سرفصل آگاهی هایی که در این فایل توضیح داده شده است:
- چطور بدون سرمایه، کار را شروع کنم؛
- اصول رونق کسب و کار؛
- سرمایه های درونی که لازمه شروع کسب و کار شخصی است؛
- اتفاقات به خودی خود هیچ معنایی ندارند، نگاه ما به آن اتفاقات است که به آنها معنا می بخشد؛
- اصول بهبود کسب و کار؛
- مهمترین باور برای اتصال به خداوند؛
- روی توانایی ها و علائقت سرمایه گذاری کن؛
از میان نظراتی که شما دوستان عزیز در بخش نظرات این قسمت می نویسید، نوشته ای که بیشترین ارتباط با محتوای این فایل را داشته باشد، به عنوان متن انتخابی این قسمت انتخاب می شود.
منتظر رد پای شما در گام دوم هستیم
برای دیدن سایر فایلهای این مجموعه کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری live | سودمندترین سرمایه گذاری207MB18 دقیقه
- فایل صوتی live | سودمندترین سرمایه گذاری17MB18 دقیقه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 10 مهر رو با عشق مینویسم
در پروژه خانه تکانی گام دوم
الان میفهمم چرا خدا بهم گفت برگرد از اول دقیق گوش بده گام به گام خانه تکانی ذهن رو
چون امروزِ من دقیقا مرتبط بود با آگاهی های این فایل
کارآفرینی
کارتخوان
از کوچیک کار رو شروع کن
از صفر
نمیدونم چجوری بگم واقعا هیچی نمیدونم ،فقط از خدا کمک میخوام که کمکم کنه تا هرآنچه که لازمه بنویسم تا یادم باشه که امروز پیشرفت بزرگم رو با عشق زندگی کردم و لذت بردم و سپاسگزار این همه محبت و عشق خدا هستم
الان دارم میفهمم معنی این جمله رو
که خدا بارها تو قرآن گفته که خدا به وعده اش عمل میکنه و خلف وعده نمیکنه
الان داره کم کم فهمم نسبت به این که خدا می افزاید واضح تر میشه
تازه دارم میفهمم که ایمانی که عمل نیاورد حرف مفت هست یعنی چی و وقتی قدم هاتو برمیداری خدا قدم بعدی رو بهت میگه
هرچی که حس کردی که از طرف خداست باید قدم رو سریع برداری تا پیشرفت کنی
من امروز همه اش داشتم به این فکر میکردم که چی شد ؟؟؟؟
من کی کارتخوان گرفتم و اصلا چجوری شد یهویی
واقعا همه چیز یهویی شد و همین الانشم که کارتخوان امروز رسید دستم نمیدونم چی بگم
قانون تکامل
واقعا دارم با هر قدمی که برمیدارم و تکاملم رفته رفته طی میشه و شاهد بزرگ شدن ظرف وجودم میشم خوشحالم
یادمه پارسال که تازه آگاهی های این سایت رو گوش میدادم و تازه دست به عمل کردن زدم و از فروش پفیلا تو پل طبیعت شروع کردم
وای خدای من یهویی یاد تک تک اون روزا افتادم ، حتی خدا بهم الهام کرد برو پل طبیعت ،دقیقا سر سفره ناهار بودیم که پل طبیعت از دلم شنیدم
بعدِ پفیلا ،جاکلیدی نقاشیامو کنارش فروختم و میرفتم به بازار و به عمده فروشیا میگفتم جاکلیدیامو ارم بخرن
بعد اون نقاشیامو که رو چوب و آینه دستی درست کردم بردم جلو در مدارس و وقتی مدارس تموم شد رفتم نمایشگاه بین المللی و روزای عید به جاهای شلوغ تهران میرفتم که مراسم میذاشتن و جمعیت زیاد بود و بعد به کافه ها و رستورانا رفتم که کارامو نشون بدم
بعدش تبلیغ روی کاغذ چاپ کردم و بعد رفتم چالشی که میخواستم تو مترو کارامو نشون بدم و بفروشم
بعد خدا از طریق مادرم بهم گفت که پل طبیعت ببر نقاشیاتو بفروش و من از اونجا به بعد که خدا ایده بافت گل سرارو بهم داد و از اون روزا شروع کردم با توجه و تمرکز بیشتر روی باورهای قدرتمند کننده کار کردم و هر روز با احساس خوب تکرارشون میکنم و با دیدن هر نشانه تایید میکنم و به خودم میگم ببین طیبه جواب میده ،پس ادامه بده داری رشد میکنی
دقیقا ایده گل سر از 2 شهریور گفته شد که پیگیریش کنم
قبلش که مادرم میرفت پل طبیعت بهم میگفت طیبه گل سر بباف
یا خودم میدیدم ولی نمیبافتم
ولی انگار 2 شهریور زمان دریافت و عملی کردن این ایده بود
و من اولین جمعه ای که 9 شهریور بود رفتم و گل سر بافتم و فروختم
کاملا تکاملی
.الان که به تک تک اون روزا فکر میکنم میبینم که دارم تکامل رو هم میفهمم و یادمیگیرم و الان 10 مهر هست و تو این یکماه من فقط 5 تا جمعه رفتم و گل سر فروختم
و تو این 5 بار
بخوام کل فروشمو یه جا حساب کنم 23 میلیون بود در 5 هفته
که من با این 23 میلیون که هر هفته دستم میومد
باهاش کارتخوان گرفتم
پول شهریه کلاس رنگ روغنمو که 2200 هست دادم
پول 5 تا رنگ ،رنگ روغن دادم که هر کدوم 1 میلیون و 250 هست
و خیلی چیزای دیگه برای خودم گرفتم
مثلا بوم و قلمو و پارچه بوم و رنگ روغن معمولی و لباس و هندزفری و خیلی چیزای دیگه
حتی از هر هفته که فروش داشتم 10 درصد سهم خدا رو حتما دادم و از اون روزی که 10 درصد رو دادم به پولام برکت اومد
باورم نمیشه من تو این ماه فقط تو 5 روز 23 میلیون درآمد داشتم ،که البته تقریبا همه رو خرج کردم ،چون باید برای کلاسم حتما رنگ میگرفتم و کارتخوان رو هم خدا با اراده اش منو برد سمت خریدش
و وقتی رنگای رنگ روغنم رو بخرم دیگه میتونم درآمدمو بیشتر کنم
که البته از این پول کلی کاموا و وسایلای دیگه خریدم
و بعد که دیدم نمیرسم به نقاشیام برسم
از خدا سوال کردم که چه کاری باید انجام بدم تا وقت بیشتری برای نقاشیام بذارم
که خدا بهم ایده نوشتن آگهی کار درمنزل رو داد تا به خانمایی که نیاز به کار دارن تو محله مون بخوام تا بیان و کار بدم بهشون و من دو هفته شد که دارم برای چند تا خانم که برام میبافن ،پرداخت میکنم
وای خدای من
چی دارم مینویسم یاورم نمیشه
طیبه ای که در به در دنبال کار بود الان خودش داره با حدود 4 نفر خانم کار شروع کرده
چقدر همه چی تغییر کرد یهو
یه روزی من با باورهای محدودم و باور به اینکه نمیتونم کارتخوان داشته باشم ،با شرک ورزیدن به خدا ،خودم رو از ثروت و نعمت فراوانی خدا دور کرده بودم و اتصالم به منبع ثروت رو قطع کرده بودم
ولی از وقتی شروع کردم با احساس خوب و واقعا سعی میکردم عمیقا با تکرار باورهای قدرتمند احساسمم باهاش خوب کنم و واقعا بیشتر وقتا همراه تکرار کردنشون ،حسشون میکردم و تصورش میکردم که دارمش و تو حسابم پشت سر هم واریزی میاد و من کلی مشتری دارم که حاضرن حتی بیشتر از مبلغی که من برای کارام گذاشتم ،هم برای نقاشیام و هم برای کارای دیگه ام مثل گل سر قلاب بافی و … پرداخت کنن
امروز من داشتم نتیجه تکرار این باور ها و قدم برداشتن و تا جایی که درتوانم بود به دانسته های فایل های رایگان استاد عباس منش عمل کردم رو میدیدم
امروز صبح بیدار شدم و با خدا صحبت کردم و گفتم تو بخواه برای من و ازش کمک خواستم و حاضر شدم تا برم تهرانپارس و از باربری تعاونی که خواهرم از گرگان کارتخوان رو داده بود بیارن تهران ،تحویل بگیرم
من از لحظه ای که از خونه اومدم بیرون تا ایستگاه بی آر تی با درختای اطرافم سلام و احوالپرسی میکردم و بلند حرف میزدم ،میگفتم خدایا شکرت چقدر زیبا هستن و میگفتم درختای قشنگ همه تون خدایین و همه چیز خداست و من دارم لحظه به لحظه با دیدن همه چیز خدارو میبینم
وقتی رسیدم ایستگاه بی آر تی ، با خودم بافتنیامو برده بودم که تو راه اصلا ذره ای از زمانم رو از دست ندم وشروع به بافتن کردم تا اتوبوس بیاد من کل مسیر رو داشتم میبافتم و وقتی میبافتم حس میکردم که خانما نگاه میکنن
و دیگه اصلا برام مهم نیست کی درموردم چی فکر بکنه
و هیچ خجالتی نمیکشم
وقتی پیاده شدم تا برم سوار بی آر تی تهران پارس بشم ، سریع کارت اتوبوسمو از کیفم درآوردم و کرایه مو زدم به دستگاه که کم کنه
وقتی کارتمو زدم گفتم من بهای این همه خدماتی که دولت برای آسان کردن رفت و آمدمون انجام داده رو پرداخت میکنم و سپاسگزارش هستم که خیلی سریع میتونیم به هرجایی که دلمون میخواد با مترو و بی آر تی بریم
چقدر من تغییر کردم
من چی داشتم میگفتم تو دلم
منی که قبل آگاهی نجوای ذهنم منو وادار میکرد تا از دادن کرایه فرار کنم و هرجا که ایستگاهش دستگاه دریافت کرایه نداشت و ایستگاه مقصد پیاده میشدم و اونجا دریافت کرایه داشت همینجوری رد میشدم و پول نمیدادم
ولی الان چندین روزه که اگر دیدم ایستگاهی که سوار میشم دریافت کرایه نداره و ایستگاهی که پیاده میشم دریافت کرایه داره ،حتما پرداخت میکنم و بهاشو میپردازم
این خودش بزرگترین پیشرفت من هست که الان دارم یاد میگیرم که بهای تمام هر آنچه که برای آرامش و لذت بردنم از جهان هستی هست رو پرداخت کنم
وقتی پیاده شدم، از لحظه پیاده رفتنم ، از پله های ایستگاه به سمت خیابون و ایستگاه بی آر تی بعدی ،داشتم برگ میبافتم و راه میرفتم و حواسم به اطرافم بود موقع راه رفتن به هر طرف دقت داشتم
وقتی سوار بی آر تی تهران پارس شدم تا خود ترمینال فقط برگ بافتم و داشتم لذت میبردم از تک تک لحظه هام و به فایلای استاد و فایلایی که با صدای خودم برای ساخت باورهام ساخته بودم گوش میدادم و ناخودآگاه لبخند خاصی به لبم میومد
وقتی رسید، رفتم و از انبار ترمینال کارتخوانم رو تحویل گرفتم وقتی اومدم بیرون کارتخوان رو بغل کردم و گفتم خدایا شکرت سپاسگزارم ربّ من و داشتم میخندیدم
نمیدونم هنوزم که دارم مینویسم ،به قول استاد عباس منش که میگفت وقتی خواسته هاتو مینویسی یا از خدا میخوای و بعد بهش میرسی و میای میبینی که من این خواسته رو نوشته بودم و الان دارمش
به خودت میگی
من یه روزی این رو میخواستم و الان دارمش چجوری شد ؟؟؟
من واقعا این روزا همه اش میگم چی شد یهو ؟؟؟
و مدام این جوابمو میشنوم
که طیبه ، تو قدم برداشتی
حرکت کردی
عمل کردی ،حتی اگر ایده هایی که خدا بهت گفت نتیجه ای برای تو در اون لحظه نداشت ،تو ادامه دادی و داری نتایج رو یکی یکی میبینی پس تلاشتو بیشتر کن
من وقتی بغل کردم کارتخوان رو خیلی حس خوبی داشتم و بعد رفتم تا یه نایلون از مغازه داخل ترمینال بگیرم که گفتم پولشو بدم گفت نمیخواد و من تشکر کردم و اومدم بیرون
گفتم خدا میدونم کار تو هستا که پول نایلونو نگرفتی ازت سپاسگزارم
وقتی رفتم سوار بی آر تی بشم تا برگردم ،اول برم حسن آباد کاموا بخرم و بعد برم پانزده خرداد و بعد میخواستم برم تجریش به خدمات ایرانسلی که چند روز پیش بعد کلاسم رفتم و میخواستم درمورد سیم کارتم که دوستم بهم داده بود و مسدود شده سوال بپرسم که اگر شد که خوشحالم میشم و اگر هم نشد باز هرچی خدا خیر و صلاحمو میدونه همون بشه برای من و من راضیم به هرآنچه که خودش بخواد
وقتی سوار بی آرتی شدم دوباره شروع کردم به بافتن برگ و خانما نگاه میکردن به بافتن من
وقتی ایستگاه امام حسین پیاده شدم و با مترو خواستم برم،
سوار مترو که شدم وایسادم و شروع کردم به بافتن برگ
اصلا حواسم به آدما نبود داشتم کار خودمو انجام میدادم تو دلم گفتم کاش میشستم، یهویی دیدم یه خانم بلند شد ،نگاهش کردم گفتم نمیشینید ؟
گفت نه بیا بشین دیدم وایساد که من برم بشینم
وقتی دید دارم میبافم گفت تو بیا بشین راحت بباف
خدا داشت مسیر رو برای من هموار میکرد و نشستم و تا حسن آباد جوانه بافتم و رفتم کاموا گرفتم
و امروز دوباره تعجب میکردم ،از اینکه من هرچقدر پول خرج میکنم بازم پول دارم
در صورتی که من قبلا پول خرج میکردم صفر صفر میشدم
ولی امروز باوجود اینکه کلی وسیله گرفتم ولی باز هم 500 هزار تمن داشتم
و این یعنی برکت دار شدن پول و ثروتی که خدا بهم عطا کرده و بی نهایت فراوانی به سمتم جاری شده و هی افزوده میشه توسط خدای یکتا و ماچ ماچی من
وقتی خریدامو انجام دادم رفتم پانزده خرداد که رفتنم به تجریش نشد چون خیلی خرید کرده بودم و نمیشد برم تا تجریش
و فقط رفتم بازار
وقتی رسیدم نمیدونستم چی بخرم و اصلا هیچی نمیدونستم که گفتم اصلا من چی میخواستم ، برای چی اومدم بازار ،به خواهرم زنگ زدم گفتم من چرا اومدم بازار
گفت تو میخواستی از قلبای آویز بخری که به جوانه ها وصل کنیم و جمعه بفروشیم
آخه میدونین چیه ؟؟؟
این ایده رو خدا یهویی به قلبم الهام کرد
چند روز پیش داشتم جوانه میبافتم و میگفتم چجوری باید فروشم بیشتر بشه که یهویی مثل یه تصویر واضح جلو چشمم اومد و حسش کردم که یه قلب رو از زنجیر به برگ متصل بکن و بفروش
اینجوری پر فروش میشی
و من این ایده رو امروز عملی کردم ولی چون فراموش کرده بودم برای چی بازار اومدم خواهرم بهم یادآوری کرد
انقدر حواسم با حرف زدن با خدا بود که فراموش کرده بودم چرا اومدم بازار
یاد حرف استاد عباس منش میفتم که درمورد انیشتین میگفت که انقدر غرق فکر کردن بود که یادش رفته بود داره میره کجا
و من امروز اینجوری شده بودم
وقتی فهمیدم برای چی اومدم بازار گفتم خدا هرچی که لازمه بگو بخرم و رفتم ،نزدیک اذان ظهر بود و گرسنه ام شده بود و پرسیدم خدا چی بگیرم که برای بدنم مفید باشه و ناهارمو بخورم
اولش میخواستم که از این پیراشکی شکلاتیا بخرم قیمت پرسیدم گفت 30 هزار تمن
به خودم گفتم به جای اینکه 30 تمن بدم به پیراشکی که اندازه کف دسته و برای بدنم شیرینیش زیاده ، میرم یه سیخ کباب ویا جوجه میخرم که برای بدنمم مفید باشه ، وقتی رفتم یهویی مسیرم تغییر کرد سرمو برگردوندم سمت چپ دیدم بازار طلا فروشیه و یاد الهامی که روز یک شنبه که میخواستم برم کلاس نقاشی ،خدا یهویی مثل یه برق انداخت به دلم که برو و به طلا فروشیا بگو که میخوای طرحاتو بفروشی
و من قدم برداشتم و سوال کردم از مغازه تجریش که بهم گفتن برو پانزده خرداد
و من الان که سرمو چرخوندم خدا بهم گفت الان وقتشه برو و بپرس
داخل پاساژ که رفتم سوال کردم که خدا به کدوم مغازه برم
یه دور چرخیدم و به مغازه اول رفتم و وقتی گفتم گفت ما فقط میفروشیم از داخل پاساژ برو به یه کوچه میرسی اونجا طلا سازا هستن ازشون سوال کن
وقتی رفتم انگار مرحله به مرحله داشتم پیش میرفتم ، و خدا قشنگاز طریق آدما بهم میگفت کجا برو ،چیکار بکن و …
وقتی رفتم از یه مغازه سوال کردم که بهم گفت برو پاساژ روبرویی و ازشون سوال کن و رفتم وبهشون گفتم که من طراحی طلا و جواهرات انجام میدم و اگر امکانش هست طرحامو نشونتون بدم و برای فروش ازم بخرید که گفت ببینم طرحاتو و گفتم با خودم ندارم میارم براتون
و طلا ساز گفت طراحی دستی رو میخریم ولی اگر متریکس باشه بهتر میخریم
وقتی من ازش کارت طلا سازیشو گرفتم و برگشتم و دوباره از چند تا مغازه سوال کردم بهم گفت تو پانزده خرداد برو به یه کوچه ای اونجا پر طلا سازه و میتونی بهشون نشون بدی طرحاتو و من برگشتم و داشتم میرفتم ،گرسنه هم بودم یهویی دیدم یه فروشنده شربت و چیزای دیگه میفروخت ، یهویی گفت خیراته خانم ،آقا بیاین شربت بگیرین
شربت زعفران و خاکشیر بود خیلی شیرین بود و ازش گرفتم اون لحظه گفتم میدونم خدا که حواست بهم هست و رفتم
و گفتم خب بدن عزیزم من باید به تو هم برسم و بهت غذایی برسونم که پر انرژی باشی
و یه دکه دیدم که فلافل میفروخت و نون باگت داشت
بهش گفتم باگت خالی دارین وقتی داشتم خرید میکردم دیدم تخم مرغ آب پز داره و یدونه هم خریدم و رفتم تو مسجد بازار نشستم و خوردم و بعد نماز مثل همیشه چای میدادن گرفتم و خوردم
وقتی داخل مسجد میرفتم ،خادمای مسجد میگفتن اگر عذر شرعی دارین نمیشه وارد بشین ،ولی من رفتم داخل و تو دلم گفتم نه اصلا گناهی نداره که من که الان عادت ماهانه شدم ،نباید برم داخل مسجد
از خدا پرسیدم میشه برم داخل ،که حس کردم آره میتونی و میشه بری ولی نظافت رو رعایت کن
چند روز پیش که از کلاس برمیگشتم رفتم تو نماز خونه مترو نماز بخونم ،وسط نماز متوجه شدم من عادت ماهانه ام نمیتونم بخونم ،اولش خواستم نمازمو قطع کنم ولی یه حسی بهم گفت ادامه بده و من نمازمو خوندم
بعد هی سوال میپرسیدم که خدا من چیکار کنم ، تو راه رو نشونم بده که چجوری هست، کارم درست بوده ؟؟
وقتی برگشتم تا برم قلب بگیرم دوباره مسیرم تغییر کرد سمت مشیر خلوت و رفتم اونجا اصلا نمیدونم یه اراده ای فوق اراده ها داشت منو میبرد جایی که باید میرفتم
رفتم و برای بافتنیا چشم گرفتم و قشنگ خدا داشت همه چیزو مدیریت میکرد ،چون اصلا نه به فکر خریدش بودم و نه میدونستم از کجا باید بخرم
وقتی خریدامو انجام دادم و رفتم تا پیاده برم کوچه مروی و دنبال قلب بگردم که از جوانه ها آویز کنم
وقتی رفتم تنوع زیاد بود ولی اون چیزی که من میخواستم نبود
برگشتنی چشمم به قلبای فیمو افتاد که روش لاو نوشته بود و من رفتم و یه نخ ازش خریدم ،تا وقتی برسم خونه ،ایده ای که خدا بهم داده رو عملی کنم
وقتی برگشتم پرسیدم خدا از مترو برم یا از سمت چهار راه سیروس
که گفته شد برو از مولوی با بی آرتی برو
وسطای راه خدا بهم یادآوری کرد که من باید نایلون هم بخرم که مشتریایی که چند تا چند تا خرید میکنن نایلون بدم بهشون
وقتی رفتم و خریدامو انجام دادم وایسادم اتوبوس بیاد تا یه مسیر 10 دقیقه ای رو سوار اتوبوس بشم
داشتم به خودم میگفتم ، نه این همه راه رو پیاده نمیری هزینه شو پرداخت میکنی و میری
و این باورمم تغییر کرده که من برای خودم ارزش قائل میشدم که نباید این همه راه رو با این همه وسایل سنگینی که دستته پیاده بری تا بی آر تی
قبلنا هرچقدرم بارم سنگین بود نمیخواستم با اتوبوس برم و به خاطر پولش پیاده رفتن رو ترجیح میدادم ولی الان داشتم یه جور دیگه تصمیم میگرفتم و این یعنی تغییر
خوشحالم از اینکه با تلاش هایی که برای تغییر باورهام میکنم نتیجه رو میبینم
وقتی برگشتم خونه تو بی آرتی دوباره شروع کردم به بافت جوانه ، هر کس سوار میشد نگاهم میکرد و من اون لحظه انقدر حالم خوب بود که با لبخند قلاب بافی میکردم و وقتی سرمو بالا میبردم میدیدم خانما و یا دخترا دارن بافتنمو نگاه میکنن
و لبخند میزدن بهم و همه اینا کارخداست
وقتی داشتم میبافتم یه خانم پرسید چی میبافی و گفتم برگ
و ازم شماره مو خواست و من آدرس پیجمو دادم بهش
وقتی رسیدم خونه کارتخوان رو باز کردیم و با خواهرم نگاه کردیم
قرار بود ساعت 5 دو تا خانم بیان حیاط مسجد تا یادشون بدم چی باید ببافن
و من رفتم به کسایی که برام بافت آورده بودن پرداخت کردم و کار ازشون تحویل گرفتم
وای خدای من ،کی من کارآفرین شدم ،خودمم هنوز که هنوزه متحیرم از این همه زیبایی خدا
و وقتی برگشتم خونه
کارتخوان آبجیم هم اومد و
وقتی کارتخوانا اومد و خواهرم داشت ذوق میکرد یهویی گفتم
، موندم چی شد یهویی ما کارتخوان گرفتیم و خواهرم گفت آره
و بعد این سوال شد برای من که عجیبه من که هیچ پولی نداشتم کارتخوان بخرم و باورم درمورد مالیات محدود بود طول کشید تا تکاملم طی بشه ولی خواهرم مقداری که پول پس انداز داشت و تقریبا 7 ماه پیش میتونست کارتخوان بخره و نخرید چرا هر دومون تو یه زمان خریدیم ؟
و باز هم برمیگشت به باور های محدودمون که الان قوی شدن و باید همیشه ادامه بدم
در مورد تبلیغ دهان به دهان که استاد گفت
من تو این یه ماه تجربه اش کردم
من وقتی با یه ظرف کوچیک 30 در 40 میرفتم جمعه بازار و گل سرامو میفروختم ،بارها و بارها مشتریا میومدن و میگفتن وای بالاخره پیدات کردیم
از آدما پرسیدیم گل سرارو از کجا خریدن و شما رو معرفی کردن
یادمه هفته پیش بود فکر کنم نشسته بودم یه دختر و پسر اومدن با چنان ذوقی گفتن وای بالاخره پیداتون کردیم
گفتم چی شده
گفتن که ما میخواستیم خرید کنیم از کسایی که از شما خرید کردن پرسیدیم و جاتونو گفتن
یا یه چند باری میدیدم هر کس به کارای من نگاه میکرد میگفت که گل سرای این خانم با بقیه فرق داره و تمیز و محکم تره و حتی اگر کسانی از فروشنده های دیگه گل سر میگرفتن میومدن دوباره از من خرید میکردن و میگفتن گل سرای این خانم خوشرنگ تر و تمیز تره
این خودش برای من نتابج بزرگیه که نشون میده طیبه تو کاری به کار کسی نداشته باش ،در مسیر پیشرفت خودت قدم بردار و آروم تو رودخونه رها شو تا خدا تو رو به دریای عظیم و بی نهایت نورش ببره
به خودم میگفتم ببین طیبه
قبلا چند باری چشمت به سر آدما بود که دنبال این بودی که آدما میرن و از بقیه فروشنده ها همین گل سرارو میخرن
ولی از وقتی رها کردی و فقط سعی کردی بندگی کنی کم کم رهاتر شدی و حتی کسایی که از فروشنده های دیگه خرید کرده بودن میومدن و ازت خرید میکردن
و بی نهایت خوشحالم که تلاش هام به سرعت داره جواب میده
وقتی بعد از ظهر رفتم تا به یه خانم بافت جوانه رو یاد بدم
داشتم بهش یاد میدادم و گفت میخواد خودشم ببافه که وقتی بافت درست در نیومد و بهش گفتن با ایراد بافتی که گفت چی میشه بافتای شما فرق داره و خیلی خوب در میاد ؟؟؟
این حرفو از خانمای دیگه هم شنیده بودم این چند روزو
و فقط یه جواب بهم گفته میشد
اینکه من نخ رو رها میکنم تا خودش بیاد
و کسایی که نخ رو دور دستاشون میپیچن سفت میگیرن و هی با دستشون نخ رو میگیرن و این باعث میشه کارشون فرق کنه با کار من
هر کس با قلاب بافی آشنایی داشته باشه میدونه که اکثرا بیشتر خانما نخ رو دور انگشت اشاره شون میپیچن و هی نخ کشیده میشه و هی نخ رو دوباره دور انگشت میپیچن و این کار انگار سخت تر میکنه روند بافت رو
یادمه از زمان دانشگاهم پیش هر کس بافتم بهم گفته تا حالا کسی رو ندیدم که مثل تو نخ رو بین دستاش بگیره و من از همون اول که زمان دانشگاه از دختر همسایه مون اصول اولیه قلاب بافی رو یاد گرفتم از اون موقع نخ رو بین دو انگشت اشاره و وسط میگیرم و رها میذارم که خودش میاد من فقط میبافم
اینجا بود که به حرفای تک تک خانما فکر کردم
گفتم ببین طیبه این موضوع برای تو درس داره
چی میخواد بهت بگه فکر کن
این یادم اومد که استاد عباس منش میگفت
تو فقط روی تغییر شخیت خودت کار کن ،همه چی خودش میاد سمتت
یا اینکه تو قدم بردار و عمل کن و پیش برو ثروت خودش میاد سمتت جاری میشه
پول رو رها کن وابستگی به آدما و هرچیزی رو رها کن ،تا ببینی چجوری همه چیز خودش میاد سمتت
وقتی من به این حرفم فکر کردم که گفتم
نخ رو بین دو انگشت اشاره و وسط میگیرم و رها میذارم که خودش میاد ، من فقط میبافم
یاد حرف استاد عباس منش میفتم که میگفت من با خدا تقسیم کار کردم عشق و حالارو من میکنم و خدا کارارو انجام میده
من فقط بندگی میکنم همین
خیلی خوشحالم که هر روز سعی دارم بیشتر تلاش کنم تا به رفتار هام دقت کنم و درس هاشو بگیرم
امروز شوهر خواهرم بهم زنگ زد گفت طیبه میل قلاب بافیاتو که شنبه فرستادیم اومد تهران ،دیروز اومده خونه نبودین و برگشته
اونجا بود که من دوباره گفتم الگوی تکرار شونده رو اگر نشینم و از خودم سوالایی نپرسم و پیدا نکنم دلیلش رو دوباره به طرق مختلف این به تعویق افتادن و سر وقت انجام نشدن کارهام تکرار میشه و به خودم گفتم باید بنویسی که چه افکاری داشتی و چه باورهایی داری که سبب این اتفاقات شده که چند وقته هی برات رخ میده
کارتخوانت با کارتخوان خواهرت ارسال نشد و مادرت رفت از شرکتش گرفت و با باربری ترمینال فرستاد و الان هم این بسته پستی
باید فکر کنی و دلیلش رو پیدا کنی طیبه
امروز پر از درس بود برای من و بی نهایت از خدا سپاسگزارم که هر لحظه به من کمک میکنه
برای تک تکتون بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و ثروت از خدا میخوام
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
وای خدای من اومدم رد پامو تو یکی از فایلا بذارم گفتم خدایا کجا باید بنویسم که حس کردم بیام تو خانه تکانی که گام دومم مونده اینجا بنویسم و به فایلش گوش بدم
گام دوم خانه تکانی عجب فایلی هست دقیقا اولش درمورد اتفاقات روز من و کارآفرینی که جدیدا خدا ایده شو بهم داد
و من یکی یکی مرحله به مرحله انجامش دادم
انگار خدا هر روز به تعویق مینداخت که من ننویسم تا بیام اینجا به اشتراک بذارم نتایجم رو
بی نهایت سپاسگزارم ازش
اتفاقات روز جمعه 30 شهریور رو
بخوام خلاصه بنویسم کل امروزمو
امروز 7میلیون و 700 فروش داشتم
یعنی به نسبت هفته قبل تقریبا 2 میلیون بیشتر
عشق
دوست داشتن خدا
دوست داشتن خود
دوست داشتن تمام جهان هستی
وقتی خواستم رد پای روز 30 ام شهریورم رو بنویسم ،از خدا پرسیدم چه چیزی رو که بیشترین تاثیر رو در روزم داشت ،باید بنویسم ؟
یهویی یه صحنه هایی از روزم رو جلو چشمم آورد و یادآوری کرد که واقعا پر از عشق بود
و من تا شب سرشار از عشق بودم
از اول صبح مینویسم، چون لحظه به لحظه اش به هم مرتبطه و اول خدا عشقشو بی نهایت بهم داد
چقدر دوست دارم این دقیق بودنشو
شب من یکم نیاز به استراحت داشتم خوابیدم گفتم خدا منو بیدار کن ، جوری بیدار کن که بلند بشم و باید گل سرارو بچسبونم و برم جمعه بازار
دقیقا ساعت 4:4 دقیقه صبح خدا منو بیدار کرد و من وقتی بیدار شدم به خودم گفتم میدونستم
تو چقدر عشقی آخه
بیدار شدم و گل سرارو چسبوندم و 101 تا جوانه بافتم
و بعد دو تا گل آفتاب گردان بافتم و یه آفتاب گردان ساده بافتم
و حاضر شدم و رفتم جمعه بازار
ظرف گل سرارو پر کردم و کلی جوانه و گل بود وقتی رفتم دیدم اتوبوس مترو از محله مون رد شد
هرچی نگاه کردم که وایسه واینستاد گفتم اشکالی نداره اگر قرار باشه من با اون اتوبوس برم میرم ، و بعد یه ایستگاه بعدش دیدم وایساد و راننده اش پیاده شد
گفتم خدا نکنه نگه داشتی که من برم سوار بشم
خوشحال شدم و گفتم اگر قرار باشه من با اتوبوس برم میرم و وقتی رسیدم از راننده پرسیدم که مترو میرین گفت بله و سوار شدم
وقتی رفتم ، تو راه که تو قطار نشستم ،خانما یکی یکی ازم سوال میکردن میگفتن چی هستن و وقتی میفهمیدن گل سر هست میگفتن که چند میفروشی و قیمت میپرسیدن
جالبه دیگه نیازی نیست من بلند بگم ، من کارامو آوردم برای فروش
این پرسیدنشون خودش یه نشونه هست که ببین طیبه مشتریا خودشون میان سمتت ،درسته تو مترو امروز نخریدن ولی پرسیدن این خودش پیشرفته
و مشتری های من از همه جا خودشون با پای خودشون و با اراده قوی تر و بالاتر ربّ من که میارتشون سمتم ،میان و حتی حاضرن پول بیشتری برای کارای من پرداخت کنن
وقتی رسیدم ، پیاده که میرفتم ،دوباره گفتم طیبه امروز قراره بندگیتو بکنی و لذت ببری از امروزت و خدا باقی کاراتو انجام میده و جایی که هفته پیش وایساده بودم وایسادم ،اینبار برای خودم صندلی هم برده بودم
خیلی حس خوبی داشت
گذاشتم و نشستم، همین که نشستم ،یه دختر ازم خرید کرد ساعت 9:9 دقیقه بود
و پشت سرهم ازم خرید میکردن
یه چیز جالب تر من از خدا خواسته بودم که مشتری هایی برام بفرسته که همه پول نقد بهم بدن و بیشتر نقدی پرداخت کنن و هر کس میومد نقدی میداد بهم
و من تو گوگل درایوم مینوشتم و ازخدا سپاسگزاری میکردم
مشتریای به شدت عاشقی میومدن و ازم خرید میکردن
مثلا
سه نفر اومدن و وایسادن گفت هفته پیش نگرفتم الان بگیرم ؟همسرش گفت عشقم هر کدومو دوست داری بردار و برداشت و کارت به کارت کرد و انقدر عاشقانه بهم عشق میورزیدن که با دیدنشون لذت میبردم
یا یه مشتریم که دختر زیبایی بود و پدرش براش دو تا جوانه خرید و مادرش داشت از خرید دخترش فیلم میگرفت و از منم فیلم گرفت و دخترش بالا پایین میپرید و چنان ذوقی داشت که هی میگفت بابا ببین چه خوشگل شدم و پدرش با عشق نگاهش میکرد میگفت خیلی زیبا شدی
داشتم فکر میکردم میگفتم ببین چقدر به دخترشون اعتماد به نفس میدن و تحسینش میکنن و ازش فیلم میگیرن
و یاد گرفتم تا سعی کنم من هم عزیزانم رو بیشتر تحسین کنم
و حس ارزشمندی بدم بهشون
به خصوص برای خواهر زاده ام که هنوز سر یه چند تا چیز با خودم به صلح نرسیدم و وقتی یه سری کارارو انجام میده اذیت میشم
در اصل ایراد از خواهر زاده ام نیست ،من باید از درونم خودمو اصلاح کنم که به صلح برسم تا رفتار خواهر زاده ام منو اذیت نکنه
قبلا با خواهرم و خواهر زاده ام برای یه سری رفتاراشون مشکل داشتم و از وقتی روی خودم کار کردم به طرز عجیبی خیلی از این مسائل حل شد و دیگه منو اذیت نمیکنه
آروم تر شدم
و باید بیشتر روی خودم کار کنم تا بیشتر به صلح درونی برسم
بعد یه آقا اومد داشت شربت میخورد با کیک، وایساد و یه برگ برداشت 100 داد رفت فکر کردم برنداشت ،چون چند نفرم مشتری داشتم
،بلند گفتم آقا برداشتین ؟ برگشت گفت آره برداشتم
گفتم بیاین باقی پولتونو بدم و گفت نه نمیخواد و رفت
اونجا بود که گفتم خدایا میدونم که تو وهابی و بی نهایت فضل و بخشش داری
میدونم که تو مشتریایی میفرستی که حتی حاضرن بیشتر از مبلغی که گفتم رو پرداخت کنن
بی نهایت سپاسگزارم
جدیدا از این مشتریا زیاد شده که پولو میدن و باقیشو پس نمیگیرن
یا خودشون با رضایت خودشون بیشتر هم واریز میکنن و تحسین میکنن و میگن هنرت و کارت که کار دسته خیلی بیشتر از اینا ارزش داره
و اینا که من دارم تحربه میکنم همه و همه اینو میگه که طیبه نتایج رو که میبینی یعنی باورهات قوی شده و قوی تر ادامه بده چون هرچقدر این باورهارو با احساس خوب و حسش کنی بیشتر استمرار داشته باشی بیشتر و بیشتر میشه از این مشتری ها
بعد من با خودم جاکلیدی و گردنبندایی که برده بودم و از پانزده خرداد گرفتیم ، رو هم گذاشته بودم دو تا از اونا هم فروش رفت
ساعت 11 بود که موتوری نگهبان اومد و گفت از خیابون برو داخل گفتم میشه پله ها وایسم گفت آره ولی خیابون واینستا
بعدش که اومدم روی پله ها
یه لحظه نجوای ذهنم خواست منو نگران کنه که نمیبینن اینجا و رد میشن
سریع گفتم خدایا ببخش اگر من شرک ورزیدم برام مشتری بیار که وایسادم اینجا
مشتری باش برای من که ذهن ببینه که تو هرجایی که باشم برام مشتری میشی
که یهویی دونفر اومدن و خرید کردن و رفتن
خدایا سپاسگزارم ازت ماچ ماچی من
و پشت سر هم خرید کردن
وقتی نشستم رو پله ها ،یه پسر اومد بدلیجات میفروخت فقط داد میزد و میگفت بیاین ازم بخرید و کلی حرفای دیگه و هیچ کس سمتش نمیومد و میومدن نگاه میکردن میرفتن
منم داشتم تو گوگل درایوم با عشق برای خدا مینوشتم و سپاسگزاری میکردم که همه کارامو ازم خریده و به حسابم کلی پول اومده
داشتم فکر میکردم گفتم ببین طیبه استاد درمورد تبلیغ میگفت
میگفت که نیاز به هیچ تبلیغی نیست ببین الان تفاوت تو و اون پسر فروشنده رو
تو داری روی باورات کار میکنی و احساستو خوب کردی و بندگی میکنی و خدا الان نوبتشه و تو بدون اینکه داد بزنی همه میان سمتت و یکی یکی ازت خرید میکنن و همه کارات به فروش میرسه
ولی این پسر داد میزنه حتی میگفت از منم بخرید دیگه و کلی حرفای دیگه
حرفای استاد عباس منش رو که درمورد تبلیغ میگفت ، من داشتم به صورت عملی تجربه اش میکردم تو اون لحظه
وتازه درک کردم که استاد برای چی میگفت که خدایی که برای حضرت محمد فوج فوج آدم به سمتش آورد و برای خودش هم این همه آدم میان بدون اینکه تبلیغ بکنه
همیشه وقتی به حرفای استاد گوش میدادم حس میکردم منم باید به این حرفا عمل کنم و بسپرم به خدا
حتی اینستاگراممو که باز کردم گفتم تبلیغشو خدا تو خودت انجام میدی ولی هنوز برام سواله که آیا هشتگ نمیذارم درسته؟
هنوز به جواب نرسیدم ولی یه حسی میگه به وقتش پیج کاریت هم کلی مشتری میاد
چون که یه الگو جلو روم بود و گفتم وقتی برای اماما و پیامبرا و استاد عباس منش شده ،صد در صد برای منم میشه
فقط کافیه روی باورام کار کنم که منم بدون هیچ تلاشی برای تبلیغ ، از طرف خدا مشتریا سمتم بیان و نیازی به هیچ گونه کار فیزیکی نداشته باشم
من فقط کارامو انجام بدم و هرچی لازمه برای عملی کردن ایده هایی که خدا بهم میگه رو قدم بردارم و موقع فروش نیازی نیست هیچ تلاش فیزیکی انجام بدم و خداست که سمت خودشو به بهترین شکل انجام میده که امروز و روزای قبل و البته روزهای بعد هم انجام خواهد داد
وای که چقدر ازش سپاسگزارم که این همه مشتری شد برای من و پشت سرهم میومدن و من متوجه نمیشدم کِی گل سرام دارن کم میشن یکی یکی
بعد پسر فروشنده رفت و یه خانم ترک زبان که از ارومیه اومده بود و میوه خشک میفروخت اومد کنارم و باهم حرف زدیم، اون کارتخوان داشت و بهم گفت چرا کارتخوان نمیگیری
گفتم کارتخوان اقدام کردیم این هفته میاد
من که سه تا گل آفتاب گردان بافته بودم
یه آقا اومد و ازم خرید، وقتی داشت کارت به کارت میکرد گفت ترکهستین گفتم بله و گفت تبریزی هست و بسیار تشکر کرد بابت گل سرا و رفت
حالا قسمت جذاب روزم که من درسم رو خوب پس دادم
یادمه تو سایت من دیدم که پایین سایت استاد عباس منش نوشته که هیچ گونه تخفیفی وجود نداره
به خودم گفتم این یعنی اینکه استاد ارزش قائل هست برای کارش و اگر تخفیف بذاره انگار که این فرکانس رو میفرسته که کارش بی ارزشه و مدام ازش تخفیف میخوان و انسان هایی رو جهان به سمتش میاره که تخفیف بخوان و ارزش کارو ندونن
وایساده بودم یه دختر اومد گفت اگر تخفیف میدی دو تا برمیدارم
خندیدم و گفتم شرمنده نمیتونم 70 هست
و رفت
بعد یه نفرم گفت تخفیف بده گفتم نه نمیشه در اون لحظه یه خانمم میخواست خرید کنه گفت به این تخفیف بدی منم میخوام به منم 50 بده گفتم نمیتونم تخفیف بدم ارزش کارم بالاست و کار دسته و ارزشمنده
امروز هر کس تخفیف خواست گفتم نه و یه سریاشون گرفتن به پول اصلیش که 70 بود و یه سریا نگرفتن و وقتی رفتن تو دلم میگفتم خدایا میدونم که تو مشتری هایی رو برای من میفرستی که مشتاقن هزینه شو تمام و کمال پرداخت کنن و حتی بیشتر از قیمتش پرداخت کنن
و میگفتم من میدونم که تو قسمت خودتو خوب بلدی انجام بدی پس عجله ای برای فروش سریعتر گل سرا ندارم که بخوام سریع به هر قیمتی که شده بفروشم
تو خودت وعده دادی که میفروشی پس من باید آروم باشم لذت ببرم
و امروز من حس خوبی داشتم که تونستم درسی رو که هفته پیش درمورد تخفیف گرفتم رو این هفته دیگه تکرارش نکنم
بعد من که گل سرارو با رنگای سبز مختلفی بافته بودم ،اکثرا رنگای سبز تیره با سبز رنگ برگی فروش میرفت و سبز فسفری که جوانه درخت وقتی سبز میشه و اون رنگی میشه و یکم به زردی میزنه رو کم میخریدن و
نجوای ذهنم هی میگفت رنگای سبز روشنو نمیخرن
و میخواست نگرانم کنه
سریع گفتم خدا من بهت گفتم ،تا کمکم کنی که کنترل کنم ورودیای ذهنم رو و از برگای سبز روشن برام مشتری شو که ذهن ببینه که اونا هم خواهان دارن و تو بودی که مشتری شدی
همین که این درخواستو کردم الان 12:39
یه پسر زیبا و مو فرفری اومد و دقیقا برگ روشن خرید و کارت به کارت کرد
اینا یعنی چی ؟؟؟
یعنی اینکه تو وقتی باورات هم جهت با خواسته هات بشه به سرعت رخ میده
یعنی من باورم این بود که خدا به درخواستم پاسخ میده و ایمان داشتم طبق تجربه های روزهای قبلم که این سبب شده بود این درخواست رو بکنم و مطمئن بودم که مشتری میشه برام که رنگ جوانه سبز روشنا رو هم خرید کنن
و همین که گفتم یه مشتری اومد از اون سبز برداشت و اونجا بود که به ذهنم گفتم ،دیدی گفتم خدا هرچی بگم انجام میده و اجابت میکنه ،دیدی اینا هم فروش دارن
و باورم هم جهت با خواسته ام بود و شد
و بووووووووووووم
من این بوم گفتن استاد رو خیلی دوست دارم که تو فایل انرژی که خدا مینامیم میگفت
وقتی همه مولفه ها کنار هم قرار میگرن بوم تو یه لحظه اتفاق میفته
دقیقه 53 ام از فایل انرژی که خدا مینامیم
که تو همین فایل میگفت این درخواست پیامبرا و دعاشون نیست که به سرعت اجابت میشه دعاشون
این باورشون به ربّ هست که سبب رخ دادن دعاشون میشه ،اینکه من میگم و خدا انجامش میده
وظیفه اش هست که من دعا کنم و درخواست کنم و به سرعت موجودش کنه
من این دقیقه رو خیلی دوست دارم بارها گوش میدم
وقتی اوایل میشنیدم درکش نمیکردم که بوم چجوریه
الان تازه دارم این بوم گفتن استاد و درک میکنم و میفهمم و کیف میکنم که داره باورام تغییر میکنه که نتیجه بوم شده
بعد یهویی سرم شلوغ شد و پشت سرهم ازم خرید کردن و همه دستشون برمیداشتن اونجا بود که گفتم خدا مدیریتش میکنه و هرکس جوانه خودشو برمیداره و حساب میکنه
بعد تو اون شلوغی یه پسر و دختر اومدن و گفتم پول نقد یا کارت اگه دارین بدین گفت کارت ندارم و نمیتونم کارت به کارت گفتم
وای اینجا هم عشق دیدم
دختر خیلی دوست داشت این گل سرو داشته باشه
یهویی دیدم پسر 100 داد بهم گفتم پول خورده ام تموم شده
گفت نمیخواد و رفت
اونجا بود که به خودم گفتم ببین حاضره برای شاد کردن دل دختر براش خرید کنه و باقی پولشو نگیره
قبلا من اصلا چنین انسان هایی رو نمیدیدم الان دارم میبینمشون
بعد دوباره یه دختر اومد گفت کارت خوان نداری گفتم نه
گفت آخه میخوامش ،چنان ذوقیم میکرد گفتم کارت به کارت کنین گفت ندارم و رفت و بعد اومد دیدم پول دستشه و رفته بود از عابر بانک پول نقد گرفته بود
اونجا بود که گفتم ببین طیبه مشتری هایی میان سمتت که حاضرن برای داشتن کارای تو برن و پول بگیرن تا بیان خرید کنن
بعد یه خانواده اومدن دخترش دوتا میخواست برداره و کارت به کارت نمیشد هرچی پدرش زد نشد و گفت اینترنت قطعه
گفت چیکار کنیم هیچی نگفتم و گذاشتن سر جاش و رفتن
در صورتی که هفته پیش سریع میگفتم بردار ببر و رفتی از عابر بانک کارت به کارت میکنی و امروز داشتم درسایی که از هفته پیش یاد گرفتم رو پس میدادم
بعد دو تا دختر گفتن میشه رفتم خونه پرداخت کنم که باز هم گفتم نه نمیشه و تو دلم گفتم من میدونم خدا تو همه کارامو ازم میخری پس دیگه هیچ وقت اینجوری نمیفروشم
که بخوام بگم باشه ببر پولشو وقتی رسیدی دم عابر بانک واریز کن که هفته پیش چند تا اینجوری گفتم و درسته همه واریز کردن و یه نفر واریز نکرد
ولی درس هفته پیشمو یاد گرفتم که دیگه تکرار نشه
وقتی نزدیک غروب بود ساعت 5 رفتم و نمازمو خوندم تو مسجد پارک و رفتم نشستم رو صندلیای شکل تانک که کلی هواپیما و تانک و چیزای دیگه بود
تخم مرغ آب پز و سیب زمینیمو خوردم و دمنوش آویشنمو خوردم و برگشتم خونه
تو راه از خدا سپاسگزاری کردم و تو مترو که رفتم خانما باز نگاه میکردن به گل سرا و سوال میکردن که اینا چیه
وقتی رسیدم خونه و شمردم پولایی که نقدی داشتم و به حسابم اومده بود 7 میلیون و 700 بود
من سریع پول کارتخوانی که خواهرم داده بود نصفشو براش کارت به کارت کردم و باقیشو نتونستم که قرار شد فردا بهش پس بدم
بعد سریع سهم خدا رو حساب کردم
البته که همه هرآنچه که دارم برای خداست ولی طبق گفته استاد عباس منش من 10 درصد از درآمدم رو کنار میذارم برای خدا
و من خوشحال بودم
چون که دیگه نگران کم شدن پولم نبودم و اتفاقا خوشحال تر بودم که خدا بیشتر از اونو به حسابم واریز میکنه
و سعی و تلاشمو میکنمتا جمعه بازم ببافم
انگار دارم کارآفرین میشم و قدم هاشو خدا برای من برداشت امروز یه نفر تو جمعه بازار برای آگهی که داده بودم پیام داده بود و شرایط قلاب بافی رو پرسید
خدایا بی نهایت سپاسگزارم ازت
وقتی شب اومدم اتاق پر بودم از عشق
پر بودم از عشق خدا که بهم عطا کرد هر لحظه و بی نهایت ازش سپاسگزارم
شب که رفتم بیرون تا برای خونه وسیله لازم بود، بگیرم اصلا حواسم به قرآنی که میخوند تو مسجدمون نبودم یهویی انگار پر رنگ شد این آیه و گفت و لسوف یعتیک ربک فترضی و ادامه آیه
وقتی شنیدم خندیدم از ته دلم گفتم خدا خوب بلدی نشونه تو بهم بگیا دوباره همین آیه رو بهم گفت تا بیشتر بشه آرامش قلبم درمورد همه چیز
و اونجا حس کردم که بهم گفته شد آفرین طیبه
تو داری تلاش میکنی و دارم میبینم و مطمئن باش که صد درصد جواب این تلاش هات رو میگیری ازم
پس ادامه بده و بیشتر قدم بردار
تو بی آرتی که بودم و برمیگشتم خونه گفتم خدا تو بگو قدم بعدی من چی هست
وقتی رو نشانه ام تو سایت زدم دیدم نوشته
زندگی در بهشت آورد
وای یه نشونه عمیق بود که از ته دل خندیدم و سپاسگزاری کردم که اینو بهم فهموند که طیبه ببین قدم بعدیت زندگی در بهشته در پردایس و داری نزدیک و نزدیکتر میشی به خواسته هات
راستی ،به طرز شگفت انگیزی سرماخوردگی من تا جمعه کامل خوب خوب شد و من به سلامتی رفتم جمعه بازار
چون وقتی تصمیم گرفتم استراحت نکنم ،گفتم ببین سرماخوردگی ،من وقتی برای تو ندارم و باید سریع بدن عزیزم خودت خودت رو ترمیم بکنی ،پس سریع باید خوب بشی فقط یه راه داری و خوب شدنه
و شکر گزار خدای خوبم هستم که بهم کنک کرد تا سلامت تر باشم
خدایا بی نهایت ازت سپاسگزارم
و برای تک تک اعضای صمیمی عباس منش بی نهایت عشق و شادی و سلامتی و آرامش از خدا میخوام