live | ذهنیت خالق یا ذهنیت واکنش دهنده

سرفصل آگاهی های این فایل شامل:

  • اگر مثل اکثریت جامعه فکر کنی و کانون توجه شما مثل آنها عمل کند، همان شرایطی را تجربه می کنی که اکثریت تجربه می کنند؛
  • به جای واکنش به اتفاقات نادلخواه، کانون توجه خود را معطوف به آنچه کن که می خواهی؛
  • منطق هایی برای “روی برگرداندن” از ناخواسته ها؛
  • من باید جریان زندگی ام را با کانون توجه ام بسازم نه اینکه با موجی پیش بروم که حاصل باورهای محدود کننده اکثریت جامعه است؛
  • ذهنیت خالق یعنی: مراقبت از کانون توجه؛
  • اکثریت جامعه، از صلح درونی با خود خارج شده اند؛
  • هر وقت خواستی از آدمها ایراد بگیری، از خودت بپرس: “آیا تاکنون اشتباه کرده ام؟”، اگر جواب منفی بود، آنوقت به خودت حق قضاوت بده؛
  • کنترل ذهن یعنی: واکنش نشان ندادن به اتفاقات نادلخواه؛
  • وقتی از اتفاقات نادلخواه اعراض کنی و به آنچه می خواهی توجه کنی، از بدنه جامعه جدا می شوی؛
  • خداوند در لحظه، به نیازها پاسخ می دهد؛
  • به اندازه ای که ساز و کار جهان را درک می کنی و به آن درک عمل می کنی، با خداوند هماهنگ می شوی؛

برای دیدن سایر فایلهای این مجموعه کلیک کنید

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • فایل تصویری live | ذهنیت خالق یا ذهنیت واکنش دهنده
    164MB
    31 دقیقه
  • فایل صوتی live | ذهنیت خالق یا ذهنیت واکنش دهنده
    30MB
    31 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

1037 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «سعیده آقایاری شیخ نشین» در این صفحه: 3
  1. -
    سعیده آقایاری شیخ نشین گفته:
    مدت عضویت: 1987 روز

    بنام الله یکتای مهربانم

    با کسب اجازه از خداوند برای نوشتن در مورد این فایل و آگاهی هایی که شنیدم

    “خانه تکانی ذهن”

    “گام هشتم”

    آگاهی های این فایل و نکات گفته شده خیلی زیاد هستند…میخوام با نوشتن تمرکز کنم روی اون نکته ای که برای این روزهای من خیلی کاربردی هست و با استفاده ازش میتونم یکی از زشت ترین عادتهای فکری ام رو از بین ببرم…به قول استاد اون قورباغه بزرگه که از همه زشت تره و انقدر زشته که اغلب سعی میکردم نادیده اش بگیرم…اما این داشت از درون منو میخورد…و ترمز بزرگ من برای حرکت به جلو بوده…

    میخوام باز به راهکارها فکر کنم به اینکه چطور از این آگاهی ها بتونم باورهای بهتری بسازم که منجر به احساس بهتر و عملکرد بهتر بشه…منجر به تصمیمات بهتر بشه و نتایج زندگی ام در جهت بهتری تغییر کنه

    اگه مثل بقیه مردم فکر میکنی و مثل بقیه مردم عمل میکنی…مثل اونها هم نتیجه میگیری

    من مدتها توی استفاده درست از این جمله عاجز بودم…به چه شکلی؟ به این شکل که این مفهوم شده بود روش تغذیه نجواهای ذهنم…به قول خانم شایسته من از این تفکر استفاده میکردم تا به جای قلبم با مقاومتهای ذهنی ام همکاری کنم….دستاویزی شده بود برای اینکه من باهاش توی بحث روابط با جامعه دچار مشکل باشم و توی بحث روابط نتونم پیشرفتی کنم… احساسم به آدمهای اطرافم شده بود ترمز بزرگم تا پیشرفت چشمگیری نکنم

    من در زندگی گذشته بسیار انتقادگر و ایرادگیر بودم…چه به بقیه و چه به خودم…چون از کودکی علاقه به مطالعه داشتم و خیلی کتاب میخوندم از سن کم اطلاعاتم از تقریبا از همه هم سن های خودم بعضا افراد بزرگتر هم بیشتر بود…وقتی اینجوری باشی آهسته آهسته محیط تشویق ات میکنه بهت میگه که تو خیلی باهوشی…عاقلی…دانشمندی…گاهی این تعاریف الکی سم هستن….یعنی انقدر اعتماد به نفس کاذب توی یه موضوع به فرد میدن…که فرد استاندارهاش از خودش میرسه به سقف و به بیماری کمالگرایی میرسه که اگه نتونه بهشون برسه دچار احساس بد میشه…حالا این اعتماد به نفس کاذب بهت این دیدگاه رو میده که بقیه مردم جامعه که چیزی نمیدونن…و رفتارت به صورت ناخوادآگاه….تاکید میکنم ناخودآگاه با افراد از موضع بالا به پایین میشه…مثلا اگه مادرم چیزی میگه که خیلی ساده لوحانه است…به جای اینکه بیام خیلی مهربانانه بهش توضیح بدم میام بهش پرخاش میکنم یا اگه پرخاش هم نکنم جوری بهش حس نادانی میدم….و بعدش به خاطر ذات مهربانی که توی وجود الهی من هست از کرده خودم پشیمان میشدم و بعد میگفتم آخه چرا بهش اینطور گفتی باید باهاش بهتر رفتار میکردی اون که منظوری نداشت…و خلاصه مدتها در احساس بد بودم تا بتونم عذاب وجدانم رو کم کنم….سناریو دیگه که برام زیاد تکرار میشد این بود که وقتی احساس میکردم کسی داره از موضع بالا با من برخورد میکنه و چیزی که من خیلی بدیهی میدونستم بهم میگفت…دیگه من قاطی میکردم و وارد فرایند بحث باهاش میشدم که چجوری فکر میکنی من چنین چیزی رو نمیدونم… باید تحت هر شرایطی اون فرد رو سرجاش مینشوندم تا آروم میشدم وگرنه اینبار همون ذهن بهم احساس بی لیاقتی میداد که چطور راحت گذاشتی اون فرد با تو اینجوری حرف بزنه….سناریو سوم مشاهده رفتار آدمهایی بود که مستقیم با خود من کاری نداشتن اما رفتارهاشون به نظرم ناپسند بود…خوب توی این شرایط باید توی ذهنم در موردشون صحبت میکردم و بعد با تمام کسانی که اون روز میدیدم حرف میزدم و داستان رو تعریف میکردم که اینا چرا اینطوری هستن…چی پیش خودشون فکر کردن و مدام روی اون رفتار ناخواسته تمرکز میکردم…مثلا فکر کنیم یکی آشغالش رو از ماشین پرت میکرد…یا مثلا بابای من توی خونه نامنظمی ایجاد میکرد…یا مثلا یکی از سران دولت یا سلبریتی ها یه رفتار نامناسبی میکرد…یا یادمه حتی چون زبانم نسبتا خوب بود یکی از همین سلبریتی ها شنیدم داره انگلیسی حرف میزنه و خیلی افتضاح بعد هی به همه میگفتم آخه اینا پول مفت میگیرن خوب برن یکم روی زبانشون کار کنن آبروی ما رو بردن….

    من فکر میکنم همه ما توی ایران با این فرهنگ بزرگ میشیم…استاد توی این فایل توضیح میدن که ما همیشه انگشت انتقادگرمون…تیغ برنده انتقادمون به سمت بقیه است…اما خوب این داستان برای من شدیدتر بود…و فکر هم میکنم به خاطر اون علاقه من به مطالعه بود….من به خوندن و کتاب و دفتر و نوشتن علاقه داشتم…که باعث شده بود من شروع کنم به مطالعه در مورد هر چیزی و هر کتابی که دستم میرسید رو میخوندم…حتما همون علاقه بوده که منو به عشق و علاقه ای که الان توش هستم هدایت کرده…و حتما همون بوده که منو به مطالعه قرآن و بعد به سایت استاد هدایت کرده…اما من تا سالها ازش استفاده نامناسب میکردم

    اندک دانشی که در مورد هر چیزی داشتم بهم این اجازه رو میداد که بخوام همیشه اظهار فضل کنم و بخوام بحث کنم…این باعث کلی مقاومت توی وجودم شده بود…

    من به شدت توی ذهنم آدمها رو انتقاد میکردم…قضاوت میکردم…و این افکار به شدت توی ذهنم میچرخید….

    آگاه شدن به قوانین جهان و آموزش های استاد عباسمنش باعث شدند که من اون اوایل تازه دست آویز جدیدی پیدا کرده باشم تا با این آگاهی ها خودم و بقیه رو مورد انتقاد قرار بدم…بعد هم که خواهرم از راه من با استاد آشنا شد…با ذوق و شوق از نتایجی که میگرفتیم و درکمون از قانون صحبت میکردیم…اما در کنارش انتقاد از بقیه که از این قوانین آگاهی نداشتند هم بود…که باعث میشد تمرکز کنیم روی ناخواسته ها….

    به مرور این ایراد بزرگ که نهفته بود توی وجودم بر من برام آشکار شد…اما اگه روی یک پاشنه آشیل کار کنی اما بعدش فراموشش کنی دوباره رفتارهای قبلی رو از سر میگیری…این مدت جسته و گریخته و افتان و لنگان روش کار کرده بودم…این تغییر در من ایجاد شد که کمتر با آدمها بحث میکردم و در شاید 99% مواقع دیگه بحث نمیکردم، سعی نمیکردم چیزی رو برای کسی توضیح بدم یا بخوام قانون رو برای کسی بگم….

    اما هنوز اون گفتگوهای درونی در ذهنم شکل میگرفت…اون قضاوت ها و انتقادها به جای اینکه در سطح و در کلامم جاری بشن حالا فقط توی ذهنم شکل میگرفتن و قسمت زیادی از انرژی منو هدر میدادند…من شغلم وابسته به مطالعه و حل مسئله است…وقتی می اومدم با تمرکز در مورد چیزی مطالعه کنم بعد از مدت کوتاهی این گفتگوها که ابتدا ضعیف بودن یواش یواش قدرت میگرفتند و بعد از مدتی چون نیاز به ادامه اون کار بود اون نجواها انقدر زمان داشتند که قدرت بیشتری پیدا کنند به حدی که بعد از یک مطالعه 2 الی 3 ساعته من میدیدم احساسم بد شده….بدون اینکه ورودی بدی به ذهنم داده باشم

    خوب مشکل کجاست؟ مشکل اینجاست که من فکر میکردم با شنیدن فایلها و خلاصه برداری از اونها…نوشتن در موردشون…حرف زدن با خودم در موردشون…زیاد در معرض این آگاهی ها بودن و ورودی مناسب دادن به ذهنم…میتونم باورهام رو تغییر بدم…اما این فقط برای باورهایی که خیلی ریشه دار نیستند جواب میدن…برای من که اینطور بوده…

    اما برای باورهای عمیق و ریشه دار اصلا این روش جواب نمیده…خوب اگر حل میشد که باید مسئله من حل میشد…اما نشد…

    استاد بارها تاکید کردند که انباشته کردن ذهن تون با تعداد زیادی آگاهی به هیچ دردی نمیخوره…باید اون آگاهی ها رو اونقدر عمیق بررسی کنید در موردشون تعمق کنید که ببینید چطور کجای زندگی تون میتونید ازش استفاده کنید…مثلا با خودتون بگید آهان پس اینجا باید اینطوری رفتار کنم…یا اینکارو باید اینجوری انجام بدم…

    آگاهی باید به اقدام برسه…و بارها و بارها اون اقدام تکرار بشه…یعنی هم باور تکرار بشه و هم اون رفتار مدام تمرین بشه تا بشه عادت و عادتها هستند که نتایج رو میسازند

    استاد در دروه جهان بینی توحیدی میگن که من هر فایلی از خودم رو گوش میدم یا اصلا هر آگاهی رو میشنوم که توی گوشم زنگ میزنه و بهم احساس خوبی میده توقف میکنم….سعی میکنم بهش فکر کنم و براش الگو بیارم…باور پذیرش کنم و ممکنه حتی ساعتها و یا هفته ها روی اون باور کار کنم…این کاریه که صبر خیییییییییلی زیادی میخواد اما نتیجه اش عالیه….من نتیجه اش رو دیدم در موارد دیگه ای….یعنی تا جدی روی باوری کار میکنی….واقعا نتایج سریع میان…

    مثال عملی این سرعت در اجابت:

    من فایلی از آقای عطار روشن در کانال تلگرام سایت میدیدم…این فایل سالها قبل ضبط شده بود…من برای روزها این فایل رو گوش میدادم و از همینجا از برادر بزرگوارم سپاسگزارم برای اینکه همیشه به آگاهی های این سایت اضافه کرده و مثالهای عملی شون چراغ راهمون شده….ایشون داشت میگفت من می اومدم هر چیزی استاد داشت رو میخواستم و بعد بعنوان الگو هم خود استاد رو برای ذهنم مثال میزدم…بعد یهو به داستان اسمس های بانکی اشاره کردند که اومدن آهنگ پیامک های بانک رو تغییر دادند و حتی وقتی پیامک های برداشت انجام میشد ایشون شکر میکردن و تصور میکردن اون مبلغ به حسابشون واریز شده…و بعد از مدت دو سال نسبت پیامک های واریز به پیامک های برداشت برای ایشون بیشتر شده…البته که این فقط به خاطر تجسم نبوده بلکه به خاطر باورهایی بوده که پشت اون تجسم بوده….حالا من یه روز این رو شنیدم و تصور کردم هر پیامک برداشت پیامک واریز هست…تصور میکردم که واریز شده به حسابم و احساسم خوب میشد…خدا شاهده فرداش همکارم پیشنهاد کاری رو بهم داد که بیش از دو برابر همون عددی بود که توی ذهنم داشتم روز قبل تصور میکردم…و این سرعت جواب دادن جهان گاهی آدم رو شگفت زده میکنه…اما واقعا قانون همینقدر دقیقه…

    خلاصه کنم…اینکه اغلب مردم درک نادرستی از قوانین ندارند به این معنی نیست که من ازشون بترسم یا بخوام ارتباطم رو با مردم جامعه قطع کنم….یا برعکس بهشون نگاه از بالا به پایین داشته باشم….یا بخوام توی ذهنم مدام قضاوتشون کنم…یا بخوام رفتاری نامناسب باهاشون داشته باشم…یا حتی از انتقاد هاشون بترسم یا به انتقادهاشون واکنش نشون بدم….برای ذهنم مثال میارم…زمانی من توی مدرسه بودم…ما همکلاسی ها با اینکه از نظر تحصیلی در سطح متفاوتی بودیم…اما مگه با هم مشکلی داشتیم؟ درسته چند دوست صمیمی داشتیم اما این توانایی بود که آزادانه با دوستای دیگه حرف بزنیم بازی کنیم اردو بریم و خوش بگذرونیم…و از تفاوت های همدیگه چیز یاد بگیریم…حتی اون چالش ها و تفاوت سلیقه های که گاهی باعث جر و بحث میشد در نهایت امر منجر به گسترش تجربیات و رشد ما میشد…ما قضاوت نمیکردیم اگه یکی توی درس علوم ضعیف بود شاید ورزش اش خوب بود…یا یکی دیگه هنر خوب بود اما ریاضی اش خوب نبود…در مورد درک قوانین جهان هم اینطوره…شخصی از نزدیکانم هست که درکش از خدا باعث میشه تا حد زیادی انسان شکرگزاری باشه…و من ازش یاد میگیرم…همیشه م اینطور بوده…اغلب هم این ورد زبونش هست که هرچی پیش میاد میگه اشکالی نداره خدا برام درست میکنه…ایراد نداره خدا هست ایشالا برام حل میکنه…اما همین آدم درک درستی از کنترل ورودی ها نداره….و همیشه داره از اخبار و حوادث میگه…من نباید بیام توی ذهنم این آدم رو به خاطر درک ناقص اش قضاوتش کنم…احساس خودبرتر بینی داشته باشم…یا باهاش وارد بحث بشم…بلکه من میتونم از نقطه قوتش یاد بگیرم و نقطه ضعفش رو رها کنم….و در کل از وجود این انسان لذت ببرم و در کنارش که هستم تمرکزم روی خوبی هاش باشه…

    در کل فهمیدم که نتیجه باورسازی درست این هست باید جوری روی باورها و افکارم کار کنم که انقدر منطق های قوی توی ذهنم در موردشون داشته باشم که اونا ناخودآگاه من بشن…در هر حالتی بتونم مطابق اون باور رفتار کنم…اگه همه جهان هم بیان بگن این فکر غلطه منطق ذهن بگه نه این درسته…فارغ از اینکه بقیه چی میگن…اون بیرون چه خبره…چی مد شده…مردم چجوری فکر میکنن مسیر درست خودم رو که با منطق بهش رسیدم و دارم از اون مسیر نتیجه میگیرم رو ادامه بدم…مگر منطق هایی جدید پیدا کنم که مسیرهای بهتری رو بهم نشون بده…

    اما در عین حال مردم رو پاره ای از خداوند از جنس انرژی خداوند بدونم…یاد بیارم که هر کدوم از این آدمها چیزی برای یادگیری دارند…زیبایی هایی دارن که من با تمرکز روی اونها زیبایی های بیشتری رو دریافت میکنم….یاد بیارم دانش خود من ناقص هست و من فقط قطره ای از اقیانوس خداوند هستم….یاد بیارم هر کدوم از انسان ها وقتی نور خدا رو جستجو کنند میتونن اونقدر پیشرفت کنند که با شرایط الان شون هیچ ربطی نداشته باشند….

    وقتی میرم توی فرکانس احساسی قضاوت، کینه، نفرت، اهمیت به نظر مردم، حسادت…اجازه ندم که اونها قدرت پیدا کنند و بیام شروع کنم به ذهنم منطق بدم منطق…منطق هایی که ذهنم بپذیره چرا ما برتری به اون آدم نداریم…چرا نیازی به حسادت کردن نیست…چرا اون آدم هم میتونه دوست داشتنی باشه…چرا اون آدم نیاز به ترحم نداره…این منطق ها هستند که بهم احساس بهتری میدن و ذهنم رو به سمت احساس خوب هدایت میکنند…مثل تمام منطق هایی که استاد توی این فایل اشاره میکنه که چرا ما نباید به خاطر این حادثه بریم توی فرکانس احساسی بد

    وقتی من به خاطر باور کمبودم میرم توی احساس حسادت که همسایه من چند ماه یکبار ماشین عوض میکنه اگه برای اینکه احساسم خوب بشه برم سراغ مثلا دیدن سریال زندگی در بهشت شاید سطحی احساسم خوب بشه…اما تا من نیام منطق هایی به ذهنم ندم که نتیجه اش این بشه که من در مورد ثروتمند بودن همسایه ام به احساس خوب برسم…به احساس صلح باهاش برسم…نتیجه نمیده…و چون من عمیقا به احساس خوب نرسیدم وقتی بار بعدی برم و ماشین گرون همسایه رو ببینم باز اون نجواها بهم احساس بد میدن…

    پس کار من این هست که بیام روی پاشنه های آشیل جدی تر کار کنم…این مدت که دارم مدام توی ذهنم گفتگوهایی مثبت در مورد آدمها و خوبی هاشون میکنم و ذهنم رو از سمت قضاوت به احساس بهتر جهت دهی میکنم دیدم ذهنم خیلی آروم تر شده…خیلی مقاومت هاش کمتر شده….مثلا همکاری دارم که خیلی تند مزاجه و مدام داره از موقعیت هایی میگه که کسی پر رو بازی در آورده و این آدم داره به شکلی اون رو سرجاش نشونده…سعیده قدیمی هر وقت اون شروع به صحبت میکرد به احساس نفرت ازش دوری میکرد…اما اینبار دیدم حتی میتونم دوستش داشته باشم و به نکات مثبت اش تمرکز کنم…اون میگفت اما در ذهن من خوبی هاش مرور میشد…این حد از توانایی به صلح رسیدن با دنیای اطرافم رو هیچ زمان تجربه نکردم….حالا کمی میتونم تصور کنم که چطور پیامبر حتی به دشمنانش مهربان بوده…نمیتونم بگم در اون جایگاه والا هستم اما میتونم بگم مسیرش همینه…

    سپاس از استاد عزیز برای این آگاهی هایی که در وجود ما بیدار میکنید…جالبه هیچ دو کامنتی نیست که دقیقا مثل هم باشند…این آگاهی ها در وجود هر کسی چیزی رو بیدار میکنه که متناسب با سوالات ذهن اش هستند و دلیل تکراری نبودشون هم همین هست…

    سپاس از خانم شایسته برای دعوت ما به این مسیر زیبا که همین حالا کلی ازش نتیجه گرفتیم…خانم شایسته اون ساکت شدن ذهن و اون به صلح رسیدن رو نه در روز آخر بلکه از همون روز اول داریم احساس میکنیم و هر روز داره بیشتر میشه…فقط هیجان زده هستیم که این مسیر چه نتایج زیباتری میتونه ایجاد کنه…خدایا شکر از وجود شما و استاد عزیز

    خدایا شکر که امروز هم توی کلاس حاضر خوردم و چیز یاد گرفتم :))

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای:
  2. -
    سعیده آقایاری شیخ نشین گفته:
    مدت عضویت: 1987 روز

    سلام مریم عزیزم

    دوست خوبم خودت زیبا هستی و زیبابین که اینقدر زیبا تحسین میکنی

    چقدر شکرگزار خداوندم که چیزی به من یاد داده تا بنویسم تا باعث احساس خوب در کسی بشه…تا دوستی از اون آگاهی ها درک بهتری از قوانین پیدا کنه

    حد سپاسگزاری برای توانایی درک کردن و برای توانایی بیان اون درک فراتر از گفتنه

    بنده همان به که ز تقصیر خویش

    عذر به درگاه خدای آورد

    ورنه سزاوار خداوندیش

    کس نتواند که به جای آورد

    امید به خدای مهربان که عمل کننده به این آگاهی ها باشیم

    برات بهترین ها رو از خداوند نور و آگاهی آرزو میکنم دوست خوبم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 1 رای:
  3. -
    سعیده آقایاری شیخ نشین گفته:
    مدت عضویت: 1987 روز

    سلام مریم جان

    دوست خوبم منطق یعنی به قول استاد بیای فکر کنی که چی میشه که یه گفته ای رو باور کنی

    یعنی مثلا اگه بهت کسی بگه الان سر خیابون تصادف شد شما چجوری باورش میکنی….حتما اون آدم رو باور داری که این آدم عاقل هست…مغزش درست کار میکنه…یا مثلا چند نفر بهت میگن و وقتی از چند نفر یه نتیجه یکسان رو میشنوی اون رو باور میکنی

    همین الگو برای هر چیزی باید اتفاق بیافته

    مثلا من به خاطر دیدن الگوی روابط والدین ام و خاله هام با همسراشون فکر میکردم روابط خوب وجود نداره

    بعد خواهر اولم ازدواج مناسب داشت….حالا من میخواستم باور کنم که پس روابط خوب وجود داره….ذهنم باز بهانه می آورد که اون به این دلیل خوبه که خواهرم خیلی صبور و کم توقع هست و با هر کسی ازدواج میکرد همینجوری راضی بود از زندگیش….خواهر دوم ام باز ازدواج خوبی داشت…این دفعه ذهنم بجز بهانه بار قبل می گفت خواهرت از تو زیباتره که چنین همسری پیدا کرده….پسرهای خوب دنبال دخترای خیلی زیبا هستن تو اونقدر زیبا نیستی…..حالا من باید چیکار میکردم؟؟ اگه میخوام باور کنم روابط خوب به این چیزا بستگی نداره….به جای بحث کردن با ذهنم که بدون منطق هیچی چیزی رو نمیپذیره….میگردم دنبال الگوهایی که اصلا فاکتور زیبایی رو دارا نبودند اما رابطه خیلی قشنگی ساختند….و در مقابلش کسانی که از نظر ذهن من بسیار زیبا بودند اما در روابط بسیار ازشون سواستفاده شده…و مدام این منطق ها رو به ذهنم یادآوری کنم تا کم کم رام بشه که اصلا رابطه زیبا ربطی به زیبایی و ویژگی های جسمی نداره بلکه به احساس خوب دو نفر هم فرکانس بستگی داره که در کنار هم احساس خوبی رو تجربه میکنند…پس من با این شکل نگاه کردن باور میکنم منم میتونم رابطه خوبی رو خلق کنم با همینی که هستم….امیدم به خلق رابطه بهتر بیشتر میشه

    پس طبق قانون کلی احساس خوب=اتفاقات خوب من روابط بهتری رو تجربه میکنم آدمهای بهتری میان سر راهم برای رابطه با من تا در نهایت حتما من با اونی که خیلی از نظر فرکانسی باهاش احساس هماهنگی دارم بهش میپیوندم

    منطق تکرار میخواد….منطق باید هر فکر خوبی رو باورپذیر کنه….پس هر موقع میخوام باور پذیر کنم به تجربیات گذشته خودم یا الگوهای اطرافم نگاه میکنم….مثل شیوه آموزشی با مثال که قرآن استفاده میکنه….میبینیم که قرآن چقدر از مثال های مختلف استفاده میکنه برای منطق سازی

    این درک الان من از باورسازی هست…و این درک حتما باید با تمرین و تکرار بشه چون حتما کامل نیست

    امیدوارم به تو هم کمک کرده باشه

    در پناه خدای بزرگ

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 0 رای: