سرفصل آگاهی هایی که در این فایل توضیح داده شده است:
- قدم اول برای خلق شرایط دلخواه: مسئولیت 100% زندگی ات را بپذیر؛
- تفاوت ذهن فقیر و ذهن مولد؛
- توانایی تشخیص اصل از فرع؛
- فردی که مسئولیت حل مسائل زندگی اش را نمی پذیرد، به راحتی توانایی درونی اش برای حل مسائل را بلا استفاده می گذارد؛
- توقع از دیگران، نمود بزرگی از شرک است؛
- هر زمان از دیگران توقع داری، یعنی در مسیر شرک حرکت می کنی؛
- هز زمان خودت را مسئول خوشبختی خود می دانی، یعنی در مسیر توحید هستی و بر خداوند توکل کرده ای؛
- تمام بهانه ها و توجیهات فرد برای نتوانستن یا امکان پذیر نبودن، از شرک نشات گرفته است؛
- واضح ترین نمود توحید عملی این است که: مسئولیت زندگی ات را بپذیری؛
- وقتی روی بهبود افکار درونی ات کار می کنی، دنیای بیرونی خودش درست می شود؛
- “توحید”، تنها مسیر برای تجربه خوشبختی است؛
- مفهوم عملی ایاک نعبد و ایاک نستعین؛
- تمرکز بر آنچه می توانم بهبود ببخشم؛
- خاصیت ایده های الهامی؛
منابع کاملتر درباره درک این آگاهی ها:
برای دیدن سایر فایلهای این مجموعه کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری live | "توحید" و فعال کردن قدرت خلق درونی195MB42 دقیقه
- فایل صوتی live | "توحید" و فعال کردن قدرت خلق درونی39MB42 دقیقه
میدونید استاد، من بعد از دورهی عشق و مودت یه چیز خیلی بزرگ و اساسی رو یاد گرفتم توی زندگیم؛ اونم این بوده که دست از مقصر دونستنِ پدرم بردارم. سالهای زیادی درگیر این ماجرا بودم ولی ب لطف خدا حدود یکسالی هست که یاد گرفتم اینقدر انگشت اتهام به سمت پدرم نگیرم.
با وجود اینکه خواهر و برادرم هنووووز درگیر این مسئله و تجربهی آزارِ زیانبارِ این مقصر دونستن هستن، ولی منی که درحال حاضر با پدرم زندگی میکنم، آرامش روانی بیشتر و صلح بیشتری با پدرم دارم تا خواهر و برادرم که اتفاقا از اینجا دور هستن..
همیشه برای مقصر دونستن بقیه، دلایل زیادی وجود داره و من هم برای مقصر دونستن پدرم، دلایل زیادی داشتم. اما خیلی وقته که تا ذهنم میخواد یه چیزی بگه، جلوشو میگیرمو میگم: حواست باشه ها. بابا خیلی هم آدم خوبیه. ببین فلانجا و فلانجا برامون فلانکارو کرد. اون آسیب هایی هم ک زده، ناخواسته بوده..
راستش این افکار، باعث شده بود ک حتی ازش بترسم. باعث شده بود مسئولیت زندگیم رو روی دوشِ اون ببینم و فکر کنم که میتونه توش تاثیری ایجاد کنه. و ازش میترسیدم..
ولی الان هروقت که ب خودم نگا میکنم، میبینم واااااو چقدر تغییر کردم
یادمه وقتی اوایلی بود ک فایلها رو گوش میدادمو از شما وعدهی درست شدن روابط رو میگرفتم، با حسرت میگفتم: ینی رابطهی منم با بابام خوب میشه؟
خب نمیگم ک منو پدرم صمیمیایم. نه اصلا. ما صمیمی نیستیم ولی دیگه مثل گذشته، من توی ذهنم باهاش نمیجنگم. دیگ مثل گذشته دائم بهم گیر نمیده. دیگ مثل گذشته محدودم نمیکنه
و من با اینکه هنوز درجهی بیشتری از آزادی رو میخام، ولی ب وضع الانم ک نگاه میکنم، خیلییییی آزادتر از گذشتهم
راستش یکی از همون روزا توی گذشته، یکی از پاشنه آشیل ها و باورهای محدود کنندهای ک پیدا کرده بودم این بود که: بابا به من اعتماد نداره برای همون از خیلی چیزا محرومم میکنه
ولی سعی کردم این باور رو عوض کنم و با این باور جایگزینش کنم ک: بابا ب من اعتماد داره. فقط بخاطر افکار قدیمیش از جامعه میترسه و میخاد ب شیوهی خودش ازم محافظت کنه. وگرنه ب من اعتماد داره و منو آزاد میزاره…
همونطور ک گفتم هنوز آزادیِ خیلی بیشتری رو طالبم ولی اگر بخام یه نمونه از این تغییر رو مثال بزنم میتونم اینو بگم ک پدرم اجازه داده توی ماهِ اینده، با رفیقم تنهایی بریم تهران! (من خراسان هستم)
دستاورد بزرگی برای من محسوب میشه. این فاصلهی زیاد و اون هم تنهایی، واقعا دستاورد بزرگیه ک اجازه شو پدرم خیلی راحت صادر کرد
و اتفاقا اونروز خاهرم میخنده و میگه: هرچیزی ک برای ما اَخ و بد بود، تو داری راحت به دستش میاری
و این حرفیه ک خاهر و برادرم بارها بهم زدن!!
من فقط دست از جنگیدن و مقصر دونستن پدرم برداشتم. من فقط سعی کردم خوبی هاشم ببینم و اینقدر توی ذهنم ازش انتقام نگیرم و گذشتهی سیاه رو مرور نکنم..
دربرابر پدرم خیلی موفق بودم. اما..
اما در مورد صاحبکار قبلیم، یکم ذهنم هنوز نجوا میکنه و اما من با تمااام وجود سعی میکنم ک جلوش رو بگیرم
بعد از یکسال و نیم حقوقم افزایش پیدا نکرد درصورتی ک قولِ افزایش حقوق از همون ماه اول بهم داده شده بود. و من فهمیدم ک همکارم، بیشتر از من حقوق میگرفته و…
وقتی همکارم رفت، صاحبکارم آگهی استخدام گذاشت با پیشنهاد حقوقی بالاتر از حقوقِ فعلی من. و من هربار ک بهش میگفتم زیاد کن، میگفت ندارم…
و…
خب من اولش یکم سازش کردم اما دیگ گفتم نمیخام کار کنم چون واقعا هرروز روح و روانم داشت آسیب میدید. هرچند ک با خوبی و بدون دعوا اومدم بیرون. ولی الان توی این یکماهی ک اومدم بیرون، دائم ذهنم میره سمت اینکه: اون نامرد بود!
حتی الانم ک دارم اینارو مینویسم، ذهنم داره میگه: خب نامرد بود دیگ. نبود؟!
و من هربار در برابر این نجوای ذهنم میگم: کجای باور من ایراد داشت؟
و ذهنم میگه: هیچجا و هیچجا و هیچجا. اون مقصر بود.
بهش میگم: ببین! ما باورهامون ایراد داشت ک افزایش حقوق نداشتیم. چه تفاوتی بین منو اون همکارم بود؟ جز افکارمون؟ جز باور هامون؟ اون ب خودش باور داشت. اون خودش رو دست بالا میگرفت. و یکی از باورهای مخربِ من توی اون مدت این بود ک چون من دانشجوعم و سنم از همه شون کمتره، منو خر فرض میکنن. و آخرش هم دیدیم ک نتیجهای متناسب با باورم گرفتم. صاحبکارم آدم واقعا خیلی خوبی بود، ولی جهان فقط و فقط نتایج باورهامو بهم برگردوند..
این دوتا مثال، بُلد ترین تقصیر هایی بود ک به گردن دیگران مینداختم و حس میکنم در ابعاد کوچیک تر و نهفته تر، هنوزم کسایی هستن ک خیلی ریز و ناهشیارانه، دارم اینکار رو انجام میدم. و بهش فکر میکنم امروز. امروز بهشون فکر میکنم و پیدا میکنم ک توی لایهی عمیق تر ذهنم، دارم کیا رو مقصر چیزی میدونم. یا از کیا چه توقعی دارم. یا…
و حلش میکنم. و درستش میکنم و…
خدای جانم در پناه لبخند تو باشیم–