سرفصل آگاهی های این فایل شامل:
- خواستههای واقعی ما و انرژی لازم برای تحقق آنها، از تضادهای زندگی پدید میآیند؛
- به اندازه ای که مقاومت های ذهنی در برابر خواسته هایت را کم می کنی، از این تضادها به نفع خود بهره برداری می کنی؛
- در مسیر تحقق اهداف، هرگز به ذهن اجازه نده که با تمرکز بر موانع احتمالی در آینده، انرژی سازنده تو را هدر بدهد؛
- هر قدم ممکنی را بردار و ایمان داشته باش که درها باز می شود؛
- زندگی به شیوه دوره 12 قدم، ترسها و نگرانیهای بیهوده را از زندگی ما حذف میکند و چرخ زندگیمان را روان میسازد.
- ورود به مسیر “هم جهت با هدف”، بوسیله کم کردن مقاومت های ذهنی اتفاق می افتد؛
- به این توجه نکن که قوانین کلیشه ای دولت ها، چه موانعی بر سر راه اهدافت می گذارند؛
- برای تحقق خواستهها، نیاز به تقلای بیشتر نیست، بلکه نیاز به شناسایی مقاومت های ذهنی درباره خواسته ها و حذف آنهاست؛
- دوره 12 قدم به ما کمک میکند تا این مقاومتهای ذهنی را شناسایی کنیم و برای حذف آنها از ذهن، منطق بسازیم؛
- مفهوم ثبات فرکانسی؛
- چگونه انگیزه ایجاد کنیم؛
منابع مرتبط با آگاهی های این قسمت:
برای دیدن سایر فایلهای این مجموعه کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری live | استمرار در مسیر هم جهت با هدف176MB27 دقیقه
- فایل صوتی live | استمرار در مسیر هم جهت با هدف26MB27 دقیقه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 31 فروردین رو با عشق مینویسم
امروز یکشنبه روزی که بسیار آرام بودم
فایل مراقبه رو گوش میدادم و ورزش میکردم و صبحانه خوردم و وقتی حاضر شدم تا برم مدرسه نزدیک خونه مون تا طرحی که برای جمله
آدمی زاده افکار خویش است
فردا همانی میشود که امروز می اندیشد
طراحی کرده بودم ،به مدیر مدرسه نشون بدم
وقتی رفتم معاون و مدیر رفته بودن صبحانه و من برگشتم تا برای خودم نون بخرم و دوباره وقتی برگشتم منتظر موندم
وقتی مدیر اومد از در اتاقش که رفتم داخل گفتم خدایا من برای تو صحبت میکنم خودت بگو و نقاشیمو نشونش دادم طرحمو پسندید
و یه طرحی رو گفتم که گفت منتظره تا ایده مو طراحی کنم و رفتم تجریش تا به ورکشاپ برسم
وقتی رسیدم دیدم یه دختر بسیار بسیار زیبا مدل امروزه
زاویه ام رو مشخص کردم و شروع کردم به طراحی
حواسم به این حرف آقای نقاش خداگونه بود که دو روز پیش به صورت تاکیدی گفت هر کاری انجام میدی در طراحی اون کار رو جدی و با تمرکز انجام بده
و من امروز سعی کردم با این نگاه طراحی کنم
وقتی طراحیمو تا حدودی کار کرده بودم استادم اومد و تحسین کرد اینکه پشتکار داریم و با همکلاسیم هر هفته برای یادگرفتن میایم
خیلی روز خوبی بود چون من داشتم یاد میگرفتم
وقتی نقاشیمو تحویل دادم و برگشتم خونه درمورد نقاشی دیوار مدرسه نمیدونستم چه ایده ای باشه برای مراحل رسیدن به هدف
از اینترنت نوشتم تکامل حیوانات ، که دیدم تکامل انسان رو آورد و پله هایی بودن که یهویی ایده این بهم داده شد که به شکل پله کار کنم
جالب اینجاست که قبلا این ایده رو نداشتم و خیلی خیلی حس خوبی بهم داد اینکه تو حرکت کن و هیچی نپرس ،قدم بعدی بهت گفته میشه
امشب شام مهمون داشتیم و پسر عمومو صدا کردم و گفتم خدایا من از تو کمک میخوام از طریق بی نهایت دستانت بهم بگو چه طرحی بکشم
و پسر عموم که اومد ازش پرسیده و گفتم ایده ای داری
گفت نه
من تو دلم گفتم خدایا من از تو میخوام ،تو بگو
که دیدم یهویی گفت پیدا کردم و پشت سر هم گفت و منم نوشتم
میدونم که همه این کارا رو خدا انجام داده برای من
خدایا شکرت
امروز دو نفر در مورد پشتکار بهم گفتن
شب آقای نقاش زیر ساز که درمورد پروژه جدید صحبت میکردیم گفت میدونم پشتکار داری میرسی به اون چیزی که میخوای
و یاد حرف استادم افتادم
و انگار به پیامی داشت که اگر پشتکارت مستمر و ادامه دار باشه ،صد در صد هرچی بخوای موجود میشه و صد در صد رخ میده
خدایا شکرت که در صحبت انسان ها بی نهایت هدایت ریز هست که به رشدم کمک میکنه
شکرت
استاد عزیز برای شما و خانم شایسته و همکارانتون بهترین ها رو از خدای ماچ ماچیم میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
ردپای روز 22 اسفند رو باعشق مینویسم
امروز بهشتی من
خدایا شکرت
امروز که بیدار شدم و تمرین ستاره قطبیم رو انجام دادم و با عشق لذت بردم ،بهم زنگ زدن و گفتن برم جلو شهرداری منطقه مون تا بیان دنبالم و بریم یه دیوار جدید رو نقاشی بکشیم
4 امین دیواری بود که من همکاری میکردم ،یعنی از 12 اسفند تا22 اسفند
خیلی حس خوبی داشتم وقتی رفتم و منتظر بودم تا بیان و وقتی اومدن ،باهم رفتیم همون دیواری که دیروز رفتیم متر کردن رو کار کنیم ،
یه دیوار آجری بود با طول زیاد و کمی متفاوت تر از دیوار های قبلی ، قرار بود زمینه آبی آسمونی باشه و کادرها آبی تیره
آقای نقاش خداگونه من و آقای نقاشی که زیر سازی انجام میده رو گذاشت و رفت و چون باید طرح اصلیش رو کار میکردیم و آقای نقاش خداگونه خطاطی کار رو انجام میداد
ما شروع کردیم و قلمو رو داد دستم ، گفت کادر و حاشیه بکش ،
خود آقای خداگونه نبود و من باید طراحی انجام میدادم ، من بازم کمی ترس داشتم ،اما انگار خدا میخواد که ترس هام تبدیل به شجاعت بشه
من هر کاری میکردم و اگر طراحی اشتباه میشد هیچی نمیگفت و من خودم بیشتر حواسم رو جمع میکردم و تمرکز میذاشتم ،وقتی طراحی کردیم و رنگشو شروع کردم ،ظهر شده بود و آقای خداگونه اومد و برامون ناهار آورد
قبلش که کار میکردیم ، روبه روی جایی که دیوارشو کار میکردیم مدرسه پسرونه بود
توی صف، قرآن رو شروع کرد به خوندن
سوره ضحی رو خوند
مگه داریم؟؟؟ این همه دقت ؟؟؟خدایا
خیلی حس خوبی داشتم ،خدا به وضوح داشت حمایتش رو با این آیه ،دوباره اعلام میکرد
وقتی آقای خدا گونه اومد
به قدری رفتارهاش خداگونه هست که من بارها به خودم میگم ببین چقدر مهربان و چقدر شبیه خداست ،حتی وقتی طراحیامو میبینه و ایرادامو میخواد بگه با آرامشی میگه که این آرامشش به من منتقل میشه
و سبب میشه که من پیشرفت داشته باشم و یاد بگیرم
و یه سری نکات مهم رو بهم گفت تا یادم باشه و یهویی دیدمگفت از این به بعد رنگارو خودت میسازی و ما نمیسازیم
چقدر اعتماد
من که در ترکیب رنگ ،هنوز چیزی بلد نیستم و ده روز هم نشده که اومدم ، کارهارو میخواد خودم انجام بدم
اینا همه اش کار خداست که کلی به من درس یاد میده
وقتی کارامونو انجام دادیم و هوا ابری بود یهویی بارون شدید بارید ورعد و برق با صدای خیلی زیاد میزد
دیگه نقاشی نکشیدیم و منتظر موندیم تا بارون بند بیاد
رعد و برگ خیلی شدیدی میزد و منم به صدای عظیمی که میومد گوش میدادم و میگفتم خدایا تو چقدر عظیم و بزرگی
و وقتی نشسته بودم توی وانت تا بارون بند بیاد ،اولش کمی وایستادم زیر بارون و سردم شد و نشستم تو ماشین
از شیشه ماشین که قطرات آب باهم ترکیب میشدن و سرازیر میشدن نگاه میکردم ،خیلی لحظه زیبایی بود ،داشتم با قطره های روی شیشه ماشین صحبت میکردم
میگفتم تلاش کن تا برسی به اونیکی قطره تا سنگین بشی و همین جور برسی به قطره دوم و یهویی بوممممم
سرازیر بشی
هی دستمو میبردم سمت قطره و صحبت میکردم میگفتم آره تو میتونی ،یه ذره مونده، اگه سعی کنی برسی به قطره دوم دیگه سرعت میگیری
چقدر حس خوبی داشت اون لحظه این درک رو نداشتم ،اما الان که نوشتم یهویی درکش بهم داده شد
اینکه فقط میگفتم تلاش کن ، اما الان متوجه شدم که من هم روز اولی که شروع به تغییر کردم مثل قطره بارون بودم
تلاش میکردم تا قدمی بردارم ،وقتی قدم برمیداشتم کم کم سرعت میگرفتم و میتونستم جاری بشم در دریای نور خدا
چقدر حس خوبی داشتم خدایا شکرت
سپاسگزارم بی نهایت
چقدر همه چیز تغییر کرده طیبه ای که قبلا از صدای رعد و برق میترسید ،الان داره با دقت گوش میده و خدارو به یادش میاره اینکه به خودم یادآوری میکنم که هیچی نیستم
نمیگم دیگه هیچ ترسی ندارم ،اما الان به قدری با گوش دادن به صدای رعد و برق ، خدا رو یادم میارم و به عظمت و قدرت و بزرگی خدا پی میبرم که دیگه ترس تبدیل به شجاعت شده
و در این فکر بودم که خدا به قدرتمنده که حنی میتونه با یه رعد و برق هرچی که هست و نابود کنه
بعد آقای نقاش اومد نشست تو ماشین
هر روزی که میرم و باهاشون کار میکنم هر روز یه دیوار، و دیوارها ، بسیار بسیار زیبا هستن و یه تجربه جدید میشه برای من که هر روز دارم یاد میگیرم و رشد میکنم
دیوار امروز ، آجری بود و کمی خسته شدم و گفتم سخته چون رنگ نمیگرفت و به سختی میشد داخل آجرها رو پر کرد و یاد حرف استاد عباس منش افتادم که میگفت وقتی نشسته بودم و نقاشی من رو میکشیدن تجسم کردم ومن شروع کردم به تجسم
منم طبق همین حرف استاد گفتم من اگر با خدا صحبت کنم و متمرکز باشم صد در صد سختی رنگ زدن آجر رو متوجه نمیشم و وقتی شروع کردم به صحبت کردن به یک باره دیدم خیلی راحت تر شده برای من
وقتی بارون بارید و نشستیم تو ماشین وانتی که پر رنگ بود و رنگ آبی تمومشده بود و باید زمینه دیوار آبی کم رنگ ، رنگ میشد و منتظر بودیم آقای خدا گونه رنگ بیاره و نشستیم تو ماشین و صحبت کردیم
وقتی صحبت میکردیم و بیشتر با نقاش زیر سازی که روز اول درموردش تو رد پاهام نوشتم ،صحبت میکردم
پی میبردم که چقدر دل پاکی داره
چقدر مهربونه
چقدر مودبه
چقدر روحیه حمایتگری داره و مدام میگفت از نظرمالی نگران نباش
چه جالب
من تازه دارم ویژگی هایی که داره رو میبنم که منو یاد خدا میندازه
آخه روز اولی که جریانش رو تو رد پام نوشتم ،من افکار ناجالبی درموردش داشتم و چون میگفت بیام دنبالت ،من طبق باورهای محدود و اشتباهی که از بچگی بهم گفته بودن که نباید با مرد ها کار کنی و سوار ماشین مرد نامحرم بشی ،افکار ناخوب میومد به فکرم
اما از اونجایی که از دوره هم جهت با جریان خداوند یاد گرفته بودم که نگاهم رو و مومنتوم مثبت رو حفظ کنم
با این دیدگاه ها هی به خودم تکرار کردم
اون روز تصمیم گرفتم هربار که باهاش صحبت میکنم اول از همه خدارو دروجودش ببینم، که دستی هست از دستان خدا که میاد و منو میرسونه به جایی که باید نقاشی بکشیم روی دیوار
بعد هرموقع باهاش صحبت میکردم و میگفت میام سمت خونه تون ، که ببرمت سر پروژه نقاشی ،من مدام با این نگاه باهاش صحبت میکردم و حرفاشو گوش میدادم که حامل پیامی از طرف خداست
و قراره از این نقاش درس یاد بگیرم ، هم از نظر شخصیتی و هم ویژگی های مثبتش رو ببینم و در عمل برای رشدم قدم بردارم
و از اون روز تا به الان خیلی درس ها ازش یاد گرفتم ، و دیگه هیچ احساس ناخوبی نسبت بهش ندارم
کاملا برعکس شده
خیلی خیلی پسر آروم و مهربان و با احترامی هست و به قدری روحیه حمایتگری داره که منو یاد خدا میندازه
اینکه مثل آقای نقاش خداگونه ، هر بار میگه نگران نباش
آقای خداگونه درمورد نقاشی میگه و اعتماد میکنه که خیلی خیلی راحت کار کن و اگر خراب شد نگران نباش درست میشه
و قلم میده دستم و میگه باید تجربه کنی تا پیشرفت کنی
باید با ترست روبه رو بشی تا رشد کنی
و آقای نقاشی که فقط زیرسازی کارارو با پیستوله انجام میده ، که امروز باهم کلی صحبت کردیم ،مدام درمورد پول و اینکه نگران نباش و مدام اینو تکرار میکنه
و گفت منم یه روزی هیچی نداشتم. میرسه روزی که انقدر دستت میاد که خودت میگی چقدر زیاده
و مدام میگفت نگران نباش
انگار خدا از زبان این نقاش ها میگه نگران نباش تو فقط پیش برو
گریم میگیره وقتی این همه انسان های خداگونه رو در اطرافم میبینم خدایا شکرت ،الان دوباره گریه ام گرفت یاد باورهایی که هر روز با صدای خودم گوش میدم افتادم
اینکه میگفتم ،انسان های خداگونه با من کار میکنن وبه قدری خداگونه هستن که من رو یاد خدا میندازن
خدای من معبود من الله یکتای من خیلی دوستت دارم رب دل انگیز من
ماچ ماچی جان خودم
خیلی دوستت دارم ربّ من ،سپاسگزارم
چقدر حس خوبیه ،از وقتی نگاهم رو تغییر دادم و شروع کردم به ارتباط برقرار کردن ،دقیقا حرف های استاد عباس منش یادم میفته که در دوره عشق و مودت میگفت جنبه ای از افراد رو میکشید بیرون که با شما هماهنگ باشه
در اصل من با آرام کردن های خودم در این چند روز و کنترل ذهنم و تغییر نگاهم که من دارم با خدا صحبت میکنم که منو از طریق این افراد راهنمایی میکنه ، دیگه اون احساس های ناخوب رفتن و من فقط دارم یاد خدا میفتم و به قدری آرومم که حتی قسمت آروم نقاش هارو میبینم و جنبه ای از شخصیتشون رو میکشم بیرون که دوست دارم با احترام و مودبانه و با اهمیت و خیلی رفتارهای خداگونه رو ببینم
وقتی نشسته بودیم ،بهمگفت یه پیج باز کننقاشیای دیواری رو که انجام میدی عکس بگیر بذار و سفارش بگیریم ،
بدون معطلی گفتم نمیتونم چون نمیخوام فامیلامون بدونن
دلیل این حرفمو میدونستم بفهمم
چون که میخواستم اولین حقوقم رو که از نقاشی گرفتم بعد بدونن که من دارم کار میکنم
و دلیل دیگه اش این بود که میگفتم اگه الان بگم هی میپرسن چند میگیری
اما باید بیشتر روی خودمکار کنم و دیگه به حرف مردم اهمیت ندم و اینکه میخوام چیکار کنم رو به کسی نگم
و پیج کاری آقای خداگونه رو بهم گفت تا ببینم
و نقاشی های خوبی داشت و دیوارهای خیلی زیادی رو تو این 30 سال کار کرده بود
و تازه براش پیج کاری باز کرده بودن
به قدری کارش زیاد بود که نیازی به پیج کاری نداشت و همین که خداگونه بوده : رفتارهاش و کارهاشو به خدا سپرده ،خدا هم بدون اینکه کار خاصی انجام بده براش مشتری رسونده
این 10 روزی که من پیششون کار کردم
فقط وفقط از تمام رفتارها ،از تمام صحبت ها ش و حتی از فرکانسی که میفرسته ،خیلی واضح خداگونه بودنش رو دریافت میکنم
اینکه قلب پاکی داره
اینکه بسیار بسیار مودب و با احترام هست
اینکه بسیار بسیار خصوصیات و ویژگی های خداگونه داره
من هر روزی که کار میکنم به قدری در دلم میگم ، وای خدای من تو داری با من چیکار میکنی
الان که مینویسم روز 25 اسفند هست و من شبا میام و رد پاهامو مینویسم
خدا بی نهایت بزرگ و بی نهایت قدرتمند و بی نهایت عشقه
خدایا شکرت
وقتی بارون بند اومد ما شروع کردیم و تا غروب کار کردیم
خیلی حس خوبی داشتم خیلی لذت بخش بود
چند روزی بود نمیتونستم از صبح تا شب فایلایی که با صدای خودم ضبط کرده بودم رو گوش بدم و کمی برام سخت بود صحبت کردن و سعی میکردم تا صحبت کنم و وقتی نقاشی انجام میدم با خدا صحبت کنم و درمورد باورهای قوی تکرار کنم
وقتی کارمون تموم شد برگشتیم و منو نزدیک خونه مون گذاشتن تا با بی آرتی برگردم
خیلی حس خوبی داشتم
خیلی برام عجیبه
البته عجیب نیست
شگفت انگیزه
طیبه ای که تا چند سال پیش نمیتونست چیزی که دو کیلو وزنشه رو برداره و به سرعت مچ دستش درد میکرد
و یا نمیتونست کار زیادی انجام بده
اما الان از صبح تا شب سرپا و یا درحال بشین پاشو (یعنی اینکه وقتی رنگ میزدم ،چون قسمت های پایین رو به من میگن و درحدی که قدم برسه رو کار میکنم یا میشینم رنگ میکنم و یا وایمیستم )
یه جورایی ورزش شده برای من
اما وقتی شب برمیگردم خونه بدنم به قدری در آرامش هست که حتی اصلا احساس خستگی نمیکنم
خدایا شکرت
حالا هر روزی که من برمیگردم خونه و وسیله هامو میذارم خونه ، تا 8:30 میرم بلوار محله مون پیاده روی و تجسم میکنم و آهنگایی که خدا بهم نشونه داد رو گوش میدم و خواسته هامو میبینم و به وضوح سوار ماشین kmcمشکی میشم و با عشق صدای چق چق باز شدن درشو میشنوم و میخندم و به ماشینی که تو بلوار محله مونه و kmcخوشگل و مشکی هست نگاه میکنم و تحسین میکنم صاحب ماشین رو
وقتی میرسم به اون دیواری که روز اول خدا هدایتم کرد تا برم با نقاش خداگونه صحبت کنم ، بی نهایت سپاسگزاری میکنم و یه وقتایی اشک تو چشمام جمع میشه و گریه میکنم ،یه وقتایی میخندم و یه وقتایی هردو بارهم میان به گونه هام جاری میشن
چقدر من دوست دارم وقتی رو که هم گریم میگیره و هم میخندم ،چون اون لحظه بهترین حال دنیارو دارم
خدایا شکرت
الان یهویی گریم گرفت و خندیدم
گفتم و شد
چیکار داری با من میکنی ربّ من
میدونست من این حالو دوست دارم و با خنده داشتم مینوشتم رد پامو تا گفتم دوست دارم هردوباهم بیان
گریه شوق و سپاسگزاری و خنده
یهویی چشمام از حال خوب پر اشک شد
به قدری حالم خوبه به قدری آرامش قلبم زیاده که حس فوق العاده ای دارم
خدایا شکرت
نزدیکای غروب همون آقای نقاشی که روز اول باهاش کار کردم و کمی با جدیت و حالت عصبانی بهم گفت که سریع کار کن و این دیواره و رنگ روغن نیست که بخوای باهاش کار کنی و بازی کنی
باید سریع جمعش کنی و تموم بشه
از اون روز کمی ازش ترسیده بودم. از این جهت که وقتی کار میکنم میاد و حرف میگه و من دست و پامو گم میکنم و نمیتونم نقاشی رو درست انجام بدم
از طرفی هم یه باورمحدودی داشتم که سبب میشد از خدا کمک بخوام که چرا اون افکار درمورد اون نقاش به فکرم میاد
وقتی اومد سلام دادم و سعی میکردم ذهنم رو کنترل کنم ،چون وقتی اون نقاش رو میدیدم مدام ذهنم شروع به نجوا میکرد ،از خدا کمک خواستم و سعی کردم با تکرار اینکه ،این نقاش هم دستی هست از دستان خدا و اومده برای من درس یاد بده و درموردش افکار ناخوب نداشته باشم ،من با خدا صحبت میکنم نه با نقاش
اینارو سعی میکردم تکرار کنم
وقتی من از بلوار محله مون برگشتم خونه ماه رو از آسمون که درست سمت پشت بوم خونه مون دیده میشد دیدم ،گفتم خدا بریم پشت بوم باهم صحبت کنیم؟
حس کردم که آره و همین که رفتم ، در پشت بومو باز کردم و یه سلام دادم و شروع کردم به صحبت کردم
هی میگفتم و میخندیدم و گریم میگرفت از اینکه خدا همه کاربرای من انجام میده و غیر ممکن هارو برای من ممکن میکنه
یه چیزی خیلی خیلی شگفت انگیزه که از فردای روز نیمه شعبان بود فکر کنم یا روز ماه رمضان ،از مسجد محله مون آیه 29 سوره تکویر رو نوشته بودن و این جمله
که اگر خدا بخواهد غیر ممکن ممکن میشود رو نوشته بودن و با پروژکتور به دیوار ساختمون انداخته بودن
انگار خدا به وضوح این جمله و آیه رو برای من گذاشته که من هربار با دیدنش تکرارش کنم و ذوق کنم به اینکه این رو برای من تکرار میزاره تا ببینمش و باورقوی ساخته بشه
که دقیقا هم زمان شده بود با دو تا جریان که از نظر من نشد بود و تو این دو هفته شد
یکی دیواری که یک سال آرزوشو داشتم که روش نقاشی بکشم و یه چیز نشد بود و به یکباره شد و اولین دیوار همونو نقاشی کار کردم
یکی هم فروش تابلو اکریلیکم به مبلغ 950
خدایا شکرت
همینجوری داشتم میگفتم و اشک میریختم که یهویی به سجده افتادم و فقط گریه کردم ،خیلی حس خوبی بود
چقدر تو خوبی ربّ ماچ ماچی جانم
وقتی بلند شدم به قدری آروم بودم و قلبم سبک بود که به وضوح حسش میکردم
خدایا شکرت
امروزم یکی از فرا بهشتی ترین روزهای زندگیم بود
نور خدا به شکل شادی و سلامتی و آرامش و ثروت و نعمت وعشق و زیبایی در زندگیتون جاری بشه استاد عزیز و مریم خانم شایسته و همکارانتون و اعضای سایت پر از آگاهی
خدایا شکرت
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
لایو با استاد قسمت 9
این فایل هدایتی من هست که خدا بهم گفت دوباره گوش بدم
و رد پای روز 18 تیر رو اینجا مینویسم
از این به بعد روز های من از ساعت 12 شب به بعد تا اذان صبح شروع میشه و بعد صبحم رو با عشق آغاز میکنم
من وقتی نیمه شب تا ساعت 2:30 رنگ روغن کار کردم اصلا متوجه نشدم چجوری زمان گذشت و دو ساعت و نیم پای تابلوی رنگ روغن بودم بدون اینکه خوابم بیاد
همه اش کار خداست
من بارها هی میپرسیدم ،خدایا چجوری باید خوابمو کم کنم و تغذیه ام رو اصلاح کنم تا بتونم خوابمو کم کنم
انگار کم شدن خواب رو عاملی میدونستم که باید تغذیه ام اصلاح بشه تا انرژیم بیشتر بشه و بتونم بیدار بمونم
ولی کاملا اشتباه فکر میکردم و خدا بهم فهموند که اینجوری نیست
از لحظه ای که تو قدم کوچولو برداری
و اون قدم کوچولو اینه
که با وجود خستگی و خوابت اومدن بیدار بمونی و سعی کنی هم کار کنی و هم با من حرف بزنی ، کافیه ببینم تو ،این یه ذره تلاش رو داری میکنی ، باقی کارارو خودم برات انجام میدم گرفتن خواب از چشمات و چگونگیش با منه
وظیفه تو اینه که قدم برداری
و من این قدم رو از وقتی برداشتم خوشحالم که خدا بی نهایت قدم برداشت
وقتی نقاشیم تموم شد، یه حسی هم داشتم، که انگار نقاشیم سریع تر داره پیش میره
وقتی جمع کردم وسیله هامو اومدم با خدا حرف زدم و وقتی ساعت 3 شد گفتم دراز بکشم و با هاش حرف بزنم
که یهویی ده دقیقه مونده به اذان خوابم برد و صبح بیدار شدم
وقتی صبح بیدار شدم خیلی آروم بود بدنم سبک بود و حس فوق العاده ای داشتم
امروز قرار بود با خاله ام بریم بازار و بهش وعده داده بودم که ببرمش بازار و مغازه ای که روسریاش ارزون و جنس خوبه ببینه و بخره
وقتی رفتم و رسیدم ،اصلا نیتی برای خرید روسری نداشتم فقط میخواستم کاغذ آ4 بخرم و کپی کتاب طراحی رو انجام بدم
وقتی رفتیم ،یهویی دیدم چند تا روسری گرفتم بدون اینکه فکر کنم وای پولم تموم میشه
البته گفتم پولم تموم میشه ها ،ولی مثل قبل نبود این حرفم، ته دلم قرص بود میگفتم خدا بی نهایتش رو میرسونه و حسابم پر پول میشه
پس خیلی راحت خرج کنم، خودش میاد و تا شنبه من رنگ روغن میخرم
وقتی داشتیم میرفتیم تا روسری و شال بخره ،یهویی دیدم گفت طیبه بیا بستنی قیفی بخریم، گفتم نه خاله نمیخواد، ولی گرفت و وقتی بعد خرید رفتیم نشستیم گفت برم چای بگیرم باز گفتم خاله نمیخواد بیا تازه بستنی خوردیم
گفت نه اون برای یه ساعت پیش بود
وقتی خاله ام اومد و چای خوردیم ، من رفتم کاغذ گرفتم و برگشتم و بعد رفتم کفش قیمت کردم با اینکه پولی نداشتم و کفشام پاره بود ولی میگفتم اشکالی نداره پولش جور میشه
گفتم من درخواستمو میکنم و کفش میخوام خدا خودش میرسونه
درسته داداشم یه بار بهم پول کفش رو داده بود ولی من دادم به رنگ روغن و رنگ و قلمو و بوم نقاشی خریدم
امروز من متوجه یه چیزی شدم
اینکه درخواست کردنم فرق کرده وقتی درخواست میکنم ، هم حس داشتنش رو دارم و اینکه تو دلم میگم ،میدونم خدا از تو درخواست میکنم، پس اگر بشه خوشحال میشم و اگر نشد بهترشو بهم میدی
من چند روز پیش داشتم فکر میکردم که یه روسری سفید و سبز پسته ای داشته باشم و میددنستم خیلی بهم میاد
امروز که گرفتم، یهویی درخواستم یادم اومد و دیدم من گرفتمش
خدا بهم عطا کرده
وقتی با خاله ام نشسته بودیم ، بهم گفت چی میخوری برم بگیرم ؟
گفتم هیچی خاله بیا بریم گفت نه من باید ناهار بخورم
این همه خرج کردم برای لباس و شال برای بدنم محاله خرج نکنم ، به بدنم باید انرژی و غذا برسونم
اونجا بود که من گفتم ببین طیبه باید یاد بگیری و به جسمی که خدا بهت هدیه داده تا تو این دنیا همراهت باشه ، برسی ،
من همیشه میگفتم نه چرا بخرم ،میرم خونه چیزی میخورم یا ناهار درست میکنم ، و متوجه باوری شدم که نامحدوده و پول خرج نکردن بیرون از خونه
و دومین باور محدود اینکه برای چی باید بخرم و انگار بدنم رو بی ارزش میدونستم حتی اگر گرسنگی میکشیدم چیزی نمیگرفتم تا بخورم
اینارو که فهمیدم از این به بعد سعی میکنم درست رفتار کنم با خودم و جسمم و بهش برسم
وقتی خاله ام ناهار گرفت و دوتایی خوردیم سپاسگزاری کردم از خدا و از خاله ام
وقتی من 3 تا کاغذ آ4 خریده بودم و یه نایلون روسری دستم بود خیلی سنگین بود ، هی میگفتم خدا رب من کمکم کن
من قوی نیستم تو قویم کن تو کمکم کن
یکی دوبار دستم درد گرفت گفتم خدا من نمیدونم تو باید کمکم کنی
و خداروشکر میکنم که به سلامت اومدیم و کلی کیف کردم هیچ خستگی تو وجودم نداشتم همه اش لطف خداست که مراقبمه
وقتی رسیدم خونه، نمیدونم چی شد حرف خاله مو به مامانم گفتم
گفتم مامان خاله میگفت تو چرا برای خودت مانتو نمیگیری
گفتم خاله میگیرم ولی فعلا رنگ باید بخرم
بعد گفتم یه مانتو دیدم از اینستاگرام خیلی خوشم میاد کاش میگرفتمش ، که یهویی مامانم گفت طیبه پولش چقدره گفتم 300 تمن گفت من بهت میدم بخرش
نمیدونم چی شد یهویی به داداشم زنگ زد گفت برای خرید از دوشنبه بازار و میوه و اینا پول واریز کن و یهویی گفت 200 هم بفرست برای طیبه وسیله بخره
اصلا نمیدونم چی شد که من اون مانتو رو سفارش دادم
کاملا یهویی و غیر قابل پیش بینی شده و مات این همه مهربونی خدا شدم که بهم مانتو خرید و هدیه داد
یهویی باز یاد درخواستام افتادم
این روزا هرچی میخوام ،یهویی به دستم میرسه بدون اینکه تلاشی براش بکنم، انقدر سریع و راحت بهم داده میشه که خودمم میمونم و میگم چجوری شد ؟؟؟؟
من اینو قبلا میخواستم و نمیشد ولی الان یهویی شد
حتی من یه دوچرخه دوست داشتم که دکوری بخرم و بذارم رو میز کارم ،مادرم از کربلا برا همه مون دوچرخه خریده بود
بارها ازش پرسیدم مامان، چی شد دوچرخه گرفتی
گفت طیبه نمیدونم یه حسی بهم گفت دوچرخه بخر و گرفتم
و من اونموقع گفتم وای ببین همه کار توعه خدا نگو نمیبینما ،قشنگ دارم این همه محبتتو میبینم و سپاسگزارم ازت
و من به خواسته دوچرخه دکوریمم هم رسیدم
که رنگ سیاهشو برداشتم و بعد بهش گفتم مامان میشه رنگ قرمزشم بهم بدی گفت باشه بردار گفتم پولشم بدم بهت گفت نمیخوام
چقدر این درخواست کردن قشنگه وقتی درخواست میکنم و میگم میدونمکه خدا از تو درخواست میکنم و بهم میدی یهویی بهم داده میشه
بدون اینکه پولی براش پرداخت کنم
بدون اینکه تلاشی بکنم برای بدست آوردنش
یه حسی بهم میگه ببین وقتی این چیزا به راحتی بدست میاد صد در صد باقی خواسته هاتم به راحتی میاد سمتت فقط کافیه
یه سری مولفه ها کنار هم قرار بگیرن و بهاشو بپردازی ،بهای در شان خواسته هات و باوراتو تقویت کنی و
بووووووووووووومممممممممم
خیلی خیلی خوشحالم که خدا داره درسای جدید یادم میده الهی که شاگرد خوبی باشم همیشه و هر لحظه
وقتی سفارش دادم مانتو رو میخواستم رنگ بادمجانیشو بخرم و مادرم گفت مشکی بخر ولی گفتم خدا تو چی میگی که حس کردم مشکی بخر و گرفتمش
گفتم خب الان کفش میخوام خدا
منو پر رو کردی
بعد من معلمی خط تحریری رو میخوام
بعد گرفتن تمام رنگای ،رنگ روغنم و کلی قلمو و بوم میخوام
بعد پیشرفتم در طراحی و نقاشی و رنگ روغن و محو کن حرفه ای بشم از هر لحظه خودم
بعد نیت پاک بودن رو میخوام که هر روز ازت طلب میکنم و راهش رو میدونم باید مثل قدم برداشتن برای بیدار موندن تو شب
برای اینم قدمی که برمیدارم ،این باشه که با آدما که حرف میزنم سعی کنم تو رو در وجودشون ببینم
امروز وقتی داشتم برمیگشتم از بازار ،وایسادم تو ایستگاه اتوبوس محله مون ، یه خانم رو دیدم که سمت خونه ما بود و مادرمو میشناخت سلام احوال پرسی کردیم و باهم اومدیم محله مون و بعد شب وقتی داشتم میرفتم نون بخرم و برم پیش مادرم تا از ایستگاه صلواتی چای بگیریم بخوریم ، قبل اومدن از خونه میخواستم از در پشتی خونمون برم ، بهم گفته شد که نه باید از در جلویی بری بیرون
اولش نفهمیدم چرا
ولی بعد متوجه شدم که بله قرار بود من دوباره همون خانم رو ببینم
وقتی دید دستم فلاکس و سفره نون هست بهم گفت این پارچه گل گلی چیه
گفتم برای نون هست میرم نون بخرم
گفت از این داری به من بدی ؟
گفتم نه زن عموم هدیه آورده برامون گفت میشه بگی برای منم بیاره گفتم باشه نمیدونم داره یا نه ولی میگم چشم
حس کردم باید از این دستمال سفره بگذرم و به مامانم بگم اینو بهش بده و ما خودمون یکی دیگه میخریم
از وقتی سعی میکنم به تمام رفتارام دقت کنم و فکر کنم که چرا این فکرو کردم یا چه باوری داشتم ، خیلی فرق کرده رفتارام
وقتی شب با مادرم از خرید برگشتیم ،مادرمگفت زود برو سبد خرید رو بیار بده به من ،من برم خرید کنم تو هم این سبد خرید رو ببر خونه خالی کن و دوباره بیار دوشنبه بازار
من وقتی همین کارو کردم و رفتم پیشش دیدم هیچی نگرفته ، گفت نگرفتم، گفتم حتما خدا دلیلی داشته، وگرنه دو تا سبد خرید خالی رو چرا آوردیم تا اینجا
بعد یهویی دلم شیرینی خواست گفتم مامان شیرینی میخری بریم چای بگیریم از ایستگاه صلواتی و با چای بخورم ؟ گفت آخه دو تا شیرینی نمیدن که
همون لحظه گفتم درخواست کن از خدا
گفتم خدا من از تو میخوام
همین که گفتم آقا میشه دو تا شیرینی بدین گفت باشه و مامانم تعجب کرد گفت چی شد ؟؟؟
تو دلم گفتم خدا
خدا بهم همه چی میده کافیه درخواست کنم
انقدر اون لحظه خندیدم و از ته دل شادی میکردم که گفتم و شد خیلی حس خوبی داشت
بردم که شیرینیارو به مادرم بدم گفت فکر نمیکردم دو تا شیرینی بده
بعد یهویی دیدم یه خانم که دستاش پر بود از نایلون وسیله و میوه رد شد از جلوم ، مادرم داشت تلفنی حرف میزد ،بهش گفتم مامان تو برو ایستگاه صلواتی چای بگیر من میام
زود دوییدم و دیدم وسیله هاشو گذاشت زمین و گفتم خانم کمک میخواین
حس خوبی داشتم دیگه دلیل آوردن سبد رو فهمیده بودم
تو دل خودم یه شادی و رقصی بود که سپاسگزاری میکردم که دلیل آوردن سبد خرید رو متوجه شدم
و وقتی گفتم ، سریع گفت باشه و انقدر خوشحال شد که گفت داشتم فکر میکردم من چجوری باید این همه وسیله رو ببرم تا خونه و من تمام لحظاتی که داشت این حرفارو میگفت
میخندیدم و میگفتم توی دلم ،که همه اش کار خداست
و وقتی باهم میومدیم تا بریم جلو در خونه شون ، از مدرسه پسرونه ابتدایی رد میشدیم ،گفت که شما پسر دارین ؟ من انگار شمارو یه جایی دیدم
خندیدم گفتم نه
من ازدواج نکردم هنوز
یاد خواهر زاده ام افتادم
گفتم حتما منو با خواهر زاده ام دیدین، که چند باری اومدم جلو در مدرسه شون یا جلو در مدرسه دخترونه نقاشیامو میفروختم
گفت نمیدونم شاید اونجا دیدم و چهره ام خیلی براش آشنابود
وقتی رفتیم تا دم در خونه شون و وسیله هاشو گذاشتم زمین و برگشتم
خیلی حس خوبی داشتم از اینکه خدا بهم لیاقت اینو داده که بتونم دستی باشم از هزاران دستی که داره
چشمام پر اشک شد و سپاسگزاری کردم و خوشحال بودم که لیاقتشو داشتم و تونستم چشم بگم به حرفش
و دوباره درخواست کردم که من رو کمک کنه بیشتر لایق باشم
و درمورد بخشش هم لیاقتش رو بهم عطا کنه
امروز پر بود از نکته های ریز که باید آگاهانه توجه میکردم به تک تک رفتارهام و دقت میکردم که بفهمم چجوری دارم فکر میکنم، چجوری دارم عمل میکنم و ایمانم رو نشون میدم
حتی وقتی داشتم میرفتم پیش مامانم ، تو راه پرسیدم که خدا من تو اینستاگرام دیدم تمام کسایی که رنگ و نقاشی رو دیوار کار کردن قبلا از نقاشی روی دیوارای قدیمی و خراب و خونه های خراب شهرا استفاده کردن و نقاشیاشونو اونجا کشیدن
میشه منم این کارو بکنم ؟ تو نظرت چیه؟
جایی باشه که نزدیک خونه مون باشه
الان دارم میگم خندم میگیره من تمام این حرفارو وقتی داشتم میزدم که دقیقا داشتم از جلوی یه زمین که چند تا اتاق داشت و خراب بود دیواراش ،رد میشدم و درخواستمو میکردم ولی نمیدیدمشون
همین که سرمو بلند کردم دیدم و نقش طرح و نقاشی رو دیوا دیدم و عین فیلم دیدم که من دارم رو دیواراش نقاشی میکشم
خندیدم گفتم وای جلو چشمم بود و بارها رد شدم و ندیدمش، الان بهم نشون دادی که بیام اینجا شروع کنم؟؟؟؟؟
و من تلاش میکنم تا صاحب اون زمین رو پیدا بکنم و ازش اجازه بگیرم تا روی دیواراش نقاشی بکشم و تمرین کنم انقدر زمینش بزرگ و پر از دیواره که یه عالمه دیوار داره و میتونم رنگ کنم
و میدونم که میشه
شب که میرفتم بازار دیدم پیامی اومد در رابطه با شکایتی که کرده بودم از دادگاه ، برای تابلویی که تو نمایشگاه برده بودم و پاره اش کرده بودن و ابلاغیه اومده بود برای من ولی من از روز شنبه تا دو شنبه ندیده بودم و دیدم نوشته آخرین مهلت هست و ابلاغیه رو ببینید
رفتم و از پسر داییم که وکیله سوال کردم نمیدونم چرا ندیدمش ولی میدونم که خیریتی داره
چون استاد عباس منش گفته بودن که خدا میتونه یه چیزی رو به یادتون بیاره یا یه چیزی رو از یادتون ببره
یا مسیرتونو تغییر بده و یا کاری کنه که کاری رو انجام ندید و حتی چیزی که قراره نبینید رو نبینید …
به خودم گفتم شاید یه دلیلی داره که من دقت نکردم به پیاما و درست نگاه نکردم اگر خدا بخواد فردا میرم پیگیری میکنم
امشب که من داشتم میرفتم تا از ایستگاه صلواتی چای بگیرم یه ماشین توجهمو جلب کرد که یهویی سرم چرخید و قشنگ خود به خود بالای ماشینو نگاه کردم بدون هیچ اراده ای
به انگلیسی نوشته بود
فتح
Fath
گفتم فتح
فتح
یهویی شنیدم سوره فتح رو باید بخونی
خندیدم گفتم پس خدا وقتش رسیده که قرآن بخونم
وقتی باز کردم تا بخونمش
آیه10 رو که خوندم
إِنَّ ٱلَّذِینَ یُبَایِعُونَکَ إِنَّمَا یُبَایِعُونَ ٱللَّهَ یَدُ ٱللَّهِ فَوۡقَ أَیۡدِیهِمۡۚ فَمَن نَّکَثَ فَإِنَّمَا یَنکُثُ عَلَىٰ نَفۡسِهِۦۖ وَمَنۡ أَوۡفَىٰ بِمَا عَٰهَدَ عَلَیۡهُ ٱللَّهَ فَسَیُؤۡتِیهِ أَجۡرًا عَظِیمࣰا
همانا مؤمنانى که با تو بیعت مى کنند به حقیقت با خدا بیعت مى کنند ، دست خداست بالاى دست آنها، پس از آن هر که نقض بیعت کند بر زیان و هلاک خویش به حقیقت اقدام کرده و هر که به عهدى که با خدا بسته است وفا کند به زودى خدا به او پاداش بزرگ عطا خواهد کرد
جمله آخرش برام پیامی داشت
من عهد کردم که سعی کنم بهای بزرگی که برای خواسته هام قراره پرداخت کنم رو ،پرداخت کنم و عمل کنم و سعی و تلاشمو بکنم
امید دارم چون نتایج کوچیکی که اوایل و تا الان بزرگتر شده ، داره بیشتر بزرگتر میشه
پس اگر ادامه بدم، خدا ، بزرگ و بزرگترش میکنه
وای خدای من چیکار داری با من میکنی
من بعد خوندن اوایل آیات دیگه ادامه ندادم و گذاشتم تا وقتی برسم خونه ادامه قرآن رو بخونم
الان که دارم مینویسم و آیه بعدی رو خوندم
قبلش دقیقا من به این آیه فکر میکردم
میگفتم کیه که بخواد به مقام بالایی برسه و همه بخوان کمکش کنن ولی خدا نخواد و نذاره به نیتش برسه و کیه که مردم بخوان بکشنش پایین و خدا به راحتی مقامش رو ببره بالا دقیقا حرفای استاد عباس منش یادم میومد که از قرآن میگفتن
ولی نمیدونستم کدوم آیه از سوره قرآن هست
سَیَقُولُ لَکَ ٱلۡمُخَلَّفُونَ مِنَ ٱلۡأَعۡرَابِ شَغَلَتۡنَآ أَمۡوَٰلُنَا وَأَهۡلُونَا فَٱسۡتَغۡفِرۡ لَنَاۚ یَقُولُونَ بِأَلۡسِنَتِهِم مَّا لَیۡسَ فِی قُلُوبِهِمۡۚ قُلۡ فَمَن یَمۡلِکُ لَکُم مِّنَ ٱللَّهِ شَیۡـًٔا إِنۡ أَرَادَ بِکُمۡ ضَرًّا أَوۡ أَرَادَ بِکُمۡ نَفۡعَۢاۚ بَلۡ کَانَ ٱللَّهُ بِمَا تَعۡمَلُونَ خَبِیرَۢا11
اعراب بادیه که باز نهاده مى شوند خواهند گفت که ما را اهل بیت و اموالمان بازداشت، اینک از خدا بر گناه ما آمرزش طلب چیزى که هیچ به دل عقیده ندارند به زبان مى آورند، به آنها بگو: اگر خدا اراده کند که ضرر یا نفعى به شما رساند آن کیست که خلاف آن کارى تواند کرد؟ بلکه خدا به هر چه مى کنید آگاه است
حس میکنم که هرچی که دارم باورامو تقویت میکنم ، یکی یکی همه چیز داره درست و درست تر میشه
هُمُ ٱلَّذِینَ کَفَرُواْ وَصَدُّوکُمۡ عَنِ ٱلۡمَسۡجِدِ ٱلۡحَرَامِ وَٱلۡهَدۡیَ مَعۡکُوفًا أَن یَبۡلُغَ مَحِلَّهُۥۚ وَلَوۡلَا رِجَالࣱ مُّؤۡمِنُونَ وَنِسَآءࣱ مُّؤۡمِنَٰتࣱ لَّمۡ تَعۡلَمُوهُمۡ أَن تَطَـُٔوهُمۡ فَتُصِیبَکُم مِّنۡهُم مَّعَرَّهُۢ بِغَیۡرِ عِلۡمࣲۖ لِّیُدۡخِلَ ٱللَّهُ فِی رَحۡمَتِهِۦ مَن یَشَآءُۚ لَوۡ تَزَیَّلُواْ لَعَذَّبۡنَا ٱلَّذِینَ کَفَرُواْ مِنۡهُمۡ عَذَابًا أَلِیمًا25
هم آنان بودند که کافر شدند و راه مسجد الحرام را بر شما بستند و قربانى شما را از رسیدن به محل خود منع کردند و اگر مردان مؤمن و زنان مؤمنه اى که شما اکنون نمى شناسید وجود نداشتند که اگر حمله کنید آنها را ندانسته پامال هلاک مى سازید پس دیه و غرامت خون آن مؤمنان به گردن شما مى ماند تا خدا هر که را بخواهد در رحمت خود داخل گرداند ،اگر از یکدیگر جدا بودند همانا کسانى از آنان را که کافرند به عذابى دردناک معذّب مى ساختیم
چقدر لذت بخشه خدا میفهمونه که چی هست منظورش که اگر خدا بخواد که ببینه من دارم تلاشمو میکنم ،صد در صد طبق قانونش منو در رحمت خودش داخل میکنه
این آیه رو که خوندم گفتم دقیقا برای من بود
حس کردم که باید این سه روزو یادم میرفت کار ادامه شکایت از نقاشیم رو انجام بدم و باید تو این سه روز کارای دیگه رو انجام میدادم
خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم بی نهایت ممنونم ازت
سپاسگزارم که هر لحظه مراقبمی و هدایتم میکنی رب ماچ ماچی خودم
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش و ثروت بی نهایت از خدا میخوام