دیدگاه زیبا و تأثیرگزار خدیجه عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:
بنام الله مهربان و بی همتا
سلام به استاد نازنینم و سلام به مریم جان عزیزم و سلام به خانواده صمیمی عباسمنشی خودم
به به بازم جشن و پایکوبی، اونم ورزشگاهی
یاد جمله شما استاد جان تو فایل قبلی افتادم که گفتین شادی مسریه، شادی شادی میاره برعکس ضرب المثل ما که همیشه بهمون میگفتن پشت هر خنده گریه ای هست و ما هم باور کرده بودیم، اما حالا با گوشت و خونم درک می کنم چقدر سرعت انتقال شادی زیاده که من اینجا تو خونه خودم نشستم و دارم جشن و شادی یه عده آدم اونور دنیا رو میبینم ولی از اعماق وجودم احساس شادی می کنم و مثل اونا از برنده شدن تیم تمپا منم به وجد اومده بودم
استاد میدونین یه چیزی که به ذهنم رسید چی بود، اینکه من قبلا اصلا اهل مسابقه و بازی و اینا نبودم اما حالا با دیدن این جشن و شادیها و بزن بکوبهای این مردم به شدت این خواسته در وجودم شکل گرفته که از نزدیک یه مسابقه پر هیجان رو ببینم و یه همچین شرایطی رو تجربه کنم. به نظرم خیلی لذت بخشه که اونجا باشی و یه شور و هیجان دورهمی اونم تو این جمعیت رو تجربه کنی. واقعا خدا رو شکر برای این کشور توحیدی که میبینم و ازشون درس میگیرم.
وای خدای من جمعیت کنار رودخانه رو ببین. قایقهای روی آب رو ببین ،چقدر فراوانی، چقدر ثروت
داشتم با خودم فکر میکردم اصلا انگاری اینا کار و زندگی ندارن. بعد ذهنم خودش جواب خودشو داد که شادی جزو لاینفک زندگی ایناست، برعکس ما که میگیم یکم از زندگیمون کنده بشیم بریم شاد باشیم اینا شادی تو رگ و خونشونه و بهمین دلیل هم اینجوری نعمت و ثروت به سرشون میباره، تو رو خدا بارون رو ببینین، تو اون بارون این جمعیت پول دادن که وایستن بیرون ورزشگاه و با تیمشون همراه باشن. و واقعا هم عجب بارونی بود،
استاد خدا رو شکر که بلیط برای اون پایین گیرتون نیومد چون به نظر من اینجا زاویه خیلی خیلی بهتر بود و بیشتر میشد جمعیت رو ببینیم. استاد جون ممنونم که هر جا هر اتفاقی هست برای ما فیلم میگیرین و ما رو هم تو اون جشن و شادی شریک می کنید.
تحسین می کنم این مردم آزاد شاد رو که طبق سنت الهی رفتار می کنن و طبق همون سنت هم نتیجه میگیرن.
تحسین می کنم شهر زیبای تمپا رو که از تمیزی برق میزنه، زمین و آسمونش اینقدر تمیز و پاکه که فکر می کنی یه ماشینم تو این شهر نیست که ایجاد آلودگی کنه، در صورتیکه تو رودخونه پر از کشتی و قایقهای تفریحی بود،
تحسین می کنم خونه زیبای استادم رو که بالای این برج بلنده و ما میتونیم به کل شهر احاطه داشته باشیم، وااااای از آشپزخونه ش که دیگه من مردم همیشه عاشق داشتن یه پنجره تو آشپزخونه ام ولی امروز با دیدن این پنجره دیگه نمیدونین چه بلایی سر من اومد، باید بشینم دوباره خونه رویاهامو بازسازی کنم، چون منم از این پنجره ها میخووااام
تحسینت می کنم مریم جان خوش تیپم که لباس تیم تمپا رو پوشیدی و باهاش کلی خوشگلتر شدی.
تحسین می کنم رابطه عاشقانه شما رو با این عاشقتم گفتن هاتون
تحسین می کنم تیم هاکی تمپا رو که اینقدر قدرتمند ظاهر شده و تو دوتا فصل قهرمان شده و این خوب کار کردنشون باعث شده این جمعیت جمع بشن و میلیونها دلار ثروت برای خودشون، تیمشون، شهرشون و کل کشورشون ساختن، و باعث شدن اینهمه آدم شاد باشن و بواسطه این شاد بودن کیفیت زندگیشون بهتر بشه.
بازم یاد چند تا از جمله های طلایی استاد افتادم :
✅تو روی خودت کار کن، ثروت بصورت طبیعی وارد زندگیت میشه…
✅ اینکه خوب زندگی کن و کمک کن جهان جای بهتری برای زندگی باشه….
✅ ثروتمند شدن معنوی ترین کار جهانه
خدایا شکرت بابت این استاد بی نظیر و دوست داشتنی و این سایت الهی و مسیر خوشبختی که هر روز برام جذابتر و زیباتر میشه.
خداوندا من به هر خیری از جانب تو محتاجم هدایتم کن الله مهربانم
منتظر نظرات زیبا و تأثیرگزارتان هستیم.
برای دیدن سایر قسمت های این سریال، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD284MB18 دقیقه
حمید حنیف عزیزمسلام
سلام و سلامتی و نور و عشق ورحمت الله به قلب سلیمت
هم اکنون صدای سعیده رو میشنوی از لاکِ درون!
ازوقتی فایل جدید(تسلیم در برابر خداوند)اومده روی سایت،من مثل لاک پشت رفتم توی لاک خودم و سرتاپا گوش شدم برای هضم صحبت های استاد.
یادمه آخرای فروردین بود،داشتم جلسه ٣ ثروت رو توی دفترم مکتوب میکردم که یک احساس قوی بهم گفت برو سایت رو چک کن،و بعد متوجه شدم بعد از مدت ها استاد اومده جلوی دوربین و فایل بی نظیر توحید عملی ١١ رو ضبط کرده ،وقتی فایل رو دیدم،خیلی دلم میخواست براش کامنت بنویسم ولی همون احساس قلبی بهم گفت الان وقت نوشتن نیست،برو دنبال ایده ی الهامیت،برو کیش …
داستانشو بارها گفتم که چطور هدایت شدم بلیط بگیرم درحالیکه خبر نداشتم اوضاع قراره امنیتی بشه و بعد با هدایت خدا،سفر من به کیش در بهترین حالت بدون یک ساعت تاخیر رقم خورد.
دیروز که این فایل توحیدی آپلود شد،دوباره همون اتفاق افتاد،همون احساس که الان وقت نوشتن نیست،فقط به صدای استاد گوش بده،فقط حرفاش رو هضم کن تا بفهمی دقیقا چی میگه.
خلاصه که ما فعلا در لاک درون هستیم.
دیشب دیدم نمیتونم ذهنم رو کنترل کنم،گفتم بزار برم فیلم های مسخره بازی هامون تو icu روببینم،رشید و حمید و سهراب :))) پایه ثابت های طنز icu!
خب یکم اوضاعم بهتر شد ولی باز همون نجواهای ذهن!دیگه پناه بردم به صدای قرآن که آرومم کنه تا خوابم ببره،وقتی صدای سوره ی حدید کنار سرم پخش میشد ناخودآگاه منو پرت میکرد تو خاطرات آذرماه پارسال که تازه رفتم بودم گرگان،روز های اول انتقالیم بود و من فکر میکردم الان وقت جشن گرفتن این موفقیت که بعد از سالها تونستم با قدرت توحید انتقالی رو رقم بزنم ولی پلن خدا چیز دیگه بود،من واقعا شوکه شدم بودم.
جهان منو تحت فشار قرار داده بود تا ببینه آیا از من چیزی غیر از توحید هم سر میزنه یا نه؟خلاصه که شبا توی اتاق خونه ی مادربزرگم صوت سوره ی حدید رو میزاشتم و میرفتم زیر پتو گریه میکردم،میگفتم حتی خداهم اشک هام رو نبینه فکر نکنه یک وقت کم آوردم :)اون روز ها و شب ها گذشت …من فقط ٣ ماه توی اورژانس و اون اتاق موندم…بعد بازی عوض شد…مطمئنمم اینجا هم بزودی بازی عوض میشه.
نه اینکه اوضاع بد باشه نه!
ولی مهاجرت و مسائل خودش …میدونم که میدونی دارم از چه کنترل ذهنی حرف میزنم.بگذریم….
یک چیزی رو یادم رفت اولش بگم،این فایل نشانه ی امروز من بود،وقتی دیدمش اومدم کامنت بخونم دیدم کامنت شما آخرین کامنت این فایله،این ردپات رو قبلا خونده بودم ولی الان احساسم منو دعوت کرد به نوشتن،درحالیکه هیچ قصدی برای کامنت گذاشتن نداشتم،اما مگه میشه از احساس قلبی پیروی نکرد؟
دیروز صبح یک جلسه کاری داشتم با مدیرعاملم،درواقع یک جلسه کاری برای شروع همکاری با یک خانوم جهت فروش بود که به من گفت میخوام شماهم باشی،همون کافه ساحلی ،همون ویو دریا …همون آهنگ های شاد…
من و مدیرعاملم یک سمت میز،دوتا خانومم اون سمت…
ایشون صحبت میکردن و من سراپا گوش …از بس این مرد توحیدی و کاردرست و آگاهه…ایشون واقعا یک تاجر بالیاقته…
وسط صحبت هاش مثلا درمورد اخلاقش ،یا ازش کاریش میگفت و بعد میگفت خانم شهریاری میدونن من چی دارم میگم !:) بعد من با خودم فکر میکردم خدایا خانم شهریاری رو از کجا به کجا رسوندی:) خونه ی خوبش من الان باید توی icu بودم درحال گزارش نوشتن یا راند مریض ها،یا توی اورژانس کودکان بودم و داشتم توی سر خودم میزدم که چه جوری کار این همه مریض رو باهم انجام بدم…
حالا نشستم سر میز مذاکره تجاری…اونم کنار این مدیرعامل…
تموم مدت صحبت ایشون،من دستم زیر چونه م و دوتا چشم و دوتا گوش قرض کرده بودم و تموم حواسم پی ایشون و حرفاشون بود،نمیخواستم یک جمله ش رو از دست بدم،مثل صحبت های استاد…
خلاصه که مذاکره ی کاری تموم شد و با موافقت همکاری ،اون خانوم ها رفتند،من موندم و ایشون و صحبت درمورد کار …
وقتی بهشون گفتم من هنوز نگرانم که کارم رو درست انجام بدم و کم کاری نکرده باشم میدونی بهم چی گفت؟
بهم گفت مشکل من و شما میدونی چیه؟من وشما ازونور افتادیم:)دست از خودخوری و نجوا بردار،این کاری که شما میکنی دقیقا همون چیزی که من میخوام،داری کارت رو درست انجام میدی کاملا،چرا انقدر خودتو اذیت میکنی؟تو هم مثل من کمال گرایی ولی باید این کمال گرایی رو کنترل کنی.
شاید باورت نشه بعدش لیوان آب رو دستش گرفت و گفت میتونی توی این لیوان یک لیتر آب بریزی؟گفتم نه خب نمیشه!
گفت ببین ثروت و نعمت هم همینجوریه،توی این یک لیوان یک لیتر آب جا نمیشه!باید ظرف رو بزرگتر کنی!
هرچقدر توی این ظرف کوچیک آب بریزی،سر ریز میشه.
هرچقدر آروم تر باشی،کمالگرایی رو بزاری کنار،ظرفت بزرگتر میشه و خود به خود گنجایش دریافتش هم میره بالا …
بعد که صحبت هامون تموم شد گفت خودم میرسونمت…
نه از در قبل من رفت بیرون ،نه از روی پله ها…ببین بحث مدیرعامل و کارمند نیستا،ایشون جای پدر منه،مثل پدرم برام قابل احترامه ولی هرکاری کردم که ایشون اول برن از کافه بیرون قبول نکردن …
این مدار عزت و احترام کجا بود تا الان؟
من کجا بودم؟!
ببخشید که داره طولانی میشه …دلم نیامد که تعریف نکنم توی راه چی شد…
ظهر چله ی تابستون و گرما و شرجی کیش رو که میتونی تصور کنی …؟
توی مسیر یک خانومی وایساده بود کنار خیابون منتظر مینی بوس،من اصلا حواسم بهش نبود،ندیدیمش!
ولی مدیرعاملم ایشون رو دید و وایساد و گفت ما داریم میریم این سمت،شماهم اگر مسیرتون اون سمت تشریف بیارید برسونمتون!
خانوم که کنار من سوار شد،صورتش از گرما گل انداخته بود گفت خیلی وقته منتظر مینی بوس بودم،کرایه تاکسی ها هم خیلی گرونه….دیگه داشتم به گریه میفتادم که خدا شمارو رسوند …
کل مسیر رو هم مدیرعاملم داشت با تلفن صحبت میکرد و فقط با اشاره ازمون میپرسید کدوم وری برم…
یکم با خانومه مشغول صحبت شدم و بعد با لبخند بهش گفتم تا حالا این تبلیغات سطح جزیره رو دیدی؟این آقایی که داره رانندگی میکنه مدیرعامل این شرکته:)
ببین خانومه هم شوکه شد و هم زد زیر گریه،گفت من خیلی وقت بود توی گرما وایساده بودم واقعا نمیدونستم چیکار کنم،خدا خیرشون بده که برام وایسادن و….
بهش گفتم آره ،ایشون خیلی انسان شریفی هستند ولی …این خدا بود که به کمکت بود …این خدا بود که برات این راننده و این ماشین رو فرستاد…خدا همیشه کمک هاشو میفرسته….
خلاصه که توی مسیر خانوم با کلی تشکر و دعای خیر پیاده شد و رسیدیم به خونهی من،منم با تشکر از ماشین پیاده شدم که برم سمت خونه ،دیدم دوباره صدام زدن…
گفتم جانم؟
گفت ببین! انقدر حرص نزن باشه؟انقدر نگران نباش !
:))))
چیزی نداشتم بگم…فقط خندیدم و گفتم چشم و تشکر کردم و رفتم ….
یک وقتایی واقعا تو کار خدا میمونم و تو کار عقل ناقص خودم…
نمیگم آدم بی ایمانیم،نمیگم شرایط اصلا سخت نیست،چرا سخته که برخلاف دیدگاه های بقیه سعی کنی فقط به خدا توکل کنی و بگی من منتظر دریافت هدایتم و فعلا هیچ ایده برای حل مسائلم ندارم…سخته که به کمبود ها و نگرانی ها و دلتنگی ها فکر نکنی…من دارم تموم تلاشم رو میکنم که اعراض کنم….
اما کاش معجزات خداوند انقدر زود برام عادی نشه که چه اتفاقی افتاد توی زندگی من که اینجوری همه چیز کن فیکون شد…
دیشب فاطمه جان بهم گفت جلسه 5 قدم٨ رو گوش بده،گفتم چشم،جلسه ای که استاد تاکیید داره برای برداشتن تمرکز از روی مسائل غیر قابل حل…و اجازه دادن به خدا که خودش حلشون کنه…
اونجا که میگه جات که رودخونه نیست عزیزمن،جات تو اقیانوسه…دست و پا نزن…بزار جریان ببرت اونجایی که باید …
احتمالا امروز هم بهش گوش بدم …خیلی به توکل و ایمان و رهایی آدم کمک میکنه.
نمیدونم چرا اینم گفتم،شاید برای شماهم هدایت باشه.
میگما…خوبه که قصد کامنت نوشتن نداشتم …اگر داشتم چقدر مینوشتم ؟!
اینم از کار ما،ببخشید اگر طولانی شد،نمیدونم چرا اینارو برای شما نوشتم ،گفت بنویس و منم گفتم چشم.
انشالله که امروز روز بهتر و رهاتر و زیباتر و توحیدی تر از دیروزه …خداوند به قدرت سپاسگزاری و تسلیم ما بباره که به مسیر درست ادامه بدیم و اجازه بدیم خودش مارو روی دوشش سوار کنه و ببره اونجایی که باید…
باید پارو نزد،وا داد
باید دل رو به دریا داد
خودش میبردت،هرجا دلش خواست
به هرجا برد،بدون ساحل همونجاست
در پناه نور باشی همیشه حمید حنیف
به امید دیدارت در بهترین زمان و مکان
فاطمه ی عزیز و مهربونم سلام
سلام و سلامتی و نور و عشق ورحمت الله به جسم و جان و روح توحیدی و قلب سلیمت
تلگراف شما در بهترین زمان و مکان به دستم رسید و بینهایت به جانم نشست،هر بندی از کامنتت که با اسم سعیده شروع شد لبخندی به لبم آورد از جنس یک مهمونی ساده ی دو نفره ی دوستانه ،روی همون پشت بوم قشنگی که برام یکبار توصیفش کردی ،واقعا احساس میکردم کنارم نشستی منم دستمو گذاشتم زیر چونه م ،به صورت قشنگت دارم نگاه میکنم و حرفات رو با تکون دادن سرم تایید میکنم ومست نور صحبت های توحیدیتم.
ازت ممنونم برای تحسین قلب روشنت ،نه قشنگم،اینجا خونه ی من نیست،اینجا خونه ی یکی از دوستان عزیزم که به دعوتش دخترها رو بردم تا با دخترش بازی کنند،شاید باورت نشه ولی ما هیچ حرف مشترکی باهم نداشتیم:)من هندزفری به گوش به صدای استاد گوش میدادم ایشونم رو مبل سرگرم اینستا:) در کمال آرامش …
این یکی از برنامه هایی بود که پلنش رو خدا ریخت برم …بعدا فهمیدم چرا بهم گفت این مهمونی رو برو….خیلی بنفیت داشت برام.
درواقع همه چیز پر از سود بوده برام ،از زمانی که تسلیم شدم و فرمون رو دادم دست خودش …
و همچنان هم آروم و رها روی دوشش نشستم و اجازه دادم برام قدم هارو برداره،منم اون بالا،از دیدن مناظر لذت میبرم و هوای مهربونیش رو نفس میکشم،گاهی هم خم میشم صورتش رو محکم میبوسم و بهش میگم عاشقتم که عاشقمی پسر :)
از خدا که پنهون نیست،از تو فاطمه جان و رفیق های غار حرا پنهون نباشه،امروز رفتم تو دل یک ایده ی توحیدی دیگه!
اون گفت و من گفتم چشم!
وقتی گفتم چشم میدونی چی شد؟
یک sms واریزی معوقه پرستاری داشتم که دیدم رقم آخرش اینه ٧١٧٢٧
دقیقا تاریخ تولدم!
بیست و هفت مهرماه هفتاد و یک !
میدونی بهم چی گفت ؟
گفت امروز تو دوباره متولد شدی سعیده!
تولد توحیدیت مبارک!
توحید بیشتر و بیشترت مبارک!
به زودی میام و میگم چطور دوباره رفتم دل ترس هام:) و در ها چطوری برام باز شد!زودتر از هروقت دیگه!
راستی دیشب یک آهنگی رو توی ماشین گوش میکردم انقدر به جانم چسبید که چند باز زدم عقب !
اونجا که میگفت :
بیا تو عشق تو یه معجزه شو
هیشکی نمیدونه آخرشو…
خوب و بد نداره هرچی بشه؛
آخه حکمت حتما و ما میگیم شکر…
این دلو من دارم لازمشو
کوله ات رو جمع کن و عازمش شو…
منطقی باشی حتما میبازی
بکش تو همه چی وسط پای عشقو!
یک بار دیگه منطق رو گذاشتم کنار و زدم توی دل عشق !
یک بار دیگه با خدا قمار کردم فاطمه :)
ازون قمار ها که همیشه نتیجه ش برام شگفت انگیز بوده:)
حالا روزی هزار بار با خودم تکرار میکنم :
قراره اتفاقات عالی بیفته!
کُتِبَ عَلَیْکُمُ الْقِتَالُ وَهُوَ کُرْهٌ لَکُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تَکْرَهُوا شَیْئًا وَهُوَ خَیْرٌ لَکُمْ ۖ وَعَسَىٰ أَنْ تُحِبُّوا شَیْئًا وَهُوَ شَرٌّ لَکُمْ ۗ وَاللَّهُ یَعْلَمُ وَأَنْتُمْ لَا تَعْلَمُونَ
و خدا میداند و ما نمیدونیم فاطمه جان …
ازت ممنونم که برام نوشتی،این تلگراف یک تلاش آگاهانه از طرف من برای برگشتن به صلات در سایت بود و ازت ممنونم که باعث و بانی خیر شدی.
دوستت دارم دختر!
به امید دیدارت در بهترین زمان و مکان
قلبِ فراوانِ فراوانِ فراوان