live | پاسخ های کلیدی به چند سوال

نکته مهم: فایل فقط به صورت صوتی است


سوالاتی که در این فایل پاسخ داده شده است شامل:

  • منظور از نگرش خالق یا نگرش واکنش دهنده چیست؟
  • منظور از تقوا چیست؟
  • آیا هر شرایطی هرچقدر نادلخواه را می توان در زندگی تغییر داد؟
  • چگونه به احساس خوب پایدار برسیم؟
  • درباره دریافت الهامات خداوند بگویید؛
  • عملکرد توحیدی درباره مهاجرت، چگونه است؟
  • با چه باور و منطقی جلوی حسادت کردن را بگیریم؟
  • چگونه به احساس خوب پایدار برسیم؟
  • از کجا بدانم که در چه فرکانسی هستم؟
  • استاد آن زمان که در بندرعباس پیاده روی می کردید و فایل گوش می دادید، موضوع آن فایلها چه بود؟

نشانه من برای واضح شدن قدم بعدی ام


برای دیدن سایر فایلهای این مجموعه کلیک کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل صوتی live | پاسخ های کلیدی به چند سوال
    10MB
    11 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

670 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سعیده آقایاری شیخ نشین» در این صفحه: 1
  1. -
    سعیده آقایاری شیخ نشین گفته:
    مدت عضویت: 1994 روز

    به نام خالق بخشنده مهربان

    “خانه تکانی ذهن”

    “گام پنجم”

    سلام به استاد عزیز و خانم شایسته مهربان

    سلام به همه هم کلاسی های خوبم

    چقدر خوشحالم بازم توی این کلاس نشستم و صبح قبل رفتن به سر کار و توی راه چند بار فایل رو گوش دادم و حالا میخواستم درکم از این آگاهی ها رو بنویسم

    اول میخوام به صورت تیتر وار فقط نتایجی که این 11 روزه از زندگی به شیوه پروژه خانه تکانی ذهن گرفتم رو بنویسم…از آرامش ام…از باور قوی تر به امکان پذیری رخدادهای خوب که دارن همینجوری به سمت من میان…باورهای بهتر در مورد خداوند…خلوت شدن ذهنم…ناخوادآگاه ساکت بودن ذهنم….تمرکز بیشتر روی نکات مثبت هرچیزی و هرکسی…احساس بهتر به خداوند که بهترین رفیق و دوستمه و حافظ و هدایتگر منه…توی همین چند روزه افزایش ورودی مالی به این شکل که اگه حساب سرانگشتی کنم به ازای هر 2 ساعتی که توی کلاس نشستم ورودی مالی من 1 الی 2 میلیون بیشتر شده…حقوقم زودتر واریز شده…شادی ها و مهمونی هایی که من باهاش همزمان شدم…رزقی که به شکلهای مختلف وارد زندگی ام شده… راه حلی های ساده تری برای مسائل ام بهم الهام شده…حتی مسیرهای آسانتری برای رانندگی و رسیدن به مقصد که نمیشناختم و هدایت شدم بهشون…که همه این نتایج در دفتر ارزیابی ماهانه من بعنوان رزق دریافتی من در این ماه در حال ثبت هستند و هر روز اون دفتر داره پر تر میشه از اینهمه نعمت

    همه اینها مدیون تعهد من به این پروژه است که با هدایت خداوند و همت خانم شایسته مهربانم امکان پذیر شده..بی نهایت شکرگزارم

    استاد بزرگوار وقتی این فایلهای رو گوش میدم میبینم شما تمام به معنی واقعی تمام آنچه در دوره ها هست رو مرور کردید…اگه من همین فایلهای رو هر روز گوش بدم…به قول خانم شایسته در جملاتش تعمق کنم…ازشون راهکار بسازم برای مسائل ام…ازشون باور بسازم و در طی روز تکرارشون کنم تا در ذهنم ملکه بشن و بعنوان کدهای جدید توی ذهنم اجرا بشن…امکان نداره من چیزی جز خوشبختی و روندهای آسان رو تجربه کنم…اگه چیزی غیر از این رو تجربه کنم به ولله ایراد در منه

    *

    اول میخواستم از ذوق و شوق بی نهایت ستودنی استاد در برابر زیبایی ها بگم کمی نوشتم اما پاکش کردم…حس خوبی به این ندارم که بخوام برم توی چارچوب ها…میخوام بیشتر اجازه بدم خداوند هدایتم کنه

    متوجه شدم حتی در نظر نوشتن هم اگه هدفم از این نوشتن رو مشخص نکنم به هیچ مقصدی نخواهم رسید…من باید همیشه هدفی رو از انجام هر کاری مشخص کنم…وگرنه میشم مثل اون باری که ایستاده بودم کنار خیابون منتظر تاکسی بی نهایت ماشین رد میشدن اما من نمیدونستم دقیق مقصدم کجاست…نمیدونستم چی بگم کجا برم…در نهایت کسی که نمیدونه به چه سمتی میخواد بره هدایت واضحی هم نخواهد شد و به جایی هم نمیرسه و برعکس اگه کسی هدفی واضح داشته باشه هرچقدر دور و هر روز برای هدفش قدمی برداره حتما به مقصدش میرسه…من گاهی در روزمرگی هام این نکته یادم میره بازم برام پررنگ شد…ممنونم از هدایت الله مهربان

    پس من با نوشتن این نظرات در مورد نکاتی که شنیدم و درسهایی که بهم داده شده میخوام خودم رو بهتر بشناسم…میخوام به خودشناسی و خدا شناسی برسم…میخوام قوانین جهان و خداوند رو بهتر درک کنم…میخوام یاد بگیرم چطور از این قوانین باز هم بهتر عمل کنم…میخوام به باورهای اشتباهم پی ببرم و اصلاح شون کنم…پس از خدا میخوام تا هدایتم کنه

    به هرچیزی توجه کنم…نوعی از توجه که احساس ایجاد کنه…احساس من ارتعاشی رو به جهان میفرسته که توسط جهان تقویت میشه و به سمت من برمیگرده…تبدیل به اتفاقات میشه و در زندگی ام گسترش پیدا میکنه

    من در زندگی ام مثل همه انسان ها یسری علاقمندی دارم مثل طبیعت، حیوانات… شیرینی…غذاهای خوشمزه…فوتبال و تیراندازی و اتومبیل رانی…که با توجه به اونها به احساس خوب میرسیدم…و خوب این که طبیعی و بدیهی بود…اما چی میشه که ما آدمها با اینهمه چیزهای خوب که در اطرافمون هست بازم زندگی مون اونطور که باید خوب نیست؟ چی میشه که اون آزادی مکانی و زمانی و مالی که میخوایم رو نداریم…سلامتی کافی رو تجربه نمیکنیم…و هزار جور مسئله دیگه…همه اون خوبی ها همیشه در دسترس ما هستن…ما توی جهانی هستیم که همه چیز فراوونه…زندگی هر روز داره راحت تر میشه…رفاه بیشتر…دسترسی به آموزش و امکانات رفاهی و درمانی بیشتر هست…اما ما آدمها باز میگیم قدیما خوب بود…من از اطرافیان بزرگترم مثل مادر و خاله ها و حتی دوستانم بارها شنیدم که قدیم زندگی بهتر بود…اتفاقا یبار ازشون پرسیدم که واقعا شما که میگید امکانات نداشتید چی اون موقع بهتر بوده…خیلی از زنان سر زایمان فوت میکردند….دایی خود من توی یک زایمان سخت دچار پارگی عصب بازو و از یک دست برای همیشه معلول میشه…در صورتی که در حال حاضر چنین مواردی با سزارین به راحتی به دنیا میان…مادرم تعریف میکنه که چطور باید میرفتن از چشمه آب می اوردن و چقدر توی زمستون اینکار براشون سخت بوده و چقدر همه چیز براشون عذاب آور بوده…چطور میشه که این همه امکانات و آسایش باعث نمیشه ما آدمهای خوشحال تری باشیم؟ حالا مادربزرگ من بازم میگه که اون موقع ها باز بهتر بوده…آیا بچگی مادربزرگ من شرایط واقعا بهتر بوده؟

    خیر

    اینا به دلیل ساده کارکرد ذهن ما رخ میده که اساسا یاد گرفته روی نکات منفی تمرکز کنه…همیشه بهانه میگیره…همیشه مقایسه میکنه…این مقایسه یا با شرایط افراد دیگه است یا با شرایط گذشته و همیشه هم تمرکزش روی نکات منفی هست و از جنبه احساس بد مقایسه میکنه…

    به قول قرآن این از “کفر” ریشه میگیره…هم ریشه با پوشاندن….یعنی ذهن ما حقایق رو میپوشونه…فیلترهایی میگذاره که محیط رو از جنبه اون فیلتر ها نگاه میکنیم

    مثلا وقتی سن ام کمتر بود همیشه به ظاهر خودم ایراد میگرفتم…یا چاقی موضعی در ناحیه ای از بدن…یا گودرفتگی زیر چشم…خط رویش موی نازیبا…فرم دست…فرم پا…پوست…حالت ابرو…حالت چشم…رنگ چشم…خلاصه این ذهن من هربار به ایرادی پیله میکرد تا منو نازیبا معرفی کنه…حتی اگه کسی از زیبایی من چیزی میگفت من زود فراموش اش میکردم کافی بود کسی انتقادی بکنه اون تا ابد با منه و همیشه داره در ذهنم مرور میشه…اما با کار کردن روی ذهنم و عزت نفسم نمیگم عالی شدم اما حالا با اینکه من الان سنم بالاتر رفته همیشه عکس هام رو میبینم نسبت به مثلا 10 سال قبل واقعا احساس میکنم بهتر شدم…خوب هیچ چیزی قطعا اونقدر بهتر نشده فقط احساس من بهتر شده و من زیبابین تر شدم…من موفق شدم برخی از فیلترهای کفر رو بشکنم و فیلتر های شکر رو جایگزین کنم

    حالا من در مورد برخی موضوعات که اساسا جز زیبایی چیزی نمیدیدم…مثلا طبیعت…مثلا جنگل و روخونه…که عاشق شون هستم…مثلا حیوونا…خوب اینا که سخت نیست زیبایی شون رو ببینی

    اما من زیبایی انسان ها و سیستم های انسانی رو نمیتونستم ببینم…هنوزم مقاومت دارم و بازم سختمه

    فکر میکردم انتقاد کردن یک حسن هست…فکر میکردم کسی که انتقاد میکنه و هرچه انتقاد بیشتری رو تشخیص بده فرهیخته تر و هوشمندتر هست…و تازه تمام تلاشم رو میکردم تا بتونم بیشتر انتقاد کنم …فکر میکردم خیلی جسور هستم و این توانایی من هست که انتقادات رو تشخیص داده اونها رو به سمع و نظر فرد مسئول میرسوندم…ایشون رو با خاک یکسان میکردم تا درس عبرتی باشه برای آیندگان…فکر میکردم انتقاد سازنده است و باعث بهبود میشه…این باعث میشد که آدمهای اطرافم به نوعی دلهره داشته باشند که بخوان مورد انتقاد من قرار بگیرن…تازه فکر هم میکردم که من همیشه عقل کل هستم…البته انصافا همیشه در حال بهتر کردنم بودم…اما این نبود که من عالی تر از بقیه هستم…یا من مصون از هر اشتباهی هستم…وقتی میدیدم کسی انتقاد میکنه بخصوص این گفتگوهای انتقاد محور در حوزه اقتصاد و سیاست و فوتبال رو خیلی تماشا میکردم و ازشون یاد میگرفتم…تازه میخواستم خودم رو توی حوزه انتقاد به روز نگه دارم…

    یه مثال میزنم که خیلی دقیق تر ذهنم رو بشناسم…چون هدف اینه…من خواهری داشتم همیشه میگفت یسری کارها رو وظیفه خودش نمیدونه بلکه اونا رو باید همسر آینده اش انجام بده…میگفت رویاهای بزرگی نداره…میخواد یه زندگی خونوادگی خوب داشته باشه…همسرش حمایتش کنه…و خیلی مهمونی و سفر رو دوست داشت…همیشه هم دنبال بهونه ای برای گشتن و مهمونی و سفر بود…خوب نتیجه اش چی شد؟ جهان هم همینا رو بهش میداد…قانون جهان اینه…واقعا شرم دارم که بخوام بگم من همیشه از هر فرصتی استفاده میکردم که بخوام این ویژگی اش رو به رخ خودش یا بقیه بکشم…خواهرم بسیار مهربان و صبور و دوست داشتنی هست…اما من این رو به ساده لوح بودنش تعبیر میکردم…خیلی دوستش داشتم اما میگفتم که او کار خاصی نمیکنه ذاتش مهربونه…اونی که داره انتقاد میکنه…و در تلاش برای بهبود اوضاع هست داره کار اصلی رو میکنه…اونا اشخاصی درجه دو هستند در نهایت کار خاصی در جهان پیش نمیبرن چون هدفی ندارن و فقط پی خوشگذرونی و اهداف زودگذر دنیا هستند…معلومه نتیجه زندگی مون چی میشه…اینو بعنوان مثال عنوان میکنم که برای خودم راه گشا باشه…در جریان اختلافات شدید والدین ما که منجر به درگیری های بسیار ناراحت کننده شد جهان خواهرم رو که همیشه تمرکزش روی مسائلی بوده که شادش میکرده با یک مهاجرت به خارج از کشور میبره تا باز شادی بیشتر رو تجربه کنه و توی این درگیری ها نباشه…اما من با اینکه ویزام دوبار آماده شد نتونستم برم…چون من با درگیری هم فرکانس بودم…من باید باشم و تمامی اون درگیری ها رو از نزدیک شاهد باشم توی بطن اش باشم…انتقاد کنم و انتقاد بشم…درگیر مسائل بقیه بشم…خوب هیچ وقت هم که ما نمیتونیم اوضاع بقیه رو درست کنیم…و من هر روز افسرده تر و دلمرده تر میشدم…احساس حسادت تمام وجودم رو پر میکرد و سعی میکردم زیاد با بقیه ارتباطی نداشته باشم و منزوی شدم…احساس میکردم توی باتلاقی فرو رفته بودم و هر روز بیشتر توش فرو میرفتم

    من طبق قانون جهان آسان شده بودم برای سختی ها

    توجه به انتقادات انتقاد بیشتر ایجاد میکرد..من همیشه در فرایند کارهام گره می افتاد…اتفاقاتی برام می افتاد که روی کره زمین برای یک در میلیون رخ میداد…

    اما خداوند بهم لطف داشت و منو به این مسیر هدایت کرد…من با کانون توجه ام خودم و آسان کرده بودم برای بلاها…اما خدا برنامه دیگه ای برای من داشت

    خدا دستم رو گرفت و قدم به قدم منو با خودم و جهان اطرافم آشتی داد و به صلح رسوند…البته این فرایند به صلح رسیدن واقعا نیازمند استمرار هست…اون ذهنی که طی سالها برنامه ریزی شده برای تشخیص بدی ها به این راحتی رام نمیشه…اما من تا حد خوبی رامش کردم…و دارم در این مسیر ادامه میدم…نشانه اش هم اینه که وقتی دیشب داشتم با خواهرم تصویری صحبت میکردم از دیدن چهره معصوم و مهربونش و لبخندش واقعا اشک توی چشمم جمع شده بود و دلم میخواست برای اینهمه سال که بهش حس بدی داشتم ازش طلب بخشش کنم…البته که اونا همه توی قلبم بوده و من به خودم صدمه زدم…من جایگاه خداوند رو با نفرت و کینه پر کرده بودم اما حالا تلاش میکنم که این جایگاه رو با انرژی خدا پرش کنم…هر روز…هر روز

    من انقدر شخصیت منتقدی که داشتم حتی در ماه های اولیه آشنایی من با استاد به جای استفاده از این آگاهی ها برای رشد خودم باز از این آگاهی ها برای انتقاد استفاده میکردم اینبار به شکلی متفاوت…بعد از مدتی دهانم رو بستم و دیگه کمتر بحث میکردم یا کسی رو نصیحت میکردم و تا همین اواخر فکر میکردم دارم خوب کار میکنم…اما دیدم ای دل غافل….من توی ذهنم بدون اینکه حواسم باشه باز دارم همون انتقادها از خودم یا بقیه رو انجام میدم و یه منبع نشتی انرژی بزرگی رو در خودم پیدا کردم…فرقی نمیکنه انتقاد یا قضاوت توی ذهنت هست یا به زبون میاری یا مینویسی…مهم ارتعاشی هست که میفرستی…و بعد دیدم که این یکی از بزرگترین پاشنه های آشیل من که باعث میشه من احساس خوب پایدار نداشته باشم و نتونم نتایج خوب پایدار هم بگیرم…درهایی بارم باز میشد که من اصلا انگشت به دهان میشدم…اما در بعد از مدتی کوتاه تبدیل به دیوار میشد…تازه من تا همین اواخر توی توهم بودم که اون دره به این دلیل بسته میشده که حتما اون به خیر و صلاح من نبوده…و الان میفهمم که این الگوی تکرار شونده من بوده…اصلا در مورد من بحث الخیر فی ما وقع نبوده….

    این رو هم اضافه کنم که من خودم رو هم شدیدا انتقاد میکنم…یعنی حتی خودم هیچ وقت در حد استانداردهای خودم ظاهر نمیشدم…

    کمالگرایی در مورد خودم و بقیه…که منجر به انتقاد دایمی از خودم و بقیه میشده از ریشه های اساسی مشکلات زندگی من هستند…و از زمانی که متوجه شون شدم…سعی میکنم تا حد امکان باهاشون همکاری نکنم…و افکارم رو بهتر رصد کنم…ذهنم رو بهتر جهت دهی کنم….

    تمرین تمرکز روی زیبایی ها و نعمتهای خداوند در مورد من باید با شدت بیشتری متمرکز روی نکات مثبت خودم و بقیه آدمها باشه…باید بیشتر تمرکز کنم روی توانایی هام و نعمتهای وجودم و مدام یه کار خوبی که میکنم رو به روی خودم بیارم…آفرین بگم…به بقیه آفرین بگم…

    استاد خوبم واقعا دارم تمرین میکنم و قول میدم باز فشار و جدیت تمریناتم رو بیشتر کنم….یعنی یاد گرفتم از شما که حرف مفت بزن نباشم…اصلا من همیشه عملگرا بودم اما عملگرایی من با باورهای نادرست در مسیر نادرستی هدایت میشده…واقعا بهتر شدم و میبینم در مواردی شخصیتم واقعا عوض شده اما جاهایی هم تشخیص میدم که با تحسین کردن مقاومت دارم…که بهم میگه تو هنوز جای کار داری…هنوز باید جدی کار کنی

    این مسیر هر روز ادامه داره و هر روز داره زندگی ام بهشتی تر میشه…چون با کار کردن مستمر اون آگاهی ها واقعا داره توی وجودم ریشه میزنه و من نتایج رو حاصل اون استمرار میدونم

    خدایا شکرت برای شرکت در کلاس امروز…

    خدایا شکرت اینها رو گفتی تا بنویسم که ذهنم رو بهتر بشناسم…این اعترافات سخت هستند اما میدونم که این نوشته میتونه به خودم و بقیه که همین مشکل رو دارند کمک کنه…

    خدایا شکرت که امروز هم در کلاس حاضر خوردم :)))

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای: