سرفصل آگاهی های این فایل شامل:
- خواستههای واقعی ما و انرژی لازم برای تحقق آنها، از تضادهای زندگی پدید میآیند؛
- به اندازه ای که مقاومت های ذهنی در برابر خواسته هایت را کم می کنی، از این تضادها به نفع خود بهره برداری می کنی؛
- در مسیر تحقق اهداف، هرگز به ذهن اجازه نده که با تمرکز بر موانع احتمالی در آینده، انرژی سازنده تو را هدر بدهد؛
- هر قدم ممکنی را بردار و ایمان داشته باش که درها باز می شود؛
- زندگی به شیوه دوره 12 قدم، ترسها و نگرانیهای بیهوده را از زندگی ما حذف میکند و چرخ زندگیمان را روان میسازد.
- ورود به مسیر “هم جهت با هدف”، بوسیله کم کردن مقاومت های ذهنی اتفاق می افتد؛
- به این توجه نکن که قوانین کلیشه ای دولت ها، چه موانعی بر سر راه اهدافت می گذارند؛
- برای تحقق خواستهها، نیاز به تقلای بیشتر نیست، بلکه نیاز به شناسایی مقاومت های ذهنی درباره خواسته ها و حذف آنهاست؛
- دوره 12 قدم به ما کمک میکند تا این مقاومتهای ذهنی را شناسایی کنیم و برای حذف آنها از ذهن، منطق بسازیم؛
- مفهوم ثبات فرکانسی؛
- چگونه انگیزه ایجاد کنیم؛
منابع مرتبط با آگاهی های این قسمت:
برای دیدن سایر فایلهای این مجموعه کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری live | استمرار در مسیر هم جهت با هدف176MB27 دقیقه
- فایل صوتی live | استمرار در مسیر هم جهت با هدف26MB27 دقیقه
به نام خالق یکتا
الان که این نوشته را می نویسم فارغ از هر زمان و مکانی نشسته و آزاد با خالق خود در راز و نیازم
خدایا شکرت که همسری هم مدار خودم دادی تا ره صد ساله را یک شبه طی کنم. من از خدای خود می خواهم همچنان برایم الهامات شیرین را ادامه دهد تا برایتان بنویسم. ساعت 2:42 دقیقه شب دوشنبه 5 بهمن 98 است باور کنید که الان به ساعت نگاه کردم و فهمیدم که نصف شبه بقدری در خالق خویش محو شده ام که دیگر زمان و مکان مفهوم فیزیکی خود را برایم از دست داده است. و حتی به نوشته هایم در مانیتور نگاه نمی کنم. چون همه این نوشته ها الهاماتی است که خداوند می فرماید و من که هنوز نمی دانم پایان این قصه چه خواهد شد تایپ می کنم. دو روز پیش وقتی از خانه خارج شدیم به همسرم گفتم که هوا خوب است و نهار را بردار و بریم یک جای با صفا بشینیم و نهار رو بخوریم و برگردیم. همسرم هم که شدیدا به الهامات من ایمان آورده نه، نیاورد و تا من کارهایم را انجام دهم نهار را آماده کرد و خود و دختر زیبایم را هم آماده کرد.
وقتی از منزل خارج شدیم با اتفاقات عجیبی رو برو شدیم تا الان که یک مسافرت خدایی و خیالی را به اتمام رساندیم و همین که به خانه برگشتیم من شروع کردم به نوشتن. چون برایم دیکته نمود و من هم اطاعت کردم. اوست که زندگی مرا و خانواده مرا راهنمایی و هدایت می کند و من چون به این نتیجه رسیده ام که حتی نمی دانم از خدا چه می خواهم پس تنظیم خواسته و فرکانس ها و باورهایم راهم به خودش سپرده ام و فقط و فقط تسلیم مطلق اراده خدایی گردیده ام که او بر تمام خواسته ها و باورها و ایرادات من آگاه و ناظر است. توی این دو روز تمام باورها و داشته های مرا زیر سوال برد و به من یک کلمه آموخت و آن هم اینکه تو هیچ نیستی و فقط این منم که در تو و امثال تو جلوه کرده ام. پس تمامی ادعاها و منیت های خود را کنار بگذار و من را از میان بردار تا من الاهی تو شکوفا شود و به هر آنچه که او می خواهد برسی . پس در این دو روز که یک مسافرت غیر منتظره و خیالی را برایمان رقم زد با خود او رفتیم و آمدیم. و هر لحظه از زیبایی هایش لذت بردیم و از الهاماتش استفاده کردیم تا مدارمان را یک پله بالاتر کنیم .
کلی حرف دارم برای نوشتن ولی چیزی که برایمان حیرت انگیز بود و برایمان اتفاق افتاد این بود که در مسیری که سالها من در رفت آمدم به راهی هدایت شدیم که که پایانش ناکجا آباد بود. وقتی شام مختصری از یک کبابی خوب که همیشه مشتری اویم خریدم به مسیری هدایت شدیم که در آن مسیر خوف و رجا برایمان معنا پیدا کرد و همچون ابراهیم خلیل از داشته هایمان گذشتیم. با یک خطا الاظاهر کوچک به مسیری رفتم که در دل سیاهی شب تمام باورها و وابستگی هایم را درهم شکستم تا به آنها با تمام وجود رسیدم. وقتی ماشینم در یک بیراهه در دل شب تاریک در گل فرو رفت و دیگر حرکت نکرد فهمیدم خداوند قرار است یک ترس بزرگم را از من بگیرد و در عوض برایم مداری بالاتر با اتفاقات عالی تر تدارک ببیند . وقتی چراغ های ماشین رو خاموش کردم یاد حرف استاد افتادم که می گفت برای نوشتن کتاب رویاهایی که رویا نیستند خداوند ترس مرا در دل تاریکی شب ریخت و بعد به من الهامات نوشتن کتاب را رساند . به همسر نازنینم تعریفش کردم و گفتم که این ناخواسته من بود و قبلا به این موضوع فکر کرده بودم که اگر دراین شرایط گیر کنم چه می کنم. به یاد سوره ابراهیم افتادم. که وقتی فرزند و همسر خود را به دستور خداوند ترک می کند دعا می کند که خدایا مردم را دور اینان جمع کن تا در امان تو باشند. گوشیم رو روشن کردم و سوره ابراهیم را پیدا کردم به دلبندم گفتم که این سوره را بخوان تا من از اولین روستا کمک بیاورم.
وقتی از ماشین پیاده شدم تازه فهمیدم که من چه محدودیت ذهنی بزرگی نصبت به گل و گلی شدن لباس هایم دارم . اول خواستم که به روستا برم ولی الهام شد که به همسرت بگو پشت رول بشیند و تلاش کند. همسرم گفت امیر، به من گفته شد که از درخت کنار جاده شاخه هایی جدا کنید و زیر لاستیک بگذارید وقتی من تلاش کردم برای این کار فهمیدم که لباس هایم چقدر مرا محدود کرده. کتم را درآوردم ولی هر چقدر که پیش رفتم دیدم که لباس هایم و تمیزی لباسم در آن شب تار که حتی کسی هم نیست مرا ببیند معضلی شده برایم که نگو. پس فکر کردم که باید این محدودیت را بشکنم ولی مگر میشد به همین سادگی از دنیا دل کند و حرکت کرد و وقتی همسرم هم با من هم پا شد برای حل مشکل دید که من در آن شالیزاری که فوبیوی من بود شروع کردم به راه رفتن در گلی که تا اعماق وجودم را ویران می کرد. و در تلاش بود که من با هستیم مبارزه کنم و به جایی برسم که دیگر نتوانم من خود را به زبان بیاورم. وای که چه شبی بود. وقتی فهمیدیم که از درآوردن ماشین عاجزیم تازه فهمیدم که این همان روزی است که خداوند در قرآن می فرماید مال و ثروت به داد شما نخواهد رسید و حتی مادر بچه خود را رها می کند. فهمیدم که من چقدر به پول داخل کیف و کارتم وابسته شده ام با اینکه هی به خودم می گفتم که نه من وابسته نیستم. نمی دانم تویی که الان این متن را می خوانی چقدر در این درد با من شریکی ولی فقط این را می دانم که فقط و فقط او برایم ماند و تصمیم گرفتم که فقط به سوی خودش حرکت کنم. وقتی از ماشین خواستم دور شوم برای آوردن کمک گوشی ام را در ماشین گذاشتم تا دیگر مانعی میان من و خدای من نباشد. پس از حرکت در دل تاریکی شب خوف عجیبی تمام وجودم را گرفت و فهمیدم که این وابستگی به زن و فرزند در وجودم ریشه دوانده است و باید امشب این اسماعیلم را هم مانند اسماعیل های قبلی ام قربانی کنم تا خداوند اسم مرا هم به عنوان خلیل در لوح زرین خود ثبت کند. لوحی که در آن به گفته حافظ
سرها بریده بینی بی جرم و بی جنایت
پس وقتی حرکتم را ادامه دادم در میانه مسیر به تخته های بریده ای برخوردم که در کنار جاده ریخته شده بود و من تلاش کردم که بنده ساخته وبا آن مقداری تخته بردارم و برای در آوردن ماشین اقدام کنم. وقتی تخته ها را برداشتم دیدم تمام تغلای من بیهوده است و من برای رسیدن به آن اصل تعلل کردم و مشغول کارهای دنیوی شدم. پس سریعتر تخته ها را انداختم و به سمت روستا حرکت کردم. وقتی متوجه شدم که حتی به کفش های سفیدم وابسته ام که در آن لحظه جز سیاهی چیزی نداشت کفش هایم را در آوردم و جوراب هایم را هم. و پا برهنه شروع به حرکت کردم و وقتی خداوند بهم گفت که کفش هایت را بپوش گفتم که خدایا می خواهم در راه تو وابسته هیچ چیز نباشم. در آن لحظه تصور می کردم که اگر کسی مرا ببیند چه می گوید و گفتم خدایا خودت مرا هدایت کن. وقتی که به اولین خانه روستا رسیدم کسی در را برایم باز نکرد . سراغ دومی رفتم دری از گونی داشت و من به خاطر محدودیت های ذهنیم از بیرون صدا می کردم :آهای صاحب خانه و جوابی نداشتم وقتی تصمیم گرفتم که به ترس و محدودیت ذهنی ام غلبه کنم وارد حیاط منزل شدم و صاحب خانه مردی خداترس بود که ازدیدنم بسیار تعجب کرد و اول از کفش هایم جویا شد و گفتم که اذیتم می کرد و در آوردم. وقتی که فهمید ماشینم گیر کرده در شالیزار به همراه پسر و همسایه اش برای در آوردن ماشینم شتافتند. در راه رسیدن به ماشین کرونا شد استارت صحبت های ما. وقتی گفتم جایی که خدا هست نابودی و فنا نیست گفت که من خیلی دوست دارم با آدم هایی مثل شما هم صحبت شوم. گفتم که حاجی جان ما خودمون داریم به خودمون ظلم می کنیم پس کرونا و کسانی که در مورد کرونا دارن پنهان کاری می کنن هیچ تقصیری ندارن این من و تو هستیم که حتی توانایی خاموش کردن تلویزیون خانه خودمان را نداریم و اجازه می دهیم هر کس هر آنچه را که می خواهد در مغز ما فرو کند و باور ها و خواسته های ما را طرح ریزی کند. وای خدای من چقدر نوشتیم؟!!!!!
این اتفاق امشب برایم خیلی از بن بست ها را باز کرد و فهمیدم خیلی چیز ها دارم که به پای من چسبیده است و مانند آن کفش ها فقط در یک لحظه رنگ می بازد و از هست به نیست بدل می شو. وقتی دوباره به راه افتادیم از اعماق وجودمان فکر می کردیم که چقدر سبک شده ایم تا خانه که حدودا 4 ساعت طول کشید فقط با عزیز دلم ، همسر هم فرکانسم حیرت زده از کار خدایی بودیم که هر لحظه و در همه حال کلاس تمرینی برگذار می کند که اگر من صدها میلیارد هم به استاد می دادم به اندازه اتفاقات امشب برایم آموزش نداشت. او استادی است که استاد تمام استادان عالم است. او علومی دارد که باید دستش را گرفت و بوسید و هر دم از آن شراب نابش در حلقه افکار از او گرفت و نوش جان کرد. این اتفاق از دیدگاه من بود و در ادامه این نوشته همسرم نرگس داداشی هم حتما از دیدگاه خودش خواهد نوشت. او خواهد نوشت که مرز بین افکار و الهام را در آن تاریکی شب و تنهایی و بیابان چگونه یافته است و با خدایی سر سخن را گشوده است که او را از همه حتی منی که به گفته خودش فرشته نجات اویم از زندگی گذشته اش بی نیاز کرد و جایی رسانید که باز به قول شاعر:
دیوانه عشقت را جایی نظر افتاده است کانجا که نتواند رفت اندیشه دانایی
ممنون از لطف جنابعالی
ندا خانم سلام
کامنتتون رو خوندم. جالبه این افراد به ظاهر مثبت اندیش که می فرمایید از طریق خواسته شما وارد زندگی تون شدن. شما احتمالا هنوز از تلویزیون و اینستاگرام دارین بهره می برید. این رسانه ها عامل تمامی بدبختی های ما هستن. خدارا شاکرم که تلویزیون و ماهواره و تلگرام و انستاگرام را از زندگی خانوادگی مون حذف کردیم. و آنقدر این تاثیر مثبت در کنترل ذهنمان داشته که قابل باور نیست. سعی بفرمایید ورودی های ذهنتان را کنترل کنید بعد ببینید که چه اتفاقی می افته.
ذهن مانند مومی در دستان شما خواند شد.
سلام. منیژه خانم عزیز
هر کس از خدا پروا کند راه خروجی برایش می گشاید.
ممنونم ابراز لطف شما. نمی دانم الان شما کجا و در چه وضعیتی هستین. ولی دلم می خواد ابن رو بگم که من تو این چند سالی که فهمیدم باید روی خودم کار کنم به هر آنچه که روزی رویا بود بردم رسیدم و جالبتر اینکه اون چیزهایی رو هم که هنوز نرسیدم چیزهایی بوده که من در مسیرش هنوز قدمی بر نداشتم. و همه اینها از همون شبی استارت خورد که سعی کردم به قول حافظ از نام ننگ بگذرم. و عبور کنم از تمام مرزهایی که برای خودم کشیدم. من تازه دارم می فهمم که چقدر به خودم ظلم کردم .
سالها دل طلب جام جم از ما می کرد
آنچه خود داشت ز بیگانه تمنا می کرد.
گوهری کز صدف کون و مکان بیرون است
طلب از گمشدگان لب دریا می کرد.
موفق باشین