سلام بر استاد عباس منش عزیزم
سلام بر خانوم شایسته مهربان
چقدر دوست دارم الگو بگیرم از رفتارها و ویژگیهای خوب استادم و خانم شایسته عزیزمون همین دقایق اولیه فایل رو دیدید دوستان برنامه سفری در پیشه با مختصری از وسایل ضروری بهمراه اسکوترهای زیبا و پر قدرت خانم شایسته عزیز راهی شدن و نکته جالب دیگش برام جملات مثبتی بود که خانم شایسته مهربانمون بر زبان میاوردن که چقدر میخوایم چیزای لذت بخش رو تجربه کنیم و … در کنار همه اینا عبارت In God We Trust رو نباید غافل شد چیزی که استاد خوبمون تبدیلش کردن به جزئی از زندگیشون و در عمل بهش اعتقاد و باور دارن و کارهاشون رو با اتکا به اون قدرت و نیرو شروع میکنن همیشه. خدایا بابت این همه آگاهی شکر
یکی از ویژگیهای خوب استادمون که بنظرم همگی ما باید از اون الگوبرداری بکنیم در تمامی مسائل زندگیمون داشتن یک برنامه و هدف مشخص روزانس که در اغلب مواردم این هدفشون قبلا تجربه نشده توسط ایشون و یه کار جدید و یه موضوع نو و بکره مثه همین مسیری که تصمیم گرفتن تا با عزیز دلشون در اون با اسکوترهای فوق العاده ماجراجوئی کنن. زندگی به این فرم واقعا لذت بخشه و علاوه بر تجربه های جدید کلی به انسان انگیزه حرکت کردن میده و احساس میکنی که واقعا زنده ای!! خیلی این شیوه زندگیتونو دوست دارم استاد و سعیم بر اینه که خودمم اینو توی زندگیم مثه شما پیاده سازی بکنم. خدایا شکرت
استاد منم مثه شما برام سازه های چوبی آمریکا واقعا جالب و تحسین برانگیزه اما اطلاعاتی که شما جلوی این بنای عظیم چوبی دادید WOW غیر قابل باور بود واسم!! عمر ساختموناشوناونم چوبی 150 سال!! اونوقت ما تو ایران به ملکامون با سازه های فولادی یا بتنی با 15-20 سال ساخت میگیم کلنگی. واقعا چه مملکتیه اونجا استاد و چه کردید این مردم که با سازه چوبی این کیفیتو ساخت رو بوجود میارن. خدایا شکرت بابت این همه فراوانی ها
نکته زیبا و مثبت بعدی پیاده راهی بود که قسمت زیادی از مسیرش رو روی دریا احداث کرده بودن واقعا چقدر باید آدم به این نکات زیبا توجه کنه کلی تحسین کردم سازندگان این تریل زیبا و فراوانی فرصت ها رو. کافه کنار دریا چقدر زیبا بود و توجه ما رو معطوف میکنه به فرصت های بینظیری که همیشه برای ساخت ثروت و نعمت در اطرافمون وجود دارن و باز هم تاکیدی مجدد بر فراوانیهایی که توی دل این دنیا وجود داره و اونایی که باورهای خوبی دارن میبینن و ازشون استفاده میکنن. استاد عزیزم محل تعمیراتی که واسه دوچرخه در نظر گرفته بودن چقدر جالب بود چقدر این مردمان به همه چیز برای رفاه و آسایش و آرامش فکر کردن واقعا توی اون سرزمین انسانها دغدغه ای ندارن انگار و به هر تضادی که میخورند سریعا پیشنهاد و راه حلها براش ارائه میشه. خدایا شکرت که با گوشه ای از بهشت ما رو آشنا کردی در ادامه تصاویر نخلهای زیبا که باد فرح بخشی لابلای شاخه های اونها میوزه چشمانمون رو نوازش میده و ابرهای سپید تکه تکه که مزین کننده آسمان آبیست زیبایی رو دوچندان میکنه استاد خوبم درحالیکه دستی بر آب زلال مانند اشک چشم میزنن رو مشاهده میکنیم و حس سپاسگزاری از نعمت های الهی در وجودم شکل میگیره درست در همین لحظات چند لحظه سکوتی حکم فرما میشه و فقط صدای بر هم خوردن موج آب دریا بگوش میرسه خدایا چقدر فرح بخش بود این لحظات ….. خدایا بارها شکرت
اطراف ساحل و پل عظیم و زیبای پیاده راه چقدر تماشایی بود ، خانمهایی که مشغول اسکیت سواری بودن در کمال آرامش یا دوچرخه سواری و یا پیاده روی ….. خدایا چقدر این مردمان با خودشون در صلح و آرامش هستن شکرت.
استاد رستوران میراژفوق العاده بود! ممنون که ازش برامون تصاویر گرفتید و کلی باورای خوب بهمون دادید. فکر نمیکردم اونجا یه همچین رستوران با کیفیت ایرانی با غذاهای لذیذ و سنتی خودمون باشه دمشون گررم واقعا دوغ آبعلی ام داشتن واقعا ایول! ممنون از خانم شایسته عزیز که لحظاتی ما رو بردن بدل سیاه چادرهای عشایر عزیزمون و با دیتیل و جزئیات برامون شرح دادن اجزا و قسمتهای مختلفش رو دیدنش واقعا لذت بخش بود برام از هر جهت و از هر نظر اشعار زیبای فارسی از فردوسی هم بر روی دیوار رستوران تحسین بر انگیز بود.
یکی از زیابترین لحظات این فایل اون موقعی بود که استاد عباس منش زیر درختان با شکوه و سرسبز اون پارک فوق العاده بر روی چمنها دراز کشیده بودن بعد از صرف کشک و بادمجان لذیذ و چرتی میان روز داشتن میزدن واقعا تصورشم به انسان احساس فوق العاده ای میده خدایا بارها و بارها شکرت یه منظره با شکوه دیگه وقتی رقم خورد که خانم شایسته عزیز از نگاه استاد عباس منش به درختان و آسمان بالای سرشون لنز دوربین رو چرخوندن انصافا فوق العاده بود! انصافا بینظیر بود دیدن این همه تصویر شگفت انگیز از اون زاویه
و اما …… شاه کلید این فایل ، اون جاییکه استاد و خانم شایسته عزیزمون از قانون تکامل صحبت کردند و توضیحات استاد مثه همیشه بینظیر بود و کلی کلی چیز بهم یاد داد چقدر فوق العاده بود مطالب همین تیکه کوتاه از این فایل واقعا گنجی رو بدستمون دادی استاد ازت یک دنیا سپاسگزارم ، بخدا همیشه تکامل و زمان طولانی توی ذهنم به هم گره خورده بود و فک میکردم برای موفقیت و رسیدن به هر هدفی زمان نقشی اجتناب ناپذیر بازی میکنه و نمیشه کوتاه تر باشه اما اینجا استاد بزیبایی توضیح دادن که آقا اگه تو در مسیری که میخوای به هر هدفی برسی یه تارگت برای خودت با توجه به شرایط فعلیت تعیین بکنی بهش که رسیدی “”””””دیگه وقت تغییره””””””” باید سریع تارگتو بالاتر ببری مثه بازی میمونه که وقتی تو یه مرحله اوستا شدی لول بازیت عوض میشه وگرنه توی اون لولی که واردی بعد یه مدت چون چالش بر انگیز نیست حوصله سر بر میشه واست و روندی تکراری و مهارتی ثابت که مترادف میشه با همون سکون و در جا زدن دائمی که خیلیامون توی زندگیامون درگیرشیم همین الان!!! استاد شاه کلیدی رو بدستمون دادی با این جملات نمیدونم باید چطور ازت سپاسگزار باشم. نهایتا هم اون اوبر زیبا و جادار رو دیدیم که وسایل استادمون رو براحتی در خودش جا داد و اونا رو تا خونشون رسوند بعد اتمام باتریهای اسکوتراشون. استاد خوبم از تک تک لحظات این سفر زیبا و پر ماجرای شما لذت بردم و چیزها یاد گرفتم و کلی به آگاهی هام اضافه شد. خدا رو بابت تمامی این ها شکر و سپاس
براتون از خداوند بهترینها رو آرزو میکنم در پناه الله یکتای مهربان باشید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD425MB28 دقیقه
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِیمِ
وَوَصَّیْنَا الْإِنْسَانَ بِوَالِدَیْهِ إِحْسَانًا ۖ حَمَلَتْهُ أُمُّهُ کُرْهًا وَوَضَعَتْهُ کُرْهًا ۖ وَحَمْلُهُ وَفِصَالُهُ ثَلَاثُونَ شَهْرًا ۚ حَتَّىٰ إِذَا بَلَغَ أَشُدَّهُ وَبَلَغَ أَرْبَعِینَ سَنَهً قَالَ رَبِّ أَوْزِعْنِی أَنْ أَشْکُرَ نِعْمَتَکَ الَّتِی أَنْعَمْتَ عَلَیَّ وَعَلَىٰ وَالِدَیَّ وَأَنْ أَعْمَلَ صَالِحًا تَرْضَاهُ وَأَصْلِـحْ لِی فِی ذُرِّیَّتِی ۖ إِنِّی تُبْتُ إِلَیْکَ وَإِنِّی مِنَ الْمُسْلِمِینَ ﴿١5احقاف﴾
و انسان را درباره پدر و مادرش به نیکی سفارش کردیم. مادرش او را با تحمل رنج و زحمت باردار شد و با رنج و زحمت او را زایید. و دوران بارداری و باز گرفتنش از شیر سی ماه است، تا زمانی که به رشد و نیرومندی خود و به چهل سالگی برسد، گوید: پروردگارا! به من الهام کن تا نعمتت را که بر من و پدر و مادرم عطا کرده ای سپاس گزارم، و کار شایسته ای که آن را می پسندی انجام دهم و ذریه و نسل مرا برای من صالح و شایسته گردان که من به سوی تو بازگشتم و به یقین از تسلیم شدگان توام.
أُولَٰئِکَ الَّذِینَ نَتَقَبَّلُ عَنْهُمْ أَحْسَنَ مَا عَمِلُوا وَنَتَجَاوَزُ عَنْ سَیِّئَاتِهِمْ فِی أَصْحَابِ الْجَنَّهِ ۖ وَعْدَ الصِّدْقِ الَّذِی کَانُوا یُوعَدُونَ ﴿١6احقاف﴾
آنها کسانی هستند که ما بهترین اعمالشان را قبول میکنیم و از گناهانشان میگذریم و در میان بهشتیان جای دارند؛ این وعده راستی است که وعده داده میشدند.
=====================================
نشانه ی امروز من:٣٠ دی ماه ١4٠٣
خداروصد هزار مرتبه شکر برای جریان جاری هدایت،خدایا ازت ممنونم که همیشه از بی نهایت طریق با من حرف میزنی،خدایا سپاسگزارم آنتن ها وشاخک های دریافت هدایتم همیشه فعاله،خدایا ممنونم که هر بار مسیر توحیدیم رو رگلاژ میکنی و من رو در مسیر مستقیم نگه میداری …
اون استاد نبود که روی چمن های قشنگ پارک نشسته بود و صحبت میکرد بلکه به قول آقای یوسفی،اون آقای هدایت من بود!
قشنگ صدای خدارو شنیدم که میگفت خیییلی خوب تکاملت رو طی کردی،خیلی خوب عمل کردی،تو هیچ مرحله ای اضافه بر سازمان نموندی…
یک رد پای سه ساله برای خودم بنویسم که چه قدر خوب این ٣ سال رو طی کردم:
از دی ماه ١4٠٠ تا دی ماه ١4٠١:
من از شیفت های سنگین و پرفشار icu،به شیفت های استیل و آروم رسیدم،با محیط کارم در صلح درومدم،در حالیکه در آستانهی طلاق و فروپاشی زندگی مشترک بودم،همون سال اول با همسرم و خانواده ی همسرم در صلح درومدم،همه محیط اطرافم رو استیبل کردم،تموم ورودی هام رو بستم،لیزر فوکس روی سایت و آموزش های سایت،وقتیکه توی اون مدار انقدر رشد کردم که جهان اطرافم پاسخگوی شخصیت رشد یافته ی من نبود،خداوند بهم الهام کرد باید ازین شهر بری،تو بچه هات رو بفرست برن،بقیه ش با من.منم چشم بسته به الهامم عمل کردم،فقط چند وقت بعد از رفتن نیلا نیکا،از ناکجا آباد خدا برام جایگزین انتقالی فرستاد و پروسه ی انتقالی افتاد روی دور ….
از دی ماه ١401 تا دی ماه 1402:
بهم الهام شد برو درخواست ٣ ماه مرخصی با حقوق بده،منم گفتم چشم،همه گفتن قبول نمیکنند،ولی خدا بود که مهر تایید رو پای درخواست من زد،اینم پاداش جهان و حقانیت صحبت های استاد بود که وقتی تعهدت رو به جهان نشون بدی،جهان راه هارو برات آسون تر میکنه.همون خدا برام پول دوره ی قانون سلامتی شد.انرژی فوق العاده به اضافه ی زمان آزاد تر،همزمان با لانچ دوره ی حل مسئله تمرکز من روی بهبود افکار و باور هام بیشتر و بیشتر کرد…خیلی واضح و روشن توی دورهی حل مسئله فهمیدم من درگیر آباد کردن کویرم،اما هنوز ایمانم به اندازه ی کافی نبود و فکر میکردم بالاخره اینجارو آباد میکنم.
عید ١4٠٢ خیلی هدایتی دوره ی دست یابی به رویاها رو خریدم،که خیلی به بهبود باورهای توحیدیم،کمک کرد.اردیبهشت ماه از دانشگاه خبر دادن انتقالی شما کنسله،پذیرشش برام راحت نبود چون تموم مسیر طبق جریان هدایت پیش رفته بود،اما من توکل و ایمانم رو حفظ کردم و گفتم الخیر فی ما وقع،دختر هارو برگردوندم پیش خودم و برای کلاس اول ثبت نامشون کردم.الگوی تکراری روابط باز هم خودشو به شدت بیشتر نشون داد.خداوند هدایتم کرد به دوره ی ارزش تضاد،طبق آگاهی های اون دوره،اومدم درخواست هام رو از یک رابطه نوشتم.خرداد ماه درهای الهامات در خواب باز شد،اینجا کویره،ذهنت رو رها کن،پات رو از روی ترمز بردار،دوباره بچه هات رو بفرست گرگان.یک یا الله دیگه،یک توکل و ایمان …با انتقالی استپ خورده،بچه هارو دوباره فرستادم
تیر ماه١4٠٢: ازدانشگاه زنگ زدن انتقالی شما بدون جایگزینه،برو حالشو ببر…خداوند به درستی،به وعده ش عمل کرد.تابستان ١4٠٢ و سریال سفر به دورآمریکا،تمرکز بر زیبایی ها،کامنت نوشتن ها،شیفت های استیبل،پیش رفتن کارهای انتقالی به صورت خود به خود …
مهرماه ١4٠٢ دوره ی احساس لیاقت اومد،همزمان با دوره ی عشق و مودت لیزر فوکس من روی آگاهی های جدید شروع شد،آبان ماه دوره ی احساس لیاقت به جلسه 5 و تکمیلی 5 درمورد ویژگی حمایتگری رسیدومن به پاشنه ی آشیل و زخم روحی عمیق و سنگینی خوردمومشغول درمانش شدم که از گرگان خبر رسید به جای icu باید بری اورژانس کودکان!باز هم ایمان بازهم توکل باز هم الخیر فی ماوقع…
اول آذر ماه ١4٠٢ شروع مهاجرت من بود در تمام ابعاد: از ٨سال پرستاری icu بزرگسال به اورژانس کودکان،از خونهی شخصی به یک اتاق در خانه ی مادربزرگ،از زندگی مشترک به تنهایی توحیدی…اورژانس کودکان میدان جنگ بود،زیر سِرُم قرآن میرفتم،با گریه برمیگشتم ولی قلبم روشن بود که خدا مراقب منه و قانون هیچ وقت اشتباه نمیکنه و این جا یک خیری توش هست که من نمیدونم فقط باید ایمانم رو حفظ کنم.
از دی ماه ١4٠٢ تا دی ماه ١4٠٣:
دی ماه دیگه تقریبا فهمیده بودم وقت انصراف دادنه،ولی باید صبر میکردم تا زمان درستش برسه،بهمن ماه من دیگه تقریبا به کار اورژانس کودکان مسلط شده بودم،از کسی که روزهای اول کار،بهش دفتر میدادن بره اکسی هود و صندلی آبی های بخش رو بشماره،رسیدم به جایی که یک سالن اورژانس و مریض های بدحال رو میدادن دست من…
محیط برام استیبل شده بود،حتی همکارهایی که ناجوانمردانه روزهای اول رفتن زیر آب منو زدن و من بهشون توجه نکرده بودم،همونا عاشق من شدن و میخواستن فقط با من شیفت باشن،حتی همراه مریض ها میخواستن من پرستار بچه شون باشم…همون موقع خدا گفت اینجا دیگه جای تو نیست بپر،انصرافت رو با قدرت اعلام کن و بگو دیگه از اسفند نمیای!به خانواده ت هم بگو هم میخوای انصراف بدی و هم به شهر سابقت برنمیگردی،خود خدا هم با آیه های قرآن بهم وعده داد کاری که بهت میگم رو بکن و نترس،من از آتیش نجاتت میدم.یکم سخت بود ولی انجامش دادم.
اسفند ماه تموم تمرکزم روی روانشناسی ثروت بود،نشانه ها خیلی واضح میومدن و نوید رسیدن به مدارهای ثروت بالاتر رو میدادن،تحت فشار خانواده و نداشتن هیچ ایده ای برای شروع کار بودم،اما خدا مراقب من بود،اول فروردین خدا،فاطمه جان و داداش رسول رو فرستاد دنبالم که بهم بگه من حواسم بهت هست،تو تنها نیستی فقط ایمانت رو حفظ کن.هنوز نمیدونستم چه اتفاقاتی در راهه ولی تموم تمرکزم روی سایت وآموزش های استاد بود.
آخر فروردین١4٠٣ الهام واضحی دریافت کردم که برو کیش،منم لبیک گفتم و رفتم،یکی از بزرگترین ترنینگ پوینت های من و دیدن قدرت خداوند همونجا رقم خورد،هدایت از خواب مادربزرگ فاطمه جان،مثل موسی دریا رو برام باز کرد،حالا وقت راضی کردن خانواده برای شروع یک مهاجرت دوباره بود،خیلی سنگین تر،خیلی بزرگتر….خدا….خدا….خدا قلب همه رو برام نرم کرد ….اردیبهشت ماه من سر میز مذاکره با توحیدی ترین تاجر دنیا نشستم و از اردیبهشت تا خرداد تحت آموزش های شرکت بودم.
اول خرداد باید توی جزیره ساکن میشدم درحالیکه جیبم خالی بود و دوتا بچه رو باید همراه خودم میبردم،هیچ ایده ای نداشتم،فقط خدارو صدا میزدم به کمکم بیاد…واقعا کنترل ذهن برام سخت بود ولی تلاشمو میکردم.همون روز ها استاد یک فایل گذاشت به اسم (الگویی مناسب برای کسب و کار)،کلید(دیدن امکانات کنونی) من رو از پرت شدن در دره نجات داد.بچه هارو گذاشتم پیش پدر و مادرم و خودمم رفتم خونه ی فامیلمون تا از همین امکاناتی که فعلا هست استفاده کنم.
از خرداد تا تیر ماه,روزهای سنگین مهاجرتی بود،شهر جدید بود،کار جدید بود،تنها بودم ،هیچ ایده ای نداشتم باید چطور زندگی رو مدیریت کنم ولی میدونستم خدا در کنار من هست،حال خوبم رو حفظ کردم ،روی زیبایی ها و ثروت ها و نعمت های جزیره تمرکز میکردم،سعی میکردم توی سایت فعال باشم تا کانون توجهم رو کنترل کنم.
بالاخره ١5 خرداد تونستم خونه اجاره کنم،و همزمان با اجاره ی خونه ی من،فامیل هامم از جزیره رفتن …تنهایی اسباب کشی کردم ،تنهایی کارهای خونه رو رسیدم ،تنها نبودم خدا کنارم بود…
بعد از نزدیک یک ماه،بالاخره دخترها اومدن پیشم،چقدر توی فرودگاه با دیدنشون گریه کردم …چقدر این دختر ها صبور و توحیدی بودن ،چقدر خدا کمکمون کرد که آروم باشیم ….سه چهار روز بعد دخترها رفتن،چون اگر میموندن،کسی نبود وقتی من سر کارم نگهشون داره…رفتن دخترا مثل یک مردن دوباره بود،واقعا روز های سخت کنترل ذهنی بود،تنها کاری که از دستم برمیومد این بود sms خواب مادربزرگ فاطمه جان رو بزارم روی صفحه ی گوشیم و روزی هزار بار بخونمش و اعتماد کنم به خدایی که من رو اینجا آورده …
بعد از4٠ روز مهاجرت توحیدی،خدا برام مرخصی جور کرد و گفت چند روزبرو شمال …به محض رسیدنم به خونهی بابا،این آیه از تلویزیون پخش شد:
مِنَ الْمُؤْمِنِینَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَیْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَىٰ نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ یَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِیلًا
در میان مؤمنان مردانی هستند که بر سر عهدی که با خدا بستند صادقانه ایستادهاند؛ بعضی پیمان خود را به آخر بردند و بعضی دیگر در انتظارند؛ و هرگز تغییر و تبدیلی در عهد و پیمان خود ندادند.
از دریافت این هدایت واضح خداوند ،سر از پا نمیشناختم…انگار هیچ سختی ای از سر نگذرونده بودم،رضایت خدا،تموموجودمروپر از شوق کرده بود…
چند روز بعد باید برمیگشتم جزیره …نیلا نیکا وقت رفتنم خیلی بی قراری میکردن…گفتم خدایا کمکم کن،یک کاری کن آروم بشن…همون موقع یک ایده بهم داد ،به دختر ها گفتم مامانی چی ها دوست دارید براتون بخرم؟!شما برید روی کاغذ بنویسید منم برم کیش که پول بسازم چیزهای که دوست دارید براتون بخرم،همین یک کار آروم ترشون کرد و راحت تر باهام خداحافظی کردن…
برگشتم به جزیره و دوباره مشغول کار شدم…از اوایل مرداد ماه نشانه های خیلی واضح میومد که اینجا ماموریتت تمومه و برگرد شمال تا بهت بگم،قبول کردنش برام سخت بود،هیچ کدوم از لیست های خرید نیلا نیکا رو نتونسته بودم بخرم،تازه من کلی بها پرداخت کرده بودم برای این مهاجرت،برگشتن برای من به منزلهی قبول شکست بود و همچنین اعلام انصراف از کار به اون مدیرعامل توحیدی که بی نهایت از من رضایت داشت خیلی سخت بود،کلی دلیل منطقی داشتم که قبول نکنم.
اما مهم نیست چقدر مقاومت میکنی،جهان طبق قانون خودش پیش میره،مقاومت من در مقابل زبان خوش هدایت باعث شد بیفتم ته دره،اوضاع به شدت سخت شد تا من بالاخره تسلیم بشم.فایل تسلیم بودن در برابر خداوند و الهامات واضحی که به دوست توحیدی و نازنینم شده بود باعثشد،بالاخره بیست و سه مرداد ماه 1403 من چمدونام رو جمع کنم و برگردم شمال …
شهریور ماه یکی از ماه های سنگین کنترل ذهنی من بود،هرچی بلد بودم انجام میدادم برای اینکه زیر فشار ذهن خورد نشم.
مهرماه همزمان با دوره ی پربرکت خانه تکانی ذهن،من آروم آروم با جریان هدایت شروع به نوشتن کتاب کردم…
پائیز رو با نوشتن کتاب و کم کم رها کردن ذهن از احساس سنگین شکست و زمین خوردگی گذروندم…
و حالا دی ماه ١4٠٣ رو به اتمامه …
وقتی برمیگردم به این مسیر ٣ ساله نگاه میکنم میبینم من واقعا خیلی خوب تکامل رو به صورت تصاعدی طی کردم،باورم نمیشه هنوز سال ١4٠٣ تموم نشده و من این همه اتفاقات رو توی همین امسال تجربه کردم …انگار همین یک سال برای من ٣،4 سال بوده …
من خیلی بزرگ شدم،خیلی قوی شدم،خیلی با ایمان تر،متوکل تر و توحیدی تر شدم.
عزت نفسم صد ها پله رشد کرده،من هیچ ربطی حتی به سعیده ی ١4٠٢ ندارم چه برسه به ٣ سال پیش …
از خودم راضیم،میتونستم بهتر ازین هم عمل کنم ولی خب توانم در همین حد بود …دعا میکنم خدا هم ازم راضی باشه…
و این مسیر رشد و پیشرفت و تعالی و رسیدن به سعادت دنیا و آخرت برای من ادامه داره …
و دعا میکنم همون خدایی که تموم این مسیر رو در کنار من بوده و ازم مراقبت کرده …باز هم من رو در مدار دریافت هدایت های با کیفیت ترش قرار بده و کمکم کنه اوضاع رو ازینی که هست بیشتر بهبود بدم …
خداروصد هزار مرتبه شکر برای خلق یک صلات پر از نور خدا…
خدایا ازت ممنونم که همیشه در کنارم هستی،همیشه مراقب منی،همیشه هدایتم میکنی و عاشقانه من رو روی دوشت سوار کردی و داری به سمت مدار های بالاتر میبری…
عاشقتم خدا و این عشق بزرگترین سرمایه ی زندگیمه…الهی صدهزار مرتبه شکرت.