سرفصل آگاهی های این فایل شامل:
- خواستههای واقعی ما و انرژی لازم برای تحقق آنها، از تضادهای زندگی پدید میآیند؛
- به اندازه ای که مقاومت های ذهنی در برابر خواسته هایت را کم می کنی، از این تضادها به نفع خود بهره برداری می کنی؛
- در مسیر تحقق اهداف، هرگز به ذهن اجازه نده که با تمرکز بر موانع احتمالی در آینده، انرژی سازنده تو را هدر بدهد؛
- هر قدم ممکنی را بردار و ایمان داشته باش که درها باز می شود؛
- زندگی به شیوه دوره 12 قدم، ترسها و نگرانیهای بیهوده را از زندگی ما حذف میکند و چرخ زندگیمان را روان میسازد.
- ورود به مسیر “هم جهت با هدف”، بوسیله کم کردن مقاومت های ذهنی اتفاق می افتد؛
- به این توجه نکن که قوانین کلیشه ای دولت ها، چه موانعی بر سر راه اهدافت می گذارند؛
- برای تحقق خواستهها، نیاز به تقلای بیشتر نیست، بلکه نیاز به شناسایی مقاومت های ذهنی درباره خواسته ها و حذف آنهاست؛
- دوره 12 قدم به ما کمک میکند تا این مقاومتهای ذهنی را شناسایی کنیم و برای حذف آنها از ذهن، منطق بسازیم؛
- مفهوم ثبات فرکانسی؛
- چگونه انگیزه ایجاد کنیم؛
منابع مرتبط با آگاهی های این قسمت:
برای دیدن سایر فایلهای این مجموعه کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری live | استمرار در مسیر هم جهت با هدف176MB27 دقیقه
- فایل صوتی live | استمرار در مسیر هم جهت با هدف26MB27 دقیقه
سلام
من معمولا شنوندم ،کمتر نظر میدم یا کامنت میزارم
اما دوست دارم تجربه خودمو در مورد نماز و دین و مذهب و ارتباط با خدا اینجا با شما در میون بزارم چون زمانی خیلی در گیر درست و غلطش بودم و چون آدم فوق العاده منطقی هستم چیزی که با قلب و منطقم هماهنگ نبود رو قبول نمیکردم…
من از دوازده سیزده سالگی که یادمه دنبال خدا بودم
خانوادم نماز خون هستن ولی خیلی خشکه مذهب نیستن
من هم چون تو اون فضا بزرگ شدم غیرتی روی مذهبم نداشتم اما دنبال راهی برای درک و ارتباط با خالقم بودم
توی پانزده سالگی به اصطلاح مسلمان شدم و نماز میخوندم ،توی مدرسمون توی شهرک مروارید بندر عباس روحانیی بود که خیلی دوستش داشتم ،چهره ی خیلی معصومی داشت، مهربون بود و نیت خیرش توی رفتارش مشخص بود ،خب همچین شخصیتی توی اون سن تاثیر زیادی میتونه روی جهتگیری شخصیت آدم بزاره…و اون هم تاثیرشو گذاشت.
من تحت تاثیرشون نماز میخوندم ،هر روز بعد مدرسه به مسجد میرفتم برای شنیدن حرفاش ، و بعد از یه مدت شبها برای نماز شب بیدار میشدم نماز میخوندم با سجده های طولانی به طوریکه حتی توی سجده خوابم میبرد.
لذت نماز هام و مخصوصا نماز شب هام یادمه، اینکه چشم خیس از سجده بلند میشدم یادمه…یادم نیست بخاطر ناراحتیهام گریه میکردم یا حس نزدیکی با خدا ولی سبکی بعدش یادمه در همون حال درد هاشم یادمه، (من آدم حواس پرتیم )درد عذاب وجدان از اینکه رکعت ها یادم میره، از اینکه میخواستم سعی کنم معنیه کلمهایی که میگمو همزمان تو ذهنم بیارم که عبادتم واقعی باشه ،ولی کلا همهچیو قاطی میکردم….از اینکه یه چیزیرو جامینداختم و باید نمازو از اول میخوندم یه وقتایی دو سه بار یه نماز چهار رکعتیو میخوندم و یه وقتها بخاطر کمبود زمان یا حوصله این کارو نمیکردم و دوباره عذاب وجدان….و معذب میشدم از اینکه باید جمعیو ترک کنم که وقت نماز برم نماز بخونم در حالی که در طول نماز همش فکرم اونجا بود ،جسمم نماز میخوند روحم با اونا تو جمع بود.
اینکه انقدر با جزئیات مینویسم بخاطر اینه میخوام حس و افکارمو دقیق منتقل کنم، همه کم یا زیاد این مشکلارو داشتن و اینا برای من قابل قبول نبود ،من یه چیز خالص و واقعی میخواستم.
ادامه داشت تاروزی که اون روحانی اومد مدرسه سر کلاس تا سوالا و مشکلای بچه هارو جواب بده و حل کنه حرف به آهنگ رسید و ایشون گفت آهنگ گناهه…(من هم موزیک باز قهار)من پرسیدم چرا گناهه؟؟؟ منطقش این بود که آهنگ رو برای حیوان هم بزاری میرقصه و رقص گناهه…من گفتم خب برای نوزاد هم بزرای میرقصه، گفت خب بچه هنوز نمیفهمه.
اخمام رفت تو هم و قلبم شدید داشت میگفت این چرت ترین حرفیه که تا حالا شنیدم و بعد گفتم اگه اینو اشتباه میگه شاید بقیشم اشتباه میگه… ارتباطمو باهاش قطع کردم،دست و دلمم دیگه به نماز خوندن نمیرفت .
چند بار بعدش سعی کردم دوباره مداوم نمازمو بخونم،چون میگفتم حالا اون این فکرو کرده نماز و که خدا گفته باید بخونی….ولی چون اون تاثیر از بین رفته بود دیگه اون چیزایی که موقع نماز پیش میومد دردش بیشتر شده بود برام و دیگه پسِ ذهنم ضرورت و حال خوبی نداشت خوندش، خلاصه با عذاب وجدان یواش یواش محو شد.
یکی دوسال بعد با عرفان حلقه ها آشنا شدم (استاد طاهری) برام جذاب بود در مورد عرفان به شکل علمی و متافیزیکی برخورد میکردن و برای اولین بار کلمه ی شعور کیهانی رو شنیدم و نیرویی که در جهان جاریه و جهان رو هدایت میکنه و اگر اجازه بدی درونت جاری بشه درمان بیماریهای روحی و جسمیه و راه پیوند با خداس.
هشت حلقه در هشت ترم هر کدوم با یک اسم و کارکردی مشخص برای روح .
یک سال توی اون جمع بودم و بصورت اتفاقی اون گروهی که من باهاشون استارت زدم پر از افرادی بود با بیماریهای نادر و خطرناک (سه نفر سرطانی که دو تاشون جراح بودن،یک دندان پزشک که بخاطر ام اس بیکار شده بود و به سختی راه میرفت و حرف میزد،یک دختر خانم با افسردگیه بسیار شدید که به محض “در ارتباط نشستن” میزد زیر گریهای غیر قابل کنترل و به محض تموم شدن ارتباط گریش قطع میشد و یک پسر جوان که بخاطر سالها جن گیری و اظهار روح و کارهایی از این قبیل تمام بدنش دچار مشکلای فراوان شده بود ،گری، لک های بزرگ رو پوست ،یک کلیه از کار افتاده و کبد به شدت بیمار و چشم های کم سو و گود افتاده)
این برای من فوق العاده بود که طی اون دو ترم من روند بهبود اون افراد (مخصوصا اون پسر جوان که بعد از شش ماه کاملا عادی شده بود) رو دیدم و به قدرت و وجود نیروی حاکم بر هستی پی بردم و در به اصطلاح “در ارتباط نشستن” که نوعی مراقبه بود اون حس اتصال با یه نیروی بسیار قوی رو دوباره و حتی قوی تر از قبل حس کردم…
الان میفهمم که همه اینها هدایت پرودگار بود که قدم به قدم منو به خواستم که “خودش”بود نزدیک کنه و حتی از چیزهایی که اونجا دیدم و یاد گرفتم بعدها در زندگی بارها استفاده کردم،مخصوصا بعدها در ارتباط با همسرم که مشکلاتی شبیه اون پسر جوان داشت که اگر من اون جا ندیده بودم و یاد نگرفته بودم قطعا در زندگی با همسرم به مشکلات جدی بر میخوردم…مشکلاتی که حتی نمیفهمیدم علتش کجاست!
(البته من عرفان حلقه ها رو به هیچ کس پیشنهاد نمیکنم.مگر اینکه مستقیما با استاد طاهری به شکلی مستقیم در تماس باشید ،چون آقای طاهری به اتهام تبلیغ فرقه ی دروغین سالها در زندان بودن و این مفاهیم رفته رفته به صورت سلیقه ای تحریف شدن گاها تاثیرات معکوس گذاشتن)
بعد از جداییم از اون جمع به علت برگزار نشدن جلسات بیشتر ،به پیشنهاد مادرم (چون بیشتر خانواده مادری من درویش هستن) در جلسات درویشی شرکت کردم و بلافاصله عاشق درویشی شدم و درویش شدم و تا قبل از خروجم از ایران به رفتن به جلسات درویشی ادامه دادم.
یک روز شیخ اون جمع به ما گفت (مفهوم رو میگم نه کلمه به کلمه)این که بدونی یه کاری فلسفش چیه و چرا میکنی و برای کی میکنی مهمه !!!
فلفسه روزه رو ندونی الکی گشنگی میدی به خودت بعد افطار انقد میخوری که نتونی نفس بکشی…روزه تهذیب نفسه،نفس میگه من سه وعده غذا میخوام میگم به جای سه وعده یه وعده عادی غذا میدم بهت و تازه این ابتدایی ترین نوع تهذیب نفسه(که ما هنوز توش گیریم)
مثل ورد ذکر بگیم هزار تا هزارتا فک کنیم مارو میبره بهشت ،پارتی بازی نیست حساب کتاب خودشو داره ذکر تک تکش باید از دل برآید تا بر دل نشیند
فلسفه نماز رو نمیدونیم الکی نوک میکوبیم زمین ،نماز عبادته و هر عبادتی نمازه و عبادت اعلام یاد و بندگیه خداست…
درویشها معتقد به عبادت با تنفسن هر نفسی که میکشیم ممد حیاته و لایق شکر و یاد خداست و هر تنفس فرصتی برای عبادته و هر نفسی شمارش معکوس زندگیه وقتی بدون یاد خدا رفت، دیگه برگشت نداره، قضا نداره و هر نفس عبادت خودش رو داره…
(دوست دارم دقیق نحوه ی مراقبشو توضیح بدم ولی منع شدم بگم، فقط همین قدر بگم که به آموزشای استاد عباسمنش خیلی نزدیکه .
خدا در قلبه و انسان در ذهن ،و هر چه قدر اتصال ایندو قوی تر بشه ابرهای ذهن بیشتر کنار میره تا نور الهی بهش بتابه،سوالها از بین میره و جواب ها مشخص میشه جوابی که قلبت مهر تایید بهش میزنه)
یادتونه گفتم یه چیز واقعی و خالص میخواستم
حس کردم این خالص ترین و منطقی ترین تعریف از عبادت خداس.
ولی برا من نبود!!!
حس کردم درویشی انتهای مسیره ،بلوغ فکریی میخواست که من نداشتم و عدم تمرکز و حواس پرتیم باعث میشد نتونم مراقبه ی خوبی داشته باشم و البته تنبلیم برای مقید کردن خودم برای نشستن توی مراقبه به صورت مداوم و صبر کردن برای به نتیجه رسیدنش.
کلمه ی درویش تداعی کننده ی فقیر توی ذهن همه است تا حدی درسته!!!
گرایش فلسفه درویشی به خداست. معمولا درویشها یا پشت پا به دنیا زدن، یا سعی دارن بزنن،که من آمادش نبودم.
نظرشون این نیست که پول چیز کثیفیه و داشتنش بده! پول رو اونقدری میخوان که برای گذران زندگی کفایت کنه تا تمرکز کنن بر پیمودن راه خدا از درون.
هدف رسیدن به مقام الهی مثل حافظ ،مولانا و یزید بسطامی بود
در درویش سوالی نیست که به زبان بپرسید، فلسفه درویش به درون رفتن (با مراقبه) و از خدا سر در آوردن است
جواب سوالات در مراقبه به شما گفته میشه و هدایت میشید.
من تو این زمینه پیشرفتی نکردم به نظرم سخت بود و از به خدا رسیدن از این راه ناامید شدم.مخصوصا وقتی شیخ بهم گفت” تو بدرد این راه نمیخوری، همه که نباید یزید بسطامی بشن”!!!
همسرم میخواست مسیحی بشه…ما از ایران خارج شدیم چند هفته بعد با هدایت الهی به صورت کاملا تصادفی با چند آمریکایی عضو کلیسای “مورمن”آشنا شدیم…وقتی گفتم همسرم میخواد مسیحی بشه با خوشحالی قبولی کردن برامون کلاس آموزشی بزارن تا آماده بشیم و چون ساعتی که ما میتونستیم بریم کلیسا ۸:۰۰شب بود فقط آقایون در کلیسا حضور داشتن از من خواستن من هم در کلاسها باشم(باورم نمیشد،اجازه نداشتن با یه خانوم تنها تو کلیسا باشن) یه خانوم مسنی رو پیدا کردن تو امریکا از اعضای کلیسا که فارسی بلد بود،سه ماه به ما آموزش داد و من هم در کلاس ها بودم و هرچه بیشتر با اونها آشنا میشدم بیشتر دوسشون داشتم ،تو یکسریشون واقعا خدارو میشد دید، خیلی راحت میتونستم از کارهایی که کردم و نکردم صحبت کنم از افکارم و اعتقاداتم بدون اینکه ذره ای احساس کنم دارم قضاوت میشم…دیدگاهامون مخالف بود اما در کمال شادی با هم صحبت میکردیم…من کتاب مرمون و همچنین انجیل عهد جدید و کمی از عهد قدیم رو خوندم.هر چی بیشتر میخوندم به مسیح علاقه مند تر میشدم . انجیل همه روایتهایی در مورد مسیح بود و بشتر درباره ی ایمان و قدرت ایمان، چیزی که در من ناچیز بود.
و کتاب مورمون درباره ی خدا و ساز و کار دنیا بود و من میتونم بگم اصل حرفهای اون کتاب درست و محکم بود مثل قرآن
(کتاب مورمون چند صد سال قبل از میلاد مسیح نوشته شده و به زبانی منسوخ شده و تا چند دهه قبل از میلاد مسیح تکمیل میشده توسط پیامبرانی قبل از مسیح،که همه وعده ی آمدن مسیح رو میدادن…قبل از میلاد توسط مورمون گرد آوری شده و در امریکا شمالی دفن شده…تا قرن ۱۸ توسط جوزف اسمیت پیامبر دین مورمون،پسر یک کشاورز بود پیدا شد و توسط خودش پس از سالها ترجمه شد)
کتابی با زبانی سخت اما گیرا و زیبا ،اونها به من میگفتن ما مشکلی اگر داریم از پدر طلب هدایت میکنیم و این کتاب یا انجیل رو تصادفی باز میکنیم و جوابمون رو پیدا میکنیم.
به من گفتن ماهی یک روز روزه میگیریم.
به من گفتن شبها قبل خواب صبح ها بعد از بیداری قبل از غذا ،در هنگام خدا حافظی از دوستان یا اتمام جلسات و کلاسهامون و یا هر وقتی که احساس کنیم به حضور پدر نیاز داریم، چشممون میبندیم دست راست رو روقلبمون میزاریم و با دست چپ آرنج راست رو میگیریم و میگیم سلام پدر و بعد تشکر میکنیم برای نعمتها و بعد در خواستمونو میگیم…
و از منم میخواستن که این کارو بکنم…بعد مدتی دیدم خدام عوض شد خدام دیگه رسیدنی نبود ،بود…خدا برام نرمتر شد برای اولین بار مستقیم با یه حس متفاوت از دوست داشته شدن از طرف اون، با حس حمایت شدن از طرف خدا باهاش صحبت میکردم…تو صحبت کردن باهاش راحت شده بودمو و احساس نزدیکی و امنیت میکردم…توی راه نبودم ،رسیده بودم…
بعد سی سال چرا یه دفعه،انقدر راحت؟چون زمان مشخصی نداشت…چون آداب خاصی نداشت…چون هیچ مراسمی به عنوان عبادت نبود…و فقط یه حرف زدن ساده بود بعد از صدا کردن اسم “پدر آسمانی!”
دیدم اونها خیلی از کارها و افکارشون عین ماست با این تفاوت که دروغ نمیگن ،قضاوت نمیکنن ،مهربونن ، وقتی در کنارشون خلاف اعتقادشونن صحبت میکنی یا عمل میکنی نه تردت میکنن نه به هیچ شکلی رفتاری میکنن که بهت بفهمونن کارت اشتباهه و ما نمیپذیریم و تورو معذب کنن و سعی نمیکنن تو رو عوض کنن و همونطوری که هستی میپذیرنت ،همونطوری که خدا تو رو پذیرفته…
اینهارو که دیدم قصد کردم مسیحی بشم در حالی که همسرم منصرف شده بود ولی چون ازم خواستن که قول بدم سیگار و مشروب مصرف نکنم ،و من هم نمیتونستم همچین قولی بدم این اتفاق نیافتاد با این حال اونها دوستیشونو با من حفظ کردن و بارها منو به جمعهاشون دعوت کردن و هر زمان نیازشون داشتم اونجا بودن.
مسلمون واقعی تسلیم خداس و روحی که از خدا در بندهاش دمیده شده
بعد از اون فهمیدم دین ساخته ی دست بشره ،حقیقت خداست و خدا در هسته ی همه ادیان به یه شکل ظاهر شده ،از هر راهی برید هم مقصد متفاوت نیست فقط راه متفاوته و این بستگی به این داره که شما از کجا اومدید، و قصد دارید کجا برید و خدا راهشو نشون میده ،قدم هاتونو طراحی میکنه و پاتونو اونجا میزاره…
تصمیم گرفتم دینم خدا باشه و مذهبم قلبم .
و دقیقا چند هفته بعد با استاد عباسمنش آشنا شدم و تفسیرهاشون از قرآن و مفهوم هدایت
با تمام چیزهایی که از قبل در قلبم حس میکردم درسته همخونی داشت منطقی بود و شیوا و ساده
آموزشهای شما رابط تمام اون مفاهیم در ذهنم بود
الان بهترین دوستم خداس ،نوازشگرم خداس، در هر لحظه در آغوشش هستم…شما کلید رسیدن به این هدف بیست سالم بودید از تون سپاس گذارم به خاطر پیشرفتتون تو این راه و از خدا سپاس گذارم من رو هم مسیر شما کرد..