سرفصل آگاهی های این فایل:
- اگر ذهن خود را کنترل کنی، زندگی خودت را در کنترل داری؛
- چگونه شرایط حساس کنونی را تبدیل به شرایط عالی کنونی کنیم؛
- زمانی که “اکثریت” بر نکات منفی تمرکز کرده اند، بهترین زمان برای جدا شدن از بدنه جامعه است؛
- قوی ترین قدم برای کنترل ذهن، حذف تلویزیون و شبکه های اجتماعی و رسانه هاست؛
- حذف تلویزیون یعنی حذف خوراک سمی ای که دیگران به ذهن شما می خورانند؛
- رسانه ها به خاطر جلب مشتری، بر نکات منفی تمرکز می کنند تا بتوانند ایستگاه خبری خود را زنده نگه دارند و مشتری جذب کنند؛
- ورودی های نامناسب ذهنی، کشنده تر از غذاهای مسموم و فاسد است؛
- فرکانس ها برای مبدل شدن به واقعیت فیزیکی، نیاز دارند که تکرار شوند؛
- تغییر شرایط زندگی، از تغییر ورودی های ذهنی شروع می شود؛
- ارتباط بین افکار و اتفاقات زندگی خود را وقتی درک می کنید که در یک فرایند زمانی مشخص، با تعهد ورودی های ذهن خود را کنترل می کنید؛
- ورودی های قدرتمند کننده درباره سلامت جسمانی و قدرت سیستم ایمنی بدن؛
- تأثیر مثبت ذهن سالم بر سلامت جسمانی؛
- باورهای برای غلبه بر “ترس از مرگ”؛
- خلاقیت در یافتن نکات مثبت، هر شرایطی را به سمت شرایط بهتر، تغییر می دهد؛
منابع کامل درباره محتوای این فایل: دوره عزت نفس
همهی ما با عزت نفس بالا به دنیا می آییم. اما آرام آرام عزت نفس تحت تأثیر باورها و تجربههای محدود کننده اطرافیانی مثل والدین، معلمان و … رو به زوال میرود. آنقدر جملاتی مثل: «تو نمیتوانی»؛ «تو هوش و استعداد انجام این کار را نداری»؛ «تو امکانات لازم برای انجام این کار را نداری»؛«تو از عهدهی انجامش بر نمیآیی»؛ «سرنوشت را که دیگر نمی شود تغییر داد» و … را شنیدهایم یا به خاطر تحقیر و سرکوب شدنها، آنقدر بر اشتباهات، ناتوانی یا موانع احتمالی در مسیر اهداف متمرکز شده ایم که آرام آرام خودباوری ما درباره “توانایی خلق خواسته هایمان” کمرنگ شده و عزت نفس ما به شدت نابود شده است. به اندازه ای که عزت نفس در فرد رو به زوال می رود، به همان اندازه نیز فرد قدرتی که برای خلق زندگی اش دارد را فراموش می کند و به این باور می رسد که:
تغییر خیلی از شرایط، از عهدهی توان او خارج است. بدتر از همه، تمام آن محدودیتها را به عنوان سرنوشت غیر قابل تغییر می پذیرد و به جای حل مسائل، راهی برای کنار آمدن با مسائل و تحمل آنها، جستجو می کند تا رنج ذهنی کمتری بکشد.
قصدم از یادآوری این موضوع، این نیست که برای شرایط ناخواسته ای که حاصل کمبود عزت نفس است، دنبال مقصر بگردی یا انگشت اتهام را به سمت افرادی ببری که فکر می کنی در برهه ای از زندگی، باعث از دست رفتن عزت نفس شما شده اند. چرا که، تقریباً همه ما در چنین شرایطی بوده ایم اما “فردی با ذهنیت خالق شرایط“، به جای تمرکز بر یافتن مقصر، مصمم به ساختن دوباره عزت نفس خود است. کافی است شرایط کودکی یا نوجوانی چند نفر از افراد بسیار موفق را مطالعه کنی تا بدانی تفاوت نگاه “خالق شرایط” با “قربانی شرایط” چیست.
هدف یادآوری این اصل است که: ما باید همواره روی بهبود عزت نفس خود کار کنیم. وقتی به خاطر کار کردن روی باورهای خود، به مدار بالاتری می روی، در مدار بالاتر خواسته های به نسبت بزرگتری در وجودت متولد می شود و آن خواسته های جدّی تر، برای تحقق نیاز به عزت نفس بیشتری دارند. بنابراین، اگر روی آگاهی های عزت نفس کار کرده باشی، متوجه می شوی که در هر برهه که این دوره را از اول شروع کرده ای، درک متفاوتی از آگاهی داشته ای با اینکه آگاهی های جلسات هیچ تغییر نکرده اند و در پایان دوره، متوجه شدی که نتایج به نسبت بسیار بیشتر از قبل بوده است. این تجربه گویای این اصل است که: عزت نفس ما، همواره نیاز به تقویت شدن دارد و راهکار آن، مرور و اجرای دوباره آگاهی های دوره عزت نفس است.
اگر با وجود کار کردن روی خودت احساس می کنی در نقطه ای از مسیر ساختن شرایط دلخواه، متوقف مانده ای؛ احساس می کنی ترس هایت دارد بیشتر می شود؛ احساس می کنی، عقل منطقی مدام در حال سبک و سنگین کردن الهامات قلبی شماست؛ اگر احساس می کنی، تردیدها در حال غلبه بر ایمان شماست؛ اگر اخیرا متوجه شدی تصمیمات خود را به تعویق می اندازی یا قدرت تصمیم گیری درباره مسائل اساسی را نداری؛ اگر مرتبا با استدلال های ذهنی مختلف، دنبال بهانه ای تا ایده های الهامی خود را بی ارزش و ناکارآمد بشماری، همه این اگر ها نشان از این دارد که عزت نفس شما نیاز به زنگار زدایی اساسی دارد آنهم با یادآوری باورهای توحیدی.
ماموریت آگاهی های دوره عزت نفس، ساختن بالاترین حد از عزت نفس یعنی باور داشتن به انالله و انا الیه راجعون است. باور مرجعی که عزت نفس شما روی آن سوار می شود و ایمان لازم برای غلبه بر ترسهایی را در وجود شما بیدار می کند که در این نقطه از زندگی، شما را متوقف نگه داشته است.
مأموریت دوره عزت نفس، بهبود رابطه شما با انرژی خالقی است که تمام جواب های مسائل شما را می داند. با عمل به آگاهی ها و تمرینات این دوره، قدم به قدم، شخصیتی توانا و با عزت نفس در وجود شما شکل می گیرد که همواره از مسائلاش بزرگتر است چون اعتماد به وعده ان مع العسر یسری خداوند را یاد گرفته است. در دوره عزت نفس، هدف ساختن جنسی از عزت نفس است که روی پایههایی درونی و توحیدی بنا شده است و بی نیاز از هر عامل بیرونی است.
برای مطالعه محتوای جلسات دوره عزت نفس کلیک کنید
برای دیدن سایر فایلهای این مجموعه کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری live | کنترل ورودی های ذهن141MB37 دقیقه
- فایل صوتی live | کنترل ورودی های ذهن36MB37 دقیقه
به نام خداوسلام به خدا. گام 14سلام به اساتیدمجرب ودانشجوهای آماده وپاسخگوبه سوالات استادنابغه الهی شکرت.استاداین اتفاقی که برام افتاده حدوداسالهای فکرکنم سال90بود باتوجه به تلویزیون،ماهواره،رفت وآمدباهرمدل آدم تاتهش برو!محل خدمت پسرم توی بجنورد بودیک دوست دختری داشت به نام اعظم خانم اسم این خانم توی گوشیش سیوبود.اینوداشته باشین برای آخرای اتفاق این اعظم خانم داستان نقش مهمی داشت!بنده معرف حضورتون هستم 4تاشاهزاده دارم وخیلی توی چشم فامیل ودوست وآشناحالاهرکسی یک دیدگاهی به زندگی من داره یکی خوشحال وتحسین میکنه یکی آه وحسرت،وبعضی هاهم آرزوداشتن این شوهرواولاد ولی شماهمه میدونیدکه هرخانواده ای مسئله های زندگی خودشوداره منم بااین عزیزان خیلی خیلی مسئله داشتم وهنوزالانم دارم ولی کم رنگتر دیگه ماانسان هستیم الان مادرهامنودرک میکنند.من تقریبایک شخصیت به قول خودمان تودارم (پنهان کاریاواضحترآبرودار)نمیدونم هرجوربرداشت میکنین!یک خانه ی حدو60متری 4طبقه وروی پشت بام بانیم طبقه بالایک انباری بدون قفل وبندداشتیم اصلامافقط درب حیاط روبه هم میزدیم تمام .کلی وسیله ها،خوراکیهاقند،برنج ،روغن ،حبوبات وگردو،و…..گذاشته بودم.چندتاخانه همسایه هاازبام به هم وصل بود.حالاازاینجااتفاقق شروع میشه بنده توی محله قاری قرآن بودم. این اتفاق ماه رمضان برامون مشخص شدحالاچندباره دیگه ازروی پشت بام این اتفاق افتاده اصلانمیدونم چون آمارلوازم وخوراکیهای انباررونداشتیم!2تاپسرهای بزرگتر همان نیم طبقه بالا میخوابیدن. منوجیگرگوشه ی
کوچیک باعزیزدلم وپسرسومم طبقه ی 4میخوابیدیم وطبقات پایین دست مستاجربود،یک روزصبح پسردومی بیدارشدمامان،گوشیموندیدی?گفتم: نه ازبرادراش پرسید؟گفتند:نه!مدل نوکیا بود،عزیزدلم کارمند اتوبوسرانی بودو هرکارت شناسایی داشت بایدهمراهش میبودتحت هرشرایطی اوهمرفته سرجیب شلوارش نه پولداره نه هیچ مدرکی،وپسرکوچکم خیلی بچه بوددقیقایادم نیست حدو2000تومان پول توی جیبش بودکه برای این جیگرگوشم خیلی ارزشش زیادبود. توی جیب شلوارش سرجالباسی روی سرویس پله بود. اونم پولاش نبود!شلواربچهاحالاهرمبلغی داشت دیگه اتفاقیه که افتاده بزرگترن درک میکنن ولی این بچه کوچک گریه میکنه چراپول من ودزدیدن!الان شایدخنده دارباشه ولی اون مبلغ برای این عزیزحدودا0یا11ساله مبلغ سنگینی بود.وخسارت جبران ناپذیربود!که الان ازدواج کرده وخودش راننده ون شده الانم بگی خندش میگیره ولی داغ اون پول هموارشدنی نیست!خودتونو اون لحظه جای این بچه تصورکنید.خیلی سخته!ولی الان خندم گرفته وچشمام پراشکه چون اگه اتفاق تلخی بودمن میگفتم:دست دزدبرامون خیره همسایه هاهم دلداری میدادن آره خیره همان روز3تاربع سکه هم گرفته بودم خداروشکرکه ازکیفم برداشتم توی کشولباسهالابه لای لباسهاگذاشتم ودوتاکشوکوچک بالایکی دراختیارعزیزدلم بودبرای لوازمهاش ویکی برای مدرک وهرچی دیگر،وکلیدش دست خودم بودکه حتی به من الهام شدسکه هاروازکیفت بردارتوی کشوکوچیک بالانذاربذارپایین لای لباسها،خوب اول ازنبودن گوشی بعدیکی یکی هرکسی سرجیبهای خودش ومن سرکیفم وسریع سرکشوکه خداروشکرگفتم :بچه هاسکه هاهست وتوی انبارکه کیسه برنج وحالاخاطرم نیست وهمون موقع هم زیادمتوجه نشدم چی کم شده!وگوشی پسربزرگم متوجه نشده کجاگم کرده که الان متوجه شدن که چندروزپیشم گوشی پسربزرگموبرده تماس به پلیس وصورت جلسه ازمنوعزیزدلم ازاعضای خانواده پرسید؟ که به بچه هاشک ندارید؟!وحرفهای چرندیات ماهم که خیلی روی خانواده حساسیم به خصوص من که دهن طرف روجرمید! گفتم :نه اصلااسم بچه هامونیاریدهمشون الان هراسونن جیب همشون خالیه مدرکاری پدرشونودزدیدن که چه بشه؟! صورت جلسه پلیس تمام وماشین پلیس دم درخونه لیلاجان تابلوشد!همسایه ها چی شده؟چه خبر؟بالاخره همسایه هاماجراروشنیدن که یکی گفته بودلیلاحقه ش!وحالاچندنفرشنیدن یامثلابگن چرااین حرفو میزنی؟ خبرندارم. چون واقعاحقم بودکم به این همسایه هایاهمین خانمی که گفته حقشه سیدهم هست کم خوبی نکرده بودم !حالاحقمه اون بی بی جان درست گفته لیلاحقشه دزدخونه شوبزنه! ازخونه اومدم سرکوچه مغازه دوستم که اون خانم هم سیده تااین کلمه ی یکی فهمیده خانتودزدزده گفته لیلاحقشه شنیدم !سرم روتوی دربندمغازه ی این دوستم بی بی جان فروشنده لباس بود به سجده گذاشتم وازهویدای دل فریادزدم خدایااگه این زن سیده به جدش باااااااااااییییییییییییددددددددددددجوابم روهمین الان بدی! اصلاقسم توی این سایت استادمعنی نداره چون شنیده بودم هرکس قسم بخوره حرفاش بوی دروغ میده من کلاازبچگی ااینگاریادمه توی ذاتم حک شده دروغ نگم،قسم نخورم،وامانت دا رباشم،وغیبت نکنم آنهم درتوان خودم عملگراهستم واصلاکمالگرایی نمیکنم که من100٪اوکیم نه!دوستم صاحب مغازه بی بی جان آمدمنوبلندکردبغل کردوبامن گریه کرد!بلندبلنددادمیزدم .گفت :جدم یاریت میکنه فقط آرام باش ،استادیک آن دیدیم حاج خانم دوستم که مسن هست همسایه بودرسید.پرسیدچی شده؟چرالیلاگریه میکنه اونم به گریه افتادبراش ماجراروتعریف کردن منوبغلش گرفته بودگریه میکرد.گفت خداشاهده الان ازخواب بیدارشدم که خواب دیده بوداونقدربارون میباره که دنیاروآب برداشت وهمه جاوهمه چیزروسیل بردو نیست ونابودشد!وکل خانمهای جلسه قرآنی حضوردارن .استادبگوکجا؟این خانم ازروستای رادکان چناران مشهدهست.میگفت:توی روستامون یک سیدفکرکنم سیدرضابود توی محله این آقاسیدکل خانمهای جلسه ازشدت باران وطوفان وسیل ترس و،وحشت وازهولی که بهشون واردشده بودمیگفت: به شکل جانورکه زیربوته هایاخاروخاشاک ودیوارمیخزندمیپرند به دنبال پناهگاه بودن همشون جانورشدن حالاهرکسی به شکلی بود. خودحاج خانم توی حیاط سیدبوده تاصداهای وحشتناک این باران وآدمهارو شنیده قسم میخوردکه دروبازکردم دیدم لیلاجان توهم توی اون شدت باران وسیل هستی! ولی سالمی که سریع دست توراگرفتم کشیدمت توحیاط سیدودروبستم .ودوره قرآنیهانیست ونابودشدن ویک شیرآب وسط حیاط سیدبودودست وپاتو شستی خیلی آرام وراحت تواین خونه درامن وامان بودیم والان بیدارشدم گفتم:اول برم خوابم روبرای بی بی جان مغازه داربگم که تعبیرکنه چون لیلاجان دیربیدارمیشه که خوابش روخداپیشاپیش تعبیرکرده بود.وقبل از برملاشدن این آقای خیردست که به نیت خیرواردخانه مابرای چندمین باراست خدامیداندخدابه حاج خانم الهام میکندوحاج خانم که هرخوابی میدیدمیگفت: به محض بیدارشدنم خوابم کلا فراموشم میشه!ولی این خوابم رادقیقایادمه حالامیبینم گریه میکنی انشاالله خیره. استادهمزمان که دزدمیادخانه ماهمزمان حاج خانم خواب میبینه اینهاچه چیزیرو به مامیخوادبگه؟میگه لیلامن ازتوهمیشه جلوترم وتمام کارهات به سادگی آب خوردن انجام داده شده ازمایادت نره لیلاجون!وبعدازاتمام این ماجرایکروز باعزی دلم ومادرم وحاج خانم خوابنمای لیلاازطرف خداوسیله ی الهامات شده بودرفتیم روستاشون وبرای سیدی که درب خونش به اذن خدابازشد یک هدیه درتوان خودمون بردیم واون روزبه طبیعت روستاشون خوشگذروندیم کناررودخانه وچای اتیشی وغذای آتیشی الهی شکرت باعزت ماجراروبرامون پازل شوچیدی دیزاینت عالیه خداجون قربونت بشم. واین بی بی عزیزی که اختیارزبانش رونداره که توی محله منو میگفتن لیلاکلانتره وسمتش شورای حل اختلاف کل محله است.واسطیه خیروخوبی است.ولی این بی بی که گفته حقه لیلاهمین است !معروف بودبه فضول محله وشورای ایجاداختلاف هنوزم به همون نام معروفه که گاهی به روبه رو شم میگن قبلاکه من بودم بیشتربه فضولی صداش میکردن میخندید!حالااعظم خانم اول ماجرا نمیدونم پسرم باگوشی دوستش تماس میگره یااعظم خانم شماره دوست پسرم روداشته بالاخره تماس میگیره که علی اقاگوشیت دست خودته ؟میگه نه دیشب خواب بودم دزداومده گوشیمودزدیده! و3شب قبل هم اومده بودچی برداشته مامتوجه نشدیم ولی الان گوشیموبرده وخیلی چیزهای دیگه که متوجه نشدیم .پسرم میپرسه چطورمگه؟ میگه یک نفربه من پیام میده که اصلاحرفهای تونیست!وازگوشی شمازنگ خورده جواب ندادم. پسرم گفته آره گوشی دستم نیست!پسرم به من گفت؛ گفتم ،بگوباپیام ادامه بده باهاش رفاقت کن ورفتم پاسگاه محله بخش آگاهی ماجراروازسیرتاپیازبرای رئیس آگاهی گفتم:گفت:خیلی خوبه الان کارماچنددرصدپیشرفت کرده ،پرسیدم باهاش قراربزارم؟رئیس گفت:آره فکرخوبیه این پیشنهادهارومن به رئیس آگاهی دارم میدم!گفت:آره خوبه،گفتم:زنگزدم شمامیاین؟گفت فقط توحوزه استحفاظی ماباشه خارج از حوزه نباشه.گفتم:باشه آقاالان حدوداساعت11ظهره ازپاسگاه برگشتیم وباپسرم همفکری کردیم که اعظم خانم ماجراازبجنورد قراربزاره فلان پارک وگوشی اعظم خانم مثلاخرابه فقط باپیام درارتباط باشه که نمیتونه حرف بزنه وگرنه خانوادش متوجه میشن باباش میکشدش!اینحرفهارومابه اعظم خانم انتقال میدیم اینگارماکارگردانیم واوبازیگر.بنده خدااعظم خانم ماجراطبق برنامه ماپیش میرفت وفقط باپیام بااین پسرقرارمیگذاشت بیافلان پارک ساندویج بگیرجلودرب پارک منتظرم چه لباسی میپوشی؟آقای دزدعصرمیام لباس سفیدشلوارجین. فلان ساعت .حالاگروه تجسس لیلاجان وپسران ودوستای پسرهاکه بچهها ی محل بودن وشوهرهمین بی بی مغازه لباس فروشی داره راصدازدم رفتیم. چندنفرشون ازبچه هاپیاده رفتندومنوآقای همسایه باماشین خودمون بایکی ازپسرهام. حالامن با3تا پسرهام و آقای همسایه و3تاازدوستای بچه هاشدیم8نفربرای یک دزد!ازجلوی درب پارک ساندویج فروشیهای اون طرف خیابون روزیرنظرداشتیم ویک جوان باتیشرت وجین کهنه واردساندویجی شدسریع خودمورسوندم واوساندویجوتحویل گرفت. خودموناراحت وهراسان جلوه دادم واینجایک دروغ مصلحتی کلاه شرعی روروی سرم بماندروی صورتم کشیدم !گفتم :آقاهمون گوشیتوبده به شوهرم زنگبزنم بچه موگم کردم!گفت: یاخرابه یاشارژندارم!ته دلم گفتم:پولای منوبچه های منواون پول جیگرگوشم که سنگین ترین خسارت توی جهان روواردکردی چی خوشمزه گانت اومده ازحلقومت میکشم بالا(یره به گویش مشهدی)خخع ساندویج فروش گفت: چی شده؟بیاگوشی منوخانم بگیرتشکرکردم سریع پشت سراین جوان اومدم وجلوی درب پارک قدم میزنه منتظراعظم خانمه!پسرم روی یک موتو نشسته بود تازنگ زد به شماره خودش آقادزده گوشی روجواب دادپسرم بلندشدجلوش گفت:گوشی من دست توچیکارمیکنه (به گویش مشهدی یره)آقادزده پرروی دختربازمیگه نخرگوشی خودمه وپابه فرررررراااارررر حالا6نفرگروه تاالان مثلاسرگرم پاس کاری توپ هستند!به قول معروف علی مونده باحوضش،اینجادزدبدو،علی بدو،ولیلاجان بقیه گروه که پشت سرن صدامیزنه ویک گروه جلوترن گروه جلودنبال کسی دیگه میگشتند. ولی منوعلی آقام دنبال اصل بودیم من کمی تپول تربودم همینطورکه میدویدم علی منودید میدونو خالی کردخودشوکشیدکنارکه مامانم الان عقده کرده برم کنارکه دلشوخالی کنه!لیلای قالتاق وکماندوازپشت دست انداختم یقه شو کشیدم برگردوندمش شرق زدم توگوشش!فلان فلان رفته توبادخترمن قرا رگذاشتی کلاسرت رفت اون قرارهارومن باتوداشتم وبقیه ی داستان که همزمان گروه تجسس لیلاجان باپسرهاش رسیدن پسرهام منوبغل کردن اونورهاکردن ودوستاشون به گویش مشهدی…..ومشت ولگد!بازم پسرهام دوستاشونوآروم کردن !دزدم میگه غلط کردم و…به پلیس زنگ نزنین گفتم:به پلیس زنگ نزنم خودم تحویلت میدم. حالابه بچههای محله میگیم شمابرین خونه مامیریم پاسگاه میگن نه! ماباید این فلان فلان رفتروببریم پاسگاه.خوب بریدماشین بگییرین بیاین، نه !همه بایک ماشین میریم!خدایا 8نفربودیم+1دزدشدیم9نفرمنویک شازدم صندلی جلوویکیشونم راننده ویک پسرم عقب روی صندلی عقب پیکان روی پاهای هم درازکشیدن وساندویج اعظم خانم وآقادزده رونوشجان میکنند.قاه قاه میخندندوهمه شون باهم حرف میزنندیک کلمه شون هم واضح نبودکه اینهادرموردچی حرف میزنن غیرازاحساس خوبشون وحالالیلاجان جلو،سردارگروه تجسس بعدازظهراست!واردکلانتری باآقادزده وپسرم دم درب معرفی کردم واردشدیم وارداتاق رئیس اداره آگاهی شدم درزدم بااجازه آقای رئیس!فکرشونمیکردپرسیدچیکارکردی حاج خانم؟گفتم:دستگیرش کردم وپسرم اشاره کردکه این آقاست.رئیس بلندشدقیام کرددست زدگفت:مرحبابه توشیرزن بدون ماموردولت ازظهرتاالان بعدازظهردزدوگرفتی بدون هیج اتفاق ناخوشاینددزدخونه توپیداکردی مرحبا اینوبایدتوکتابهانوشت !منم خوشحال گفتم ماهم یک گروه بودیم وهمه کلانتری پرشدوتحسین میکردن. حالابازجویی میکنه میپرسن چرااینکاروکردی میگه دروغه بایک توگوشی داداششولودادزنگزدداداشش اومدوماکارتن گوشی روآوردیم. وداداششوبازداشت کردن که همه چیزواعتراف کنه ومنورئیس آگاهی وآقادزده فکرکنم باپسرم به خانه آمدیم که هرچی ازخانه مابرده اعتراف کنه ونشان بده این دست به خیرروکه پسرهمسایه بود پلیس دستاشودستبندزد پسرهمسایمون که یک خانه بین مافاصله داشتن مستاجربودن اوناهم دوتاداداش بودن که نیم طبقه بالامیخوابیدن ومن ازآقای پلیس درخواست کردم ،تومحله دستاشوبازکنین آبروی خودشو خانوادش نره! گفت: چقدرقلب مهربونی داری وآبرومندهستی خیلی اصیلی وخیلی فعالی به شوخی میگفت: من شخصاازشماتقاضامیکنم برای تجسس باماهمکاری کنی!خندیدم گفتم اتفاقا توی محله رئیس وکلانتروشوری حل اختلاف معروفم !تحسینم کردوازماشین پلیس پیاده شدیم وروی دستاش یک دستمال انداختن دیده نشه ولی اجازه بازکردن دستبندونداشتنن جنابعالی معلوم نبودچندباربه خونه ماآمده وچنوقته که کیف مدارک عزیزدلم روبرداشته وروی پشت بام همسایه روبرپرت کرده زیزتانکرآب افتاده بودهم خیس بودهم آنقدرآقتاب خورده که رنگ کیف پریده بود وفقط مدرکامون به دستمون رسید ویکبار نمیدونم ازکجابودزنگ زدن گفتن به شوهرت بگوبیادوهرخسارتی واردتون شده رودوباره فرم پرکنینه گفتم شوهرمن وقت نداره خودم بیام گفتن وکالت محضری بیارمشکلی نیست ویکبارشوهرم همون اولش رفت دادگاه قاضی پرسیده چرااینکاروکردی گفته موادمصرف کردم، آقای قاضی منوببخشید!قاضی گفته خوب توی همان حالت خودتو ازساختمون پرت میکردی پائین نه که بری روی سرزن وبچه مردم وهمان روزهاهم خانه خواهرآقای قاضی رودزدزده بود.وبعدازحدودایکسال بعدداشتم برنج صاف میکردم گوشی تلفن خانه زنگ خورد من که گوشی روبرداشتم جواب دادم گفت خاله فلانی یعنی آقادزده هستم برای رضایت گرفتن زنگزده بود منم گفتم اولین باروآخرین بارت باشه زنگزدی اونم باشخصیت لیلاجان سابق وحالاهمه ی محله بلندگوبه دست تاحافظ شیرازوخبرکردن وکل فامیل پیچیدازاین ماجرااونی که دوست بوداول داستان رومیشنیدناراحت بودآخرشاهنامه راخوش بود.یک افرادی که اول داستان بادمشون گردومیشکستندآخرشاهنامه براشون به طاهرخوب وتحسیین ولی رنگ رخصاره خبرازحال درون میدادکه لیلابابچه هاش خیلی زرنگن وازاین حرفها چرت. الهی شکر که این لوح محفوظ الهی راخداجلوی صورتم بازکردوپرده ازروی چشمانم برداشته شدباعشق میخوانم انچه رادرتوان دارم عمل میکنم. پرده راازروی گوشهایم برداشت کلام صادق بشنوم وآنچه درتوانم دارم عمل کنم.پرده اززبانم برداشت وزهرنیشم راازریشه کشیدوخشکانیدکه درست سخن بگویم وباورودیهایم قصرزرین الهی قلبم رابه رنگ وبوی خداآغشته میکنم وزندگی کردن برای خدارا آماده میکنم به محض ورودرنگ وبوی نامطبوع صدای سرفه هاوناله های خدرامیشنوم لیلاخفه شدم سریع وبه سیستمهای خاموش کننده قصرم دستورخاموش کردن آتش ودودرامی دهم !وبسترخداراآماده میکنم برای زندگی لذت بخش ازپشت پنجرههای قلبم به دشت ودمن جنگل وآبشارودریابنگرد.استادباعشق ازشماومعلم وناظم دانشگاه مریم جون وهمشاگردیهاتشکروقدردانی میکنم وبرای مکتوب کردن اتفاقات به ظاهرتلخ که بازهم میگویم دستش خیربودکه خانه مان رابه هرصورت یافروختیم یاازچنگمون درآودردن برای همه دعای خیردارم که الان زندگی آرام دروضع وتوان خودم تنهاباخانواده ام راساخته ام وزندگی شیرینی رادارم وتوی لوح محفوظ الهی ردپامیگذاریم وتمام اتفاقاتی درزندگی ام رخ میدهد ازازل تاابدازاجدادتاخاتممان به نفع ماپابرجاست الهی شکرت دوستان اگررای ریزی یامیانگین برام میگذارین ویاامتیازمیدین بی نهایت سپاسگزارم ولی صادقانه اعتراف میکنم من فقط یادگرفتم کامنت بگذارم تازه بعضی وقتهاهمین کامنتهامم گم میکنم دال بربی ادبی من نباشدمن امتیازبه کسی نمیدم من اصلا به گردپای کامنتهانمیرسم بخونم هرچی رامینویسم ازتجربه های خودم مینویسم واصلانت برداری وجواب سوال بلد نیستم ولی خوب خدابه منهم یادمیده الحمدالله رب العالمین من هرچی دارم اززرنگی خدادارم ازساعت6صبح شروع کردم الان1/30دقیقه ظهرشد خدانگهدار