دیدگاه زیبا و تأثیرگزار حامد عزیز به عنوان متن انتخابی این قسمت:
به نام الله صمد
سلام به بهترین استاد دنیا سلام به بانو مریم جون
سلام به اصحاب زندگی در بهشت
خدایا شکرت که دارم یک قسمت دیگه از سریال بینظیر زندگی در بهشت رو میبینم. سریالی که تماما تمرکز من رو میبره روی زیباییها روی سپاسگزاری روی نکات مثبت.
یکی از ویژگیهای سایت عباسمنش دات کام این هست که شما میتونی برای هر قسمت کامنت بنویسی و محدودیتی برای طول کامنت وجود نداره و این باعث میشه من یک تمرینی رو انجام بدم که شخصیت من را تغییر دهد. شخصیت تحسینگر. خدایا شکرت که در این فضا و در این مکان هستم. خدایا شکرت که در مدار این آگاهی ها هستم. خدایا شکرت که با استاد و مریم جون آشنا شدم خدایا شکرت. زندگی شما دو عاشق موحد آنقدر زیبا و پر از درس هست که آدم مشتاق میشه به شیوه شما عمل کنه. شیوه شما هم همان قوانین بدون تغییر خداوند است. شیوه و راه و رسم آیات قرآن است. به همین خاطر من هر روز که از خواب بیدار میشم مشتاقم که بتوانم ذرهای از این آگاهیها را در زندگی اجرا کنم. خدایا شکرت به خاطر ۲۱۰ قسمت از سریال زندگی در بهشت که حتی شما نمیتوانی دو قسمت مشابه از این سریال را پیدا کنی. هر قسمت درسها و زیباییهای مختص خودش را دارد. با اینکه اغلب قسمتها در پرادایس تصویربرداری شده اما این مکان هر بار زیبایی خودش را دارد. هر بار یک نکته را کشف و میابی. این جادوی تمرکز بر نکات مثبت است. که تو را هر بار وارد یک مدار بالاتر میکند. با اینکه در یک مکان همیشگی هستیم اما هیچوقت تکراری نشده و هربار تازگی خودش را دارد.
استاد همانطور که جریان هستی من دوباره دارم دوره عزت نفس را مجددا مرور و کار میکنم. انقدر این دوره بینظیره که حد و حساب نداره. انقدر من از این دوره نتیجه گرفتم که تصمیم گرفتم مجددا مرورش کنم. اون اوایل من با خودم میگفتم آخه من که میخوام از لحاظ مالی رشد کنم خوب دوره عزت نفس چه ربطی به ثروت داره!؟ بعد که دوره عزت نفس را کار کردم و تمریناتش رو انجام دادم دیدم که بله تمام زندگی ما عزت نفس. رشد مالی ما به عزت نفس بستگی دارد. ارتباط ما با انرژی که خدا نامیدهایم به عزت نفس بستگی دارد. روابط ما به عزت نفس بستگی دارد. موقعیت کاری استقلال مالی همه به عزت نفس بستگی دارند. یعنی من اگه بخوام بگم این عزت نفس چقدر مهم است و چه دستاوردهایی دارد باید تا فردا براتون بنویسم. چند برابر شدن درآمد من زمانی اتفاق افتاد که اول از همه اومدم و روی عزت نفسم کار کردم. سلامتی ما به عزت نفس ربط دارد. پایه تمام موفقیتها و دستاوردهای ما عزت نفس است.
اگر میخواهید در مکانی مثل پرادایس زندگی کنید و مانند استاد و مریم بانو همیشه لذت ببرید باید عزت نفس را در خودمان بسازیم. باور احساس لیاقت را در خودمان نهادینه کنیم. بعد ثروت میاد نعمت میاد و باران رحمت الهی را همیشه در ظرفهای بزرگمان خواهیم داشت.
الان هم میخوام برم سراغ زیباییها و نکات مثبت این فایل.
غذای ما که شامل صبحانه میشه آماده هست. به به دهنم آب افتاد. عجب میزی چیده مریم جون. چه غذاهای خوشمزهای. اصلا آدم این میز مرتب را میبینه روحش جلا داده میشه. ساده ساده و در عین حال باشکوه! چون عشقی در درست کردن و چیدن این غذاها روی میز نهفته است. الان من همین ثانیه ابتدایی فیلم را نگه داشتم و دارم به این میز صبحانه خوشمزه نگاه میکنم. خدایا شکرت. رنگ این غذاها بیشتر قرمز و سبز هستند. خدایا شکرت چه رنگهای خوشگلی خدایا شکرت. چه ظرفهای تمیزی خدایا شکرت. چه میز ساده و خوشگلی خدایا شکرت. چه گوجههای ریز خوشگلی خدایا شکرت. گوجهها رو بذاری توی دهنت و مثل یک لقمه کوچک گاز بزنی و تق آب این گوجه پخش میشه توی دهنت چقد خوشمزهست خدایا شکرت. چه حس خوبی داره این صبحانه خدایا شکرت خدایا شکرت. خدایا شکرت به خاطر این همه نعمت و فراوانی این همه غذاهای خوشمزه که توی پرادایس میخوریم خدایا شکرت خدایا شکرت. این سالاد الویه وسط میز چه میگه. چقد خوشگل تزیین شده خدایا شکرت. این مریم بانو عجب سلیقهای داره چقد منظمه چقدر تمیزه چقدر مرتبه خدایا شکرت خدایا شکرت. اون لیوان چی هست داخلش؟ آب طالبی؟ اسفناج ؟ هر چی هست یک معجون درجه یک بهشتی هست. خدایا شکرت خدایا شکرت. سمت راست سالاد الویه یک بشقاب گوجه و خیارشور. به به . خدایا شکرت. ادویههای لازم هم دیده میشن خدایا شکرت. چند اسلایس لیمو هم میبینم خدایا شکرت. این میز صبحانه عجب بهشتی شده خدایا شکرت. این نخود سبزها که ما تو ایران بهش میگیم نخود فرنگی سبز چقدر زیبا چیده شده روی این سالاد اولویه خدایا شکرت. این لیموی وسط سالاد چقدر خوشگله خدایا شکرت. صدای استاد میاد. صبحانه ساعت چند؟ ۱۲ و ۱۵ دقیقه ظهر. خدایا شکرت. چه فضای خوب و معنوی خدایا شکرت. اون نمک معروف استاد هست که در سفر به دور امریکا هم بسیار مورد استفاده قرار میگرفت خخخ . استاد و مریم بانو هر کدوم سبک شخصی خودشان را دارند و این یعنی همان عزت نفس. عزت نفس میگه من چی دوست دارم؟ عشقمم هر چی دوست داره سبک خودشه. این یعنی عزت نفس. پس دیدید که پایه روابط عزت نفس هست. عزت نفس یعنی دوست داشتن خودت، برای دیدگاه و سبک خودت ارزش قائل شدن و در عین حال از بودن با دیگران لذت بردن. پس دوستان عزیز این سریال همه اش دورههای استاد در عمل هست. قانون در عمل هست. من هیچ کجای دنیا اینچنین ندیدم که بصورت عملی قوانین خداوند را آموزش دهد. هر جا رفتم همهاش حرف بوده است و ادا اطوار بوده. اینجا در سریال زندگی در بهشت اما سادگی است. خداوند در سادگی است. اینجا عزت نفس و سبک شخصیه.
به به این سالاد اولویه با گوشت مرغ درست شده. خدایا شکرت. قبلا با قارچ بوده الان با مرغ خدایا شکرت. من خودم با مرغ دوست دارم واقعا خوشمزه میشه سالاد اولویه با مرغ. خدایا شکرت خدایا شکرت. عجب خیارشوری هم داره. نوش جونتون این صبحانه بینظیر خدایا شکرت. خدایا سپاسگزارم به خاطر این صبحانه بینظیر و خوشمزه خدایا سپاسگزارم به خاطر این میز صبحانه. خدایا شکرت به خاطر این سالاد اولویه خوشمزه با طعم مرغ و خیارشور خدایا شکرت. خدایا سپاسگزارم به خاطر این غذاهای خوشمزهای که میخوریم خدایا سپاسگزارم خدایا شکرت.
بریم سکانس بعدی که استاد با لباسهای راه راه و رنگی در این بهشت پهناور ایستاده و گویا میخواد چیزی به ما بگه. اما قبلش چرخی در زیباییهای اطراف بزنیم بعد بریم سراغ داستانی که استاد میخواد برامون بگه. خدایا شکرت هوا چقدر عالیه خدایا شکرت آسمون رو ببین ابرهای نازک سفید خدایا شکرت. انبوه درختان این بهشت را ببین خدایا شکرت.کلبه صحرایی را ببین خدایا شکرت. چمنهای سبز و یکدست خدایا شکرت. خدایا شکرت. خدایا شکرت عجب بهشتیه که نهرها هم زیر آن جاریست خدایا شکرت. خدایا شکرت به خاطر این دریاچه روان و شیرین خدایا شکرت خدایا شکرت.
خدای من ببین استاد لباسهای مریم بانو رو پوشیده وای چقدر خندیدم خیلی باحاله خدایا شکرت. مریم جون استاد رو مجبور کرده لباسهاشو بپوشه خخخ. اندازه اندازه هم هست. وای خیلی باحالید شما عجب کارهایی میکنید. خدایا شکرت. خدایا شکرت. بریم ببینیم وضعیتمون چی میشه این بوقلمونها چیکار میکنن. آقا این بوقلمون آرام و قرار نداره نمیدونم میخواد چیکار کنه. این لباسها مگه چه جادویی در خود دارن. وای خیلی باحال میشه.
گویا بوقلمون هواخوری رو ترجیح میده تا افتادن دنبال استاد.
خدایا شکرت مامان طلا رو ببین با جوجههاش چقدر زیبان خدایا شکرت. چقدر این جوجهها ناز هستن خدایا شکرت.
خدایا شکرت ببین اون جوجه هنوز نیومده پایین چقدرخوشگله خدایا شکرت. ببین عجب حموم فین کاشانی راه انداختن این جوجه ها.
وای چقدر خندیدم مکالمه استاد با این بوقلمون خیلی باحاله خدایا شکرت. نوازشش میکنه این پسر مهربون رو خدایا شکرت. مریم بانو هی تلاش میکنه این بوقلمون به استاد نوک بزنه. ولی امروز از اون روزها نیست. به جاش استاد داره بهش توجه میکنه. خدایا شکرت چقدر شما خوبید. این لذت بردن از همه چیز از ثانیه به ثانیه زندگی. خدایا شکرت.
بریم سراغ آنباکسینگ پیچ گوشتی برقی. عجب پیچ گوشتی تر و تمیزیه. چقد جمع و جوره. انصافا این مدلی ندیده بودم. چقد خوش دست به نظر میاد. خدایا شکرت. برای انواع پیچها کاربرد داره چهار سو شش سو. خدایا شکرت. عجب هیولای جمع و جوریه خیلی خوشم اومد ازش خدایا شکرت.
یا خدا شام امشب رو ببین. دیوانه میشه آدم. فسنجون. دستپخت مریم جون رو هنوز نخوردیم ولی اصلا مشخصه یک هیولای تمام عیاره. او مای گاد اون لایه روغن روی خورشت رو ببین اصلا آب از دهنمون اومد. خدایا شکرت خدایا شکرت. عجب غذای بینظیری چه رنگ باحالی هم داره. نوش جونتون خدایا شکرت خدایا شکرت.
خدایا شکرت به خاطر این همه نعمت و فراوانی خدایا شکرت
منتظر نظرات زیبا و تأثیرگزارتان هستیم.
برای دیدن سایر قسمت های این سریال، کلیک کنید
- نمایش با مدیاپلیر کلاسیک
- دانلود با کیفیت HD267MB17 دقیقه
سلام به استاد عزیزم و عزیزدلشون
وقتی میام شما و بچه هاتون رو میبینم حالم خیلی بهتر میشه ، سبک تر میشم ، من عاشق حیوانات هستم و از اینکه میبینم حیواناتی هستند که انقدر خوشبخت و آزاد زندگی میکنند خیلی خوشحال میشم.
دیروز بهترین رفیق و همدم و تنها عشقم رو از دست دادم ، کبوتری که ده سال پیش تو خیابون پیداش کردیم ، و بخاطر اینکه مریض بود صاحبش از یه کارگاهی گذاشته بودتش بیرون ، من پیداش کردم و با همه پولی که اون زمان درمیوردم درمانش کردم و همه جوره تلاشمو کردم تا زندگی خوبی رو براش فراهم کنم. سال ها گذشت و تنها کسی بود که کنارش در لحظه زندگی میکردم … باهم زندگی کردیم.
احساس گناه و عذاب وجدان و دلتنگی شدید داره منو از بین میبره و نجواهای ذهنی تو سرم چرخ میخوره که در موردش کوتاهی کردم. احساس میکنم من نتونستم ذهنمو در موردش کنترل کنم و حالا این اتفاق افتاده.
خیلی تلاش میکنم که ذهنم رو خاموش کنم.
من خیلی سال هست که از قانون اطلاع دارم. ولی اولین باری که عملی از قدرت ذهنم استفاده کردم درباره همین عشقم بود.
توی مراحل درمان اتفاقی افتاد که از یک طرف دید نداشت و همین باعث شد که نتونه پرواز کنه. وقتی بالغ شد ،میذاشتمش بین بقیه کبوترها تا بیشتر از زندگیش لذت ببره ، ولی همیشه حواسم بهش بود ، حتی وقتی جفت داشت و میخواست لونه بسازه واسش چوب جمع میکردم و میبردم جلو خونش ، با نوکش چوبهارو از من میگرفت و به حالت ویبره میذاشت زیرخودش که نشسته بود ، تصویری بسیار ناب که هر کسی شانس دیدنش از نزدیک رو نداره ، وقتی بلند میشد واسه خودش یه سبد درست کرده بود. بعد تخم میذاشت. واسش یه ظرف آب میکردم و مینشست توش و بال هاش رو میگرفت بالا تا من واسش اب بریزم و حموم کنه. همیشه میومد رو دستم و کنارهم میموندیم…
۱۰ سال خاطره تو هر شرایطی رو نمیتونم تو ۱۰۰۰ صفحه هم توصیفش کنم.اما بخاطرش یاد گرفتم از قانون استفاده کنم ، و ذهنم رو کنترل کنم. با اینکه اون زمان از آگاهی های استاد کامل خبر نداشتم و قانون رو به اندازه الان نمیدونستم. ولی این رو میخوام بگم که قانون همیشه جواب میده ، چه ما ازش خبر داشته باشیم و آگاهانه پیش بریم ، چه بی اطلاع باشیم.
یروز باشگاه بودم ، از خونه با من تماس گرفتند که پریناز (کبوترم) با جفتش پریده لب پشتبام و برنگشته. با عجله خودمو رسوندم خونه ، جفتش اومده بود پایین ولی دخترم نبود. خونمون راه پله نداره ، نمیتونستم برم روی پشتبام. هوا تاریک بود و سرد. تمام کوچه رو گشتم و از بقیه پرسیدم که ندیدنش؟ البته همه این چیزارو درک نمیکنن و اهمیت نمیدن. اون شب دیوونه شدم و هیچکس هم کمکم نکرد که لااقل پدرم یا برادرم برن بالا و دنبالش بگردن. ساعت ها توی حیاط ایستاده بودم و میدونستم که یجایی همون بالاست و از دلهره اینکه حالا کجاست، تاحالا بیرون نبوده، گربه میبینش،… تمام شب رو حالت تهوع داشتم. فقط از خدا میخواستم مراقبش باشه. ذهنم آزارم میداد و صحنه های بدی رو برام میساخت ، ولی با خودم میگفتم نه ، چیزیش نمیشه ، خدا مواظبش هست. حتما حالش خوبه.
تنها چیزی که به فکرم رسید این بود که برم یه برگه بردام و اتفاقی که میخوام بیفته رو بنویسم.دقیقا یادم نمیاد از چه جمله هایی استفاده کردم یک صفحه نوشتم ، در کل این خواسته رو میرسوندکه : “امشب خداوند از دخترم مراقبت میکنه و حالش خوبه و فردا من میرم و پیداش میکنم و همه چیز خوب پیش میره.”
خودمو وادار کردم و تلاش کردم که به غیر از این به هیچی دیگه فکر نکنم و گفتم این اتفاق میفته ، حتما میفته. گفتم مهرنوش به هیچی غیر از این نباید فکر کنی و باید بتونی ذهنتو و حالت رو کنترل کنی ، بغیر از این دیگه هیچ راهی نداری تا دوباره بتونی پریناز رو داشته باشی، باید بتونی بااااید.
چشمامو میبستم و اون لحظه ای که پیداش کردم و از ذوق اشک تو چشمام جمع میشه رو تجسم میکردم.یکم که آروم میشدم ، ذهنم نجوا میکرد و من دوباره سعی میکردم اون حرفایی که نوشته بودم رو با خودم تکرار کنم.
من نمیخواستم داستان ما اینطوری تموم بشه و این اتفاق رو باور نکردم. با اینکه نبود و میدیدم اوضاع چجوریه ، ولی میگفتم نه ، نه من باور نمیکنم ، نمیخوام همچین چیزی رو قبول کنم.. تا میتونستم نذاشتم ذهنم باور کنه.
شب بدی رو صبح کردم.باید میرفتم سرکار و بعد دانشگاه. تمام سعی ام این بود که گریه نکنم ، و مدام به خودم میگفتم که امروز پیداش میکنم.
رفتم از خونه های پشتی یکی یکی در زدم و سوال پرسیدم، ولی ندیده بودنش. اگه خانواده ام میفهمیدن دعوام میکردن که ابرومونو بردی تو درو همسایه ، زشته. ولی من به این حرفا توجه نکردم و تلاشمو کردم. خب اکثرا درک نمیکنن این عشقارو.
هیچکس ندیده بودش. یکی از خونه ها یه کبوتر رو نشونم داد ، دقیق نمیدیدمش. یه پسر بچه تو کوچه بود گفت نه اون کبوتره منه ، نشسته اونجا. بهش گفتم من کبوترمو گم کردم و نشونه هاشو دادم ، و خونه خودمون هم بهش نشون دادم ، گفت باشه اگه پیداش کردم میام میگم.
رفتم توی کارگاه موزاییک سازی پشت خونه مون. یه محوطه باز داره.همونجایی که چندسال پیش پیداش کردیم.اونا کلی کبوتر داشتن ، رفتم داخل و بهشون گفتم ما یه کبوتر که تحت آزمایش و درمان بوده این حوالی گم کردیم ، قاطی اینا نیومده؟ (راستش در اینباره واقعیت رو نگفتم ، ولی خب مجبور بودم ، اونا مردای کارگر بودن نمیتونستن درک کنن که من عشقم رو گم کردم ). آقایی که اونجا بود راهنماییم کرد و رفتم کبوترهاشون رو نگاه کردم، اونجا پر از کبوترهایی بود که از اقوام دخترم بودن و خیلی شبیهش بودن ، ولی خودش نبود.
داشتم میومدم بیرون صدای بال شنیدم ، بازم برگشتم نگاه کردم ولی نبود.
دیگه اومدم بیرون و به سمت محل کار پیاده شروع کردم که برم. همهی تلاشم این بود که ناامید نشم ، ذهنم میگفت آخه دیگه از کجا میخوای پیداش کنی و ترس به دلم مینداخت ، ولی من با خودم تکرار میکردم که امروز پیداش میکنم ، حتما یه اتفاق خوب میفته، حتما حتما حتما… با خودم تکرار میکردمو میرفتم…
موبایلم زنگ خورد ، مامانم بود ، گفت : یه پسربچه اومده در خونه و میگه کبوترت رو دیده که پریده رو دیوار کارگاه موزاییک سازی.
تمام مسیرو دویدم و برگشتم و با عجله رفتم تو کارگاه. همه جارو گشتم ، نبود ، یهو بالا رو نگاه کردم و دیدم لب یه سقف پلیتی اون بالاها وایساده ، نمیدونستم چیکار کنم ، نمیتونستم برم بالا ، میخواستم گریه کنم. یهو صاحب کارگاه اومد گفت چیشده؟ اون یکی آقاهه گفت خیلی بالاست نمیشه رفت گرفتش. صاحب کارگاه یه نگاهی کرد و رفت جلو و از دیوارو میله ها به طرز باور نکردنی رفت زیر سقف پلیتی و دستشو برد و یهو گرفتش ، و اومد پایین. اومد دادش دستم.
دستام میلرزیدن ، و همون لحظه ای رو که تجسم میکردم رو داشتم میدیدم ، فقط میگفتم خدایا شکرت…
برگشتم خونه ، تا میتونستم بغلش کردم و بوسیدمش ، گذاشتمش تو خونهش ، بهش آب دادم و غذا ، درو بستم و رفتم ، چون دیرم شده بود.
شب شنیدم که بقیه داشتن میگفتن ، فکر نمیکردیم پیدا بشه … و من به اونا که نه ، ولی به خودم گفتم ، “ولی من فکرشو کردم”…
میدونید ، اون اتفاق ، اون کمک ندادنها ، اون ترس و دلهره ، باعث شد من کاری رو انجام بدم که هیچکس باورش نمیشد.
یاد گرفتم از چه زاویه ای با ذهنم برخورد کنم ، و از اون به بعد تونستم کارهای بزرگ دیگری رو تو زندگیم انجام بدم ، و این اتفاق رو بعنوان یه واقعیت میذاشتم جلوم که به خودم بگم ، دیدی اوندفعه تونستی ، پس اینبار هم میتونی…
استاد یه قانون رو گفتند که : وقتی ناخواسته ای پیش میاد ، اگر سعی کنی توجهت رو از رو موضوع ناخواسته برداری و بذاری رو چیزایی که بهت احساس بهتری میده ، در آخر جوری پیش میره که همه چیز واست خوب میشه و در نهایت تو خوشحال هستی. و درکل بجای پیدا کردن یک راه حل فیزی برای حل مسئلهتون ، دنبال یک راه حل ذهنی برای بهتر کردن حالتون باشید.
واقعیت اینه که این کار همیشه جواب میده.
من اونموقع اینو نمیدونستم ، ولی جواب داد. واسه همینه که میگم قانون چه ازش مطلع باشیم چه نه ، داره کار خودشو انجام میده.. بسپارید به خدا ، به خدا اعتماد کنید ، همیشه.
خوشحالم که این فضا هست و میتونم حرف دلم و احساسم رو براحتی بیان کنم.
کاش بازم میشد یکنفر عشقم رو بده دستم و از خوشحالی گریه کنم..
امیدوارم بازهم بتونم به مدار درست برگردم.
قدر لحظه هاتون رو بدونید…
روزگار خوش 🌹