سرفصل آگاهی های این فایل:
- “ثروت”، نتیجه طبیعی احساس لیاقت داشتن درباره کاری است که انجام می دهی و باورهای قدرتمند کننده ای نیز درباره ثروت ساخته ای؛
- برای هر کاری که انجام می دهی، از خودت بپرس که چرا این کار را به این شکل انجام می دهم تا از دلیل رفتارهایت آگاه باشی؛
- زندگی آگاهانه یعنی: آگاهی از دلایل پشت هر رفتار و عملکرد؛
- ریشه های سلامتی جسمانی؛
- رابطه ذهن هماهنگ و جسم سالم؛
- اهرم رنج و لذت برای ساختن “تعهد مستمر” درباره انجام کار درست؛
- قوانین خداوند برای خوشبختی ساده است. پس این قوانین ساده را با تلاش برای پیدا کردن تکنیک، پیچیده نکن؛
- توانایی تشخیص اصل از فرع ؛
- پرورش جسارت درونی؛
- همکاری با خداوند؛
منابع کامل تر درباره موارد اصلی این فایل: دوره 12 قدم
12 قدم، مسیر تکاملی خلق شرایط دلخواه در زندگی است. وقتی تمرکز خود را بر مسیر تکاملی آگاهی های این دوره معطوف می کنی و برای عمل به آن آگاهی ها مصمم میشوی، اول از همه، “دیگران”، از ذهن شما حذف می شوند و بر خودت متمرکز می شوی. حذف این مانع عمده، از یک طرف بخش بزرگی از نشتی های انرژی شما را می بندد و بخش مهمی از تمرکز سازنده شما را آزاد می کند. همان تمرکزی که به جای سازندگی، صرف تقلاهای بیهوده برای تایید شدن توسط دیگران، مسابقه با دیگران، مقایسه با دیگران و بدتر از همه، انتظار داشتن از دیگران شده بود و به این شکل، انرژی خلق کنندگی شما را هدر می داد.
از طرف دیگر، وقتی توقع داشتن از دیگران را کنار میگذاری، به نیروی هدایتگر درونی ات متصل می شوی و حساب کردن روی این جریان هدایتگر همیشگی را یاد می گیری.
12 قدم در همان قدم های اولیه، شراکت کردن با خداوند را به شما یاد می دهد تا این نیرو را به عنوان راهنما، به عنوان سرمایه اولیه، به عنوان عشق و هر نیاز دیگری که در مسیر رشد داری، انتخاب می کنی و روی هدایت های دائمی این نیرو درباره هر مسئله ی احتمالی در آینده، حساب کنی.
وقتی روی جریان هدایت حساب می کنی، زندگی ات هدفمند می شود زیرا یکی از مهم ترین دلایل هدف نداشتن آدمها این است که جریان هدایت و حساب کردن روی آن را از یاد برده اند. به همین نسبت نیز آنها امکان پذیری خواسته های خود را با امکانات کنونی خود و حساب کردن روی عقل انسانی خود می سنجند. در نتیجه، به محض اینکه خواستهای در وجودشان شکل می گیرد، به جای حساب کردن روی هدایت و برداشتن اولین قدم، درگیر «چگونگی» می شوند و از آنجا که نمی توانند «چگونگی» را از دل مهارت ها، توانایی ها یا امکانات آن لحظه خود بیرون بکشند، داشتن آن خواسته برایشان غیر ممکن به نظر می رسد و انگیزه های آنها در همان نقطه شروع، خاموش می شود.
یکی از ارکان توحیدی مهم در 12 قدم، مبحث “هدایت” است. یکی از پرتکرار ترین سوالاتی که از ما پرسیده شده این است که: “چطور با خداوند همکاری کنیم؟” و جواب این است: به اندازه ای که از هدایت های خداوند پیروی می کنیم، با خداوند همکاری می کنیم. خداوند به عنوان نیرویی که هم از خواسته ما آگاه است، هم از “چگونگی”، هم صاحب قدرت بی نهایت است و هم دارای بخشندگی بی حساب.
اما درک و تشخیص هدایت ها، سپس پیروی از آنها نیاز به پشتوانه ای از باورهای توحیدی دارد. در طی جلسات قدم های این دوره، در یک فرایند تکاملی،این باورها در ذهن دانشجو شکل می گیرند و تقویت می شوند. تقریباً در تمام قدم های این دوره، اصل “هدایت”، از زاویه های مختلف توضیح داده می شود تا دانشجو مفهوم این اصل را به طور کامل درک کند و از عهده اجرای آن در مسیر خود بر بیاید. یعنی بداند حساب کردن روی هدایت، شامل همه ی موارد زندگی او می شود:
از کارهای روتین و معمولی روزانه تا موضوعات اساسی که ظاهرا عقبه ای از دانش، تخصص و مهارت را نیاز دارد؛
از انتخاب نوع غذای روزانه تا برنامه ریزی برای رشد کسب و کار؛
از انتخاب مسیر رفتن به سر کار تا شیوه های بازاریابی و جذب مشتری و…
اکثر ما آموزش دیده ایم تا به بهانه “واقع بین بودن”، دست رد به سینه هدایت هایی بزنیم که در هر لحظه به سمت ما جاری است. زیرا خداوند همیشه سمت خود را انجام می دهد. اما حالا می خواهیم به وسیله مسیر تکاملی 12 قدم، رابطه خود با نیروی هدایتگر درونی مان را بهبود ببخشیم. نیرویی که منبع همه راهکارها ست، همواره به ما نزدیک است، همواره ما را می شوند و اجابت می کند اما این ما هستیم که درهای دریافت را بسته ایم.
در بخش “چگونه فکر خدا را بخوانیم” از دوره 12 قدم، که شامل توضیح اصول مهم در قرآن است، مبحث هدایت هر بار از زاویه های عمیق تر بررسی می شود. این بخش از دل آیات قرآن منطق های آنقدر قوی استخراج می کند که ذهن خلع سلاح می شود و به هیچ وجه نمی تواند درباره “حساب کردن روی هدایت”، به مقاومت های قبلی ادامه دهد. همه ی این قدم هایی که دانشجو در دوره 12 قدم بر می دارد، در نهایت شخصیتی توحیدی را در او پرورش می دهد که “پیروی از هدایت های الهی”- با اختلاف – بالاترین اولویت زندگی او می شود و به همین نسبت نیز، آسان می شود برای آسانی ها.
هدف 12 قدم، ساختن شرایط دلخواه در زندگی آنهم از مسیر هموار است. به اندازه ای که دانشجو به آموزه های این دوره عمل می کند، “حساب کردن روی هدایت” در وجود او نهادینه می شود و مجری ایدهها و راهکارهایی می شود که بر اساس خواسته هایش به او الهام می شود یا به شیوه های مختلف به سمت آنها هدایت می شود. به همان میزان نیز، مسیر خلق خواسته هایش هموار می شود چون وقتی مجری هدایتهای خداوند می شوی، روی شانه های خداوند می نشینی و از مسیر رشد و بهبود شخصیت خود لذت می بری. سپس این رضایت درونی، به شکل روابط عالی، شغل مناسب، درآمد کافی، کسب و کار پر رونق، ایده های کارآمد، سلامتی جسم و روان و … مرتبا در زندگی شما هویدا می شود تا هر بار شما را به رضایت درونی بیشتر برساند. همکای با خداوند یعنی پیروی از هدایت های الهی
برای مطالعه محتوای دوره 12 قدم کلیک کنید
برای دیدن سایر فایلهای این مجموعه کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- فایل تصویری live | مرور چند کلید برای هماهنگی با قانون272MB20 دقیقه
- فایل صوتی live | مرور چند کلید برای هماهنگی با قانون19MB20 دقیقه
به نام ربّ
سلام با بی نهایت عشق برای شما
رد پای روز 12 دی رو با عشق مینویسم
من این رد پام رو تو جلسه 3 عشق و مودت گذاشتم ولی یه حسی بهم میگفت تو فایلای رایگان هم بذارم
نمیدونستم کجا
گفتم خودت بگو خدا
یهویی دیدم من این روز رو عجیب با خدا هماهنگ بودم دائم در حال لبخند و عشق بودم
نوشتم هماهنگی این فایل اومد
تو هیچی نیستی طیبه
هیچی
هیچیِ هیچی
نه فقط تو ،هیچی نیستی، بلکه همه انسان های جهان هستی هم هیچی نیستن
این خداست که قدرتمنده و نیرومند ترین ربّ و صاحب اختیارِ هم تو ، و هم تمام انسان های جهان هستی
هیچ کس ، هیچ قدرتی نداره ، وقتی خدا بخواد برای تو کاری انجام بده ، حتی اگر بالاترین مقام هم باشه ، گوش به فرمان تو و خواسته هات میشه و چشم میگه
چون خدا داره کارهای تو رو انجام میده
اینجا نکته ریز مطلبه طیبه
گرفتی که ؟؟؟؟؟؟؟؟
خدا با توجه به باورهای تو بود که دیروز و امروز کاراتو انجام داد
یکم بیشتر فکر کن
چرا توی این 6 ماه هیچ ابلاغیه ای برات نیومد از دادگاه ؟؟؟؟؟
که برای ادامه روند شکایت تابلو نقاشیت پیگیری کنی ؟
قشنگ به اتفاقات امروز دقت کن
و همه این اتفاقات فقط وصل میشه به یه چیز
اینکه خداست قدرتمند ترین و خداست که به هموار ترین شکل ممکن با توجه به باورهای تو به تو پاسخ میده
طیبه جان ،عشق دلم ، تو باورم بکن ،من هرچی که تو بگی انجام میدم
هرچی
تو تسلیمم باش ، تو به من بسپار و یاد بگیر،تو منو قدرت بدون ، نه فقط یک بار ،بلکه هر ثانیه ،از هر آنچه که باید رها باشی و هر لحظه بگذری از اینکه تو چی میخوای ، تا من برات همه چی بشم
طیبه جان دقت کردی ؟؟؟
اینو هر روز و هر لحظه و ثانیه به خودت بگو
تو هیچی نیستی طیبه
هیچی
فقیری
ضعیفی
ناتوانی
هیچی نیستی
حتی یه نقطه ،نقطه چیه ، تو یه ذره هم نیستی در برابر این همه عظمت خدا
پس قشنگ دقت کن و پیام رو بگیر طیبه
این رو باید هر روز به خودت بگی
سلام ، دیروز که رفتم کلانتری و دادسرای تجریش، که روند شکایتم رو رسیدگی کنن یه جریانشو ننوشتم
نمیخواستم بنویسم و حتی رد پای امروز رو هم تعلل کردم برای نوشتنش و امروز 16 دی هست
یعنی 4 روز بعد نوشتم
ولی حس کردم باید بنویسم تا یادم باشه که ،هیچی نیستم و حتی آدما هم هیچی نیستن و بزرگشون نکنم و شرک نورزم
امروز که قرار بود برم کلانتری ،که دیروز دیر رسیدم و مسئولی که قرار بود آدرس کسانی رو که هیچ نشونی ازشون نداشتم و نمیرفتن کلانتری تا روند شکایتم پیش بره و خسارت تابلومو ازشون بگیرم ، میخواستم برم کلانتری
صبح بیدار شدم و تمرین ستاره قطبیم رو نوشتم
تو دفترم نوشتم که وقتی رفتم کلانتری ، آدرس اون دو نفر ، رو میز هست و من حتی تصورم کردم ، که آدرس رو میزه
و خوشحالی شو کردم و میدیدم که خدا داره کارای منو انجام میده و پلیسا گوش به فرمان من شدن و برای من کارهامو انجام میدن
من با ذوقی عجیب این جریانو تجسم کردم و نوشته های دیگه رو هم نوشتم و رفتم تجریش
حالا یه چیزی یادم اومد از دیروز
قبل اذان من چون گوشی دستم نبود حرفامو تو گوگل درایوم مینویسم برای خدا اما دفترچه داشتم تو کیفم برداشتم و شروع کردم به نوشتن
و تجسم میکردم
اولش داشتم به خدا فکر میکردم و چشمم دنبال نشونه از دوست داشتن خدا بود به من ، که دیدم انگشتر یه خانم شکل بی نهایته و خندیدم و دفترچه مو برداشتم و شروع کردم به نوشتن
بی نهایت عشقت رو در این دادسرا به من نشون دادی ربّ من ، الان داشتم میگفتم که همه انسان ها نور خدای ماچ ماجی من هستن که دیدم تو انگشت یه خانم انگشتر بی نهایت هست و نور عشقت رو دیدم
نورت رو به من هدیه دادی
میدونم که اینا همه هیچ کاره هستن ،و تویی که داری همه کارهای من رو به هموارترین شکل ممکن انجام میدی بی نهایت ازت سپاسگزارم
حتی اسم منو بلند و واضح صدا میزنه و به سرعت کارهای من رو انجام میده و به نفع من رسیدگی و کارهای من هموار و به سرعت انجام میشه
خدای من سپاسگزارم ازت ماچ به کله ماهت
انقدر قلبم آرومه که میرم و برای تو با صدایی که تو برای من عطا کردی برای تو حرف میزنم
ربّ من قلبم رو برای همواری بیشتر در کارهام باز کن و هرلحظه بغلم کن ماچ ماچی ترین ربّ من خیلی دوستت دارم
خب خدا جونم تو میگی که من چیکار کنم و دست منو بگیر من آماده ام که هرچی که تو گفتی به اذن تو به زبونم جاری بشه
من هرلحظه تو رو در تمام لحظاتم حس میکنم
بی نهایت ازت سپاسگزارم ربّ من
راستی دستام سرد شدن از گرمای عشقت به من ببخش و دستمو پر از عشقت کن ربّ من دستای بی نهایت بزرگ و طلای و نورانیت رو به من بده
من این جملات رو تو دادسرا توی دفترچه ام نوشتم و داشتم میخندیدم
چند باری متوجه شدم آدما یه جوری نگاهم میکنن ،اما برام مهم نبود ، تو حال خودم بودم و با خدا صحبت میکردم و میخندیدم
دیروز که من موقع اذان دادسرا بودم ، قرآن رو خوند ، سوره زلزال بود حس کردم پیامی برای من داره ولی متوجهش نشدم
اما الان که دازم مینویسم رفتم سوره زلزال رو خوندم معنی آیات رو ، اینجوری درک کردم که
با توجه به پیام خدا برای امروز من ، که گفت تو هیچی نیستی و این باید هر لحظه یادت باشه
باید سعی کنی هماهنگ بشی با روح که جزء کسانی باشی که تو آیه 7 گفته
فَمَن یَعۡمَلۡ مِثۡقَالَ ذَرَّهٍ خَیۡرࣰا یَرَهُۥ
پس هر کس به قدر ذره اى کار نیک کرده باشد آن را خواهد دید
اذان ظهر رو میگفت ، من تو دلم گفتم خدا میخوام باهات صحبت کنم، نوبتم نشده صبر کن برم ببینم اگه زیاد طول میکشه من برم نمازمو بخونم و باهم صحبت کنیم و دوباره برگردم
(وای خدای من
این جمله مو که دوباره خوندم خندم گرفت
من چقدر با خدا دوست تر شدم
وای ببین طیبه
چشمام پر اشک شد
به خدا گفتم صبر کن برم ببینم اگه زیاد طول میکشه من بیام باهات حرف بزنم و نمازمو بخونم
خدایا شکرت )
وقتی رفتم به منشی بازپرس بگم ، گفت که نه جایی نرو ، الان صدات میزنیم
اومدم نشستم و چشمامو بستم
گفتم اشکالی نداره ، مگه نمیگی هرجا باشه میشه باهم صحبت کنیم چشمامو میبندم و سوره حمد رو با معنی میخونم
واجب نیست که حتما باید وایستم و یه جای خاص این سوره رو بخونم
هرجایی باشه میشه خوند
نشستم رو به روی اتاق بازپرس و چشمامو بستم و بسم الله الرحمن الرحیم که گفتم داشتم با عشق با خدا صحبت میکردم
الحمد الله ربّ العالمین که یهویی صدام زدن گفتن بیا داخل
رفتم و کارامو که انجام دادن برگشتم سوار مترو بشم ، تو راه گفتم من نمازمو نخوندم برم تجریش بخونم
اما ببین کار خدا رو
چقدر آخه مشتاق تر از منه
وقتی این اشتیاقش رو میبینم که دوست داره بنده اش باهاش صحبت کنه در هر حالی ، میگم ببین طیبه
چقدر ساده بود با خدا صحبت کردن و تو سختش کرده بودی تو این همه سال
چقدر ساده هست همه چی
این همه تو کم کاری کردی ،اما خدا ببین چقدر مشتاقه و داره دلبری میکنه
چون یه اتفاق بی نهایت عجیب و جالب افتاد
من با عشق داشتم کل مسیرمو با خدا کیف میکردم و حواسم به هیچی نبود و همینجوری مثل دیوانه ها صحبت میکردم و میخندیدم
اصلا نفهمدیدم من دارم میرم سمت خط کهریزک
وقتی سوار شدم و نشستم ، میخواستم چشمامومثل همیشه ببندم و تا تجریش لذت ببرم از گوش دادن به فایل ها و با خدا صحبت کنم
که یه صدایی یهویی از دلم گفت داری اشتباه میری
تعجب کردم ، از خانم کناریم که نشسته بود پرسیدم، داره میره تجریش؟؟
گفت نه دختر میره کهریزک اشتباه سوار شدی
بر خلاف همیشه که اگر اشتباه سوار میشدم میگفتم چرا و …. و خودمو سرزنش میکردم
اینبار که تقریبا یک سال شده که هر موقع اشتباهی پیش اومده برم گفتم حتما یه دلیلی داشته
خندیدم و بلند شدم و رفتم پیاده شدم فقط میخندیدم
انگار منتظر بودم که دلیل این توجه نکردنم رو بدونم
همینجور داشتم میرفتم از پله برقی تا خط عوض کنم و برم سمت تجریش ، سرمو چرخوندم تا ببینم تابلو به سمت تجریش کدوم سمت راه رو هست ، دیدم نماز خونه بین دو تا خط هست
اولش گفتم من وضو ندارم خدا
آبم ندارم وضو بگیرم
حس کردم اشکالی نداره
گفتم من و تو که این حرفارو باهم نداریم
میرم تیمم میکنم
تو مسیر منو تغییر دادی تا من اشتباهی بیام این ایستگاه تا باهم صحبت کنیم
لبخند زدم و رفتم از روی دیوارای مرمری مترو تیمم کردم و نمازمو خوندم
قبل اینکه برم نجوای ذهنم میگفت حالا نماز میخونی ،اگر بری نماز بخونی وقت اداری کلانتری میگذره و باید فردا دوباره بری تجریش
اما گوش ندادم به حرفش ،گفتم اصلا مهم نیست ،خدا منو با عشق آورده اینجا ،مسیرمو تغییر داده ،جوری مدیریتم کرده که بیام اینجا باهاش صحبت کنم
بعد من برم کلانتری دنبال کارام ؟؟؟
نه نمیرم ، اول باید با ربّ خودم صحبت کنم و رفتم و تا جایی که سعیمو کردم با توجه نمازمو خوندم
این روزا دارم تمرین میکنم تو هر کاری که انجام میدم با تمرکز انجامش بدم
وقتی نمازمو خوندم رفتم و وقت اداری گذشته بود و پلیس امضا زد و تایید کرد که آدرسو بهم بدن وگفت فردا بیا ، منم برگشتم
که تو رد پای 11 دی نوشتم که برف رو گوله کردم و کلی کیف کردم با خدا تو مسیر
من از امروز صبح فقط داشتم فایل جلسه سوم عشق و مودت رو گوش میدادم انقدر ذوق داشتم
فقط میخندیدم
چون هماهنگی ذهن با روح رو داشتم یاد میگرفتم
خدایا شکرت
حتی امروز سعی داشتم تمام تمرکزم رو روی فایلی که گوش میدم بذارم و خداروشکر 50 درصد موفق عمل کردم
وقتی حاضر شدم تا برم کلانتری
یهویی یادم اومد دیروز گوشیمو گرفتن ،هم تو دادگاه، هم تو کلانتری ، بدون گوشی باید برم داخل
با خودم گفتم بذار کتاب عشق خدا رو ببرم تا وقت انتظارش بخونم
خیلی وقت بود ادامه کتاب رو که تو مصلی امام خمینی تو نمایشگاه کتاب، خدا هدایتی بهم هدیه داد ، نخونده بودم
انگار زمان ادامه دادن کتاب از صفحه ای که مونده بود ،امروز بود زمانش
من رفتم و تا خود تجریش سعی کردم آگاهانه تمرکز بذارم تو گوش دادن به فایل جلسه 3 عشق و مودت
وقتی رسیدم تجریش، پیاده یه مسیری رو باید تا کلانتری میرفتم
مسیر به قدری زیبا و بهشتی بود و درختای چنار بلند و تنومندی بودن که هم محو تماشاشون میشدم و هم گوش میدادم تا جایی که میتونستم با تمرکز ،
وقتی رسیدم گوشیمو تحویل دادم و رفتم داخل به پلیسی که دیروز برگه منو گرفته بود، و گفته بود بمونه پیش من فردا بیا کاراشو انجام بدم ،اما من قبول نمیکردم میگفتم نه از دادسرا بازپرس گفته که باید برگه دست خودت باشه
چون دیروز تو دادسرا بهم گفتن تو دروغ میگی که 6 ماه پیش رفتی کلانتری ، از کلانتری گفتن این خانم نیومده
(میدونستم که باورای محدود خودم سبب این اتفاق بود و تاخیر داشت ،چون من هنوز باورای مربوط به این موضوع رو زیاد تکرار نکرده بودم تو این مدت و دوباره الگوی تکرار شونده رخ داده بود این بار به یه شکل دیگه )
و منم از خودم دفاع کردم و سریع گفتم کی گفته من نرفتم
با چند تا نشونه که دست نوشته داشتم از پلیس نشونشون دادم که اینم مدرکمه که من اون تاریخ رفتم
و به سبب اون نمیخواستم برگه مو به پلیس بدم و میگفت تو به من که درجه دارم اعتماد نداری ؟
عجب آدمی هستی
و امروز که بهش سلام دادم گفت برگه ای به من ندادی
هیچ عکس العملی نشون ندادم خندیدم گفتم دست خودتونه
الان من آدرس میخوام
نمیدونم به شوخی گفت حرفشو یا به جدی
وقتی قیمت تابلومو پرسید، گفت چی کشیدی که انقدر قیمتشه
274 میلیون
گفتم این قیمتیه که من رو تابلوم گذاشتم ،دادگاه باید کارشناس بیاره قیمت بذارن روی نقاشی ذهنی من
وقتی شنید گفت، من تا آخر کارت خودم خسارتشو بگیرم چقدر به من میدی ؟ گفت و خندید گفت نصف نصف
من نمیتونم آدرسی بهت بدم
حتی اینم گفت که الان پرونده تو دست منه خیلی راحت میتونم بگم آدرسی یافت نشد و پرونده ات بسته بشه
منم خندیدم
تو دلم گفتم تو که هیچی نیستی قدرت دست خدای من هست ،ربّ من
تو کی هستی که بگی من
و بهش گفتم شما وظیفه دارین آدرس پیدا کنید و خیلیم راحته برای شما و بازپرس گفته و اینم برگه امضای بازپرس و بهم بدین آدرسو
همین که اینو شنید گفت آره و اینم میتونم بنویسم برای بازپرس که ما هیچ گونه آدرسی از این افرادی که شکایت کردی پیدا نکردیم
دوباره خندیدم
انگار همه چی برام عین یه بازی شده ، جدی نگرفتم، تو دلم گفتم ،من که میدونم همه کارای منو خدا انجام داده
من صبح به وضوح روی میز آدرس رو دیدم
حتی ذوقشم کردم
بعدشم باورای هم جهت با خواسته شم دارم ،چون تو این مدت دیگه باورم شده که خدا داره کارای منو انجام میده
البته به اندازه ای که در هر جنبه از زندگیم باور کردم نتیجه گرفتم
من تو دل خودم داشتم این حرفارو میگفتم
برگشت گفت تابلوت حتما گرون قیمته که اینا فرار کردن و هیچ آدرسی ندارن
باید به منم پول بدی و بازم خندید
نمیدونم شاید به شوخی میگفت ببینه من چی میگم
منم گفتم بله ارزشمنده ولی گفتن باید کاشناس قیمت بده ،همینجوری صحبت میکردم گفت من چی میگم ،تو چی میگی ولش کن تو چقدر ساده ای
چون ساده ای کاراتو انجام میدم
منم تو دلم گفتم تو کار منو انجام نمیدی که ،خدا داره کارای منو انجام میده
خودتم اگر نخوای انجام بدی ، به هیچ عنوان نمیتونی باب میلت رفتار کنی ،چون اراده ای بالاتر از اراده شمای پلیس هست که به راحتی برای من کارامو انجام میده ،حالا از دست تو انجام بشه یا از دست یه پلیس دیگه
و تو اون دقیقه ها من مدام داشتم تو دلم قوانین رو تکرار میکردم که طیبه آروم باش و هماهنگ باش با خدا
خودش اولین روزی که رفتی شکایت کنی ،بهت گفت ولسوف یعتیک ربک فترضی
راضیت میکنه ،خودش گفت
و بارها این آیه رو تو این مدت نشونه داده و آیه ای که خدا وکیل تو هست
و من توی این 10 ماه هر بار درس هایی که باید از این جریان میگرفتم رو گرفتم
دیگه حس نگرانی قبل رو ندارم خیلی آروم تر شدم
همه اش احساس میکنم دارم رشد میکنم و به همه اتفاقا به چشم درسی نگاه میکنم که قراره ظرفمو رشد و بزرگش کنه
این برای من لذت بخشه و خدا خودش کارامو انجام میده ،فقط من تنها کاری که باید انجام بدم باورای هم جهت با خواسته ام رو باید هی تکرار کنم و مهم تر اینکه رها باشم و بذارم خدا انجام بده به هموار ترین شکل ممکن
خدایا شکرت
وقتی رفت تا آدرسو پیدا کنه ،من شروع کردم به خوندن کتاب عشق خدا ، البته صبح که میومدم از پارک کنار خونه مون داشتم رد میشدم و لذت میبردم ، یهویی چشمم افتاد به دوتا درخت ،که از شاخ و برگاش یه چیزایی شبیه لوبیا اما بزرگتر اندازه 30 سانت آویزون بود از درخت
رفتم یکیشو بکنم دیدم یکیش افتاده زمین ،برداشتم
به قدری ضخیم و زیبا بود که برداشتم و محو تماشای گیاه شکل لوبیا بودم که خشک شده بود
وقتی کتابو باز کردم بخونم به اون گیاه لوبیایی هم نگاه میکردم
چقدر عجیب بود
من امروز فایل جلسه سه عشق و مودت رو گوش میدادم و استاد مثال مادر و فرزند رو زد و حتی درمورد اینکه هماهنگ بشی با روح میگفت
دقیقا تو کتاب عشق خدا تو صفحاتی که میخوندم مثال مادر و فرزند رو به یه شکل دیگه میگفت
و از عبادتی نوشته بود که منظور از جملاتش ،مثل جملات استاد در این فایل بود
که میگفت باید لذت ببری از نماز خوندن ،لذت ببری از مسیر زندگی و هم صحبتی با خدا
و استاد همیشه میگن باید رها باشی هر لحظه و هماهنگ باشی با روح
چقدر هماهنگ بود با آگاهی های دوره عشق و مودت
من بارها میخواستم ادامه کتاب رو از صفحه 48 بخونم
اما نمیشد
الان متوجه شدم چرا نمیشد من ادامه کتاب رو بخونم
زمان دریافت آگاهیاش با جلسه سوم دوره عشق و مودت بود
دقیقا مثال مادر و فرزند رو که استاد میگفت رو نوشته بود
اونجا بود که تو کلانتری فقط متحیر بودم از این همه هم زمانی
خدایا شکرت
حالا یه چیز خیلی شگفت تر
پلیسی که کارامو انجام میداد انقدر راحت و مودب و با احترام کارامو انجام داد که کلی کیف میکردم
انقدر زیبا ،انقدر با احترام صحبت میکرد که من کیف میکردم و میدونم که همه اش کار خدای من بوده ،همه اش هماهنگی ذهنم با روحم بوده که این همه احترام میدیدم
ازم پرسید فامیلیت چیه
گفتم مزرعه لی
گفت یعنی چی
گفتم ما فامیل بروسلی هستیم لی
خندید گفتم لی یعنی دارا بودن و به ترکی یعنی مزرعه دار
چقدر جالب بود من همیشه از پلیسا میترسیدم اما با یه پلیس اولین بار بود بدون هیچ ترسی صحبت میکردم
باورام داشت تغییر میکرد و دارم یاد میگیرم که هماهنگی بین ذهن و روحم رو یاد بگیرم که نشونه هاشو میدیدم
خدایا شکرت
نمیدونم چجوری این همه محبتت رو سپاسگزاری کنم
وقتی کارم انجام شد و آدرس روی میز بود
یهویی من صبح رو یادم اومد ،وای خدایا ، من اون تصویر رو داشتم تو واقعیت میدیدم
آدرس اون دو نفری که تابلومو پاره کرده بودن ،رو به روم بود ، روی میز
و من دو تا دستامو محکم مشت کردم و ذوق کردم و گفتم خدایا شکرت من اینو صبح دیدم
من این صحنه رو دیدم
این دومین بار بود ،نه صبر کن ،من این صحنه رو تا بیام برسم تجریش بارها دیدمش
بارها ذوق کردنمو احساس کردم در لحظه پایانی ،که آدرس رو میزه و من دارم میبینمش
بارها شکر کردم
ولی تو دنیای واقعی اولین باره
و من بی نهایت حس خوب داشتم از اینکه تمرین ستاره قطبی داره جواب میده
خدایا شکرت
همه اش میخندیدم ،برگشتم به چند نفر نگاه کنم دیدم خرما و شیرینی گذاشتن
صبحانه نخورده بودم رفتم بردارم ، از کیفم نایلون برداشتم چند تا خرما برداشتم و دو تا شیرینی که به خواهر زاده ام ببرم
چون خودم چند هفته شده که شیرینی و شکر رو حذف کردم
و سعی میکنم تا جایی که میتونم نخورم
وقتی برگشتم بهم گفت برو کپی بگیر از این برگه ها
وقتی رسیدم جلو پنجره ای که کپی میگرفتن
چشمم افتاد به یه نوشته
نوشته بود 9 ماه مانده
و تاریخ نوشته بود
تاریخی که نوشته بود توجهمو جلب نکرد اما نوشته 9 ماه مانده توجهمو جلب کرد
پرسیدم 9 ماه تا چی مونده خدا؟؟؟
سریع شمردم از تاریخ 12 گفتم بهمن میشه یک ماه و از بهمن شماردم
،بهمن اسفند،فروردین،اردیبهشت،خرداد،تیر،مرداد،شهریو،،مهر
12 مهر
تا 12 مهر چی قراره رخ بده
تعجب کردم
مهر؟؟؟؟!!!
مهر چی هدیه دااری برای من ، خدا ؟؟؟؟
یه حس خوبی داشتم
با اینکه نمیدونم چیه اما میدونم که خیر هست هرچی که باشه
چون مهر ماه برای من ، یادآور روزی بود که خواسته عشق سبب شد سال 1401، مهر ماه شروع به تغییر کردم
یادآور روزی بود که یه سال بعدش 1402 ،هفتم مهر ماه من در این سایت پر از آگاهی شروع کردم هر روز گوش دادم به فایلای استاد عباس منش
چی قرار بود رخ بده ،حس میکنم خدا یه شگفتانه و هدیه قراره بهم بده
هرچی خیر هست و از خدا به من برسه من به خیرش محتاجم
خوشحال شدم و گفتم میدونم همه چیز به نفع منه ،همه کارهامو انجام میدی به هموار ترین شکل ممکن
و سپاسگزاری کردم
وقتی همه کارام انجام شد پاکتی بهم داد تا ببرم دادسرا تحویل بدم و منتظر باشم تا ابلاغیه بیاد
تشکر کردم و گفت الان که میری کارات حل شد شیرینی میاریا؟ خندیدم گفت شیرینی بیار گفتم چشم شیرینی میارم
بعد از خرماها برداشتم و خوردم و رفتم
چقدر ترس های من تبدیل به شجاعت شده
خدایا شکرت
من قبلا تا پلیس میدیدم شدیدا دست و پام میلزید و تپش قلب میگرفتم ،چون بچه که بودم یه جریانی تو مسافرت رخ داده بود که خواهرم گل میچید میداد نگه میداشتم پلیس اومد گفت چرا چیدی …. از اون موقع ترس داشتم از پلیسا
اما به لطف خدا من دیگه هیچ ترسی از پلیسا ندارم
این روزا هم که خیلی آروم تر شدم
وقتی راه افتادم و اومدم بیرون کلانتری ،بلند گفتم ربّ من سپاسگزارم
عمیقا داشتم میخندیدم و تو بهشتی که پر بود از درختای زیبا ،قدم برمیداشتم و قدم به قدم خدا با عدد 74 تو پلاک ماشینا و جاهای دیگه بهم نشونه میدادکه طیبه کنارتم
طیبه مراقبتم
طیبه عشق دلم دوستت دارم
طیبه هواتو دارم
طیبه عشق و حال کن و لذت ببر از مسیر
تا خود مترو پیاده رفتم و لذت میبردم و مثل دیوونه ها میخندیدم و صحبت میکردم
چقدر خوشحالم که حتی دیگه توجهی به مردم ندارم که یه وقت خنده منو ببینن بگن دیوونه هست
طیبه دو سال پیش کجا و طیبه الان کجا
هرچی پیش میرم دیگه طیبه دو سال پیشو نمیشناسم
من دیوونه خدایی شدم که داره هر لحظه برای من برای عشقش دلبری میکنه
وقتی رفتم و رسیدم خونه
رفتم نون باگت و همبرگر گوشت گرفتم آوردم با عشق برای خودم درست کردم و خوردم
چقدر لذت بخش بود
جدیدا سعی دارم وقتی غذا هم میخورم تمرکز بذارم فقط روی غذا خوردن و گلبول های سفیدم و کد های سلامتی که دارن میرن گلبول های سفیدمو بغل کنن و یه انفجار عظیم نور عشقِ خدا به کل بدن ارسال بشه و سلامتی کد بندی بشه
چقدر قشنگ میبینم این حس عشق کد سلامتی و گلبول های سفیدمو
حتی رقص و عشق و حال و بالا پایین پریدناشونم میبینم که از شدت عشق لپای گلبولای سفید قرمز و صورتی شدن
وای چقدر میخندنن
از این میگم میخمدن که من دارم الان میخندم
چون حاصل عشقی که دریافت کردن و دارن میخندن ،انقدر عظیم بوده که سبب لبخند عمیق همین لحظه من شده
پس تجسم ها به سرعت داره رخ میده
و کد های سلامتی کد بندی میشن به سرعت نور ربّ من
خدایا شکرت
بعد از ظهرخواهرم بعد از هفته ها اومد خونه مون
نمیخواست بیاد داخل ،گفتم بیاین یکم بشینین میرین
همین که اومدن سریع از یخچال همبرگرارو برداشتم و سه تاشو کنار گذاشتم که بهشون بدم
اولش نجوای ذهنم گفت بهشون نده گرفتی خوردی این چند تا رو نگه دار بعدا میخوری
اما گفتم نه ذهن من ساکت باش من دوست دارم سه تاشو بدم به خواهرم و خواهر زاده ام
عجیب تر اینکه رفتار خواهرم جالب تر شده بود و همچنین رفتار خودم
از وقتی دوره عشق و مودت رو خریدم و تا جلسه سه گوش دادم رفتار برادرم که فردای اون روز به کل تغییر کرد
خواهرمو ندیده بودم ،تو فکرم این بود که من چون با خواهرم هیچ وقت جوردر نمیومدم میخواستم رفتار خواهرمو ببینم
و امروز که دیدمشون ، نمیدونم همه اش آرامش ازش میگرفتم ،یه حس خاصی بود و خوشحال بودم که داره جواب میده تمرینات دوره عشق و مودت
و من تمرین کردم که مثل خدا باشم اینکه هماهنگ باشم با روحم تا خود به خود همه چی رخ بده
من چقدر عاشق این جمله شدم
وقتی میگم حس آرامش عجیبی بهم میده
و میخندم
خدایا شکرت
امروز من بی نهایت پر بود از ربّ ماچ ماچی من در لحظات زندگیم
باهم قدم زدیم
باهم حرفای عاشقانه زدیم
بهم گفت دوستت دارم
من گفتم عشق دلم ربّ ماچ ماچی من منم دویتت دارم
بهم گفت کاراتو به ساده ترین ،به هموار ترین شکل انجام میدم به تکرار باورات ادامه بده و نشونه هاش رو هرلحظه ببین
باهم خندیدم و لذت بردیم
منو تو نور عظیمش با عشق بغل کرد و روی شونه هاش نشوند
و کلی زیبایی های دیگه
که امروز لذت بخش ترین روزم در این بهشت خدا بود
بهشت چه جای قشنگیه
همیشه فکر میکردم بهشت یه جاییه که هیچ وقت نمیتونم ببینمش
اما من دیگه چند وقته دارم هر روز تو بهشت خدا قدم برمیدارم
بهشتی که پر از انسان های خوب و مودب هستن و با احترام
بهشتی که پر از پرنده های باحاله و حیوانات زیبا
بهشتی که پر از حس خوب و عشقه
بهشتی که حتی آب و هواشم انقدر ملایم هست که دیگه تو سردترین روز ها هم سوز هوارو حس نمیکنم
حتی اتاقمم هوای بهشتی پیدا کرده
من تا زمستون و پاییز پارسال
از مهر ماه تا اسفند ماه کنار پنجره اتاقم کلی بالش و چیزای پشمی میذاشتم که سرما به اتاقم نیاد
چون خونه مون شرقی غریبه ،اتاقم ، تابستونا شدیدا گرم میشه و زمستونا شدیدا سرد
امسال به طرز شگفت انگیزی من فقط با یه پتوی مسافرتی شبا میخوابم و گاهی اوقات پتوی پشم گوسفند رو میکشم روم
چند روزیه که در تعجبم با اینکه از کنار دیوار باد سردی میاد اما هیچ اثری روی بدنم نداره
وقتی ریز تر شدم و به دلیلش فکر کردم
دیدم آره یه دلیل داره
وقتی من تجسم میکنم و چشمامو قبل خواب میبندم و میبینم خدا بی نهایت دستان عظیمش رو میاره کنار تخت خوابم تا من رو ببره روی شونه هاش بنشونه و حتی شبا من تجسم میکنم و قشنگ میبینم که روی شونه هتی پر نور خدا جامو میندازم و رو نور نرم و گرمش میخوابم و انقدر گرمه که پر از عشقه
و من بدون پتو رو شونه هاش تا صبح میخوابم
من این تجسم رو از روزی که تمرین ستاره قطبی رو شروع کردم انجام میدم
جوری شده که با چشمای بازم میتونم ببینم
به قدری واضح میبینمش که وقتی تجسم میکنم اصلا حواسم به دمای بیرون نیست
وای خدای من
تو چقدر خوبی ربّ من
من که اصلا تو اتاقم نیستم که بخوام سردم بشه
الان که دارم مینویسم عمیقا گریه میکنم
و عمیقا گرمای خاصی تو قلبم حس میکنم
خدای شکرت
من هر شب رو شونه های خدام
من تو این جهان هستی نیستم که از دیوار کنار تختم و از پنجره سرما رو حس کنم
خدایا شکرت
هر روزی که میگذره بهشت رو دارم بیشتر حس میکنم
خدایا شکرت
که امروز انسان هایی شدی برای من ، که به من در همواری کارهام از طرف تو کمک کردن و دستی بشن از دستان تو
سپاسگزارم از اینکه به راحتی آدرس رو روی میز گذاشتی
سپاسگزارم از اینکه انقدر برای تو ارزشمندم که داری هر لحظه هدایتم میکنی ، انقدر ریز هدایتم میکنی که کمکم میکنی تا دریافت کنم و شاخکام تیز باشه
و بی نهایت سپاسگزارم به خاطر همه چی
به خاطر این اشک مر از عشقی که از سر شوق عشق و لبخند حاری میشه و لبخند رضایت به لب دارم
شکرت
تو بی نهایت بی نظیری ربّ من
بی نهایت شکرت بی نهایت سپاسگزارم از بی نهایت عشق بودنت ربّ من
ماچ به کله نورانیت
ماچ به نور عظیمت
ماچ به بزرگی و عظمتت
ماچ به قدرتمندی و تنها ربّ ماچ ماچی خودم
خیلی دوستت دارم خیلی میخوامت
مرسی که هستی و قلبمو آروم میکنی
برای تک تکتون ،برای استاد عزیز و مریم جان شایسته ،برای همکارانتون الهی که نور خدا به شکل ،ثروت و نعمت و فراوانی و عشق و شادی و سلامتی و آرامش در زندگیتون جاری باشه
خدایا شکرت
دوستتون دارم