سریال زندگی در بهشت | قسمت 174

این قسمت تمرکز دارد بر این قانون که «باورها و پیش فرضهای محدودکننده ی ذهن ما، چگونه می توانند با ورودی های مناسب و قدرتمندکننده، آرام آرام تغییر می کند»

 

در بخش نظرات این قسمت، بنویسید که دیدنِ مستندات «برنامه سفر به دور آمریکا» و «سریال زندگی در بهشت» با به تصویر کشیدن نکات مثبت و زیبایی های آمریکا در جنبه های مختلف، چه تغییراتی در ذهنیت شما درباره آمریکا ایجاد کرده است

پیشنهاد می کنیم این فرمت را در نوشتن دیدگاه خود رعایت کنید:

  1. بنویسید که قبل از «برنامه سفر به دور آمریکا» و «سریال زندگی در بهشت» چه دیدگاهی درباره آمریکا داشتید

یعنی چه دیدگاهی درباره موضوعات مختلف مثل:  بنیان خانواده و روابط خانوادگی، روابط اجتماعی مردم، میزان امنیت اجتماعی، طبیعت این کشور، آزادی های مشروع یا نامشروع، انسان دوستی یا نژاد پرستی، خشونت، میزان آزادی های مذهبی، کیفیت کسب و کارها، صداقت مردم و… داشتید

2. چرا این نگرش را داشتید و این پیش فرض ها از چه منبعی و چگونه شکل گرفته بود (خانواده، تلویزیون و رسانه های جمعی، جامعه و مدرسه و …)

3.دیدنِ مستندات «برنامه سفر به دور آمریکا» و «سریال زندگی در بهشت» چه تغییراتی در نگرش شما درباره آمریکا در این جنبه ها ایجاد کرده است.

می توانید با ذکر جزئیات، چگونگیِ این تغییر دیدگاه را درباره خودتان توضیح دهید. مثلا ذکر وقایع یا ماجراهایی که دیدن آنها در این دو سریال مستند، شما را درباره پیش فرض ها و پیش قضاوت هایتان درباره آمریکا به تأمل واداشته و نگرش قدرتمندکننده ی جدیدی در ذهن شما ساخته است

برای دیدن سایر قسمت‌های «سریال زندگی در بهشت»‌، کلیک کنید

 

  • نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
  • دانلود با کیفیت HD
    659MB
    43 دقیقه
  • فایل صوتی سریال زندگی در بهشت | قسمت 174
    39MB
    43 دقیقه
توجه

این فایل تا مدت محدودی به صورت رایگان قابل استفاده است. در صورت نیاز آن را دانلود کرده و روی سیستم خود ذخیره نمایید.

898 نظر
توجه

اگر می‌‌خواهی تجربیات خود را درباره موضوعات این فایل بنویسی، لازم است عضو سایت شوی و اگر عضو هستی، می‌توانی با ایمیل و رمز عبورت از اینجا وارد سایت شوی.

بازکردن همه‌ی پاسخ‌هانمایش:    به ترتیب تاریخ   |   به ترتیب امتیاز
    تعداد کل دیدگاه‌های «غزل رجب زاده» در این صفحه: 1
  1. -
    غزل رجب زاده گفته:
    مدت عضویت: 1549 روز

    سلام و خدا قوت به استاد عباسمنش عزیزم و خانم شایسته بامحبت و گلمون ،

    استاد جان من از بچگی چون عموم امریکا بودند و خانمشون هم امریکایی هستند

    یکی از آرزوهام رفتن به امریکا بود

    در سن ۱۵ سالگی عمو به من می گفتن تو چون اشپزیت خوبه عمو جان می خوام ببرم امریکا اونجا واسه دوستان و برادران کویتی و …آشپزی کنی و کلی پولدار می شی …

    منم تو عالم بچگی فکر می کردم تنها قابلیت من برای رفتن به امریکا آشپزی کردن هست

    خلاصه هر بار که عمو دستپخت من و می خوردن این حرف و می زدن و من هم دلخوش به شوخی ایشون می شدم و فکر می کردم وای خدای من چی می شه عمو احمد من و ببره امریکا ولی خوب عمو فقط شوخی می کردن و صرفا یه ایده بوده نه واقعیت …

    تو عالم بچگی تا جوانی از امریکا من ذهنیتی که داشتم یه نوادا بود ایالت اورگان و کارت پستال هایی که عمو برامون می فرستاد و کلی خوشحال می شدیم که واااای خدای من عمو مون برامون نامه فرستاده (پشت کارت پستال )

    و کلی ذوق می کردم و به دوستام نشون میدادم و تنها افتخار زندگیم این بود که عموم امریکا زندگی می کنه و خانومش هم امریکایی هست و مسلمون شده بعد از ازدواج با عموم و اسمش دروسی کانتریمن بوده و الان شده مریم 😅

    خدایا چقدر من پز دادم از بالای این عموی امریکا رفته و زن عموی امریکایی ،ولی خیلی حال خوبی بود…

    بعدا که بزرگ‌تر شدم و دانشگاه رفتم کلا دیگه اونقدر موضوع خاصی نبود امریکا بودن عمو احمدم و از ده دوازده سال پیش یکی از خواسته هام رفتن به امریکا بود دیدن نیویورک ایالت اورگان ‌لاس وگاس و…

    و ضمنا این و بگم ذهنیت من در مورد بافت اقلیمی و آب و هوایی امریکا همون ذهنیت قبلی بود که تو فیلم های وسترن دیده بودم فکر می کردم امریکا کشور خشک و صحرایی و بیابان با اون درخت‌های کاکتوس کج و ماوج هست نمی دونم چرا اینجوری فکر می کردم و زمانی که چندین قسمت از سریال زندگی در بهشت و دیدم عاشق فلوریدا شدم و یکی از بزرگ‌ترین خواسته هام اومدن به فلوریداست …

    استاد عزیزم خلاصه من بدون اینکه قبلا خیلی تو فضای قانون جذب باشم از سن ۱۴ سالگی کتابهای موفقیتی و یه استادی که اون زمان خیلی همه می شناختن و الان سنشون بالاتره و مجله ی موفقیت و کتاب چه کسی پنیر مرا جابه جا کرد و غورباغه ات رو قورت بده و کلی کتاب از پائلوکوئیلو و نویسنده های دیگه می خوندم برای موفقیت و رسیدن به آرزوهام

    سن ۱۹ سالگی هم ازدواج کردم با یه پسر ۲۴ ساله که اونم رویایی رفتن به امریکا رو داشت و و بعد ازدواج واسه کانادا اقدام کردیم و چون امریکا رفتن خیلی راحت نبود

    واسه مونترال کبک اقدام کردیم و بعد از یکی دوسال نوبت مصاحبمون رسید و رفتیم سوریه سفارت کانادا و مصاحبه رد شدیم چون من هیچی زبان فرانسه یاد نداشتم و همسرمم امتیاز ش مثلا شماره ۱۰ امتیاز ۴ رو گرفت و کلا رد شدیم و دست از پا کوتاه تر برگشتیم ایران

    می دونم اینهایی که می گم مرتبط با سوال و درخواست شما نیست

    ولی خوب زنجیره وار به هم وصله و الان واسه اولین بار تو زندگیم دارم داخل یه فضای تقریبا عمومی می نویسم

    خلاصه بعد از شکست در رویای رفتن به مونترال زندگی ما دیگه زندگی نشد و با داشتن یه پسر ۲ ساله بدون اینکه خانوادم بفهمند از همسرم جدا شدم چون خواسته ی اون جدایی بود و فکر می کرد من یه دختر خنگ هستم که دانشگاه نرفته و تو هیچ زمینه ای قابلیت نداره و تنها قابلیتش خونه داری و آشپزی و شوهر داری هست و خیلی خیلی استاد جان تخریب شخصیتی شدم و وقتی گفت جدا شیم و به حساب خودش منطقی تصمیم گرفته بود من برای خودم ارزش قائل شدم و گفتم اوکی به شرط اینکه خانواده ام متوجه جدایی‌مون نشن اوکی بریم توافقی جدا بشیم و فکر کنم راحت ترین و باحال ترین طلاق دنیا رو ایشون داشت بدون شکایت و هیچ دردسری تازه شورای حل اختلاف بود اون زمان اونها رو هم توجیه کردم که قبول کنن ما جدا شیم و بهشون اطمینان دادم ما دوباره بر می گردیم با هم و….

    خلاصه جدا شدیم و زندگی من از اونجا شروع شد سال ۸۴ سالی پراز ترس شادی اضطراب و امید به آینده بود

    وااای استاد زندگی من پر از تلاطم بود چون پدرم قبلا گفته بود اگر طلاق بخواد بگیره سرش و می زارم لب باقچه و می برم حالا پدر من اینکاره نبود ولی اینقدر ابهت داشت که من باور کرده بودم و هیچی نگفتم و پدرم بعد از ۴ سال از زبون خودم شنید که جدا شدم

    و مادرم و خواهر و برادرهام بعد از ۸ ماه و به خاطر این پنهان کاری خدا می دونه چقدر اذیت شدم و چقدر زجر کشیدم و الان می فهمم اشتباه کردم

    ولی خوب اگر قرار بود خانواده ها با خبر بشن یه جدایی پر از جنگ و دعوا و برو بیا و استرس دادگاه و کلی مکافات داشتم به عقل و فکر اون موقع دلیلم برای نگفتن این بود

    استاد بعد از جدایی تصمیم گرفتم سرکار برم و زندگیمو و خودم بسازم

    پسرمم با من زندگی می کرد از طریق یه دوست یه کار منشیگری و دفتر داری پیدا کردم شهرک صنعتی یه کارخونه ی ساخت قطعات خودرو بود و باید ساعت ۵ صبح تو ایستگاه می بودم که سوار سرویس بشم

    و ساعت ۴.۳۰ صبح پسرم و می بردم مهد کودک یه کوچه پایین تر از خونم و از اونجایی که خدا با من یار بود و هوامو داشت مربی پسرم خونشون طبقه ی بالای مهد بود و باهاش صحبت کرده بودم و زودتر از همه پسرم و تحویل می گرفت و می تونستم به سرویس برسم

    با حقوق ماهی ۲۰۰ هزار تومان باید زندگیمو و می چرخوندم و کلی اتفاقات قبل و بعدش برام افتاده بود که دیگه بخوام بنویسم یه کتاب ۵۰۰۰صفحه ای می شه

    استاد من امیدم به آینده زیاد بود و گفتم باید برم دانشگاه و به خودم ثابت کنم خنگ و کم هوش نیستم و این و ثابت کنم به خودم و همسر سابقم اون خودش دوتا مدرک لیسانس داشت و من دیپلمه بودم …

    بعد از اینکه خانواده ام فهمیدن و راحت شدم از این پنهانکاری رفتم و با خونواده ام زندگی کردم و بکوب نشستم واسه کنکور خوندن و تونستم کنکور قبول بشم و لی بخاطر اطلاعات اشتباهی که در وارد کردن عدد معدل دیپلمم تو سیستم داشتم بخاطر دو صدم نتونستم دانشگاه ثبت نام کنم و بالاخره سال ۹۶ من مجدد کنکور شرکت کردم و قبول شدم چند تا رشته ای که عاشقش بودم مدیریت جهانگردی و هتل داری و مهمانداری هواپیما

    که من مدیریت جهانگردی و انتخاب کردم

    ایده ام از انتخاب این رشته این بود که می خوام جهان دیده از دنیا برم فکر می کردم این رشته رو که بخونم می تونم دنیا رو بگردم به واسطه ی شغلم

    و تا مقطع فوق دیپلم و بعد هم کارشناسی خوندم و لیسانس گرفتم لیسانس گرفتن برای من یه آرزو بود و کسی که لیسانس داشت از نظر من یه آدم خاص و خیلی باهوش بود

    من سال ۸۹ مجدد ازدواج کردم و با یه آقایی که از من سه سال بزرگ‌تر بودن و فوق العاده انسان مهربون و خوبی بودن و هستند

    بالاخره من ازدواج کردم و استاد جان بدون اینکه بدونم این خواسته رو جذب کردم و با علم الانم متوجه می شم من همه ی این اتفاقات و جذب کرده بودم با خواسته هایی که داشتمو آرزوهایی که تو دلم بود

    استاد جان من که همیشه خواب یه پراید سفید می دیدم همسرم بدون اینکه من بدونم اولین ماشینی که برام خرید یه پراید سفید بود که من تو رویاهام میدیدم و ضمنا اینم بگم بعد از جداییم سال ۹۵ گواهینامه ام گرفتم که ۶ بار آیین نامه رو رد شدم و دفعه ی ۷ قبول شدم و تست رانندگی و دفعه ی اول قبول شدم وااای که چقدر خوشحال بودم اون زمان بخاطر این موفقیت.

    بعد از اون خواسته همسرم یکی پس از دیگری کشورهای مختلف من و مسافرت برد

    ارمنستان تایلند شروعش بود و مقطع کارشناسی که بودم اونم به یاری و کمک همسرم که می گفتم من نمی تونم درس‌های مدیریتی مثل اقتصاد و ریاضی و حسابداری و غیره رو بخونم گفت غزل تو برو جلو من با استادهات صحبت می کنم و استاد خصوصی می گیرم و تا تو بتونی لیسانس بگیری ، و همینطور شد و به کمک همسرم و همت خودم کارشناسی و ثبت نام کردم بعد از قبولی کنکور و رفتم واسه مدیریت جهانگردی یه دانشگاه بزرگ

    کاردانیمون داخل هتل بود دانشگاه و خیلی اون حس و حال دانشگاه و نداشت چون فقط دوتا رشته ی جهانگردی و هتلداری بود

    برای همین مقطع کارشناسی تازه معنی به دانشگاه واقعی و فهمیدم

    خیلی عالی بود خیلی زیاد استاد جان من اواخر سال ۹۰ یه تحقیقی استادم داد بهمون که موضوع من کلیسای ساگرادا فامیلیا بود و برج ایفل پاریس و کوچکترین کشور جهان واتیکان در ایتالیا استاد من مرتب پای اینترنت می نشستم و در مورد این ها سرچ می کردم و عکسای خوشگل و اطلاعاتشون و جمع آوری می کردم و اونجا بود که با دیدن برج ایفل و عظمتش مو به تنم سیخ می شد و واتیکان و …خیلی برام جالب بود من کل مدت ۱۳ روز تعطیلی عید دنبال جمع آوری اسلاید و مطلب بودم واسه پروژه ام می خوام از جذبم بگم که الان می فهمم همشون و جذب کردم و قانون درست

    استاد من ۶ ماه بعدش ۱۲ شهریور سال ۹۱ سوار بر هواپیما بودم تور اروپا گردی اول ایتالیا شهر رم و فلورانس بعد اسپانیا شهر بارسلون و بعد فرانسه شهر پاریس استاد به همین راحتی بعد از ۶ ماه من چون ذهنم مرتب دنبال این تحقیق بود تونستم جذب کنم و برم زندگیم به عالی ترین شکل ممکنش پیش می رفت احساسم عالی بود همه چیز خوب بود بعد هم هنگ کنگ و ماکائو دیگه اسم نمی برم کلی کشورهای دیگه رو مسافرت رفتم داشتم می شدم جهانگرد به معنای واقعی ،خونه ی شیک و بهترین منطقه ی شهر و ماشین های خارجی و طلا و جواهر های مختلف و هر چیزی که دوست داشتم مهیا بود چون همسرم واقعا من و دوست داشت و هر چی می خواستم و برام تهیه می کرد و طفلی همش می خواست من و خوشحال کنه

    سال ۹۴ دخترم به دنیا اومد و همسرم بخاطر تولد دخترم برام یه ماشینی خرید که تو ذهنم می گفتم چه خوب بود این ماشین و می داشتم انگار کادوی زایمانم یه ماشین بود و همینطور خوشبختی رو خوشبختی و موفقیت یکی پس از دیگری و خرید خونه تو کیش بخاطر من و خرید باغ رویایی بخاطر من و خلاصه هر چیزی که که فکر کنید و من بدست آوردم کم کم حال دلم خوب نبود نمی دونم احساس می کردم یه خلا یی دارم اشباع شده بودم و به خواهر هام می گفتم بچه ها من همه چی دارم چرا شاد نیستم احساس می کنم همه چی برا م عادی شده دیگه ته همه چیو داشتم و زندگیم شده بود ورزش و باشگاه و کاشت ناخن و این قرو اطوارها و الکی گیر دادن به وزنم و …در صورتیکه همه چی اوکی بود و وزنم خوب بود و به قول بقیه من همیشه خوش تیپ بودم

    نمی دونم تونستم منظورم و برسونم یا نه منظورم این بود که تنها دستاوردم و هدفم باشگاه رفتن و رسیدن به خودمو مهمونی گرفتن و خوشحال کردن بقیه بود مقطعی حالم خوب بود ولی یه چیزی کم بود متوجه نمی شدم چی کمه نگو از درون خالی بودم باید رو خودم کار می کردم اهل نماز خوندن و دعا کردن هم بودم ولی اونجوری مقید نبودم در واقع درکی که الان دارم و نداشتم اون موقع و کلی باور اشتباه و با خودم یدک می کشیدم

    گفتم غزل تو از بچگی به نقاشی علاقه داشتی بیا برو کلاس نقاشی رفتم یه دور ه نقاشی ویترای یاد گرفتم و خیلی حالم خوب بود ولی بازم نتونستم شاد واقعی باشم

    و تا دلتون بخواد این احساس بد و نارضایتی من و از عرش آورد به فرش و زندگی و جهان اون روی دیگه اش و به من نشون داد شریک همسرم زمانی که همسرم سرگرم برآورده کردن خواسته های من بود از فرصت استفاده کرد و کلاهش و برداشت و کلی همسرم دچار چالش شد و حتی یه شب که من با پسرم و دخترم و مادرم باغ بودم شب خوابیدم چون دوستامو و واسه ناهار دعوت کرده بودم بچه های دوره ی کارشناسی بودن ۵ تا دوست صمیمی بودیم

    نوبت من بودکه دعوت کنم خلاصه قرار بود بیان و من چون صبح زود می خواستم آشپزی کنم از شب قبلش خریدا م و کردم و همسرمم گفتم نیاد و مامانمم چون تنها نباشیم با ما اومد و اون شب برعکس دفعات قبلی که من قفل در ویلا رو می بستم و کلیدش و می زاشتم رو میز اون شب برای اولین بار قفل و باز گذاشتم و گفتم چیزی نمی شه ما که سرایدار داریم و …

    همون شب دزد زد و شیشه ی در و شکست و وارد شد و دیگه با چوب و چماق و سر صورت بسه وارد شدند و بماند اتفاقاتش و وقایع بعدش

    فقط این و می دونم که به همسرم گفتم من دیگه نه باغ می خوام نه خونه نه طلا نه ماشین فقط امنیت می خوام و اگر شده برم ترکیه دیگه نمی خوام اینجا بمونم

    استاد جان سه ماه بعدش من کل زندگیمو چه بخشیدم و چه فروختم و چه گذاشتم خونه ی خواهر و برادر به اتفاق همسرم و بچه ها رفتیم گرجستان سال ۹۶ و همسرم هم دچار بحران مشکلات با شریکش بود و کلی به مشکل خورد و مجبور بود چک هایی که کشیده بود و پاس کنه و جواب طلبکارا رو بده و (این و بگم همسرم مهندس عمران و برج ساز بود)

    خلاصه من خوشحال که دیگه امنیت دارم و ارامش دارم اینجا تو تفلیس زیبا یکسالی بودیم و کلی تو نقاشی ویترای پیشرفت کردمو به واسطه ی دوستان خوبی که داشتم اونجادوتا نمایشگاه شرکت کردم و کلی فروش داشتم و خوشحال بودم همسرم در رفت و آمد بود

    تا اینکه یکی از اون دوستاش که چک سفید امضا دستش بود امانت چک و پر می کنه وبه نامردی همسرم و ممنوع الخروج می کنه

    و همسرم نتونست بیاد و من موندم و دوتا بچه و بعد با همسرم به اختلاف خوردیم و کل مشکلات و به گردن همسرم انداختم و مسبب همه چی اون رو می دونستم همسرم می گفت بیا ایران و من می گفتم کل زندگیمو دادم چرا باید برگردم ایران مردم چی می گن و همش مردم و ترس از برداشت مردم ، و دوستام و فامیل چی میگن و ….

    همسرم از لحاظ روحی داغون شده بود

    ۸ماه ایران تنها بود و مرتب قهر و آشتی داشتیم

    تا اینکه خونه و زندگی رویایی و قشنگی که تو تفلیس داشتم و گذاشتم گفتم برگردم ایران زندگیمو سرو سامون بدم ، بر گشتن همانا و دیگه بر نگشتن به تفلیس همانا

    همسرم من و دخترم و ممنوع الخروج کرده بود

    از اون رابطه ی عاشقانه و رویایی جز یه سراب هیچی دیگه نمونده بود یکسره به خدا شکایت می کردم خدایا چرا من مگر من چیکار کرده بود چرا زندگیم اینجوری شد و مدام گله و شکایت و حرفای منفی و داستان هایی داشتم که اصلا دوست ندارم تو فضای مثبت این سایت عنوان کنم

    استاد خلاصه به مرز جدایی از همسرم نزدیک شدم یعنی تا دادگاه و شکایت و این چیزا پیش رفتم حتی وکیل گرفتم و طاقت نداشتم بدون اون امکانات زندگی کنم هر چند همسرم از خانواده ای مرفه بود و بیار مذهبی بودن خونوادشون و کلی ملک و املاک داشت و داره که به خاطر مشکلاتی شریکش همه فعلا به حالت ساکن مونده نه این می فروشه نه اون می فروشه سهمش و کلی داستان ها ی این چنینی

    من یه روز نشستم و حسابی گریه کردم و گفتم خدایا من نمی دونم چیکار کنم واقعا درمانده شدم خودت من و هدایت کن من نمی دونم اشتباهم کجا بود من تسلیمم و خودت هدایتم کن و از ته دلم با خدا حرف زدم

    فردای اون روز با همسرم صحبت کردم و بعد از جلسه ی دادگاه خودم با به نیروی فوق العاده بدون غرور شمشیرها مو انداختم و به همسر م گفتم بیا دوباره شروع کنیم تو دست بردار از دنبال کردن و گرفتن حقت از شریکت و من هم دیگه زندگی لاکچری ازت نمی خوام با همین هایی که هست حتی کمتر بیا دوباره شروع کنیم

    اوایل موقع نقاشی از طریق کانال های تلگرامی ویس های مختلف و گوش میدادم و لابه لای اونها ویس های شما

    هیچ شناختی از شما نداشتم و بعد از گوش دادن به فایلهای اساتید مختلف بعد از شش ماه جذب صحبت های شما شدم در واقع بیشتر به دلم نشست و هر چه بیشتر شما رو شناختم بیشتر عاشقتون و معتاد به حرف‌هاتون شدم

    استاد الان نزدیک دوسال من رو خودم کار می کنم و از درون شادم و مرتب شکر گذاری می‌کنم

    حتی با ابرها صحبت می کنم با ستاره با خدا اشکی که می ریزم اشک از سر شوق بخاطر نشانه هاش بخاطر اینکه خدای واقعی رو پیدا کردم بخاطر اینکه ترس هامو کنار گذاشتم ترس از قضاوت مردم و ترس از آینده

    من در لحظه ی حال زندگی می کنم

    بیست سال که می خوام قرآن و با معنی بخونم ولی نشد که نشد تا وقتش رسید

    یه اپلیکیشن پیدا کردم که صوتی قرآن و معنی می کنه و روزی چند بار قرآن می خونم و خوابم کم شده فقط تشنه ی آگاهی ام فقط می خوام خودمو و جهان و بیشتر و بیشتر کشف کنم اینقدر معجزه و نشانه برام رخ داده که نگو نپرس از اینکه یهویی سفارش بگیرم واسه نقاشی برای گیفت یه کارخونه ی بنام و یه ماه رو پروژه ی سفارشات اونها کار کنم و درآمد میلیونی داشته باشم

    منی که خدام همسرم بود فکر می کردم اون هست که من و می تونه به خواسته هام برسونه منی که ۱۰۰۰ تومان درآمد نداشتم و فقط مصرف کننده بودم من الان درآمد میلیونی دارم البته در کنار نقاشی فعالیت های دیگه هم می کنم فروش اینترنتی …

    استاد جان من بدون ویس های شما و زندگی شما هیچم همه خونواده ام شمارو می شناسن

    با اولین جذبم فقط تونستم فایل های قانون آفرینشتون و بخرم و مشتاقانه منتظرم تمام فایلهاتون و بخرم و با جون و دل اولین درآمدی که به اون سقف برسه حتما روانشناسی ثروت و بقیه فایلهاتون و خریداری می کنم استاد اینقدر باورهام و تغییر دادین اینقدر زندگیم و قشنگ کردید که فقط خدا می دونه شما چه کردید با من

    استاد جان مرتب براتون دعای خیر می کنم و فقط از خدا می خوام همیشه سلامت و پایدار باشید و همچنان موفق

    استاد همش حسرت می خورم چرا زودتر بیدار نشدم و همسرم می گه وقتش نرسیده بوده من الان شکر گذاری می کنم برای نعمت هایی که خدا بهم داده بود و شکر گذارشون نبودم

    الان می فهمم چیکار کردم ولی خوشحالم از اینکه بجاش اونها رو دادم یه حال خوب و گرفتم از درون حالم خوبه دیگه نگران هیچی نیستم و می دونم خدا همه جا حضور داره پیشاپیش من حرکت می کنه و به مسیر درست هدایتم می کنه

    رو در و دیوار و ایینه و دستشویی و همه جا جملات مثبت تاکیدی نوشتم و صدامو ضبط کردم و روزی یکی دوساعت پیاده روی می کنم و مرتب تکرار میشه تو مغزم این جملات کلا راه میرم ناخودآگاه زبونم می چرخه به سمت این جملات مثبت من تلوزیون نمی بینم خیلی مراقبم که ورودی ها مو کنترل کنم الانم که اینجا کلی از مشکلات سابقم گفتم و منفی بود داستان‌هاش ولی باز گفتم ممکن به درد خیلی ها بخوره این نوشته ها…

    همیشه می گم خدایا شکرت برای آشنایی با استاد عباس منش و خانم شایسته ی عزیزم مرتب خداروشکر می کنم برای آشنایی با شما

    استاد حلالتون این زندگی شیرین و عالی نوش جونتون نمی دونید چقدر دعای خیر پشت سرتون

    استاد جان می دونم خیلی طولانی نوشتم دیگه دستم خواب رفته بس گوشی دستم بود و نوشتم

    فقط یه نکته رو بگم پارسال یه مستند راجع به امریکا تلوزیون نشون داد و اونجا کلی شک به دلم افتاد از مردم فقیر و دائم الخمر و محیط های زشت و کثیف و آدم‌های افسرده و می گفت اینجا هیچ خبری نیست و …مصاحبه با افراد درب و داغون …اونجا یکمی باورهام زیر سوال رفت ولی باز با دیدن فایلهای شما نظرم راجع به امریکا مثبت شده و دوباره برگشتم به رویای کودکیم و یکی از آرزوهام زندگی در فلوریداست

    امیدوارم یه روز ی افتخار این و داشته باشم از نزدیک شما رو ببینم

    ضمنا استاد عزیزم همیشه از خدا می خواستم تا قبل از اینکه ۴۰ سالم بشه به یه ثباتی برسم و بفهمم واقعا از زندگیم چی می خوام

    و قبل ۴۰ سالگی بابزرگترین چالش زندگیم برخورد کردم و الان دنیا برام قشنگ تر شده با چیزهایی خوشحال می شم که قبلا بهشون اهمیت نمیدادم الان خدا از طریق نشانه هاش باهام صحبت می کنه اینقدر هدایتم می کنه که اشک شوق می ریزم از شدت هیجان

    واینکه در یه فرصت دیگه حتما از هدایت هام براتون می نویسم

    دوستتون دارم و همیشه شاکر خداوند بزرگم بخاطر اینکه من و به سمت شما هدایت کرد

    پیشاپیش عذر خواهی می کنم از غلط های املایی و نوشتاری ام اگر قدرت بیان انچنانی نداشتم

    ولی دلی بود نوشته هام و طولانی ترین نوشته ی زندگیم بود

    فعلا خدا نگهدارتون

    میانگین امتیاز به دیدگاه بین 3 رای: