادم دم در و دوباره بهش زنگ بزنم که شنیدم گفت زنگ نزن اومدم

    و با موتور وایساد جلو در مترو

    عجیب بود ،هیچ اثری از تپش قلب ،و یا لرزیدن دست و پام که دیدمش نبود

    انقدر آروم بودم که یه حس آرامش عجیبی داشتم

    سلام دادم و حتی یادم نموند که حالشو پرسیدم یا نه

    انگار نه انگار یک سال ندیده بودمش ، اصلا حس نمیکردم فاصله زمانی یک سال و نیم همدیگه رو ندیدیم و همین دیروز بود انگار دیدمش ،هیچ فاصله ای رو حس نمیکردم

    چون من این روزا به وضوح داشتم میدیدمش و هر روز تجسم میکردم و احساس خوبی داشتم از دیدنش در زندگیم

    وقتی اومد ، فقط 4 دقیقه باهم صحبت کردیم

    اول امانتی های منو داد، حتی نتونستم درست تشکر کنم بابت امانت داریش و منم امانتیای خودشو دادم و چند تا حرف گفتم که مربوط به هدیه روز مادر و مرد بود و بهم گفت داری میری؟!

    انگار تو لحن صحبتش این بود که نرو

    یکم دیگه بمون ولی من نمیدونم اصلا زبونم بند اومده بود نمیتونستم صحبت کنم و بگم اگر وقت داری چند دقیقه صحبت کنیم

    قشنگ حس میکردم که نمیتونم صحبت کنم

    و هیچی نگفتم و سکوت کردم و نگاه کردم

    و چیزی نگفت و تشکر کرد و خداحافظی کردیم و رفت

    وقتی رفت به رفتنش نگاه کردم

    به یکباره گفتم چقدر ساده و راحت گذشتم

    طیبه تموم شد

    و به زبونم جاری شد خدایا شکرت

    شکرت که تونستم قدم آخر رو بردارم

    و از پله های مترو رفتم پایین و مدام میگفتم چقدر عجیبه ،من این طیبه رو نمیشناسم، یا طیبه دو سال پیشو ؟؟؟

    چقدر تغییر کردم

    چقدر راحت گذشتم از عشقی که دو سال پیش اصرار داشتم

    البته که این گذشتن هم کاملا تکاملی بود

    حتی اصرار نکردم بیشتر بمونه و صحبت کنیم

    در صورتی که دو سال پیش چند باری که دیدمش ،اصرار داشتم بیشتر ببینمش اما الان هیچ اصراری نکردم

    با اینکه دلم میخواست چند دقیقه ای صحبت کنیم ،اما کاملا رها بودم

    و به اینا فکر میکردم و بغض داشتم

    وقتی برگشتم تا سوار قطار بشم، بغض عجیبی داشتم نمیتونستم گریه کنم ،چشمام پر اشک بود

    از یه طرف میگفتم طیبه بهت افتخار میکنم

    از یه طرف برام عجیب بود چرا به یک باره تپش قلبم که چند دقیقه قبل اومدنش بود تبدیل شد به آرامشی بی نهایت عظیم

    که هیچ حسی مثل بی قراری و یا اصرار نداشتم

    نه ترس و نه نگرانی

    و با خودم گفتم چقدر ساده تو 4 دقیقه تموم شد

    و میگفتم و بغض داشتم و از بین مردم که تو ایستگاه وایساده بودن و منتظر بودن قطار بیاد رد میشدم

    و حاله ای از اشک توی چشمام جمع شده بود و جلوی اشکمو نگه داشته بودم

    تو خودم بودم و یه لحظه گفتم بهت افتخار میکنم طیبه ، تو درست ترین کار رو کردی و رها شدی

    و با بغضی که داشتم ، برگشتم سمت دیوار که صندلی هاهستن

    ربّ من شکرت چی داشتم میدیدم

    داشتم با بغص میگفتم من بهت افتخار میکنم طیبه

    برگشتم سمت دیوار مترو

    دیدم بزرگ نوشته

    رو بیلیورد دیوار تبلیغ یه فیلم بود

    پایینش بزرگ نوشته بود

    شجاعت همه چیزیه که لازم داری ….

    و اسم فیلم باغ کیانوش بود

    بغضم ترکید

    زدم زیر گریه و مثل یه شیر آب انقدر آب از چشمم میومد که تعجب میکردم من چقدر اشک‌ دارم و انقدر گریه کردم مثل شیر آب سرایزی میشد که از این همه توجه خدا به من داشتم اشک میریختم

    چون خدا داشت منو آروم میکرد ،مگه میشه عشقت رو که بغض داره و نمیتونه رها بشه از بغص ،کمکش نکنی و اشک رو بهش هدیه ندی که حالشو خوب و آروم کنی و نشونه بزرگی بهش بدی

    من بارها به این بیلبورد ها نگاه کردم تو مترو، و این فیلم رو که تبلیغ زدن دیدم

    اما این جمله شو ندیده بودم

    چقدر خوب بلده که آرومم کنه

    بارها خوندم اون جمله رو و تا قطار بیاد فقط اشک ریختم

    و خندیدم

    عجیب تر اینه ، قبل اینکه بیام و اون بیلبورد رو ببینم ، وقتی من میخواستم سوار قطار بشم ، دوباره یادم اومد باید برم سمت جلو قطار که وقتی رسیدم تجریش از خروجی نزدیک برم بالا

    وقتی دیدم آخر قطار هست ، رفتم تا برسم به سمت جلوی راه روی انتظار تا منتظر باشم و قطار بیاد و اونجا این جمله رو دیدم و

    شجاعت همه چیزیه که لازم داری ….

    منو برد به این سمت تا با این نشونه بهم بگه

    آفرین تو شجاعتت رو نشون دادی و قدم آخر برداشتی و گذشتی از خواسته ات

    و من رو ،ربّ و صاحب اختیارت رو انتخاب کردی

    چقدر خوب بلده که قلبم رو بدست بیاره

    چقدر خوب بلده که مرحله به مرحله

    قدم به قدم

    تکاملی قلبم رو باز کنه

    و عشقش رو جاری کنه در قلبم

    ربّ من سپاسگزارم ازت

    خیلی دوستت دارم

    خیلی دوستت دارم

    هرچی تو بگی

    من تا خود تجریش گریه کردم

    و بارها تکرار کردم

    شجاعت

    شجاعت

    شجاعت

    همه چیزیه که لازم داری طیبه

    و میگفتم این جمله یه هدیه هست که بهت داده شد

    از این به بعد راحت تر میتونی بگذری و شجاعتت رو نشون بدی ، چون شجاعت همه چیزیه که لازم داری

    تا در همه جنبه ها پیشرفت کنی و در مسیر خدا قدم برداری بدون هیچ ترس و نگرانی

    کافیه که بخوای و قدم برداری و شجاعتت رو در عمل نشون بدی و بگذری از هرآنچه که باید بگذری تا خدا رو بدست بیاری

    تو قطار همه نگاهم میکردن و من جوری اشک میریختم و میخندیدم که معلوم نبود چیکار دارم میکنم

    وقتی گریه کردم سبک شدم دو بار ،بهم زنگ زد

    فکرشو نمیکردم بهم زنگ بزنه

    و پرسید که یه چند تا چیز گذاشتی برام و بهش گفتم هدیه هست و نوشته ای براش تو دفتری که خریده بودم ، نوشته بودم

    با یه لحن خوب و شادی بهم گفت ،دارم دفتری که توش برام نوشتی رو میخونم و من تو مترو بودم و خندیدم و تشکر کرد و گفت الان دارم میخونمش و بازم تشکر کرد و خداحافظی کردیم

    بعد نشسته بودم و داشتم گریه میکردم که حس کردم باید قرآن بخونم

    و گفتم خدا تو بگو کدوم‌سوره ؟

    یهویی به زبونم جاری شد سوره 54 آیه 54

    رفتم از اپلیکیشن نگاه کردم دیدم سوره قمر هست

    از اول خوندمش ،اما گفتم چی قراره بهم بگی

    که شنیدم آیه 54 رو باید بخونم

    و آیه 54 این بود

    إِنَّ ٱلۡمُتَّقِینَ فِی جَنَّـٰتࣲ وَنَهَرࣲ

    محققا اهل تقوا در باغها و کنار نهرها منزل گزینند

    برام جالب بود چقدر خدا دقیق میگه

    من اصلا نمیدونستم اگر شانسی یه عدد بگم و آیه بگم ،اون سوره اون تعداد آیه داره یا نه

    و خدا که بهم گفت سوره 54 قرآن آیه 54

    دقیقا سوره 55 آیه بود و آخرش نشانه بهشت بود

    امروز چقدر نشانه بهشت رو بهم داد

    و با آیه قرآن بهم گفت ،که از این بعد بعد هم اگر تقوا داشته باشی در همه جنبه ها ،کنترل ذهن داشته باشی و احساست رو خوب نگه داری

    و راه مستقیم رو بری به سرعت به بهشت میرسی

    یاد تمرین ستاره قطبی افتادم

    استاد عباس منش میگفت یه جاده مستقیم که سوت میزنی و لذت میبری و از نعمت ها لذت میبری و میرسی به بهشت

    که همه نعمت ها هست

    و تو راه، مدام به خودم میگفتم بهت افتخار میکنم طیبه و اون نوشته شجاعت رو به یادم میاوردم و میگفتم از این به بعد باید برای خیلی چیزا شجاعتت رو نشون بدی

    و سریع قدم برداری

    تا مدارت تغییر کنه

    وقتی رسیدم سر ورکشاپ‌ به شدت گرسنه ام شد ،گفتم خدایا گرسنه ام هیچیم نیاوردم بخورم چیکار کنم؟

    اصلا هم حواسم نبود که پول دارم و میتونم بخرم ، بیشتر به اتفاقات امروز داشتم فکر میکزدم

    و رفتم داخل

    نگهبان سالن که ترک زبان بود ،وقتی منو دید گفت کجایی دختر؟ نگرانت شدم ،دیر اومدی امروز ؟

    همیشه میای و امروز دیر کردی به فکرت بودم و من خندیدم و تشکر کردم واومدم و زاویه ام رو مشخص کردم و امروز دو تا ،تار گذاشته بودن که عاشقا تار میزنن

    نشستم تا طراحی کنم

    همونجور نشسته بودم و داشتم به تک تک اتفاقای امروز فکر میکردم و حواسم به اطرافم نبود ، که دیدم یه استادِ خانم که هنرجوی استاد رنگ روغنم هست ،اومد و گفت ناهار خوردی؟

    گفتم نه گفت بیا باهم بریم ناهار بخوریم

    گفتم نه ممنون من نمیخورم خودتون برین، نوش جان

    گفت بیا میخوام نهار بخورم ،بیا یه پیتزا بخریم باهم بخوریم

    و یاد حرفم افتادم

    وقتی بهم گفت یه جرقه تو سرم زد که تو چند دقیقه پیش گفتی گرسنه ام و خدا بهت پاداش شجاعتت رو با این هدیه داره میده

    تو دلم وقتی اینو فهمیدم ،هنوز بغض داشتم

    گفتم نمیخوام این هدیه رو

    میخوام دلمو بدست بیاره

    آروم بشم

    و یه جورایی نخواستم این هدیه شو قبول کنم و البته میخواستما ،اما میخواستم یه پاداش بزرگتر بهم بده ،

    اما سریع به خودم گفتم

    ببین اگر در مسیر درست قرار بگیری ،همه چیز به درستی رخ میده

    به هموار ترین شکل

    همین که گفتی گرسنه ای ، خدا دستی از دستانش رو فرستاد تا بهت ناهار بگیره

    وقتی داشت اصرار میکرد ،و من میگفتم نه

    گفت تو چرا انقدر تعارف میکنی پاشو بریم

    و گفت بابات در قید حیات هست؟

    گفتم نه ،فوت کرده

    گفت بابای منم فوت کرده

    امروز دلم میخواد براش هدیه بدم و بابام گفت بهت ناهار بدم

    پاشو بریم

    و حس کردم که باید برم و خدا بی نهایت دستشو فرستاده تا بهم بگه ،که از این به بعد همه چیز به نفع تو رخ میده و به سرعت حسش میکنی

    فقط باید همیشه اینجوری یاد بگیری بگذری و رها باشی

    فقط کافیه تو مسیر مستقیم باشی

    و برای من یه همبرگر گوشت خرید

    300 تمن بود

    وقتی داشت سفارش میداد

    بغضم گرفت چشمام دوباره پر اشک شد جلو میز ثبت سفارش

    دیدم برگشت گفت نوشابه و چیز دیگه میخوای؟؟؟

    با چشمای پر اشک گفتم ممنونم

    من تا به حال تو اون رستوران کنار سالن از همبرگراش نخورده بودم و گرون بود برای من

    همیشه از کوروش همبرگر گوشت میخریدیم و تو خونه خودمون ساندویچ درست میکردیم میخوردیم

    دقیق یادم نمیاد آخرین بار کی تو رستوران همبرگر بخورم

    چند سالی میشد

    این دومین باری بود که من از اون رستوران غذا میخوردم

    یه بار مادرم یه کباب و برنج خرید بردیم سه تایی با خواهرم و مادرم خوردیم

    در صورتی که قبلا آرزو داشتم منم تو اون رستوران غذا بخورم

    وقتی با استاد صحبت میکردیم و غذا میخوردیم گفت بابام دلش خواست ، یهویی به دلم افتاد برات ناهار بخرم

    میدونستم کار خداست

    از طرفی هم متعجب بودم

    که وقتی رها شدم از چیزی که باید رها میشدم چقدر به سرعت اتفاقای خوب رخ میدن

    بعد بهم گفت یه چیزی بهت میگم یادت باشه

    وقتی کسی میخواد بهت چیزی بخره یا محبتی بکنه ،محبتش رو بپذیز و نگو نمیخوام

    با کمال میل قبول کن

    انگار خدا داشت بهم میفهموند که از این به بعد خیلی دستانم رو به سمتت میفرستم تا محبت و عشقم رو به تو نشون بدم

    انگار خدا داشت به وضوح بهم میگفت آماده باش ، قراره اتفاقات نابی برات رخ بده

    بی نهایت عشق قراره دریافت کنی

    وقتی ناهارمونو خوردیم و برای خودش پیتزا گرفت و تموم شد

    باهم برگشتیم سر ورکشاپ

    امروز به همه استادا بوم رایگان داده بودن

    من چون طراحی میکردم بوم ندادن به من

    به یکی از استادا که همکلاسی پدرم بود تو شهرمون و تو ورکشاپ متوجا شدم که همکلاسی پدرم بود ، اومد حالمو بپرسه ،گفتم به ما که طراحی میکنیم هدیه نمیدین ؟

    رفت و بوم رو آورد و داد به من گفت ببر کار کن

    خیلی خوشحال شدم و خدارو شکر کردم

    دومین هدیه ای بود که دریافت میکردم

    بعد که طراحی کردم ، به خودم گفتم بغض نکن طیبه حالتو سریع خوب کن با سپاسگزاری

    تمام تلاشمو میکردم

    وقتی طراحیم تموم شد

    رفتم تا با استاد طراحی صحبت کنم ، یهویی یه خانم بهم گل داد

    از داخل پاساژ ،از مدیریتش به همه خانما دسته گل میدادن

    یه گل بنفش زیبا و روش نوشته بود روز مادر مبارک

    خیلی خوشحال شدم و یه لحظه گفتم من گل صورتی میخوام

    دوباره راضی نشدم به این ابراز محبت خدا ، انگار یه چیز بزرگ میخواستم

    ولی بعد گفتم هرچه از دوست رسد نیکوست تشکر کن و سپاسگزاری کن از خدا ،طیبه

    و رفتم و وسایلامو برداشتم و رفتم تا از استادم خداحافظی کنم

    تو راه یادم اومد ، مادرم قرار بود بیاد تجریش و سبزی خورد شده بخره بهش زنگ زدم گفت نشد بیام و من دو کیلو رفتم سبزی قورمه سبزی گرفتم

    و داشتم برمیگشتم و به درختا نگاه میکردم و میگفتم هیچ برگی بدون اذن تو از درخت نمی افته

    و یهویی آهنگ شاد عروسی شنیدم

    همیشه اون آقایی که کنار پیاده رو آهنگ میذاشت آهنگای غمگین بود

    نمیدونم چرا امروز فقط آهنگای عروسی میشنیدم

    و همین که شنیدم سرمو بلند کردم و با لذت تکرار کردم آهنگ رو یهویی چشمم افتاد به بنر دفتر اسناد رسمی ازدواج

    عدد 974 عددی که بین من و خداست رو دیدم

    خوشحال شدم امروز مدام عدد 74 رو میدیدم و خدارو شکر میکردم

    خیلی حس خوبی داشتم

    قبلا این عدد رو وقتی میدیدم یاد اون فردی میفتادم که دوستش دارم ،اما یک سال شد که وقتی این عدد رو میبینم میگم منم عاشقتم خدا

    و این عدد تاییدی شده از طرف خدا برای من و همیشه تاییدش رو میبینم

    و سپاسگزاری میکنم

    و عدد 74 تبدیل شده به عشق من و خدا

    یکم جلو تر که رفتم آقای فال فروشی که چند وقت پیش ازش فال گرفتم که خدا بهم گفت رها شو از خواسته ات

    دیدم داره میگه فال بخرین

    سریع گفتم خدا تو بگو دلم میخواد باهام صحبت کنی و در مورد امروز بهم بگی و سریع 10 هزار تمن بهش دادم و یه فال گرفتم

    خیلی دوست داشتم سریع بازش کنم و بخونمش

    که ببینم خدا چی میخواد بهم بگه

    اما بازش نکردم و گذاشتم تو جیبم

    کل مسیر رو فکرم مونده بود پیش اون فال که خدا چی قراره بهم بگه و سعی داشتم تا خونه سپاسگزاری کنم

    وقتی از مترو اومدم بیرون دیدم اتوبوس محله مون نیست

    گفتم کاش اتوبوس بیاد نرم بی آر تی سوار بشم

    سرمو برگردوندم دیدم اومد و خوشحال شدم و رفتم سوار شدم

    وقتی رسیدم و خواستم کارت اتوبوسمو بزنم ،کارتم شارژ نداشت

    راننده گفت بعدا نقدی بده

    یهویی دیدم یه دختر کرایه منو با کارتش حساب کرد

    گفت برای ایشون رو زدم

    خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم

    کار خدا بود با بی نهایت دستش امروز 4 بار عشقش رو به من نشون میداد

    و من اومدم خونه و گل رو که از پاساژ بهم داده بودن به مادرم هدیه دادم و 300 هزار تومان برای روز مادر هدیه دادم بهش

    خیلی خوشحال شد

    و همدیگه رو بغل کردیم

    و اومدم و شروع کردم به خوندن فال

    کنجکاو بودم که چی نوشته

    از طرفی هم کمی نگران بودم میگفتم نکنه خدا بگه کارت درست نبوده

    همین که بازش کردم چشمم افتاد به اول فال

    روزگار خوشی

    خندیدم گفتم تا آخر فال بی نهایت پیام عالی برای من هست

    متن فال حافظ این بود

    نفس باد صبا مشک فشان خواهد شد

    روزگار خوشی و آرامش تو بسیار نزدیک است ، اگر کمی حوصله کنی ،شرایط تو بسیار بهتر از این خواهد شد ، اگر اندوهی در دل داشته ای یا سختی و مشکلی بر تو وارد آمد ، به زودی پایان خواهد یافت و شادمانی در دلت خانه خواهد گزید

    اینک که شرایط رو به بهبود است قدر لحظات زندگی ات را بدان و با سخنان بی جا یا با اعمال ناسنجیده ، روزگارت را تلخ مکن

    چرا که هیچ کس نمیداند در تقدیرش ،چه چیز نوشته شده است

    این پیام فال ، واضح ترین پیام بود برای من

    انقدر خوشحال شدم به قدری از ته دل خندیدم

    که کیف میکردم

    و اونجا که نوشته بود با اعمال ناسنجیده روزگارت را تلخ نکن

    یاد یه لحظه افتادم که تو اتوبوس بودم و به همون فرد فکر میکردم و یادم اومد که چیزی گذاشتم براش که بهش نگفتم چیه

    و میخواستم پیام بفرستم و بهش بگم

    اما منصرف شدم و گفتم مگه امروز تموم نشد ،چرا میخوای دوباره پیام بدی بهش

    درسته که هنوز یه امانتیم رو نداد و گفت پیدا میکنم میارم

    اما

    تو دیگه باید تمرکزت رو روی خودت بذاری

    و هر موقع پیدا کرد مطمئن باش که هرچی هست خیر هست برای تو

    پس رها باش و به راهت ادامه بده

    اما دلیل نمیشه که پیام بدی

    دیگه تموم شد طیبه

    امروز باید قدم آخر رو برمیداشتی و شجاعتت رو به خدا نشون میدادی و نشون دادی

    پس رها کن

    و خوشحالم که تونستم اون لحظه درست تصمیم بگیرم و هیچ پیامی نفرستادم

    و بی نهایت سپاسگزار خدا هستم که هدایتم کرد

    و این پیام فال منو یاد این ، تصمیم درستی که گرفتنم انداخت

    و من باز هم گفتم خدایا شکرت

    که عمل ناسنجیده انجام ندادم

    و بارها فال رو خوندم و کیف کردم و لذت بردم

    اونجا که تو فال نوشته بود شادمانی در دلت خانه خواهد گزید

    یاد سریال زندگی در بهشت 175 که استاد گفت احساس رضایت دارم ،یا تو مترو که خانمی گفت تهش میره شادمان

    و آخرش شب با خوندن فال دوباره خدا بهم گفت شادی در دلت خونه میکنه

    حالا شادی چیه؟

    شادی کیه؟

    شادی خداست که در دلم خونه میکنه و من رو سر شار از عشق میکنه

    خدایا شکرت

    امروز یکی از بهترین روزهای زندگی من بود

    کلی حال خوب

    و احساس دوست داشتنی که رنگ و بوی خدا رو به خودش گرفته بود و کاملا آزادانه و رها حس عشقی که خدا بهم هدیه داد رو سعی کردم ارسال کنم به فردی که دوستش دارم

    و عمیقا ارسال کردم عشق خدایی رو که ربّ و صاحب اختیار همه جهان هستی هست

    و بی نهایت سپاسگزارم

    تا شب نشسته بودم و رد پاهای جمعه تا یک شنبه رو مینوشتم

    و بعد با آرامشی زیبا با عشق امروزم رو مرور کردم و خوابیدم

    یه حسی دارم که

    امروز بزرگترین قدم زندگیم رو برداشتم

    رهایی

    رهایی از درخواست عشق

    که بار بسیار سنگینی از قلبم به یک باره برداشته شد

    در گیری اصلی من در این دو سال عشق بود و البته از وقتی که مدام میگفتم چرا کسی منو دوست نداره واین عشق سبب شد من به خودم بیام و خودمو بشناسم

    و حالا رها شدم و آزادم

    خدایا شکرت که آزادانه یاد گرفتم دوست داشتن آدم هارو

    الان توی قلبم فردی که برای من ارزشمنده ،یه جور رهاتر و آزاد تر دوستش دارم و شکل دوست داشتنم متفاوت شده

    احساس میکنم از امروز که رها شدم زندگیم به یک باره جهش خیلی بزرگی خواهد داشت

    و من دقیقا اون حرف استاد که تو فایل زندگی در بهشت قسمت 175 گفت

    اتفاقات خوب در راهه

    پروژه به جاهای خوبش داره میرسه

    و احساس رضایت دارم

    و خندید

    و من هم آخر شب احساس رضایت داشتم از خوندن فال و مرور تک تک قدم های امروزم

    و خدارو شکر میکنم که به من این همه عشق داد و کل روز محکم بغلم کرد تا عشقش رو دریافت کنم

    بی نهایت سپاسگزارشم

    بی نهایت از استاد عزیز و مریم جان سپاسگزارم که با تک تک فایل هایی که میذارن بی نهایت سپاسگزارم که هر بار خدا هدایتم میکنه به فایلی و کلی درس یاد میگیرم و سعی میکنم عمل کنم

    فکرشو نمیکردم بعد یکسال ورودم به این سایت از این خواسته ام رها بشم

    حتی من در دفتری که امروز هدیه دادم ،پارسال گرفته بودم و در تاریخ 1402/9/27نوشته بودم متنی رو

    و دقیقا یک سال بعد در همین تاریخ خدا بهم گفت فردا صبح حتما بهش بگو و رها شو از عشق

    تاریخ دفتر و هم زمانیش رو که دیدم متعجب شدم

    و اون شعری که خدا بهم گفته بود

    یک سال قبل

    که تو این هفته دوباره بهم یادآوری کرد

    و تو رد پام نوشتم

    که نوشته بود

    آن یکی آمد درِ یاری بِزد / گفت یارش : کیستی ای مُتَمَد ؟

    مثنوی معنوی

    شخصی آمد و درِ خانه معشوق خود را زد . معشوق از درون خانه پرسید : کیستی ؟ گفت منم . معشوق گفت : بازگرد . زیرا هنوز تو خامی و هنوز دَم از «من» می زنی و مدّعی عاشقی هم هستی . آن شخص بازگشت و یکسال در فراق یار ، شهر و دیار خود را رها کرد و رفت . پس از یکسال به درِ خانه معشوق آمد و در زد . معشوق از درون خانه پرسید : کیستی ؟ گفت : آن کسی که اکنون پشتِ در ایستاده نیز تو هستی . معشوق گفت : اکنون که تو ، «من» هستی درون خانه آ . آیا می دانی چرا سال قبل تو را به درون خانه راه ندادم ؟ برای اینکه دو «من» در یک خانه نگنجد .

    دقیقا یک سال شد

    و من بعد از یک سال در خونه خدا رو زدم و گفتم من نیستم ،همه تویی

    چقدر آروم و تکاملی هدایتم کرد

    وقتی فکر میکنم میبینم من نمیتونستم پارسال به یک باره رها بشم از خواسته عشق ، اما توی این یک سال خدا آروم و تکاملی کمکم کرد تا یاد بگیرم چجوری باید رها بشم

    تا قدم بردارم

    حتی فکرشم نمیکردم بعد یک سال خودم با پای خودم برم و با دستای خودم پیام بدم و بگم و آخرین قدم رو بردارم و بخوام که دیگه نخوامش و الان در صورتی میخوام به خواسته عشقی که داشتم برسم که خدا رو داشته باشم و خدارو ببینم

    پارسال یه بار این متن رو نشونه داد بهم و گفتم چشم یک سال روی خودم کار میکنم و تلاش میکنم

    و حالا یک سال شد

    من چه عشق عظیمی رو حس کردم امروز ،خدایا شکرت

    و من چشم گفتم و همه چیز به هموارترین و به نفع من رخ داد

    استاد میگفتن که وقتی روی خودت کار میکنی یهویی میبینی همه چی تغییر کرده ، قدم های متوالی و کوچیکی که برمیداری یهویی زندگیت رو تغییر میدن

    خدایا شکرت هرچی تو برای من بخوای من به خیر تو محتاجم

    برای تک تک دوستان بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت از خدا میخوام

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  4. -
    طیبه گفته:
    مدت عضویت: 713 روز

    به نام ربّ

    سلام مریم جان

    تا آخر نوشته هات خوندم اواخرش گفتم این صحبت ها رو برای چی به من نوشته مریم جان

    که آخر جمله ات گرفتم پیام اصلی رو

    این روزا خدا بارها با جملات مختلف بهم فهموند که تو رد پاهام نوشتم که بهم گفت

    طیبه یه بار گذشتن کافی نیست

    تو باید هر لحظه رها باشی

    هر لحظه تسلیم باشی

    سعیتو بکن

    مثل بقیه چیزا یادت میدم که تسلیم تر باشی

    حتی بهم گفت یادآوری کن زمان هایی رو که تسلیم شدی و گذشتی

    و دیگه پیگیرش نبودی

    تسلیم بودنت بوی تسلیم بودن میداد

    به یادت بیاد

    یادته چند ماه خط ایرانسلت که مسدود شد

    جریانشو تو رد پاهام نوشتم

    که دوستم راضی نمیشد بیاد به نام من بزنه و چون به نام پدرش بود و فوت کرده بود از خدمات ایرانسل خط رو مسدود کردن

    و من مدام نگران این بودم که اون شماره ام رو فقط اون نفر داره

    و اگر مسدود بشه چجوری امانتیمو بگیرم

    و به همین خاطر تقلا میکردم که اون شماره به نامم بشه

    و هر کاری میکردم دوستم راضی نمیشد و به یک باره دوستی 18 ساله مون امسال به کل تموم شد

    دوستم که دختری بود که میگفت همیشه دوستیم باهم و حاضر بود برای من همه کار انجام بده

    به یکباره گفت من نمیتونم سیم کارت بابام رو که دست تو هست به نامت بزنم

    یادمه فکر کنم آبان ماه بود

    من که دیدم عاجزم

    تو یه هفته که بازم تو رد پاهام نوشتم

    لحظه ای که احساس عجزمو به خدا گفتم و گفتم اصلا هیچی نمیخوام

    شماره ایرانسل برای خودت

    اصلا میرم یه ایرانسل جدید میخرم

    نمیشه دیگه چیکار کنم

    خدا دادم به خودت نمیخوامش

    من اینو گفتم

    و هفته بعدش خدا به دلم جاری کرد برو خدمات ایرانسل

    رفتم و دوباره درخواست کردم که به نامم بزنن

    تو راه دوباره گفتم نمیخوامش من میرم یه سیم کارت جدید بخرم

    و انگار قشنگ رها بودم

    حتی یادمه گفتم هرچی بشه خیره

    وقتی رفتم کارمندای اونجا گفتن ،هفته پیش که رفتی با مدیرمون صحبت کردیم گفت کارشو راه مینداختین و تو دیگه رفته بودی

    چقدر خوب که اومدی

    و به سرعت کارای سیم کارت رو انجام دادن و سیم کارت به نام من زده شد

    اصلا فکرشم نمیکردم

    همه راه ها برای به نام من شدن بسته شده بود

    یه چیز کاملا غیر ممکن

    به ممکن ترین شکل به نفع من رخ داد

    و الان به نام من شده این شماره

    و حتی دائمی کردن خط رو

    این عجز و رها بودنم رو خدا بارها از 2 دی بهم یادآوری کرده و تو رد پاهای این چند روزم نوشتم که خدا گفت نه فقط یه بار برای گذشتن از هر چیزی

    و رها بودنت

    بلکه هر لحظه باید رها بشی تا بذاری خدا طبق باورهات بهت پاسخ بده

    حتی خدا این نشونه هارو بهم داد

    و تو فایل جدید کلید اجابت دعا بهم واضح گفت که طیبه

    اگر رها باشی در هرلحظه و یاد بگیری در همه خواسته هات رها باشی

    و روی باورهات کار کنی تمرکزی و وقتی باورات قوی شدن و من با باورهای تو میتونم بهت پاسخ بدم

    نمیشه که

    بگم جایزه بهت میدم

    اما تو هیچ کاری برای دریافت جایزه نکنی

    من سمت خودمو خوب بلدم انجام بدم

    اما تو چی؟؟؟؟؟؟

    حاضری برای دریافت جایزه ات بها بدی ؟؟؟

    بهاش چیه طیبه؟؟؟

    بهاش اینه که هر لحظه تمرکز کنی ،سعی کنی تا جایی که میتونی تمرکز کنی روی هرچیزی که گوش میدی

    یا فایل استاد ،یا انجام تمرینات ،یا گوش دادن به صدای ضبط شده خودت برای باورهای قوی که ساختی

    یا پسرفت کردن در مهارتت و تغییر دادن شخصیتت

    و کلی مولفه های دیگه

    اگر حاضری که بهاشو بدی

    بهاری رسیدن به خواسته هات ،به تک تکشون ،اینایی بود که گفتم

    احساست رو هم هر لحظه خوب کنی

    و هماهنگ کنی ذهنت رو با روحت

    و از مسیر لذت ببری و عشق و حال کنی

    اگر حاضری این بها هارو بپردازی

    بسم الله

    من برای بار چندم دارم از طریق مریم جان بهت میگم

    رهاشو اونم هر لحظه

    میدونی که جی میگم ؟؟!!!

    اگه نمیدونی چجوری

    لحظه رهاییت رو موقع به نام شدن سیم کارت یادت بیار

    چون قشنگ نوشتی با جزئیات چی شد که رها شدی

    پس بازم بهت میگم

    تا بها ندی ، تا به حرفام توجه نکنی و بهاشو پرداخت نکنی نمیتونم کاری برات انجام بدم

    مریم جان من امروز تو مترو دوباره نشونه گرفتم از خدا

    به وضوح بهم گفت که هدیه مو میده

    ولی الان با پیامت تاکید کرد

    باوراتو تمرکزی تغییر بده

    به قول استاد که میگه غیر ممکنه باوراتون تغییر کنه و نتیجه رو نبینید

    وگرنه خدا که داره کارخودشو درست انجام میده

    این منم که کوتاهی میکنم

    ایراد از منه

    من باید سعی کنم

    وقتی سعی کردم خدا ببینه دارم سعی میکنم ،بی نهایت دستشو به سمتم میاره و کمکم میکنه و از جایی که فکرشم نمیکردم به خواسته هام میرسم در همه جنبه ها

    که خواسته ها همه و همه یه قصد پشت خواسته داره ،که اونم هر لحظه یاد خدا باشم

    خدایا شکرت که داری انقدر ریز هدایتم میکنی و وقتی میبینی نمیفهمم یا خودمو زدم به نفهمی

    تاکید میکنی تا بفهمم

    از طریق بی نهایت دستانت

    نمیدونم چرا اینارو نوشتم ،اما

    اولش که پیامتونو خوندم گفتم فقط ستاره بدم

    اما جمله آخر پیام اصلیش رو به من داد که سبب شد درک هامو بنویسم

    سپاسگزارم ازت مریم جان که برای من نوشتی

    نور خدا به شکل شادی و سلامتی و عشق و ثروت و آرامشی عظیم در زندگیت جاری بشه

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای: