سرفصل آگاهی های این فایل شامل:
- خواستههای واقعی ما و انرژی لازم برای تحقق آنها، از تضادهای زندگی پدید میآیند؛
- به اندازه ای که مقاومت های ذهنی در برابر خواسته هایت را کم می کنی، از این تضادها به نفع خود بهره برداری می کنی؛
- در مسیر تحقق اهداف، هرگز به ذهن اجازه نده که با تمرکز بر موانع احتمالی در آینده، انرژی سازنده تو را هدر بدهد؛
- هر قدم ممکنی را بردار و ایمان داشته باش که درها باز می شود؛
- زندگی به شیوه دوره 12 قدم، ترسها و نگرانیهای بیهوده را از زندگی ما حذف میکند و چرخ زندگیمان را روان میسازد.
- ورود به مسیر “هم جهت با هدف”، بوسیله کم کردن مقاومت های ذهنی اتفاق می افتد؛
- به این توجه نکن که قوانین کلیشه ای دولت ها، چه موانعی بر سر راه اهدافت می گذارند؛
- برای تحقق خواستهها، نیاز به تقلای بیشتر نیست، بلکه نیاز به شناسایی مقاومت های ذهنی درباره خواسته ها و حذف آنهاست؛
- دوره 12 قدم به ما کمک میکند تا این مقاومتهای ذهنی را شناسایی کنیم و برای حذف آنها از ذهن، منطق بسازیم؛
- مفهوم ثبات فرکانسی؛
- چگونه انگیزه ایجاد کنیم؛
منابع مرتبط با آگاهی های این قسمت:
برای دیدن سایر فایلهای این مجموعه کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری live | استمرار در مسیر هم جهت با هدف176MB27 دقیقه
- فایل صوتی live | استمرار در مسیر هم جهت با هدف26MB27 دقیقه
سلام به همه عزیزان
یه ماجرایی رخ داد چند روز پیش که باعث شد من شک کنم به یه قضیه ای و از اونجایی هم که استاد گفتن و منم به این نتیجه رسیدم که شک و تردید بدترین سم برای پیشرفته ، از خدا هدایت خواستم تا راه درست رو نشونم بده.موضوع از این قرار بود که من یکی از دوستانم که شهرستان فوتبال بازی میکنه رو دیدم و ایشون آخر صحبت هاش بهم گفت نبوغ مهم نیست ، شجاعت مهمه.همون چیزی که استاد میگه البته ایشون با استاد آشنا نیست.منظورش هم این بود که برای سربازیت یه اقدامی بکن.از طرفی که ایشون رو خیلی هدایتی امروز دیدم ، با خودم گفتم این حتما یه نشونس و باید یه کاری بکنم.ولی نمیدونستم چکار.
خیلی هم با خودم درگیر شدم.آخه خواسته من آزادی مکانی و زمانی برای تمرکز ۱۰۰ درصد روی فوتباله.بعد از یه طرف حرف دوستم میامد تو ذهنم از یه طرف بحث نشانه و جدی گرفتنش از یه طرف بحث خواستم.واقعا تو دو راهی قرار گرفتم.خیلی فکر کردم به قانون.میگفتم خب اگه من خالقم پس من این آزادی رو میخوام و از طرفی باز یاد نشانه میافتادم که دو دلم میکرد.با خودم میگفتم شاید خدا میخواد از طریق رفتن به سربازی هدایتم کنه به مسیرای بهتر.از اونور الگوهایی به یام میامد که خیلی راحت معاف شدن مثل استاد.گیج شده بودم.از اونجایی هم که فهمیدم احساس بد مساوی اتفاقات بده پس دست کشیدم و سپردم به خدا.گفتم خودت هدایتم کن دوباره.یاد مقاله های دوره جهانبینی توحیدی هم افتاده بودم.میدونستم نباید به موانع توجه کنم ولی نشونه دو دلم میکرد.گفتم اوکی بزار مقاله رو بخونم ، کامل آگاه میشم.وقتی هم یاد مقاله افتادم که احساسم رو کنترل کردم و آروم شدم.جالبه حتی تو همین حین یه پولی برام از جایی که واریز شد و من تونستم نت رو فعال کنم.یعنی همه چی جور شد.اول رفتم فایلای جدید استاد رو دان کردم مثل همین لایو ۹ و وقتی رفتم نگاه کنم حسم گفت به ترتیب نگاه کن.چیزی که یادم بود این بود که لایو ۹ اول بود.در هرحال حسمم باهاش بود.
نگاه کردم و رسید به اون سوال دوستمون در همین مورد من و من اولش از بس ساده اتفاق افتاده بود نفهمیدم جواب منه ولی بعد چند ثانیه و حین شنیدن صحبت های استاد ، فقط میگفتم خدایا شکرت که چطور هدایت مون میکنی.یادمه تو الگوهام اسم استادم میبردم که معاف شده ولی اینکه خود استاد تعریف کنه و مخصوصا بگه که اصلا اون موقع که خواسته آزادی رو داشته ، هیچ شرایطی نبوده که معاف بشه ، خیلی ایمانم رو تقویت کرد ولی نه به این معنا که به عنوان مانع بهش نگاه کنم.نه من توجهم روی خواستم هست و از احساسم میفهمم.این یه نشونه قوی بود از اینکه نه نیازی نیست بری سربازی.اصلا وقتی بیشتر به عمق این قضیه فکر میکردم ، پی بردم من به خاطر شکی که داشتم که آیا میشه معاف شد یا نه ، باعث شدم که این اتفاق بوجود بیاد و اون دوسته بیاد و این حرفا رو بزنه.یعنی خداوند به هرسمتی ما بریم ، تو همون سمت هدایت مون میکنه.نشانه ها رو میفرسته.با خودم گفتم اصلا چکاریه.من تمرکز میکنم روی عشق و علاقم ، در موردش هدایت میشم و هر اتفاقی بیافته به نفع من میافته و تمام میشه.
الانم که فکر میکنم قضیه برخورد ما که خدا میخواسته هدایتم کنه در مورد دو مورد دیگه بود که جواب درخواست هام به خواسته هایی که داشتم بوده و حرفای آخر فقط باید اعراض کنم ازش.
شاید مهمتر از داستان برطرف شدن شک من ، این بود که یکبار دیگه مفهوم توکل به الله و تسلیم بودن در مقابلش رو در عمل تمرین کردم.نتیجش هم مثل همیشه عالی بود و ایمانم قویتر شد.
شکرت خدای مهربون.
آخه چقدر شکر بگم.هرچی بگم کم گفتم.
از دست و زبان که برآید. کز عهده شکرش به درآید