سریال زندگی در بهشت | قسمت 174

با سلام و خدا قوت خدمت استاد عزیز و همراهان سایت ، من تو یکی از روستاهای استان بوشهر به دنیا اومدم و تا ۱۷ سالگی اونجا زندگی کردم . برادر شوهر خالم (مختار)وقتی من بچه بودم رفته بود امریکا و یه الگو بود برای ما ، پسر خالم که می‌شد برادرزاده مختار همیشه میگفت من باید برم امریکا و بالاخره رفت و بیشترین انگیزه ای هم که داشت برای رفتن این بود که برم عشق و حال و برم فلان کار کنم و … ما هم از اونجایی که همیشه آلبوم عکس مختار و میدیدیم و همه راحت بودن فکر میکردیم امریکا به قول جونا فارسی وانی هستن و از اونجایی که مختار هم زنش ‌‌طلاق داده بود دیگه باور کرده بودیم که خیلی اوضاع خرابه ، مهران (پسر خالم ) بعد از نه سال از امریکا دیپورت شد و اومد روستا و خیلی اوضاع روحی روانی داغونی داشت اعتیاد پیدا کرده بود و میگفت تقصیر شرایط بوده و دخترای امریکایی ایرانی ها را تحویل نمیگیرن و مغرورن و … تا اینکه خودم خیلی مسافرت خارجی میرفتم اللخصوص تایلند (۷ سال متوالی) و هر وقت امریکایی ها را میدیدم دوست داشتم باهاشون حرف بزنم و پیش فرض ذهنی که داشتم میترسیدم محلم نزارن و ارتباط برقرار نمیکردم . تو سریال ها یی که میدیدم هم همیشه فکر میکردم امریکا کلا مافیای مواد مخدر و خیانت و دزدی و … است و همه از راههای نادرست ثروتمند شدن تا اینکه شما را دیدم که چقدر دوستای امریکایی دارین و چقدر باهاشون ارتباط خوبی دارین البته باز هم قضاوت میکردم که اره ببین خیلی صمیمی نیستند و مغرورن و … و هر چه بیشتر دیدیم بیشتر باور کردم که چقدر انسان های خوبی هستند و چقد به خانواده اهمیت میدن ( خانواده جوزف ) و هر روز زیبایی ها را بیشتر تحسین می‌کنم سالم و تندرست باشید استاد عزیزم