live | کنترل ورودی های ذهن - صفحه 37

679 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
  1. -
    زینب ندرلو گفته:
    مدت عضویت: 1010 روز

    به نام خدای هدایتگر

    یه نکته ای که برام تو این فایل بود اونجا بود که استاد گفتن اگر اوضاع خوب نیست بدون که ورودی های ذهنت رو کنترل نکردی

    حالا تو هر جنبه ای این صدق میکنه

    وارد یه کاری شدم و بهم پیشنهادی شده که باهاشون همکاری کنم

    ولی من مشتری زیادی ندارم

    اوضاع اونجور که میخام خوب نیست پس یعنی ورودی ذهنم کنترل نشده

    و میدونم بیشتر این ورودی از گفتگو هائیکه با خودم میگم و بیشتر این گفتگو ها بر اثر وردی هایی که قبلا دادم

    و حالا کار من اینه که اینا رو مدیریت کنم

    و افکاری رو با خودم مرور کنم که بهم احساس بهتر بده و توجه ام رو ببره رو خواسته

    وقتی قانون جهان اینه که به هر چیزی توجه کنی از همون جنس وارد زندگیت میشه

    خدایا شکرت برای این خونه تکونی ذهن

    ممنونم استاد عزیزم و خانم شایسته نازنین

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  2. -
    علی اکبر اکبری گفته:
    مدت عضویت: 2417 روز

    سلام استاد عزیزم وخانم شایسته دوست داشتنی من

    چقدر این فایل و فایل های قبلی به من کمک کرده. چقدر من چیز های جدید یاد گرفتم. از کنترول زهن گفتین واقعا خیلی سخت هست مخصوص موقع چالش ها واقعا برام سخت میشه ولی به یاد آوری حرف های شما خودم را آرام می کنم همه چیز درست میشه باید صبر داشته باشم زهنم رو به سمت مثبت ببرم .

    همه چیز را جنبه مثبتش را بیبینم.

    از وقتی که فایل های شما را گوش کردم خیلی پیشرفت کردم انگیزه وشور شوق دارم در زندگی. استاد من با این خیلی تغییر کرده بودم نمی دونستم. همیشه میگفتم من کاری نکرد ولی از وقتی که فایل های شما را گوش کردم دیدم

    باور هایم مثبت شده. خودم را دوست دارم دیگه سرزنش نمی کنم از همه مهمتر که الان با شور شوق میام سایت عباس منش. چقدر با عشق ولذت فایل ها را گوش میدم. تلاش می کنم عمل کنم خدایا شکرت و سپاس گذارم خدای دوست داشتنی هدایت ام کردی به سمت استاد عزیزم.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  3. -
    علی وزیری وصال گفته:
    مدت عضویت: 2730 روز

    به نام خداوند یگانه

    سلام و درود دارم استاد عزیزم و سلام و درود به خانم شایسته عزیز

    واقعا متشکرم که در گام چهاردهم هستم دوره خانه تکانی ذهن گام به گام

    من متشکرم از خانم شایسته عزیز که زحمت کشیدند بابت این فایل‌ها و این دوره قشنگ و سپاسگزارم از استاد عزیزم بابت تمام فایل‌هایی که به صورت لایو و هدیه برای ما گذاشتن

    برداشت من از همین فایل زیبا به نام کنترل ورودی‌های ذهنی

    خوب یکی از م‌ترین و پرتکرارترین ابزارها و تمریناتی که ما باید در طول روز انجام بدیم و حواسمون باشه کنترل ورودی‌های ذهنمونه

    واقعاً این اثر و این عمل کار هر کسی نیست و هر کسی ایبند به عهدش نمی‌مونه

    وقتی که من هر چقدر فکر کردم و و بررسی کردم خودم رو دیدم زمانی که خیلی متمرکز با زمان بیشتر که استادم فرمودند که فاصله زمانی زیادی هستش زمانی من به ثمر رسوندم افکارم رو که متمرکز بودم روی ورودی‌های ذهنم باورهامو تکرار می‌کردم عبارت‌های تاکیدیم رو تکرار می‌کردم

    تکرار عبارت تاکیدی می‌کردم و متمرکز بودم روی یک عبارت

    خوب نگه می‌داشتم و هی تکرار می‌کردم و تکرار

    یک روز بهتر از دیروز باشه و حالم هی بهتر بمونه و از حالت بد و خنثی به حالت بهتر شدن بره

    نتیجه چی بود نتیجه این بود که من حالم و احساسم خوب شد در وهله اول بدن جواب داد مثل همین الان

    و کم کم و خیلی آرام آرام نشانه‌ها میومدن اتفاق‌های خوب می‌اومدن و من اون چیزهای خیلی کوچیک و پیش پا افتاده رو یه نشونه می‌دیدم مثل همین الان

    چی باعث شد که این‌ها شاخک‌های من تیز می‌شد این بود که من ورودی می‌دادم و خروجی می‌گرفتم و این ورودی و خروجی‌ها رو می‌دیدم

    از جایی به هم می‌خوره که درگیر روزمرگی روزانه می‌شیم و فراموش می‌کنیم که ما یه تمرینی داریم یه تعهدی داریم به خودمون که نباید مثل اکثریت عمل کنیم نباید مثل اکثر درگیر رسانه‌ها بشیم

    درگیر می‌شیم و اما چه کسی اینجا برنده است کسی که به عهدش پابرجا بمونه کسی که اون اراده آهنی و پولادین خودشو محکم کنه ولی خب طبیعیه هر کسی قوی و برنده است که اون اراده‌اشو هم قوی می‌کنه توی ذهنش که اگه لحظه‌ای از مسیر جدا شد سریعاً برگرده به مسیر

    خوب چه نتیجه‌ای می‌گیریم نتیجه می‌گیریم اینکه من علی وزیری وصال توی مسیر برای خودم یه سری ورودی‌های خوب بسازم یه باورهای خوب بسازم

    و این رو به خودم تمام حجت کنم که از رسانه‌ها افراد منفی گفتگو چیزی که منو از مسیر جدا می‌کنه دوری کنم و خودمو پای این احساس خوب نگه دارم و فقطم همون لحظه در لحظه بودنه

    نمی‌دونی که چقدر الان احساسم خوبه و حالم خیلی خوبه حالم خوب شده و بهتر شدم حتی سیستم جسمی سلامتی بدنم قوی‌تر شده و حتی عضلانی بدنم هم داره بهتر کار می‌کنه حتی بهتر از قبل

    دلیلش چیه دلیلش باز می‌رسیم به باورها حرف استاد اینه ما باید مراقب باورهامون باشیم و باورهای ما چیزی نیست جز ورودی‌های ما

    خودمون رو کنترل کنیم که ورودی‌های منفی نباشه بلکه مثبت باشه احساس خوب باشه

    زرنگ باشیم بیایم یک سری عبارت‌ها و باورهایی رو تکرار کنیم به صورت روتین که مطابق با خواسته‌های ماست مطابق با تمرینات ارتقا توانایی‌های ماست مثل

    تو فوق العاده‌ای علی

    تو بی‌نظیری چون خداوند در وجودت است

    من همیشه خوش روزیم چون خداوند روزی رسان من است

    از جمله عبارت‌هایی که هر کسی بنا به اون چیزی که داره تقویت می‌کنه پیش خودش تقویت می‌کنه و بازخوردشو می‌گیره من الان خیلی حالم خوبه و قلبم بازه این رو دارم احساس می‌کنم نه یک میلیارد تو حسابم اومده نه آسمون باز شده یه ماشین شاسی بلند اومده پایین

    بلکه این احساس خوب از ورودی خوب بوده از تمرین و تکرار بوده از کنترل ذهن بوده و باز باید اینو من حواسم هر روز باشه

    پس دوباره برگشتیم به یکی از مهم‌ترین و اساسی‌ترین و پرتکرار و استمرار ورزترین ابزار به نام کنترل ورودی‌های ذهن که جیمران در مورد اون یک جمله خیلی قشنگ داره

    [(هر روز بر درب دروازه ذهنت نگهبان بایست)] جیم ران

    و واقعاً خیلی مهمه اگر ما این ورودی‌ها رو کنترل نکنیم باید منتظر خروجی‌هاشونم باشیم

    (این شد کنترل ورودی‌های ذهن)

    مطلب جالب‌تری که استاد در مورد رسانه‌ها گفتند و سوالی که پرسیدن این بود که

    سوال : چرا رسانه‌ها همیشه در مورد منفیجات صحبت می‌کنند یا اخبارها در مورد اتفاق‌های منفی صحبت می‌کنند؟

    پاسخ: چون واکنش ذهن بشر به موارد منفی بیشتره و عامه پسندتره چون بشر دوست داره منفی بشنوه !!

    نتیجه‌ای که می‌گیریم خیلی جالبه اکثریت مردمی که توی آمریکا هستند بنا به دیدگاه اکثریتی که دارند وضعیت مشخصه و خاورمینانه و کشور های دیگه بنا به اکثریتی که تفکر میکنند اون نتایج و اتفاق‌ها برای کشورشون اتفاق می‌افته

    یاد یکی از داستان‌های واقعی افتادم که در جزایر هاوایی یک قبیله‌ای بود که یکی از پزشکان روانشناسی با آن قبیله و آن مراسم پاکسازی آشنا شده بود و جالب بود که این دکتر برای کنجکاوی به اون مراسم پاکسازی رفته بود بهش گفته بودم که این مراسم پاکسازی هستش

    اینجاست که وقتی دلیل رو پرسید که چرا این مراسم برگزار می‌شه تا جایی که یادم هستش و حضور ذهن دارم ه رئیس قبیله یا یکی از نمایندگان اون مراسم بهش گفته بودند که ما این مراسم رو برگزار می‌کنیم بنا به اینکه اگر اتفاقی در جزیره ما به بد میفته ک نفر بین ما بد فکر می‌کنه !!! و این باعث شده بود که هر کسی با هر دیدگاهی که هست بیاد در این مراسم شرکت بکنه باور اکثریت هستش

    همین داستانی که گفتم بنا به باورهای ماست

    در سوره رعد شماره 11 فرموده است:

    رعد:11

    لَهُ مُعَقِّبَاتٌ مِّن بَیْنِ یَدَیْهِ وَمِنْ خَلْفِهِ یَحْفَظُونَهُ مِنْ أَمْرِ اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ لَا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ وَإِذَا أَرَادَ اللَّهُ بِقَوْمٍ سُـوءًا فَلَا مَرَدَّ لَهُ وَمَا لَهُم مِّن دُونِهِ مِن وَالٍ

    برای او [=انسان] تعقیب کنندگانی [=فرشتگان مأمور و مراقبی] از پیش رو و پشت سر [=همه اطراف] وجود دارند که او را از امر خدا [که برای هر عملی عکس‌العملی فوری است، به لطف مهلت در مدّت عمر] حفظ می‌کنند،24 مسلماً خدا وضعیت هیچ قومی را تغییر نمی‌دهد [=شرایط بد یا خوبشان را عوض نمی‌کند] مگر آنچه را که به نفس‌شان مربوط می‌شود [=شخصیت و شیوه زندگی خود را] تغییر دهند،25 و هرگاه خداوند بر مردمانی [به سبب تبه‌کاری‌شان] بدی خواهد [تا آنها را به کیفر اعمال‌شان برساند]، بازگرداننده‌ای بر آن [عذاب] وجود ندارد و در برابر خدا سرپرستی نخواهند داشت.26

    سرنوشت قومی را تغییر نمی‌دهد مگر آن قوم بر نفس خود تغییری کنند یعنی در درون خودشون یا شخصیت خودشون را دیدگاه خودشون رو تغییر بدن

    اینجاست که مشخص کرده برای ما که چقدر زیبا و جالب که هر قومی هر اکثریتی بنا به اون نفسشون بنا به اون درونشون بنا به اون دیدگاه باورهاشون رن زندگی خودشونو خلق می‌کنن جمعیت جامعه خودشونو خلق می‌کنند

    حالا تکلیف یه سوالی میاد که کلیف ما بین این قوم چیه وقتی ما خودمون روی ذهن خودمون کار کنیم وقتی ما کاری به اکثریت نداشته باشیم ما هم هدایت می‌شیم به جمعیتی که مثبت نگر هستند هدایت میشیم به جای بهتر و هی بهتر و هی بهتر

    و اینجاست که مولانا میگه میگه تو یکی نه‌ای تو هزاری تو آتش خود برافروز

    سپاسگزارم از استاد عزیزم بابت این فایل زیبا و اثرگذاری که به من یادآوری محکمی کرد رای کنترل ورودی‌های ذهن برای قدردانی از اینکه به ذهنم هر چیزی رو نفرستم مراقب باشم و اتفاقاً زرنگ باشم و یک ورودی‌های محکم و خوبی رو بفرستم و تکرار کنم

    تمام وجود دوستتون دارم با عاشقانه به خدای بزرگ می‌سپارمتون

    در دنیا و آخرت ثروتمند و سعادتمند باشید

    علی وزیری وصال

    گام چهاردهم

    21 مهر 1403

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  4. -
    طیبه محمدحسینی گفته:
    مدت عضویت: 752 روز

    سلام ب استاد عزیزم .

    خداروسپاسگزارم برای این اگاهی ها

    چند روز بخاطر مساله ای خیلی نوشخوار فکری دارم و مدام تو ذهنم پلی میشه حرفها و نجواهای ذهنی

    و از خدای بزرگم چندین بار خاستم من رو رهایی ببخشه ازاین نجوا ها و ارامش بده بهم

    ک امروز این فایل رو گوش دادم و تصمیم گرفتم ک‌ب اون موضوع ک درظاهر تند و زننده اس ب خیر و‌نیکی نگاه کنم که هر اتفاقی میافته حتما ب نفع من هست سخته اما باید تمرین کنم باخودم و بگم خدایا تو فقط برام نشون بده خیر و‌زیبایش رو ارامش بده ب ذهنم .

    چقد خوبه که خدا وند مارو ب سمت استاد عباسمنش و‌مریم عزیز هدایت کرد خدایا سپاسگزارم سپاسگزارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  5. -
    صفاگنجی گفته:
    مدت عضویت: 1759 روز

    به نام خدایی که هدایتگر تمامی بندگان به سمت آنچه که توجه میکنند

    سلامودرود به تمامی عزیزان ویاران همیشه همراه این سایت مقدس

    کنترل ورودی ذهن یکی از مهمترین موضوعاتیه که برای پیشرغت هر بشریتی لازمه

    این جهان باید همه جور دیدگاهی رو داشته باشه ولی ما که با قانون جهان هستی آشناشدیم و یادگرفتیم که توجه به هرچیزی اساس اون رو وارد زندگیمون میکنه پس بنابراین دیدگاهی رو در زندگیمون انتخاب کنیم که نتیجش خیروسلامتیو عشق وثروتوشادابی و آرامش دائمی باشه

    درمورد اخبارورسانه ها نباید اطلاعات جمع کنیم،اگر من کانون توجهم رو کنترل کنم،جهان لاجرم من رو هم مدار میکنه وهماهنگ میکنه باآدمایی که اونها هم مثل من فکر میکنند،عدالت به بهترین شکل و دقیق تریم شکلش داره رعایت میشه

    پس بنابراین تلوزیون و بحثهای سیاسی رو حذف کنم،نشنوم موضوعات منفیی که دیگران راجبشون صحبت میکنند

    تمزکزم باید روی خودم باشه،کاری ندارم که هم اکنون در کشور شرایط حساس کنونی هست یانه،من هستم که اتفاقات زندگیم رو رقم میزنم،من هستم که باکانون توجهم اتفاقات رو به زندگیم دعوت میکنم

    اون روزهایی که همه ی دورواطرافم پرشده بود از هیجانات و اضطرابهایی که همه درتلاش برای خریدن قوی ترین ضدعفونی کننده،من سوت زنان داشتم بافایلهای استاد عزیز روحو جسمم رو دربرابر عوامل بیرون رشد میدادم و چقدر اون زمان برعکس خیلیا که ازش به تلخی یاد میکنند برای من شیرین و لذتبخش بود،چون یک بهانه ای بود برای من که از خونه بیرون نرم و کلی داشتم روی خودم کار میکردم

    بعداز یک مدت که کمی ازین هیجانات کم شد،کم کم فهمیدم چقدر من در مقابل خیلی از افراد یک آدم دیگه ای شدم و اونایی که ترس از این رو داشتن که مبادا کسی ویروسش پنهان باشه و بهشون منتقل کنه،من در کمال تعجب به اونها نگاه میکردم و فکر میکردم من از سیاره ی دیگه ای اومدم،انقدر که برام تعجب برانگیز بود که چرااونها از یک ویروسی که یک سلول بسیار ریز هست درمقابل خدایی که اینهمه عظمت داره و قدرت این ویروس دربرابر خدا هیچ هست،ترس و وحشت دارند

    خداروشکر که من اون روزها واقعا روزاهایی بود برای شروع تغییرات شخصیت من و همیشه از اون اتفاقات بخوبی یاد میکنم،یادمه اون سال همه ی فامیل درگیر این بیماری شدند،حتی همسرم هم درگیرش شد و با اینکه من درکنارهمسرم بودم هیچ اتفاقی برام نمیوفتاد و در صحت و سلامتی به سر بردیم

    ولی بعداز یک مدتی که فکر میکردم اون دیگ غذای روحم رو که خوردم حالا حالاها گشنم نمیشه،باعث شد اون دیگ رو تا یکی دوهفته پر نکنم و خالی بمونه و همون باعث شد که درگیر این بیماری بشم ولی خیلی زود به خودم اومدم و دوباره از اول بااین آگاهی های ناب پرش کردم و سریع ازون بیماری نجات پیداکردم،و ازون موقع تاالان بدن من احساس میکنم خیلی قوی تر شده و فکر نمیکنم دیگه به این راحتیا گول بخورم و ذهنم منو از مسیر سلامتی خارج کنه

    استادجان صحبتهای گوهربار شمارو هراندازه گوش کنیم نکته های طلایی بسیار شگفت انگیزی رو ازتوش میشه پیداکرد

    واقعا ازتون سپاسگزارم و بی نهایت ممنون لطفتون هستم که اینقدر عالی باورهای خوب به ذهنو روح‌ما میخورونید

    خداروصدهزارمرتبه شکر برای این فرصتی که فراهم شد

    خدانگهدارتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 7 رای:
  6. -
    زهرا گفته:
    مدت عضویت: 407 روز

    به نام خدای بخشنده مهربان

    سلام به استاد عزیزم و عزیزدلشون و دوستان نازنین من

    ردپای من درگام چهاردهم

    اول سپاس گزارم خداوندم هستم که توانستم به گام چهاردهم این پروژه زیبا برسم وبرای خودم ردپایی ثبت کنم که شاهد پیشرفت وساختن باورهای خوبم در هرروز باشد

    ورودی ذهنم باید مثل غذایی که به جسمم میدم برام مهم باشه،من هرروز الان دارم به چیزهای مثبت زندگیم نگاه می کنم وخدارو شکر خیلی دارن بیشتر وبهتر میشن وواقعا الان دوروز هست که بطورکلی تلویزیون رو روشن نکردم و الان یه مدت هست که آگاهانه اصلا خبرها رو دنبال نمی کنم و واقعا برام خیلی بهتربوده و حتی جوری شده واقعا اطرافیانم که باهاشون حرف میزنم قبلا همیشه خبرهای ناخوشایند رومیگفتن الان خیلی وقتها توجه کردم اصلا چیزایی که من نمی خوام بشنومو نمیگن اصلا و این واقعا نتیجه کنترل ذهنم هست ،من امروز باز به یه تضادی خوردم قبلا اگر به تضاد میخوردم ساعتها گریه میکردم اشک میریختم بهش فکر میکردم ولی امروز اولش کمی ناراحت شدم ولی سریع فراموش کردم وخوبی هارو هی یاد آوری کردم به خودم و خیلی بهتر شدم ،درمورد قانون سلامتی من خیلی باورخوبی دارم ولی باز میخوام روخودم کارکنم که بهتر و بهتر بشم

    خداروشکر می کنم که تو این مسیرم وهمه عزیزانی که اینجاهستن روتحسین میکنم چون هم میخوان زندگی خودشونو به بهترین شکل بسازن وهم به طبع باداشتن زندگی خوب هرکدوم دنیارو به جای بهتری برای زندگی تبدیل می کنیم

    خدایا دوستتت دارم

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 4 رای:
  7. -
    لیلا توسلی گفته:
    مدت عضویت: 785 روز

    به نام خداوسلام به خدا. گام 14سلام به اساتیدمجرب ودانشجوهای آماده وپاسخگوبه سوالات استادنابغه الهی شکرت.استاداین اتفاقی که برام افتاده حدوداسالهای فکرکنم سال90بود باتوجه به تلویزیون،ماهواره،رفت وآمدباهرمدل آدم تاتهش برو!محل خدمت پسرم توی بجنورد بودیک دوست دختری داشت به نام اعظم خانم اسم این خانم توی گوشیش سیوبود.اینوداشته باشین برای آخرای اتفاق این اعظم خانم داستان نقش مهمی داشت!بنده معرف حضورتون هستم 4تاشاهزاده دارم وخیلی توی چشم فامیل ودوست وآشناحالاهرکسی یک دیدگاهی به زندگی من داره یکی خوشحال وتحسین میکنه یکی آه وحسرت،وبعضی هاهم آرزوداشتن این شوهرواولاد ولی شماهمه میدونیدکه هرخانواده ای مسئله های زندگی خودشوداره منم بااین عزیزان خیلی خیلی مسئله داشتم وهنوزالانم دارم ولی کم رنگتر دیگه ماانسان هستیم الان مادرهامنودرک میکنند.من تقریبایک شخصیت به قول خودمان تودارم (پنهان کاریاواضحترآبرودار)نمیدونم هرجوربرداشت میکنین!یک خانه ی حدو60متری 4طبقه وروی پشت بام بانیم طبقه بالایک انباری بدون قفل وبندداشتیم اصلامافقط درب حیاط روبه هم میزدیم تمام .کلی وسیله ها،خوراکیهاقند،برنج ،روغن ،حبوبات وگردو،و…..گذاشته بودم.چندتاخانه همسایه هاازبام به هم وصل بود.حالاازاینجااتفاقق شروع میشه بنده توی محله قاری قرآن بودم. این اتفاق ماه رمضان برامون مشخص شدحالاچندباره دیگه ازروی پشت بام این اتفاق افتاده اصلانمیدونم چون آمارلوازم وخوراکیهای انباررونداشتیم!2تاپسرهای بزرگتر همان نیم طبقه بالا میخوابیدن. منوجیگرگوشه ی

    کوچیک باعزیزدلم وپسرسومم طبقه ی 4میخوابیدیم وطبقات پایین دست مستاجربود،یک روزصبح پسردومی بیدارشدمامان،گوشیموندیدی?گفتم: نه ازبرادراش پرسید؟گفتند:نه!مدل نوکیا بود،عزیزدلم کارمند اتوبوسرانی بودو هرکارت شناسایی داشت بایدهمراهش میبودتحت هرشرایطی اوهمرفته سرجیب شلوارش نه پولداره نه هیچ مدرکی،وپسرکوچکم خیلی بچه بوددقیقایادم نیست حدو2000تومان پول توی جیبش بودکه برای این جیگرگوشم خیلی ارزشش زیادبود. توی جیب شلوارش سرجالباسی روی سرویس پله بود. اونم پولاش نبود!شلواربچهاحالاهرمبلغی داشت دیگه اتفاقیه که افتاده بزرگترن درک میکنن ولی این بچه کوچک گریه میکنه چراپول من ودزدیدن!الان شایدخنده دارباشه ولی اون مبلغ برای این عزیزحدودا0یا11ساله مبلغ سنگینی بود.وخسارت جبران ناپذیربود!که الان ازدواج کرده وخودش راننده ون شده الانم بگی خندش میگیره ولی داغ اون پول هموارشدنی نیست!خودتونو اون لحظه جای این بچه تصورکنید.خیلی سخته!ولی الان خندم گرفته وچشمام پراشکه چون اگه اتفاق تلخی بودمن میگفتم:دست دزدبرامون خیره همسایه هاهم دلداری میدادن آره خیره همان روز3تاربع سکه هم گرفته بودم خداروشکرکه ازکیفم برداشتم توی کشولباسهالابه لای لباسهاگذاشتم ودوتاکشوکوچک بالایکی دراختیارعزیزدلم بودبرای لوازمهاش ویکی برای مدرک وهرچی دیگر،وکلیدش دست خودم بودکه حتی به من الهام شدسکه هاروازکیفت بردارتوی کشوکوچیک بالانذاربذارپایین لای لباسها،خوب اول ازنبودن گوشی بعدیکی یکی هرکسی سرجیبهای خودش ومن سرکیفم وسریع سرکشوکه خداروشکرگفتم :بچه هاسکه هاهست وتوی انبارکه کیسه برنج وحالاخاطرم نیست وهمون موقع هم زیادمتوجه نشدم چی کم شده!وگوشی پسربزرگم متوجه نشده کجاگم کرده که الان متوجه شدن که چندروزپیشم گوشی پسربزرگموبرده تماس به پلیس وصورت جلسه ازمنوعزیزدلم ازاعضای خانواده پرسید؟ که به بچه هاشک ندارید؟!وحرفهای چرندیات ماهم که خیلی روی خانواده حساسیم به خصوص من که دهن طرف روجرمید! گفتم :نه اصلااسم بچه هامونیاریدهمشون الان هراسونن جیب همشون خالیه مدرکاری پدرشونودزدیدن که چه بشه؟! صورت جلسه پلیس تمام وماشین پلیس دم درخونه لیلاجان تابلوشد!همسایه ها چی شده؟چه خبر؟بالاخره همسایه هاماجراروشنیدن که یکی گفته بودلیلاحقه ش!وحالاچندنفرشنیدن یامثلابگن چرااین حرفو میزنی؟ خبرندارم. چون واقعاحقم بودکم به این همسایه هایاهمین خانمی که گفته حقشه سیدهم هست کم خوبی نکرده بودم !حالاحقمه اون بی بی جان درست گفته لیلاحقشه دزدخونه شوبزنه! ازخونه اومدم سرکوچه مغازه دوستم که اون خانم هم سیده تااین کلمه ی یکی فهمیده خانتودزدزده گفته لیلاحقشه شنیدم !سرم روتوی دربندمغازه ی این دوستم بی بی جان فروشنده لباس بود به سجده گذاشتم وازهویدای دل فریادزدم خدایااگه این زن سیده به جدش باااااااااااییییییییییییددددددددددددجوابم روهمین الان بدی! اصلاقسم توی این سایت استادمعنی نداره چون شنیده بودم هرکس قسم بخوره حرفاش بوی دروغ میده من کلاازبچگی ااینگاریادمه توی ذاتم حک شده دروغ نگم،قسم نخورم،وامانت دا رباشم،وغیبت نکنم آنهم درتوان خودم عملگراهستم واصلاکمالگرایی نمیکنم که من100٪اوکیم نه!دوستم صاحب مغازه بی بی جان آمدمنوبلندکردبغل کردوبامن گریه کرد!بلندبلنددادمیزدم .گفت :جدم یاریت میکنه فقط آرام باش ،استادیک آن دیدیم حاج خانم دوستم که مسن هست همسایه بودرسید.پرسیدچی شده؟چرالیلاگریه میکنه اونم به گریه افتادبراش ماجراروتعریف کردن منوبغلش گرفته بودگریه میکرد.گفت خداشاهده الان ازخواب بیدارشدم که خواب دیده بوداونقدربارون میباره که دنیاروآب برداشت وهمه جاوهمه چیزروسیل بردو نیست ونابودشد!وکل خانمهای جلسه قرآنی حضوردارن .استادبگوکجا؟این خانم ازروستای رادکان چناران مشهدهست.میگفت:توی روستامون یک سیدفکرکنم سیدرضابود توی محله این آقاسیدکل خانمهای جلسه ازشدت باران وطوفان وسیل ترس و،وحشت وازهولی که بهشون واردشده بودمیگفت: به شکل جانورکه زیربوته هایاخاروخاشاک ودیوارمیخزندمیپرند به دنبال پناهگاه بودن همشون جانورشدن حالاهرکسی به شکلی بود. خودحاج خانم توی حیاط سیدبوده تاصداهای وحشتناک این باران وآدمهارو شنیده قسم میخوردکه دروبازکردم دیدم لیلاجان توهم توی اون شدت باران وسیل هستی! ولی سالمی که سریع دست توراگرفتم کشیدمت توحیاط سیدودروبستم .ودوره قرآنیهانیست ونابودشدن ویک شیرآب وسط حیاط سیدبودودست وپاتو شستی خیلی آرام وراحت تواین خونه درامن وامان بودیم والان بیدارشدم گفتم:اول برم خوابم روبرای بی بی جان مغازه داربگم که تعبیرکنه چون لیلاجان دیربیدارمیشه که خوابش روخداپیشاپیش تعبیرکرده بود.وقبل از برملاشدن این آقای خیردست که به نیت خیرواردخانه مابرای چندمین باراست خدامیداندخدابه حاج خانم الهام میکندوحاج خانم که هرخوابی میدیدمیگفت: به محض بیدارشدنم خوابم کلا فراموشم میشه!ولی این خوابم رادقیقایادمه حالامیبینم گریه میکنی انشاالله خیره. استادهمزمان که دزدمیادخانه ماهمزمان حاج خانم خواب میبینه اینهاچه چیزیرو به مامیخوادبگه؟میگه لیلامن ازتوهمیشه جلوترم وتمام کارهات به سادگی آب خوردن انجام داده شده ازمایادت نره لیلاجون!وبعدازاتمام این ماجرایکروز باعزی دلم ومادرم وحاج خانم خوابنمای لیلاازطرف خداوسیله ی الهامات شده بودرفتیم روستاشون وبرای سیدی که درب خونش به اذن خدابازشد یک هدیه درتوان خودمون بردیم واون روزبه طبیعت روستاشون خوشگذروندیم کناررودخانه وچای اتیشی وغذای آتیشی الهی شکرت باعزت ماجراروبرامون پازل شوچیدی دیزاینت عالیه خداجون قربونت بشم. واین بی بی عزیزی که اختیارزبانش رونداره که توی محله منو میگفتن لیلاکلانتره وسمتش شورای حل اختلاف کل محله است.واسطیه خیروخوبی است.ولی این بی بی که گفته حقه لیلاهمین است !معروف بودبه فضول محله وشورای ایجاداختلاف هنوزم به همون نام معروفه که گاهی به روبه رو شم میگن قبلاکه من بودم بیشتربه فضولی صداش میکردن می‌خندید!حالااعظم خانم اول ماجرا نمیدونم پسرم باگوشی دوستش تماس میگره یااعظم خانم شماره دوست پسرم روداشته بالاخره تماس میگیره که علی اقاگوشیت دست خودته ؟میگه نه دیشب خواب بودم دزداومده گوشیمودزدیده! و3شب قبل هم اومده بودچی برداشته مامتوجه نشدیم ولی الان گوشیموبرده وخیلی چیزهای دیگه که متوجه نشدیم .پسرم میپرسه چطورمگه؟ میگه یک نفربه من پیام میده که‌ اصلاحرفهای تونیست!وازگوشی شمازنگ خورده جواب ندادم. پسرم گفته آره گوشی دستم نیست!پسرم به من گفت؛ گفتم ،بگوباپیام ادامه بده باهاش رفاقت کن ورفتم پاسگاه محله بخش آگاهی ماجراروازسیرتاپیازبرای رئیس آگاهی گفتم:گفت:خیلی خوبه الان کارماچنددرصدپیشرفت کرده ،پرسیدم باهاش قراربزارم؟رئیس گفت:آره فکرخوبیه این پیشنهادهارومن به رئیس آگاهی دارم میدم!گفت:آره خوبه،گفتم:زنگزدم شمامیاین؟گفت فقط توحوزه استحفاظی ماباشه خارج از حوزه نباشه.گفتم:باشه آقاالان حدوداساعت11ظهره ازپاسگاه برگشتیم وباپسرم همفکری کردیم که اعظم خانم ماجراازبجنورد قراربزاره فلان پارک وگوشی اعظم خانم مثلاخرابه فقط باپیام درارتباط باشه که نمیتونه حرف بزنه وگرنه خانوادش متوجه میشن باباش میکشدش!اینحرفهارومابه اعظم خانم انتقال میدیم اینگارماکارگردانیم واوبازیگر.بنده خدااعظم خانم ماجراطبق برنامه ماپیش میرفت وفقط باپیام بااین پسرقرارمیگذاشت بیافلان پارک ساندویج بگیرجلودرب پارک منتظرم چه لباسی میپوشی؟آقای دزدعصرمیام لباس سفیدشلوارجین. فلان ساعت .حالاگروه تجسس لیلاجان وپسران ودوستای پسرهاکه بچه‌ها ی محل بودن وشوهرهمین بی بی مغازه لباس فروشی داره راصدازدم رفتیم. چندنفرشون ازبچه هاپیاده رفتندومنوآقای همسایه باماشین خودمون بایکی ازپسرهام. حالامن با3تا پسرهام و آقای همسایه و3تاازدوستای بچه هاشدیم8نفربرای یک دزد!ازجلوی درب پارک ساندویج فروشیهای اون طرف خیابون روزیرنظرداشتیم ویک جوان باتیشرت وجین کهنه واردساندویجی شدسریع خودمورسوندم واوساندویجوتحویل گرفت. خودموناراحت وهراسان جلوه دادم واینجایک دروغ مصلحتی کلاه شرعی روروی سرم بماندروی صورتم کشیدم !گفتم :آقاهمون گوشیتوبده به شوهرم زنگبزنم بچه موگم کردم!گفت: یاخرابه یاشارژندارم!ته دلم گفتم:پولای منوبچه های منواون پول جیگرگوشم که سنگین ترین خسارت توی جهان روواردکردی چی خوشمزه گانت اومده ازحلقومت میکشم بالا(یره به گویش مشهدی)خخع ساندویج فروش گفت: چی شده؟بیاگوشی منوخانم بگیرتشکرکردم سریع پشت سراین جوان اومدم وجلوی درب پارک قدم میزنه منتظراعظم خانمه!پسرم روی یک موتو نشسته بود تازنگ زد به شماره خودش آقادزده گوشی روجواب دادپسرم بلندشدجلوش گفت:گوشی من دست توچیکارمیکنه (به گویش مشهدی یره)آقادزده پرروی دختربازمیگه نخرگوشی خودمه وپابه فرررررراااارررر حالا6نفرگروه تاالان مثلاسرگرم پاس کاری توپ هستند!به قول معروف علی مونده باحوضش،اینجادزدبدو،علی بدو،ولیلاجان بقیه گروه که پشت سرن صدامیزنه ویک گروه جلوترن گروه جلودنبال کسی دیگه میگشتند. ولی منوعلی آقام دنبال اصل بودیم من کمی تپول تربودم همینطورکه میدویدم علی منودید میدونو خالی کردخودشوکشیدکنارکه مامانم الان عقده کرده برم کنارکه دلشوخالی کنه!لیلای قالتاق وکماندوازپشت دست انداختم یقه شو کشیدم برگردوندمش شرق زدم توگوشش!فلان فلان رفته توبادخترمن قرا رگذاشتی کلاسرت رفت اون قرارهارومن باتوداشتم وبقیه ی داستان که همزمان گروه تجسس لیلاجان باپسرهاش رسیدن پسرهام منوبغل کردن اونورهاکردن ودوستاشون به گویش مشهدی…..ومشت ولگد!بازم پسرهام دوستاشونوآروم کردن !دزدم میگه غلط کردم و…به پلیس زنگ نزنین گفتم:به پلیس زنگ نزنم خودم تحویلت میدم. حالابه بچه‌های محله میگیم شمابرین خونه مامیریم پاسگاه میگن نه! ماباید این فلان فلان رفتروببریم پاسگاه.خوب بریدماشین بگییرین بیاین، نه !همه بایک ماشین میریم!خدایا 8نفربودیم+1دزدشدیم9نفرمنویک شازدم صندلی جلوویکیشونم راننده ویک پسرم عقب روی صندلی عقب پیکان روی پاهای هم درازکشیدن وساندویج اعظم خانم وآقادزده رونوشجان می‌کنند.قاه قاه میخندندوهمه شون باهم حرف میزنندیک کلمه شون هم واضح نبودکه اینهادرموردچی حرف میزنن غیرازاحساس خوبشون وحالالیلاجان جلو،سردارگروه تجسس بعدازظهراست!واردکلانتری باآقادزده وپسرم دم درب معرفی کردم واردشدیم وارداتاق رئیس اداره آگاهی شدم درزدم بااجازه آقای رئیس!فکرشونمیکردپرسیدچیکارکردی حاج خانم؟گفتم:دستگیرش کردم وپسرم اشاره کردکه این آقاست.رئیس بلندشدقیام کرددست زدگفت:مرحبابه توشیرزن بدون ماموردولت ازظهرتاالان بعدازظهردزدوگرفتی بدون هیج اتفاق ناخوشاینددزدخونه توپیداکردی مرحبا اینوبایدتوکتابهانوشت !منم خوشحال گفتم ماهم یک گروه بودیم وهمه کلانتری پرشدوتحسین میکردن. حالابازجویی میکنه میپرسن چرااینکاروکردی میگه دروغه بایک توگوشی داداششولودادزنگزدداداشش اومدوماکارتن گوشی روآوردیم. وداداششوبازداشت کردن که همه چیزواعتراف کنه ومنورئیس آگاهی وآقادزده فکرکنم باپسرم به خانه آمدیم که هرچی ازخانه مابرده اعتراف کنه ونشان بده این دست به خیرروکه پسرهمسایه بود پلیس دستاشودستبندزد پسرهمسایمون که یک خانه بین مافاصله داشتن مستاجربودن اوناهم دوتاداداش بودن که نیم طبقه بالامیخوابیدن ومن ازآقای پلیس درخواست کردم ،تومحله دستاشوبازکنین آبروی خودشو خانوادش نره! گفت: چقدرقلب مهربونی داری وآبرومندهستی خیلی اصیلی وخیلی فعالی به شوخی میگفت: من شخصاازشماتقاضامیکنم برای تجسس باماهمکاری کنی!خندیدم گفتم اتفاقا توی محله رئیس وکلانتروشوری حل اختلاف معروفم !تحسینم کردوازماشین پلیس پیاده شدیم وروی دستاش یک دستمال انداختن دیده نشه ولی اجازه بازکردن دستبندونداشتنن جنابعالی معلوم نبودچندباربه خونه ماآمده وچنوقته که کیف مدارک عزیزدلم روبرداشته وروی پشت بام همسایه روبرپرت کرده زیزتانکرآب افتاده بودهم خیس بودهم آنقدرآقتاب خورده که رنگ کیف پریده بود وفقط مدرکامون به دستمون رسید ویکبار نمیدونم ازکجابودزنگ زدن گفتن به شوهرت بگوبیادوهرخسارتی واردتون شده رودوباره فرم پرکنینه گفتم شوهرمن وقت نداره خودم بیام گفتن وکالت محضری بیارمشکلی نیست ویکبارشوهرم همون اولش رفت دادگاه قاضی پرسیده چرااینکاروکردی گفته موادمصرف کردم، آقای قاضی منوببخشید!قاضی گفته خوب توی همان حالت خودتو ازساختمون پرت میکردی پائین نه که بری روی سرزن وبچه مردم وهمان روزهاهم خانه خواهرآقای قاضی رودزدزده بود.وبعدازحدودایکسال بعدداشتم برنج صاف میکردم گوشی تلفن خانه زنگ خورد من که گوشی روبرداشتم جواب دادم گفت خاله فلانی یعنی آقادزده هستم برای رضایت گرفتن زنگزده بود منم گفتم اولین باروآخرین بارت باشه زنگزدی اونم باشخصیت لیلاجان سابق وحالاهمه ی محله بلندگوبه دست تاحافظ شیرازوخبرکردن وکل فامیل پیچیدازاین ماجرااونی که دوست بوداول داستان رومیشنیدناراحت بودآخرشاهنامه راخوش بود.یک افرادی که اول داستان بادمشون گردومیشکستندآخرشاهنامه براشون به طاهرخوب وتحسیین ولی رنگ رخصاره خبرازحال درون میدادکه لیلابابچه هاش خیلی زرنگن وازاین حرفها چرت. الهی شکر که این لوح محفوظ الهی راخداجلوی صورتم بازکردوپرده ازروی چشمانم برداشته شدباعشق میخوانم انچه رادرتوان دارم عمل میکنم. پرده راازروی گوشهایم برداشت کلام صادق بشنوم وآنچه درتوانم دارم عمل کنم.پرده اززبانم برداشت وزهرنیشم راازریشه کشیدوخشکانیدکه درست سخن بگویم وباورودیهایم قصرزرین الهی قلبم رابه رنگ وبوی خداآغشته میکنم وزندگی کردن برای خدارا آماده میکنم به محض ورودرنگ وبوی نامطبوع صدای سرفه هاوناله های خدرامیشنوم لیلاخفه شدم سریع وبه سیستمهای خاموش کننده قصرم دستورخاموش کردن آتش ودودرامی دهم !وبسترخداراآماده میکنم برای زندگی لذت بخش ازپشت پنجره‌های قلبم به دشت ودمن جنگل وآبشارودریابنگرد.استادباعشق ازشماومعلم وناظم دانشگاه مریم جون وهمشاگردیهاتشکروقدردانی میکنم وبرای مکتوب کردن اتفاقات به ظاهرتلخ که بازهم میگویم دستش خیربودکه خانه مان رابه هرصورت یافروختیم یاازچنگمون درآودردن برای همه دعای خیردارم که الان زندگی آرام دروضع وتوان خودم تنهاباخانواده ام راساخته ام وزندگی شیرینی رادارم وتوی لوح محفوظ الهی ردپامیگذاریم وتمام اتفاقاتی درزندگی ام رخ میدهد ازازل تاابدازاجدادتاخاتممان به نفع ماپابرجاست الهی شکرت دوستان اگررای ریزی یامیانگین برام میگذارین ویاامتیازمیدین بی نهایت سپاسگزارم ولی صادقانه اعتراف میکنم من فقط یادگرفتم کامنت بگذارم تازه بعضی وقتهاهمین کامنتهامم گم میکنم دال بربی ادبی من نباشدمن امتیازبه کسی نمیدم من اصلا به گردپای کامنتهانمیرسم بخونم هرچی رامینویسم ازتجربه های خودم مینویسم واصلانت برداری وجواب سوال بلد نیستم ولی خوب خدابه منهم یادمیده الحمدالله رب العالمین من هرچی دارم اززرنگی خدادارم ازساعت6صبح شروع کردم الان1/30دقیقه ظهرشد خدانگهدار

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 2 رای:
  8. -
    شیما محسنی گفته:
    مدت عضویت: 3572 روز

    سلام به استاد جان ها …. خدا قوت به مریم بانو جان

    و سلام به همه دوستان عباسمنشی نازنین…

    ممنون از کامنت های عااااالی تان ….

    کلی درس داره برام، مخصوصا که کنار فایل گوش کردن، میشه معجون عشق ….

    نوش جون همگی …

    گام چهاردهم:

    استاد جان یادمه تو دوران پندمیک که این فایل را گوش کردم، کلی ذوق کردم‌ و کلی کمک بود برام جهت بیرون امدن از باتلاقی که خودم برای خودم درست کرده بودم. چون من در اون دوران با پسرم تنها زندگی میکردم و همسرم در چین زندگی میکرد و به خاطرها پروازها، یک سال نتونست برگرده ایران و همدیگر را ندیدیم …. و یکم سخت تر هم کرده بود، کنترل ذهن را ….. البته که خوبی های بسیاری هم داشت، چون همسر من کلا ادم وسواس به سرماخوردگی و بیاری لست و اگر بود، ما مطمینا خیلی تحت تاثیر افکار منفی بیماری میشدیم.

    من تا اون دوران، چون اصلا نه تلویزیون داشتیم و نه تو شبکه های اجتماعی بودم، یه جورایی خیلی کنترل ذهن داشتم و کلا با آموزه های استاد، اصلا به بیماری حساس نبودم، مخصوصا بیمار شدن پسرم که مهد میرفت…. مثلا یادمه که یه زمان هایی مثلا بیماری آنفولانزا شیوع پیدا میکرد و عده زیادی بچه هاشون رو نمی آوردند مهد، ولی من میبردم و حتی مسیولین هم تعجب میکردند که من می آوردم…. و من با جدیت و باور دقیق میگفتم که ای بابا، بچه باید مریض بشه که بدنش قوی بشه دیگه … بالاخره که چی …. باید بیرون بریم، باید زندکی جریان داشته باشه ….. اما متاسفانه در اون دوران، با وجود کنترل ذهن های بسیار زیاد که داشتم، اما نقطه ضعف هایی هم داشتم که با اون دوران، زد بیرون. ترس از مرگ عزیزان …. من که تا قبل از اون، وقتی پسرم تب هم میکرد، اصلا اصلا نمیترسیدم و خودم کنترل میکردم و دکتر هم نمیبردم…. دیگه تو این دوران، با تب بچه یا خیلی چیزهای دیگه …. تنم می‌لرزید و اینجا این نقطه ضعف من زد بیرون ….. چون اخبار اینکه مثلا بچه ها با تب تو این بیماری می‌میرند رو در گرو های دوستان می‌شنیدم …. اون موقع هم که به خاطر قرنطینه شدن، روابط ادم ها در فضای مجازی بیشتر شد …. مثلا در گرو های همکاری و …. خلاصه اصلا اصلا خوب عمل نکردم و توجه هم رفت به رعایت بهداشت شدید و ترس و نگرانی و ترس از از دست دادن عزیزان مثل فرزند، مادر و پدر ….. این دوران گذشت و یکجا من به خودم اومدم که من این حال بد نگران در خود رو نمی‌خوام. نگرانی، اصلا حال من رو خوب نمیکنه ….. این فایل استاد رو شنیدم و یه قدم جهت بهبود حال دلم برداشتم ..‌‌. و یکجا بلند شدم …. با تمام دوستان که میدونستم اصلا رعایت خاصی ندارند، صحبت کردم و ازشون راهنمایی خواستم … از قصد با خودم الکل هیچ جایی نمیبردم …. خلاصه کلی رو خودم کار کردم که تونستم قدم قدم با رعایت تکامل، این افکار آزار دهنده را از خودم دور کنم . چون میدونستم که حال بد برابر است با اتفاق های بد ….. پس نجات پیدا کردم …. البته که کلا من نسبت به دوران قبل از پندمیک، رعایت بهداشتم بیشتر شد که از این موضوع تا حدودی خوشحال هستم، اما خیلی درس ها گرفتم ….

    ممنون استاد …

    استاد در این فایل از مرگ گفتبن که دقیقا اخیرا هم این پاشنه اشیل من هم دوباره زده بیرون. با بیماری سخت پدر …. سه سال دیش که به ما گفتند که پدر، بیماری سخت کبد گرفته اند و ماکسیمم 3 سال زنده میمونند …. اما من با اموزه های شما، بلد بودم که کنترل ذهن کنم و اصلا نگران نشدم. پدرم هم تا حدودی ادم مثبت و رفیقم بود و با هم کلی سفر رفتیم و حال کردیم تا از سال حدید به این طرف، همینطور رو به نزول رفت و الان هم 90 درصد روز خواب هستند و دکترها کاملا جواب کرده اند …. خلاصه که اعتراف میکنم که دوباره کم آوردم و رفتم تو فاز دلسوزی و حس بد و گاهی اخساس شدید قربانی شدن ….. و نتیجه اش را هم دریافت کردم …. معده درد و ….. من که اصلا اصلا دکتر نمیرفتم، دایم دکتر بودم …..

    خیلی رو خودم کار کردم و به خودم گفتم: شیما دوباره پاشو …. تو میتونی ….

    حالا استاد، اخیرا که من در مورد این موضوع یه حدودی بهتر شده ام و…. البته که باز هم هرزگاهی اشک از چشمانم سرازیر میشود و غصه میخورم …. اما دایما در حال رشد هستم و معده ام هم خیای بهتر است. چون از صمیم قلب از خدا درخپاست کردم ….

    همین دیشب خیلی اتفاقی با دوستی که دو سال پیش پدرشون رو از دست دادن و یهو هم بود و خیلی هم شوکه شدند، صحبت شد و کلی از اینکه چطور مرگ پدرشون رو پذیرفته اند صحبت کرد و چقدر برای من درس داشت و امروز هم که شما در این فایل از مرگ گفتین که اصلا چیز عجیب غریب نیست و یه امر خیلی طبیعی است و هر کسی به یه شکلی میمیرد ..‌. باز هم برای من تو این شرایط، کلی درس داشت و به اینجا رسیدم که شیما بانو، تو در خواست کردی که خدایا درک و فهمم رو از این دوران، بیشتر کن …. ظرفم رو بزرگ تر کن …. پذیرشم رو بالاتر ببر …. خدا جون به من بیاموز …. و چطور خدا داره جواب هات رو میده …. این ها اتفاقی نیست …. فرستادن فرکانس منه ….

    استاد جان، من در این دوران دارم کنترل ذهن میکنم. مثلا دایما شکرگزاری میکنم از دوران خوبی که از دوران کودکی تا به الان با پدرم داشته ام و عشق میکنم از یاداوری این دوران، یا مثلا سپاسگذاری میکنم از اینکه بیماری پدر طوری است که درد نمیکشد، یا سپاسگذاری میکنم که پدرم فرزندان بسیار خوبی داره که همشون الان دارن به پدرشون عشق میورزند و خدمت میکنند… اینکه پدرم اصلا تو مخارج درمانشون، محتاج کسی نیست و کلی ثروت داره برای خودش که میشه حتی بفروشیم، جهت مخارج درمانشون … اینکه پدری داشته ام که خیلی بهم محبت کرده و قدردانش هستم …. و خیلی سپاسگذاری های دیگه …..که کلی در کنترل ذهنم بهم کمک میکنه و دایما میگم که خداوندا، من راضی ام به آن چه که تو راضی هستی …

    به امید خدا جون که این درس هایی که میگیریم را در زندکی عمل کنیم که به نفع خودمون است و بس ….

    در پناه حق

    شیما بانو

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای:
  9. -
    معصومه چاپاشی گفته:
    مدت عضویت: 1469 روز

    سلام به استاد عزیزم ومریم خانم شایسته ی گل

    وسلام به خانواده صمیمی وهم فرکانسی

    ردپای گام چهاردهم پروژه خانه تکانی ذهن

    زمانی که ما در شهرستان بودیم دوروبرمون پربوداز بگو مگوهای خانواده های دوطرفمون ،گلایه وشکایت وافکاروانرژی منفی ..

    مااولش چون خیلی بهش توجه میکردیم بینمون دعواهای خونوادگی راه میافتادوزندگیمون پرازانرژی منفی و ناراحتی بود ،بعدش که استادعزیزم آشنا شدیم هرروز فایلهای ایشون رو گوش میدادیم وطبق گفته های ایشون عمل میکردیم ،تلویزیون ورسانه ها رو حذف کردیم حتی خودم برنامه اینستا رو حذف کردم و روزانه تاهمین الان یک سریال از زندگی در بهشت وسفربه دورآمریکا رونگاه میکنم

    و خلاصه ورودی های ذهنم تغییر کرد وخودم روکنترل میکردم موقع غیبت و بدگویی و رابطه من وهمسرمم خیلی تغییر کرد وازلحاظ مالی هم پیشرفت کردیم واین شد که ازعمق این همه انرژی منفی هدایت شدیم به شهر کرج وخدا روشکر اینجا خیلی عالی وراحتتر میتونم روی خودم کارکنم وذهنم روکنترل کنم و داریم از زندگیمون نهایت لذت رو می‌بریم وتمرکزمون روی اهدافمون هستش .وانشاالله به مسیرهای بهتری هم هدایت میشیم.

    خدا یارونگهدارهمه ی ماباشد….

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 5 رای:
  10. -
    الیاس و فاطمه سادات گفته:
    مدت عضویت: 1378 روز

    فاطمه سادات

    سلام بهمه عشق ها

    جالبه واسم که قبلا وقتی بیکار میشدم یا قبل از خوابم ،زیاد اهل اینستاگردی و اینا نبودم ولی یه بازی بی نهایت مرحله ای داشتم که مشغول اون بازی میشدم.

    دیروز به الیاس جان میگفتم ببین من واقعا هیچ وقت خالی ندارم.

    یا روی هدفم کار میکنم و اطلاعاتمو بالا میبرم

    یا فایلهای استاد هم دانلودی ها هم محصولات و نوشتن و نکته برداری

    یا سرچ ریشه ای قرآن

    و اوقاتی که دیگه بیکارم و قبلا گوشی دست میگرفتم واسه اون بازیه،اون بازی رو که به مراحل خیلی خیلی بالا رسونده بودم،حذف کردم و کامنت میخونم بجاش.

    واقعا استفاده از وقت هم تکاملیه.

    قانون سلامتی هم که خواب رو کم میکنه و خستگی هارو از بین میبره،دیگه میمونه یه انسان توحید دوست و یک زمان پر برکت.

    خداروشکر واقعا برای این همه ارزشمندشدن زمان ها و زنده شدن ثانیه ثانیه ها.

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 6 رای: