live | پاسخ های کلیدی به چند سوال - صفحه 29
https://tasvirkhani.com/fa/wp-content/uploads/2019/09/abasmanesh-23.jpg
800
1020
گروه تحقیقاتی عباسمنش
/fa/wp-content/uploads/2015/12/logo-with-title-340x85.png
گروه تحقیقاتی عباسمنش2024-09-24 06:07:032024-09-25 05:45:56live | پاسخ های کلیدی به چند سوالشاید این موارد نیز مورد علاقه شما باشد
به نام خدا
سلام خدمت همگی
خانه تکانی ذهن،گام پنجم
تقوا یا همون کنترل ذهن
وَمَنْ یَتَّقِ اللَّهَ یَجْعَلْ لَهُ مَخْرَجًا
خداوند به متقین وعده داده هرگز در بن بست قرار نگیرند
امروز برای سرویس ماشین وقت گرفته بودیم و طبق محاسبات باید کمتر از یک ساعت اونجا بودیم و ساعت ده و نیم صبح حرکت کردیم و کمی هم زودتر راه افتادیم تا سره موقع برسیم و از زیبایی های راه و جاده استفاده کنیم و چقدر زیبایی و طراوات ماه مهر ،جلوه ی بیشتری به طبیعت داده بود و خیلی محو پرندگان زیبا ،ابرهای تکه ای،هوای پاک و تمیز،جاده های آسفالت یک دست،نظم و انضباط راه و …شدم و لذت بردیم!
در ورودی شهر تبریز یه ترافیکی شروع شد و وقتی از اینترنت مدت مسافت ترافیک رو جستجو کردیم بیش از پنج کیلومتر اونم کامل راه بندان که اصلا میلی متری ماشینا حرکت نمی کردند!
پسرم گفت یه ربع دیگه باید اونجا باشیم و با این ترافیک محاله که سر وقت برسیم و وقتمون کلا از بین میره!
گفتم نگران نباش ما سر موقع می رسیم و نذاشتم هم ذهن خودم شروع به نجوا کنه و هم ذهن ایشون ولی گفتن که با این ترافیک ما بیش از چهل دقیقه تاخیر خواهیم داشت ولی گفتم می رسیم!
چون خدا خودش راه میشه،چاره میشه،برنامه ریزی خدا حرف نداره،هر چی بشه خیره و نگران نباش ولی ایشون گفتند مامان خیلی خوشبینی من همین جا میگم که دیر می رسیم و وقتمون باطل میشه!
ولی من دلم قرص بودچون از صبح حالم عالی و فوق العاده بود و مطمئن بودم هر چی که بشه صد در صد خیره و دقیقا همون طوری که پسرم گفته بودند حدود نیم ساعت تا چهل دقیقه طول کشید تا از اون حجم ترافیک بسیار شدید بیرون بیاییم و ساعت دوازده که وقتمون بود شد دوازده و نیم و ده دقیقه بعد از اون رسیدیم به در ورودی شرکت و روی هم شد چهل دقیقه!
پسرم گفت میریم ولی اون قدر سخت گیرند که فکر نکنم اصلا راه بدن ما رو و باید برگردیم!
من هیچی نگفتم ولی باز هم دلم آروم بود و هیچ تشویش و اضطرابی نداشتم!
رفتیم داخل و وقتی به کارکنان شرکت گفتیم که برای سرویس ماشین اومدیم گفتند نیم ساعت قبل برق رفته و سیستم کلا قطعه و حدود ساعت سه میان اگه کاری دارید داخل شهر انجام بدین و به محض اومدن برق،اولین نفر با شما تماس می گیریم!
وای خدای من،تمام وجودم پر از حس سپاسگذاری شد،پر از اشک،پر از اینکه خدایا چه جوری ازت تشکر کنم بابت این برنامه ریزی دقیقت که اگه به من برچسب دیوونگی نمی زدند همونجا جلوی همه سجده میکردم مقابل این قدرت دانا و ناظم کل!
همون زمانی که ماتاخیر داشتیم از همون ساعت برق اون منطقه از شهر تبریز رفته بود تا خدا تمام کائنات رو دست به دست هم بده تا این برنامه ریزی دقیق در زمان و مکان مناسبش انجام بشه و همون موقع پسرم گفت شانس آوردیم وگرنه خیلی دیر کرده بودیم!
ولی من می دونستم شانسی در کار نبود این نتیجه ی کنترل ذهن و کنترل نجواهای شیطان بود تا ذهنمون و افکارمون رو پریشون تر نکنه و تقوایی رو که یاد گرفته بودم رو در عمل باید نشون میدادم،تا هم ایمانم قویتر بشه و هم قدرت کنترل ذهنم رو بیشتر کنم!
خدایا!هزاران هزار بار شکرت که فوق العاده پاداش دادی!
سه ساعت وقت آزاد داشتیم تا بواسطه ی این کنترل ذهن زیبا و تقوایی که نشون دادیم کل شهر رو بگردیم و خرید کنیم و ناهار فوق العاده خوشمزه ای رو نوش جان کنیم تا برامون قدرت این خداوند،باور پذیر بشه!
خداجانم!شکرت که امروزم رو به زیباترین شکل ممکن به کمک خودت خلق کردم!
شکرت که اجازه دادی تا یه روزه دیگه یاد بگیرم و عمل کنم به قوانین زیبا و بی نقصت به قدر باور و ایمان!
شکرت که مرا خالق آفریدی،خالق لحظه لحظه ی زندگیم!
شکرت که مرا لایق آفریدی تا در این سرزمین زیبا شاهد نعمت ها و زیبایی های جهانت باشم و شکر گزار!
شکرت که عاشقانه دوستم داری بدون اینکه به من نیاز داشته باشی!
شکرت که گام پنجم رو به زیبایی هر چه تمامتر و باایمان به خودت و توکل به تنها نیروی جهانیان برداشتم!
شکرت که دوباره در این ساعت،در فرکانس فوق العاده ایی هستم که وصله وصلم به خودت و نیرویت که کل جهان رو در بر گرفته!
شکرت که اجازه ی یک صلات دیگر،یک عشق بازی دیگر رو بهم دادی!
شکرت که دارمت و داراترین فرده جهانم!
شکرت که احساسم اون قدر عالیه که میتونم تا صبح فقط و فقط برایت بنویسم!
شکرت که امروز زیباترین خریدم،دفتر دویست برگی بسیار زیبا همراه با یه خودکار عالی ست که میدانم تمامش را از وجودت پر خواهم کرد!
به نام خدای قادرم
خدایا توبه ی مرا بپذیر و تمام فرکانس های نادرست مرا به فرکانس درست تبدیل کن همانا تو غفور و رحیمی.
پاشنه آشیل من
دادن قدرت به قانون آدمها، رییس جمهور ها
یک جایی دیدم این پاشنه آشیل مرا فلج میکند، گفتم باید درستش کنم، لذا شروع کردم به باورسازی.
بعد به خودم آمدم دیدم، قانونها برای من عوض میشوند.
کارمند هتل میگوید:« فقط برای شما، اینبار این کار را میکنم.»
پلیس برخلاف قانون کاری میکند به دلخواه من
همه را تک تک هنگام وقوع نوشتم.
یک لیست بلند بالا دارم از اینکه من در لوای لطف الهی هستم نه قانون انسانها.
هر چند وقت یک بار میخوانمش، تحسین و تاییدش میکنم.
و استاد جانم چقدر زیبا بیان کردند.
قدرت از آن خداست.
قدرت بقیه در زندگی تو صفر است.
خدایا ممنونم برای این پروژه ی شایستهی من
به نام خداوند هدایتگرم
سلام خدمت دوست عزیزم بهار جان
عزیزم تو بینظیری
تحسینت میکنم به خاطر باورهای جدیدی که در این حوزه داری میسازی
مچکرم که این کامنت رو نوشتی و این موضوع مهم برای من دوباره یادآوری شد با خوندن کامنت شما
مچکرم عزیزم
در پناه خداوند سالم و سلامت و موفق باشی عزیزم
پریسا
بنام خدا
گام پنجم
در مورد توجه ب زیبایی ها
کلا من آدم ریز بینی هستم
وقتی با ماشین میریم تو شهر ی دور بزنیم
من همه مغازه ها رو نگاه میکنم
تابلو هاشون
مشتری ها
ماشین ها
وبمحضی ک مغازه ای تازه باز شده باشه
یا تابلوش تغییر داده باشه متوجه میشم
مثال اخیر
سر خیابون ما کمتر از یکسال پیش یک مغازه باز شد
که گوشه پایین تابلو دوتا شماره تماس با دوتا فامیلی نوشته شده بود
و چند هفته پیش ک با همسرم رد میشدیم
متوجه شدم ک یکی از اون شماره ها رو از روی تابلو پاک کردن
ب
همسرم گفتم و ایشون کلاااا اصلااا متوجه شماره تماسها نشده بود در حالیکه من فامیلی پاک شده رو یادم بود ( تا حالا یکبار هم ب اون مغازه نرفتم)
همیشه ب گلهای باغچمون نگاه میکنم
امروز دیدم درخت گل کاغذی مون گل جدید داده
درخت یاس مون 4 تا غنچه اش باز شد
و کلی ذوق کردم و خداروشکر کردم
رفتم بوش کردم و گفتم خداروشکررر
من توی تیر ماه زندگی دربهشت رو تماشا میکردم ب زیبایی ها توجه میکردم
و خدا هم من ب سفری عالی هدایت کرد
ب دشتهای سرسبز و زیبا
چ سفر لذت بخشی بود
سفر به روستای داماش گیلان
به نام فرمانروای جهان
سلام به استاد عزیز و خانم شایسته عزیز
خدایا شکرت برای این همه نعمت و زیبایی و فراوانی
چقدر دنیای زیبایی داریم ،چون همه چی داره
هم چیزای خوب داره ،،هم چیزای بد
باید از خوبی ها لذت برد و از بدی ها درس گرفت
واقعا چرا ما همه چی رو سخت میگیریم
چرا همیشه حس بد داشته باشیم نسبت به بقیه
ما باید کنترلش کنیم ذهن رو وبه احساس خوب برسیم
چون هر کس به هر آنچه رسیده حقش بوده
طبق خواسته خودش بوده
پس من در هر مرحله از زندگی هستم نباید احساسم بد باشه که چرا بالاتر نرفتم ،
چون این خواسته خودم بوده
و خیلی راحت ذهنم رو آروم میکنم
و احساسم رو خوب میکنم ،،،،،،
قوانین جای خودش رو داره
ما باید راه خودمون رو بریم و فقط به هدفمون فکر کنیم و کاری به قوانین نداشته باشیم
یا مسیر باز میشه ، یا تو میری جای که این قانون سختگیر نیست
فقط با امید به خدا حرکت کنیم چون تنها فرمانروا خداست و دیگر هیچ ،،،،،،
من شرایط خوبی رو دارم تجربه میکنم
هر روز، صبح ،ظهر،، شب توی دفترم سپاسگزاری میکنم
ویه حس آرامش درونی دارم ،وبهم میگه مسیر رو ادامه بده ،این یک مسیر زیبا و پر از اتفاقات خوب است
چون دارم حسش میکنم دارم میبینم
خیلی کم مریض شدم
خیلی کم اتفاقات ناخوشایند پیش میاد
اصلا ذهنم درگیر نمیشه دیگه
غصه هیچی نمیخورم
اتفاقات خوب رو دارم هر روز تجربه میکنم
چرا اینها قبلا نبود ،پس الکی این اتفاقات خوب نیفتاده
دلیلش همین سپاسگزاری و تمرکز بر نکات مثبت
واحساس خوب داشتن بوده
که حالا اینقدر حالم خوبه
ومسیر آسفالت رو دارم پیش میرم
خدایا شکرت
خدایا هزاران بار شکرت
شاد و پیروز و تندرست باشید
به نام خدای هدایتگر…
سلام به جمع خانواده صمیمی عباس منش
خداروشاکرم برای بودن در پروژه گام به گام خانه تکانی ذهن…
به عطه خداوند من 3 سالی هست در روند یادگیری قانون هستم و این سه سال ادامه دار بوده و این تغییر و فرکانسی رو هر روز بهتر میشم،همون روتینی که در لایوهای قبلی گفته سد و با هر بار گوش دادن نوشتن و تفکر کردن یه گام به جلو میرم و یه زنگار برداشته میشه
باورهام آنقدر کهنه و قدیمی و سخت هستن که باید هر روز تمرکزی تر از دیروز باشم…هر روز به لطف خداوند متعهد تر میشم برای بیرون آوردن آشغال های قدیمی و زمین گذاشتن کوله بار سنگین گذشته که سال هاست دارمحملش میکنم و این زمین گذاشتن هم فقط با روتین و تکرار هر روزه که واقعاااااجهاد اکبر میخواد و من هر روز به خودم میگم من توانایی زیادی دارمو از پسش بر میام…
امروز موجی از اتفاقات الهی برام افتاد،شاید بهتره بگم چند روزه،سلید بهتر بگم هر روز…
امروز من آزمون عملی داشتم توی فنی حرفه ای…اول صبح و از چند روز قبل با خداوند مکالمه داشتم…خدایا یه آزمون راحت…آزمون گیرنده مهربان و راحت گیر…دوختهای راحت که مث آب خوردن باشه برام…دو تا فرشته برام بفرست..کارهام راحت پیش بره…
شاید بهتره برم بازم قبل تر…من با یه تصمیم که اونم نشانه بود…بازم قبل تر…هی یادم میاد… یه هدایت که گفت اگهی آموزش بذار دیوار…گذاشتم،با اینکه ترس داشتم و نجواها بود…گوش دادم و گفتم خدایا تو هدایتم کن…یه پیام آومد که من میخوام یه اموزشگاه بزنم شما مایلید مربی من بشید…من حالا مدارکم مال 10 سال پیش بود،نیاز به تمدید داشتن و مدرک مربی گری هم نداشتم…گفتم بله با کمال میل
خوب کارهای که باید انجام میشد،تمدید کارتها و شرکت در کلاسها که هزینه هم دارن…منم انقدری نداشتم که هزینه کنم…ولی کلاس اولی رو شرکت کردم،نصف شهریه رو دادم و بقیه موند سر ماه…گفتم خدایا اگر خیره و برام خوبه خودت جورش کن…تازه ترس تمدید کارتها هم بود،چون الان توی استان هستم،10 سال پیش مدارکم رو توی شهرستان گذروندم،گفتم خوب حالا کی میره شهرستان،اونم 4 تا مدرک که باید تمدید بشه و پروسه خودش رو داره…رفتم گفتم آقا من میخوام از کلاس پداگوژ ی انصراف بدم و نمیام،مربی گفت چرا؟گفتم فک کنم تمدید مدارک پروسه سختی داره،ایشون گفتن تو حالا نپرسیدی میگی سخته،فردا برو مرکز اگر سخت بود و درتوانت نبود منپولت رو میدم دیگه نیا…فرداش پرسیدم،گفت اصلن آزمون کتبی نداری،عملی هم راحته،همین جا توی مرکز انجام میشه…مسؤل آزمون گفت آب خوردنه برای شما که در حال کاری و مشتری خودتو داری نگران نباش و هفته دیگه بیا آزمونت رو بده…
خوب امروز روز آزمون بود…مکامله من و خدا…
خدایا یه آزمون گیرنده مهربان،خوش اخلاق،امروز روز منه،من در بهترین زمان و مکان هستم،خداوند همراه منه،پارتی منه،پشت سر و پیش روی منه،آزمونی هلو و راحت…توی مسیر با قلب مالامال از شوق و سپاسگزاری به مرکز رسیدم…
آزمون گیرنده اولی که باهاش هماهنگ کرده بودم به دومی گفت ببین خانم ایشون چهار تا مدرک برای تمدید دارن،اولی که اوکی هست،چون برام الگو آماده آورده (اینو بگم روز اول برای تمدید به ایشون گفتم من مشتری شخصی دوزی دارم و اینا…گفتن الگو میکشی،گفتم اره،میخوای برات بیارم،گفت اگر زحمتی نیست بیار)اینا برای درس الکو سازیش،دیگه نمره اونو رد کن،این اولی به لطف خدا
گفتن برو محل آزمون تا خانم فلانی بیاد آزمونت رو بگیره…منمنتظر ایشون شدم،داشتن با همکارنشون در مورد اتفاق دیشب که جشن عقد دخترشون بود حرف میزدن،اخر مکالمه اسم شهرمنو آورد و بعد آمد برای آزمون…توی مسیر گفتم خانم شما اهل این شهر هستید گفتن اره،گفتم منم اهل اونجام،گفت اون اقایی که خیابان شکریه گل فروشی داره کی شما میشه،گفتم داداشم…دیگه خودش بیوگرافی خانوده منو و گفت و آشنا در آومد…گفت من دو روز پیش برای تزئین نات اتاق و سفره و عقد و گلآرایی پیش داداشت رفتیم
برای آزمون گفت خوب دیگه همشهری منی هر مدلی دوس داری بدوز…وااااای خدای من...من حالا به قول دخترم پروانه تو دلم پرپر میزد از ذوق…اولی در عرض نیم ساعت دوخته شد...دید که مسلط به کارم گفت،مدل دومی پارچه بدم شلوار برای دخترم میدوزی…گفتم بله با کمال میل…پارچه از ایشون شد،پارچه من دست نزده موند….
گفتم خانم فلانی من میخوام کارتهای مربیگری بگیرم،کلاس پداگوژی اموزشگاه فلانی رفتم.گفت چرا رفتی می ومدی اینجا با هزینه خیلی کم میگذروندی،گفت کلاس آی سی دی ال رفتی،گفتم نه هنوز…گفت دیگه اونو نرو،بیا اینجا خودم کارهشو برات انجام میدم،نگرانش نباش،کلاس بعدی تقریبا رایگان شد…در اینحین یه مراجعه کننده آومد گفت من الان از ازمون پداگوژی میام با فلانی کار دارم…گفتم من کلای پداگوژی آموزشگاه رفتم هزینه دادم،گفت اره من چون هزینه کلاس نداشتم،گفتم اوضاع به نفع من عوض میشه و خدا کمک کرد اومدم مرکز رایگان شرکت کردم،اینم یه پیام دیگه از کسی که قانون رو نمی دونه،ولی من پیام خداوند رو دریافت کردم…خدا شاهده خودش گفت نمونه سوالاتت رو برای این خانم هم بفرست ایشونم هم آزمون دارن…خانم آزمون گر که همشهریم در آومد،برگاش ریخته بود،گفت خانم اسفندیاری چیکار کردی در راه خدا برات همه چی جور میشه،این تا اینجا
آخرای ازمون سومی بودم،دوتا خانم اومدن با مربی آزمون گر دوست بودن،مربی مرکز بود،بعد از گپ و گفت،گفتم شما ازمون گر هستید؟گفت اره..گفتم چی….گفت آی سی دی ال…باورتون میشه
گفتم خانم دیدی خدا میذاره سر راهم
مربی گفت،خوب خانم فلانی ایشون همشهری منن،ازمون میخواد بده،سوالات رو براش بفرست،آزمون عملی هم بگیرررر….وای خدای من…منتپش قلب گرفتم از این همه دقت خداوند
اون مکالمه همه شون دقیق اجرا شد…کارها مثل آب خوردن پیش رفت…خدای من کلاس دومی که هزینه برام سخت بود و تایم حضور در کلاس هم…برام حل شد
اینه که استاد میگه در مسیر درست باشی کارها باید راحت انجام بشه و در عین حال احساست هم خوبه،تقلایی نداری،روی دوش خداوندی و تو پادشاهی میکنی و اینه که من امروز شوق داشتم و به خودم میگفتم دیدی خانم اسفندیاری جان،دیدی قانون چقدر دقیق و درسته…تو باید در مسیر باشی،رها و خوشحال…خودش انجام میشه
بعد کارت چهارمی هم گفتن هفته دیگه بیا،اینجا فقط برش بزن و برو،فقط همین
کار به این راحتی میشه آخه
بعد نجواها اول کار چی گفت و با آگاهی لایو این جلسه..توحید توکل و بودن در احساس خوب و در مسیر درست بودن،تغییر زاویه دید
اون تمرینها،دوختها،کار کردن های اول،که پولی درش نبود،ولی برای من تکرار بود،تجربه بود،الان به کارم اومده،در عرض 3 سال انقدر رشد کردم که میتونم آموزش بدم،مربی بشم
آزمون گر خودش گفت احسنت در عرض نیم ساعت یه بلوز دوختی،خودش کیف کرد
من این مهارت رو نداشتم،با شروع قانون آرام آرام منم رشد کردم،کار کردم،دوختم،اوایل کارم هر کس رو میدیدم میگفتم برات لباس بدوزم؟و جالبه همه قبول میکردن،بعد من ترس…ولی میدوختم…همین جوری در این سه سال دوختم،هی به چالش کشیدم،دوره خریدم،دوختم،دیدم…جالبه پول دوره هامم میرسید...دوستم با کمال میل میداد،میگفت تو یاد بگیر من پولشو میدم…ایشون هم به اندازه من مشتاق بود
اینه خداوند همه چیز میشود همه کس را…
برای من شد،دستانش شد برای شروع کار با هیچ سرمایه اولیه،هیچی ینی هیچی،حتی یه هزاری،محل کار اونم در بهترین نقطه شهر،کارت بانکی و شارژش به نام خودم،محل فروش،تمام وسایل کار،از سیر تا پیازز،بدون دادن یه هزاری،محل کار رایگان،آب و برق و گاز و کرایه جا رایگان با مدیریت خودم،تازه ازم تشکر میکرد که دارم میام…خوب اینا چیه اگر لطف خداوند نیست
من تا صد سال آینده درخواب هم نمیتونستم این شرایط رو ببینم
تازه هزینه تمام کلاسها،دروه ها،سفرها،همه هزینه های محل کار،با ایشون هست،من فقط میرم اونجا
مشتری ها آومد،بدون هیچ سرمایه،شناخت،دستاوردی،رزومه ایی،همه چی این سه سال به نفع من رقم خورده
روز قبل همین ماجرا هم،ولی هدیه های خفن با انتخاب خودم دریافت کردم،وقتی فکر کردم دیدم همه نیازهای اولیه من،خوراک،پوشاک،مسکن، محل کار و…همه برام رسیده،حداقل سال 1403 من هیچ هزینه ای،هیچ هزینه ای برای لباس،کفش،روسری،لباس تو خونه ندادم،همه برام به صورت هدیه آومده،در بهترین کیفیت...میدونی اینا چقدر هزینه های جاری منو کم کرده…بعد من هی یادم میره…اشکالی نداره…ولی این تکرار و یاد آوری مهمه
اومدم اینجا برای ثبت رویدادهای زندگیم که هر روز هم داره بهتر میشه بنویسم،یادآوری کنم چون ذهنم همیشه در حال نجواست و من باید همیشه در حال تکرار و یادآوری باشم،این وظیفه منه
هر روز که میگذره،با تمرکز خودم،با جدیت و پشتکارم،تغییر مدارم رو میبینم و خداروشکر میکنم برای این تعهد و پشتکار که لطف خداونده
اینا رو گفتم و نوشتم اول برای یاد آوری به خودم،ثبت وقایع،چون هر بار بهتر میشه که بدونم این روند چه طوری پیش رفته.دادن ایمان و امید به دوستانم،تمرکز رو نعمتهایی که جاریه
درسته در آمدم کمه،ولی اینم سه سال پیش نداشتم،این مهارت رو نداشتم، این ایمان رو نداشتم،این آزادی تایم برای خودم و کار کردن روی خودم رو نداشتم،این احساس لیاقت و ارزشمندی رو نداشتم،اینا سرمایه های منن،درستع درآمدم کمه،ولی هر روز داره بهتر میشه...من در مسیر درستم و این کافیه،خداروشکررر
من به خودم و دستاوردهام افتخار میکنم
من لایق عشق آرامش شادی و احترام هستم
من همینجوری که هستم کافیم
من بی قید و شرط لایق و ارزشمندم
من خودم رو به خاطر خطاو اشتباهاتم میبخشم
من انرژهای مثبت،اتفاقات و رویدادهای مثبت رو جذب میکنم
من امکانات و شرایط کافی برای رشد و پیشرفت رو دارم
خداوند حامی و همراه منه…
خانم شایسته عزیز ازتون سپاسگزارم
به نام الله مهربان
سلام و درود ب اساتید عزیزم
نمیدونم چند روزه کامنت میذارم میگه تکراری هست
نمیدونم کامنتهام منتشر میشه یا ن
ولی کلی حالم عالیه
کلی اتفاقهای خوب داشتم و توی کامنتهام نوشتم امیدوارم ارسال بشه
مریم بانوی سپاسگزارم از شما این آگاهی ها فوق العاده هستن
تمامشون رو دانلود میکنم و مجدد گوش میدم
در پناه الله مهربان باشید.
بنام خدای عزیزم که مثل هوا همه جا پخشه
سلام خدمت استاد عزیزم و خانم شایسته مهربون
به لطف شما و آگاهی هاتون من تونستم اینستاگرام،واتساپ،تلگرام و همه ایردراپ هایی که داشتم رو حذف کنم چون فهمیدم اینا تمرکز من رو از رو هدف برمیداره و منو سرگرم میکنه و وقتمو میگیره
اینا نشتی های انرژی من بود که خیلی خوب و راحت تونستم بزارمشون کنار
و الان تازه میفهمم چقد وقت اضافی دارم چقد متمرکز تر شدم چقد انرژی رفته بالا چقد ورودی های ذهنمو کنترل کرد چقد آروم شدم…و چقد حس و حال دلم خوب تر خوب تر میشه…
استاد عزیزم بابت تک تک حرفاتون باورهاتون و آگاهی هاتون ازتون سپاسگزارم….
به نام خداوند بخشنده مهربان….
سپاسگزار خداوندی هستم که منو در مسیر درست قرار داده، در مسیر رسیدن به خواسته هام به آسانی، راحتی و با لذت…
سپاسگزار خداوندی هستم که منو در مسیر این آگاهی های ارزشمند قرار داده….
سپاسگزار خداوندی هستم که دستان نازنینشو چون استاد عزیزم، مریم نازنینم و تمام دوستان نابم وارد زندگیم کرده که کلی باهاشون حالم خوبه….
سپاسگزارم خداوندی هستم که منو در مسیر گوش دادن، نوشتن، درک کردن و عمل کردن به این آگاهی ها قرار داده….
کی باورش میشه که این حرفها رو استاد رایگان داره ارائه میده در سایت؟؟؟؟
من خودم اگر این پروژه استارت نمیخورد عمرا سراغ شنیدن این فایلها نمیرفتم….
اینجا همون نقطه اییه که باید عاشقانه سپاسگزاری کنم از خانم شایسته عزیز و نازنین…عاشقتوونم که آگاهم کردین….چشمم رو بازتر کردید به دیدن زیبایی های زندگیم….دیدن نعمت های زندگیم….دیدن ارزش های زندگیم..چیزهایی رو شما به من یادآوری کردین که خیلی وقت بود فراموششون کرده بودم….عاشقتووونم و بسیار ازتون سپاسگزارم….
من خودم روند تکاملیمو دارم درک میکنم نسبت به 5 روز پیش که استارت این پروژه زده شد…اینقدر آرامش وارد زندگیم شده …اینقدر با خودم و درونم آرامتر شدم…انگار قلبم رئوف تر شده…دارم آدمایی رو که قبلا تو زندگیم بودن و همیشه اونا رو مقصر حالم میدونستم میبخشم…نسبت بهشون مقاومت ندارم…اول قلبم داره میبخشتشون بعد رهاشون میکنه….انگار دارم یاد میگیرم که دلیل حال خوب بدم خودمم…این درک رو قبلا نداشتم، بارها این جمله رو از زبان استاد شنیده بودم اما درکی که حالمو خوب کنه نبود…ولی الان خدا رو شکر انگار دارم با خودم و جهان اطرافم به صلح می رسم….دست و پا نمیزنم برای پول بیشتر، باورتون میشه از وقتی متعهد شدم این پروژه رو شروع کنم جهان برام زمان خالی کرد…زمان کار کردن روی باورهام…من تو باشگاه ورزشی کار میکنم …کارمم غذای باشگاهیه، همیشه صدای وزیک تو باشگاه زیاده و من با هندزفری نمیتونستم خیلی خوب و واضح فایلها رو بشنوم و در موردشون بنویسم….اما چند روز پیش یه هدفون خیلی حرفه ایی خریدم که بسیار زیاد برام خیر و برکت بهمراه داشت و مهمترین برکتش هم همین آگاهی ها بود، راحت میزارم تو گوشم و دفترمو با خودم میبرم باشگاه و فایلهای هر روز رو با دقت مینویسم ….خدارو سپاسگزارم که تمام این 5 گام رو نت برداری کردم….و باز به این نتیجه رسیدم که وقتی قلم رو به حرکت در میاری، آگاهی ها رو یه جور دیگه درک میکنی…الحق والا انصاف که همه چیز تکامله…باید بارها و بارها تکرار کرد و نوشت و نوشت و نوشت تا خلق شود….
چیزی که تو این 5 قدم زیاد تکرار شد توحید بود…چقدر این جمله استاد دلنشینه و آرامش بخش که همه چیز توحیده
بخدا که من جملاتی رو تو این فایلها شنیدم که عینا تو دوره های روانشناسی ثروت 1،2 و 3 تکرار شده بود…این نشون میده که فایلهای رایگان همونقدر ارزشمندن که فایلهای محصولات هستن….من چیزهایی رو بدست آوردم با این آگاهی ها که بینهایت ارزشمنده…گوهر وجودمو….خودمو..خود ارزشمندمو….
خداوندا ازت سپاسگزارم….
تو لا یتناهی هستی و مقدس….
تو وهابی….وهاب یعنی کسی که بی دلیل میبخشه….
خدایا، ازت میخوام منو به سمت خودت هدایت کنی، به سمت درک خودت….
این جمله فایل رو وقتی شنیدم، بدنم گرم شد. اینکه در زمان مناسب، وقتی من کاملتر بشم. وقتی من اعتماد بنفسم بره بالاتر، خودش اتفاق میافته
خانم شایسته بسیار ازت سپاسگزارم برای بروزرسانی این فایلها….
مراقب زیباییهای درونمون باشیم….
عاشقتوووونم
به نام خداوند مهربان
استاد عزیز: آگاهانه تلاش کنید به دنبال زیبایی ها باشید در همه چیز، زیبایی در همه ی ابعادش. واقعا اگر این کارو بکنیم زندگی چه گلستانی میشه.
داشتم فکر میکردم خداوند همون احساس خوبه، اگر میخوایم با خدا باشیم خداوند رو در کنارمون حس کنیم، باید با تمرکز بر زیبایی ها و لذت بردن از نعمتهامون در شادی و لذتی دائمی باشیم، این یعنی سپاسگزاری. سپاسگزاری یعنی آرامش داشتن به اعتبار حضور خداوند در کنارمون، سپاسگزاری یعنی نگاه به داشته ها و نعمتهایی که در اطرافمون داریم و از دل شاد بودن. سپاسگزاری یعنی غوطه ور بودن در یک آرامش و لذت دائمی که بخاطر یادآوری و ذکر مدامِ نعمتهای خدا و مهربانی و قدرت خدا در ما بوجود اومده، و ذهن کارش پوشوندن این زیبایی هاست، مثلا خود من اگر آگاهانه برنگردم زیبایی های امروز رو نبینم ذهنم میگه هیچ زیبایی خاصی نبود اما حقیقت چیز دیگریه، حقیقت اینه که چند روزیه همه ی کارهام بسیار راحت انجام میشه، چون دارم باور میکنم طبیعی اینه، حقیقتِ جهانِ خدا بر راحتی و آسون انجام شدن کارهاست، امروز برای یه کار کوچیک پوستی تصمصیم گرفتم به دکتر پوست مراجعه کنم و کلی تماس گرفتم با مطب دکترهای معروف که چون آخر هفته بود اکثرا نبودن یا شلوغ بودن و هیچ جوره نتونستم نوبت بگیرم ضمن اینکه مطب اون دکترها کمی فاصله داشت با من، و تنها جایی که حاضر شد نوبت بده مطب دکتری بود که فاصله ش با من 3 دقیقه بود یعنی پیاده هم میتونستم برم ولی من چون نمیشناختمش خیلی مایل نبودم برم اونجا اما رفتم اعتماد کردم به هدایت خدا و یه خانم دکتر متواضع بسیار خوشرو و بسیار مجرب و کاربلد بود که مشکل منو با یه بشکن حل کرد و در ذهنم تکرار شد: خدایا هرآنچیزی که تو هدایت میکنی بی دلیل نیست و یه حکمت و هدفی پشتشه، آخه من بهتر از اینجا کجا میتونستم برم؟ که هم مسیر فوق العاده نزدیک و راحت بود، هم دکتر بینظیر بود و کلی دغدغه های بی دلیل منو از بین برد با اطلاعات درستی که بهم داد، هم درکم کرد و مهربون بود. خدایا شکرت.
نکته مهم دیگه در این فایل برای من این بود که استاد گفتن زیبایی رو در آدمها هم ببینیم و جستجو کنیم این کاریه که با درون ما هماهنگه، اصن کاریه که برای مراقبت از خودمون باید انجام بدیم، چون تمرکز روی هر بدی در دیگران مارو از مسیر حال خوب و خوشبختیها و نعمتها دور میکنه.
استاد عزیز و خانم شایسته نازنین سپاسگزارم برای این فایلِ حال خوب کن.
بسم الله الرحمن الرحیم
سلامی عاشقانه از صمیم قلبم خدمت الگوی تمام عیار زندگی ام استاد سیدحسین عباس منش و سلامی صادقانه و خالصانه خدمت استاد دوست داشتنی ام بانو شایسته عزیز و تمامی هم فرکانسی های عزیزم
پروژه خانه تکانی ذهن | گام به گام (گام پنجم)
خدایا هزاران بار شکرگزارتم که سرعت نوشتن کامنت هایم بهتر و با کیفیت تر شده خدایا از صمیم قلبم سپاسگزارتم
میخوام مثال هایی از شخص خودم بزنم در مورد تقوا (کنترل ذهن) که در چه شرایط هایی تونستم کنترل ذهن داشته باشم و نتیجه اش برام چی بود
مثال اول
یادم میاد مازندران شهرستان آمل بودم توی یک رستوران فسفودی کار میکردم توی ظرفشور خانه بودم و بسیار بسیار همکارای عالی داشتم ، یه روزی از روزها که کار میکردم یه مقداری ظرف شسته و خشک کرده باید تحویل بالابر میدادم که بره طبقه بالا برای مشتری ها یکی از همکاران به من گفت چیکار کنم و من خیلی حواسم بهش نبود درست گوش ندادم و چون تازه هم شروع به کار کرده بودم خیلی با محیط آشنا نبودم ظرف های شسته و خشک کرده رو به جای اینکه بدم به بالابر ببره طبقه بالا دادم به بچه های میز سرخ کن برگشتم سمت ظرفشور خانه همکارم گفت ظرف هارو بردی منم گفتم آره دادم به بچههای میز سرخ کن بعد همکارم دید من اشتباه کردم نتونست خودشو کنترل کنه جلوی بقیه همکاران شروع کرد به تهدید کردن من و من هیچی نگفتم فقط تا میتونستم ذهنم رو کنترل میکردم و بارها و بارها به خودم و تو مغزم تکرار میکردم تنها با یاد خدا قلب ها آرامش میگیرد همین جمله رو هی تکرار میکردم تو ذهنم و ذهنم رو به شدت کنترل میکردم که واکنش نشون ندم دیدم که احساسم بهتر شد آرام تر شدم بهتر شدم و همه چی به نفع من شد و همه چی برعکس شد یه خانمی مدیر ظرفشور خانه بود خیلی خانم مهربان و صبوری بود ، بعد بهم گفت دیدم که خیلی خوب خودت رو کنترل کردی…
مثال دوم
یادم میاد استان گیلان شهرستان لاهیجان یه سوئیت اجاره کرده بودم فکر کنم برج 4 سال 1403 همین امسال بود روزش رو یادم نیست خلاصه تقریباً بین ساعت 2 الی 3 شب بود دیدم صاحب خانه در میزنه و هی در میزنه و صدا میزنه آقا ابوالفضل آقا ابوالفضل آقا ابوالفضل رفتم در باز کردم دیدم وای چنان بارانی گرفته که سیل اومده تو خونه ، سوئیت من رو آب گرفته و حالا من باید هی با کاسه و لگن آب جمع کنم بریزم دور همون موقع گفتم خیره ، خیره ، خیره و احساسم رو خووووب نگه داشتم و کلی فایل های استاد رو گوش کردم و به خودم گفتم 100٪ خیره و صبحش پدر و مادر آقا فرشید که صاحب خانه من بود اومدن سوئیت رو کمکم کردن و تمیزش کردن مادر آقا فرشید بیشتر کارها و تمیزکاری هارو خودش انجام داد برام
مثال سوم
پدر من قبلاً نظامی بوده جبهه رفته و خلاصه از این بحث ها تقریبا دو سه هفته پیش شهرستان خودمون که کازرون میشه از پادگان نظامی براش یه نامه گرفتم برای درست شدن یه سری از کارای جبهه اش ، خودش هم شیراز بود باید براش با اتوبوس می فرستادم ، خلاصه من نامه رو گرفتم سوار موتور شدم رفتم ترمینال رسیدم ترمینال که نامه رو بدم اتوبوس ببره یهو دیدم نامه نیست ، همون لحظه دررررررجا گفتم خیره گفتم این اتفاق برای من خیره حتما یه خیریتی برای من داره ابوالفضل این اتفاق خیره ، خدا شاهده به وضوح دیدم که نجواهای ذهنی ام کلا خفه شدن اصلا احساس نمیکردم که نجوایی در ذهنم باشه و مدام به خودم میگفتم خیره حتماً خیره این اتفاق ، خلاصه سوار موتور شدم و از همون مسیری که اومدم برگشتم یعنی خلاف رفتم تو راه که میرفتم با خودم تکرار میکردم این اتفاق خیره من توکلم به خداست و رفتم رفتم و هی رفتم ولی پیداش نکردم ولی امید تو قلبم بود یه جا از مسیر به خدا گفتم من تسلیمم من تسلیمت هستم تو بگو چیکار کنم؟ کجا برم؟
خلاصه مسیری که با موتور رفته بودم ترمینال شفاف تر بهش هدایت شدم و یه جا از مسیر نامه رو پیداش کردم.
از زمانی که فهمیدم نامه رو گم کردم فقط کنترل ذهن داشتم و تسلیم خداوند شدم و به مسیر های صحیح هدایت شدم و نامه رو پیدا کردم
مثال چهارم
یادم میاد زمانی که تو رستوران فسفودی کار میکردم از ظرفشور خانه ارتقاء پیدا کردم رفتم روی میز پیتزا ، پیتزا محصول اصلی اون رستوران بود کارشون خیلی حساس و سرعتی بود ، سرعت که میگم خدایی سررررررعتی بودا یه خانمی مدیر میز پیتزا بود خودش خیلی کار میکرد ماشاءالله به منم میگفت ابوالفضل وقتی داری کار میکنی پیتزا میزنی باید احساس کنی که داری منفجر میشی بااااااااید تمام وجودت رو بزاری که سرعتی پیتزا تحویل فر داده بشه پخته بشه و تحویل مشتری داده بشه خلاصه بچه های میز پیتزا خیلی سرعتی کار میکردن و استرسی کار میکردن و بااااااااید زود زود یاد میگرفتی من توی یاد گرفتن باید خیلی تکرار میکردم تا به خورد ذهنم بره توی همین حین یاد گرفتن بود که خانم فلانی که مدیر میز پیتزا بود به من یه حرف نادرستی زد که نمیخوام بگمش که اون جمله چی بود فقط همین رو بگم که به این عنوان بود که مثلاً ابوالفضل تو دور یاد میگیری
مطمئنا هرکسی باشه ناراحت میشه یا خیلی خیلی بهم میریزه و حالا خود خوری و خود سرزنشی میکنه خودش رو
من همون لحظه دقیقا همون لحظه تو ذهنم گفتم خدایا به عزت جلالت قسم بخشیدمش و همون لحظه نجواهای ذهنم خاموش شد ، حالم بهتر شد ذهنم آروم تر شد و بعدش دیدم خانم مدیر حرفش رو عوض کرد و رفتارش بهتر شد
خیلی مثال های دیگه دارم در مورد تقوا (کنترل ذهن)
اینم بگم که خیلی جاها هم نتونستم ذهنم رو کنترل کنم و نتیجه عذابش هم دیدم